نام رمان:آرام
37 فصل داره
397 صفحه
نویسنده: سیمین شیردل
منبع :98دیا
Printable View
نام رمان:آرام
37 فصل داره
397 صفحه
نویسنده: سیمین شیردل
منبع :98دیا
در گوشه ای از سالن وسیع و پر ازدحام فرودگاه ، پدری نگاه نگران و مضطربش را به سوی دخترش ، که کمی انطرف تر ایستاده بود دوخت . دلش تاب نیاورد و مجددا به سوی او رفت تا چیزهایی را گوشزد کند.
دختر، برخلاف پدرش ، کاملا خونسرد و متین ایستاده بود . و به ظاهر گوش فرا می داد ، اما نگاهش تکراری بودن تذکرات پدر را به وضوح نشان می داد .
دختر با دستان کشیده و زیبایش بلیت را بازی می داد و در انتظار اعلام شماره پرواز بود. بعد از دقایقی از بلندگوی سالن ، شماره و ساعت پرواز به گوش رسید ؛ نفس بلندی کشید و به سمت مادرش ، که زنی کوتاه قد و اندکی فربه به نظر می رسید ، خم شد و او را بوسید . سپس پدر را در اغوش گرفت و گفت : " پدر ! تمام حرفهای شما را به خاطر سپردم ؛ خواهش می کنم نگران نباشید ! برایتان خوب نیست . میخواهید به این سفر نروم؟ "
پدر معترضانه گفت : " نه ، نه ! می دانی که دوری از تو چه قدر برایم دشوار است . فقط مواظب خودت باش!"
_چشم پدر ! خیالتان راحت باشد . مواظب مادر باشید! دوستتان دارم .
آن زن و شوهر به رفتن دخترشان که در میان ازدحام جمعیت گم شد خیره ماندند.
با نشان دادن بلیت و کارت شناسایی اش به مسئول باجه ، به سمت درب خروجی به راه افتاد . .قتی پا به درون هواپیما نهاد ، به مهماندار سلام کرد . مهماندار با دیدن او که زیبایی و متانتش چشمگیر بود لحظه ای بر او خیره ماند و بی اختیار تبسمی که نشانگر ستایشش بود زد .
به محض جا به جا شدن روی صندلی اش ، از پنجره به بیرون نگاهی انداخت . سرش اندکی گیج رفت . به پشتی ثندلی تکیه داد و لحظاتی چشمانش را بست . گرمای شیراز طاقت فرسا بود ، اما می دانست گرمایی شدیدتر در انتظار اوست . سفر به تهران همواره باعث شور ونشاط در او می شد ؛ به خصوص که تعطیلات خوبی را پیش بینی می کرد . در سالهای گذشته نیز خاطرات خوبی از سفر هایش داشت . تنها مسئله ای که نگرانش می کرد ، دوری از خانواده بود. پدر ، ناراحتی قلبی داشت و مادر قند خونش بالا بود . اگر به اصرار آنها نبود ، هیچ گاه راضی به این سفر ، تنها و بودن وجود آنها نمی شد .
پدر ومادر رفتن به این سفر را برای او ضوروری می دانستند ف چرا که پس از پایان امتحانات و فشار بیش از حد درس ها ، دخترشان را خسته و عصبی می دیدند. آنها می خواستند با دور کردن آرام از محیط زندگی اش تنوعی در او ایجاد کنند . ابتدا قرار بود به همراه برادرش به کشوری در آن سوی آبها بروند ، اما مشغله ی فراوان تنها برادرش امیر ، اجازه چنین کاری را به آنها نداد . ناگذیر آرام به تنهایی بار سفر بسته و راهی تعطیلات شد. آرام ، دانشجوی سال دوم رشته حقوق ، نمونه کامل دختری شرقی و زیبا بود . جسارت و هوش سرشارش زبانزد خاص و عما بود . او دارای روحی لطیف و حساس بود ؛ که این را از مادرش به ارث برده بود . پدرش که سرهنگ باز نشسته نیروی هوایی بود طوری او را تربیت کرده بود که مانند یک مرد بتواند بدون هیچ ترس و واهمه ای در اجتماع قدم بردارد . پدر تفاوتی در تربیت دختر و پسر نمی دید و اعتقاد داشت که هر دو باید نجیب و شجاع باشند . آرام ، موقعیت خود را در زندگی مدیون پدر ومادرش می دانست ؛ زیرا انها با تمام وجود و عاشقانه زندگی خود را وقف او وبرادرش کرده بودند و همواره خواسته های ان دو ، بر هر چیزی او لویت داشت . آرام ، یاد گرفته بود که توقع چندانی در زندگی نداشته باشد . و همواره به داشتن چنین خانواده ای به خود می بالید . و این را خوب می فهمید که پدر نگران آینهد اوست . و این امر باعث می شد ، که او با احتیاط قدم بردارد ؛ زیرا کوچکترین اشتباه یا خطایی را موجب هدر رفتن زحمات پدر و مادرش می دید.
با فرود هواپیما و برخورد چرخ های ان با سطح فرود گاه ، رشته افکارش از هم گسیخته شد.مسافران در تکاپوی برداشتن وسائل خود بودند . وقتی درب هواپیما گشوده شد ، آرام برخاست و به سمت در خروجی به راه افتاد . گرمای تند و زننده تهران به صورتش سیلی می زد . عینک افتابی اش را در اورده و به چشمانش زد و به سوی اتوبوس های در انتظار مسافران به راه افتاد.
آرام ، خیلی زود عمه پوران را در میان جمعیت انبوهی که برای استقبال و یا بدرقه مسافرانشان به این سو وآن سو نظر می انداختند ، تشخیص داد . اصولا دیدن اشخاصی مثل عمه پوران ، خیلی دشوار نبود ؛ زیرا عمه جان چنان خود را می آراست که متمایز از افراد عادی به چشم می امد . آرام همواره از رفتار های عمه اش به خنده می افتاد. آن دو با دین یکدیگر ، آغوش گشوده و روی هم را بوسیدند . سپس آرام گفت : عمه جان راضی به زحمت شما نبودم .
عمه پشت چشمی نازک کرد و گفت : این چه حرفی است ، زحمتی نبود . سفر خوب بود؟
- مثا همیشه ! شما می دانید که سفر با هواپیما حالم را بد میکند.
_خوشحالم که تو را می بینم .
_من هم همینطور! دلمان برایتان خیلی تنگ شده بود.
_عمه پوران با اشاره به باربر ، بازوی آرام را گرفت و به سمت در خروجی به راه افتاد . آرام با لبخند ، به حرکات و ژست های عمه اش نگاه می کرد . عمه پوران با وجود پنجاه سال سن ، هنوز زن زیبایی به شمار می رفت و از روحیه خوب وبا نشاطی برخوردار بود . او طوری رفتار می کرد که در نظر بیننده جوانتر از سنش به چشم می امد ، اما با افکار او میانه خوبی نداشت . عمه پوران صندوق عقب اتومبیل لوکس و جدیدش را گشود و باربر چدامن ها را جابجا کرد ؛ انعام خود را دریافت نمود و رفت . عمه پوران با مهارت خاصی اتومبیل را می راند . همچنان که در خیابانهای شلوغ و پر هیاهوی تهران پیش می رفت گفت : سرهنگ و مادر حالشان خوب بود؟
( عمه پوران ترجیح می داد افراد را با عناوین خاصشان مورد خطاب قرار دهد .)
-خوب بودند و سلام مخصوص رساندند.
- نمی خاوستند سری به ما بزنند؟
- امیر شدیدا در گیر کارهایش است ، پدر و مادر ، دلشان نیامد او را تنها بگذارند . در اولین فرصت قرار است به دیدن شما بیایند .
_خوشحال می شوم.
_دکتر حالشان چه طور است؟
_دکتر طبق معمول در کارهایش غرق است و و مثل همیشه بد خلق و بهانه گیر است . می دانی عزیزم ! از اول ازدواج ما اشتباه بود ، دکتر هیچ وقت نتوانست مرا درک کند . از من می شنوی با همسن و سال خودت ازدواج کن !
آرام با خلق و خوی عمع کاملا آشنا بود . می دانست که او همواره خود را ربرت از دیگران میداند و همین مساله باعث می شد که همیشه از دیگران گله مند باشد . برخلاف عمه ، دکتر سخاوت ، مردی مهربان و خوش اخلاق بود . هشت سال تقاوت سنی چندان اهمیتی نداشت ؛ که مدام تکرار شود .آرام در سکوت و با لبخند به حرفهای عمه پوران گوش می داد .
_البته خودت میدانی که من چه قدر مراقب دکتر هستم و نمی گذارم اب در دلش تکان بخورد . اما به محض این که تصمیم به سفر می گیرم ، داد و هوار راه می اندازد و عصانی می شود . ( آرام می دانست منظور از سفر همان مسافرت های خارج از کشور است که چند ماهی طول می کشد )
_عمه ادامه داد : "اگر به سفر نروم ، دیوانه می شوم . پروانه و بچه هایش یکطرف ، روحیه خودم یک طرف. تو اگه جای من بودی چه کار میکردی؟
_شما خیلی سخت می گیرید . دکتر که خیلی منطقی به نظر می رسد .
_عمه پوزخندی زد وگفت : مشکل همینجاست ، تمام دوستان و آشنایان همین طور فکر می کنند و همیشه حق را به دکتر می دهند.
_ عمه جان ! به دل نگیرید ! منظوری نداشتم . راستی از لادن برایم حرف بزنید . حالش چطور است ؟ ( و بدین وسیله فکر عمه جان را از بحث پیش آمده منحرف کرد. )
_ لادن یک سر دارد و هزار سودا ! در خانه که پیدایش نمی کنی . اگر او را دیدی سلام من را برسان ! البته وقتی فهمید تو می خواهی بیایی ، قرار شد زود به خانه بیاید .
_از آقای دکتر سخاوت چه خبر ؟ حالشان خوب است؟ خیال ازدواج ندارند ؟
عمه با صدای ریزی خندید و گفت : بیچاره حامد ! نه صبح دارد و نه شب . تمام وقت در بیمارستان گرفتار است . چه قدر گفتم این رشته را انتخاب نکن ! پدرت را ببین ، عبرت بگیر ! اما گوشش بدهکار نبود . دلم برایش می سوزد . وقت نمی کند به خودش برسد ، چه برسد به زن گرفتن .
_حق با شماست . اما حامد از بچگی علاقه فراوانی به طبابت داشت . یادات می آید چند بار ، گوشی دکتر را برداشته بود و حاضر نبود آن را پس بدهد؟
_ یادم هست . اخر سر دکتر مجبور شد یک گوشی برای حامد بخرد تا دیگر مجبور نباشد دنبال گوشی دور خانه بگردد.
عمه پوران با مهارت خاصی اتومبیل را روی پل نگهداشت و بوق زد . آقا غلام در را گشود . عمه اتومبیل را زیر الاچیق مخصوص پارک کرد و پیاده شد . آرام با آقا غلام احوالپرسی کرد و عمه با اشاره به صندوق عقب گفت : آقا غلام ! چمدان ها را داخل بیاور . در اتاق لادن بگذار !
عمه دست آرام را گرفت و گفت : خیلی خسته شدی ريال بیا برویم شربت خنکی برایت درست کنم ، تا خستگی از تنت در بیاید.
خانه عمه پوران در شمالی ترین نقطه تهران قرار داشت . آب و هوای خوب انجا ، متمایز از دیگر قسمت های شهر بود . باغ وسیع و ویلای مجلل در میان آن آرامش فوق العاده ای به انسان می داد .تمام خانه های آن منطقه پیچیده در حصاری از دیوار های بلند و باغ های فرح انگیزی بود که از دید عابران پنهان می ماند . کوچه های پر درخت ، جوی های پر اب و سکوت دلنشین از محسنات آن جا به شمار می رفت .
آرام در خانواده مرفهی به دنیا آمده بود و هیچ نیاز مادی در زندگی نداشت ؛ اما زندگی عمه پوران همواره برایش جالب و سوال بر انگیز بود ، زیرا او خانه اش را همانن ظاهرش اغراق آمیز تزیین می کرد و به تجملات بیش از حد اهمیت میداد . آرام به تزئینات جدید خانه می نگریست . سال گذشته که به آن جا آمده بود دکوراسیون خانه به رنگ سبز بود ؛ از پزده ها گرفته تا کلاهک آباژور و رومبلی و هر آنچه را که در توانش بود به رنگ سبز زمردی در اورده بود و امسال با یک مانور جدید رنگ خانه را به صورتی کمرنگ تغییر داده بود که البته دلنشین تر از سال گذشته بود.
عمه پوران با دو لیوان نوشیدنی از راه رسید و گفت : از رنگ اتاق خوشت امد؟
_ سلیقه شما خیلی خوب است .
_ خوشحالم که پسندیدی !
آرام لیوان شربت را لاجرعه سر کشید
عمه با شیطنت گفت : مثل اینکه از صحرا آمدی ، نه شیراز !
آرام با خنده گفت : خیلی خنک و خوش طعم بود!
- نوش جانت !
سپس با نگاهی دقیق در چهره آرام گفت : از خواستگارت چه خبر؟
- گاه گداری تلفنی عرض ادب میکنند.
- نمی خواهی جواب بدهی؟
جواب دادم . اما دست بردار نیستند .
- آن طور که سرهنگ می گفت آدم های مقبولی به نظر می رسند . دلیل مخالفتت چیست ؟
_اولا هنوز درسم تمام نشده ، در ثانی نمی دانم چرا به دلم نمی نشیند !
- شنیدم خیلی پولدار هستند
- همینطور است ؛ اما من اهمیتی نمی دهم .
- شما جوانهای امروزی ، ملاک های خاصی برای خودتان دارید . لادن را ببین! ماشین را داخل حیاط پارک می کند تا خاک بخورد و با اتوبوس رفت و امد می کند . نمی دان می خواهد چه چیز را ثابت کند . شاید هم می خواهد آبروی مرا ببرد . وقتی دلیل کارش را می پرسم جواب میدهد که می خواهم در اجتماع باشم ، میان آدمها ! مثل اینکه ما آدم نیستیم یا از مریخ آمده ایم !
- شاید حق با شما باشد .
- بهتر است خوب فکر کنی وبعد خواستگا هایت را به بهانه های واهی رد کنی . این چندمین خواستگارت بود؟
آرام لبخند زد و گفت : نمی دانم ! حسابش از دستم در رفته !
- تو ولادن در بهرتین شرایط و موقعیت ممکن برای ازدواج هستید . جوانی و شادابی عمر کوتاهی دارد ؛ مگر اینکه به من رفته باشید و بتوانید خوب خودتان را نگه دارید .
آرام با شیطنت گفت : شما فوق العاده و استثنایی هستید !
_ای شیطان ! من را دست می اندازی !
_آرام برخاست و عمه پوران را در آغوش فشرد ، بوسه ای بر گونه او نهاد و گفت : باور کنید شما زیباترین و بهترین عمه دنیا هستید ! این را از ته دل می گویم . _قربان تو بروم عزیزم . حالا خوب است بروی و کمی استراحت کتی . من هم به ناهار رسیدگی می کنم
_می خواهید کمکتان کنم؟
- نه خوشگلم ! بهتر است به خودت برسی . در ضمن لادن اصرار داشت در اتاق او باشی .
- می دانید که من دوست ندارم بدون لادن تنها باشم .
سپس برخاست و به طبقه بالا رفت . اتاق لادن تنها مکان ساده و بدون تجمل خانه بود . لادن مخالف کارهای مادرش بود و از تجملات دوری میکرد . آرام چمدانهایش را گشود . لباسهایش را مرتب کرد و لباس راحتی به تن کرد . کمی روی کاناپه دراز کشید و چشمهایش را روی هم نهاد . با شنیدن صدای لادن که او را فرا می خواند برخاست و بیرون رفت . لادن با هیاهوی فراوان به طرف پله ها دوید . آرام نیز به طرف او پایین رفت و در وسط پله ها یک دیگر را در آغوش کشیدند.
_ خوش امدی آرام جان ! نمی دانی چه قدر دلم برایت تنگ شده بود .
- من هم همینطور . هنوز هم مثل آپاچی ها می آیی استقبال !
- ترک عادت موجب مرض است ! از تنهایی مردم . برای آمدنت دقیقه شماری می کردم .آه لادن با موهایت چکار کردی؟
- فروختم !
آرام با حیرت گفت : فروختی ! به کی؟
- به انیستیتو ترمیم مو!
آرام با صدای بلند خندید.
لادن همانطور که پایین می رفت ، به روز خود چرخید و گفت : به نظرت خوب شدم ؟
_خیلی بامزه شدی!
عمه پوران با شنیدن صحبت های آن دو گفت : به حرف من که گوش نمی کند . زیبایی زن به موهایش است .
لادن گفت : مادر از این که موهایم را کوتاه کردم ، خوشش نیامد . کارش شده غصه خوردن . چشم به هم بزنی بلند می شود.
_ تو فقط می خواهی من را حرص بدهی .
آرام گفت : با دیدن موهای تو ، هوس کردم موهایم را کوتاه کنم .
عمه با اعتراض گفت : یکی کم بود ، این یکی هم اضافه شد .من نمی گذارم دشت به موهایت بزنی .
آرام گفت : اگر شما دوست ندارید من این کار را نمی کنم .
لادن گفت : هر موقع خواستی بگو تا تو را یواشکی ببرم .
سپس خنده مرموزی نمود . عمه پوران چشم غره ای به لادن رفت و گفت : آرام ، درست است که لادن دختر من است اما طرز تفکرش با من متفاوت است .
لادن معترضانه گفت : مادر !
_مادر ندارد . تو همیشه سر خود هستی .
آرام گفت : عمه جان ! این مدل مو به لادن می آید . یک جور تنوع است . شما تا بیایید عادت کنید می بینید موهایش مثل اول بلند شده .
_بزک نمیر بهار میاد ! اگر تا آن موقع خواستگاری پیدا شد تکلیف چیه ؟
لادن گفت : اوه مادر کجا ها رو مبینید . مگر کچلی گرفته ام؟
با ورود دکتر و حامد ، لادن به طرف دکتر دوید . او را بوسید و گفت : پدر به موقع آمدید.
دکتر با قد کوتاه و اندام فربهی که داشت به طرف آرام امد و از دیدار او اظهار خوش وقتی کرد . حامد بر خلاف پدرش قد بلند بود و اندام لاغری داشت . او بیش از حد مبادی آداب و با نزاکت بود .به نظر ارام ، پسری خوش قیافه بود البته اگر ریزش موهایش کمتر میشد . او نیز مانند پدرش رشته جراحی قلب را دنبال می کرد.
حامد با دیدن آرام گفت : به ؛ به خانم وکیل ! چه زمانی می توانیم کار های حقوقی خود را به شما بسپاریم ؟
- هر وقت شما مطب باز کنید . مطمئنا من هم دفتر وکالت باز خواهم کرد .
لادن گفت : آرزو بر جوانان عیب نیست .
عمه پوران گفت : بچه ها ناهار حاضر است ، تا از دهان نیفتاده بییایید سر میز !
حامد گفت : شما بفرمائید ! با اجازه من دستم را بشویم ، بعد خواهم امد .
دکترو حامد اصولا کم حرف بودند و بر عکس عمه پوران و لادن یک ریز حرف می زدند . دکتر گاهی سرش را تکان می داد و یا لبخندی می زد و این تنها عکس العمل او نسبت به حرفهای همسر و دخترش بود .
بعد از صرف ناهار ، لادن وآرام به اتاف خود رفتند تا به بهانه استراحت کمی با یکدیگر گفتگو کنند . لادن وسایل روی میزش را مرتب کرد و آرام به حرکات او که توام با ظرافت خاصی بود می نگریست .
لادن قد متوسطی داشت . با صورت گرد و کوچک و ادنامی ظریف . او از ان تیپ دخترنای بودکه کوچکتر از سن واقعی خود به چشم می خورد . چشمهایی بادامی ، با ابروانی کم پشت و لبهای غنچه ، از خوصوصیات بارز در چهره اش بود .
لادن به اندام کشیده و زیبای ارام غبطه می خورد . به خصوص رنگ چشمان آرام به نظرش بینظیر بود ؛ با مژگانی سیاه . برگشته ؛ با چشمانی به رنگ طوسی که در تلالو نور گاه به سبز و گاه به نقره ای متمایل میشد و گیسوانی که تا سر شناه پریشان و مواج بود .
لادن گفت : هنوز هم شنا می کنی ؟
آرام در حالیکه به عکس های پروانه ، تنها خواهر لادن ، که در انگلیس زندگی می کرد می نگریست گفت : تقریبا هفته ای پنج مرتبه . عادت بدی پیدا کردم مثل مسکن می ماند .
- تو باید ماهی مشدی یا پری دریا
- عکس پروانه جدید است؟
یک ماه پیش فرستاده . خیلی دلم برایش تنگ شده .ببین چه قدر سهند بزرگ شده .
- سروش هم بزرگ شده . خیلی هم ناز است .
آرام خود را روی کاناپه انداخت و گفت : کمی از خودت حرف بزن.چه کارهایی می کنی؟
- مشغول عکاسی هستم . پدر اخرین مدل دوربین را برایم خریده است ؛ من هم مدام عکس می اندازم .
_ جالب است ! نمونه کارهایت را داری؟
لادن دسته عکسی از کشوی میز تحریرش بیرون آورد و به طرف آرام گرفت . آرام با دقت به عکس ها می نگریست . بیشتر عکس ها از آدم های عادی در کوچه و بازار و بچه هایی که در حال کار یا بازی بودند ، گرفته شده بود.
_برای شروع عالی است
_قرار است با کمک چند تن از استادان ، نمایشگاهی گروهی برقرار کنیم .
_فکر خوبی است . حتما موفق می شوی .
- ممنونم . سپس مکثی نمود و گفت : از امیر چه خبر؟ نمی خواست بیاید؟
- خیلی سلام رساند . قرار شد تا دو هفته دیگر به تهران بیاید .
سپس از درون کیفش جعبه کوچکی را در اورد ، به لادن داد و گفت : این هدیه از طرف امیر است ؛ امیدوارم خوشت بیاید.
لادن جعبه را در میان انگشتان ظریفش نگه داشت و آن را لمس کرد . بعد از دقایقی با نرمش خاصی که در حرکاتش بود ، آن را گشود. از دیدن گردنبندی که درون جعبه خفته بود ، به وجد آمد . با شیفتگی به آن نگاه کرد و گفت : وای چقدر ظریف و زیباست !
- خوشحالم که پسندیدی ! امیر دو روز برای خرید این گردنبند وقت گذاشت .
- ممنونم که زحمت اوردنش را کشیدی!
آرام نم اشک را در چشمان زیبای لادن دید . در کنارش نشست ، دستان لادن را گرفت و گفت : نمی خواهم دخالت کنم اما بهتر است هر دو زمینه را برای مطرح کردن ازدواجتان اماده کنید .
- باید امیر پیش قدم شود . اما مثل اینکه من را فراموش کرده . اگر تو نمی امدی گمان نمی کنم به یاد من می افتاد.
- اشتباه نکن ! امیر واقعا تو را دوست دارد . او هم از این دوری در عذاب است و خسته شده . من با امیر صحبت کردم .قرار شد این بار با عمه جان جدی حرف بزند .
آرام می دانست که لادن احتیاج به دلداری دارد . او آنقدر حساس و شکننده بود که هر لحظه بیم آن می رفت که از هم پاشیده شود .
- می دانی آرام من حاضرم با هر شرایطی که امیر بگوید زندگس کنم . بارها این مطلب را گوشزد کردم اما قبول نمی کند و می خواهد زندگی ایده آلی به قول خودش برایم درست کند. با چه زبانی بگویم من از این زندگی ها بیزارم !
- من خوب درک می کنم ، تو چه خواسته ای داری . اما به امیر حق بده که بخواهد برای تو زندگی خوبی درست کند . خودت که با اخلاق عمه جان خوب آشنایی داری . در واقع امیر نمی خواهد کم بیاورد . حالا با این پروزه ای که در دست دارد ، حتما به شرایط مطلوبش خواهد رسید . فقط کمی تحمل و صبر داشته باش ! باور کن ، همه چیز درست می شود .
- حق با توست . شاید من کمی عجولم . اگر این قدر از هم دور نبودیم ، شاید تا این اندازه به من سخت نمی گذشت
- من خوشحالم که امیر بهترین را انتخاب کرده . تو دختر بی همتایی هستی !
- تو هم خواهر شوهر نمونه ای هستی !
شام زیر درخت نارون ! در کنار استخر پر اب با صدای جیرجیرکهای پنهان در باغ صرف شد . عمه پوران در حالی که خود را با بادبزن سبک ژاپنی اش باد میزد گفت: باید در اولین فرصت برویم شمال . گرمای این جا عذاب آور است .
لادن گفت : بهتر است وقتی امیر امد برویم .
حامد گفت : امیر کی می اید؟
آرام گفت: احتمالا تا دو هفته دیگر.
حامد گفت: کاش دائی جان و زن دائی هم می امدند.
عمه پوران گفت : با سرهنگ تماس می گیرم ، شاید راضی به آمدن بشوند ؛ بدون انها لطفی ندارد.
سپس رو به همسرش نمود و گفت : دکتر می دانی امروز چه دیدم ؟
دکتر در حالی که روزنامه می خواند گفت : چه دیدید؟
_خانم فرخی را با ماشین جدیدش دیدم . هر شش ماه یک بار ماشینش را عوض می کند .
دکتر گفت : خانم شما زیادی نکته بین هستید
حامد با لحنی طنز آمیز گفت : شاید ماشینش خراب شده و از کسی امانت گرفته است .
عمه پوران گفت : این حرفها به خانواده فرخی نمی خورد . برای انها عوض کردن اتومبیل مثل کندن دستمال کاغذی می ماند.
دکتر گفت : خانم شما که یک سال از عمر اتومبیلتان نمی گذرد!
لادن با حالتی اعتراض امیز گفت » مادر جان به نظر شما کار خوبی می کنند؟ تا ادم به چیزی نیاز ندارد نباید بی خودی خرید کند . این کار نوعی جنون است .
عمه پوران با حلتی دلگیر گفت : من که حرفی نزدم . کار خانم فرخی را تایید نکردم . فقط گفتم اتومبیل جدید خریده است.
حامد گفت : شاید پدر فکر کرده شما منظوری دارید
آرام میل به خنده در دلش پیچید اما می ترسید عمه جان ناراحت شود . به زحمت خودش را نگهداشت و خنده اش را فرو داد .
عمه پوران گفت : آرام جان در این خانه نمی شود دو کلام حرف زد .
سپس از هندوانه داخل بشقابش تکه ای در دهان گذاشت . دکتر سر خود را به خواندن روزنامه مشغول کرده بود و هر چند دقیقه یک بار زیر چشمی نگاهی به همسرش می انداخت .
عمه گفت : لادن فردا بعد از ظهر جایی قرار نگذار . می دانی که خرید دارم . باید کمکم کنی.
- حتما مادر یادم نمی رود .
حامد برخاست وگفت : مقداری کارهای عقب مانده دارم باید به آنها برسم .شب بخیر .
با رفتن حامد گویی دکتر نیز بهانه ای یافته بود. روزنامه را تا کرد و روی میز نهاد ، پیشانی ههسرش را بوسید ، شب بخیر گفت و به دورن خانه رفت .
عمه پوران گفت : آرام جان پس فردا مهمانی کوچکی دارم .به اصطلاح دوره دوستانه است . می خواهم حسابی سنگ تمام بگذارم .باید کمکم کنید
_ با کمال میل من در اختیار شما هستم.
عمه پوران لبخندی رضایت آمیز زد و گفت : خدا تو را رسانده ، نمیدانی چقدر دست تنها بودم!
لادن با دلخوری گفت : مادر باز شلوغش کردید . مگر یک دوره بیست نفره این همه سر وصدا دارد ! شما خودتان را آزار می دهید .
_تو که اخلاق من را می دانی ؛ طبعم قبول نمی کند . می خواهم بهتر از همه انها باشم . مخصوصا پیش خانم فرخی ، که فکر می کند نصف تهران برای اوست. ( و در همان حال برخاست و به درون خانه رفت )
لادن گفت : می بینی ، مادر در چه فکر هایی سیر می کند . کاش کمی دست از این رفتار های بچگانه اش بر می داشت .
_او این طور بار آمده ، دست خودش نیست .
_دنیای او خیلی کوچک است . تو که غریبه نیستی ، اما گاهی از دست کار های مادر شرمنده می شوم.
_ زیاد سخت نگیر ! عمه جان با کسانی مراوده دارد کع انها هم مثل خودش هستند . تو خیلی نمی توانی او را متوجه کار هایش بکنی ؛ چون تو را قبول ندارد . عمه جان احتیاج به یک تلنگر دارد .
_حداقل خوشحالم ، که دوستانش مثل خودش هستند ؛ در غیر اینصورت مادر همیشه تنها بود.
با کنار رفتن پرده ها ، نور خورشید چشمانش را آزار داد. غلتی زد و ملافه را محکم به دور خود پیچید . صدای لادن به گوشش خورد که می گفت: تنبل خانم بلند شو !
آرام چشمانش را گشود و خمیازه ای کشید و گفت: ساعت چند است؟
-خودت حدس بزن !
آرام لبخندی زد ، برخاست وگفت: خواب خوبی کردم .
- تو چه طوری درس می خواندی؟در خانه هم اینقدر می خوابی؟
-عمه جان کجاست؟
-رفته آرایشگاه ، کسی خانه نیست . برویم شنا؟
آرام از فکر آبتنی به شوق امد . به سرعت برخاست و پایین رفتند . ان دو با سر وصدای زیادی شنا کردند ، مسابقه دادند و سپس صبحانه مفصلی خوردند . بعدازظهر به همراه عمه پوران به فروشگاه سر زدند و از روی لیست بلند بالای عمه جان آنقدر خرید کردند که دیگر جایی در صندوق عقب اتومبیل باقی نماند. ناگزیر مابقی را در صندلی عقب جا دادند. آرام دشواری خرید به همراه عمه جان را تا به این حد حدس نزده بود. حالا می فهمید که چرا لادن با اکراه اینکار را قبول می کرد . عمه جان آن قدر آنها را به اینطرف و آنطرف می کشاند که هر دو احساس سر گیجه می کردند. و جالب تر اینکه عمه پوران با هیجان فراوانی دستورات خود را به فروشنده ها و به ان دو می داد. گویی اتفاق جالبی در شرف وقوع است . آرام در حال خستگی نیز به رفتارهای عمه عزیزش می خندید و حرکات او برایش سرگرم کننده بود . روز مهمانی عمه پوران از هر دوی انها حسابی کار کشید ، حتی با وجود کبری خانم همسر آقا غلام باز به قدری کار های ریز ودرشت دستور می داد که آرام آرزو کرد کاش در خانه خود و در اتاقش روی تخت لمیده بود و مطالعه می کرد!
عمه پوران تا جایی که در توانش بود انواع شیرینی های خانگی و دسر با چند ساندویچ سالاد و نوشیدنی را با مهارت و زیبایی خاصی روی میز چیده بود.
دو ساعت به آمدن مهمانها مانده بود که سرانجام عمه پوران به آن دو اجازه مرخصی داد . آرام نیم ساعتی خوابید . سپس برخاست و دوش گرفت . بلوز و شلوار ساده و راحتی به تن کرد . عمه پوران با دیدن لباس آرام با نا رضایتی گفت: عزیز دلم لباست خیلی خوب است اما بهتر است لباس رسمی تری بپوشی.
آرام به اتاق بازگشت . لادن با دیدن آرام خنده ای سر داد و گفت : حدس می زنم چه اتفاقی افتاده
- سر در نمی آورم . مهمانی عصر است یا شب!
- برای مادر فرقی نمیکند در واقع بالماسکه است !
آرام خنده ای سر داد و گفت : تو چی می پوشی؟
- لباس من به دلخواه مادر دوخته و آماده شده است . باید بدانی که سلیقه من نیست.
- خیلی جالب است!
