توضیحات:
نام رمان : سیندخت
نویسنده : علی محمد افغانی
تعداد صفحات کتاب : 348 صفحه
تعداد بخش های کتاب : 3 بخش
سال انتشار : چاپ دوم 1366
انتشارات نگاه با همکاری انتشارات زرین
Printable View
توضیحات:
نام رمان : سیندخت
نویسنده : علی محمد افغانی
تعداد صفحات کتاب : 348 صفحه
تعداد بخش های کتاب : 3 بخش
سال انتشار : چاپ دوم 1366
انتشارات نگاه با همکاری انتشارات زرین
بخش اول :
شب خنک بود و گرماسنج اتاق هتل، وقتی که آقای بهمن فرزاد مدیر فنی کارخانه روغن موتور اهواز در را گشود و به قصد خوابیدن لباسهایش را بیرون آورد و در گنجه جارختی آویخت، از بیست درجه ***** نمی کرد. با این وصف او کلافه بود. از گرمای خیالی که گمان می کرد آن سال از بداقبالی وی شاید یک ماه زودتر به سراغ خوزستان آمده بود، کلافه بود. مشروب نخورده بود، ولی چنانکه گفتی دوش آب گرم گرفته است در سر و صورت، گردن و شانه هایش احساس خلجان و گرما می کرد؛ یک گرمای جفنگ و دل آزاری که ظاهراً ناشی از کوفتگی اعصابش بود و مثل مورچه زیر پوستش راه می رفت. بخصوص وقتی که فکر می کرد ممکن است تمام شب را همانطور بی خواب بماند و صبح فردا نتواند با نشاط و سرزندگی لازم سر کارش حاضر شود، بیشتر کلافه می شد.
از جیرجیر تختخواب وقتی که از دنده ای به دنده ای می غلتید، از سفتی بالش یا نرمی تشک و چسبندگی ملافه که هر کدام برای بی خوابی او بهانه ای بود، از صدای خفیف اتومبیلی که در آن ساعت نیم شب از جاده آسفالته جلوی هتل می گذشت و نور چراغهایش پنجره اتاق را روشن می کرد، از گفتگوها و مذاکراتی که آن شب ضمن خوردن شام و همچنین پس از شام، طی چهار ساعت طولانی با اعضاء هیئت مدیره شرکت داشت و همۀ آن اینک مثل بانگی که زیر طاق یک گنبد بکنند در مغزش منعکس می شد و تارهای حساس شده اعصابش را غلغلک می داد، از خودش که خودش را به یک زندگی مجردی یکنواخت و اقامت در هتل ها و پانسیون ها محکوم کرده بود، کلافه بود.
بازوانش را شل می کرد و پاهایش را کش می داد و از زیر ملافه، خنکی های این گوشه و آن گوشۀ تشک را لمس می کرد. ولی در پس پرده سبک شده روحش می دید که توی سالن سبز رنگ هتل با چلچراغ روی سرش، کنار اعضاء هیئت مدیره که همه مردان سالمند و صاحب جاهی بودند، دور میز نشسته مشغول شام خوردن و در عین حال مذاکره پیرامون مسائل و موضوعات کارخانه یا به عبارت دیگر، شرکت بود. آقای اشمیت، کارشناس ماشین آلات که برای نصب و راه اندازی دستگاههای جدید از آلمان به ایران گسیل شده بود و اینک یک ماه می شد که در اهواز بود، طرف راست او نشسته بود. با آن هیکل لاغر و سیب گلوی برآمده اش که روی یقه پیراهن لق لق می خورد و مثل ماسوره از زیر پوست بالا و پائین می رفت، پیوسته دست دراز می کرد، از غذائی برمی داشت و توی بشقابش می گذاشت. اعضاء هیئت مدیره نگاههائی با هم رد و بدل می کردند؛ نگاههائی حاکی از خوشدلی و رضایت، که او چقدر از شکم خودش پذیرائی می کند. آیا در کشور خودش این غذاها گیرش نمی آمد؟ آقای سورن، سهامدار عمدۀ شرکت و رئیس هیئت مدیره که روبروی وی در طرف دیگر میز نشسته بود، دستش را روی شکم برآمده اش تکیه داده بود و نگاهش به آقای اشمیت بود. گوئی برای او به عنوان فردی آلمانی حتی در شیوه غذا خوردنش تحسینی قائل بود، یا اینکه می خواست نکته تازه ای از آن کشف بکند. گفت:
- او که از حرفهای ما دور این میز چیزی سرش نمی شود، دست کم بگذار به شکم خودش خدمتی بکند. آلمانی ها خوب می خورند، خوب می خوابند، و خوب هم کار می کنند. اما در مورد این آقا نمی دانم، بنظر می آید که شخص جدی و پرکاری باشد.
مدیر فنی کارخانه، یعنی آقای فرزاد، خود ایشان، به چهرۀ بیضی شکل سیاه چرده و کمی زمخت رئیس هیئت مدیره که چشمان ریز و لبهای درشت برگشته داشت، نظر دوخت. دوست داشت این شخص را که با نفوذترین فرد هیئت مدیره بود بهتر بشناسد و در عین حال در همین فرصت تا آنجا که دست می دهد خود را به او بشناساند. پاسخ داد:
- آلمانی ها غذا خوردن را هم نوعی کار می دانند. به همین علت موقع خوردن برخلاف سایر ملت ها دوست ندارند زیاد حرف بزنند. و اما درباره این آقا، لابد پرکار بوده است که او را انتخاب کرده و فرستاده اند. ولی چه پرکار چه کم کار، او باید دو ماهه کارش را تحویل بدهد. او خیال دارد یک هفته یا ده روز به مرخصی برود و سری به خانواده اش بزند. گویا دلش تنگ شده است. شاید هم نقشه کشیده است که زنش را همراه بیاورد. با اینکه من و او در آلمان- البته منظور دو سال آخر اقامت من در آنجا است- با هم دوست بودیم و دو بدو خیلی جاها به گردش می رفتیم، طی مدتی که اینجا آمده است تا شامش را می خورد به اتاقش می رود و می خوابد. من می روم لب کارون یا توی خیابانهای شهر و ساعتی قدم می زنم، اما او هرگز مایل نیست دست کم به خاطر همراهی و هم صحبتی من هم که شده از هتل بیرون بیاید.
آقای بهروز، مهندس شیمی، یکی دیگر از سهامداران شرکت، سرش را پائین انداخته بود. بخاطر نزاکت نمی خواست به شخصی که موضوع این گفتگو بود نگاه بکند. زیر لب گفت:
- او آدم مظلوم و کم حرفی است. با اینکه می داند راجع به که و چه حرف می زنیم سرش را بلند نمی کند نگاه بکند. انگاری اصلاً به ما اعتنا ندارد. خوب، مرخصی او را در دستور جلسه بگذارید، روی آن تصمیم می گیریم.
آقای شیروانلو، یکی دیگر از اعضاء که زمزمه اش بود سهامش را به دیگر شرکاء واگذار و از شرکت بیرون برود- به نظر می آمد که از چیزی ناراحت است- او مردی صریح و راست ولی تند و کم حوصله بود. دستمال سفره خود را تا کرد روی میز گذارد. با همان بی حوصلگی دوباره آن را برداشت و در دست مچاله کرد، گفت:
- بعضی مسائل که شما در دستور این جلسۀ «فوق العاده» گنجانده اید و هیئت مدیره را از مقرها و مأواهای خود، تهران، به اهواز فراخوانده اید، آنهم با این شتابزدگی، به نظر من موضوعاتی چندان فوری یا اضطراری نبوده اند که با یک مکالمه تلفنی قابل حل نباشد.
گوینده این کلمات نگاه کاونده اش را به چهرۀ یک یک اعضاء هیئت مدیره دوخت و ادامه داد:
- «تغییر نام شرکت از تولید روغن اهواز به تولید فرآورده های روغن صنعتی ایران»، «تثبیت مدیر فنی کارخانه به عنوان مدیر عامل»، و «تصویب پاره ای تغییرات یا تعمیرات در کارگاههای کارخانه».
آقای بهروز، مهندس شیمی، خیلی ملایم و از روی کمال احتیاط، به اعتراض آقای شیروانلو پاسخ داد و افزود:
- «افزایش سرمایه شرکت به مناسبت توسعه های جدید»، و «وام به آقای فرزاد، مدیر کارخانه، جهت خرید منزل برای سکونت شخصی».
هنگام بیان مطالب فوق، بخصوص قسمت اخیر آن، سایر اعضاء هیئت مدیره به نشانه تأیید سر تکان دادند. آقای بهروز ادامه داد:
- از این گذشته، آقایان، چه مانعی دارد که ما هر چند وقت یکبار اینجا همدیگر را ملاقات کنیم و با هم شام یا نهاری بخوریم؟ این کار به نظر من لازم است.
آقای فرزاد فیلسوفانه خاموش بود. یخهای آب شده توی لیوانش را که از ته مانده پپسی رنگین می نمود، زیر لب چشید. به چهرۀ مرد بغل دستی خود یعنی آقای نصرت، پیرترین عضو هیئت مدیره، ملاک سابق یزدی و همشهری خودش، نظر انداخت. او چنان ریش و سبیل خود را دو تیغه کرده بود که پوستش با ته رنگ زرد دانه دانه ای که داشت، قهوه ای شده بود. پیرمرد چنین می نمود که قصد صحبت کردن داشت، اما ظاهراً نمی دانست از کجای مطلب باید شروع کند. آرنجهایش را روی میز تکیه می داد. با کارد و چنگال و بشقاب جلویش که تمیز مانده بود بی هدف ور می رفت و دوباره پس می کشید و به پشتی چرمی صندلی اش تکیه می داد. دست روی لب خودش می کشید و مثل کسی که سبیل داشته و آن را تراشیده است جایش را لمس می کرد. این مرد شصت و پنج سالۀ خوش مشرب و صمیمی و با حرارت، در میان شرکاء از همان ابتدا بیشتر از همه دل به این سرمایه گذاری بسته بود. برخلاف آقای شیروانلو از اشکالات نمی هراسید و تخم نومیدی و تردید در دل اعضاء نمی پاشید. با آنکه به قول خودش که همیشه آن را تکرار می کرد، «این کاره» نبود و روی رفاقت با آقای بهروز و هم به تشویق وی قدم در این رشته نهاده بود، تا این ساعت از همه پابرجاتر بود. همین آقای نصرت بود که چون وی را می شناخت و از وضع کار و تحصیلش در آلمان خبر داشت، در سفری که شش ماه پیش از آن به منظور معالجه برایش به این کشور دست داده بود، او را واداشت که به ایران بیاید و مدیریت کارخانه را قبول کند.