سپس برخاست ، به سمت کمد رفت و در همانحال گفت: مجبورم لباسی را که خاله فرنگیس داده بپوشم .
لادن با دیدن کت و دامنی به رنگ سفید با راه های سیاه گفت: خیلی خوشگل است . به چه مناسبتی گرفتی؟
- ره اورد سفر خاله فرنگیس به پاریس است.
- اوه اوه تو هم دست کمی از دوستان مادر نداری . فقط خواهش میکنم کاری بکن که مارک لباست بیرون بزند ! این مساله برای مادر خیلی اهمیت دارد.
- ببین لادن اینجا دو تا مارک لباس اویزان است . می خواهی یکی را به تو بدهم؟
- نه ممنون . مادر حتما توضیح خواهد داد که خیاط مشهوری لباسم را دوخته !
صدای عمه پوران آنها را فرا می خواند . لادن گفت : زود حاضر شو! مادر اگر عصبانی شود دیگر کارامن تمام است.
مهمانان کم کم از راه می رسیدند. آرام متوجه شد که دوستان عمه پوران نیز مانند خود او به طرز عجیب و مصنوعی ، خود را آراسته اند و بی شباهت به عروسک های پشت ویترین نیستند ، جواهرات بی نظیر ، لباس هایی با مارک اروپایی ، عطر های گرانبها و موهای بدقت آرایش شده و منظم ، برخی چوب سیگارهای بلندی را در دستان خود بازی می دادند. لادن آرام زمزمه کرد : مثل فیلم گانگستر های فیلم های هالیوودی هستند ! به شدت آفت زده و مخربند . بیچاره شوهرانشان!<o></o>
آرام گفت: برای تماشا کردن خیلی جالبند !
- دوست داری در آینده مثل آنها باشی؟
- تو چطور؟
- حرفش را هم نزن! زیبایی زن به سادگی و طبیعی بودن است.
آرام نا خود آگاه با شناختی که از حساسیت عمه پوران نسبت به خانم فرخی داشت ، توجه اش به او و سایه دخترش که در ان جمع حضور داشت جمع شد.
خانم فرخی با موهایی کوتاه و قهوه ای رنگ ، ساده تر و شیک پوش تر از بقیه مهمانان خود نمایی می کرد.پوستی سبزه و لبخندی ملیح در چهره اش او را دلنشین و گیرا می نمود . آرام سالها قبل که به تهران آمده بود آشنایی مختصری با سایه داشت . سایه دختری جذاب و بانمک بود . چشمانی ریز و کشیده ، با گونه های برجسته و بینی اندکی عقابی باعث می شد تا بیننده لحظاتی چند در او خیره بماند . زمانی که آرام برخاست تا در پذیرایی به لادن کمک کند ، نگاه خانم فرخی را بر جزئ جزئ اعضای بدنش حس کرد . سایه به کنارش امد و گفت: مادر شیفته تو شده ، مدام از زیباییت تعریف می کند.
- نظر لطف ایشان است .
- خودمانیم از چند سال پیش خیلی بهتر شدی ، یک طور دیگری شدی .
- تو هم نغییر کردی . یادت می اید از قد کوتاهت گله داشتی حالا تقریبا هم قد شدیم.
- اما به زیبایی تو نشدم .
لادن میان حرف آن دو پرید : چه کسی خوشگل است؟ من! خودم می دانستم.
آن سه دختر از سر نشاط و جوانی خنده سر دادند . آرام به صحبت های آن جمع پر تکبر گوش می داد . گاه سایه از سر لودگی حرفی می زد و باعث خنده آن دو می شد . لادن به پهلوی سایه زد و گفت: مادر بدجوری نگاه می کند ، اگر باز هم من را بخندانی خودت می دانی!
سایه گفت: خوب نخند ، به حرفهایم جدی فکر کن!
آرام گفت: سایه ! اینها ، آینده تو و لادن هستند !
سایه گفـت : خدا نکند ! خودت چه طور
آرام گفت: شما با هم همسایه هستید ، شکر خدا من می توانم مصون بمانم.
سایه گفت: تو را به خدا ببین از چه چیزهایی حرف می زنند !
آرام گفت: جواهر چیز پیش پا افتاده ای نیست . الماس خانم گم شده . کم چیزی نیست!
لادن گفت: دزد ناشی به کاهدان می زند. باور نکن بدل بوده .
سایه گفت : ده تا سگ در خانه اش پارس می کند . کدام دزدی جرات می کند از دیوار خانه اش بالا برود؟
آرام گفت : تو از کجا می دانی؟
سایه : یک بار با مادر رفتم خانه شان ، صد بار به حماقت خودم لعنت فرستادم . یکی از سگها دامن مادر را گرفته بود ، کم مانده بود پاره کند ، دست آخر هم می دانی چه گفت؟
آن دو با هم گفتند: چه گفت؟
سایه با افاده گفت: سگ خانم به رنگ بنفش حساس است . بیچاره مادر ! دیگر آن دامن را نپوشید.
لادن گفت :تو را به خدا نگاه کن فخری جان چه طور به ساندویچ گاز می زند ؛ انگار از قحطی امده!
سایه گفت : با اینهمه فیس و افاده نمی تواند جلوی شکمش را بگیرد.
در همان زمان عمه پوران لادن را فراخواند . آرام نیز همراه سایه به طرف میز رفت و در همان حال گفت :این حرفها نان و آب نمی شود.برویم تا ساندویچ ها تمام نشده کمی بخوریم.
با پایان مهمانی عمه پوران اظهار خشنودی از پذیرایی خوب و غذاهای عالی ، رضایت خود را اعلام نمود . آرام نفس راحتی کشید ؛ زیرا می دانست اگر عمه پوران نا خشنود می شد ، تا چند روز غرولندش پایانی نداشت
لادن در حالیکه لقمه نان تست را به همراه کره و مربا با اشتها در دهان می گذاشت گفت : مادر امروز من و سایه و آرام می رویم سینما ، بعد هم می رویم خرید ، شما مخالفتی ندارید؟
-نه خیر ! می توانید بروید . شام منتظر باشم؟
-منتظر ما نباشید . شام بیرون می خوریم.
-ماشین را بگو غلام بشورد !
-قرار است با با ماشین سایه برویم.
عمه پوران با نارضایتی گفت : چرا تو نمی بری؟ سایه می خواهد به شما پز بدهد!
- مادر! ما این حرفها را نداریم . فرقی نمی کند . دفعه دیگه من می برم.
آرام متعجب از حرفهای عمه پوران می اندیشید : که چرا وسواس عمه روز به روز به این مسائل پیش پا افتاده بیشتر می شود. آن روز انها به اتفاق به سینما رفتند و سپس به چند فروشگاه سر زدند . آرام چند کتاب ، لادن گل سر و دست بند و سایه دمپایی و جوراب خرید و در پارکی چند ساعتی به قدم زدن پرداختند.سایه هر چیزی را به شوخی می گرفت ، حتی جدی ترین مسائل را و آنها را به خنده وا میداشت.
سایه انها را به رستورانی که پاتوق خانوادگی شان بود مهمان کرد و شام مفصلی سفارش داد . سپس قهوه نوشیدند ، فنجان هایشان را برگرداندند و به خطوطی که در داخل آن نقش بسته بود خیره شدند . اگر نقشی را آشنا می یافتند به یکدیگر نشان می دادند و به حدسیات هم می خندیدند . ناگهان سایه سکوت کرد و کمی در صندلی خودفرو رفت و گفت: باز هم سر و کله فرید پیدا شد.
آرام در میز سمت راست خود چند جوان را دید که مشغول نشستن به روی صندلی ها بودند. سایه با سر سلام کرد . پسری حدودا 28 یا 29 ساله با قدی بلند و اندامی ورزیده که با لاقیدی خاصی راه می رفت به سمت میز انها آمد. لادن در گوش آرام زمزمه کرد : فرید برادر سایه است .
فرید سلام کرد و سایه آرام را به او معرفی کرد . فرید نگاه کوتاه و گذرا به آرام افکند و از سر احترام گفت : از آشنایی تان خوشوقتم !
آرام گفت : من هم همینطور.
فرید رو به سایه کرد و گفت : نشد جایی برویم و تو انجا نباشی .
- خواهر ته تقاری داشتن ، همین حسن را دارد که همه جا سر و کله اش پیدا می شود. از من می شنوی پاتقت را عوض کن !
فرید با همان بی تفاوتی گفت: حتما به توصیه ات عمل می کنم . وبا نگاهی احترام آمیز به لادن و آرام گفت : اگر چیزی میل دارید سفارش بهم .
لادن گفت : خیلی ممنون ! ما شام خورده ایم.
سایه گفت : نگران نباش ! ما در حال رفتن بودیم .
آرام از طرز صحبت سایه که نیمی با طنز و نیمی با طعنه بود خنده اش گرفت . فرید خداحافظی کرد و به نزد دوستانش بازگشت .
سایه گفت: سعید هم با انهاست .
لادن سرکی کشید و گفت : چرا نیامد جلو؟سایه گفت : مشکل کم رویی دارد . کاری نمی شود کرد.
آرام حدس زد که سعید باید شخصی باشد که سایه تعلق خاطری نسبت به او دارد . انها برخاستند و بدون انکه به ان سمت بنگرند از رستوران خارج شدند .شب هنگاهه لادن در حالی که رخت خوابش را برای خوابیدن آماده می کرد گفتت: سایه عاشق سعید است اما هر دو از ترس فرید جرات گفتنش را ندارند.
- مگر فرید چه طور ادمی است؟
-چه طور بگویم ، خیلی راجب او حرف می زنند.
آرام با کنجکاوی پرسید : چه حرفی؟
-این که خیلی پولدار است . میان دختر ها سوکسه دارد و همین طور تودار و مغرور است. نمی توانی از او سر در بیاوری . سعید بهترین دوستش است، اما فرید خیلی متعصب است و نسبت به سایه سخت گیری می کند. به همین علت انها سکوت اختیار کردند. سایه هم از برادرش حساب می برو . تقریبا همه فامیل و دوست و آشنا روی فرید یک جور دیگری حساب می کنند. دو سالی می شود که آقای فرخی خودش را بازنشسته کرده و مدیزیت کارخانه را به فرید سپرده.
- اطلاعات کاملی داری . از کجا همه اینها را فهمیدی؟
- گفتم راجع به او زیاد حرف می زنند . وقتی با دوستان جمع می شویم ، دختر ها اکثرا راجع به فرید حرف می زنند . خوب من هم گوش می دهم.
آرام شانه هایش را بالا انداخت و گفت: از رفتارش پیداست که خیلی از خود راضی است.
لادن در جواب گفت : بخاطر همین رفتارش بیشار مورد توجه دخترهاست. برخورد امشب او را دیدی ؟ حتی نخواست تو را نگاه کند .
_من احتیاجی ندارم که کسی نگاهم کند.
_ناراحت نشو ! منظوری نداشتم . می خواستم رفتار فرید را تشریح کنم.آخر زیبایی تو به حدی است که توجه همه را به خود جلب می کند.
_اولا از لطف تو ممنونم . در ثانی من از حرف تو ناراحت نشد م اصلا فراموش کن ! بیا راجع به موضوع دیگری حرف بزنیم .
با این جمله ذهن لادن را به موضوع دیگری معطوف داشت اما ذهن خودش را چیزی جز رفتار فرید اشغال نکرده بود.
دو هفته به سرعت گذشت . آرام در کنار لادن اوقات خوبی را سپری می کرد. حامد نیز در اوقات فراغتش گاهی انها را به گردش می برد.اما ان قدر سر گرم کار در بیمارستان بود که دقایق برایش ارزش طلا را داشت
آن روز صبح ، خانم فرخی با عمه پوران تماس گرفت و از انها دعوت کرد تا بعداز ظهر به ان جا بروند غ عمه پوران نیز پذیرفت
خانه خانم فرخی به فاصله چند خانه از انجا قرار داشت. آرام با ورود به ان جا متوجه شد که چرا عمه پوران با خانم فرخی رقابت می کند. خانه او بیش از حد آراسته وزیبا بود. دکوراسیون خانه از ساده ترین و در عین حال شیک ترین مدل ها ، که به بهترین نحو چیده و استفاده شده بود تشکیل میشد . تنها چیزی که در خانه عمه جان یافت نمی شد سادگی بود و همان باعث ذوق زدگی در همه چیز می شد. خانم فرخی با چند دقیقه تاخیر به سالن وارد شد . آن روز خانم فرخی بلوز و دامن سفیدی
به تن داشت که او را جوانتر نشان می داد. بعد از خوشامد گویی ، عذر خواهی کرد و گفت: برادرم از امریکا تماس گرفته بود نمی توانستم قطع کنم.
عمه پوران گفت: سلام مرا به دکتر کامران نی رساندید.
-خیلی سلام رساندند. به خصوص به دکتر سخاوت.
- سخاوت خیلی به یاد کتر کامران می افتد و از دورانی که با هم داشتند خاطرات زیادی نقل می کند.
-شما که بهتر از همه می دونید تا چه اندازه ذکتر به ایران علاقمند بود. متاسفانه خانمش نتونست خودش را با فرهنگ ما تطبیق بدهد.
-همسر فرنگی داشتن همین مشکلات را دارد.
-از پروانه جان خبر دارید؟ چرا یک سر به ایران نمی اید؟
- می گوید نمی تواند حمید را تنها بگذارد .خیالش راحت است که من می روم.
خانم فرخی لبخند زد و گفت :برای شما هم بد نیست ، هم فال است هم تماشا.
-من علاقه ای به کشور انگلیس ندارم.اگر فرانسه یا ایتالیا بود بیشتر به مذاقم خوش می آمد . انگلیس کشور مرده ایست.
خانم فرخی رو به آرام و لادن کرد و گفت: خوب ، خانم خانم ها کم پیدا هستید.
لادن گفت: هر کجا باشیم زیر سایه شما هستیم. تقصیر این سایه است که پیش ما نمی اید.
سایه گفت: نمی خواهم مزاحم شما باشم.
عمه پوران گفت: این چه حرفی است ! منزل خودتان است . هر وقت بیایی خوشحال می شویم.
عمه پوران گفت: دیشب به دکتر گفتم هر طور شده این هفته برنامه مسافرت به شمال ترتیب دهیم. گرمای این جا کلافه ام کرده .
خانم فرخی با هیجان گفت: آه چه عالی اتفاقا من هم همین نظر را داشتم.اصلا چطور است با هم برویم ، بچه ها هم تنها نیستند.
سایه گفت: چه خوب ! خیلی خوش می گذرد.
عمه پوران گفت: ما که از خدا می خواهیم.دوست دارم تا آرام اینجاست برویم بدون آرام خوش نمی گذرد.
خانم فرخی گفت: این با هم بودنمان فقط بخاطر آرام جان است ، بدون او لطفی ندارد.
آرام گفت: نظر لطف شماست. اما به خاطر من برنامه خودتان را تغییر ندهید.
لادن گفت: اگر به شمال نیایی من با تو به شیراز می ایم.
سایه گفت: من هم می ایم.
آرام لبخندی زد و گفت : نه ! بهتر است همگی به شمال برویم.
مسافرت به شمال بحثی شد که آن روز به صحبت درباره ان پرداختند . نزدیک غروب برخاستند و برای رفتن اماده شدند .خانم فرخی و سایه برای بدرقه به حیاط امدند . باغبان در حال ابیاری باغچه ها و درختان بود .طعر دل انگیز گل های یاس و محمدی در فضا آکنده بود. در همان حال شخصی در حال آمدن به سمت انها بود . آرام از طرز راه رفتن او فهمید که آن شخص کسی جز فرید نیست . او طوری گام بر می داشت که گویی فقط برای خود راه می رود ودر این عالم هیچ کس وجود خارجی ندارد . راه رفتنی سنگین ، بی اعتنا و مغرورانه ! خانم فرخی با شادی گفت : آه ! مثل اینکه فرید آمد. فرید به انها نزدیک شد و سلام کرد. آرام متوجه شد که فرید صدای بم و دلنشینی دارد . خانم فرخی گفت: فرید جان ! آرام را معرفی می کنم ، برادرزاده خانم سخاوت هستند.
- بله ! قبلا افتخار آشنایی با ایشان را داشتم.
آرام با لبخند حرف او را تایید کرد.
خانم فرخی گفت: آه ! پس من بی خبر بودم.
عمه پوران گفت: خیلی زحمت دادیم . به آقای فرخی سلام برسانید . و با این جمله صورت خانم فرخی را بوسید . آرام نیز با خانم فرخی و سایه خداحافظی نمود و با نگاهی به فرید از او نیز خداحافظی کرد . فرید نیز با نگاهی عمیق و جدی جواب او را داد.
آن شب خانم فرخی در حالیکه مقداری سالاد در بشقابش می ریخت رو به آقای فرخی گفت : فرخی چه بگویم، که هر چه بگویم ،کم گفتم . چه دختر نازنینی است! زیبا متین ، تحصیل کرده ! فرید ! درست نمی گویم؟
فرید در حالی که تکه بریده شده ای را در دهانش می گذاشت گفت :کی؟
خانم فرخی با دلخوری گفت: آرام ، برادر زاده خانم سخاوت.
فرید شانه هایش را بالا انداخت و با بی تفاوتی پاسخ داد: نمی دانم ! دقت نکرردم .
خانم فرخی گفت : بهتر بود کمی دقت می کردی ، تا کی می خواهی نسبت به همه چیز بی تفاوت باشی؟
- باز شروع شد
- من از رفتار تو سر در نمی آورم . معلوم نیست در چه عالمی سیر می کنی.
آقای فرخی که تا ان زمان ساکت بود و فقط به حرفهای ان دو گوش می داد برای ان که همسرش بیشتر ازرده نشود گفت : اکنون که وقت این حرفها نیست.
فرید گفت : مادر تا چشمش به یک دختر می افتد این حرفها را تکرار میکند.
خانم فرخی بدون آنکه به روی خود بیاورد ادامه داد : قرار گذاشتیم با هم بریم شمال . تو هم باید بیای.
-ببینم چه می شود.
خانم فرخی با لجاجت مادرانه خود گفت: ببینم چه می شود ندارد . آرام هم میآید . دوست دارم بیشتر همدیگر را ببینید.
فرید برخاست و گفت : می روم بیرون . معلوم نیست کی بیایم . منتظر من نباشید . و سپس از در خارج شد.
خانم فرخی سرش را به سمت اقای فرخی برد و اهسته گفت : ببین فرخی اگر به فکر نباشی می ترسم این پسر دست گل به آب بدهد . از من گفتن
سایه که تا ان زمان جرات حرف زدن نداشت گفت : آرام خیلی دختر خوب و بینظیریه .
آقای فرخی گفت:من که حرفی ندارم.شما فرید را راضی کنید، بقیه اش با من.
آقای فرخی مردی شصت ساله ، با موهای جو گندمی ، قد بلند و نسبتا لاغر بود ؛ در زندگی خود به مردی دست و دلباز و موفق مشهور بود .
آقای فرخی از همسرش پرسید : امید تلفن کرد ؟
-خوب یادم انداختی؛ امید گفت که فردا راه می افتد ؛ نگران نباشید ! خرید مورد نیاز را انجام داده.
آقای فرخی گفت : خیالم راحت شد . نمی دانم چرا همیشه نگران کارهای امید هستم! بر عکس این پسره فرید . همه از کار او در کارخانه راضی هستند.جمشیدی که می گفت : فکر نمی کردم پسرت تا این حد با لیاقت باشد. و به کار ها حتی بهتر از شما رسیدگی می کند.
خانم فرخی مغرورانه گفت : هر چی باشه پسر خودم است . سپس فکری کرد و گفت : در هر حال باید مواظب باشیم او جوان است و مغرور . گاهی متوجه نیست چه کار می کند. فرخی ! دورادور مواظبش باش ! خیلی اعتماد نکن.
آقای فرخی در تایید حرفهای همسرش سری تکان داد و گفت : از برنامه شمال می گفتی ، کی قرار است برویم؟
خانم فرخی با اشتیاق جواب داد : بیا برویم اتاق نشیمن تا برایت تعریف کنم
امید دومین فرزند خانواده فرخی بود . او دو سال کوچکتر از فرید بود. شش ماه از نامزدی او با دختر خاله اش سارا، که از کودکی تعلق خاطری به یکدیگر داشتند ، می گذشت . خانم فرخی میانه چندان خوبی با این پیوند نداشت و به همین خاطر ازدواج فرید را بهانه ای برای به تاخیر انداختن مراسم عروسی آن دو قرار داده بود. آقای فرخی بیز تاکید بر این مساله داشت که ابتدا فرید باید ازدواج کند ، و این تنها وسیله ای بود تا فرید گریزان از از دواج را وادار به این امر کنند. با وجودی که خنام فرخی دختران زیادی را به فرید معرفی کرده بود ، اما هیچ گاه رغبتی در او به چشم نمی خورد و همواره نوعی گریز در او پدیدار می شد و همین مساله باعث نگرانی خانم فرخی و حساسیت بیش از حد او شده بود . اکنون آرام با زیبایی و متانتش می توانست فرید را غافلگیر کند و خانم فرخی با نقشه هایی که در سر می پروراند ، مطمئن بود موفق خواهد شد. سفر به شمال بهانه خوبی برای پیاده کردن افکار شیرینی بود که او را احاطه کرده بود.
تمام طول هفته را عمه پوران در تکاپوی برنامه ریزی برای سفر به شمال سپری کرد و اطلاعات لازم را با خانم فرخی رد و بدل می کرد.لادن از امدن امیر ناامید شده بود و چندان رغبتی به سفر نداشت . امیر به شدت دگیر پروژه جدیدش بود ؛ اما از نظر لادن چندان قانع کننده نبود . حامد قرار بود دو روز بماند و مجددا بازگردد ، زیرا مرخصی به قدر کافی نداشت.
پنج شنبه صبح ، چمدان ها در صندوق عقب اتومبیل جا گرفت و مابقی در باربند گذاشته شد . حامد راندن اتومبیل را به عهده گرفت و آقای فرخی نیز با نبود پسرانش خود هدایت اتومبیل را به عهده داشت]
خانم فرخی به محض دیدن آنها با لبخندی رو به آرام گفت : امید به همراه سارا وخواهرم خواهد امد. فرید هم قول داده ، تا دو روز دیگر بیاید . چنین به نظر می رسید که این اطلاعات را به عمد در اختیار او قرار می دهد.
آرام با هر بار سفر به سرزمین سرسبز و خیلی شمال ، تازگی های بیشماری را در خود نهفته می دید ؛ تا به مسافرانش هدیه کند . احساس ازادی و رها شدن از هر چیزی در وجودش ترواش می کرد . در حقیقت نوعی پرواز روح بود و چه دل انگیز و پر شور به ان لحظات خود را اویخته بود و از قدرت و عظمت خداوند در شگفت بود. قطره ای اشک به روی گونه اش غلطید ، اشکی ارمغان طبیعت ، که به او ارزانی داشت .
ساعتی بعد در قهوه خانه ایستادند و در هوای فرح بخش ان جا چای نوشیدند . سایه از آرام خواست تا بقیه راه را در اتومبیل انها بنشیند .آقای فرخی برخلاف دکتر ، که ساکت و کم حرف بود ، مردی بذله گو و خوش صحبت بود و در طول راه سر به سر سایه می گذاشت تا آرام را بخنداند .
سایه گفت :اگر اذیتم کنید ، می روم ماشین دکتر!
خوب برو ! آرام جان با ماست . تازه تو که آن قدر حرف می زنی که دکتر نمی تواند تحملت کند . ان وقت مجبوری پیاده بیایی !
کم کم هوای مرطوب دریا به تنهای خشک انها می چسبید . بوی جنگل و رودخانه مشام را نوازش می داد. با رسیدن به مقصد ، آرام ویلای با شکوهی را نظاره گر بود ، که همانند نگین می درخشید . موج های آرام دریا که تا در گاه ان جا بوسه زده و باز می گشتند چشم را خیره می کرد. چیزی سکر اور در ان منظره وجود داشت . ارام بی اراده به سمت ساحل پیش رفت و به امواج چشم دوخت . لادن به کنارش امد و گفت : امدی دریا سلام کنی!
آرام خیره به دریا لب گشود ، اهسته و زمزمه وار گفت : مثل این بود که صدایم کرد !
-گاهی به من نیز همین احساس دست می دهد. انسان را جادو می کند.
- جادوی دریا ! تشبیه خوبی است . تو فکر می کنی صدای ما را می شنود ؟
لادن با خنده گفت : فکر می کنم شنید ، چون دارد جواب می دهد !
صدای عمه پوران به گوششان رسید که آهنا را فرا می خواند.
ان دو با خنده به طرف ویلا باز گشتند.
آن سه دختر در یک اتاق نسبتا بزرگ که پنجره ای رو به دریا داشت به جمع کردن وسائل خود پرداختند. بعد از فراغت از این کار به سوی دریا رفتند و تا غذوب خورشید آب تنی کردند. وقتی به ویلا بازگشتند ، دکتر ، آقای فرخی و حامد بساط پختن کباب را به را انداخته بودند . بعد از خوردن شام از فرط خستگی به خواب عمیقی فرو رفتند . اما عمه پوران و خانم فرخی تا پاسی از شب بیدار بودند و به گفتگو پرداختند.
سر میز صبحانه بودند که زنگ تلفن به صدا در امد . خانم فرخی بعد از پایان مکالمه اش گفت : امید سلام رساند . گفت تا ظهر می رسند . باید تدارک ناهار را ببینیم .
سایه با اعتراض گفت : ما می خواستیم برای خرید به شهر برویم .
- شما بروید ! من کاری با شما ندارم. خانم سخاوت ! شما هم بچه ها را همراهی کیند ! این جا حوصله تان سر میرود.
عمه پوران قبول کرد و به همراه دخترها به راه افتاد . انها تا ظهر به دیدن فروشگاه ها و صنایع دستی مشغول شدند و مقداری خرید کردند و با کلاه های بزرگ حصیری که روی سر گذاشته بودند به ویلا برگشتند.
با ورود آنها به ویلا بازار سلام و رو بوسی گرم شد .سایه آرام را به امید ، سپس به سارا ، نامزدش و به محمود برادر سارا و آخر سر به خاله اش ( که شباهت زیادی به خانم فرخی داشت ) معرفی کرد.
آرام بعد از دقایقی آهسته از آن جمع دور شد وبه اتاق رفت تا لوازمی را که خریده بود جا بجا کند . روی تخت دراز کشید و کش و قوصی به اندامش داد . از این که تازه وارد ها ان جا را اشغا کرده بودند چندان خشنود نبود . با آمدن انها مثل این بود که دریا نیز طوفانی شده بود.
آرام خیره به سقف ، چهره امید را در ذهنش جستجو کرد . شباهت کمی به فرید داشت . چشمان امید پر از شیطنت بود ، بر عکس چشمان فرید که جدی و خموش بود .امید کوتاهتر ولاغرتر بود ، برخلاف فرید که اندام ورزیده اش در وهله نخست به چشم می خورد و این امتیازی بود که امید از آن بی بهره بود . سارا نیز دختر زیبایی بود ؛ با موهایی قهوه ای ، چشمانی به همان رنگ و پوستی روشن . سپس به یاد محمود افتاد ؛ چشمان محمود با دین او برقی زد و متحیرانه بر او خیره ماند . محمود هم سن و سال فزید به نظر می رسید و شباهت زیادی به خواهرش داشت . در کل چهره ای مطلوب داشت . ضربه ای به در نواخته شد . افکارش از هم گسیخت .
لادن وارد اتاق شد و گفت : خسته شدی؟
آرام نیم خیز شد و پاسخ داد : کمی ، پایین په خبر است؟
-خبری نیست . مشغول صحبت کردن هستند .
-سارا دختر زیبایی است
-همینطوز است ، خیلی به هم می آیند . امید می گفت که فرید فردا می آید . فکر میکنم ، خانم فرخی نقشه هایی دارد . مواظب خودت باش !
-مزخرف نگو ! ما هیچ وجه تشابهی نداریم.
-دنیا را چه دیدی ، یک وقت متوجه می شوی که همسایه ما شدی!
آرام بالشتی را برداشت و به طرف لادن پرتاب کرد و گفت : «این قدر خیال بافی نکن ! و گرنه به خدمتت می رسم.»
وقت خوردن غذا ، آرام احساس می کرد محمود لقمه های او را می شمارد . محمود رو بروی او نشسته بود و گاهی که آرام به او می نگریست ، محمود با لبخندی احمقانه به او خیره می شد . غذا خوردن با این وصف دشوار می نمود. سارا و امید با یکدیگر عاشقانه غذا می خوردند ، گویی در آن سالن وسیع فقط آن دو حضور دارند.
سایه از سر میز برخاست و آرام به دنبال او ، تشکر کرد و به اتاق پذیرایی رفتند . لحظاتی بعد لادن نیزبه انها ملحق شد.
سایه گفت : چه طور است برویم شنا . حوصله ام از دست شان سر رفت . سارا که چسبیده به امید . نمی دانم اگر آدم نامزد کند دیگران اهمیتی ندارند.
لادن با حسرت گفت : باید دوران شیرینی باشد ! تا امتحان نکنی نمی فهمی
آرام به احساس لادن که صادقانه پاسخ می داد، لبخندی زد و گفت : بگذارید راحت باشند . ان دو نفر دنیا را در خودشان حل کرده اند.
لادن گفت : آخ ! که چقدر خوب گفتی ! مثل دو مرغ عشق!
سایه پوزخندی زد و گفت : مثل دو مرغ عشق! مثل این که خیلی عاشق شدی خانم خانما !
لادن گفت : نیست شما فارغید .
- من از این ادا و اصول ها خوشم نمی آید
- لابد جنابعالی با لنگ کفش دنبال نا مزدت می دوی!
-دنیای امروز ، ایت یکی را بیشتر می پسندد.!
-بیچاره سعید !
با ورود محمود ، امید و سارا بحث آن دو نا تمام ماند.
محمود گفت : ما آقایان می رویم شنا . شما خانمها فکری به حال خودتان بکنید .
سایه با لجاجت گفت : ما فکر هایمان را کردیم اما اعلام نمی کنیم.
راستی آرام خانم! شنیدم شما وکالت می خوانید . اگر ممکن است از من دفاع کنید ؛ چون منظور خاصی نداشتم.
- شما خودتان خوب می توانید از خودتان دفاع کنید ؛ احتیاجی به وکیل ندارید .
محمود با خنده گفت : شما باعث شدید اعتماد به نفسم زیاد شود.
آرام برخاست تا به خانم فرخی در جمع کردن میز ناهار کمک کند . آرام در حالیکه ظرف ها را جمع می کرد ؛ محمود را دید که او نیز به این کار مشغول شده است و به بهانه آوردن ظرف ها به آشپرخانه آمد.
خانم فرخی گفت : آرام جان! زحمت نکش ! خودم جمع می کنم.
- زحمتی نیست .شما خسته شدید.
خانم فرخی با دیدن محمود گفت: عزیزم ! تو دیگر چرا زحمت افتادی! مگر قرار نیست ، با امید و حامد بروید دریا؟
-شما می دانید که من دوست ندارم به خانم ها اجحاف شود ( وبا لبخندی معنی دار به آرام نگریست)
آرام از این که محمود را موی دماغ می دید ، احساس ناراحتی می کرد .میز را رها نمود و به اتاق گریخت .لادن در حال ورق زدن مجله بود . آرام با دلخوری گفت : « مثل اینکه این پسره محمود ، کمی مغزش معیوب است»
-حرفی زده؟
-نه ! فقط کمی لوس است
-راست می گویی . لوس و بی مزه!
سایه از حمام خارج شد و در حالیکه موهایش را خشک می کرد ، گفت : « آرام ! اسب سواری دوست داری؟»
-بدم نمی آید . اسبش کجاست؟
سایه گفت : امروز می رویم کلبه . تا کمی سواری کنیم.
-کلبه کجاست؟
-وقتی دیدی خودت می فهمی.
آن سه دختر با اتومبیل در جاده ای فرعی که سایه راه ان را به درستی می دانست ، پیش رفتند . بعد از ساعتی به مقصد رسیدند . کلبه ای در میان جنگل ، که به نظر آرام کمی غریب می امد ، اما به درستی ان جا همانطور بود که سایه نعریف کرده بود.
اصطبلی در کنار کلبه قرار داشت . مردی از درون خانه ای که کمی آن طرفتر بود بیرون آمد ، سایه با او احوالپرسی کرد و گفت : اکبر آقا ! بی زحمت در کلبه را باز کنید . ما می رویم اسطبل ، بعد اسب ها را زین کنید؛ می خواهیم کمی سواری کنیم. آنها به سمت اصطبل حرکت کردند. در آنجا سه اسب دیده می شد.سایه به اسب سیاهی اشاره کرد وگفت : این مارال ، اسب فرید است.
لادن پرسید : نژادش چیست؟
-ترکمن
آرام دستی به سر اسب کشید و گفت : خیلی خوشگل و اصیل است.
سایه ادامه داد: این هم اسب من است و آن یکی اسب امید ؛ البته به پای اسب فرید نمی رسد.
آرام هیچ توجهی یه اسب های دیگر نداشت و فقط به مارال نگاه می کرد . بعد از دقایقی به کلبه رفتند . سایه گفت : فرید عاشق اینجاست . اکثر اوقات به جای ویلا می آید اینجا .
آرام و لادن به تزئینات آنجا چشم دوخته بودند. تمام وسائل داخل کلبه با چوب تزئین شده بود . میز ، صندلی ، مبلمان ، کابینت ها ، دیوار ها و سقف به بوی چوب ، با نم جنگل آغشته شده بود و مشام را می آزرد . شومینه ای زیبا در گوشه ای قرار داشت و پوست ببر لطیفی زیر پایشان گسترده شده بود. سایه پنجره ها را گشود و کتری را پر از آب کرد و روی اجاق نهاد.
لادن گفت : ببینم کتری چوبی نیست!
سایه با خنده گفت : هنوز اختراع نشده وگرنه پدر می خرید.
آرام روی کاناپه کنار دیوار لم داد و پاهایش را روی هم انداخت وگفت : « یاد فیلم های وسترن افتادم »
لادن گفت: اسلحه آن بالاست.
سایه جواب داد : مال پدر است . گاهی شکار می رود.
آرام گفت: زندگی در این جور جاها چقدر راحت است . دور از هیاهو ، همه چیز طبیعی و زیباست.
لادن گفت : سایه چرا سارا با ما نیامد؟
سایه گفت : تعارف کردم . گفت " خسته ام و می خواهم استراحت کنم ". اینها همه بهانه است ،دوست ندارد بدون امید جایی برود.
لادن گفت : کاش می شد شب اینجا بمانیم ! هوای خوبی دارد !
آرام گفت : حتما شب ها خیلی وحشتناک است!
سایه گفت: یک شب زمستان با پدر اینجا ماندیم ، باران شدیدی می بارید . راستش خیلی ترسیدم . از آن شب دیگر این جا نماندم و شب ها به ویلا بر می گردم
ارام پرسید: این جا به دهکده نزدیک است؟
سایه پاسخ داد:تقریبا ، زیاد فاصله ای ندارد . نشانتان می دهم.
بعد از خوردن چای برخاستند و بیرون رفتند . اکبر آقا ،اسب ها را زین کرده بود .سایه گفت : « آرام ! می توانس اسب فرید را سوار شوی؟»
آرام به سمت اسب رفت و او را نوازش کرد.سپس آهسته بر پشت اسب نشست . با خنده گفت :« ظاهرا که مخالفتی ندارد! »
سایه و لادن بر پشت اسب ها نشسته و هر سه آهسته به راه افتادند. در پایین جنگل رودخانه ای جریان داشت . انها تا نزدیکی دهکده رفته و سپس بازگشتند. در نزدیکی کلبه اکبر آقا را دیدند که با دو نفر گفتگو می کند. آرام وقتی خوب نگاه کرد ، فرید را شناخت.
سایه گفت :«مثل اینکه فرید ان جاست .آن یکی هم باید سعید باشد.» سپس افزود : « قرار نبود به این زودیها بیایند!»
فرید به طرف آنها آمد. وقتی به مارال رسید ، دهانه اسب را گرفت و گفت : سلام ! خوش می گذرد؟
سایه گفت : « سلام ! از این طرفها؟مادر گفت فردا می ایی!»
فرید پاسخ داد : می خواستم یک شب اینجا بمانم وصبح به ویلا بیایم. اما مثل اینکه این جا قرق شده !
آرام از اسب پیاده شد و گفت : معذرت می خواهم ! که بدون اجازه شما سوار اسبتان شدم .
- مارال چطور بود، پسندیدید؟
-عالی بود،فکر نمی کردم تا این حد با من مهربان باشد.
در همان رمان سعید نیز به نزد انها آمد و سلام کرد . آرام با نگاهی به سعید او را پسری سبزه ، با نمک و اندکی خجالتی یافت.
سایه ، آرام را به سعید معرفی کرد و سپس گفت : « بچه ها خیلی دیر شده مادر نگران می شود. فرید تو نمی آیی ویلا؟ »
-نه صبح می ایم .نگران نباش!
آن سه دختر به سمت اتومبیل حرکت کردند سایه دور زد و از ان جا دور شد. آرام می دید که فرید همچنان مشغول نوازش اسب است و سعید با چشمانی نگران آنها را بدرقه می کند.
خانم فرخی با دیدن انها گفت : چه قدر دیر کردید ؟ نگران شدم !
لادن گفت : معذرت می خواهیم ! رفتیم کلبه و کمی اسب سواری کردیم.
عمه با دلخوری گفت : حداقل من را با خودتان می بردید .
آرام گفت : باید ببخشید ! فکر نمی کردیم شما تمایلی به آمدن داشته باشید.
سایه گفت: حتما باید خانم سخاوت را به کلبه ببریم.مطمئنم از انجا خوشتان خواهد آمد.
سایه از دیدار با فرید حرفی نزد.
محمود با علاقه به گفتگوی انها گوش می داد سپس گفت:پس لطفا ما را فراموش نکنید.
سایه گفت : « ما خانم ها با هم می رویم . بهتر است شما با اقایان برنامه بگذارید
آرام از حاضر جوابی سایه خنده اش گرفت ، اما محمود به روی خود نیاورد. آن شب بازار خاطرات و شوخی ها گرم بود .حامد اخر شب از همگی خداحافظی کرد ، تا صبح زود حرکت کند و اخر هفته برای بازگرداندن انها بیاید.
در سکوت ان شب ، که فقط صدای نفس های یکنواخت لادن و سایه به گوش می رسید و صدای امواج اندکی دورتر ؛آرام همچنان خیره به سقف در اندیشه بود .خواب از او گریخته بود . افکارش نا خود اگاه به سوی جنگل پرواز کرد .چشمانش را بست . سبزی جنگل و اسب سیاه را به خاطر اورد.لذت اسب سواری و هوای دل انگیز جنگل خاطره ای بود که می دانست هیچ گاه از ضمیرش پاک نخواهد شد.
در انتهای ان جنگل باز فرید بود که او را می خواند ، مغرور و بی تفاوت . فرید کم کم نا خواسته او را مجذوب خود می کرد. رخنه کوچکی در دلش پدیدار گشته بود. می دانست با گذشت زمان بازتر خواهد شد و تمامی قلبش را تصرف خواهد کرد . نفس عمیقی کشید و در دل آرزو کرد کاش فرید یک بار او را به دقت بنگرد!
آرام ، صبح با نشاط خاصی از خوای برخاست . قرار بود بعد از خوردن صبحانه همگی برای شنا به دریا بروند. سارا ، مادرش و عمه پوران نیز با انها همراه شدند. آرام به همراه سایه آن قدر از ساحل دور شدند که عمه با فریاد های خود انها را فرا خواند. ظهر بود که همگی با صورت های آفتاب سوخته و موهای آشفته و خیس به ویلا بازگشتند. خنده های انها فضای خانه را پر کرد. آرام از بقیه جدا شد تا به اتاق برود .در گوشه ای از هال فرید روی مبل لمیده بود و به او خیره و هاج و واج می نگریست. آرام از دیدن فرید جا خورد . زیر لب سلامی کرد و بدون آنکه منتظر جواب بماند به طبقه بالا گریخت. زمانی که خود را در اتاق یافت ، نفس راحتی کشید . تمام تنش گر گرفته بود و او را می سوزاند.از رفتار خود شرمسار بود .به کنار آینه رفت . چهره ای سوخته از آفتاب ، با چشمانی پر از شیطنت و لبانی خندان . موهایش را به عقب راند و خنده ای کرد .با خود اندیشید : « مثل دختر بچه ها دست و پایم را گم کردم !» . ضربان قلبش را به وضوح می شنید . وجود فرید در ان جا تحمل ناپذیر بود .دیگر نمی توانست از فرید بگریزد و در خلوت خود به او بیندیشد.اکنون وجود او همه جا را تحت الشعاع قرار داده بود و باید نگاه سنگین و بی تفاوت او را در هر گوشه ای تحمل می کرد . از رفتار خود در شگفت بود ؛ دختر سرکش و مغرور دانشگاه که همواره وجودش بر دیگران سنگینی می کرد و مردان از رفتار برتری جویانه او رنج می بردند ، اکنون خود را در گردابی اسیر می دید که او را با خود به درون می کشد . هیچ گاه به یاد نداشت که در برابر مردان احساس عجز و ناتوانی کند ؛ همواره آرزومند آن بود تا مردی پر جاذبه و مغرور او را خرد کند . از مردان متملق و بی مقدار متنفر بود . از شوهرانی که در مقابل چشمان همسرانشان ، می خواستند زبان بازی کنند و چشم بسته غلام حلقه به گوش زنانشان باشند ، احساس مشمئز کننده ای به او دست می داد.اکنو می فهمید که چه چیز فرید باعث این کشش جادویی و شیرین بود. به کنار پنجره رفت و در دور دست ، پیوند آسمان آبی و دریا را نظاره گر بود.آسمان و دریا مانند دو عاشق در بی نهایت به یک دیگر پیوسته و در هم آمیخته بودند و خورشید حلقه انگشتری بود در قلب ان دو.آهی کشید و به امتداد ساحل چشم دوخت . فرید با تکه چوبی در دست متفکرانه پیش می رفت . با خود اندیشید چه قدر دور از دسترس و رویایی است . کاش می دانستم در فکرش چه می گذرد! آخ خدایا حاضرم تمام عمرم را بدهم تا بدانم به چه فکر می کند . با درماندگی از کنار پنجره دور شد و سر بر بالش نهاد و به احساس سرکش خود نفرین فرستاد.
لادن آهسته در را گشود و در کنار آرام نشست و آهسته گفت : آرام خوابیدی؟
آرام از جا پرید ، نمی دانست چه زمانی در ان حال بوده.
لادن گفت : ناهار حاضر است ؛ منتظر تو هستند
آرام با شتاب برخاست و گفت : چه بد شد ! یه دفعه خوابم برد.
لباسش را عوض کرد ؛ بلوز و شلوار زیبایی به تن کرد و با دقت خود را در آینه نگریست . صورت برنزه اش با لباس سفید ، او را جذابتر نشان میداد.
-چه خبر است، خیلی به خودت می رسی!
آرام با شیطنت گفت : تو این طور فکر مکنی
_ای شیطان ! هیچ وقت جواب مرا درست نمی دهی
آرام خنده ای از سر رضایت کرد و به همراه لادن پایین رفت.
با ورود آرام به سالن ، همه سرها بطرف او برگشت . آرام شتابزده گفت : از همگی معذرت می خوام.
و به طرف تنها صندلی خالی رفت ، روی آن نشست و با کمال حیرت فرید را روبروی خود دید . او با نگاهی نافذ در چشمان آرام خیره شد.
محمود که در کنار فرید نشسته بود گفت : دریا خوش گذشت؟
آرام گفت : ممنون ! به شما چطور؟
محمود با رضایت از اینکه توانسته سر صحبت را باز کند گفت : بد نبود، کمی قایق سواری کردیم . سپس لبخندی احمقانه تحویل آرام داد.
آرام سر خود را به خوردن سالاد گرم کرد . سعید کمی انطرف تر نزد آقای فرخی نشسته بود. آرام بی هیچ دلیلی از سعید خوشش می آمد و او را پسری قابل اعتماد می دید و بی هیچ دلیلی از محمود بدش می آمد و در نظرش مردی لوس و عاشق پیشه بود.
لادن آهسته در گوش آرام گفت : با امیر صحبت کردم ، قرار شد با حامد آخر هفته بیاد !
_ تبریک میگم.
_ من هم به تو تبریک میگم.
آرام با تعجب گفت : به خاطر چی؟
_ به خاطر طرف رو به رویت که چشم از تو بر نمیداره .
آرام بی اختیار به فرید نگریست و در کمال نا باوری باز نگاه او را بر خود دید .آرام آرزومند توجه فرید بود .اما اکنون معنای نگاه او را نمی فهمید . نگاهش نه از سر هیزی ، نه از سر کنجکاوی و نه از سر عشق بود. نگاه او فقط نگاهی بود خسته، درمانده و بی هدف.
محمود بعد از ناهار دور وبر آرام می گشت تا شاید بتواند توجه او را به خود جلب کند. آرام با رفتار سرد و جواب های جدی او را از ادامه حرف باز می داشت . فرید ساعتی بعد به همراه امید ، محمود و سعید رفت . خانم ها به استراحت پرداختند.
آن شب همگی برای قدم زدن به کنار ساحل رفتند . امید با سارا راه می رفت ، فرید و سعید گفتگو می کردند ، پشت سر ان ها لادن وسایه و آرام به همراه محمود بودند و سپس بقیه می امدند . محود مدام مزه پرانی می کرد و حرفهای بی مزه ای می زد که فقط خود به آن می خندید . حوصله آرام از دست محمود سر رفت. فکر چاره ای بود تا از او دور شود.کم کم از انها فاصله گرفت و ترجیح داد با خانم فرخی همراه شود . خانم فرخی به محض دیدن آرام گفت : امیدوارم به تو خوش گذشته باشه ؛ آن قدر سرم شلوغ بود که نتوانستن ان طور که دوست دارم از شماها پذیرایی کنم.
_ عالی بود ! خیلی به شما زحمت دادیم . باید قول بدید به شیراز بیاید تا بتوانم محبت های شما را جبران کنم.
_ من عاشق شیرازم . مطمئن باش در اولین فرصت سری به آن جا می زنم. سپس ادامه داد : می دانی آرام جان ! تو که غریبه نیستی امید برای ازدواج عجله دارد ولی پدرش معتقد است اول فرید باید سر و سامان بگیرد !
_ بنظر شما فرقی مکند؟
_ راستش را بخواهی نه ! اما این بهانه ایست تا فرید به فکر ازدواج بیفتد. اخلاق فرید با امید فرق دارد .فرید دیرجوش و مغرور است برعکس امید که ساده و زود جوش است. من از امید نگرانی در آیند ندارم اما از فرید ... سپس سرش را تکان داد.
آرام قضاوت خانم فرخی را مادرانه و دلسوزانه می دید و احساس می کرد او حساسیت زیادی به عروس خود دارد.
-نباید نگران آینده باشید.
-دست خودم نیست تا بچه ها سر و سامان بگیرند من از غصه پیر شدم ، شاید هم صد تا کفن پوسانده باشم!
- نباید اینطور فکر کنید! همه پدر ومادر نگرانی های شما را دارند. این مساله کاملا طبیعی است .
ارام به جلو نگریست ، فرید با آقای فرخی حرف می زد وامید وسارا دست در دست هم دورتر از بقیه راه می رفتند . سایه از فرصت استفده کرده و با سعید گرم گفتگو بود و محمود همچنان به دنبال او می گشت.
سایه در حالی که دراز کشده بود گفت : چه شب خوبی بود!
لادن گفت : به قول معروف می گویند " آدم کجا خوش است ، انجا که دل خوش است "
آرام خندید و گفت : آخر هفته به تو می گویم ، که دل کجا خوش است.
سایه گفت : اوه اوه ، دوست دارم قیافه تو رو ببینم.
_ قیافه تو که خیلی امروز مسخره بود.
_ آرام تو بگو! قیافه من مسخره بود؟
_کمی لپ هات گل انداخته بود.
لادن و آرام با صدای بلند خندیدند . سایه با دلخوری برخاست و چراغ را روشن کرد و صورت خود را در اینه نگریست.
آرام گفت : خیلی ساده ای ، باورت شد !
لادن گفت : آدم سیاه سوخته که لپاش سرخ نمیشه!
سایه پارچ آب را برداشت و به روی انها ریخت . ان دو جیغ زدند و با شتاب برخاستند . خانم فرخی در اتاق را زد و گفت : دختر ها کمی ارام تر! بقیه خواب هستند.
در اتاق کناری سعید و فرید به صدای خنده و جیغی که بلند شد ، گوش می دادند.
سعید گفت : آرام دختر خوبی بنظر می رسد ! خیلی هم خوشگل است.
_ همه گیر دادین به این دختره!
_ چرا دلخور می شی؟ می گم کمی روی اون فکر کن !
_تو که موقعیت من رو می دونی ، چه طور می تونم فکر کنم ؟
_ آخر پسر ، خودت را اسیرچه کردی ؟ تو که می دونی پدرت اجازه این کار را نمیده.
_ می دونم ، اما دوستش دارم ! نمی تونم از اون بگذرم . تازه من عقدش کردم .
_ اولا عقد نکردی و صیغ کردی . در ثانی پدرت بفهمه می دانی چه شری به پا میشه؟
_ دوست ندارم به این چیزا فکر کنم.
_ تو همین الان رو میبینی، فکر دو روز دیگه باش !
_ بگیر بخواب ، بابا بزرگ!
به این وسیله به سعید فهماند که دگیر بحث نکند اما افکارش چشمان خاکستری ان دختر را جستجو می کرد . آرام زیبا بود ، زیباییش انکار ناپذیر بود. رفتاری با متانت و جذابیت فوق العاده در او به چشم می خورد . با تمام این اوصاف هیچ احساسی نسبت به آن دختر در خود نمی دید . چه طور می توانست در حالیکه عاشق نسیم است به خود اجازه دهد به شخص دیگری فکر کند؟ ناگهان با یاداوری نسیم دلش به سوی او پر کشید . قول داده بود تا دو سه روز دیگر باز می گردد . باید مادر را قانع می کرد ، تا شک نکند . کارخانه بهترین بهانه بود . او با افکاری درهم و با صدای موج دریا به خواب رفت.
صبح ها خانم ها زودتر از آقایان برمی خاستند.آن روز قرار بود به شهرر بروند ، خرید کنند و نهیه ناهار به عهده آقایان بود.
وقتی ظهر خانم ها خسته و کلافه از رطوبت هوا از راه رسیدند بوی مطبوع کباب فضای ان جا را پر کرده بود .خانم فرخی گفت : آقایان جر کباب چیز دیگری بلد نیستند که بپزند!
فرید و سعید در کنار بقیه مشغول به سیخ کشیدن گوشت بودند.
آرام قدم زنان به طرف ساحل رفت . نیاز شدیدی به تنهایی در خود حس می کرد.نسیم دریا مهربانانه صورتش را نوازش می کرد.نوعی گریز از جمع در خود می دید، هراس از این که پی به دورنش ببرند ، نگرانش می کرد . صدایی او را به نام خواند ، به سمت صدا برگشت و محمود را دید که به نزدیکی او رسیده و با لبخندی وقیحانه او را می نگرد.
آرام با بی اعتنایی گفت : کاری دارید؟
_ شما چقدر سخت می گیرین؟ می خواستم کمی با شما قدم بزنم.اجازه هست؟
آرام به خود لعنت فرستاد که چرا به تنهایی به ساحل آمده ، تا محمود فرصت ان را بیابد و او را در تنهایی غافلگیر کند. با خونسردی گفت : من داشتم به ویلا بر می گشتم.
_ حالا نمی شود بخاطر من کمی قدم بزنیم؟
ارام با خشم به او نگریست و گفت : رفتار های شما خیلی بچگانه است . من هیچ دلیلی نمی بینم شما را همراهی کنم.
-دست خودم نیست ، نمی دانم چطور بگویم...
آرام با تمسخر گفت : شما خیلی راحت بنظر می رسید!
_ بله اما با شما نه! من شیفته شما شدم . می خواستم از شما تقاضا کنم دست دوستی ام را رد نکنید!
آرام از شنیدن سخنان محمود لحظه ای متحیر ماند ، نمی دانست به این موجود حقیر چه بگوید .چشمانش را تنگ وپره های بینی اش باز شد . با نفرت نگاهی به محمود کرد و گفت : شما باید از خودتان خجالت بکشید !
_چرا چون عاشق شما شدم؟
_ شما معنی حرفهایی که می زنید را نمی دانید . بهتر است بیشتر از این مزخرف نگویید.
محمود با کمال وقاحت دست آرام را گرفت و با ژستی عاشقانه گف ت: می خواهی به پایت بیفتم و التماس کنم تا باور کنی؟
آرام به سرعت دستش را عقب راند . با تمام قدرت سیلی محکمی به گوش محمود زد و با شتاب از انجا دور شد. آرام بغض الود ومتحیر همچنان می دوید و نمی دانست فرید از پشت پنجره به ان دو می نگرد.
آرام از برخورد وقیحانه محمود احساس دلزدگی می کرد.سر در نمی آورد چه حرکتی کرده که باعث تشویق محمود شده ، که به خود اجازه داده تا این حد پیش رویک ند. اگر حتی اندکی خود را در اینکار پیش قدم میدید تا این حد دلش نمی سوخت . از سیلی که به او زده بود احساس مسرت می کرد . حقش را کف دستش گذاشته بود ، اما باز هم آن را کافی نمی دید. زانوانش را در آغوش گرفت و به نقطه ای خیره ماند . قطره اشکی روی گونه اش غلطید . کاش می توانست به خانه برگردد!
سایه متوجه شد آرام بی حوصله و کلافه است . هنگام صرف ناهار همه با شوخی و خنده مشغول خوردن بودند ، فقط آرام بود که در سکوت با غذای خود بازی میکرد و سر انجام عذر خواست و به اتاقش رفت .
عمه پوران گفت : مثل اینکه آرام سرما خورده ، حال و حوصله نداشت.
لادن گفت : کمی خسته بنظر می رسید
خانم فرخی گفت : هر طور راحت است. در معذوریت قرارش ندهید.
در این میان نگاه خشمگین فرید به روی محمود متمرکز بود و فقط ان دو دلیل کسالت آرام را می دانستند.
لادن به اتاق نزد آرام رفت و باز او را همچنان مغموم و افسرده در گوشه ای کز کرده یافت ، در کنارش نشست و پرسید: اتفاقی افتاده؟
آرام به خود آمده و به لادن نگریست و با اهت گفت : چیزی گفتی؟
_ گفتم اتفاقی افتاده؟
_ نه ! چطور ؟
_ هیچی فقط احساس می کنم تو تازگی ها با من روراست نیستی.
_ باور کن چیزی نیست ! فقط دلم برای خانه تنگ شده .
_ وقتی امیر بیاید کمی دلتنگی ات کم می شود.
آرام به اجبار لبخند زد . لادن آدامه داد : می خواهی برویم کمی قدم بزنیم، شاید سرحال بیایی و یا برویم شنا ؟
_بد نیست.
سپس با اکراه برخاست . به طبقه پایین رفتند . در آخرین پله ناگهان آرام با شنیدن صدای محمود متوقف شد . محمود گفت : چطور است یک هفته دیگر بمانیم . صدای فرید بود که با لحن تمسخر آمیزی گفت : معلوم است خیلی خوش می گذرد!
_ خوب مسافرت دست جمعی خیلی خوش می گذرد . مگر تو مخالفی؟
_ مه! اما بهتر است مواظب رفتارت باشی !
امید به میان حرف آن دو پرید و گفت : فرید این چه جور حرف زدنه؟
فرید با خشم گفت : بهتر است تو یکی ساکت باشی و دخالت نکنی!
امید با دیدن چهره بر افروخته فرید خاموش شد. فرید برخاست و سعید به دنبال او به راه افتاد.
آرام و لادن در گوشه ای پنهان شدند ، سپس صدای امید را شنیدند که می گفت : من از طرف فرید از تو عذر می خوام .
محمود در جواب گفت : اشکالی ندارد .پیش می اید.
آرام از بی شخصیتی و پر رویی محمود حیرت کرد . با اشاره به لادن ، آهشته و پاورچین به اتاق خود بازگشتند.
لادن با حیرت گفت : معلوم است در این خانه چه خبره؟
ارام متفکرانه گفت : نمی دانم.
_ همه یک جوری به هم ریختن . ( کنجکاوانه به آرام نگریست ، تا شاید حقیقت ماجرا را در چهره او بیابد )
سایه سراسیمه وارد اتاق شد ، نفس زنان و هیجان زده گفت: بچه ها نبودید . کم مانده بود فرید بزند تو گوش محمود.
لادن گفت: من و آرام سر پله ها بودیم ، متوجه صحبت انها شدیم . سر چه مساله ای با هم درگیر شدند؟
_ نمی دانم اما مطمئنم فرید بی دلیل حرفی نمی زند و عصبانی نمی شود .
آرام در سکوت فقط گوش می کرد و ترجیح می داد اظهار نظر نکند ، زیرا بیم داشت تا دیگران پی به ناراحتی اش ببرند.
ساعتی بعد سایه مجددا بازگشت و گقت : آرام امروز محمود مزاحم تو شده بود؟
آرام از جا پرید و در اتاق بنای قدم زدن گذاشت و با حالتی عصبی گفت : چه طور؟
_ سعید می گفت وقتی فرید برای برداشتن سیخ کباب به آشپرخانه می رود از پنجره آن جا می بیند که محمود مزاحم تو شده ؛ به خاطر همین با محمود تندی کرده .
آرام به مانند ان که دردی در تنش پیچیده باشد گفت : اخ ! خدایا خیلی بد شد ! حالا همه متوجه می شوند و آبرویم می رود.
سایه گفت : چرا آبروی تو برود! درثانی سعید این موضوع را در خفا به من گفت ، هیچ کس از این ماجرا خبر ندارد . باور کن! نباید خودت را ناراحت کنی.
آرام با نگرانی گفت : مگر می شود! روی من چه طور فکر می کنند؟لابد می گویند که من محمود را تشویق کرده ام . سرم درد می کند. ان گاه شقیقه هایش را در میان دستانش فشرد.
لادن و سایه با افسوس به آرام می نگریستند. لادن با کنجکاوی پرسید : محمود چه کار کرده؟
آرام با نگاهی حیران به لادن گفت : من آن قدر شکه ام که نفهمییدم چه می گویم وچه می کنم.
سایه به مانند آن که ماجرای هیجان انگیزی پیش آمده گفت : حتما حسابی حالش را جا آوردی!
لادن گفت : سایه ! ناراحت نشو ولی پسر خاله بیشعوری داری.
سایه گفت : نه تنها نمی شوم بلکه باعث خوشوقتی ام است فرید حسابی جلویش در آمد.
لادن رو به آرام کرد وگفت : چرا نگفتی چه اتفاقی افتاده؟
_ فکر نمی کردم کسی ما را دیده باشد . می خواستم موضوع همانجا تمام شده باشد.
آرام را دو احساس متفاوت در بر گرفته بود ؛ احساس نفرت و خشم ، نسبت به محمود و احساس رضایت از این که توانسته بود توجه فرید را به خود جلب کند. این پیروزی در عین اندوه شیرین و دلچسب بود.
آرام همچنان در اضطراب و نگرانی بسر می برد . ترجیح میداد به پایین نرود تا برخوردی با فرید و محمود نداشته باشد.ساعتی بعد لادن وسایه به اتاق آمدند. لادن گفت : خبرهای دست اول داریم!
ارام در حالیکه کتابی را ورق می زد گفت : راجع به کی؟
_راجع به تو!
_ آرام کتاب را بست و گفت : باز چی شده؟
سایه با سرزنش گفت : نگفتم حرفی نزن!
آرام گفت : نه بهتر است هر چه شده بگویید به من.
لادن گفت : محمود به سعید پیغام داده که از لج بعضی ها هم که شده می خواهم از آرام خواستگاری کنم!
ؤام چشمانش را بست ونفسی که در سینه حبس کرده بود را بیرون فرستاد وگفت : بهتر است من همین امروز از اینجا بروم.
سایه با دلخوری گفت : چرا؟
ارام گفت : مقل اینکه این اقا محمود دست بردار نیست، می ترسم با بودنم باعث اختلاف بین شما بشوم!
سایه گفت : کسی که باید برود آنها هستند . من اجازه نمی دهم اینطوری فکر کنی . محمود بابت چنین حرکتی باید از تو عذر خواهی کند!
_ من از تو ممنونم .اما شما دختر خاله وپسر خاله هستید و من نمی خواهم باعث کدورت بین شماها بشوم . ممکن تسن بعد ها مرا نبخشید.
سایه مانند اینکه فکری در مغزش جرقه زده باشد گفت : چطور است برویم کلبه وشب را آنجا بمانیم. خانم دکتر سخاوت و دکتر را با خودمان می بریم. به مادر می سپارم تا به کسی تعارف نکند.قبول است؟
آرام با چهره در هم از سر ناچاری گفت : قبول ! هر چه تو بگویی .
سایه گفت : عالی است .تا شما حاضربشوید من به مادر خبر می دهم.
ساعتی بعد انها وسائل خود را بستند و عمه پوران نیز به همراه دکتر به راه افتادند . محمود از پنجره اتاق نشیمن رفتن انها را نظاره گر بود .فرید هنوز بازنگشته بود . نزدیک غروب خورشید به کلبه رسیدند . عمه پوران و دکتر از زیبایی انجا به وجد امدند و در ان طرف به قدم زدن مشغول شدند. آن شب ،اکبر آقا شام محلی تهیه کرد . سایه و لادن در بیرون کلبه اتشی راه انداختند و بلال هایی را که در جاده خریده بودند، روی آن کباب کردند . دکتر و عمه پوران ودکتر روی تنه درختی کمی ان طرف تر زیر درختان به استراحت وگفتگو سرگرم وبودند. ان سه دختر همان طور که به سوختن چوب ها نگاه می کردند راجع به مسائل پیش امده گفتگو می کردند.
لادن گفت : سارا جواب خداحافظی من را نداد.
سایه گفت : نباید اعتنایی به او می کردی.طوری رفتار می کند انگار که مالک تام الاختیار آن جاست .از همین کارهایش لجم می گیرد. خوب است که فرید جاوی همه شان در آمده . وگرنه مادر بیچاره را می خوردند.
لادن گفت: از روز اول متوجه شدم که محمود دنبال دردسر می رگدد.
_تقصر امید شد؛ بدون مشورت ، خاله و محمود را دنبال خودش راه انداخته.
لادن گفت : خودمانیم ، خیلی به محمود می ایی! چه طور است جواب خواستگاری اش را بدهی!
آرام گفت : اگر بدانم نظر هر دوی شما اینست ، مطمئن باشید جواب رد نمی دهم!
ان دو با هم گفتند: وای آرام ! . لادن گفت : من شوخی کردم.
_ من هم جواب شوخی تو را دادم .( وسپس خنده ای نمود)
نور اتومبیلی از دور پدیدار شد، وقتی اتومبیل ایستاد ، فرید وسعید از ان پیاده شدند و به کنار انها امدند.
فرید گفت : ما رفتیم ویلا ، گفتند شما این جا هستید. آمدیم سری بزنیم. ( سپس برای دکترر و عمه پوران دستی تکان داد.)
سایه گفت : خوب کردید ، بنشین تا چایی بریزم.
سعید با لبخندی گفت : خوش می گذرد؟ ( و نگاهی به دور وبر انداخت )
لادن گفت : این جا خیلی آرام و قشنگ است ! پدر و مادر خیلی خوششان آمده . می بینید که به دور از اغیار ، از طبیعت لذت می برند.