آقای فرزاد وضع راحتی به خود گرفت و در پاسخ آقای شیروانلو گفت:
- خوب، آقایان، این وظیفه من بود که طبق مواد اساسنامه رفتار کرده باشم. وگرنه برای من هیچ اشکالی نداشت عوض آنکه پنج نفر را از راه دور به اینجا بکشانم خودم که یک نفر بودم به تهران بیایم. اما اساسنامه پیش بینی کرده است که جلسات هیئت مدیره در اهواز باشد. من به خوبی می دانم که همه آقایان کار دارند و گرفتارند. آقای سورن مدیر عامل یکی از بزرگترین بانکهای بخش خصوصی و آقای بهروز رئیس کارخانه سودبخش دولتی هستند. بدیهی است که گرفتارند و به همین دلیل امروز عصر با هواپیما وارد شده اند و یک امشبی هم بیشتر در اهواز نخواهند ماند. امروزه هر کسی را که نگاه کنی گرفتار است. به جز خدا که کارش را کرده و با فراغت کامل کنار نشسته مشغول تماشای همین نوع گرفتاریهای بندگان خود است. آقایان، من با اینکه بیشتر از چهار ماه نیست آمده ام و هنوز تابستان داغ این دیار و شرجی ها و طوفانهای شن آن را ندیده ام، حدس می زنم که گرما توی کارخانه کولاک خواهد کرد. سقف های بلند به سبک سوله نه برای زمستان مناسب اند نه برای تابستان. مگر آنکه به شکل خاص و اطمینان بخشی عایق بندی شده باشند. این کار به نفع ما است که هر چه زودتر یعنی همین حالا که آغاز فروردین است انجام شود. من صورت ریز خرج هائی را که در این مورد لازم است بشود، تهیه کرده ام که در جلسه امشب به عرض خواهم رساند. خوب، مثل اینکه دوست ما آقای اشمیت که شامش را خورده است قصد دارد زودتر خودش را خلاص کند و برود بخوابد. آقای اشمیت (این تیکه را خطاب به آقای اشمیت به زبان آلمانی گفتند) اگر شما امشب زود نروید بخوابید فرمایش آقای سورن که آلمانی ها خوب می خورند و خوب می خوابند و خوب کار می کنند درست درنخواهد آمد (دوباره به فارسی ادامه دادند). عجالتاً این دو تیکه را که آلمانی ها خوب می خورند و خوب می خوابند به آقایان ثابت کردی. تیکه سوم، یعنی خوب کار کردن شما را فقط دو ماه دیگر است که ما می توانیم به چشم ببینیم و تصدیق کنیم. آقایان، یک موضوع دیگر که برای کارخانه فوریت دارد سفارش دستگاه قوطی سازی و چاپ نوشته های آن است در یک یا دو رنگ. من حرفی ندارم که ما کارتنهای مورد نیاز خود را همیشه از بیرون بخریم. این، به نظر من کاملاً به صرفه است. اما در خصوص قوطیهای حلبی وضع کاملاً فرق می کند. این قوطی ها را که یک کیلوئی و چهار کیلوئی هستند ما اینک آماده می خریم. آنها را پر می کنیم، و با دستگاه نیمه خودکار که درست هم کار نمی کند درشان را پرس می کنیم، برچسب می زنیم و روانه بازار می کنیم. این، علاوه بر آنکه نیروی فراوانی می برد، کلی سرمایه را معطل می کند. حمل و نقل قوطیهای خالی از تهران به اینجا کار آسانی نیست. از آن دشوارتر انبار کردنش است که غالباً بر اثر جابجائی و ضربه قُر یا سوراخ می شوند و زحمت ما را چند برابر می کنند. من دقیقاً نمی دانم دستگاه قوطی سازی و چاپ برای کارخانه چقدر خرج برمی دارد. شاید صد یا شاید دویست هزار مارک. ولی می دانم که خرید آن برای ما از هر چیز لازم تر است و خرجی است که دور ریخته نخواهد شد. خوب، آقای اشمیت به امان خدا تا فردا صبح. اگر هیئت مدیره با مرخصی شما به مدت یکهفته یا ده روز موافقت کرد خبرش را سر صبحانه قبل از رفتن به کارخانه به تو خواهم گفت.
فقط موقع برخاستن مرد آلمانی بود که معلوم می شد چه قامت بلند و لندوکی داشت. آقای فرزاد او را که از جمع دور میز خداحافظی کرده بود و می رفت تا از در سالن خارج شود، دوباره صدا زد و گفت:
- اگر یک وقت ویرت گرفت که بیرون بروی ماشین من هست. توی حیاط هتل، کلید هم روی آن است. من امشب لازمش ندارم.
او دست تکان داد و گفت:
- نه، نه. چند جلد مجله برایم رسیده است. می روم به اتاق مطالعه کنم. خیلی ممنون.
جملۀ آخر را به زبان فارسی لهجه دار و در حالی بیان کرد که نگاهش غیر از آقای فرزاد به دیگران هم بود و وقتی از در سالن بیرون می رفت دستش را با ادای مخصوصی که با قد بلندش هماهنگی داشت بلند کرد. با آنکه پشت سرش را نگاه نمی کرد این حرکتش به معنی شب بخیری بود که به جمع می گفت.
آقای صمدی، فروشنده و وارد کننده قطعات یدکی و ابزار ماشین، عضو دیگر یا دقیق تر بگویم بازرس هیئت مدیره که در حقیقت مؤسس اصلی کارخانه بشمار می آمد، آغاز به سخن کرد:
- در این میان من یکی هستم که در اهواز پیوندی دارم و سه چهار روز اینجا ماندنی خواهم بود. دخترم ساکن این شهر است. دامادم در دانشگاه جندی شاپور درس می دهد.
آقای صمدی مرد سوخته و برشته ای بود اصلاً اهل بوشهر. وضع کاسب کارانه ای که داشت در میان جمع مشخصش کرده بود. آدمی نرم و بسیار منطقی به نظر می آمد. ولی برخلاف آقای سورن و آقای بهروز آنقدر که به مسائل عاطفی و دوستانه عقیده داشت به انضباطهای دستوری و نظم جلسه پای بند نبود و از این حیث با آقای نصرت در یک ردیف قرار می گرفت. روی به این یکی کرد و با حالتی که از فرط شتابزدگی کمی بچگانه می نمود از او پرسید:
- شما چطور خان، آیا شما هم فردا عازم تهران هستید؟
آقای نصرت در این موقع دست بر روی دست نهاده و به پشتی صندلی اش تکیه داده بود. گردن چین و چروک دارش را که بی شباهت به گردن لاک پشت نبود توی سینه فرو کرده بود. جواب داد:
- بله، من هم فردا می روم. ولی توجه داشته باشید که من یک هفته است در اهوازم. با آنکه ناراحتی کلیه دارم و شب و روز باید زیر نظر دکتر باشم و رنگ رخسار پلاسیده ام که مثل توت خشکه زرد و دانه دانه شده است گواه بر سر ضمیرم است، این یک هفته قید همه چیز را زدم. شما هیچکدام فرصت نکرده اید و نخواهید کرد سری به کارخانه خودتان بزنید و ببینید این اسکناسهای پانصدی و هزاری چگونه از زیر دستگاهها بیرون می آید. اما من در این یک هفته روزی نبوده که آنجا نرفته و چند ساعتی توی سالنها یا محوطه باغ پرسه نزده باشم.
آقای صمدی به دقت مشغول پوست کندن یک سیب بود. همانطور که سرش پائین بود لبخند چهره آفتاب خورده اش را روشن می کرد که از نظر سایرین پوشیده نبود. همه فکر می کردند او به لطیفه پیرمرد یعنی اسکناسهای پانصدی و هزاری می اندیشید که بهر حال هر چه نبود زنجیر یا ریسمانی بود که این جمع کوچک را با هم وابسته و مربوط کرده بود. اما واقعیت این بود که آقای صمدی در آن موقع به چیز دیگری فکر می کرد. سرانجام گفت:
- شنیده ام یک دختر هم از چند ماه پیش آمده در کارخانه استخدام شده و برای خودش مشغول به کار است.
آقای نصرت کاملاً غافل از آنکه به او کنایه ای زده شده بود، هیکل خود را راست کرد و صندلی اش را جلوتر کشید و گفت:
- بله، و آنهم چه دختر مهربان و باتربیتی! من در این چند روزه دو سه بار توی اتاقش رفته و با او هم صحبت شده ام. چقدر موضوعات را خوب می فهمد و در گفتگوی با آدم متین و مؤدب است. او از زیبائی هم چیزی کم ندارد.
آقای سورن، رئیس هیئت مدیره، گیلاس مشروبش را روی شکم برجسته اش گرفته بود. اگر آن را رها می کرد نمی افتاد. شاید چون در غذا خوردن افراط کرده بود در سخن گفتن امساک می نمود. لبخند زد:
اگر او زیبا است همه چیز هست. همین یکی را بگو و باقی همه را ولش. شاید هم به خاطر او بوده که این هفته را هر روز به کارخانه رفته اید؟
حاضران دور میز ناگهان شلیک خنده را سر دادند. آقای نصرت دستی به پیشانی هموار خود که با شیب تند از زیر موهای دانه شمار ولی مرتب جلوی سرش شروع می شد و پائین می آمد کشید و با نوعی شتابزدگی که خود دلیلی بر تأیید گفتارش بود بیان داشت:
- شاید، شاید. آدم خیلی کارها می کند که دلیل باطنی اش را به درستی نمی داند. اما آقایان، در یک کارخانه که طرف حسابش همه کارگران زمخت مرد است، آیا لازم است که ما یک زن یا دختر بیست و دو سالۀ ترگل و ورگل استخدام کرده باشیم؟ و این باعث اختلالی در روحیه کارگران خواهد شد؟ آیا برای خود او، دست کم از این نظر که همدمی ندارد و کاملاً تنها است، ناراحتیهائی نخواهد داشت؟
آقای فرزاد، در مقام دفاع، به این گفته پاسخ داد:
- قربان، خیر. دست کم در مورد این خانم باید بگویم خیر. او نه بیست و دو بلکه خیلی کمتر، یعنی نوزده سال دارد. اما این مسائل امروزه دیگر حل شده است.