فرید در حالیکه هیزم های داخل آتش را با چوبی جا به جا می کرد ، گفت : در هر حال معذرت می خوام که بد گذشت ! حقش بود مادر از بقیه دعوت نمی کرد.
آرام احساس کرد باید حرفی بزند ، بنابرین گفت : من باید از همگی عذر بخوام ، باعث تمام این مشکلات من بودم . متاسفم واقعا!
فرید به آرام نگریست و گفت : ما فردا می رویم . شاید بهتر بود مداخله نمی کردم ، تا این حرفها پیش نیاید .
سایه با دو لیوان چای ، برای فرید و سعید بازگشت.
سعید با لبخندی به سایه گفت : متشکرم ! چای خوش طعمی شده . در ضمن می خواستم از شما خداحافظی کنم.( بدین وسیله به سایه فهماند که قصد رفتن دارند)
سایه گفت : مگر قرار است جایی بروید؟
_بله ! صبح زود حرکت می کنیم.
چهره سایه در آن لحظه مضحک شده بود ، لبانش آویخته شده و با دلخوری آشکاری گفت : چرا به این زودی؟
فرید پاسخ داد: کار های عقب مانده زیادی دارم که باید برگردم.
سپس برخاسته و با صدای بلند گفت : دکتر ! خداحافظ!
دکتر و عمه پوران با تکان دادن دست جواب اورا دادند.
آن سه دختر انها را تا دم اتومبیلشان بدرقه کردند.فرید چراغ اتومبیل را روشن کرد و نور ان اندام کشیده و موزون آرام را به نمایش گذاشت. فرید لحظه ای بی اختیار خیره ماند ، سپس اوتومبیل را به حرکت در آورد
صبح زود آرام اسب را زین کرد و به تنهایی در آن اطراف به سواری پرداخت . وقتی بازگشت ، بقیه از خواب برخاسته بودند.
عمه پوران گفت : با دکتر قرار گذاشتیم این دو روز باقیمانده را به ویلای خودمان برویم.
سایه گفت : حتما مامان ناراحت می شود.
عمه پوران گفت : نه سایه جان ! به اندازه کافی زحمت دادیم .باید سری به آنجا بزنیم. دکتر کارهایی دارد که باید به انها رسیدگی کند.
لادن گفت : سایه تو هم با ما بیا.
آرام گفت : فکر خوبی است ! سایه قبول می کنی؟
_ من از خدا می خواهم.
آرام از این که عمه پوران پیشنهاد خوبی داده بود و می توانستند دیگر به انجا برنگردند مسرور بود . با نبود فرید دیگر دلش نمی خواست به ان جا برگ ردد و با محمود روبرو شود.
به محض رسیدن به ویلا ، با عجله وسایلشان را جمع کردند و آماده رفتن شدند.
سارا با چهره حق به جانب به آنها نگریست . خوشبختانه محمود به همراه آقای فرخی و امید به دریا رفته بود.خانم فرخی از این که نتوانسته بود ، آن طور که دلش میخواست از آنها پذیرایی کند اظهار ناراحتی می کرد. عمه پوران با آوردن این دلیل که باید به ویلا سر بزنند ورسیدگی به امور مربوط به آن جا را انجام دهند خانم فرخی را قانع کرد و در آخر گفت : منتظرم شما و آقای فرخی تشریف بیاورید.
خانم فرخی گفت : فکر نمی کنم فرصتی پیش آید ( با چشم اشاره ای به خواهر و خواهر زاده اش نمود) فقط برای رفتن برنامه بگذارید تا با هم برگردیم تهران
آنها روی یکدیگر را بوسیدند و خداحافظی کردند .اتومبیلی که کرایه کرده بودند منتظر انها بود.
رفتن از انجا برای آرام به منزله فرار مخفی به حساب می امد و تا آخر عمر ؛ خود را مدیون عمه جانش می دید.
چند روز اخر هفته برای آن سه دختر روزهای خوش و خاطره انگیزی بود . آنها از این که با یکدیگر تفاهم داشتند و سلایقشان همانند هم بود ، خشنود بودند و مهمتر از آن که با هم یک دل و یک زبان بودند.
امیر به همراه حامد از راه رسیدند. لمیر پسری قد بلند ، با اندامی نسبتا لاغر و چهره ای کشیده ، با موهایی که اندکی زود به سفیدی گراییده بود به چشم می خورد . چهره مهربانش دلنشین بود. در کل امیر چهره جا افتاده و موقری داشت . آرام با دیدن برادرش روحیه ای تازه گرفت و مدام سراغ پدر و مادر را از او می گرفت . امیر برای سر به سر گذاشتن آرام گفت: حسابی داری خوش می گذرانی ، پدر و مادر را می خواهی چکار!
_ خیلی بدجنس شدی ! نمی دانی چقدر دلم برایشان تنگ شده!
امیر آهسته در گوش آرام گفت :« راستش اگر عمه جان رضایت بدهد قرار است به زودی به تهران سفر کنند. در غیر اینصورت ...» سرش را تکان داد.
آرام متفکرانه گفت : « فکر میکنی عمه جان راضی نباشد؟»
_ نمی دانم از قیافه عمه جان مشکل می شود پیزی تشخیص داد.
_اگر عمه پوران کمی به فکر لادن باشد گمان نکنم مخالفتی کند . لادن بی صبرانه منتظر بازگویی این مطلب به خانواده اش است.
امیر خمیازه ای کشید و گفت : می دانم .باید دید چه پیش می اید.
لادن از بودن امیر مانن گلی شکفته شده بود، و چشمانش زیباتر از هر زمانی بنظر می رسید . از لحظه ای که امیر وارد شد دور وبرش می گشت تا وسائل پذیرائی را مهیا کند.سایه و آرام به رفتارهای لادن می خندیدند و او را فداکارترین زن عاشق می خواندند.لادن بدون توجه به ان دو به کار خود ادامه می داد و امیر با لبخندی مهر آمیز او را نظاره می کرد.
روز جمعه به همراه آقای فرخی به سمت تهران حرکت کردند. روز قبل امید به اتفاق مهمانانش رفته بودند. آرام در اتومبیل آقای فرخی جای گرفت . با بودن امیر در اتومبیل دکتر دیگر جایی برای آرام نبود.
آرام با اشتیاق غریبی در طول جاده به تابلوهای کیلومتر شمار می نگریست . گویی با نزدیک شدن به هر تابلو ، تهران به او چشمک می زد.
خان فرخی از رفتار خواهر و دخترش گله مند بود وامید را بی عرضه و مقصر می دانست.سایه نیز مادرش را همراهی می کرد ویک ریز از اتفاقات پیش آمده حرف می زد و از این که آبرویشان را نزد خانم سخاوت برده اند شرمسار بود.
آرام به تعطیلاتی که گذرانده بود می اندیشید و تمام لحظات آن را خاطره انگیزو زیبا می یافت ، بجز رفتاری که از محمود سر زده بود هیچ گاه تعطیلاتی چنین خاطره انگیز به خاطر نداشت. اگر چه از رفتار محمود دلگیر بود اما وقتی می دید با اینکار توانسته اندکی توجه فرید را به خود جلب کند احساس خوشایندی می کرد . نمی خواست با حیله و فریب کسی را متوجه خود کند ، اما فرید چنان رفتار می کرد که آرام از سر غرور و عشق می خواست به هر طریق ممکن او را اسیر خود کند و از سویی میدید که هیچ حرکتی از فرید مبنی بر تمایل به او بخ چشم نمی خورد. و اگر چه محمود با هر شخص دیگری چنین رفتاری را پیش می گرفت فرید همانگونه خشمگین می شد و برخورد می کرد . آرام با خود زمزمه می کرد : آه خدایا کمکم کن . کمکم کن ! کاش هیچ وقت تو را نمی دیدم ! کاش پدر اصرار به این سفر نمی کرد ! کاش سفر به انتها می رسد.
آرام در طول جاده دردناک و سرخورده به ئنبال چاره ای بود ، تا بند ها را باز کند و آسوده به خانه به خانه باز گردد . چه گونه با قلبی اسر در گرو مردی خود خواه و مغرور که از احساسش بی خبر بود به آینده امیدوار باشد . تا چندی پیش خانواده و دانشگاه تمام زندگی اش را تشکیل می دادند اما اکنون تمام علایقش یک طرف و اسارت قلبش به یک سو ... چرا؟ چگونه آغاز شد؟چطور میتوانست خط پایانی روی آن بکشد . احساس متولد شدن در درونش جوانه زده بود واو را محاصره می کرد تا شاهد تولد دوباره خود باشد.
امیر در اولین شب ورود به تهران ، با عمه پوران صحبت کرد و در کمال نا باوری عمه رضایت خود را اعلام کرد. آرام و لادن به محض شنیدن این خبر یک دیگر را در آغوش گرفته و بوسیدند. آرام به طرف تلفن رافت تا این خبر مسرت بخش را به پدر ومادرش اطلاع دهد .ابتدا پدر به لادن و سپس به امیر تبریک گفت و بعد از آن مادر با عمه پوران صحبت کرد و قرار شد تا چند روز آینده به تهران سفر کنند.آن شب جشن کوچکی گرفتند . آرام در چشمان امیر ولادن سعادت وصف ناپذیری را میدید ، که اشعه آن بی نهایت فروزان و خیره کننده بود. او در دل برای انها آرزوی خوشبختی نمود.
آقای فرخی با صورتی بر افروخته ، سراسیمه خود را به آنها رساند و یک راست به کتابخانه رفت ، دکمه پیراهنش را باز کرد . احساس خفگی می کرد . خانم فرخی به دنبال او وارد اتاق شد و گفت : چه اتفاقی افتاده؟ فرخی! حالت خوب نیست؟ می خواهی دکتر خبر کنم؟
آقای فرخی با صدایی گرفته گفت : یک لیوان آب بیاور!
خانم فرخی دوان دوان بیرون رفت . نمی دانست چه اتفاقی رخ داده ؛ اما دلش گواهی می داد باید خبر بدی باشد چرا که چهره آقای فرخی به بیماران نمی خورد.آقای فرخی آب را سر کسید .
_نصف عمر شدم .تو را به خدا حرفی بزن. برای بچه ها اتفاقی افتاده؟ ورشکست شدی؟
_ بدبخت شدم ! بیچاره شدم . کاش ورشکست می شدم . کاش فرید مرده بود .ابروی چند ساله ام رفت!
_از چه چیز حرف می زنی؟ واضح تر بگو ! تا بفهمم فرید کاری کرد؟
آقای فرخی با صدای بلند گفت : از دست پسره الدنگ بی همه چیز ! چه طور نفهمیدم و زندگی ام را دستش دادم!
_کی امید؟
_ فکر و ذکرت شده امید ! گفتی فرید عاقل است ، خیالم از او راحت است . بفرما ! این هم از فرید جانت!
خانم فرخی با حالتی التماس امیز گفت: جان هر کسی که دوست داری بگو چی شده ؟ فرید کاری کرده؟
_داشتم می آمدم خانه، با خودم گفتم سر راه بروم سوپر و کمی خرید کنم . کاش پایم می شکست ! یک دفعه دیدم فرید با زنی وارد فروشگاه شد . پسز بچه ی چهار ، پنج ساله ای نیز با آنها بود . نمی دانستم چه کار کنم . رفتم یک گوشه پنهان شدم . نیم ساعتی در فروشگاه چرخیدند و کلی خرید کردند و رفتم پیش فروشنده گفتم این خانم و آقا را می شناسی؟ فروشنده گفت : چطور؟ گفتم : آخر فامیل دور هستیم منتها خیلی وقت است از انها بی خبریم . فروشنده گفت : آنها از بهترین مشتریان ما هستند .اغلب هفته ای یک بار برای خرید می آیند . حالا فهمیدی چه خاکی به سرم شد؟
_ شاید اشتباه دیدی؟
_ چه می گویی خانم ! یعنی من بچه خودم را نمی شناسم؟
خانم فرخی مبهوت و حیران گفت : نمی دانم ! چه بگویم ، نباید قضاوت عجولانه کنیم.
_ حرف شما درست ، اگر راست باشد چی؟
_ راست ! نه نمی تواند حقیقت داشته باشد!
_ چرا؟ چطور با این اطمینان حرف می زنی؟
_ نمی دانم ! فکرم کار نمی کند . ( و بنای راه رفتن را گذاشت )
آقای فرخی به همسرش که با رنگی پریده از این سو به ان سوی اتاق می رفت گفت : باید ته توی قضیه را در بیاورم . وای به حال فرید ، اگر درست دیده باشم !!
_ مطمئنی یک پسر بچه همراهشان بود؟
_دیگر داری کلافه ام می کنی .مگر کورم ؟
_ آن زن چه شکلی بود؟
_ نمی توانی بفهمی چه حالی داشتم ، چه طور نگاه می کردم .
_ بسیار خوب ! تو را به خدا اینقدر عصبانی نباش ! شاید موضوع جدی نباشد .
_دارم سکته می کنم . آبرویم رفت !
_ ببین فرخی حالا که چیزی معلوم نیست ، چرا بی خود حرص و جوش می خوری؟
_ نمی دانم ! نمی دانم ! فقط اگر راست باشد .... و با این جمله به سمت تلفن هجوم برد . با دفتر دار خود تماس گرفت و گفت : جمشیدی ! آب دستت بود زمین بگذار ! من فقط به تو اعتماد دارم . امروز وقتی فرید از کارخانه رفت دنبالش برو ببین کجا می رود.تا نفهمیدی برنگرد . شب منتظر تلفنت هستم.
سپس گوشی را روی دستگاه کوبید و خشمگین به همسرش خیره شد.
آقای جمشیدی از مردان لایق و قابل اعتماد آقای فرخی بود که همواره گزارشات درست و بدون غرضی به گوش او می رساند.
آقای فرخی گفت : اگر بدانم راست است بلایی به سرش می آورم که مرغ های آسمان به حالش گریه کنند.
_ باید عاقلانه فکر کرد . هر کاری چاره ای دارد . بگذار جمشیدی خبر بیاورد ، آن وقت به فکر چاره باشیم.
_ چاره اش دست خودم است ، حالا می بینی و از در خارج شد.
خانم فرخی سرش به دوران افتاد ، اگر تمام دنیا را بر سرش می کوبیدند ، به انداره این خبر او را خرد نمی کرد . فرید عزیز و نازنینش با خود چه کرد . چه طور از اعتماد او و پدرش سو استفاده کرده . اگر تمام حرفها حقیقت داشته باشد ، آن وقت چه باید می کرد. سرش را روی دست مبل گذاشت و به آینده مبهم خود و فرزندانش گریست.
سایه متوجه ناراحتی و اضطراب پدر و مادرش شد . اما چیز زیادی سر در نیاورد.پدر از کنار تلفن تکان نمی خورد و مادر رنگپریده و عصبی در سکوت فرو رفته بود و با هر صدایی از جا می پرید . ساعت نه شب ، تلفن زنگ زد آقای فرخی گوشی را برداشت ، اما بیشتر شنونده بود و هر چند لحظه یکبار می گفت : بله ! ادامه بدهید. می شنوم.
سایه از لرزش لبان پدر و عرق پیشانی اش حتم داشت خبر ناگواری را به او می دهند . پدر بعد از دقایقی تشکر کرد ، تلفن را قطع نمود و سپس به کتابخانه رفت و مادر به دنبال او راه افتاد.
ساعت دوازده سب بود که سایه با صدای بلند پدر از خواب پرید . پاورچین ، پاورچین از پله ها پایین آمد . صدای پدر را شنید که آمرانه گفت : تا حالا کدام گوری بودی؟
_اتفاقی افتاده؟
_ گفتم کدام گوری بودی؟ جواب من را بده!
_با بچه ها بیرون رفتیم .
_ با بچه ها بیرون رفتی.تو گفتی من هم باور کردم .
_ مادر چرا پدر عصبانی شده؟
مادر تا خواست حرف بزند پدر گفت : شما دخالت نکنید ! ببین فرید ! تا حالا هر غلطی می کردی به خوردت مربوط است اما از این به بعد تمام کارهایت را کنترل می کنم . شیر فهم شد؟
_به چه دلیل ؟
_ به همان دلیلی که تمام زندگی ام را دستت دادم . ببینم نکنه فکر کردی شهر هرت است و هر کاری بخواهی می توانی انجام دهی؟
فرید با کلافگی گفت : نخیر ! نه شهر هرت است و نه من هر کاری بخواهم می کنم. شما بی منطق حرف می زنید.
_ تو واقعا از منطق چیزی می دانی؟ اگر می فهمیدی با آبروی من بازی نمی کردی .
_ به من بگویید چه کار کردم ؟ من حق دارم بدانم .
صدای مادر شنیده شد که گفت : فرید خواهش می کنم با پدرت بحث نکن !
_ بسیار خوب ! قبول است . هر چه پدر گفت ، قبول دارم . من روی حرف پدر حرفی نمی زنم .
پدر از فرصت استفاده کرد و گفت : حالا شدی یک پیزی . از فردا مادرت هر چه گفت گوش می کنی و هر دختری را پسندیدید نه نمی گویی .
_ چرا شما یک دفعه به فکر زن گرفتن من افتادید ؟ این مساله به همین سادگی نیست که می گویید.
_ اتفاقا خیلی هم ساده است . همین که گفتم . گرنه کارخانه ، بی کارخانه ؛ می دهم دست امید . می روی جایی که چشمم به تو نخورد . خوشی زیر دلت زده .
_ من گفتم هر چه بگویید قبول می کنم ، اما ازدواج آن هم یک دفعه و بودن مقدمه ! خودتان را بگذارید جای من ...!
پدر با تمسخر گفت : اتفاقا خودم را گذاشتم جای تو ! تا فردا وقت داری فکرهایت را بکنی .
فرید با اعتراض گفت : در این خانه چه خبر است؟ یک دفعه داخل می شوی ، این بساط را راه اندازید . من نمی خواهم زن بگیرم.
مادر گفت : فرید! قرار نبود روی حرف پدرت حرف بزنی .خواهش می کنم تمامش کن . به خاطر من.
پدر گفت : این گوی و این میدان . هر کاری دوست داری بکن ! اگر خواستی برو و دیگر پشتت را نگاه نکن . و یا بمان و حرف ما را گوش کن !
پدر از کتابخانه خارج شد ، سایه آهسته به اتاق خود رفت . او مطمئن بود که فرید حرف پدر را زمین نمی اندازد ؛ زیرا حساسیت بیش از حد فرید به مار و موقعیت اجتماعی اش آگاه بود و امید همواره رقیبی برایش به حساب می آمد . پدر انگشت روی حسابی ترین نقطه ضعف فرید گذاشته بود . سایه با نگرانی و ترس مبهمی که در وجودش لانه کرده بود به خواب رفت .
مادر همچنان که در آشپزخانه به غذا ها رسیدگی می کرد ، دستوراتی به مریم خانم می داد . فرید در آستانه در به حرکات مادرش چشم دوخته بود . بعد از لحظاتی چند گفت : صبح بخیر مادر!
خانم فرخی به طرف صدا برگشت و با دیدن فرید در آستانه در خیلی دی گفت : صبح بخیر !
فرید گفت : می خواستم چند کلمه با شما صحبت کنم . وقت دارید؟
خانم فرخی با دقت در چهره پسرش نگریست و گفت : خوب ! من آماده شنیدن هستم.
فرید لحظاتی در سکوت گذراند و سپس با صدای بم گفت : راجع به حرفهای شب گذشته . من خیلی فکر کردم . به خاطر شما و پدر حاضرم ازدواج کنم.
خانم فرخی نفس بلندی کشید . گویی در انتظار شنیدن زمان مرگ خود به سر می برد . و اکنون مهلتی دوباره برای زیستن یافته است . گفت : به خاطر من و پدرت ! فرید ما دوست داریم ، به خاطر خودت باشد. برای آینده خودت.
_ اگر شماها این را می خواستید مرا در تنگنا قرار نمی دادید.
_ تو باید شجاعت این را داشته باشی که اگر مخالفت حرف پدرت هستی اعتراض کنی و قبول نکنی!
فرید پوزخند زد و گفت : شجاعت! پدر با زندگی و سرنوشت من بازی می کند ، کوچکترین اشتباه و خطایی از من نزد پدر نا بخشودنی است.
_ می خواهی من با پدرت صحبت کنم ؟
_ بی فایده است . در ضمن شما هم این را می خواستید ، حالا چرا ناراحت هستید؟
_ آرزوی هر مادری دیدن عروسی بچه هایش است . چرا از من خرده می گیری؟
_ حالا به آرزو یتان می رسید . هر کاری خواستید انجام بدهید.
_ فرید ! ( اما فرید رفته بود و مادر را دلتنگ و پریشان از سخنانش بر جای نهاده بود.)
آقای فرخی سر میز غذا گفت : چه خبر خانم؟
_ خبری نیست .
_چه طور خبری نیست، مگر قرار نبود امروز جواب بگیری؟
مادر با چشم به حضور سایه اشاره کرد . سایه دهانش را پاک کرد و گفت : خیلی خوشمزه بود ! دست شما درد نکند ! می روم به اتاقم .
آقای فرخی گفت : برو دخترم ! نوش جانت
خانم فرخی گفت : سایه از چیزی خبر ندارد . نمی خواهم نگرانش کنم.
_ کار خوبی کردی ! بلخره با این پسره حرف زدی یا نه؟
_ ببین فرخی ! مساله یه عمر زندگیه . در عرض یک شب نمیشه نتیجه گرفت .
_ من دیشب اتمام حجت کردم . اگر بخواهی سرسری بگیری دیگر باید فرید را در خواب ببینی . آن زنی که من دیدم ... ( و سرش را با افسوس تکان داد )
خانم فرخی چشمانش را تنگ کرد و گفت : شما که گفتید ندیدید.
_ این حرفها را رها کن ! برو سر اصل مطلب !
_ اصل مطلب اینست که فرید بخاطر ما می خواهد زن بگیرد . خودش تمایلی ندارد.
_ به جهنم ! این را که از اول می دانستم . وقتی زن گرفت ، سر به راه می شود. چرا سراغ خانم سخاوت نمی روی؟
_ خانم سخاوت؟ اه آرام ! من که از خدا می خواهم.
_ چرا دست دست می کنی؟
_فرید صبح آن قدر نا امیدانه حرف زد که من هیچ رغبتی به این مساله ندارم. پایم پیش نمی رود.
_یا باید زن بگیرد یا از این خانه برود ! بهتر است دلسوزی بی جا نفرمائید . شما قدم پیش بگذارید ، بقیه اش با من .
_ هر چه شما بگویید . شاید حق با شما باشد .
_ صد در صد حق با ماست . جوان است ؛ خوب و بد زندگی را تشخیص نمی دهد.
_ خانم فرخی نزد سایه رفت و ماجرای رضایت فرید را با مقداری کم و زیاد بازگو کرد
سایه گفت : مطمئن هستید فرید قبول کرده ، نکند می خواسته شما و پدر را دست به سر کند.
_ دیگر نمی دانم کی درست می گوید ، کی غلط ! فقط این را می دانم که تا تنور داغ است باید بچسبانم.
_ به چه قیمتی می خواهید بچسبانید؟
_ سایه تو دیگر سر به سرم نگذار ! پدرت این را می خواهد و تو باید به من کمک کنی!
_ حالا آن دختر خوشبخت کی هست؟
_ آرام !
_ آرام ! فرید خبر دارد ؟
_ هنوز نه ! اما فکر می کنم خودش حدس می زند.
_ مادر! آرام دختر حساس و نکته بینی است . شک دارم قبول کند.
_ مگر فرید چه عیبی دارد ، که این طور حرف می زنی . اگر کسی پشت در باشد گمان می کند فرید مشکلی دارد و ما آن را مخفی می کنیم.
_ اگر چیزی نیست چرا با این عجله ! شما حتی فرصت نفس کشیدن به فرید را نمی دهید.تو هنوز خامی ! زود است که بفهمی منظور ما از این کار صرفا بخاطر خوشبختی خود فرید است . در هر حال باعث تمام این تعجیل در کارها خود اوست
_ من نمی توانم بفهمم که چه شده فقط امیدوارم راه درست را انتخاب کرده باشید.
_ امشب با فرید صحبت می کنم تا نظر خودش را بدانم.
_ هر طور مایلید . به شرطی که فرید صادقانه جواب بدهد . نه صرفا برای منافع خودش.
_ سایه کاهی فکر میکنم تو هنوز بچه ای . اما می بینم که عاقل تر از من هستی .اگر جای من بودی چه می کردی؟
سایه گفت : خوشحالم که جای شما نیستم . اما احساس من می گوید فرید باید یک طوری تنبیه شود . با این حال تنبیهی که شما و پدر در نظر گرفتید کمی سنگین است .
_ فرید بلخره باید ازدواج کند . حالا موقعیت برایش فراهم است چه بهتر از این .
سایه شانه هایش را بالا انداخت و گفت : شاید حق با شما باشد.
فرید آن شب زود به خانه آمد و به اتاقش رفت . خانم فرخی از فرصت پیش آمده استفده کرد تا خود را به فرید برساند . چند ضربه به در زد . صدای فرید او را فرا خواند : بیایید داخل.
خانم فرخی وارد اتاق شد و فرید را در حال نواختن گیتار دید ، او اهنگی را با سر انگشتانش به آرامی می نواخت . بعد از دقایقی سرش را بلند کرد و گفت : از این طرف ها؟
_ حال و حوصله شوخی را ندارم.
فید گیتار را در گوشه ای نهاد و گفت : چه طور مادر عزیز ما بی حوصله است؟
_ این از تو ، ان هم از پدرت!
_ مادر من که به شما گفتم ، هر کاری می خواهید بکنید !
_ این حرف از صد تا نه بدتر است . من دوست دارم تو از ته دل تمایل داشته باشی.
_ بیین مادر ! من به هیچ دختر خاصی علاقه ای ندارم . به من حق بدهید که به عهده خودتان بگذارم.
خانم فرخی در چشمان پسرش دقیق شد تا بتواند در عمق نگاه او چیزی کشف کند ، اما جز نگاهی بی روح چیز دیگری نیافت.
_ من به پدرت قول دادم تا هر چه زودتر همسر مناسبی برای تو پیدا کنم . می دانی پدرت تا ان وقت آرام نمی شود .به همین دلیل تصمیم گرفتم اول با خودت صحبت کنم .
_ بفرمائید سراپا گوشم.
خانم فرخی متوجه شد که فرید علاقه ای به صحبت کردن ندارد و صرفا بخاطر احترام و حرمتی که قائل است این حرف را می زند.
_ تو می دانی که دختر در فامیل و دوست و آشنا زیاد است اما من علاقه زیادی به آرام دارم . به نظر من آرام دختر با کمالاتی است و از هر لحاظ همسری مناسب برای توست . می خواستم نظرت را بدابنم.
_ آرام ! همان دختری که دوست سایه است و با شما به شمال امد؟
_ بله خواهر زاده خانم سخاوت . نکند به این زودی فراموش کردی؟
_ اما چرا او؟
_ چرا نه؟ دختر تحصیل کرده و با وقاری است . من هم دوستش دارم.
_ در هرحال برای من هیچ فرقی نمی کند.
_ این حرف معنی خوبی ندارد .یعنی اصلا نمی خواهی دختری را که معرفی می کنم مورد پسندت باشد؟
_ گفتید زن بگیر می گیرم دیگر چه فرقی می کند چه کسی باشد؟
_ فرید تو یک عمر می خواهی با دختری که همسرت می شود زندگی کنی . چه طور برایت فرق نمی کند که چه کسی باشد . اصلا میدانی بهتر است عسل دختر تیمسار را برایت خواستگاری کنم . او هم کمتر از آرام نیست . یادت می آید عروسی برادرش ناصر چقدر عسل دور و برت می چرخید؟ و از تو پذیرایی می کرد؟
_ نه چیزی خاطم نیست.
خانم فرخی از خونسردی و بی اعتنایی فرید به حیرت افتاد ، نا امیدانه گفت : فردا با تیمسار تماس می گیرم و قرار خواستگاری را می گذارم.
فرید برخاست و به کنار پنجره رفت ، لحظه ای بفکر فرو رفت و سپس گفت : نه مادر ! فکر می کنم آرام بهتر باشد. شاید او بتواند شرایط من را درک کند ( این جمله آخر را طوری زمزمه کرد که خانم فرخی متوجه نشد)
خانم فرخی با اشتیاق فراوان از شنیدن نام آرام به سرعت از اتاق بیرون دوید تا به سایه و آقای فرخی مژده دهد و آنها را نیز در شادی بیش از حد خود سهیم گرداند.
عمه پوران با حیرت فراوان ، گوشی را لحظاتی چند در دستانش نگاه داشت . سپس آن را روی دستگاه گذاشت . به نقطه ای نا معلوم چشم دوخت . آن گاه برخاست و به حیاط رفت. آرام ولادن مشغول گفتگو و نوشیدن قهوه بودند . عمه پوران در کنارشان نشست ، فنجانی قهوه برای خود ریخت و آن را مزه مزه کرد . در همان حال با دقت به چهره آرام نگریست . بعد از لحظاتی گفت : آرام نظرت در مورد فرید پسر خانم فرخی چیه؟ آیا تو از او خوشت میاد؟
آرام از سوال عمه پوران متحیر شد . نمی دانست در جواب چنین پرسشی که به یک باره مطرح شده بود چه بگوید . لادن به کمکش شتافت و گفت : مادر ! چه طور شده بی مقدمه این سوال را پرسیدید؟
عمه پوران شانه هایش را بالا انداخت و گفت :چه اشکالی دارد! خواستم نظر آرام را بدانم .
آرامکه خود را نا گذیر به پاسخ دادن می دید با شرمی که در چهره اش آشکار بود گفت : گر چه من برخورد زیادی با فرید نداشتم اما پسر بدی نیست .
عمه پوران ابروهای خود را بالا انداخت و گفت : می دانی چه کسی تلفن کرده بود؟
لادن گفت : مادر! چه قدر مرموز شدید! چه کسی تلفن کرده ؟ یعنی چه؟ ما از کجا باید بدانیم؟
_ آخر برای خودم خیلی جالب بود . در واقع انتظارش را نداشتم.
آرام کنجکاوانه به عمه پوران می نگریست ، نمی توانست هیچ حدسی بزند . دلشوره ای سخت به سراغش آمد . می خواست حرفهای عمه پوران را در هوا قاپ بزند اما عمه جان عمدا طوری صحبت می کرد تا او را خوب عذاب دهد.
لادن نیز بی صبرانه در انتظار شنیدن ما بقی حرفهای مادرش بود.
_ مادر کی تلفن کرد؟
_ لادن مثل اینکه تو بیشتر از آرام مشتاق شنیدن حرفهای من هستی ! آرام چندان تمایلی به گوش کردن ندارد.
آرام آب دهانش را فرو داد و گفت : چرا اتفاقا من هم کنجکاو شدم .
عمه پوران خیلی شمرده گفت : خانم فرخی بود . از تو خواستگاری کرد .
لادن و آرام روی صندلی صاف نشستند . آرام نمی توانست به گوش های خود اطمینان کند. بالا خره لادن قفل سکوت را شکست و گفت : حتما برای محمود!
آرام مثل اینکه آب سردی رویش پاشیده باشند وا رفت و بی حال به صندلی تکیه داد . چه طور نتوانسته بود حدس بزند که علت تلفن خانم فرخی چیست . با یاد آوردن حرکات مشمئز کننده محمود درونش ملتهب شد .
عمه پوران فنجان را به لبانش نزدیک کرد و گفت : من از فرید حرف می زدم . چه طور تو یاد محمود افتادی؟ .... البته من هم اول همین فکر را کردم . اما خانم فرخی تو را برای فرید خواستگاری کرد.
و با این جمله به آرام که با چشمانی گرد شده از حیرت به او خیره مانده بود نگریست .
لادن گفت : فرید؟ ... درست شنیدم؟
_ راستش خودم هم خیلی تعجب کردم. اما واقعیت همین بود که گفتم ، خانم فرخی اجازه خواست تا برای خواستگاری بیایند.
لادن حیرت زده گفت : باور کردنی نیست !
عمه پوران پاسخ داد : در هر حال انها خانواده متمول و سر شناسی هستند و آرزوی هر دختری وصلت با چنین خانواده ایست اگر لادن را خواستگاری می کردند من نه نمی گفتم.
لادن با حالت اعتراض آمیزی گفت : مادر ! این چه حرفیه که می زنید؟
عمه پوران در حالیکه بر می خواست گفت : آرام جان ! خوب فکر کن ! چون فردا باید جواب بدهم/
آرام متحیر به اطراف نگریست . کلمات عمه پوران و لادن را در ذهنش جمع و جور می کرد . احساس کرد گرمای شدیدی در تنش دمیده . حالتی تب آلود داشت . با خود اندیشید : چرا ، چرا باور نکنم؟ مگر عشق و دوست داشتن غیر از اینست؟ فرید احساسی شبیه من داشته و نمی توانسته آن را بروز دهد . چه قدر احمق بودم ! چه طور نفهمیدم !
لادن دستان آرام را گرفت و گفت : چی شهد؟ حالت خوبست؟
_ من خواب نیستم ؟
_ می خواهی نیشگونت بگیرم؟
آرام زمزمه کرد: چطور ممکن است؟
_ چرا ممکن نیست ، من حدس می زدم که تو با زیبایی ات فرید را مسخ کنی
_باور نمی کنم .
و در آغوش لادن گریه سر داد.
لادن در حالیکه موهای آرام را نوازش می کرد گفت : گریه خوشحالی است . احساس تو را درک می کنم.
آرام در چشمان لادن نگریست و در میان اشک خنده زیبایی سر داد.
مادر! بهتر است از الان بگویم که من جشن نامزدی و از اینجور مراسم های مسخره نمی خواهم.
این صدای فرید بود که هر ساعت بهانه ای می تراشید و با مادرش بحثی به راه می انداخت . ولی خانم فرخی با حوصله زیاد با فرید برخورد می کرد . می دانست که او روزهای سختی را می گذراند.
خانم فرخی با صبر و آرامش گفت : چرا اینقدر بهانه می گیری؟ مگر آدم هر روز ازدواج می کند! دختر مردم آرزو دارد!
_ همین که گفتم . موضوع را زودتر خاتمه دهید.
خانم فرخی نمی دانست با این رفتارهای فرید چه گونه کنار بیاید . گاه می اندیشید : شاید ازدواج فرید اشتباهی بیش نباشد و گاه خود را دلداری میداد که آرام او را سر عقل می آورد.
خانم فرخی با ملایمت گفت : حداقل یکبار به دیدن پدر ومادرش برویم تا بعد ببینیم چه می شود.
فرید عصبی و بی قرار مدام در خانه به دنبال بهانه ای بود و بی جهت با سایه و امید درگیر می شد.
امید ترجیح می داد بیشتر وقت خود را در کنار سارا و در منزل انها بگذراند و سایه که ناگذیر به تحمل رفتارهای پرخاشگرانه فرید بود اکثر اوقات خود را در اتاقش به تنهایی می گذراند و دعا می کرد که هر چه زودتر زندگی شان به آرامش سابق بازگردد.
عمه پوران با شیراز تماس گرفت و توضیحاتی به برادرش داد ، سپس گوشی را به آرام داد . پدر از آرام خواست تا خوب فکر کند و قبل از آمدن آنها به تهران جلسه ای گذاشته و با فرید صحبت کند ، اگر به توافق رسیدند برنامه بله بران را بگذارند . سپس افزود : با حرفهایی که خواهر گفت دیگر جایی برای تحقیق نمی ماند . حرف خواهرم سند است . فقط می ماند نظر تو . اگر واقعا مورد پسندت واقع شد ما به تهران می آییم.
عمه پوران با خانم فرخی صحبت کرد و در خواست برادرش را به اطلاع آنها رساند و خانم فرخی قرار گذاشت تا فردا بعد از ظهر به همراه فرید به ان جا بروند . خانم فرخی بعد از قطع کردن تلفن در فکر فرو رفت . باید هر طور شده بود فرید را راضب به رفتن می کرد ، در غیر اینصورت آبرویش نزد خانم سخاوت می رفت .
فرید با شنییدن حرفهای مادر مانند اتشفشانی فوران کرد و فریادزنان گفت : من حرفی برای گفتن ندارم .به شما گفتم حال و حوصله این کارها را ندارم !
_ چشم بسته که نمی شود جواب بدهند. خواهش می کنم.
فرید چنگی به موهایش زد و به چشمان پر از اشک مادر چشم دوخت و گفت : فقط به خاطر شما می آیم .
خانم فرخی صورت فرید را بوسید و گفت : متشکرم پسرم ! مطمئن باش پشیمان نمی شوی!
آرام از گوشه پنجره به امدن فرید و مادرش می نگریست . فرید با لباسی اسپرت و ساده مثل همیشه و خانم فرخی با سبد گلی زیبا بطرف ساختمان می آمدند .آرام به سرعت جلوی آیینه رفت ، دستی به موهای انبوهش کشید و نگاهی دقیق به صورتش انداخت . با اطمینان از ظاهر خود به کنار در رفت . خانم فرخی با دیدن او صورتش را بوسید و دسته گل را به دستش داد و گفت » به ، به ! دختر گل و خوشگلم ! حالت خوبست؟
آرام تشکر کرد و فرید با چهره ای که نمی شد چیزی از آن فهمید سلام کرد. به راهنمایی عمه پوران به اتاق نشیمن وارد شدند . آرام سبد گل را روی میز گذاشت و در کنار عمه نشست . جرات سر بلند کردن نداشت . هیچگاه در توصرش نمی گنجید که انقدر زود فرید را تا این حد نزدیک به خود ملاقات کند.
فرید خاموش و سنگین نشسته بود. خانم فرخی با عمه جان گرم صحبت بودند .بعد از پذیرایی و نوشیدن چای و شیرینی ، خانم فرخی گفت :خانم سخاوت اگر اجزه بدهید با بیرون باشیم تا این دو جوان با هم صحبت کنند !
عمه پوران برخاست و گفت : البته حق با شماست و با لبخند همراه خانم فرخی بیرون رفت.
فرید کمی جا بجا شد و در چهره آرام لحظه ای نگاه کرد . آرام چون تندیسی خیالی به دستانش خیره شده بود. موهایش بخشی از چهره اش را پوشانده بود و هاله زیبایی را در او ایجاد کرده بود. سرش را بلند کرد ؛ تلاقی نگاهش با فرید شرمسارش نمود . لبخند کم رنگی بر لبانش نقش بست .
فرید سرفه ای کرد و گفت : خوب ! مثل اینکه شما خواسته بودید با هم صحبتی داشته باشیم؟
_ یعنی شما نمی خواستید؟
_ نه ، نه سوئ تفاهم نشه ؛ منظورم این بود که شما ابتدا شروع کنید .
_ اگر خواهش کنم شما شروع کنید قبول می کنید؟
فرید لحظاتی سکوت کرد و گفت : من می خواهم ازدواج کنم و شما مورد تایید خانواده ام بودید و به نظرم انتخاب درستی کرده اند.
_ شما همیشه تا این حد مختصر و مفید حرف می زنید؟
_ بستگی به موضوع دارد.
_ موضوعی از این مهمتر می تواند در زندگی باشد؟
_ در واقع این اولین جلسه گفتگوی ماست ، به من حق بدهید کمی مشکل حرف بزنم.
_ پس مشوق شما خانواده تان بودند؟
_ حقیقت را بخواهید بله !
_ خودتان چه عقیده ای دارید؟
_ عشق بعد از ازدواج!
آرام موهایش را عقب راند و تکرار کرد : عشق بعد از ازدواج ؟ اگر پیش نیاید چه؟
_ این عقیده من بود .
_ من به عقیده شما احترام می گذارم . با این مجود ازدواج برای شما ریسک است !
_ زندگی با ریسک هیجانش بیشتر است! و لبخندی زد .
_ من توقع دیگری داشتم !
_ که عاشق شما باشم؟
آرام از رک گویی فرید بر آشفت . کمی خود را جمع کرد و با اعتماد بنفس گفت : منظورم این نبود . شاید احساسی خفیفتر نزدیک به عشق!
_ نمی خواهم دروغ بگویم .
_ فقط ازدواج ؟ این هدف نهایی شماست؟
_ گناه است؟
آرام نفس بلندی کسید و گفت : کمی عجیب است ! من باید فکر کنم .
_ می فهمم.
_ فکر نمی کنید چیز دیگری برای گفتن داشته باشد؟
فرید با جدیت خاصی گفت : خیلی چیزها برای گفتن دارم اما بعد ازدواج !
آرام بهت زده و حیران دیگر جوابی برای گفتن نداشت .
بعد از بدرقه مهمانان آرام در کنج باغ نشست ، تا درهوای آزاد فکرکند.برخاست و در یک خط ممتد شروع به راه رفتن کرد که صدای لادن او را به خود آورد.
_ اینجا چکار میکنی؟
_ فکر میکنم.
_ جای خوبی انتخاب کردی . فرید رفت؟
_ خیلی وقت است .
_ نتیجه چه شد؟
آرام شانه هایش را بالا انداخت : هیچ !
_ چطور؟ مگربا هم حرف نزدید؟
_ چرا . لادن ! من نتوانستم هیچ چیز از حرفهای فرید سر در بیاورم . نه انگیزه و نه هدف و نه هیچ چیز دیگر.
_ از جواب دادن طفره رفت؟
_ تقریبا ! فرید خیلی رک حرف می زند . احساس او به من در حد ازدواج کردن است همین!
_ این حرف باعث دلخوری ات شد؟
_ هم آره هم نه ! آره بخاطر این که انتظار نداشتم . نه بخاطر اینکه فهمیدم فرید آدم دروغ گویی نیست و تظاهر نمی کند.
_ شاید خواسته تو را امتحان کند . می دانی مردها آن هم از نوع فرید نمی ایند رک و راست روبه رویت بنشینند و بگویند دوستت دارم ! عاشقت هستم ! برای فرید این کار دادن نقطه ضعف و یا شکست غرورش به حساب مس آید.
_ من در بد بن بستی گیر کردم . از طرفی سر از حرفهای فرید در نیاوردم . از طرفی احساس خودم مرا اسیر کرده . من عاشق فرید هستم !
_ می توانم بپرسم به تو چه گفت ؟
_ عشق بعد از ازدواج!
لادن با صدای بلند خندید.
_ کجای حرفم خنده دار بود؟
_ معذرت می خواهم . اما این آقا فرید عجب عقاید شگفت انگیزی دارد . _ بنظر تو حرفش قابل قبول است؟
_ من از بعضی ها شنیده ام که عشق بعد از ازدواج محکم تر و عمیق تر از عشق قبل از ازدواج است. ببین آرام نباید تا این حد خودت را آزار دهی . در واقه فرید همه حقایق را گفته و این تویی که باید تصمیم بگیری ! چون تو عاشق هستی و هیچ شرطی برای نپذیرفت تو را قانع نمی کند . بنابرین خودت را آزار نده ! یا همین حالا بگو نه یا برگرد شیراز ! تا همه چیز را فراموش کنی . با گفتن باه ریسک بزرگی در زندگی ات می کنی . شاید شانس با تو باشد . در واقع تمام زندگی ها حتی انهایی که با عشق آغاز می شود ریسکس بیش نیست و همه ما قمار باز دنیای خود هستیم.
_ دقیقا فرید نیز به همین نکته اشاره مرد . زندگی با ریسک و هیجان ناشی از آن .آخ لادن ! نمی دانی تو این موقعیت چقدر به تو حسودی ام می شود.
_ به من . چرا؟
_ تو و امیر همدیگر را دوست دارید و می توانید تمام مشکلات را از پیش رو بردارید.
_ تو هم می توانی فرید را عاشق خودت بکنی ؛ همانطور که او را چشم بسته وادار به ازدواج کردی . مطمئنا حقایقی وجود دارد که بعدها می توانی از انها سر در بیاوری!
هفته ای در التهاب و نگرانی بدون هیچ نتیجه ای بر آرام گذشت . چندین بار تصمیم به بازگشت گرفت ، اما قلبش او را میخکوب بر جای نهاد . دیگر باورش شده بود که توان گریز در خود ندارد و به هر قیمتی فرید و عشق او را می طلبد . حالا که فرید او را می خواست او نیز فرصت عرضه عشقش را خواهد داشت و فرید را به دام خود خواهد کشید . فرصت یک عمر زندگی با مردی که در ظاهر خصوصیات یک مرد را دارا بود ، جذاب ، خواستنی . و آرام به یک باره خواست که چنین ریسکی کند . چرا که می دانست هیچ گاه فرید را از یاد نخواهد برد و رها کردن خواسته هایش با نابودی قلب و روحش همراه خواهد بود . چه طور می توانست انسانس بیروح و مرده ای متحرک باقی بماند ! فرید تنها مرد ایده آلی بود که تنوانسته بود او را شیفته خود سازد .آرام در حالی که گل یاس سپیدی را می بویید با خود زمزمه کرد ک فرید همان مرد رویا های من است و من او را از دست نخواهم داد.
************************************************** *********************************
سر انجام آن شب موعود فرا رسید . آرام لباسی از حریر سبز کاهویی با گل هایی سفید به تن داشت . بی شک زیباتر از هر زمانی به نظر می رسید . گیسوان مواج و سیاه رنگش به روی شانه زیبایی اش را بیشتر به رخ می کشید و چشمانش در انعکاس نور چون رنگین کمان می درخخشید . با به یاد آوردن فرید قلبش تیر می کشید . بی صبرانه در انتظاردیدارش بود . تیک تاک ساعت طنین خوشی از رسیدن زمان وصل را نشان میداد.
مراسم اندکی برایش غریب بود . به اطرافش نگاه کرد تا شاید علت آن را بیابد . مانند ان که چیزی کم بود و یا سر جایش قرار نداشت . هر چه بیشتر نگاه می کرد کمتر سر در می آورد . عشف او را در محاصره خود داشت و اندیشیدن به چیز دیگری را محال می کرد .
فرید در لباس رسمی که بر تن داشت ، چهره جذاب و دلنشین تری یافته بود . او با لبخندی پر جاذبه به آرام نگریست و دسته گلی از رز صورتی را به او هدیه کرد . آرام بی اختیار گل ها را بویید و گفت : خیلی زیباست متشکرم.
خانم فرخی و سایه صورت او را بوسیدند و زیبایی او را ستودند . سارا نیز مهربانانه با او برخورد کرد و تبریک گفت . همه چیز عالی بنظر می رسد ، پذیرایی بدون نقص عمه پوران ، صمیمیت پدر و آقای فرخی و صدای خنده و شوخی فضا را پر کرده بود . همه چیز تایید می شد و مورد موافقت قرار می گرفت ، ادامه تحصیل آرام ، ازدواج در کمتر از دو هفته ، خرید خانه ، میزان مهریه و ..... آرام متحیر بود ! قدرت تکلم از او سلب شده بود . او مایل بود برای مدتی هر چند کوتاه نامزد بماند . در واقع او هیچ شناختی از فرید نداشت . اما از مطرح کردن آن نوعی دلشوره در خود می دید.ترس از دست دادن فرید پرنده ای بود که هر لحظه بیم پروازش می رفت .
صدای دست زدن و تبریک گفتن در گوشش پیچید . شیرینی را دور تا دور گرداندند و خانم فرخی انگشتری با نگین های الماس به آرام هدیه کرد . آرام مسخ شده و بیمار گونه به اطراف می نگریست . به دنبال فرید می گشت اما او را غریبه تر از هر زمانی مشغول صحبت با حامد و امید دید . آرام می خواست از لادن بپرسد اما او را هم نیافت . مادر ، عمه پوران و همگی در گیر بودند . آرام که می خواست ستاره آن شب باشد خیلی زود افول کرد و در میان انبوه انسان های آشنا بی پناه تر از پرنده ای تنها در قفس بر جای ماند . او این را نمی خواست . بغضی به بزرگی یک کوه در گلو داشت . زمانی بخود آمد که با دین لباس حریر رویایی اش اشک می ریخت . از هیچ چیز سر در نمی آورد . خواسته و آرزویش چیز دیگری بود . آن شب را زیبا و دوست داشتنی می خواست عاشقانه و لطیف اما تنها چیزی که در آن جمع اهمیت نداشت او و فرید بودند.
لادن آهسته در کنار تخت نشست و حیرت زده پرسید : شب به این مهمی داری گریه می کنی؟ چه اتفاقی افتاده ؟ کسی حرفی زده؟
آرام با صدایی گرفته گفت: لادن برای همه به این سرعت تمام می شود؟ به این سردی ؟ به این سرعت؟
لادن گفت : ظاهرا که مجلش خیلی گرم بود . فرید خیلی خوشحال بود . نمی دانم منظورت چیست.
آرام اشک های روی گونه اش را سترد و گفت : کاش می دانستم.
_ ببین عزیز دلم بعضی ها بی قرارند و زود می خواهند تمام شود و ازدواج کنند . بعضی ها مثل امیر خونسرد ... و آهی کشید و ادامه داد : اما تو یک وقت متوجه می شوی که سر سفره نشستی و بله را گفتی! تازه بعد از ازدواج فرصت کافی برای شناخت یکدیگر خواهید داشت .دوران نامزدی طوریست که کمتر میتوان از یکدگیر سر در اورد . من که از خدا می خواستم همین الان ازدواج کنم . بر عکس امیر که زیاد هیجان زده نیست ! فرید باید خیلی به تو علاقمند باشد که میخواهد تو را هر چه زودتر بدست آورد .
آرام به حرفهای لادن که بی ریا و صادقانه با او همدردی می کرد خندید و گفت : تو این طور فکر میکنی؟
_ چه دلیل دیگری ممکن است وجود داشته باشد! تو باید به خودت ببالی که پسر مغرور و خوش تیپی مثل فرید را به دام انداختی . آن هم در دام ازدواج ! ( و سپس خنده ای برای خوشایند آرام سر داد) اما آرام به همه چیز شک داشت و این احساس آزار دهنده بود . چیزی ناخوشایند وجود داشت که او را سر در گم و مایوس می کرد.
در رستوران نسبتاخلوت و دنجی در کنار پنجره ، سعید روبه روی فرید نشسته بود و به بخاری که ازغذایش برمی خواست نگاه می کرد، فرید هم ماجراهای پیش آمده را برایش تعریف میکرد.
_ بنظرت تا این جا چطور بود؟
_ تا این جای قضیه از دست پدر و مادرت راحت شدی اما بعد چه؟
_ بعد خدا بزرگ است !
_ این که نشد حرف ، تو باید حقیقت را به آرم بگویی.
_ چه طوری بگویم ؟ در بد بن بستی گیر کرده ام . تازه اول باید نسیم را قانع کنم.
_ تو به جای این که او ضاع را رو به راه کنی حسابی همه چیز را بهم ریختی .
_ اگر پدر را در آن حا ل می دیدی تو هم کاری جز این از دستت بر نمی امد.
_ تو بخاطر خودت دو نفر را بدبخت می کنی!
_ من به هر دو می گویم اما به موقعش !
_ ان وقت دیگر دیر است و فایده ای ندارد.
_ می گویی چه کنم؟ آن از خانواده ام ، انهم از نسیم ! تو جای من بودی چکار میکردی؟
سعید در دل خدا را شکر کرد که بجای او نیست .
_ چرا غذایت را نمی خوری؟
فرید بشقاب غذا را به کنار زد و گفت : اشتهایم کور شده!
_ به تازه اول راهی . آنقدر بخور تا بتوانی از پس هر دو برآیی!
فرید سر در گم و مغموم بر سر دو راهی مانده بود . سعید نمی دانست چگونه باید بهترین دوستش را متوجه اشتباهش بنماید . فرید زندگی را به بازی گرفته بود اما زمانی می رسید که زندگی او را به بازی می گرفت .
فرید به سمت خانه پیش می رفت . در طول راه به اولین روز آشنایی اش با نسیم اندیشید . نسیم همچون باد ملایمی بر او وزید و گذشت ، اما فرید نتوانست از او بگذرد و به دنبالش رفت .
نخستین بار در یک روز بهاری بود که فرید با سرعتی سر سام اور در خیابانها می راند و در یک لحظه اتومبیلی از خیابان فرعی بیرون آمد و برخورد شدید اتومبیل ها صدای گوشخراشی ایجاد کرد .نسیم خشمگین و عصبی از پشت فرمان پیاده شد . اخم آتشینی که در چشمانش فروزان بود جذاب و دیدنی بود. فرید همانطور که پشت رل نشسته بود نسیم را برانداز کرد، موهای بلوند ، قد نسبتا بلند و باریک با دستانی کشده وزیبا ! نسیم به شیشه اتومبیل زد ، فرید شیشه را پایین کشید . نسیم با تمسخر گفت : عذر می خوام که ماشین جنابعالی به ماشین من زده ! اگر ممکن تشریف بیارید پایین!
فرید با تانی از اتومبیل پیاده شد و به قسمت جلوی اتومبیل که تقریبا له شده بود نگاهی انداخت . نسیم گفت : خوب!
_ شما از فرعی به اصلی آمدید !
_ که اینطور! اگر شما سر سوزنی انصاف داشته باشد ، اقرار می کنید که سرعت بیش از حد شما حتی اجازه نداد اتومبیل از خیابان بیرون بیاید . شما انحراف به چپ داشتید!
_ خسارتش را می دهم !
نسیم پوزخندی زد : زحمت می کشید ! در ضمن این ماشین مادرم بود!
_ اولا که مخصوصا نزدم . در ثانی از کجا باید می دانستم ماشین مادر جنابعالی است؟
_ حالا که فهمیدی بهتر است منتظر باشیم تا پلیس بیاید!
دقایقی بعد افسر آمد . قرار شد فرید اتومبیل را برای تعمیر ببرد . نسیم با خشم آدرس خانه اش را روی ورق نوشت و گواهینامه فرید را گرفت .
خانه نسیم در طبقه سوم اپارتمانی لوکس قرار داشت . او به همراه مادر و پسر چهار ساله اش زندگی می کرد. همسرش بعد از جدایی از او به امریکا مهاجرت نموده بود . نسیم تنهایی مادر و مهاجرت همسرش به امریکا را بهانه جدایی قرار داده بود و البته مسائل حاشیه اس دیگری نیز وجود داشت که او کمتر از آنها حرف می زد .
اوتو مبیل نسیم بهانه ای شد برای رفت و آمد های بعدی و عشقی تند و آتشین که فرید را می سوزاند و او را ناخواسته شیفته نسیم میکرد. نسیم با توجه به موقعیت فرید راه دوستی را بر او نبست . و او را هر روز مشتاق تر از روز قبل بطرف خود می کشاند.
نسیم اصرار به ازدواج داشت ، اما فرید با توجه به شناختی که از روحیات پدر ومادرش داشت تا مدت زمانی ان را غیر ممکن می دید و از لحاظ مالی آنقدر تامین نبود که بتواند از پدر جدا شود. نا گذیر مخفیانه به روابط خود ادامه می داد تا زمانی که بتواند زمینه رابرای مطرح کردن ازدواجش مهیا کند.
حدود یک سال و نیم از آشنایی آنها می گذشت . اوائل فرید فقط و فقط نسیم را می دید و به هیچ چیز دیگری اهمیت نمی داد . خنده ها و گریه های تصنعی اش قلبش را بدرد می اورد . با هر اشاهر او فرید خود را از دورترین نقاط به او می رساند . با هر هوس خرید یا گردش یا مسافرت فرید دست به سینه کنارش حضور داشت و خود نیز در شگفت بود که چرا آتش دورنش اندک اندک سر نمی شود بلکه بیشتر او را می سوزاند و به درون می کشد. وابستگی بیش از حدش به مانند نوعی اعتیاد یا قمار بود که این موضوع برای خودش هم قابل قبول نبود . دختران و زنان زیادی می خواستند همواره او را به سمت خود بکشند . با ایحال فرید از همه آنها گریزان بود . اما نسیم با گذشت یکسال فرید متوجه ولخرجی های سر سام آور او شد. او به هر بهانه ای مبالغ هنگفتی می گرفت و به سر و وضع خود می رسد . فرید بارها با او مشاجره کرد اما هیچ سودی نداشت و در انتها باز هم فرید بود که با هدایای گرانبها او را راضی به آشتی می کرد.
نسیم علاقمند بود که مانند اروپاییان زندگی کند و در این را ه از هیچ تلاشی روی گردان نبود ، از وسائل خانه گرفته تا موهای رنگ شده اش که می خواست انها را طبیعی جلوه دهد و البته دراینکار موفق بود. اندام موزون ، لباسهای فراتر از مد ، داشتن سگ ، نواختن پیانو وسائلی بودند که او را دور از واقعیت اجتماعی اش نگاه می داشت .
در واقع نسیم ماهیت خود را در شناسنامه اش گم کرده بود و بدین وسیله روحیات سرکش خود را التیام می بخشید. فرید وسیله ای بود تا راحت تر به خواسته هایش برسد . فرید خیلی چیزها را می دید و متو جه میشد اما تنها یک لبخند نسیم کافی بود تا همه چیز را به فراموشی بسپارد.
صدای فریاد نسیم همه جا پیچیده بود . چهره اش تیره شده بود و دستانش به شدت می لرزید . سپس بی حال روی زمین افتاد. مادرش سراسیمه شربت قندی درست کرد . فرید بالشتی اورد و قاشقی از شربت را به زور به حلق نسیم ریخت . دقایقی به همان حال باقی ماند. سپس مانند گربه ای خشمگین که آماده چنگ انداختن بود به فرید نگریست و گفت : به همین راحتی! خجالت نمی کشی؟ توهین به این بزرگی؟
_ چرا نمی فهمی؟ به خاطر خودمان باید انکار انجام شود!
نسیم فریدا زنان گفت : پس من چی هستم؟ چی؟
_ داد نزن ! ازدواج مصلحتی است .
نسیم با خشم گفت : تو چطور جرات می کنی روبروی من بایستی بگویی می خواهی زن بگیری؟ چطور؟ ... آنگاه های های گریست .
فرید سر نسیم را در آغوش گرفت و گفت : باور کن دروغ نگفتم .اگر با خواسته آنها مخالفت کنم تکلیف زندگیمان چه می شود؟
نسیم با خشم دستان فرید را کنار زد و برخاست تا از او دور شود.
_ دیگر باور نمی کنم . تو پست و دروغگو هستی ! اگر از اول تکلیف مرا روشن می کردی الان اینطور نمی شد .با مخفی کاری که نمی شود زندگی کرد . من اجازه نمی دهم تو ازدواج کنی.
فرید از کوره در رفت و با خشم گفت : اگر با پدرم مخالفت کنم ، کارخانه را از من می گیرد . یه پاپاسی ندارم که خرجت کنم ، مثل اینکه خبر از خرج و مخارجت نداری! لباس ، آرایشگاه ، جواهر ، مسافرت ، رستوران ، مهمانی ... باز هم می خواهی بگویم ؟ پدرم تهدید کرده . سپس افزود : من فقط تو را دوست دارم ! باور کن ! تابحال یکبار هم آن دختر را درست ندیدم.
نسیم با لجاجت گفت : از کجا باور کنم؟
فرید با ملایمت شانه های نسیم را گرفت و گفت : وقتی از زنم جدا شدم دیگر جرات اینکه با تو مخالفت کنند را ندارند . فقط کمی صبر داشته باش.
_ اوه ، اوه از حالا می گوید زنم ! اصلا ببینم این دختر کیست؟ چه شکلی است؟ نه من نمی توانم . از حسادت دیوانه می شوم. تو نمی فهمی .
_ نباید برای تو این مسائل اهمیت داشته باشد . او فقط وسیله ایست برای رسیدن من وتو بهم !
_ اگر مخالفت کنم چکار می کنی؟
_ دیگر داری عصبانی ام میکنی . من به اندازه کافی در گیر هستم .حداقل تو بیشترش نکن . بعد از عقد به او می گویم تا تکلیفش را بداند . قسم می خورم. فقط چند ماه صبر داشته باش.
نسیم چند لحظه اندیشید . به فرید نگریست . او مرد دروغ گویی نبود . او را خوب می شناخت حتی بهتر از خودش . پس ناچار گفت : قبول ! فقط چند ماه.
فرید از سر رضایت لبخندی زد . او در اولین قدم پیروز شده بود. آرام نیز چندان اهمیتی نداشت و به راحتی می توانست او را قانع کند . آرام دختر فهمیده و معقولی بنظر می رسید و قادر بود خیلی از مسائل را پذیرا باشد.
افکار آرام چنان مجذوب کننده و شیرین بود که تمام لحظات زندگی اش را پر کرده بود ؛ به روزهای بعد از ازدواج که تنها او می ماند و فرید و زندگی شاعرانه ای که در نظر مجسم می کرد آنچنان واقعی بود که می توانست آن را لمس کند . او به خود قبولانده بود که هیچ چیز قبل از ازدواج اهمیت ندارد و پایه واساس زندگی بعد از ازدواج محکم می شود . وخود را با امید به روزهای ایدآلی در آینده سرگرم می ساخت.
آن روز قرار بود فرید و خانم فرخی به اتفاق او و مادرش برای دیدن آپارتمانی که فرید خریده بود بروند ، آرام به همراه مادر خارج شد . فرید و خانم فرخی در اتومبیل به انتظار آنها بودند. با دیدن آن دو پیاده شدند و خانم فرخی ان دو را بوسید. آرام احساس می کرد در برخورد با فرید دیوار قطوری بین انها کشیده شده و فرید تمایلی به شکستن این دیوار از خود نشان نمی دهد . او خود را با این فکر که آینده چیز دیگری خواهد بود دلداری می داد.
آپارتمانی که فرید در نظر گرفته بود در منطقه ای دنج و پر درخت واقع شده بود . آنها به وسیله آسانسور در طبقه هشتم پیاده شدند . آنجا سه اتاق خواب و پذیرایی وسیعی با پنجره های بلند داشت که باعث روشنایی و دل بازی خانه می شد. همراه با معماری داخلی که بسیار شیک و زیبا بود.
آرام با لبخند به فرید گفت : سلیقه شما خیلی خوبه !
_ بنابرین پسندیدید.
آرام با نگاهی به دور و بر گفت : فکر نمی کنید کمی بزرگ باشد!
خانم فرخی میان حرف آرام پرید و گفت : به نظر من کوچک هم هست عزیزم . فردا که مهمان داشتی نباید دغدغه جا داشته باشی ! فرید عاشق مهمان است!
آرام با ملاحت خاصی خود گفت : البته حق با شماست.
مادر گفت : مبارک است انشالله ! به سلامتی و تندرستی ! اگر اجازه بدهید پرده دوز بیاوریم تا پنجره ها را اندازه بگیرد . وقت زیادی نداریم .
_ اجازه ما دست شماست . هر طور صلاح می دانید.
بعد از ساعتی به خانه بازگشتند . مادر یک ریز از زیبایی خانه و خوش نقشه بودن آن وسلیقه فرید تعریف و تمجید می کرد.
لادن از ارام پرسید خانه خوب بود؟ پسندیدی؟
_ خوب بود ، فقط کمی بزرگ بود . دو نفر اینهمه جا لازم ندارند. اما مادر فرید می گفت که نباید مشکل جا داشته باشیم .
_ چرا ایراد های بنی اسرائیلی می گیری ! خانه بزرگ در آن منطقه فوق العاده است .
آرام با کسالت گفت : تو هم مثل بقیه حرف می زنی و فکر میکنی. کجا رفت عقاید دموکراسی معاب شما؟
_ خانه بزرگ و کوچک ربطی به عقاید من ندارد . در ضمن تو میخواهی در ان جا زندگی کنی ؛ باید به جای این که با من بحث کنی همان جا با صدای بلند اعتراض می کردی تا به گوش همسر آینده ات برسد که شما چه سلیقه وافکاری دارید.
آرام متوجه شد که لادن پی به نقطه ضعف او برده و واقعیت را می گوید . نمی فهمید شجاعتش چه شده و علت ترسی که در دل دارد چیست
_ حق با توست . معذرت می خواهم !