آقای سورن صورتش در اثر مشروب گل انداخته بود. با همه مشغولیت های ذهنی فراوانی که داشت از شام لذت برده بود و بدش نمی آمد تنقلات بعد از شام را در میان بذله گوئی و تفریح دوستان به پایان برساند. با لحن سست و کشداری گفت:
- آقای نصرت با آنکه در خصوص سن این خانم اشتباه کردند و آن را عوض اینکه کمتر بگویند بیشتر گفتند، من تردید ندارم که بیشتر از همۀ ماها در علم زن شناسی استادند. منظورم زن شناسی از نظر زیبائی است. خوب، ایشان سه تا زن گرفته اند که همه آنها را دارند. برای ما مختصری از شکل و شمایل او تعریف کنید ببینیم ارزش این را داشته است که یک هفته هر روز بیست کیلومتر راه را از شهر تا کارخانه بروید و دوباره برگردید.
آقای صمدی با همان لحن کشدار و پر طمطراق افزود:
- آیا از دخترانی که در بانک کار می کنند، از منشی مخصوص آقای سورن، زیباتر است؟ من که گمان نمی کنم. محال است در دنیا کسی از او زیباتر باشد. (چشمک می زند. یعنی که این گفته نیشی بیشتر نیست)
آقای بهروز، میان صحبت او دوید:
- آقای صمدی، شاید شما این را از روی تعصب یا علاقه مخصوصی می گوئید. زیرا شما هم به نوبه خود کم به بانک جناب سورن رفت و آمد ندارید.
آقای صمدی شرم زده خندید و از خنده خون به صورتش دوید. با آرنج به پهلوی آقای شیروانلو که طرف راستش نشسته و صندلی اش را به او چسبانده بود زد. صدایش از اثر مشروب نیم گرفته بود. گوئی رازی را فاش می ساخت.
گفت:
- اگر این دختر که می گوئید نبود، من برای گشودن یک حساب اعتباری به بانک نمی رفتم. با جناب سورن آشنا یا بهتر بگویم، دوست نمی شدم. پیشنهاد تأسیس کارخانۀ تولید روغن موتور را با او در میان نمی گذاشتم. و حالا ایشان به عنوان شریک و سهامدار عمده اینجا پهلوی ما ننشسته بودند- ببینید تصادف چه کارها که نمی کند.
آقای سورن ضمن شنیدن گفته های فوق پیوسته با شوخ طبعی به دوستان چشمک می زد. آقای شیروانلو که تا این لحظه خاموش مانده بود تمام رخ به طرف آقای بهروز برگشت و با لبخندی که تمسخر و دیرباوری به یکسان در آن موج می زد گفت:
بله، حمزه کاکاوند. اتفاقاً اگر اسمش خمره بود بهتر به او می آمد. یک کارگر خپله و زورمند که در قسمت تصفیه کار می کرد. او سیگار کشیده بود. در محوطه ای که تمام فضای اطرافش پر است از گازهای شیمیائی نفت و بنزین و اسیدهای قابل اشتعال، کبریت کشیده و سیگار روشن کرده بود. تعجب اینجا است که خودش هم انکار نمی کرد و صراحتاً می گفت که این کار را کرده است.
آقای بهروز افزود:
- حتی در مدرسه در زمانهای پیشتر که انضباط معنی و مفهومی داشت، هر محصل که سیگار می کشید بی درنگ اخراج بود.
آقای فرزاد توضیح داد:
- این موضوع آنقدر برای من مهم بود که اگر تمام هیئت مدیره را تلگرافی از پشت میزهای کار و یا کنج استراحت منزل های خود در تهران به اینجا صدا می زدم تا به آنهاخبر دهم که یک کارگر توی کارخانه و هنگام کار سیگار کشیده است کار بی ربطی نکرده بودم. حقیقت این است که من نمی خواهم واقعه آتش سوزی سال پیش در زمان مدیریت آقای زروان دوباره برای این کارخانه اتفاق بیفتد. آن واقعه از اینجا شروع شد که یک تانکر جای روغن سوراخ شده بود و نشت می کرد. کارگران، با، یا بدون دستور مدیر کارخانه- به این موضوع کاری نداریم- دستگاه جوشکاری را برده و شروع کرده بودند به جوش دادن محل نشت، آنهم در همان وضعی که از آن روغن بیرون می ریخته، که ناگهان انفجار و به دنبالش آتش سوزی پیش می آید. البته درست است که در قضیه دیروز بحمدالله اتفاقی برای ما پیش نیامد، ولی گاهی وقتها بمب هم روی یک شهر یا تأسیساتی می افتد و چاشنی اش کار نمی کند. من از این بمب های منفجر نشده در آلمان پس از جنگ زیاد دیده ام. یا گلوله ای به سینه کسی شلیک می شود و توی لوله گیر می کند. این واقعه، آقایان چون توی سالن و زیر سقف بود که برای من پیش آمد- البته اگر خدای ناکرده به جای باریک می کشید- برای ما صد بار خطرش بیشتر از آتش سوزی سال گذشته بود.
آقای صمدی با همان خوشحالی و شتابزدگی صمیمانه که ذاتی اش بود، گفت:
- شما که نام آقای زروان را بردید بد نبود از قضیه ربوده شدن دیگ چدنی که داستان شنیدنی خنده داری است نیز ذکری می کردید.
گوینده با قیافه شگفت زده ولی خندان مرد بزرگسالی که از روی ساده دلی در معامله با یک کودک کلاه گشادی سرش رفته است از راست به چپ و از چپ به راست سرش را گرداند و به چهرۀ یک یک اعضاء هیئت مدیره نگاه کرد. در میان آنها بودند کسانی که هنوز از جزئیات این حادثه و علت وقوع آن آگاهی درستی نداشتند. با آب و تاب بیشتری ادامه داد:
- من که از پانزده سالگی در همین حول و حوش توی این کارها پلکیده ام باید اعتراف کنم که تا کنون عجیب تر از این قضیه چیزی ندیده ام و نشنیده ام. فکرش را بکنید، یک دیگ که چهل تن وزن دارد و قطر دهانه اش چهار متر است و از چهار طرف به در و دیوار و سقف و کف سالن کلاف شده است، ناگهان مثل قطره ای بخار شود و به هوا برود. آقایان، بعد از پنج ماه، هنوز که هنوز است ما نتوانسته ایم این دیگ را پیدا بکنیم.
آقای سورن که این قضیه را قبلاً شنیده بود و از جزئیات و طرز وقوعش تقریباً به دقت آگاهی داشت، راحت نشسته بود و با خوشحالی باطنی که در آن محیط دوستانه نمایانگر شخصیت ذاتی اش بود به گفته سخنران گوش می داد. آقای بهروز به علت تکراری بود موضوع، کمی حواسش از جمع گریخته به موضوعات دیگر گرویده بود. به آقای شیروانلو نگاه می کرد که دستهایش با حالتی حاکی از بی قراری روی میز بازی می کرد و آستین پیراهنش به قدر یک وجب از کت بیرون آمده بود. با خود می اندیشید که اگر این شخص از شرکت کنار می کشید او می توانست تمام یا قسمتی از سهامش را به اسم خود یا بچه های خود خریداری کند. درست بود که این کارخانه در سالی که گذشته بود دو میلیون ضرر داده بود، ولی همین مبلغ را نیز روی ماشین آلات جدید خرج کرده بود که به سرمایه اصلی افزوده شده بود. اگر آقای فرزاد که مدیری آزموده و لایق بود و وجودش از هر حیث به درد کارخانه می خورد، پس اندازی داشت که می توانست با خرید سهام آقای شیروانلو وارد هیئت مدیره شود البته این کار کلی به نفع شرکاء بود.
آقای شیروانلو دنبال صحبت آقای صمدی توضیح داد:
- در آن موقع من بر حسب تصادف پی کاری به اهواز آمده بودم و تفصیل قضیه را از آقای زروان شنیدم: دربان کارخانه ساعت چهار تلفن منزل زروان را می گیرد و می گوید: «آقا خودتان را برسانید. دیگ بخار را برده اند. دیگ بخار نیست!»
- فکرش را بکنید، دیگی که چهل تن وزن دارد و در حالت عادی با هیچ جرثقیلی نمی شود جا به جایش کرد- بیچاره زروان خیال می کند منظور دربان پرس یا باسکول توی قسمت بسته بندی است. اما وقتی که به کارخانه می آید با کمال تعجب می بیند قسمتی از سقف سالن کنده شده و آسمان سفید پیدا است و دیگ بزرگ هم سر جایش نیست. می گفت، برای یک لحظه فکر کردم که موجوداتی از فضا آمده و آن را با نیروئی اسرارآمیز و به کمک وسایل مخصوص با خود به آسمان برده اند.
آقای بهروز با دهان باز و چشمان خندان به حاضران نگاه می کرد:
- خوب، از کجا معلوم که چنین نباشد؟ وقتی که پنج ماه است می گردیم و هنوز پیدایش نکرده ایم.
آقای فرزاد با هیجانی که در آن لحظه حکایت از شتابزدگی و یا تعصب مخصوصش می کرد دستها را روی میز حرکت داد و گفت:
- آقایان، اگر کسی دنبال آن گشته است در این چهار ماهه ای نبوده است که من آمده ام. من هم نگشته ام، زیرا وقتش را نداشته ام. به علاوه، من به دیگی که از اسقاط فروشها خریده شده باشد و لاجرم به درد همان اسقاط فروش ها می خورد، نیازی ندارم. آن دیگ بدون هیچ گفتگو به کارون افتاده است. ته آن از محل اتصال لوله شش اینچی دهان واز کرده یا ورآمده و مثل موشک در حالی که با شدت و فوران مهیب بخار از عقبش بیرون می زده و آن را با قدرت هزار اسب، جلو میرانده به هوا رفته است. اگر زاویه پرتاب، به اصطلاح توپچی ها یا موشک اندازان، یک دهم درجه به سمت راست متمایل می شد، این توده آهن مثل سنگی آسمانی توی شهر می افتاد و کمترین خرابی اش در هم کوبیدن یک خانه و عزادار کردن خانواده ای بود. چون من مطمئنم که دیگ در کارون افتاده و در عمق شش هفت متری آب مدفون شده است، تا فرا رسیدن تابستان و فروکش کردن سطح آب دنبال آن نخواهم رفت. شاید بعد از آنکه رسوب های سیلابی نشست بکنند جای آن را بتوان پیدا کرد. البته اگر بخت ما زودتر یاری کرد و ماهیگیری آن را به تور انداخت و آورد تا به خود ما بفروشد، امری جداگانه است. در آن صورت من آن را تیکه تیکه خواهم کرد و به هر کس که دندان ماهی خوری اش را نکشیده است، به نسبت پولش، مقداری خواهم فروخت. برای هر کدام از آقایان هم سهمی به تهران خواهم فرستاد. هر چند، آقایان ماهی شمال را به ماهی جنوب ترجیح می دهند. خوب، خوشوقتم که در کارون کشتی های بزرگ رفت و آمد ندارند که دیگ برای آنها خطری داشته باشد.