_ من هم از تو عذر می خواهم . می دانم که شرایط سختی داری.
آرام لبخند محزونی زد و گفت : با من برای خرید می آیی؟
_ البته ! اگر تو دوست داشته باشی حتما می آیم.
پدر گفت : دخترم مساله ای پیش آمده؟
_ نه پدر ! موضوع مهمی نیست .
_ از خانه خوشت نیامده؟
_ چرا پدر ! خانه زیبایی بود ! کاش شما هم می آمدید و می دیدید.
_ خوشحالم که پسندیدی . در فرصت مناسب می روم و آنجا را می بینم .
آرام برای اطمینان پدر لبخندی زد.
در کمتر از دو هفته همه در تکاپوی مراسم ازدواج بودند ، آرام وسائل خانه اش را به سلیقه خود انتخاب می کرد . خرید عروسی و از طرفی تهیه جهیزیه فرصتی برای هیچ چیز باقی نمی گذاشت.
سایه پر انرژی و شاد به کمک آرام آمد و پا به پای او در کارها یاری اش می کرد . بهترین و گرانترین وسائل از معروفترین فروشگاه ها خریداری می شد . آرام با وسواس و دقت زیاد ساده ترین و زیباترین وسائل مورد نیازش را خریداری می کرد . فرید از حسن سلیقه او لذت می برد . سرویس جواهرات را طوری انتخاب کرد که صاحب جواهر فروشی سلیقه او را تحسین کرد. جشن ازدواج در هتلی مشهور برگذار می شد . آرام همچنان نگران و آشفته بود .اندکی وزن کم کرده بود ، حتی فرصت غذا خوردن نداشت و اگر هم چیزی می خورد به اصرار پدر و مادر بود. ترس مبهمی در دلش رخنه کرده بود که او را مضطرب و مایوس می کرد . فرید همچنان غریبانه و خاموش بود وآرام جرات گفتن هیچ حرفی را در خود نمی دید . اطرافیان را غریبه می دید و تمایلی برای گفتگو ودرد و دل با انها نداشت .واقعیت امر آن بود که هیچ کس نمی توانست به او کمک کند زیرا فرید انتخاب و خواسته دل خود او بود و هر چه را که پیش می امد باید به گردن می گرفت و دم نمی زد . چرا که او عاشقانه ودیوانه وار فرید را می خواست و تمام نقاط مبهم و تاریک آینده را با فروغ قلبش در ذهن خود روشن و زیبا می ساخت . وبه انتظار روزی تلاش می کرد که فرید را همانند خویش بی قرار ببیند و او را وادار به اعتراف عشق کند.
آرام در آینه به خود نگریست ، چهره ای در پس آرایشی دقیق و بی نقص. نفس بلندی کشید و به تور بلند و پرچینش دست کشید. سپس قسمت کمر لباسش را مرتب کرد . هیجان و دلشوره در نمناکی چشمانش و لرزش لبانش مشهود بود . احساس می کرد همه اعتماد بنفس خود را از دست داده است. نگرانی از برخورد با فرید دلش را آشوب می کرد . آیا او را در این لباس و آرایش خواهد پسندید؟ به خود نهیب می زد که فرید او را می خواهد و در آینده بیشتر به او وابسته خواهد شد . تنها چیزی که باعث می شد فرید مرموز بنظر آید و ترس را در دل آرام پیچ و تاب دهد همان غرور و سرکشی اش بود. باید او را رام می کرد و در مشت خود نگاه می داشت . لبخندی در گوشه لبانش پدیدار شد . کسی او را فرا می خواند . عروس خانم ! آقا داماد تشریف آوردند .
آرام تور سرش را کنار زد و به طرف درب خروج خرامان به راه افتاد.
فرید با اتومبیل گل زده به سالن آرایشگاه رسید. بعد از دقایقی آرام با لباسی با شکوه پدیدار شد . فرید به چشمان خود اعتماد نمی کرد .انچه را که در مقابل خود می دید بنظر قابل وصف نبود . با خود اندیشید : گل یاس سفید ! نه ؛ قوی تنهای دریاچه ! و شاید ماه شب چهارده ! هیچ کدام او آرام بود . عروسی بی نهایت زیبا و تنها . فرید دستان آرام را گرفت و بی اختیار گفت : خیلی زیبا شدی!
آرام با دستان ظریفش یقه کراوات فرید را مرتب کرد و گفت : تو هم داماد بی نظیری هستی !
فرید لبخند زد و او را در سوار شدن به اتومبیل یاری داد . سپس خود نیز پشت فرمان نشست و اتومبیل را به حرکت در اورد .
فرید هر چند لحظه یک بار به آرام می نگریست . زیبایی آرام نفس گیر و فوق العاده بود . نمی دانست چگونه باید به زیباترین عروسی که در عمرش دیده بود حقیقت را بگوید . فرید به انتخاب خود آفرین گفت . او تا آن لحظه به زیبایی آرام تا این حد پی نبرده بود. در گذشته آرام برای او دختری معمولی با چهره ای دلنشین بود . شوکی که از دیدار آرام در لباس عروسی به او دست داده بود ، قابل وصف نبود . شاید ماهرترین نقاشان از کشیدن نیم رخ آرام عاجز بودند . فرید با خود اندیشید : کاش آرام تا این حد زیبا و خواستنی نبود . اگر نسیم آرام را می دید بی شک او را زنده زنده می خورد . فرید با یاد آوری نسیم لبخند زد و به سوی سرنوشت جدیدی که برایش رقم خورده بود رفت.
شلوغی و هیاهوی خانه همهچ یز را از ذهن فرید پاک کرد . دیدن دوستان و اوقام و حیرت مهمانان از دیدن زیبایی آرام برایش لذت بخش بود .جلوه آرام باعث شد تا تمام خانم های حاضر در مجلس خود را کنار کشیده و فقط خیره به آرام بنگرند و این مسئله باعث تفریح فرید بود.
آرام با شکوهش باعث بر انگیختن احترام افراد حاضر در مجلس می شد. در این میان محمود با چشمان زل زده و حسرت بار به او می نگریست و در دل به بی عرضگی خود و زرنگی فرید لعنت می فرستاد . فرید دست بندی ظریف وزیبا به عنوان رو نما به آرام هدیه کرد و تور زیبای او را کنار زد و بوسه ای بر گونه اش نهاد . اولین تماس برای آرام شیزین و دل نشین بود . بعد از مراسم عقد و گرفتن هدایا ی بی شمار به سمت هتل محل برگزاری جشن ازدواج رفتند .
آرام با دیدن چند تن از همکلاسی های دانشگاهی اش ذوق زده شد . آنها سر به سر آرام گذاشتند و داماد را مانند هنرپیشه ها توصیف کردند . آرام از ته دل خندید و به فرید که کمی آن طرف تر با دوستانش گرم گفتگو بود با غرور نگاهی انداخت و گفت : بهتر است شماها به جای توجه به داماد فکری به حال خودتان بکنید.
سعید به آرام تبریک گفت و صمیمانه برایش آرزوی خوشبختی کرد و سرانجام زمانی فرا رسید که مهمانان صورت او را بوسیدند و برایش آرزوی خوشبختی و سعادت کردند . آرام مادر را در آغوش کشید و بی اختیار گریه سر داد. پدر شانه های او را گرفت و از مادر ججدا کرد و پیشانی دخترش را بوسید . اما باز آرام اختیار از کف داد و در آغوش پدر گریست . لادن و امیر و عمه پوران از دیدن اندوه آرام به گریه افتادند. خانم فرخی به میان آنها آمد و با دلداری به آرام گفت که تنها نخواهد ماند . با رفتن آنها آرام احساس کرد نمی از وجودش را با خود می برند و این جدایی تا آخر عمر ادامه خواهد داشت.
************************************************** *****************************************
صدای سنگین بسته سدن در در سکوت خانه وسیع هول انگیز بود . فرید به آشپز خانه رفت و با دو لیوان نوشیدنی بازگشت و به دست آرام داد . استرس و هیجان ناشی از تنها بودن با فرید در وجود آرام زبانه می کشید . فرید آرام وطبیعی مشغول نوشیدن بود . یفه کراواتش را شل کرد و برخاست و به سمت تراس رفت . پرده را کنار کشید و پنجره را گشود و به طرف آرام آمد و دستانش را گرفت و گفت : میخواهی کمی روی تراس بنشینیم .
هوا دلپذیر و خنک بود . فرید به نیم رخ آرام چشم دوخت . باز احساس کرد نفس در سینه اش حبس شده . چشمانش را بست و گفت : آرام می خواستم کمی با هم حرف بزنیم.
آرام لبخندی زد و گفت : این بهترین شروع است!
_ من و تو خیلی کم هم صحبت شدیم .
_ بله همینطور است . این موضوع نگرانم می کرد.
_ حق با توست شاید من مقصر بودم.
_ ازدواج ما کمی عجیب و سریع اتفاق افتاد و این خواسته تو بود .خیلی دلم می خواست بپرسم چرا؟
_ چرا نپرسیدی؟
آرام نمی خواست اقرا کند می ترسیده بنابرین گفت : نمی دانم.
_ من می خواهم به تمام چرا ها پاسخ دهم . به شرطی که زود قضاوت نکنی
_ تو راجب من چطور فکر میکنی؟
_ خوب نجیب و عاقل ! حالا تو بگو راجب من چطوری فکر میکنی؟
_ تودارو وغرور و راستگو.!
_ توداری من به خاطر مشکلات زندگی ام است و غرورم را دوست دارم . تا انجایی که بتوانم دروغ نمی گویم . تو من را خوب شناختی.
_ اینهایی که گفته شد ظاهر قضیه است . من باید چیزهای زیادی از تو بدانم.
_ به همین دلیل می خواستم با تو حرف بزنم قبل از انکه دیر شود.
_الان هم برای این حرفها خیلی دیر شده . قبول داری؟
_ متاسفم ! اما ما بنوعی هر دو تا به اینجا کشیده شدیم.
_ کشیده شدیم؟ منظورت چیست؟
_ ببین آرام گاهی حقیقت تلخ است . اما بهتراز اینست که گفته نشود .
ناگهان چیزی در قلب آرام ترک خورد . لحن فرید تلخ بود . لرزش خفیفی در لبانش آشکار شد . به خود نهیب زد . با تمام قدرت افکارش را برای شنیدن حرفهای فرید جمع کرد و
فرید بدون آن که به آرام بنگرد گفت : تو زیبا ، تحصیل کرده و کاملی ! مباید فکر کنی مشکلی در توهست . نه این مشکل شخصی من اشت و من نمی خواهم به پای من بسوزی . شاید امشب نه ، اما زمانی بفهمی که چرا ناچار به ازدواج شدم !
آرام بی اختیار دستانش را به گردنش فشرد . می ترسید که بغضی که از شنیدن حرفهای فرید در گلویش پیچیده بود خفه اش کند.
فرید بدون توجه به آرام دامه داد: من آدم دو رویی نیستم . می توانستم تو را داشته باشم و با دروغ و فریب زندگی کنم. اما نمس توانم . حداقا پیش وجدان خودم آسوده ام .
آرام حس می کرد زیر پایش خالی شده . لبه طارمی را گرفت تا زمین نخورد . کابوس شروع شد . صدای فرید در گوشش پیچید : شرایط زندگی من اینست . سعی کن درک کنی . ما در ظاهر زن و شوهریم . تو خانه زندگی و هر انچه بخواهی در اختیارت هستند و فقط امیدوارم روزی که حقیقت را فهمیدی مرا ببخشی.
وقتی چشم گشود نمی دانست چه ساعتی از روز است . با به یاد اوردن خاطره تلخ شب گذشته ، مانند آن که دردی در تنش پیچیده ناله سر داد . سرش را در بالشت فرو برد . ناگهان برخاست . باید برمی خواست و افکار بیهوده ای که او را رنج می داد را از خود دور می کرد. به ساعت نگریست نزدیک ظهر بود . به آشپزخانه رفت . قهوه جوش را به برق زد و فنجانی قهوه نوشید . نمی خواست به اتفاقات پیش آمده فکر کند. باید غرور و عزت نفس خود را حفظ می کرد . فرید او را له کرده و رفته بود . او باید خود را ترمیم می کرد و برای حفظ زندگی اش مبارزه می کرد. فرید می خواست زندگی را از او بگیرد .نباید اجازه میداد. او در ابتدای راه بود . فرید چطور به خود اجازه داده بود با زندگی او بازی کند. .فرید نمی دانست بازی کردن با قلب دختر جوانی که همه هستی خود را در صبق اخلاص نهاده تا چه اندازه خطرناک است . باید می ماند و فرید را متوجه افکار و زندگی اشتباهش می کرد . اگر چنین می شد او همان لحظه از فرید جدا می شد و به سوی سرنوشتش می رفت . فقط باید فرید را رنج می داد .با ماندنش ، با بودنش و با نفرتش
لباسش را عوض کرد و به محض اینکه تلفن را وصل کرد صدای ممتد آن بلند شد . عمه پوران بود . هیچ گاه به یاد نداشت از شنیدن صدای عمه جانش تا این حد خوشحال شود. عمه پوران گفت : چرا به تلفن جواب نمی دهید ، نگران شدیم .
آرام سوزش اشک را بر پهنای صورتش حس کرد و گفت : باید ببخشید . خواب بودم ، یعنی بودیم.
_ حالت خوبست عزیزم؟ چیزی لازم ندارید؟
_ خوبم . شما و مادر خوبید؟
_ ما هم خوبیم .مادرت اینجا نشسته و خیلی سلام می رساند . پس ان شاالله مبارک است؟
آرام متوجه منظور عمه جان شد و گفت : خیالتان راحت باشد . ما خوبیم . جای نگرانی نیست . در ضمن فرید سلام می رساند.
_ سلام ما را هم برسان.
وقتی عمه گوشی را قطع کرد آرام آرزوی روزهای خوبی را که در کنار عمه و لادن در خانه داشت کرد . اکنون می فهمید که جریان سریع ازدواج و نداشتن نامزدی و پاتختی به خاطر هیجان فرید نبوده بلکه او نمی خواسته آرام و اطرافیان به رفتار او ظنین شوند. هر چند از سردی رفتارهای او مشکوک شده بود اما هرگز نخواست واقعیت را بدرتی دریابد و مدام خود را فریب داد . پسر مغرور و ثروتمند و خوشنام که آرزوی هر دختری به شمار می رود شعاری بود که مدام تکرار می شد و باعث سرپوش نهادن برروی همه چیز می شد . در تنهایی نهار خورد و سپس سر وقت کمد لباس هایش رفت و تمام لباسها و لوازم فرید را از ان خارج کرد و به اتاق دیگر منتقل نمود . در آن اتاق تخت یک نفره ای برای مهمان گذاشته بودند . آن جا را مرتب کرد و تمام وسائل شخصی فرید را در انجا قرار داد . اودکلن ، کتاب ، آلبوم ، نوار ، گیتار ، ضبط و کفشهایش .
ساعتی بعد خانم فرخی زنگ زد و حال آنها را جویا شد . سپس پرسید : فرید دم دست نیست؟
_ فرید حمام است .
_ لطفا بگو با من تماس بگیرد.
_ حتما !
_ آرام جان کاری داشتی به من بگو ! من را هم مثل مادرت بدان!
_ همین طور است . اما مطمئن باشید کاری ندارم .
_ مواظب خودت باش !
با گذاشتن گوشی روی دستگاه لحظه ای اندیشید : باید فرید را از کجا پیدا کنم؟ بهترین راه اینست که صدای فرید را ضبط کنم و در مواقع ضروری داشته باشم. و به فکر خود خندید.
نزدیک ساعت هفت بازتلفن زنگ زد . آرام با اکراه گوشی را برداشت .اگر خانم فرخی باشد چه بگوید؟ صدای فرید از آنسوی خط شنیده می شد : الو !
آرام با سردی گفت : سلام!
_ سلام . خوبی؟
_ ممنون
فرید بعد از دقایقی گفت : می خواستم بپرسم کاری نداری؟
_ نه کاری نیست .فقط به مادر زنگ بزن . منتظر تلفنت است.
فرید تشکر کرد و گوشی را قطع کرد .
نسیم به کنار فرید آمد و گفت : با کی حرف می زدی؟
_ با خانه
نسیم کنجکاوانه در چهره فرید نگاه کردو گفت : خبری بوده؟
_ نه خبر خاصی نبود . می خواستم حال مادر را بپرسم.
_ زودتر حاضر شور از گرسنگی مردم.
_ تا تو حاضر شوی من به دفتر تلفن کنم .
_ چه خبر شده چسبیدی به تلفن؟ من خیلی وقت است که حاضرم ( و از اتاق خارج شد)
صبح فرید از دفتر به آرام تلفن کرد و گفت : ساعت پنج می ایم . تا برویم دیدن پدر و مادر .
ارام یکی از زیباترین لباسهایش را برتن کرد و با دقت موهایش را آراست و آرایش ملایمی کرد . راس ساعت پنج زنگ در نواخته شد و فرید در چهار چوب ایستاد و گفت : ممکن است بیایم داخل؟
آرام به کناری رفت : منزل خودتان است .بفرمائید.
فرید روی مبل گوشه هال نشست و گفت : چیزی برای نوشیدن داری؟
آرام به آشپزخانه رفت و با لیوانی آب پرتقال بازگشت و آن را به فرید داد و مجددا به آشپزخانه رفت . فرید متوجه شد که آرام عمدا سر خود را گرم میکند که برخوردی نداشته باشد. فرید به آرایش ملایم و لباس زیبای او نگریست و از حسن سلیقه او حیرت کرد . عطر دل انگیزی که به خود زده بود فضای خانه را پر کرده بود. بعد از دقایقی آرام بازگشت . اما فرید همچنان بر روی مبل لمیده بود و هیچ حرکتی نمیکرد به ناچار گفت : بهتر است تا دیر نشده برویم.
_ بسیار خوب اگر اجازه هست از اتاق چیزی بردارم.
_ اتاق سمت چپ
فرید ابروانش را بالا برد . گفت : متشکرم. و به اتاق رفت و بعد از دقایقی بازگشت.
در طول را هر دو ساکت بودند و هیچ کدام علاقه ای به صحبت کردن نداشتند . به محض ورود آن دو به حیاط لادن خود را به او رساند و در آغوشش کشید . عمه پوران و مادر و پدر درآستانه در به استقبال آمدند . آرام چنین پنداشت که سالهاست از آنها دور بوده.
پدر فرید گرم صحبت شد و مادر یکریز در گوش آرام از شوهرداری و رفتار مناسب با خانواده همسر حرف زد . فرید برای مادر و عمه پوران انگشتر خریده بود و برای پدر ساعتی گران قیمت. آنها از هدایای فرید تشکر کردند . سپس مادر دو جعبه کوچک که درون آن سکه های طلا قرار داشت به انها هدیه کرد. آرام از هیده عمه پوران به وجد امد. او گلدانی عتیقه و با ارزش به آنها داد. ساعتی بعد برخاستند و علیرغم اصرار عمه برای ماندن و صرف شام آرام نپذیرفت .
وقتی اتومبیل به حرکت در آمد آرام متوجه شد که فرید به طرف مرکز شهر می راند . سپس مقابل جواهر فروشی بزرگی استاد و در اتومبیل را برای آرام باز کرد . آرام بدون هیچ پرسشی پیاده شد و به دنبال فرید به داخل مغازه قدم گذاشت . صاحب جواهر فروشی با دیدن فرید به استقبال شتافت و گفت : از انگشتر ها و ساعت خوشتان آمد؟
_ متشکرم ! مورد پسند واقع شد.
_ خوشحالم که رضایت خاطر شما را فراهم کرده ام.
_ اگر ممکن است چند سرویس برای خانم بیاورید تا انتخاب کنند.
صاحب جواهر فروشی چند نمونه پیش روی آرام نهاد.
آرام بدرستی نمی دانست برای چه و به چه مناسبتی فرید می خواهد برای او هدیه بخرد. وقتی سکوت آرام طولانی شد فرید گفت : از کدامیک خوشت آمد؟
آرام با خشم گفت : من به چیزی احتیاج ندارم . به اندازه کافی دارم.
_ اما این فرق می کند .
آرام تگاهی شماتت بار به فرید انداخت و از انجا خارج شد . فرید می خواست به او حق السکوت بدهد و این توهین بزرگی بود.
فرید با خشم گفت : آبروی مرا پیش فروشنده بردی
آرام ترجیح داد پاسخی ندهد .
با رسیدن به در خانه آرام پیاده شدو بدون خداحافظی به داخل ساختمان رفت . فرید دقایقی ایستادو سپس با سرعت از آنجا دور شد.
صبح فرید تلفن کرد و با لحنی سرد گفت : امشب مادر دعوت کرده حتما با خبر هستی ؟
_ بله با خبرم.
_ حاضر باش ساعت هفت می آیم دنبالت.
آرام گوشی را قطع کرد . شب پیش خوب نخوابیده بود .سر درد داشت . از تنهایی و سکوت خانه ترسیده بود . امشب نیز می بایست نقش نو عروس خوشبخت را بازی می کرد . اکنون هنرپیشه حاذقی شده بود و باید به این بازی تلخ همچنان ادامه می داد.
فرید اینبار داخل خانه نشد و در اتومبیل منتظر ماند . در طول راه سکوت سنگینی حکمفرما بود . آن شب خانم فرخی مهمانان زیادی دعوت کرده بود . محمود نیز در بین حاضرین بود و با چشمانی حسرت بار به آرام می نگریست . فرید متوجه نگاه های محمود به آرام شده بود . سر انجام طاقت نیاورد و به آرام گفت : بهتر است به مادر سر بزنی شاید کاری داشته باشد.
آرام بلند شد و به نزد خانم فرخی رفت اما با وجود سه آشپز و چندین خدمه تعرفش بی مورد بود . با این حال گفت : مادر اگر کاری از دستم بر می آید بگویید انجام بدهم.
_ از لطفت ممنونم ! تو عروسی باید بنشینی . کمی کارها را سر و سامان بدهم می ایم پیش مهمانان
فرید اخل آشپزخانه شد و به سالاد روی میز ناخنکی زد . آرام بیرون آمد . صدای فرید به گوشش خورد : صد دفعه گفتم من از این محمود بدم میاد !
_ هیس یواشتر چرا ملاحظه نمی کنی؟
_ ملا حظه چه کسی را ؟ این پسر هیز و مسخره است . دفعه دیگر یا جای من است یا جای او.
_ آبرویم رفت . چه کار کنم . پسر خواهرم است . برادر زن امید است.
_ همین که گفتم . اگر دفعه دیگر نیامدم از من دلخور نشوید.
آرام به سرعت از انجا دور شد . از حسادت بی جای فرید خوشحال بود. با خود گفت : بهتر است فرید همینطور فکر کند. به نفع من است.
سارا اصولا میانه سردی با آرام داشت و این امری طبیعی بنظر می رسید . زیرا زیبایی آرام چیزی نبود که بتوان به سادگی از ان گذشت.بخصوص که سارا مدام به امید سر کوفت فرید را می زد و او را دست و پا چلفتی وبه عرضه می خواند. آن شب مرکز توجه همگان آرام بود . اما آرام ساده وبی ریا در کنار سایه و لادن به یاد روزهای گذشته به گفتگو و خنده مشغول بود و فرید تمام حواسش به او بود و نگاه مردان فامیل که با تحسین به آرام می نگریستند . حتی عمو جان به شوخی در گوش فرید گفت : با عروس خانم به این خوشگلی چه کار می کنی؟ دلم برایت می سوزد باید همه کار و زندگی ات را بگذاری و مواظب عروس خانم باشی.
فرید به ظاهر خندید اما از شوخی عمو جان هیچ خوشش نیامد . اگر غیر از عمو جان هر کس دیگری بو.د بی شک در دهان طرف می کوبید.
آن شب برای فرید با هدیه پدر به آرام یکی از شبهای فراموش نشدنی در زندگی اش بود . بعد از صرف شما آقای فرخی مهمانان را به حیاط برد و اتومبیل اسپرت و گران قیمتی را به عروسش هدیه کرد . آرام صورت آقای فرخی را بوسید و سپس رو به فرید که با نگاهی خشمگین نظاره گر بود سویچ اتومبیل را تکان داد.
مهمانان دست زدند و به آقای فرخی که چنین هدیه ای به عروس خود داده تبریک گفتند.
خشم فرید غیر قابل مهار بود . و اولین کسی که مهمانی را ترک کرد او بود . خانم فرخی هر چه اصرار کرد مورد قبول فرید واقع نشد و به ناچار آرام نیز برخاست و سر درد فرید را بهانه رفتن قرار داد . و از همه مهمانان عذر خواهی کرد . فرید در حیاط به آرام گفت : حتما با اتومبیل جدیدتان می روید.
_ اگر از نظر شما اشکالی ندارد بله!
سپس به سمت اتومبیل رفت . فرید نیز با اتومبیل خود او را تعقیب می کرد . از کار پدر که بدون مشورت با او چنین هدیه ای به آرام داده بود بی نهایت دلیر بود . اکنون آرام مستقل تر از همیشه می توانست زندگی کند و او جرات نخواهد داشت حرفی بزند. این تمام آن چیزی نبود که او فکر می کرد و میخواست.
آرام از دريافت چنين هديه اي هيجان زده بود. صبح با اتومبيل جديدش بيرون رفت و سر راه به عينك فروشي رفته و عينك آفتابي خريد. كمي در فروشگاه ها پرسه زد و مقداري مايحتاج روزانه خريد . هنگام ظهر به خانه رسيد . اتئمبيل را در پاركينگ گذاشت و در كمال حيرت فريد را در اتنظار خود ديد. فريد براي كمك به آرام ، از پاكت هاي داخل صندوق برداشت و و در همان حال گفت : هميشه به گردش .
آرام بدون توجه به كنايه ي فريد گفت : كمي خريد داشتم .
آن دو پاكت ها را برداشته وبه سمت آسانسور راه افتادند . آرام محتويات داخل پاكت ها را خالي كرد و در يخچال و مابقي را در كابينت قرار داد . فريد به حركات آرام چشم دوخته بود . آرام به ساعت نگاه كرد . ظهر بود و او هنوز غذايي تدارك نديده بود.
فريد- مي خواهي نهار بريم بيرون؟
- متشكرم! اگر دوست داري بمان.
- تو كه چيزي درست نكردي.
- غذاي من نيم ساعته حاضر است .
- اشكالي نداره دوش بگيرم ؟
- نه هر طور راحتي.
فريد به حمام رفت و آرام در اين فاصله غذا را به طرز زيبا و ماهرانه اي روي ميز چيد . فريد با ديدن ميز سوتي زد و گفت : معلومه خانه داري ات هم خوبه .
-فكر نمي كنم درست كردن استيك احتاجي به خانه داري داشته باشد.
فريد پشت ميز نشست و با اشتهاي زيادي مشغول خوردن شد. آرام به حركات او مي نگريست .
فريد متوجه ي نگاه هاي آرام شد و گفت : خياي گرسنه بودم مي داني آن وقت ها مي رفتم خانه ، اما حالا نمي توانم . غذاي بيرون را هم دوست ندارم . ؛ مگر اين كه مجبور باشم .
آرام تكه اي گوشت در بشقاب فريد گذاشت و گفت از كي پايين منتظري ؟
- نيم ساعتي ميشه.
- براي چه آمدي؟
- آمدم بهت سر بزنم . بعد يادم آمد كه حتما با ماشين تازه ات بيرون رفتي.
- تو كليد داشتي چرا در خانه منتظر نماندي؟
- بسيار خوب دفعه ي بع.
آرام پي برد فريد مثل بچه ها مي ماند و برخلاف ظاهرش كه مردانه و گيراست ، درونش ساده و صادق است و همچون كودكي فريب مي خورد.
-پس فردا نامزدي لادن و امير است.
يادم بود .
من از صبح مي روم . شايد عمه و مادر احتياج به كمك داشته باشند.
- هر طور راحتي ، مي خواهي لباس بخري؟
- آن قدر لباس دارم كه تا مدت ها نيازي به لباس ندارم .
- من فكر مي كردم براي هر مجلس خانم ها لباس مي خرند يا مي دوزند.
- فكرت اشتباه است !بهتر ديدت را نسبت به زنان عوض كني .
- يادم رفته بود كه تو وكيلي.
- آرام خنديد و گفت : من هم يادم رفت كه شما سرمايه دار هستيد. قطعا از پيشنهاد خريد نمي گذشتم .
- حالا هم دير نشده .
آرام نگاهي بي پرواي فريد را روي خود حس كرد . با چهره ي برافروخته برخاست و بشقاب ها را از روي ميز جمع كرد.
فريد برخاست و به او كمك كرد . آرام چاي ريخت و به اتاق رفت . فريد مشغول ديدن تلوزيون بود . آرام اديشيد. اگر همه چيز خوب پيش مي رفت مي توانستيم همواره بدين نو با هم صميمي زندگي كنيم. فريد چاي را نوشيد به ساعتش نگاه كرد و گفت : از نهار خوشمزه ات ممنون
آرا براي بدرقه ي او يه كنار در رفت.
فريد افزود: اگر كاري داشتي تماس بگير. ! خدا حفظ.
آرام در را بستو به آن تكيه داد . حضور فريد باعث مي شد تاتمامرنج هايش را فراموش كندو هيچ كينه اي نسبت به او نداشته باشد . او با عشق با فريد ازدواج كرده بود . با وجود خيانت و بي اعتنايي فريد هنور او را عاشقانه مي پرستيد و ذره اي از محبتش كاسته نشده بود . اين تمام واقعيت زندگي اش بود و هيچ انگيزهي ديگري براي ادامه ي زندگي به چشم نمي خورد . به درستي تا كي مي تواند به اين روند ادامه دهد. همچنان كه ميدانست اين وضعيت دوام چنداني نخواهد داشت وزود تر از آن چه كه فكر مي كند ، بايد تكليف خود را با فريد روشن كند.
فريد در راه بازگشت در انديشه ي آرام بود . از اين كه آرام بعد از شب زدواجشان ديگر سوالي نكرده بود و با متانت و بردباري زندگي مي كرد ، آرامش خوبي را در خود احساس مي كرد. انتخابش درست بود ؛ آرام برايش همسري ايده آل بود و خود نيز مي توانست آن طور كه مي خواهد زندگي كند . رابطه ي آن دو صميمي و دوستانه بود . اما حسادتي نسبت به آرام در خود احساس مي كرد . كه دليل آن را به خوبي نمي دانست .
نسيم انگشت روي گران ترين و بهترين سرويس جواهر گذاشت. فريد با دلخوري گفت: اين خيلي گرونه آن يكي را بردار .
نسيم رو ترش كرد و گفت : اگر نمي خواهي بخري خوب نخر. بهانه نگير .
فريد به ناجار دستخ چكش را در آورد و مبلغ آن را نوشت . اما نسيم دست بردار نبود .
دوستم از فرانسه آمده مي داني جديد ترين مدل ها از پاريس مي آيد .چند دست لباس سفارش داده بودم . امروز تلفن كرد و گفت سفارش ها را تهيه كرده يك سر من را آن جا ببر .
فريد با خستگي گفت: من ديگه پول ندارم كه خريد كني .
-تو كه انقدر خسيس نبودي. از وقتي زن گرفتي حساب و كتاب مي كني
ربطي به اين مسئله نداره بي خود شلوغش نكن!دو دقيقه نيست كه خريد كردي .
- من به فخري قول دادم اگر نروم آبرويم مي رود .
- بي خود ، بدون اين كه با من مشورت كني قول مي دهي به من مي گويي بيخود، مواظب حرف زدنت باش !
- تو ديگه شورش را در آوردي .
- سيم با چشماني گرد شده به فريد نگاه كرد و گفت : من شورش را در آوردم يا جنابالي اخلاقتان عوض شده . و با گريه ادامه داد . از اول مي دانستم كه اين بلا سرم مي آيد . نبايد مي گذاشتم ازدواج كني . . تو فريد سابق نيستي.