آقای صمدی غیر ارادی با شست دستش روی میز رنگ گرفته بود و پیوسته زیر لب می گفت: «آقای زروان، آقای زروان».- ناطق ادامه داد:
- بله، آقای زروان- این هم از ندانم کاری های آقای زروان بود. او بود که این دیگ را خرید و نصب کرد. یک دیگ وازده شرکت نفت که به دست اسقاط خرها افتاده بود. آنهم بدون هیچ مطالعه و محاسبه فنی یا آزمایش قبلی- بعد از نصب، فقط یک هفته کار کرد و این غائله را به بار آورد. خوب، برگردیم به موضوع سیگار کشیدن آن کارگر- برای من علت این بی توجهی یا بی انضباطی خطرناک خیلی بیشتر از خود آن اهمیت داشت. این بود که قبل از هر تصمیم اول به طور کامل از او بازجوئی کردم ببینم این عملش از روی چه انگیزه ای بوده است. اگر او عادت به دود داشت چطور بود که تا آن زمان مرتکب بی انضباطی نشده بود. به طوری که سابقه اش نشان می داد، تا این زمان کارگر مرتب وظیفه شناس و رویهم رفته خوبی بود. از خصوصیاتش این بود که با هیچ فرد بخصوصی از کارگران دوست نبود. موهای سرش را هیچ وقت نمی گذاشت بلند شود و موقع زمستان شال گردنش را به شکل کراوات می بست. در تاریخ 1/6/1352 به استخدام کارخانه درآمده بود. ابتدا توی تعمیرگاه کار می کرد. بشکه های دویست لیتری قر و نیمه اسقاط را تعمیر و برای استفاده مجدد آماده می کرد. چنانکه می دانید، این کار به وسیله فشار فراوان آب از درون به بدنه بشکه انجام می شود که اگر سوراخی هم در بشکه باشد معلوم می شود. او در جوشکاری هم ورزیدگی مخصوص داشت. بعد به دلیلی که در پرونده منعکس نیست به قسمت رنگ منتقل شده بود که همان بشکه های تعمیر شده را با پیستوله رنگ می زد. زمانی که من آمدم، او چون از زدن ماسک مخصوص تنفس خوشش نمی آمد، و از طرفی این کار طبق دستور من اجباری شده بود، به تقاضای خودش توی سالن آمد و در قسمت تصفیه مشغول شد. و شما می دانید که قسمت تصفیه به علت مراقبت دائمی و سختی که از کارگر می طلبد و فرصت سر خاراندن به او نمی دهد، بدترین جای کارخانه است. آنهم با آن بوی تند و دل آزاری که از اسید پراکنده می شود و آدم را از خودش بیزار می کند. هر کارگری به سادگی حاضر نیست در این قسمت کار کند، مگر آنکه مبلغ قابل توجهی اضافه حقوق بگیرد. البته قسمت رنگ هم به ویژه وقتی که با پیستوله کار می کنند، برای کارگر جای چندان خوب و دل خواهی نیست. به علت وجود سرب در ترکیب رنگ، ادامه کار در این قسمت اگر طولانی بشود، نوعی مسمومیت ایجاد می کند که منجر به مرگ می شود. هنگام رنگ با پیستوله اگر ماسک مخصوص جلوی بینی و دهان نبندند، ذرات رنگ که مثل غباری در هوا پراکنده می شود، دستگاههای تنفسی را دچار اختلالاتی می کند که عاقبت آن مطلوب نیست. من برای شما به کارگری اشاره کردم که به بیمارستان ریوی رفته و آنجا خانم فلاحی را دیده بود. (لابد آقای نصرت می دانند که نام خانم همین است که گفتم) می خواست به عنوان پرستار استخدام شود و جواب رد شنیده بود. این کارگر نیز در قسمت رنگ کار می کرد. ما به کارگران دو قسمت تصفیه و رنگ به علت همین شرایط ویژه کار، صبح به صبح هر نفر یک شیشه شیر می دهیم.
آقای بهروز که به دقت گوش می داد، با نوعی شکاکیت و یا تعجب که در عین حال نشانه علاقمندی مخصوصش به سر تا پای داستان بود، پرسید:
- و او، این کارگر، در تمام مدت همانجا کار می کرد؟
- بله، بدون مطالبه هیچ اضافه حقوقی. مراقبت و هوشیاری او قابل تحسین بود. آنجا دیگ قیف مانندی است که توی آن به وسیله مداخله اسید، جرم روغن گرفته می شود. جرم که چیزی لجن مانند و بدبو است هر چند دقیقه به چند دقیقه باید به وسیله باز کردن شیر بزرگی که در مخرج قیف است میان واگنی که زیر آن می آید خالی شود. غفلت در بستن به موقع شیر سبب می شود که روغن با فشار بیاید و کارگر هر چه هم زورمند باشد دیگر نتواند از عهده بستن آن برآید. ساچمه ای بزرگ بالای دیگ گذاشته اند که اگر احیانا شیر بسته نشد آن را توی دیگ بیندازند که برود و دریچه مخرج را بگیرد و مانع جریان روغن در شیر بشود. با آنکه در زمان آقای زروان بارها پیش آمده بود که کارگر متصدی در اثر اهمال نتواند به موقع شیر را ببندد و در نتیجه نهری از روغن توی سالن و زیر دستگاهها جریان پیدا کند، اما در این چهار ماهه حتی قطره ای هم به زمین نریخته بود. من از این کارگر و کار او راضی بودم. او شهری بود. حرکات و سکناتش گواهی می داد، اما نه از آن شهری های بچه ننه که به علت یک اختلاف خانوادگی یا بهانه جوئی در خانه، دنبال کار آمده اند تا دل نازک پدر و مادر خود را بسوزانند. آمادگی فنی او هم نسبت به سایر کارگران در وضعی عالی بود.
آقای فرزاد لازم می دانست هر واقعۀ کوچکی را که در کارخانه اتفاق می افتد به هیئت مدیره گزارش کند. یکی از این وقایع همان هفتۀ پیش برای او رخ داده بود. یکی از کارگران ناگهان به سرش می زند که در کارخانه اعتصاب راه بیندازد. چند روزی از هر فرصتی که دستش می آید استفاده می کند و اینجا و آنجا زیر پای کارگران می نشیند که تا کی باید با آن مزد اندک و شرایط کار دشوار بسازند و دم بر نیاورند. بعد هم یک روز موقع ناهار در سالن غذاخوری نطقی می کند و به سهامداران کارخانه و آقای فرزاد و متخصص آلمانی فحش می دهد. همین حمزه کاکاوند می آید و خبرش را به او می دهد. او، یعنی کاکاوند می گوید:
- اگر این شخص واقعاً از روی همبستگی کارگری بود که چنین حرفهائی می زد من هرگز به خودم جرأت نمی دادم که بیایم و خبرش را به شما بدهم. من از جاسوسی آنهم علیه همکاران خودم نفرت دارم. ولی این شخص را همه می شناسند که مأمور سازمان امنیت است و این کار را برای آن می کند که ببیند که چه کسانی آمادگی کارهای دستجمعی را دارند تا برود گزارش کند.
- هم زمان با این اتفاق، همان مقامات امنیتی آقای فرزاد را خواسته بودند. به او گفته بودند اگر وضع نامطلوبی در کارخانه اش مشاهده می کند بی درنگ به آنها گزارش کند تا به موقع جلویش را بگیرند. او جواب داده بود که تاکنون با چنین وضع نامطلوبی روبرو نشده است و اگر هم بشود بهتر می داند که خودش با فکر و تدبیر خودش آن را حل بکند تا اینکه پای سازمانهای دیگری را به میان بکشد.
آقای فرزاد ادامه داد:
- بله، آمادگی فنی او هم قابل توجه بود. من شنیدم که او در زمان آقای زروان وقت خاموش کردن تانکر آتش گرفته رشادت زیادی از خود نشان داده و برابر با یک ماه حقوق پاداش گرفته بود. وقتی که من از شرکت ملی نفت تقاضا کردم که کسانی را اینجا بفرستند تا یکدوره آموزش آتش نشانی به کارگران ما بدهند، این آقا اولین داوطلب بود که برای کارآموزی قدم پیش گذاشت. انگار هنوز جلوی چشمم مجسم است- با پمپی که به پشتش بسته بود از طنابهائی که از روی تانکر یا سر ساختمان به زیر انداخته بودند با قدرت و سرعت بالا می رفت و پائین می آمد. مثل اینکه بازوها و عضلاتش از آهن بود. و از آن محکم تر و آبدیده تر روحیاتش. او کارگر نمونه و خوبی بود. بله، کتمان نمی کنم، ولی وقتی که دلش از این کار زده شده بود چه کارش می توانستم بکنم.
آقای بهروز شاید هنوز قانع نشده بود. ولی گفت:
- این اقدام شما به نظر من خیلی لازم و به موقع بوده است. اگر شما بتوانید با نشان دادن فیلم یا ایراد سخنرانی هر چندی به چندی مضرات دود و خطر آتش سوزی را برای آنان روشن کنید بی نتیجه نخواهد بود. بعد هم آنکه می توانید در ساعات کار، یک یا دو بار، چند دقیقه ای استراحت بدهید تا هر کس سیگاری است بتواند بیرون از سالن در یک جای امنی این کار را بکند.
آقای فرزاد گفت:
- اگر ما به آنان برای سیگار کشیدن استراحت بدهیم طولی نخواهد کشید که همه سیگاری خواهند شد. بعد هم اینکه انسان را توجه دادن به یک چیز خاص اگر از حدی بگذرد همیشه نتیجه معکوس ببار می آورد.
آقای بهروز دوباره گفت:
- مسائل کارگری امروزه اساسی ترین مشکل تولید است. شناختن فرد وقتی که در گروهی کار می کند روان شناسی مخصوص می خواهد که خوشبختانه آقای فرزاد خوب به آن واردند. زیرا در آلمان کار کرده اند. من در حیرتم که یک کارگر با آن محسنات که برای ما تعریف کردید چرا باید مثل گاو نه من شیری باشد که وقتی بادیه اش پر شد آن را با لگد برمی گرداند. چرا باید یک مرتبه روحیاتش عوض بشود و دست به عملی بزند که ...
آقای شیروانلو این صحبت را قطع کرد و با خنده ای که در عین حال نشان می داد خودش به گفته خودش چندان معتقد نبود ولی از نظر طرح قضیه بود که صحبت می کرد، افزود:
شاید او عمداً میخواسته است کارخانه را به آتش بکشد تا دوباره رشادتی از خودش نشان بدهد.
فکر همه اعضاء هیئت مدیره آناً به این نکته گرویده شد که می باید بین عمل کارگر اخراجی و وجود آن خانم جوان و زیبا در کارخانه رابطه ای موجود باشد. آقای فرزاد که در تیزبینی و موقع سنجی کم از هیچیک آنان نبود بلافاصله گفت:
- آقایان، می دانید چه کسی بود که از دود توی سالن متوجه شد که یک نفر مشغول کشیدن سیگار است و فوراً دوید آن را از دستش گرفت و خاموش کرد و بعد هم یک راست آمد و موضوع را به من گزارش داد؟ همین کارمند خانم ما، فلاحی، که آقای نصرت می خواهند اخراجش کنند.
آقای نصرت که چرتش پاره شده بود با حالتی دستپاچه از سر جایش تکان خورد. با صدای گرفته ای که نتیجه سکوت چند دقیقه اخیرش بود گفت:
- نه قربان، من حرفم را پس گرفتم. آقایان همه شاهدند که من حرفم را پس گرفتم.
آقای سورن خنده زیر لبی کرد و آقای فرزاد با آنکه گرم سخن بود از توجه به او غافل نماند. ولی نتوانست دریابد که دلیل این خنده چه بود. ادامه داد:
- بنابراین می بیند که این خانم در کارخانه چقدر به درد من می خورد. او چشم من است. همچنانکه چشم کارخانه و همه کارگران است. (پیش خودش فکر کرد چه لازم بود این چند جمله اخیر را اظهار بکند. آیا اعضاء هیئت مدیره حالا هر کدام استنباط و نتیجه گیری مخصوصی از این گفته ها نمی کردند؟) آقایان، تا دو ماه دیگر که کار آقای اشمیت تمام می شود و وقت بهره برداری از دستگاههای جدید فرا می رسد و یک نوبت شبانه به کار کارخانه افزوده می شود، ما ناگزیریم کارگران دیگری استخدام کنیم. اگر از دستگاه قوطی سازی و چاپ روی آن که تکلیفش هنوز قطعی نشده حرفی نزنیم، دست کم سی نفر دیگر لازم داریم. من تصمیم ندارم کارگر یا کارمند زن استخدام کنم، ولی او را نگاه خواهم داشت. تا هر وقت که خودم هستم او هم هست. خوب، این موضوع در نظر آقایان که هر کدام بحمدالله مرحله های عمر و تجربه را پشت سر نهاده اید مرا کوچک نمی کند که بگویم اخلاق و رفتار خوب این دختر مرا تحت تأثیر قرار داده است. شاید اگر در زمان تصدی اینجانب بود که او برای کار رجوع می کرد، با همۀ مقبولیت دلپذیری که دوست عزیز ما آقای نصرت، با بیانی موشکاف در خصوص زیبائی های برورویش اینجا سنگ تمام گذاشت و چیزی نه زیاد و نه کم از حقیقت بود، من قبولش نمی کردم. خوب، از کجا می دانستم که او این طور مفید و- بله، مفید و کار راه انداز از آب در خواهد آمد. بخصوص من که چندان معتقد نیستم زنان ایرانی- یا حتی اروپائی و آمریکائی و ژاپنی اش- در کار بیرون از خانه جدی باشند. من هم همان فکری را می کردم که بعضی شما آقایان می کنید. این دختر را من استخدام نکردم. آن طور که شنیدم در زمان تصدی آقای زروان یعنی همان جنابی که دیگ اسقاطی را خرید و بدون آزمایش نصب کرد و با ندانم کاری خود آن حادثه مضحک را به بار آورد، در زمان حضرت ایشان کارخانه می خواهد یک کارمند دفتری، برای امور متفرقه استخدام کند. این خانم رجوع می کند. این زمان مقارن وقتی است که او به بیمارستان ریوی رفته و جواب رد شنیده است. آقای زروان می گوید ما کارمند مرد می خواهیم. او می گوید شما از یک مرد چه وظیفه ای می طلبید که من از عهده اش برنمی آیم. اصرار می ورزد و سرانجام موفق می شود. اگر آقای زروان در خرید و نصب دیگ اسقاطی یا خیلی کارهای دیگر اشتباه کرد بدون شک در استخدام این خانم اشتباه نکرد و من دست کم از این حیث ممنونش هستم. آقای نصرت برای شما از زیبائی اش حرف زد، من از کارش می گویم، تا اگر هنوز شکی در دل دارید تبدیل به یقین شود که او چقدر به درد ما می خورد. من مشروب نخورده ام و حواسم کاملاً سر جا است. باور کنید بی غرض می گویم و علاقه مخصوصی هم به او، بله به او ندارم. آقای سورن، شما از لای چشمهای نیم بسته به من نگاه می کنید و مثل یک بازپرس که متهمی را روی گردونه حرف انداخته است، منتظرید تا در خصوص این خانم هر چه در دل دارم به زبان بیاورم. خوب، من هم از گفتن حقیقت باکی ندارم. شاید این موضوع به نام من تمام شده باشد، ولی او بود که نان کارگران را اصلاح کرد. زنی روستائی را از کوت عبدالله پیدا کرد و به کارخانه آورد و برای او تنوری دائر کرد که صبحها همانجا خمیر می کند و نان می پزد. بطوری که کارگران هنگام ظهر می توانند برخلاف گذشته نان تازه یا حتی داغ بخورند و شکایتی نداشته باشند. او برای برنامه های غذائی و وضع آشپزخانه نیز پیشنهادات جالبی داده است که من به همه آنها توجه خواهم کرد. صحبت از آشپزخانه که شد بی مورد نمی دانم بگویم که او بی آنکه در این خصوص مسئولیت و یا نقش مستقیمی داشته باشد خود به خود در بهبود اوضاع مؤثر واقع شده است. پیشخدمتهای آشپزخانه به خاطر او در نظافت سالن، شستشو و خشک کردن ظروف و کارد و چنگال و چیدن میزها دقت بیشتری می کنند و شوق و ذوق چشمگیرتری از خود نشان می دهند. حتی کارگران که در محیط چرب و کثیفی کار می کنند و قاعدتاً مقداری به این وضع خو گرفته اند، وقت آمدن به سالن غذاخوری دست ها را می شویند و سعی دارند خود را پای بند به اصول بهداشت و نزاکت های لازم زندگی دستجمعی نشان بدهند. شما یک روز صبح با اتوبوس سرویس بیائید و ببینید که چطور کارگران، کارگرانی که در وضع عادی وقتی بهم می رسند معمولاً خشن و بی نزاکت هستند، این زمان نسبت بهم حالت احترام آمیزی دارند و از اینکه دختری چنین آراسته را در میان خود می بینند خوشحالند و این خوشحالی آشکارا در سیمای آنها منعکس است. دختری آراسته و معقول که در یک ایستگاه بالا می آید، در ردیف اول روی صندلی می نشیند و بغل دستش حتی اگر اتوبوس جا کم داشته باشد به خاطر رعایت ادب و احترام تا به آخر خالی می ماند. آقایان، یک چیزی به شما بگویم، در کشورهای نوخاسته ای مثل کشور ما که تکنیک هنوز نفوذ وسیع و ریشه داری نکرده است، قشرهای غیرماهر فراوانند. کارگران هنوز روح خود را به ماشین نفروخته اند. یلخی هستند و درست دل به کار نمی سپرند. روی یک حساب سرانگشتی پنجاه درصد این قبیل کارگران یکسال، سی درصد آنها شش ماه و ده درصدشان فقط سه ماه سر یک کار تازه دوام می آورند. تنها ده درصد است که ممکن است از مرز یکسال بگذرند و به دو سال برسند. این پدیده نامطلوب در کشورهای صنعتی نیز به کیفیت محدودتری وجود دارد که البته آنها در هر کارگاه عوامل ویژه یا عمومی آن را به دقت بررسی کرده اند و یا نقشه های حساب شده ای در سطح همۀ جامعه، به مقابله با آن برخاسته اند. اما بیائید لیست حقوق کارگران ما را نگاه کنید. اگر از کارگر اخراجی امروز حرفی نزنیم، در چهار ماه گذشته فقط دو نفر از این کارخانه رفته اند. این نه به خاطر گل وجود من، بلکه به خاطر این خانم است که آنها اینطور دلبسته پر کردن کیسه های گشاد آقایان هستند. این امر به نظر می رسد که با خفته ترین احساسات بشری سرو کار دارد. و انسان، زن یا مرد، از هر جنس که هست، آن دستگاه حساس موسیقی است که در قرب جنس مخالف می تواند به وجه دلپذیرتری کوک بشود و کنسرت مطلوبی به گوش برساند. شنیده اید که حتی زنبورهای کارگر در کندوی عسل اگر حضور ملکه را در کندو حس نکنند قادر به هیچ نوع کاری نیستند. غرایز آنها آشفته و سردرگم می شود و سرانجام می میرند.