- فريد از گريه ي نسيم برآشفت. اتومبيل را كنار خيابان نگه داشت و دستمالي به دست او داد و گفت : معذرت مي خوام بگو خانه ي فخري كجاست .
- لازم نيست
- من كه عذر خواهي كردم .
- ديگه فايده اي ندارد .
- بگو چه كار كنم تا از دست من دلخور نباشي.
- نسيم با خشم ازاتومبيل پلفدهشد و در را محكم كوبيد و گفت : برو به جهنم.
فريد بر خلاف دفعات قبل كه به دنبالش مي رفت . ترجيح داد اين بار دور زده و از آنجا دور شود نسيم بايد مراقب رفتارش باشد ؛ او مثل بچه ها قهر مي كند و براي هيچ كس اهميت قائل نيست .
روز نامزدي امير و لادن فرا رسيد . فريد مي دانست كه آرام خانه نيست.
از دفتر بيرون آمد و به سوي خانه پيش رفت . در را باز كرد و داخل خانه شد . هنوز عطر دل انگيز آرام در فضاي خانه آكنده بود . به آشپز خانه رفت . چند نوع ساندويچ در يخچال چيده شده بود . آن را بيرون آورد و با اشتها مشغول خوردن شد . مي دانست كه آرام آنها را برايش تهيه كرده است . روي تخت دراز كشيد . با صداي تلفن از خواب بيدار شد . به اطاف نظري افكند و با بي حالي گوشي را برداشت . صداي دلنشين آرام به گوشش خورد .
- سلام.
- حدس مي زدم كه خانه باشي .
- آمدم لباس بپوشم.
- كه خوابت برد.
- فريد خميازه اي كشيد و گفت : تو از كجا مي داني ؟
- مهم نيست . فقط مي خواستم بگم دير نكني !
- نه مطمئن باش خدا حافظ!
وگوشي را قطع كرد. فريد نگاهي به گوشي انداخت و آن را روي دستگاه گذاشت . به حمام رفت و لباس پوشيد سپس از سر كنجكاوي به اتق آرام رفت . همه چيز مرتب در جاي خود بود . آرام شيفته ي عطر هاي پاريسي بود . دسته اي عكس روي ميز بود كه مربوط به سفر شكال مي بود . عكس هايي از آرام در حالت هاي مختلف به هنرمندي لادن . و عكس هاي سه نفره ي سايه، لادن و آرام . سايه در ْآن عكس ها مضحك افتاده بود . فريد آن ها را سر جاي خود قرار دادو به سرعت از خانه خارج شد .
فريد سبد گلي خريد و آن را به عمه پوران تقديم كرد . تقريبا تمام مهمانان آمده بودند . فريد در كنار مادر و پدرش نشست . سايه هيجان زده مي نمود . به خصوص كه مي دانست آرام سعيد را نيز دعوت كرده است . مادر آرام نزد فريد آمدو او را بوسيد . فريد گفت : آرام نيامده ؟
با لادن رفته ان آرايشگاه الآن بايد برسند .
در همان لحظه سعيد با چهره ي باز به طرف آنان آمد و در كنار فريد نشست .
امير به همراه لادن وارد سالن شدندو به يكا يك مهمانان خوش آمد گفتند . لادن بي شباهت به عروسك هاي ژاپني نبود .فريد به دنبال آرام نظري به اطراف انداخت . اما او را نيافت . اميد و سارا نيز آمدند. سعيد در گوش فريد چيزي گفت . اما فريد حرف هاي او را نمي شنيد . زيرا از ديدن آرام چنان جا خورده بود كه فقط او را مي ديد. آرام در لباس مشكي بسيار زيبايي پديدار گشت . گيسوانش را به طرز جالب جمع كرده بود و حلقه اي از آن ها بر روي صورتش ريخته بود . اندامش بلند تر و كشيده تر از هميشه به نظر مي رسيد . فريد ازسليقه ي آرام در حيرت بود . ساده ترين چيز ها را به زيبايي مي كشيد . آرام با مهمانا خوش و بش كرد و سپس به سمت خانم فرخي رفت و او را بوسيد . خانم فرخي گفت : چقدر خوشگل شدي اين لباس برازنده ي توست .
سايه در گوش آرام گفت : تو همه را شوكه مي كني .
آرام خنديد و تشكر كرد سپس به سمت فريد رفت . و بلخندي به روي او زد . فريد خود را بي اعتنا نشان داد . آرام از سردي زفتار فريد بر آشفت . ديگر متوجه نشد كه با ديگران چه طور بر خورد كرد . فقط مي خواست گوشه اي يافته و از نگاه نا آشناي او بگريزد .
مراسم نامزدي به بهترين نحو انجام شد . همه ي مهمانان در حال خنده و گفت و گو بودند به جز فريد و آرام .
فريد آن چنان چهره اي عبوس به خود گرفته بود كههمه متوجه ي ناراحتي او شده بودند . خانم فرخي چند بار به طرف فريد رفت تا علت رفتار او را بفهمد . اما چيزي سر درنياورد. آرام از اين كه او حفظ ظاهر نمي كرد رنجيده خاطر بود . آرام براي دقايقي باب گفت و گو با حامد را باز كرد اما باز نگاه غضبناك فريد باعث شد تا از ادامه ي صبحت باز داري كند . زمان رفتن فريد در گوش آرام گفت : دير وقته خودم مي رسانمت .
در راه آرام بغض آلود و عصبي بود . فريد در سكوت با اكثريت سرعت رانندگي مي كرد .
آرام در را گشود فريد نيز با او داخل خانه شد . يك راست به سمت آشپز خانه رفت . ليواني نوشيد و
. آرام در گوشه اي ايستاده بود و فريد را مي نگريست . فريد ليوان را روي ميز قرار داد و با خشم گفت : فكر نكن چون با هم زندگي نمي كنيم حق داري هر كاري كه دلت خواست بكني . بايد مواظب رفتارت باشي. آرام حيرت زده به فريد نگرسيت . از خشم بي دليل او سر در نمي آورد . بعد از لحظاتي گفت : تو حق نداري به من دستور بدي . در ثاني من كاري نكردم كه مواظب رفتارم باشم .
فريد با پوزخندي گفت : من دليلي نمي بينم كه با پسر عمه ات گپ بزني . تو زن شوهر دار هستي ، نه يك دختر مجرد .
آرام با لحني درد آلود گفت: اينها مزخرفاته! تو داري به من تهمت مي زني . ! از اين جا برو بيرون !
فريد با فرياد گفت : تو حق نداري من را از خانه ام بيرون كني .
تو هم حق نداري به من توهين كني اصلا تو كي هستي؟
من شوهر تو هستم.
آرام با تمسخر گفت : واقعا!
فريد در چشمان آرام نگريست جمله اي براي جواب دادن پيدا نكرد . . از در خارج شد و آن را به شدت به هم كوبيد .آرام ليوان را از روي ميز برداشت و با خشم به ديوار كوبيد و از سر رنج و درد گريه سر داد .
فريد در ماشين نشسته بود و قدرت حركت نداشت . سرش را روي فرمان گذاشت و به رفتار احمقانهي خود انديشيد . او بي جهت بدون اين كه كار خطايي از آرام سر زده باشد خشمگين شده بد . دلش خواست كاش آرام تا اين حد زيبا نبود . دوست داشت آن قدر بي تفاوت باشد كه رفتار هاي آرام برايش اهميتي نداشته باشد . اما در ذهنش چشمان افسونگر آرام بود كه لحظه اي او را تنها نمي گذاشت .
آرام آن روز عمدا تلفن ها را جواب نداد . آن قدر گریسته بود که چشمانش پف آلود و متورم بود. نمی توانست فرید را بخاطر حرفهایی که زده بود ببخشد . فرید آن روز مدام به خانه زنگ می زد . دلشوره ای سخت به سراغش آمد . هراس از نبود و قهر آرام آزارش می داد . ولی به خود نهیب می زد، دلداری می داد که آرام چنین کاری نمی کند. عاقبت ظهر برخاسته و به سمت خانه رفت . می خواست با کلید در را باز کند که پشیمان شد . زنگ را چندین بار نواخت . اما جوابی نشنید . به نا چار کلیدش را در اورد و در قفل چرخاند . بوی غذایی مطبوع در خانه پیچیده بود . به اتاق پذیرایی رفت . سپس به آشپزخانه سر کشید اما آرام را نیافت . در اتاق خواب باز بود . اما آنجا نیز نبود . به سمت حمام رفت . نفس راحتی کشید و به اتاق خود رفت . اتاق فرید رو به حمام بود . دقایقی بعد آرام با حوله حمام خارج شد . عکس فرید در آینه افتاده بود . آرام بی اختیار جیغی زد . فرید بیرون دوید و گفت : نترس من هستم.
آرام نفس عمیقی کشید و گفت : بهتر بود زنگ می زدی .
_ خیلی زنگ زدم کسی جواب نداد . مجبور شدم کلید بیندازم.
آرام با حالت قهر به اتاق خود رفت و لباس پوشید . فرید در اتاق را زد و گفت : ناهار حاضر است؟
آرام بیرون آمد و بدون توجه به فرید به آشپزخانه رفت و مشغول کشیدن غذا شد . فرید در کنارش ایستاد و گفت : معذرت می خواهم.
_ کافی نیست.
_ می دانم .
آرام دیس غذا را به فرید داد و خود نیز دیس دیگری برداشت و به سر میز برد . آرام بشقاب فرید را از غذا پر کرد . فرید با خنده گفت : بخشیدی؟
_ من چنین حرفی نزدم .
فرید با نگاهی به بشقاب غذایش گفت : پس چرا این قدر غذا کشیدی!
آرام بی اختیار خندید و فرید با خیالی آسوده مشغول خوردن غذا یش شد.
نسیم در حالیکه گوشی تلفن روی شانه هایش آویزان بود و با سوهان ناخن هایش را مرتب می کرد گفت : بعد از ظهر مهمان هستیم دیر نکنی!
فرید در پاسخ گفت : خیالت راحت باشد . حتما می آیم .کاری نداری؟
_ نه! بعد از ظهر می بینمت .خداحافظ.
فرید بعد از این گوشی را گذاشت . با خستگی چنگی به موهایش کشید و به فکر فرو رفت . دیگر چندان حوصله مهمانی های آن چنانی را که نسیم شیفته آن بود نداشت . اوایل برایش جالب بود ، اما حالا فقط تکراری و یکنواخت شده بود . تلفن بار دیگر زنگ زد . آرام بود . با صدایی ملایم و گوشنواز حرف می زد.
_ چه عجب تلفن کردی.
_ راستش پدر و مادر فردا بعد از ظهر می خواهند بروند . اگر مخالفتی نداری برای نهار دعوت کنم به اضافه عمه پوران ، دکتر ، مادر و پدر و سایه .
_ فکر خوبی است ! فردا جمعه است . من کاری ندارم . چه طور می خواهی پذیرایی کنی ؟ می خواهی از رستوران غذا سفارش بدهم.
_ نه اصلا حرفش را هم نزن! فقط بعد از ظهر اگر وقت داشتی برویم خرید .
فرید لحظه ای اندیشید . سپس گفت : بعد از ظهر گرفتارم . باید جایی بروم.
_ چه ساعتی بر میگردی؟
_ تا شب درگیرم .
_ بنابرین هیچی !
_ تنهایی مشکل است .
_ چاره ای ندارم . امیدوارم خوش بگذرد. ( و گوشی را قطع کرد ! )
فرید متوجه لحن دلگیر آرام شد . کاش راهی وجود داشت تا قرارش را با نسیم بهم بزند. اما نسیم او را نمی بخشید.
نسیم مانند همیشه انقدر به خود رسیده بود که شباهت به عروسک فرنگی داشت ، تا انسانی زنده و دارای روح . در طول مهمانی متوجه کسالت فرید شد. در راه بازگشت گفت : چی شده ؟ اخمهایت در هم بود .اتفاقی افتاده؟
فرید خمیازه کشید و گفت : خسته ام ! کارهایم زیاد شده . تمام وقتم را می گیرد.
_ احتیاج به مسافرت داری؟
_ حرفش را هم نزن . وقت ندارم سرم را بخارانم . چه برسد به مسافرت
_ راستی یک مقدار پول می خواهم.
_ یک هفته نیست که دادم.
_ حتما باید بگویم که تمام شده؟
_ ندارم.
_ باز شروع کردی؟ من ندارم حالیم نیست.
_ بهتر است کمی کلاحظه کنی
_ من خیلی ملاحظه می کنم . اما تو متوجه فداکاری من نیستی . نازی را دیدی؟ اگر بخواهم مثل او باشم می فهمی ملاحظه چه معنایی دارد.
_ نازی هم خودش و هم زندگی اش مسخره است . تو که نباید خودت را با او مقایسه کنی.
_ از کی تا حالا نازی مسخره شده؟ اوایل این عقیده را نداشتی.
_ عقلم نمی رسید.
نسیم ابروان خود را بالا برد و متفکر و خاموش لحظه ای اندیشید و گفت : من هم اگر عقلم می رسید تن به این زندگی که تو برایم درست کردی نمی دادم.
_ تو مدام دنبال مشاجره و جر وبحث هستی .
_ خودت چطور ! مدام می خواهی از من و دوستانم ایراد بگیری .
_ کمی جدی فکر کن ! تا کی می خواهی با این دوستان عجیب و غریبت مراوده کنی؟
نسیم با خشم گفت : دیگر نمی توانم حرفهای تو را تحمل کنم . در ضمن هفته دیگر با نازی می روم سفر !
_ به به ! چه فکر خوبی ! ببینم بنده چه کاره ام؟ نقشه می کشید و اجرا می کنید.
نسیم شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت : هر طور دوست داری فکر کن!
_ اگر نگذارم بروی آن وقت چه؟
_ تو نمی توانی من را محدود کنی.
_ تو به این می گویی محدودیت؟ نازی سر تا پایش تابلوست .
فرید اتومبیل را در کنار خانه پارک کرد.
_ تابلو تویی با آن زن مسخره ات .
_ خیلی بی ادبی.
_ تا بحال مدارا کردم . از این به بعد آبروی تو را می برم . چی فکر کردی؟
_ خفه شو !
_ خودت خفه شو.
و آن گاه با ناخنهای بلندش به سمت صورت فرید حمله کرد . فرید دستان او را گرفت و فرصت این کار را به او نداد. نسیم دستانش را رها کرد و از اتومبیل پیاده شد و با خشم به درون خانه رفت . فرید پا روی گاز نهاد تا هر چه زودتر از انجا دور شود.
ساعت دوازده شب بود . آهسته در را گشود و داخل خانه شد. آرام از صدای باز شدن در نفسش بند آمد . او تازه به رخت خواب رفته بود و هنوز خوابش نبرده بود . بالا پوش خود را به تن کرد. از روی میز آرایش سوهان ناخن خود را برداشت و در دستانش فشرد . در تاریکی به راهرو نظری افکند . سایه مردی را دید که به سمت اتاق فرید می رود .با پاهای لرزان خود را به پشت مرد رساند و دستانش را بالا برد تا با سوهان که در دست داشت به کتف او بزند. که ان مرد در یک لحظه به سمت او چرخید و مچ دستانش را گرفت و اورا به دیوار چسباند . آرام از وحشت چشمانش را بست . می خواست فریاد بکشد که دستان قوی مرد جلوی دهانش را گرفت . وقتی عکس العملی از آن مرد نیدی چشمانش را آهسته باز کرد و از دیدن فرید وارفت. فرید دستانش او را رها کرد و به آشپرخانه رفت و با لیوانی اب برگشت . آرام در گوشه دیوار کز کرده بود . قدرت حرکت را در خود نمی دید و به نقطه ای خیره می نگریست.
_ کمی آب بخور ! حالت جا بیاید.
آرام با دستانی لرزان آب را گرفت و جرعه ای نوشید . سپس گفت : ساعت چند است؟
_ دوازده
_ تو اینجا چه کار میکنی؟
_ نمی خواستم بیدارت کنم . آمدم شب را اینجا بخوابم .کم مانده بود من را به کشتن بدهی ! ( وسپس خندید)
_ بایدم بخندی . آرام متوجه شد که لباسش به کنار رفته . با دست آن را نگه داشت و در حالی که به اتاقش می رفت گفت : شب به خیر.
فرید از رفتار آرام به خنده افتاد . خمیازه ای کشید و به اتاقش رفت.
آرام همانطور که روی تخت دراز کشیده بود ، در افکار خود غوطه ور بود . خواب از سرش پریده بود . نمی دانست به چه علت فرید آن وقت شب به آنجا آمده است . رفتارهایش مشکوک بود . کاش می دانست در زندگی خصوصی فرید چه اتفاقاتی رخ می دهد ! آرام اندیشید : فرید او را احمق فرض می کند.
در طول نزدیک به یک ماهی که از زندگی غیر مشترکشان می گذشت هنوز جایگاه خود را نیافته بود و نمیدانست ماندنش صورت خوشی ندارد . اما چطور می توانست به پدر و مادرش حقیقت تلخ را بگوید ؟ به خصوص پدرش که روی او حساب می کرد و نمی توانست ببیند که او اشتباهی مرتکب شده است . نه ! او روی بازگشت به خانه را حداقل تا مدتی نخواهد داشت . آرام می دید که فرید او را به چشم یک دوست می بیند و هیچ احساس دیگری در او به چشم نمی خورد. حساسیت های او نیز صرفا برای خسته کردن او و رضایت دادن به جدایی است . آرام خود را تحقیر شده می دید. فرید با غرورش او را به بدبختی کشانده بود و جالب تر آنکه هیچ احساس تاسفی در او به چشم نمی خورد. گویی زن کالایی است که می توان هر طور با او رفتار کرد و به هر سوی انداخت . اتومبیل ،خانه و پول تمام ان چیزی بود که می پنداشت با عرضه آن به یک زن دیگر چیزی کم نخواهد داشت .
فرید من تو را نخواهم بخشید ! تو اشتیاق مرا از زندگی گرفتی . نفرتی در دلم باقی گذاشتی که جای ان را با هیچ چیز نمی توان پر کرد . چه طوربه نو عروسی که با هزاران امید و آرزو به سویت پر کشید بی رحمانه سنگ زدی و از خود راندی . کدام دادگاه تو را مجرم می شناسد؟ چرا مرا قربانی آینده خود کردی ؟ چرا می خواهی آیند ه ات را با زیر پا گذاشتم و ویران کردن من بسازی . تو گفتی تو را ببخشم چه طور ! چه طور تو را ببخشم ! اگر من تو را ببخشم وجدانت تو را آرام خواهد گذاشت ؟ فرید ! فرید کاش مرا انسان فرض می کردی . نه شیئی که در گذر زمان به فراموشی بسپاری و حتی خاطره ای کمرنگ از آن را بیاد نیاوری.
آرام می خواست فریدا بزند. اما چه گونه؟ مشت های گره کرده اش را به بالشت کوبید و حسرتش را در تاریکی اتاق به نسیم صبح که اندک اندک به درون راه می یافت سپرد . تا ان را با خود به دور دست ها ببرد. حسرتی گمشده در باد ، ارمغان عشقی بود که او را ویران و مفلوک بر جای نهاده بود.
سایه صبح برای کمک به آرام خود را به آنجا رساند . فرید در خواب بود . نزدیک ظهر از خواب برخاست وهمه چیز را آماده دید.
سایه گفت : ظهر به خیر! می دانی ساعت چند است ؟ الآن مهمان ها می رسند. و صاحب خانه همچنان در خواب است .
-سایه تو همیشه زیاد حرف می زنی . کی گفته تو بیایی و سر و صدا راه بیندازی؟
فرید سرحال تر از همیشه به نظر می رسید . . او خواب خوبی کرده بود و از این بابت مدیون نسیم بود . مهمانی آن روز با پذیرایی عالی و غذاهای متنوعی که آرام تدارک دیده بود ، غافلگیر کننده بود . خانم و آقاي فرخي از دست پخت عروسشان تعريف و تمجيد كردند. دو ساعت مانده به پرواز ، پدر و مادر و امير برخاستند و از فريد قول گرفتند تا ده روز آينده سفري به شيراز داشته باشند . لادن از جدايي امير ، مغموم بود و آرام از جدايي پدر و مادرش.
با رفتن مهمانان ، خانه را به كمك فريد تميز و مرتب نمود. سپس براي رفع خستگي هر دو قهوه نوشيدند .
فريد- پذيرايي خيلي عالي بود !پيش پدر و مادرم حسابي كيف كردم .
آرام لبخند شيرني زد و گفت : خوشحالم كه اين را مي شنوم !
-بايد قول بدهي براي شام بيرون برويم .
با اين همه غذاي مانده چه كار كنم ؟
قسم مي خورم كه همه را بخورم . حالا چي ؟
كي و چه وقت؟
فردا ظهر !
آرام كمي فكر كرد و گفت : بسيار خوب قبول مي كنم . مي روم تا حاضر بشم .
ساغتي بعد هر دو در هواي دلپذيردربند بودند. هواي خوب آن جا باعث نشاط آرام شد. فريد سر به سرش مي گذاشت و گاه به آدم دوروبر چيزي مي گفت كه باعث خنده ي آرام مي شد . پيرزني گل فروش از كنار آنان رد شد . فريد دسته اي گل مريم خريد و به آرام داد و آرام شاخه اي از آن را به دختر كوچكي كه با شيفتگي مي نگريست هديه كرد .
- چه دختر بچه ي نازي بود ! به نظرم بي سرپرست بود.
-از اين بچه ها زياد هستند ، نمي شود كمكي به آنها كرد .
- اگر بخواهيم مي شود . ولي ما آدم ها زحمت خوب نگاه كردن به آنها را به خودمان نمي دهيم.
- و هيچ كس تلاشي براينزديك شدن به آنان نمي كند . سپس گفت : آرام! تو چشمهايت با همه كساني كه ديده ام فرق مي كند .
آرام چشمانش را جمع كرد و پرسيد : چه فرقي؟
با آدم حرف مي زنند . تو اگر حرف دلت را نزني ، مي توانم به راحتي بخوانم كه در فكرت چه مي گذرد.
- خيلي بد شد.
- چرا؟
باعث شكست احساسم مي شود .
- اين صداقت تو را مي رساند .
-با تمام اين وجود خوب نيست .از احساسم سوءاستفاده مي شود .
- بهتر بود نمي گفتم .
آرام براي آن كه موضوع پيش آمده را عوض كند ، گفت : برويم بلال بخوريم .
فريد دست آرام را گرفت تا از جوي بپرد .سپس در كنار پسر بلال فروش نشستند. فريد دو بلال شيري جدا كرد و روي آتش گذاشت . آرام از بوي مطبوع بلال ضعف كرد و با ولع آن را خورد . سپ در سرپاييني خيابان به طرف اتومبيل به راه افتادند. آرام احساس مي كرد شكمش به اندازه ي يك زن باردار جلو آمد .
- بهتر است كمي قدم بزنيم. خيلي خوردم. اگر با اين وضع خانه بروم ، نمي توانم بخوابم.
- مي خواهي كمي بدويم ؟
- موافقم ، تا دم اتومبيل .
آرام از هيجان ناشي از دويدن به اتومبيل تكيه داد و نفسش بند آمد . فريد بي اختيار دستان آرام را گرفت . آرام مانند آن كه جريان برقي از او گذشته ،دستش را كنار كشيد و صورتش را برگرداند.
فريد به سمت در اتومبيل رفت و آن را گشود .در طول راه ، آرام ساكت و گرفته به نظر مي رسيد . فريد بدون آن كه نگاهش كند گفت : معذرت مي خواهم !
آرام لبخندي زد و گفت :فراموشش كن .
آرام چنين پنداشت كه فريد او را به خانه مي رساند و خود باز مي گردد. اما در كمال حيرت فريد آن شب را در آنجا سپري كرد .
* * * *
نسيم از آن سوي خط چنان فرياد زد كه فريد ناچار گوشي را از خود دور كرد.
- از خدا خواسته ، رفتي و پشتت را هم نگاه نكردي . فريد! فقط دستم به تو برسد، چشمانت را در مي آورم. چرا وجواب نمي دهي ؟اگر جواب ندهي ميام آنجا قسم مي خورم .
فريد با اكراه گفت : گوش مي كنم .
- فقط گوش مي كني . كجا بودي
- خانه ي مادرم .
دروغ گو. تو گفتي، من هم باور كردم . نهار منتظرت هستم.
- نمي توانم ! كار دارم
نسيم گوشي تلفن را قطع كرد وشروع به جويدن ناخن هاي بلندش كرد. او خود را باخته بود . هيچ گاه تصور نمي كرد ، فريد اين گونه سرد با او بر خورد كند . همواره مي انديشيد كه فريد به قدري دلباخته و مجنون اوست ، كه با هر سازش خواهد رقصيد .اكنون متوجه تغيير رفتار فريد بود . بايد سر در مي آورد. بايد آن زن را مي ديد. با ديدن او خيلي از حقايق آشكار مي شد . با اين فكر به سمت تلفن رفت .
* * * *
فريد در سر كارش مشغول بررسي امور مربوط به خريد دستگاه هاي جديد ، براي كارخانه بود كه تلفن زنگ زد به غير از۳ خط تلفن كه مربوط به كار هاي آنجا بود و منشي با توجه به اهميت تلفن ها آنها را به اتاق فريد وصل مي كرد ؛ خط خصوصي ديگري براي انجام كار هاي شخصي خود داشت و شماره ي آن را به دوستان و آشنايان نزيدك مي داد . فريد با شنيدن صداي سعيد ، به وجد آمد و گفت : چه عجب ياد ما كردي .
- تو كه زن گرفتي بي معرفت شدي. اگر مي دانستم كه تا اين حد عوض مي شوي توصيه مي كردم كه زود تر ازدواج كني!
- حق با توست . خيلي سرم شلوغ است . تو چرا سراغي از من نمي گري؟
- نمي خواستم مزاحمت شوم
- اين چه حرفي است .مي توانم تو را ببينم؟
بعد از ظهر وقت داري؟
بسيار خوب جاي هميشگي.
ساعت ۷ خوب است ؟
عالي است! منتظرم خدا حافظ.
فريد از تماس سعيد خرسند بود .نياز مبرمي به يك هم صحبت داشت و همواره سعيد براي او بهترين همدل و دوست به شمار مي رفت .
ظهر از دفتر خارج شد و به سمت خانه به راه افتاد . از فكر ديدن آرام همواره احساس خوشايندي به او دست مي داد.او خانه اي را كه آرام به بهترين نحو آراسته بود، دوست مي داشت و خستگي را از تنش به در مي كرد .اما نسيم فاقد اين حسن بود و تنها چيزي كه برايش اهميت داشت ، ظاهر خود بود .لباس ها لوازم آرايش در هر گوشه اي پراكنده بود. هيچ گاه فرصتي براي كارهاي خانه و ريزه كاري نداشت. غذا اغلب از بيرون مي آمدو يا آنه به بيرون مي رفتند.سينا در نزد مادر بزرگش به سر مي برد و مابقي روز را در مهد مي گذراند . فريد به سينا علاقه مند بود و دوست داشت بيشتر به او محبت كند . اما نسيم از اين كار فريد خوشش نمي آمد و تلاش می کرد آنها کمتر با هم باشند
فريد در حالي كه ليوان نوشابه اش را سر مي كشيد گفت : سعيد تلفن كرد .قرار گذاشتيم بعد از ظهر همديگر را ببينيم .
- مي توانستي دعوتش كني بيايد خانه. بعداز ظهر من نيستم.
- كجا قرار است بروي؟
- مادر مهماني دعوت دارد . سايه تنهاست مي خواهيم كمي شنا كنيم .
- فكر خوبي است . تو كجا قرار گذاشتي؟
- همان پاتق هميشگي.
آرام با بهياد آورد كه اولين بار فريد را در آن جا ملاقات كرده است . آيا فريد آنروز را به خاطر داشت ؟ديگر چه اهميتي دارد . تمام آن روز ها و خاطره هافقط براي او زنده بود . براي فريد فقط روز هايي بود كه گذشته اند و هيچچيز مهمي در آن ها جود نداشته تا در ضميرش نگاه دارد .
- خوب شد كه سايه با سايه قرار گذاشتي و الا تو هم حوصله ات سر ميرفت .
- من به شنا كردن عادت داشتم ؛ چند ماهي مي شود كه فرصتي پيش نيامده بود
- مني دانستم . دفعه ي بعد خانه ي استخر دار مي خرم !
فريد وقتي بانگاه سوال برانگيز آرام رو به رو شد ، از گفته ي خود پشيمان گرديد. درنگاه آرام مي خواند كه دفعه ي ديگري وجود نخواهد داشت .
* * * *
سعيد در حالي كه قطعه اي كيك به دهان مي گذاشت گفت : چه خبر ؟ با زندگي جديد چه كار مي كني ؟
بد نيست ! تو چي نمي خواهي ازدواج كني ؟
- حالا فرصت دارم . اول بايد از تجربيات تو استفاده كنم .
- دستم انداختي ؟
- شوخي كردم . ميانه ات با نسيم چطور است ؟ نكنه مثل آن وقت ها به هم مي پريد ؟
- مدام در حال مشاجره ايم .
- وآرام ؟
- فريد شانه هايش را بالا انداخت و گفت : روابط عالي .
- خوشحالم . تو و آرام خيلي به هم مي آييد . بچه ها هميشه به تو در اين موردغبطه مي خورند .
- ما فقط با هم دوست هستيم .
سعيد يا ناباوري به فريد نگاه كرد و گفت : باور نمي كنم .
- اين هم يكجور زندگي است .
- در نوع خودش آره ! اگر آرام خسته شد چه كار مي كني ؟
- آرام دختر صبور و فهميده اي است . به من هم علاقه دارد .
- شايد به خاطر پولت باشد.
- آن قدر پدرش پول دارد كه نيازي به ثروت من نداشته باشد.
- شايد منتظر فرصت مناسب است تا جدا شود . اين خودخواهي تو را مي رساند ، كهراجع بع آرام اين طور صحبت كني.
- اگر مي خواست برود تا حالا رفته بود .
- مي ترسم يك روز بفهمي كه دير شده باشد !
- من به فكر الآن هستم آينده زياد مفهومي ندارد .
سعيد متعجب بود كه چه طور فريد ، دختر زيبا و خوبي مثل آرام را رها كرده و به زني بي پروا و خودسر دلبسته است .
- كمي از خودت حرف بزن از بچه ها چه خبر ؟
- زياد ياد تو را مي كنند . يك روز قرار بگذاردور هم جمع شويم . سپس مكثيكرد و افزود : چند وقتي است تصميمي گرفتم .مي خواستم اول با تو در ميانبگذارم .
- خوب است چه تصميمي؟
- مي خواهم ازدواج كنم .
- به به مبارك است حالا طرف كيست ؟
- مشكلم همين جاشست راستش نمي توانم با خانواده اش در ميان بگذارم .
- چرا مگر چه جور خانواده اي دارد .؟
- خانواده اي فوق العاده خوب ! و به همين خاطر مي ترسم پا پيش بگذارم .
- چرا برعكس حرف مي زني؟ اگر خوبند نبايد مشكلي داشته باشي . مي خواهي من باآنها حرف بزنم؟
- اين كا را انجام مي دهي؟
- با كمال ميل ! مي داني تو بهترين دوست من هستي. و تا چه حد به خوشبختي توعلاقه دارم .
- ممنونم!
- نگفتي چه كسي است ؟ من ديده ا نكند دختر ترشيده ي همسايه قبلي است ؟
- مگر خبر نداري او هم شوهر كرد .
- بيچاره چقدر كشته مرده ات بود . او را هم از دست دادي .
- اما تو او را خوب مي شناسي.
- چرا مثل دختر ها ناز مي كني نكند مي خواهي از من خواستگاري كني؟
- رضايت تو شرط است.
فريد خنديد و ناگهان خاموش شد. خيره به سعيد نگريست . مي خواست از نگاه سعيد بفهمد كه حدسش درست است يا نه .
- سايه !
- همين طور است .
- فريد با خشم گفت : چند وقت است ؟
- چي چند وقت است ؟
- منظورم آشنايي تو با سايه است .
- اشتباه نكن تو كه منو خوب مي شناسي .
- بله خوب مي شناسم نمك خوردي ، نمكدان شكستي .
- خواستگاري كه جرم نيست .
- جرم نيست . اما تو از من سوءاستفاده كردي .
- تو هميشه هر طور كه دوست داري فكر مي كني . من و سايه به هم علاقه منديم .
- فريد برخاست و گفت : سايه بي جا كرده با تو . من هالو نيستم.
- فريد اشتباه نكن .
اما فريد به سرعت از رستوران خارج شد .
سعيد با ستاسف سرش را تكان داد و با خود اندشيد : فريد هنوز خيلي بچه است! نمي دانم آرام چه طور با او سر مي كند !
آرام و سايه سر حال از آب تني كه كرده بودند ، در حال خوردن آب ميوه بودند .آرام گفت : امروز سعيد با فريد قرار داشت
- خبر دارم .
- از كجا مي دانستي ؟
- سعيد قرار است امروز راجع به خودمان با فريد صحبت كند.
- آه چه جالب تبريك مي گم.
- زياد مطئن نيستم.
- از چي ؟
- از فريد .
- دليل مخالفت فريد ممكن است بابت چه چيز باشد؟
سايه با تمسخر گفت : تو از خصوصيات منحصر به فرد فريد خبر نداري .
- البته يك چيز هايي دستگيرم شده . ام سعيد بهترين دوستش است .
- باز هم فرقي نمي كند. فريد روي بعضي مسائل تعصب بي جا دارد .
- نبايد منفي بافي كني. فريد آن قدر ها هم سختگير نيست. ممكن است به او بربخورد ، ولي زود تغيير عقيده مي دهد.
ناگهان فريدبدون اين كه در بزند وارد شد و نگاه تندي به سايه اندات . آن دو سلامدادند. فريد بدون اين كه جواب آن ها را بدهد گفت : حالا كارت به جاييرسيده كه قول و قرار مي گذاري و پيغام مي فرستي.
سايه با چهره اي رنگ پريده گفت : باور كن من پيغامي نفرستادم .
آرام برخاست و گفت : فريد چه شده ؟
فريد با خشمگفت : آن خائن در خانه ي من عشق و عاشقي راه انداخته ، اما كور خونده .سپس با اشاره به سايه گفت : تو هم حواست را جمع كن ! وگرنه مي دان چه كاركنم .
- تو اصلا گوش نمي دهي . فقط توهين مي كني .
فريد به سمت سايه هجوم برد و گفت : همين كه هست. و كشيده ي محكمي به گوش سايه زد . آرام به كمك سايه شتافت و او را در آغوش گرفت .
آرام گفت : بس كن فريد!
- بهتر است فكر سعيد را از ذهنت بيرون كني . وگرنه با من طرفي.
- وسپس از در خارج شد.
- سايه ناباورانه و خجالت زده اشك مي ريخت. آرام نمي دانست چه كار كند و چهعكس العملي نشان دهد . فريد سخت در اشتباه بود .از سويي به خود اجازه نميداد در مسائل خصوصي آنان دخالت كند. آما سايه قبل از آن كه خواهر فريدباشد دوست او بود . آرام گيسوان سايه را نوازش كرد و گفت : نگران نباش همهچيز درست مي شود من با فريد صحبت مي كنم .
- اما سايه از برخورد فريد كه اهانت آميز بود رنجي سخت به دل گرفته بود.آرام ساعتي بعد بع خانه رفت . اندوه او از مشكل سايه و سعيد ، پزيشانش ميكرد. روزش با كارهي فريد خراب شده بود . . فريد در اتاقش بود و صداينواختن گيتار به گوشش مي رسيد. آرام متوجه شد فريد در مواقع ناراحتي بهگيتارش پاه مي برد و خود را تسلي مي بخشد . آرام در زد . فريد گفت : بياداخل.
- آرام در گوشه اي روي صندلي نشست . فريد گيتارش را كناري گذاشت .
- چرا قطع كردي ؟ گوش مي كردم .
فريد با نگاه سنگيني به آرام گفت : تو براي گوش دادن نيامدي.
- همين طور است .
- نمي دانم از كجا شروع كنم خودم هم گيج شدم . دوست ندارم خود را در كارهايي كه به من مربوط نيست دخالت بدهم ، اما سايه دوست من است . رفتارامروزت اصلا خوب نبود.
- حرف زدن يادش رفته . من با پدر درميان مي گذارم بايد بيشتر مواظب سايه باشند.
- خواهر كوچك تو اكنون براي خودش خانمي شده است. تو هنوز سايه را به چشم يكدختر بچه نگاه مي كني .
- چه كار بايد مي كردم ؟
- سايه بلاخره بايد ازدواج كند. چه بهتر با كسي كه مي شناسيد باشد. سعيد پسرخوب و قابل اعتمادي است .
فريد باز نگاه سنگينش را به او دوخت و گفت : من حاضرم با هر كسي ازدواج كند ،به جز سعيد.
- چرا ؟ چه دليلي براي حرفت داري؟
- سعيد از صميمت من سوءاسفاده كرد . خواهر من بايد مثل خواهر خودش باشد.
- همين طور است كه مي گويي. در غيز اين صورت صادقانه پا پيش نمي گذاشت و باتو مطرح نمي كرد. بلكه سايه را به جان پدر و مادرت مي انداخت. سعيد پسرمجوبي است .
- فعلا نمي خواهم راجع به اين قضيه فكر كنم .
آرام انديشيد : فريد اين گونه مواقع ترجيح مي دهد فكر نكند و رفتار خود را بدين وسيله توجيح كند.
- هر طور راحتي .
- مي خواهي برويم سينما ؟
- تو كه اهل سينما نبودي .
- چون روز تورا خراب كردم مي خواهم تلافي كنم.
- به خاطر من لازم نيست . هرطور دوست داري و راحتي.
- خيلي خوب ! من خودم هم مي خواهم بروم . حالا موافقي ؟
آرام با خنده گفت : به خاطر تو موافقم.
* * * *
آرام باشيراز تماس گرفت، زيرا پدر و مادر چشم به راه بودند . و مادر هم با خانمفرخي تماس گرفت و دعوت خود را ياد آوري كرد. آرام اشتياق زيادي براي رفتنبه خانه داشت. به خصوص كه فرصتي پيش آمده بود تا به آن جا برود و وسايلشخصي اش را جمع كند .
فريد هر روزبراي صرف نهار به خانه مي آمد و اين يك عادت شده بود . آن روز آرامپرسيد فريد فكر مي كني بتوانيم دو سه روزي به شيراز برويم ؟ پدر و مادرخيلي منتظر ما هستند .
فريد لحظه اي انديشيد و گفت : بايد ببينم اوضاع كارم چه طوري است.
- كي به من خبر مي دهي؟
- فريد لبخندي زد و گفت : خيلي زود.
- فريد مي دانست كه نسيم آخر هفته همراه نازي به سفر مي رود. از بابت اوخيالش راحت بود . سرانجام نسيم حرفش را به كرسي نشانده بود مي خواست بهاين سفر برود. فريد به هيچ عنوان نتوانست مانع رفتن او شود.
- چند روز بعد فريد بليط هاي شيراز را روي ميز گذاشت و گفت : اين هم بليتبراي شيراز. در ضمن براي عمه جان ، دكتر و لادن هم گرفتم . حامد گفت وقتيبراي سفر ندارد.
- آرام با شادي غرور به بليت ها نگريست و گفت : واي ممنونم ! خيلي عالي شد !بايد به مادر خبر بدهم. و با اين جمله به سمت تلفن رفت .
- فريد از اين كه توانسته بود او را شاد كند خرسند بود. اين تنها كاري بودكه در اين مدت توانسته بود براي او انجام دهد.
- آرام كمتر سفر با هواپيما را به طور دسته جمعي و پر هياهو ديده بود . فريدنيز از اين سفر راضي به نظر مي رسيد . سايه هنوز با فريد سر سنگينبود و چهره ي سردي به خود گرفته بود .
- آرام در طول سفر به ياد آورد كه آخرين بار چقدر سبك بال و آسوده راهي سفرشد و اكنون نا اميد و خسته و با احساسي دو گانه اي او را در بر گرفته بود. نمي توانست خود را فردي سعادتمند بداند . اگر چه با عشقي كه به فريدداشت ، نيمي از خوشبختي را دارا بود . آن دو روز هاي خوبي را با يكديگرگذرانده بودند. اما آن خلا پر نشدني بود . بايد قبول مي كرد كه فريدهيچ علاقه اي به او ندارد و از روي تعمد و ناچاري با او زندگي مي كند. اينافكار مانند خوره اي در رگ هاي تنش جريان داشت و يك لحظه او را آسوده نميگذاشت و هر چند دقيقه يك بار زندگي خفت بارش را بر سرش مي كوبيد.
* * * *
استقبال پدرو مادر از آنان با قرباني كردن گوسفن صورت گرفت . آرام از رسيدن به خانهاحساس آزادي مي كرد . مادر به كمك رباب خانم اتاق استراحت مهمانان را نشانداد و به آرام گفت : دخترم وسايلت را به اتاق خودت ببر ! فريد به همراهآرام چمدان ها را در آن جا نهاد .اتاق آرام كوچك و دلباز و دنج بود. دوقاب از اشعار حافظ و سه تار و سنتوري در كنج ديوار بود .
فريد – ساز سنتي دوست داري ؟
- خيلي ! استادم پدرم است .
- و اين همه كتاب را خوانده اي ؟
- تقريبا !
فريد كنجكاوانه به اتاق نگريست علاقه مند بود خيلي چيز ها بپرسد . به عكس اشاره كرد و پرسيد : چند ساله بودي
- شانزده ساله.
- كمي استراحت مي كنم اشكالي ندارد ؟
- هر طور راحتي . مي روم پايين ؛ شايد مادر نياز به كمك داشته باشد. سايه بهتدريج از آن پيله اي كه به دور خود تنيده بود بيرون آمد و سر به سر همه ميگذاشت . لادن در آسمان سير مي كرد و امير در چشما همسر آينده اش چنان غرقبود كه كمتر متوجه اطرافش بود.
پدر از آرامخواست تا كمي حافظ بخواند .آرام كتاب را گشود با صدايي گيرا و خوش آهنگ بهماند آن كه فقط براي دل خود مي خواند ، چنين زمزمه كرد :
به مژگان سيه كردي هزاران رخنه در دينم
بيا كز چشم بيمارت هزاران درد بر چينم
الا اي همنشين دل كه يارانت برفت از ياد
مرا روزي مباد آن دم كه بي ياد تو بنشينم
فريد بهچشمان مخور و مژگان بلند آرام خيره شد. گيسوان افشان و خوش حالتش در تلالونور مانند ستارگان مي درخشيد . همه در سكوت گوش مي دادند. آقاي فرخي دستزدو بقيه به دنبالاو تشويق كردند.
خانم فرخي – خيلي خوب خواندي تا حالا به حافظ اين چنين با دل و جان گوش نكرده بودم .
آقاي فرخي – خانم اگر تو هم مانند عروسمان بتواني هر شب برايم شعر بخواني مي شوي شهرزاد قصه گوي من .
- پس چه كسي به كار هاي خانه برسد. سلطان محمود!
با شوخي آن دو صداي خنده در فضا پيچيد و فقط فريد به چشمان زيباي همسرش مرموزانه مي نگريست .
نزديك نيمهشب ، مهمانان براي خواب آماده شدند.فريد برخاست و به اتاق رفت. آرام دركنار پدر نشست و سر بر شانه ي او قرار داد . پدر در حالي كه گيسوانش رانوازش مي كرد گفت : دخترم اگر بداني چقدر جاي تو پيش ما خالي است . تنهادل خوشي من و مادرت ديدن خوشبختي توست .
آرام در حالي كه اشك مي ريخت گفت : پدر خيلي دوستان دارم. خيلي!
ببينمت چرا گريه مي كني سرت را بالا. بگير خوب شد.
سپس با دستمال گونه ي او را پاك مرد و پيشاني او را بوسيد . حالا بخند .بگو ببينم از همسرت راضي هستي؟
فريد خيلي خوب و مهربان است .
يك خبر خوب برايت دارم راجع به دانشگاه ؟
آفرين ! توهميشه قبل از اين كه من حرف بزنم موضوع را مي فهمي . يك نفر پيدا شده كهحاضر است جايش را با تو عوض كند. آه پدر ممنونم اين بهترين هديه ي شما بود.
فريد كه با درس خواندن تو مخالفتي ندارد؟
نه فكر نمي كنم .
اول زندگي خصوصيت الويت دارد . بعد ادامه ي تحصيلت . مبادا اولي را دومي فكر كني.
خيالتان را حت باشد.
من هميشهخيالم از بابت تو راحت بوده است . دير وقت است بهت است بروي و استراحت كني. من هم مي روم بخوابم مادرت از صبح كلي از من كار كشيده.
پدر پيشانيآرام را بوسيد و برخاست و آرام نيز برخاست و به اتاق خود رفت . فريد رويصندلي كتابي را ورق مي زد . آرام لبخندي زد و گفت : اولين بار است كه ميبينم مطالعه مي كني .
زياد اهل مطالعه نيستم . سپس اشاره به اتاق كرد و گفت : فكر اينجا را نكرده بودم .
نا راحتي ؟
اگر تو نيستي ، من راحتم. مي توانم روي كاناپه بخوابم .
آرام رخت خواب فريد را آماده كرد . چراغ را خاموش كرد و در تاريكي اتاق لباسش را عوض كرد وبه درون رخت خواب خزيد .
فريد ساعت هابيدار بود و به اتفاقات پيش آمده فكر مي كرد . به خوبي مي دانست كه در حقآرام ظلم مي كند . و تمام آن را چيزي جز وفاداري به نسيم نمي دانست . فريدخود را در موقعيت بدي مي ديد . در واقع قادر نبود از پس نسيم بر آيد وخانواده اش هيچ گاه حاضر به پذيرش او نخواهند شد . زيرا نسيم در مقايسه باآرام تقريبا هيچ بود . آرام با اصالت زيبا و خواستني بود ؛ در حالي كهنسيم بي هويت ، آشفته و خودخواه . اينها حقايق تلخي بود كه آن شب در اتاقآرام ، كه به فاصله چند نفس از او دور بود ، به خود اعتراف كرد و از حماقتو ناداني خود در شگرف بود.
آرام در حالی که چادر سیاهی را به سر می کرد ، گفت : اول می رویم زیارت
_ هر چه تو بگویی . این جا شهر شماست . راهنما خودت باش.
آرام نیاز مبرمی در خود می دید تا به ان مکان روحانی برود و روح خسته اش را التیامی بخشد.
_ چادر بهت میاد ! اما باید خوب رو بگیری !
_ کاری می کنم که تو هم مرا نشناسی و گم کنی.
_ تو هر کاری بکنی من گمت نمی کنم . حالا می بینی.
آرام وقتی پا به حرم گذاشت ، بغض چند ماهه را فرو ریخت و به رازو نیاز پرداخت . با خود اندیشید : این جا از پدر و مادر و همه کس بیشتر به انسان آرامش می دهد . خدایا کمکم کن ! تا خوب باشم . راه درست را نشانم بده ! خیلی خسته ام ! پریشانی ام را از من بگیر ! مرا از این عشق نفرین شده رها کن . قدرت تصمیم به من بده!
فرید در کناری چشم به آرام دوخته بود . خستگی و درماندگی آرام برایش عذای آور بود . اگر می توانست قدم پیش می گذاشت و او را از روی زمین بلند می کرد و اشک روی گونه هایش را پاک می کرد ! اما پاهایی چون سرب ، سنگین و اندیشه ای سمج و مبهم او را در زندانی تاریک و بدون هیچ روزنه ای در بند کشیده بود.
بعد از ظهر آن روز به اتفاق به حافظیه رفتند ؛ گرفتن عکس ، خواندن فاتحه بر مزار حافظ و گرفتن فال و صرف شام در هتل بزرگ شهر یکی از روزهای خوش و بیاد ماندنی برای آنها باقی ماند.
هنگام صرف شما چند جوان به طرف میز آنها امدند و شروع به سلام و احوال پرسی با پدر ومادر آرام کردند . پدر ، فرید را به انها معرفی کرد و آرام نیز آنها را از همکلاسی های خود خواند . سپس آن سه جوان به فرید تبریک گفتند و از انجا دور شدند.
فرید گفت : همکلاسی های خوش تیپی داری !
_ از بچه های درس خوان و مودب دانشگاه هستند.
_ ان یکی که قدش بلند بود ، اسمش چه بود؟
_ بهرام !
_ درست حدس زدم همان خواستگار سمج !
_ خواستگار سمج سابق ! در ضمن یکی از سرمایه داران شیراز هستند . ( آرام عمدا جمله آخر را گفت تا عکس العمل فرید را ببیند.)
_ تو هیچ وقت راجع به بهرام جدی فکر کردی؟
_ اولا بگو که تو از کجا می دانی؟
_ سایه یک چیزهایی تعریف می کرد ؛ البته برای مادر . من هم شنیدم . حالا تو جواب بده؟
_ من راجع به هیچ مردی جدی فکر نکردم . فقط ....
حرف خود را ناتمام گذاشت .
فرید می دانست که آن استثنا او بود. ترجیح می داد موضوع بحث را تغییر دهد . اما باز حسادتی در وجودش زبانه کشید . بهرام چهره خوب و برازنده ای داشت . بی شک آرام ، از این که او را بر آن پسر ترجیح داده ، در دل احساس ندامت می کرد.
آن شب آرام چمدان را گشود تا وسائلشان را جمع کند .فرید برای خواب آماده شد .آرام گفت : فرید ! اگر از نظر تو اشکالی ندارد من چند روز بیشتر اینجا بمانم.
فرید لحظه ای جا خورد. سپس پرسید : چه طور تصمیم به ماندن گرفتی ؟ مگر اتفاقی افتاده؟
_ نه ! باید وسائل شخصی ام را جمع میکردم ، که این چند روز فرصت این کار پیدا نشد. در ثانی باید مساله انتقالی ام را حل کنم . چون ترم قبل مرخصی گرفتم . باید از ترم آینده سر کلاس های درس حاضر باشم.
_ خوب!
آرام شانه ها را بالا انداخت و گفت : خوب ، اگر بمانم می توانم به کارهایم سر وسامان دهم.
فرید لحظه ای اندیشید . در واقع نمی خواست آرام را تنها بگذارد و نوعی ترس از بازنگشتن آرام در دلش لانه کرد ، اما هیچ دلیل و بهانه ای برای ممانعت از ماندن او نداشت . تصویر خواستگار سمج در نظرش پدیدار شد . صورتش به تیرگی گرائید و عضلات صورتش سخت و منقبض شد به ناچار گفت : فقط چند روز.
بازگشت بدون آرام برای فرید کسل کننده بود. از این که به تنهایی راهی خانه می شد دلگیر بود . کارهای زیادی در تهران داشت . تا چند روز آینده نیز نسیم باز خواهد گشت . به نسیم اندیشید . نمی دانست که چرا دیگر آن آتش سوزنده و اشتیاق غریبی را که نسبت به او داشت در خود حس نمی کرد . تا چندی قبل حاضر بود به خاطر بازگشت نسیم از سفر دست به هر کاری بزند ؛ اما اکنون بی تفاوت وسرد به بازگشت نسیم از سفر می اندیشید . اوئل حتی برای چند ساعتی قادر به دوری و بی خبری از او نبود . اما اکنون خوشحال بود که با به سفر رفتن نسیم می تواند نفس راحتی بکشد. غرغر های بی پایانش هیچ گاه تمامی نداشت و یقینا هنگام بازگشت موضوعی برای سرزنش پیدا خواهد کرد و باز می دانست آن موضوع بی ارتباط به آرام نخواهد بود.
بودن در خانه و در کنار پدر و مادر اندکی ار آلام روحی اش کاسته بود . از تنهایی در آن خانه خاموش به تگ آمده بود و به تدریج زندگی یی که نا خواسته برگزیده بود برایش کابوسی جلوه می کرد . شب های بی پایان تنهایی و روزهای پرکشش انتظار ، تمام ان چیزی بود که در آین مدت چشیده بود . شاید اگر می توانست مشکلش را با کسی در کیان گذارد این گونه در خود فرو نمی رفت . به چه کسی و چه گونه باید می گفت . اطرافیانی که او را شادکام و خوش اقبال تصور می کردند. با اندوه و سر خوردگی میدید تنها راه ممکن در حال حاضر ماندن و نقش بازی کردن اشت. اکنون که نزد خانواده اش به سر می برد ، می دید که تا چه اندازه با روان خود بازی کرده و با ادامه این زندگی بروز آن در آینده شدید تر خواهد شد.
************************************************** ************************************************** *******
مادر ازجدایی دخترش مانند کودکی می گریست و آرام نیز بی قرار تر از مادر اشک می ریخت . پدر به ان دو دلداری می داد. می گفت : با خوشحالی از هم جدا شوید. چند ماه دیگر برای جشن ازدواج امیر به تهران می آییم.
با تمام این حرفها آرام نگران و بی قرار از انها جدا شد . پدر از وداع دخترش سخت آشفته بود. آیا چیزی در زندگی آرام وجود داشت که او را اینگونه افسرده و غمگین نشان می داد. در ظاهر هیچ مشکلی به چسم نمی خورد. اما با تاسف می دید که آرام مانند همیشه نیست و دریایی فاصله ما بین نگاه او و کلام او به چشم می خورد. غمی که در چشمان زیبای دخترش پدیدار گشته بود سنگین و خاموش چنان لانه گزیده بود که به هیچ کس اجازه پرسشی نمی داد.
فرید در سالن فرودگاه بی صبرانه در انتظار آرام بود . آرام با دیدن او دست تکان داد. زمانی که به یکدیگر رسیدند دستان هم را فشردند. فرید نگاهی نوازشگر بر او افکند که آرام به درستی معنای ان را درک نمی کرد. آرام در خانه با دسته ای گل سرخ در گلدان و میز غذایی آماده روبرو شد.
_ امروز دست پخت کدام رستوران را میل می کنیم؟
_ بیشتر از این خجالتم ندهید. طبق معمول رستوران سر خیابان.
آرام سرش را تکان داد و گفت : فکر کنم بهتر از دست پخت تو باشد.
_ حالا که اینطور شد یک روز کبابی بپزم که کیف کنی.
_ به قول مادرت آقایان فقط می توانند کباب بپزند.
_ مادر تجربه اش زیاد است.
آن شب آرام تب شدیدی کرد . تمام تنش درد می کردو ساعت از نه گذشته بود نمی دانست چه کار کند . می ترسید حالش بدتر شود ، مسکن خورد اما هیچ اثری نداشت. قدرت راه رفتن را در خود نمی دید. گوشی تلفن را برداشت وبه زحمت شماره گرفت.
سایه و خانم فرخی سراسیمه خود را به او رساندند و به نزدیکترین بیمارستان منتقل کردند . سایه نزد آرام ماند . خانم فرخی جرات آن را که بپرسد فرید کجاست را در خود نمی دید. به خانه تلفن کرد هیچ کس جواب نداد . ساعت دوازده شب بود .مدام با خود تکرار می کرد : فرید کجا ممکن است رفته باشد؟
صبح سایه آرام را به خانه برد. خانم فرخی در خانه به انتظار آنها نشسته بود . آرام ضعف شدیدی داشت . به محض رسیدن به خانه خواب عمیقی او را در ربود.
سایه آهسته به مادرش گفت : شما چی فکر میکنید؟
_ عقلم به جایی نمی رسد. نگران آرام هستم.
_ به نظرم آرام از چیزی ناراحت است . یادتان هست چه قدر با روحیه و شاد بود. اما الان مثل چینی شکسته شده.
_ سایه تو خبر داری که فرید کجا رفته ؟ چرا دیشب منزل نیامده؟
_ نه مادر از کجا باید بدانم ؟
خانم فرخی اندیشناک گفت : گفتم شاید آرام با تو درد دل کرده.
_ خیلی وقت است با آرام تنها نبودم.کوتاهی از طرف من بود. کاش بیشتر به او سر می زدم.
خانم فرخی به سمت تلفن رفت و شماره گرفت و در همان حال گفت : حتما الان به دفتر رسیده
فرید از آن سوی خط با شنیدن صدای مادر گفت : سلام ! چه عجب ! مادر یاد ما کردی؟
_ عجب به جمالت . کجا تشریف داشتید؟
_ خوب معلوم است خانه
_ خانه! من دیشت تا حالا خانه تو هستم.
فرید لحظه ای جا خورد و نمی دانست در جواب مادر چه بگوید.
_ چه طور ؟ خانه ما بودید؟
_ بله الان هم از خانه جنابعالی تلفن می زنم.
فرید لحظه ای اندیشید که شاید آرام حرفی زده و می خواهد اورا ترک کند.
_ نگفتی کجا بودی؟
_ دیشب با آرام حرفم شد آمدم بیرون.
_ بی جا کردی ! چه طور دلت آمد آرام را تنها بگذاری.
_ اتفاقی افتاده ؟ آرام طوری شده؟
_ آرام بیمار است. دیشب را در بیمارستان گذراند. در حال حاضر هم خواب است.
فرید با صدای نگران فقط توانست بگوید : الان خودم را می رسانم. وتلفن را قطع کرد. لحظه ای چند سرش را در میان دستانش فشرد . در خود احساس شرمساری می کرد. اگر اتفاقی رخ می داد هر گز خود را نمی بخشید. برخاست و با ستاب به طرف خانه حرکت کرد . فرید به اتاق آرام پا نهاد . او در خواب عمیقی فرو رفته بود . دستان آرام را گرفت . هنوز تب داشت. با صدای محزون گفت : آرام ! من هستم فرید.
آرام چشمانش را با خستگی باز کرد و با بی حالی گفت : تو هستی !
_ متاسفم
آرام با لبخندی تلخ گفت : چه خواب خوبی بود.
_ چه خوابی دیدی؟
_ خواب مارال! داشتم در جنگل گردش می کردم.
_ خوب زیبایی دیدی ! آرام چه اتفاقی افتاده ؟
آرام با بی حالی سرش را برگرداند و گفت : نمی دانم!
فرید احساس کرد آرام تمایلی به حرف زدن ندارد. روی او را کشید و گفت : کمی استراحت کن . من بیرون هستم . مطمئن باش تنهایت نمی گذارم.
فرید نزد مادر رفت و گفت : مادر ! بهتر است به دکتر سخاوت خبر بدهید . شاید چیزی سر در بیاورد.
_ فکر بدی نیست. حتما تلفن می کنم.
فرید کلافه و عصبی به اتاق خود رفت . عادت به دیدن آرام پر شور و پر تحرک و صحبت های شیرین او داشت . در گوشه و کنار خانه جایش را خالی می دید.
مادر در زد و وارد اتاق شد و با کنجکاوی به زوایای اتاق نگریست گفت : این جا اتق توست؟
_ چه طور؟
_ می بینم که اتاق مجردی داری ! چطور دو تا جوان اینطور زندگی می کنند.
_ من اینطور راحت هستم.
_کم کم دارام مشکوک می شود. سپس لبه تخت نشست و گفت : فرید اینجا چه خبر است؟ تو با آرام اختلاف داری ؟ مشکلی برایتان پیش آمده؟
_ نه ! مادر ، ما با هم خوب هستیم.
_ نمی دانم چرا دلم چیز دیگری گواهی میدهد! آن از دیشب این هم از اتاق تو ! و آهی کشید و ادامه داد : آرام ضعف اعصاب دارد. البته تشخیص دکتر بود . دیشب تا صبح هذیان می گفت . اگر اتفاقی برایش بیفتد جواب پدر ومادرش را چطور بدهیم؟ فرید! کاری نکن بدبخت بشی . زندگی خودت را خراب نکن.
فرید برخاست و نشست : شما ها اگر دخالت نکنید ما خوب هستیم . هیچ مشکلی نداریم.
_ من کی دخالت کردم؟ تا می آیم حرف بزنم این حرفها را بارم میکنی. اما گفته باشم وای به حالت اگر دروغ گفته باشی . حالا خود دانی . و از اتاق خارج شد.
روز سوم حال آرام رو به بهبودی رفت . رسیدگی و مراقبت های خانم فرخی وسایه باعث شد تا سریع تر بر بیماری اش فائق آید و قوای از دست رفته اش را باز یابد . دکتر سخاوت به عیادتش آمد ، اما تشخیص خاصی نداد و متفکرانه به نظر می رسد . عمه پوران و لادن چند بار به دیدارش امدند . آرام از انها خواسته بود تا به پدر ومادرش حرفی از بیماری او نزنند. فرید لحظه ای از خانه بیرون نمی رفت ، مگر برای خرید . روز چهارم آرام به حمام رفت و سرحال تر بنظر می رسید . خانم فرخی آرام را به خانه خود برد تا چند روزی آنجا بماند و استراحت بکند. آرام از این که فرید نا گذیر شود در کنار او بماند چندان تمایلی به رفتن نداشت. اما فرید نیز اصرار به رفتن و ماندن در انجا داشت.
همان شب فرید به دیدار نسیم رفت . نسیم با ترشرویی در را به روی او باز کرد و گفت : باز کجا بودی؟ دفتر که نبودی . این جا که سر نمی زنی . چه جوری باید پیدایت کرد؟ باید می آمدم در خانه تان.
فرید با بی حوصلگی گفت : آرام مریض بود . نمی توانستم تنهایش بگذارم.
_ یک زن مریض وبه درد نخور ! چرا تکلیفش را روشن نمی کنی؟
_ او نه مریض است و نه به درد نخور.
_ اوه ، اوه چه جالب ! مگر خودت نگفتی مریض است؟
_ آدم بهت بگویم نگران نباشی . مادر در خانه ما بود ، نمی توانستم بیرون بیایم . شک می کرد.
_ بالاخره چی؟
_ الان هم خانه مادر هستیم.
_ خیلی خوش بگذرد . بهتر بود اینجا نمی امدی که یک وقت مادر جانت شک بکند.
_ نسیم سر به سرم نگذار . یک خورده انصاف داشته باش.
_ انصاف ! چهار روزه از تو بی خبرم . جرات این که از کسی بپرسم را نداشتم . تو چرا انصاف نداری؟ من آنقدر بی ارزش شدم که تو حتی زحمت تلفن کردن را به خودت ندادی.
فرید میدید که نسیم حقیقت را می گوید . او به قدری نگران آرام بود که هیچ توجهی به زمان و گذشت آن نداشت . اکنون نیز بر حسب وظیفه به نسیم سر زدهبود. در غیر اینصورت باز دلش نمی خواست به انجا برود.
_ سینا حا لش چطور است>
_ این جواب حرف من نشد.
_ جواب تو واضح بود. گرفتار بودم.
_ فرید تو چند ماه مهلت خواستی باید بدانی که مهلتی که دادم رو به اتمام است . بهتر است این مطلب را گوشزد کنم.
_ فرید با خستگی گفت : کاری نداری؟
_ از اول هم کاری با تو نداشتم . امشب مهمان دارم.
_ کی هست؟
_ بچه ها . خودت می دانی که نوبت مهمانی من است .اگر دوست داری بمان .
_ نه ممنون ! باید برگردم . خداحافظ!
او بدون آن که منتظر جواب نسیم باشد از در بیرون رفت.
نسیم متفکرانه در آینه نگریست و حلقه ای از موهای بلوندش زا روی صورتش مرتب کرد . فرید خیلی تغییر کرده بود .او حتی نخواست بپرسد دوستانش چه کسانی هستند. اوایل فرید به مهمانی های او حساسیت نشان می داد. هرگز او را در مهمانی ها تنها نمی گذاشت. اما اینک بدون هیچ عکس العملی او را گذاشته و رفته بود. جنان که گویی بهانه ای برای فرار کدن از او بدست آورده بود. با خود اندیشید : باید بیشتر حواسم را جمع کنم. اگر اینطور پیش برود خیلی زود فرید را ازدست خواهم داد.