آقایان، من دهسال از بهترین دوران عمرم را در بزرگترین کشور صنعتی اروپا گذرانیده ام، از نزدیک شاهد کار زنان و دختران فراوانی در کارخانه های مختلف بوده ام. ولی اولین بار است که با زن یا دختری چنین جدی و علاقمند به کار روبرو می شوم. از ابتدای ورود به اتاق دفتر و پوشیدن روپوش آبی تا آن لحظه که سوت پایان کار کشیده می شود لحظه ای بیکار نیست. او این روپوش آبی را خودش برای خودش درست کرده و پوشیده است. هرگز نمی فهمد وقت چطور شروع شده و چگونه به پایان رسیده است. برای او چای می آورند روی میزش می گذارند، غالباً همانطور دست نخورده می ماند تا نزدیک ظهر یا اینکه عصر. زیرا او فرصت این را که یک لحظه بنشیند ندارد. مگر اینکه من کاری به او داده باشم که می باید ضرورتاً با حالت نشسته و پشت میزش آن را انجام بدهد. در غیر اینصورت او با نشستن میانه ای ندارد. به قول یکی از کارگران، گوئی مادرش او را ایستاده یا در حال راه رفتن و کار کردن زائیده است. او کار خودش را خودش ایجاد می کند و منتظر دستور از جانب کسی نمی ماند. خسته نمی شود و شور و شوقش هرگز فروکش نمی کند. اگر هر کدام شما به سالن تصفیه بروید از بوی تند و جان آزاری که آنجا پراکنده است دماغ خود را می گیرید و در حالی که سینه و چشمهایتان می سوزد فوراً بیرون می آئید. اما دلم می خواهد بیائید و او را هنگامی که رفته است برای من نمونه روغن تصفیه شده بیاورد ببینید. آقایان، او مثقالی هفت صنار، با این نوع خانم های رنگ و روغن زده که در ادارات ما میزی گرفته اند و مشغول تلف کردن وقت خود و صاحبکار خوداند، خانم هائی که هنگام کار برای آنکه خودشان را درز بگیرند، از سوراخ ته سوزن رد می شوند ولی هنگام حرف این در برای آنها تنگ است که تو بیایند، فرق دارد. او یا توی سالن تصفیه است یا موتورخانه و تعمیرگاه. بسته های پرس شده را بررسی می کند و علامت می زند. کارتنهای خروجی را نمره می کند و سیاهه برمی دارد. کارت حضوروغیاب کارگران را در دفتر ماهانه وارد می کند. به برنامه های غذائی رسیدگی می کند و این وظیفه آخر را تازه سه روز است که من به او محول کرده ام. کمکهای اولیه، پانسمان کردن زخمهای کوچک و این نوع مراقبتها. آخر، ما هنوز یک دستگاه گسترده یا تشکیلات وسیع نیستیم و از افزودن کارمند که در این شرایط کار مدیریت را مشکل می کند امتناع داریم. او، همه این کارها را می کند و هیچکس هم نمی تواند بگوید که در حقیقت کار اصلی اش کدام است. گوئی کار برای او آرایشی است که بر زیبائی اش می افزاید. با این اوصاف، چنانکه به خوبی می توان دریافت، نیاز او به کار به خاطر حقوقی نیست که ماه به ماه یا هر دو هفته یکبار می گیرد و لیست را امضاء می کند. شاید این حقوق در وضع او بی تأثیر نباشد، من درست نمی دانم. ولی یک نکته را خوب می دانم که این حقوق فقط پول یک قلم اجرتی می شود که برای تمیز کردن لباسهایش همه هفته به خشکشوئی می دهد. زیرا او در چنان احوالی که شانه از زیر هیچ کاری خالی نمی کند روزی نیست که با همان لباس روز پیشین به سر کار حاضر شود. برای او هنگام عصر که روپوش کار از تن بیرون می آورد و کنار می گذارد، این موضوع مهم نیست که اتوی شلوارش شکسته یا آستین بلوزش در اثر مالیدن به دستگاههای روغنی و گرد گرفته چرب و سیاه شده است. روز بعد که به کارخانه وارد می شود همه می بینند که لباس تمیز و اتو زده و مرتب به تن دارد و چهره اش از پاکی و صفا و ایمان به همکاری که والاترین خصیصه طبع انسانی است می درخشد. با این اوصاف او فروتن ترین دختری است که من تاکنون بچشم دیده ام. در چهره اش حالت اضطرابی هست که گوئی می ترسد کاری را به شایسته ترین وجه ممکنه اش انجام ندهد و احیاناً مورد سرزنش واقع شود. آقایان، برای شما پیش آمده است که در گرمای جانکاه نیمه تابستان، در بیابانی خشک و بی آب و علف از دهی به دهی می رفته اید، و با کمال تعجب ناگهان بر دامنه یک تپه یا همان حاشیه راه در پای یک کلوخ، لالۀ داغداری را دیده اید که بی خیال از رنج گرما و غم تنهائی عشوه ای می کند و به روی شما لبخند می زند.همچنانکه چهره شما گشوده شده است قلبتان نیز به طپش می آید و آرزو می کنید کاش قمقمه آبی همراه داشتید و چند جرعه ای به پای آن می ریختید که بتواند روزی یا چند ساعتی دیگر زیر تازیانه آفتاب دوام بیاورد. اما او به آب شما نیاز ندارد. او از شما می خواهد که لبخندش را با لبخندی پاسخ دهید و به راه خود بروید. این دختر در کارخانه، همان لالۀ داغدار توی بیابان است. لالۀ داغدار، لالۀ داغدار- اما باید بگویم که علاقۀ این لالۀ داغدار به کار، و حس وظیفه شناسی اش که مثل یک پرستار نسبت به همه چیز دلسوزی مادرانه دارد، می باید از سرچشمه یا پایگاه والاتری آب بخورد که درک و فهمش در حال حاضر برای این بنده معما است. او با این حس وظیفه شناسی آمیخته به عشق و مهربانی، مثل برخی درختان جنگلی که فرسنگها زیر زمین ریشه می دوانند، بین کارگران نوعی پیوند عاطفی مشترک ایجاد نموده است که اگر تنها از جنبه سودجویانه آن نیز بررسی شود برای من به عنوان نماینده کارفرما کم دارای اهمیت نیست. دوستان، حتی ساده ترین کارگران برای خود اداهائی دارند و حرکت هائی، که گاه واقعاً آدم تعجب می کند. بخصوص وقتی که توی ناهارخوری می آیند- یکی، با آنکه روده هایش مثل موشهای گرسنه به جان هم افتاده اند، کودکانه خود را پس می کشد و شروع می کند نان خالی را سق زدن. موضوع چیست؟ آقا یا آقازاده کشمش پلو دوست ندارد. خوب، چنانکه آقای بهروز اشاره کردند، انسان فرد با انسان جمع فرق هائی دارد، چه در جهت منفی چه در جهت مثبت. ولی آدم پخته، آدمی که غرایز خود را زیر فرمان دارد و نتیجتاً کمتر دستخوش تمایلات افزون خواهانه می شود، خیلی زود خواهش هایش را با خواستهای جمع هماهنگ میسازد. این دختر وقتی بر سر نحوه اجرای یک کار با عقیده یا برداشت متفاوت یا حتی مخالفی روبرو می شود، هرگز لجاج نمی ورزد و راه عناد نمی پوید. بلکه با چنان روی خوش، با چنان سهولت و نرمشی فکر خود را بیان می کند که شما حقیقت را در دو قدمی خود می بینید و سرانجام به درستی شیوه او تسلیم می شوید. مثل چوب خیزران، یا نی بامبو خم می شود ولی نمی شکند. چنین است اندیشه نرم و سیالی که در عمل هادی رفتار او است و دانا و نادان، پیر و جوان را به یکسان تحت تأثیر قرار می دهد. وقتی که می خندد یا شادی و هیجانی به او دست می دهد، چشمهایش گرد می شود، سالک روی گونه اش چال می افتد و حالت تعجب معصومانه ای پیدا می کند که گرفته ترین و کسل ترین آدم از دیدنش خود به خود شاد می شود و خون زنده در رگهایش به حرکت درمی آید. حالا برای شما مختصری از نجابت رفتارش که من با اجازه نام اراده بر آن می نهم سخن بگویم. اراده ای که خودخواهانه نیست و بر پایه اعتماد متقابل استوار است. پریروز، بله همین پریروز گذشته که شب جمعه بود و ما بعد از ظهرش را استراحت داشتیم- ساعت دوازده که کارخانه را ترک می گفت از او دعوت کردم که هنگام عصر با من به قایق سواری و گردش روی کارون بیاید. بله، یک دعوت ساده، گردش با قایق روی کارون. سرخ شد، سالک روی گونه اش چال افتاد، فکری کرد و فوراً گفت:
- می آیم، ولی برای اولین و آخرین بار
آقای نصرت که بشدت مشغول چرت زدن بود به نظر نمی آمد که توجهی به این گفتار داشت. در همان حال که سرش روی سینه اش افتاده بود گفت:
- و او هم به قول خود وفا کرد و آمد؟
- بله، او آمد، ولی چون شاید فهمیده بود که من کودکان را دوست دارم خواهر و برادر کوچکش را هم آورده بود.
آقای فرزاد دوباره با خود اندیشید، چه لزومی داشت که موضوع گردش روی کارون را با دختر که یک امر خصوصی مربوط به خود وی بود برای اعضاء هیئت مدیره بازگو کند. اما نه اینکه در حالتی بین خواب و بیداری بود که این افکار از نظرش می گذشت؟ پس به فوریت شادمانی روحی خود را بازیافت و کبوتر بوالهوس خیال را که تازه از لانه بیرون پریده و در حاشیه بام قوقو می کرد و دور خودش می چرخید کیش داد تا بر پهنۀ بی کران آسمان اوج بگیرد و صدای بهم خوردن بالهایش شنیده شود. در همان حال که چشمهایش رویهم بود سر را چپ و راست روی بالش گرداند و مزه دهانش را چشید. اگر کسی روی سرش ایستاده بود از لبخندی که دور دهانش بازی می کرد، و نفسهای کوتاه و بلندی که به شکل کلماتی نامفهوم لبهایش را می لرزاند، و بطور کلی از حرکات سیمایش این طور فکر می کرد که او خواب می دید. در حقیقت نیز آقای فرزاد اگرچه هنوز به خواب نرفته بود آنچه از نظرش می گذشت جز یک رؤیا یا حالتی از یک رؤیا نبود. کلمات خود را می شنید که خطاب به خانم فلاحی کارمند کارخانه به شیرین ترین زمزمه های روح زیر لبان تکرار می کرد:
- خانم فلاحی، ایکاش آنجا می بودی و می دیدی که در جلسه هیئت مدیره چه دفاع جانانه ای از تو کردم. آنقدر تعریفت را کردم و از اخلاق و رفتارت داد سخن دادم که اگر همه اعضاء فردا بلیت های هواپیماهای خود را لغو کنند و دستجمعی به کارخانه برای دیدن تو بیایند تعجبی نخواهد بود. خوب، این چیزها را چه لازم است که تو بدانی. نه، ابداً. تا زمانی که من در این کارخانه هستم و تو را جلوی روی خودم می بینم، با آنکه اگر یک ساعت نبینمت چیزی گم کرده ام، با همه سوز و گدازی که همیشه در دلم حس می کنم، هرگز تصمیم ندارم کلامی بر زبان آورم که آشکارا دلیل عشق من به تو باشد. آری، تو، ای محبوب شیرین من- اگر تو مرا شایسته وصل خودت بدانی، دیر یا زود روزی خواهد رسید که دست بر تارهای قلب شوریده ام بگذاری و آنگاه دریابی که چگونه مانند چنگ اولین ناله ای که خواهد کرد نام شکوهمند تو خواهد بود. تو، ای پرندۀ رؤیاهای من- اگر تو در این کارخانه نبودی من همان روز اول که به اهواز آمدم و با وضع آشفته ای که نتیجه کار یک مدیریت در هم گسیخته بود روبرو شدم، درنگ نمی کردم و از همان راهی که آمده بودم مستقیم به تهران و از آنجا به آلمان باز می گشتم. آقای شیروانلو اینجا بد نفهمیده بود که واقعاً زنان در تاریخ نقشی دارند. من در این کارخانه برای تو ماندنی شدم نه برای عباس زنوزی که مأمور ساواک است و در این مورد هیچ تردیدی نیست، و به دستور آنها برای اینکه مرا رام کنند و کم کم زیر اخیه همکاری با خودشان بکشند ایجاد تحریک می کند. از من در گفتگوی تلفنی می خواهند «برای خوردن یک چای و آشنائی با بعضی دوستان خود(!)» ساعتی به اداره ساواک بروم. من هم می روم. تا می روم می بینم این آقای دوست خوب ورقه س ج جلویم می گذارد.- پنج نفر از منسوبین درجه اول خود را معرفی کنید- اطرافم را نگاه می کنم. نمی توانم دروغ بگویم. حتی یازده یا دوازده سال پیش که از ایران رفتم از قوم و خویش معنا، پدری یا مادری، هیچکس را نداشتم که اگر یک وقت یادم بکنند در غربت گوشم صدا بکند- پنج نفر از دوستان نزدیک خود را معرفی بکنید.- می نویسم: آقای سورن- صمدی، نصرت، بهروز و شیروانلو- اعضاء هیئت مدیره کارخانه. چه کنم، غیر از آنها با کسی نه دوستی دارم نه تماس. اما این آنها را راضی نمی کند. گویا رشته سر دراز دارد. معلوم نیست این «دوستان خوب» از من چه می خواهند و چه خوابی برایم دیده اند، که این بازی ها و گربه رقصانی ها را برایم درآورده اند. ولی من باکیم نیست. در همان حال که دیدم مثل جانی ها مرا توی یک اتاق تاریک برده اند فوراً به یاد تو افتادم. گوئی پشت پرده ایستاده بودی و به گفته های من کلمه کلمه گوش می دادی و حرکاتم را یک به یک زیر چشم داشتی. تو قوت قلب من بودی. مانند آن مهرۀ معجزه آسائی که در یک قصه افسانه ای جوانی عاشق زیر زبان گذاشت و توی دیگ جوشان رفت- معشوقه از او خواسته بود که اگر وصلش را می خواهد باید هفت کار مشگل یا محال را بکند. و این آخریش بود- تو مانند آن مهره قوت قلب من بودی. آقای فرزاد، همچنانکه روی تختخواب هتل دراز کشیده بود و با بی خوابی و افکار تب آلود زائیده از آن کلنجار می رفت، خود را دید که در سالن کارخانه، توی اتاق دفتر پشت میز کارش نشسته و مشغول رسیدگی به کارها است. اما پیوسته سرک می کشید و از شیشه به اتاق بغل دستی که محل کار خانم فلاحی بود نظر می انداخت. او آنجا نبود. با خود گفت: یعنی چه، مگر او امروز نیامده است؟ چطور شده که نیامده است؟ او هیچوقت غیبت نمی کرد. چون هرگز جلوی دختر وانمود نمی کرد که به او توجه دارد، بهتر دید خونسرد سر جایش بماند. اما طاقت نیاورد و این بار کاملاً نیم خیز شد. صدای خنده دلنشین خانم فلاحی در همان اتاق اصلی دفتر و در چند قدمی وی، او را به خود آورد. روی فرشی که جلوی میز پهن شده بود، ساعت کنترل حضوروغیاب کارگران را دست گرفته کارت کار خودش را که شماره اش 108 بود از شکاف آن تو می کرد و بیرون می آورد. اما چنانکه گوئی از این کار ناگهان خسته شده باشد، آن را کناری انداخت. عین کودک یک ساله ای که شیشه شیرش را وقتی که دیگر مایل به خوردن نیست رها می کند، ساعت را کناری انداخت و خود را با گیسوان انبوه از پشت روی فرش ولو کرد. دستهایش را از دو طرف گشود و انگشتان کشیده و خوش ترکیبش را لای ریشه های قالی فرو کرد. آقای فرزاد از این حرکت او تعجبی نکرد. این تمایلات ذهن خفته او بود که سر بلند کرده بود. دوباره خود را دید که با او توی قایق نشسته بود. از خواهر و برادر کوچک او خبری نبود. و برخلاف روز پنجشنبه که بلوز با شلوار جین آبی به تن داشت، این بار دامن پوشیده بود و سر زانوهایش به قدر یک وجب بیرون بود. آن دو هر کدام در یک طرف قایق، روبروی هم نشسته بودند. دختر از نگاههای هوس بار و سمج او شرمش گرفت. پاهایش را جفت کرد و کوشید تا دامن را روی زانوها بیاورد. جای یک زخم یا بریدگی سطحی، مثل همان سالک روی گونه اش، زانوی راستش را از چپ مشخص کرده بود. طرف سؤال واقع نشده بود، ولی خود به خود گفت:
- سوخته است. وقتی که بچه بودم، آب داغ روی آن ریخت و سوخت.
آقای فرزاد عرض یک متری قایق را طی کرد تا کنارش بنشیند و دستش را در دست بگیرد. دختر با یک حرکت انعکاسی که طبیعی وضع دوشیزه وارش بود، فوراً جا عوض کرد و بطرف دیگر قایق رفت. دوستانه به او اعتراض کرد:
- مگر می خواهی تعادل قایق بهم بخورد و چپه شود؟ آه نیلوفر، نیلوفر آبی! می بینی، آنجا در قسمت راکد حاشیۀ رودخانه، چه گلهای قشنگی شکفته و سر از زیر آب بیرون کرده است!
آقای فرزاد ناگهان دید که با یک دست به بدنه قایق چسبیده و با دست دیگر، پنجه در پنجه، دست دختر جوان را گرفته بود که تا کمر روی آب خم شده بود. می خندید، جیغ می کشید و گلهای نیلوفر می چید- گلهائی که برگهای پهن آن روی آب افتاده بود و ساقه هایش مثل نخهای باطله فتیله فتیله بود. از این نخهای باطله که ضایعات کارخانه های پنبه ریسی و نخ تابی بود، آنها در کارخانه برای پاک کردن روغن و کثافات دستگاهها استفاده می کردند. آقای فرزاد این بار خود را در سالن شماره 2، محل نصب دستگاههای جدید، پهلوی آقای اشمیت مشاهده کرد. به خانم فلاحی که مثل پرستارها لباس گشاد پوشیده بود و با یک بغل نخ باطله به این سالن می آمد گفت:
- آه، من از شما خواستم که برایم نخ باطله بفرستید. نگفتم که خود شما این کار را بکنید. چند بار بگویم که شما توی کارخانه از این نوع کارها معاف هستید. خوب، حالا گذشته است. بعد از آنکه آقای اشمیت کارش تمام شد توجه داشته باش که این نخها باید فوراً جمع شوند. این نخها و پارچه های به روغن آغشته خیلی اشتعال پذیرند. با یک آتش سیگار فوراً مشتعل می شوند و در ده دقیقه هر چه هست و نیست طعمه خود می کنند. در یک چنین کارخانه ای که وسائل ایمنی کافی در آن پیش بینی نشده است باید خیلی مراقب بود.
- بله، آقای مهندس.
- تو گمان می کنی جدی نمی گویم؟
نه، به چه جهت باید چنین گمانی کرده باشم. من گفتم، بله آقای مهندس، انتظار داشتی بگویم، نه، آقای مهندس؟
- انتظار دارم به من نگوئی مهندس، قبلاً هم یک بار این موضوع را به شما گفته بودم، ولی برایت توضیح می دهم که چرا مهندس نیستم و از این عنوان هم خوشم نمی آید. درست است که من برای ادامه تحصیل به آلمان رفتم. ولی از همان ابتدا راهم از تحصیل جدا شد. زیرا مجبور بودم برای معاشم کار کنم. من حتی یک روز هم به دانشگاه یا هیچ مؤسسه آموزش عالی نرفتم. تمام این مدت ده سال را کار کردم. کار در کارخانه؛ آنهم در کیفیتی که ابتدا یک کلمه زبان نمی دانستم و برای درک ساده ترین موضوعات دچار بزرگترین اشکالات و ناراحتی ها می شدم. آقای نصرت برای معالجه بیماری اش به آلمان آمد و در ملاقاتی که در شهر انگل اشتاد با من کرد پیشنهاد مدیریت کارخانه را جلوی رویم نهاد. من وضع خود را به او گفتم که صاحب هیچ نوع مدرک تحصیلی جز همان دیپلمی که از ایران گرفته بودم نبودم. خوب، شما این را هم بد نیست بدانید که من در ایران بعد از گرفتن دیپلم چند سالی در کارگاههای مختلف کارگر بودم- بهرحال، آقای نصرت به من گفت که ما مؤسسۀ دولتی نیستیم و میزان و مأخذ حقوقهائی را که می دهیم روی مدرک تحصیلی تنظیم نمی کنیم. ما در مؤسسه تولیدی خود هیچکس را روی مدرک تحصیلی استخدام نکرده ایم و به این کار نیازی نداریم. ما یک مدیر متخصص می خواهیم که در این رشته کار کرده و تجربه کافی اندوخته باشد. در آسمان دنبال چنین کسی می گشته ایم ولی حالا روی زمین او را یافته ایم او به این ترتیب زبان مرا بست. ولی ضمناً گفت: درست است که ما به مدرک تحصیلی نیاز نداریم، ولی چه لازم است که شما هر جا بنشینید بگوئید که مهندس نیستید. مقام شما برای ما از هر مهندس مدرک داری بالاتر است. البته این را هم اضافه کنم که من در وضع فعلی مناسبترین فرد برای این کارخانه و این هیئت مدیره هستم. زیرا کسی نیستم که به خاطر داشتن مدرک مهندسی، حالا چه قلابی و تو خالی و چه درست و حقیقی، چشمم به مؤسسات دولتی یا نیمه دولتی باشد و برای استفاده از مزایای استخدامی این گونه مؤسسات همیشه استعفایم توی بغلم باشد. من که تا دیروز عنوان غیررسمی مدیریت فنی کارخانه را داشتم از امشب توسط هیئت مدیره به عنوان مدیرعامل کارخانه انتصاب شدم. ولی با همه احوال نباید فکر کرد که موقعیتم مثل صخره های لب دریا همیشه محکم و پا برجا است و در مقابل امواج خم به ابرو نخواهم آورد. من که خودم زاده و پرورده کویر هستم آنقدر نازک نارنجی نیستم که از کوچکترین ناراحتی یا نگرانی سر بخورم. نه، من بیدی نیستم که به این بادها بلرزم. اما برای خودم حساسیت هائی دارم و بعضی مسائل هست که به آن عادت نکرده ام و شاید هم مایل نباشم بکنم. این هیئت مدیره ای که من می بینم، مثل کوفته ای است که قبل از پخته شدن وا می رود. اگر من نیامده بودم الان مت***** شده بود. همچنانکه کارخانه نیز به علت پاره ای نقیصه های جزئی فنی به کلی خوابیده و در حال از بین رفتن بود. درست مثل آسیابی که وقتی آبش می افتد و می خوابد موشها از هر طرف هجوم می آورند و بنیانش را سوراخ سوراخ می کنند. این آقایان کم و بیش همه گرفتار کارهای سودبخش تری هستند با دردسرهای کمتر. کار تولیدی تخصص می خواهد و حوصله که این دو هیچکدام در آنها نیست. برای آنها البته تولید مهم است، ولی لاف و گزاف خیلی مهمتر از تولید است. شما لاف بزن که در یک سال تولید را چهار برابر خواهید کرد. همه چهره ها باز خواهد شد و هیچکس از شما نخواهد پرسید: چطور و با چه برنامه ای؟ بعد، زمانی خواهد رسید که شما به این هدف نرسیده اید، سهل است، از سال پیش هم میزان زیادی پائین تر رفته اید- دروغی می گوئید و بهانه ای می تراشید. آن وقت همه شما را خواهند بخشید و به شما اجازه خواهند داد که با همان لاف و گزاف ها به ریش خود و آنها بخندید و به این طرز زندگی که پایه اش بر خودفریبی است باز هم ادامه دهید. اما بگذار اظهارنظری را که مدیر کارخانه توی پرونده من در آلمان کرده بود برای شما بگویم:
«او رنجهائی دارد که بر روانش اثر گذاشته است. حساس و در کار بی نهایت کوشا است. همیشه دوست دارد کارش را بی نقص تحویل بدهد».
و یک چیز دیگر را هم بگویم، اینجا هیچکس شما را برای کاری که می بایست بکنی ولی نکرده ای توبیخ نخواهد کرد. همه کس تقوی را دوست دارد ولی به رذالت تسلیم می شود- خیلی به سادگی و بدون کمترین مقاومت. گوئی مرز بین این دو در یک لحظه از میان می رود. قدرت اینجا همیشه با رذالت است و آن لیاقتی که با پشت هم اندازی توأم نیست کامیاب نخواهد شد. بله، خانم فلاحی، بله، بله. ولی اینها هیچکدام به من اجازه نمی دهد که ادارۀ کارخانه و امور کارگران را سرسری بگیرم و وظیفه ام را از یاد ببرم. منی که ده سال در کشور بیگانه کارگری بوده ام، اگر چه مزایائی داشتم و احترامم کمتر از هیچ مهندسی نبود، اکنون که در کشور خودم مدیر کارخانه هستم چرا باید ناراضی باشم. من آنجا چون غریب بودم قانع بودم. به عبارت دیگر چون حس می کردم که زیر بار دینی هستم که از تنفس هوای آن محیط برایم ناشی می شد وقتی که مسئله حق و حقوقی مطرح می شد خودم را کوچکتر از آن می دانستم که ادعائی داشته باشم. شاید احترامی هم که داشتم بیشتر به دلیل همین خوی درویشی ام بود که به کم و زیاد زندگی فکر نمی کردم و همیشه با خودم یا به دوستانم می گفتم، شکم چه بیش و چه کم. آنجا در کشور بیگانه، بوته ای بودم توی گلدان که نمی بایست بیش از حدی ریشه بدوانم و شاخه بگسترانم. اگر هم خودم می خواستم نمی توانستم. زیرا به آینده ام اطمینان نداشتم. روح بیش از حد حساس و نازک بینم به من اجازه نمی داد وجودهائی را پای بند خودم بکنم که مجبور باشم برای زندگی آنها آزادی و وارستگی ام را در آن چهارچوبی که به آن عادت کرده بودم از دست بدهم. اما اکنون- اکنون که به کشورم بازگشته ام و هوای وطنم را فرو می دهم- اکنون که بوی وطن را دور و برم حس می کنم،گوئی شبحی دائم پشت سرم راه می رود و بغل گوشم زمزمه می کند: آخر که چه؟ هدف آخری ات از این کار و فعالیت چیست؟ دیگر چند سال از جوانی تو باقی است؟ و آیا هر بار که نگاه آزمند من در نگاه چشمان مهربخش تو چنگ زده است، روح سرگشته و پریشانی را ندیده ای که از فرط درماندگی حتی قدرت کمک طلبیدن از او سلب شده است؟ شنیده بودم که عشق هستی می بخشد ولی نمی دانستم که اول می کشد، اول آدم را از هزاران دهلیز شکنجه و عذاب که گویا لازمۀ ثبوت عشق است می گذراند و بعد از آنکه گواهی نامه قبولی از آزمایش را به دستش داد به او می گوید: منتظر باش، خبرت خواهم کرد! او گویا این نکته را خوب دریافته است که عشق چیزی جز همان انتظار نیست.
آقای فرزاد با آنکه گمان می کرد که روز است و در کارخانه مشغول گفتگو با خانم فلاحی است خود را دید که پس از ختم جلسه هیئت مدیره و خداحافظی با آنان، سالن هتل را ترک گفته و در حالتی تسلیم به بی قیدی که یقه پیراهنش را کاملاً گشوده و کراواتش را شل کرده بود، خسته و قدم کشان دهلیز طولانی هتل را که با فرشهای سرخرنگ نقش دار پوشیده شده بود، طی می کرد و به طرف اتاق خود پیش می رفت. در را گشود و به درون رفت. کیف اسناد و کاغذهایش را روی میز گذاشت. لباسهایش را بیرون آورد. تَنبلانه در گنجه جا رختی آویخت. پتو را کنار زد و خودش را سست و لخت با تمام هیکل روی تشک انداخت. اما خواب مثل پرنده ای که از در گشوده مانده قفس بیرون پریده و کمی آن سوتر، روی هره بام نشسته است، قصد نداشت به سراغ او بیاید. با خود گفت:
- اگر از همان آغاز به آقای نصرت میدان پرحرفی نمی دادم که معرفت زن شناسی خود را به رخ حاضران بکشد و خودم هم راجع به خصوصیات این دختر و برخی جزئیات امور کارخانه توضیحات آسمان و ریسمان نمی دادم، خیلی زودتر از اینها از سر میز شام برخاسته بودم. حتی پس از آنکه از سر میز شام برخاستیم و به سالن کوچک که جای دنج تری بود برای آغاز مذاکرات رفتیم و دستور جلسه را مطرح کردیم باز هم آقایان فاصله به فاصله رسمیت جلسه را بهم می زدند. مطلبی خارج از بحث پیش می کشیدند و دقیقه های طولانی وقت محدود ما را با گفتارهای بیهوده تلف می کردند. اینکه بنده طی اقامت ده ساله ام در آلمان کجاها رفته، چه کارها کرده و چه تفریحاتی داشته ام؟ چرا زن نگرفته ام و به عبارت دیگر چگونه بوده که به تور زنی نیفتاده ام؟ شاید قابلیت یا زرنگی مخصوصی داشته ام که به تور زنی نیفتاده ام و شاید از یک دل آگاهی یا چیز خاصی که می توان آن را در کلمه مآل اندیشی خلاصه کرد، چون فکر می کردم که خواه ناخواه عاقبت می باید به کشورم برگردم سر خود را بالای آب نگهداشته ام و توانسته ام از غرق شدن نجات پیدا کنم. یا وقتی که بعد از سالها دوری از ایران با آقای نصرت روبرو شدم و پیشنهاد مدیریت کارخانه را از دهان او شنیدم، چه حالتی پیدا کردم و برای بازگشت به میهن دستخوش چه احساسی شدم و چه عکس العملی نشان دادم. اگر من جلسه را در مجرای خودش خوب اداره کرده بودم و مانع این پرحرفی ها و روده درازی های خارج از موضوع می شدم، کار ما عوض ساعت یک نیمه شب، در ساعت یازده تمام شده بود و من اینک در بستر مجردی خود مانند شب ها و شب های دیگر، خواب هفت پادشاه را دیده بودم. بله، همه اینها تقصیر خودم بود. منی که مشروب نخورده بودم از آنها مست تر بودم. اما ایکاش کمی مشروب خورده بودم تا دست کم به این بی خوابی نحس و مزاحم گرفتار نمی شدم. این تقصیر خود من بود که اصلاً قرار جلسه را در چنین وقت نامناسبی معین کردم.
او ساق برهنه پایش را از رختخواب به پائین رها کرد و بازوها را زیر بالش نرم و سبک دواند و با این حرکت آرامش بیشتری در اعصاب خود حس کرد. اما هیهات، خواب همچنان از او دور بود که بود. فکر کرد که هوای محبوس اتاق است که او را در هم می فشرد و خفه می کند. برخاست پنجره را گشود. ساعت مچی اش را که تیک تیک می کرد و مانع خوابش می شد باز کرد و روی میز نهاد. برگی از تقویم را که مربوط به آن روز بود به عادت هر شبه که آن شب فراموشش شده بود، ورق زد و به روز بعد برگرداند. قبل از به بستر رفتن چون به علت بی وقت بودن تنبلی کرده بود دوش بگیرد، به دستشوئی رفت و توی وان حمام پاهایش را زیر شیر آب سرد گرفت. جوراب هایش را شست و روی دسته چرمی صندلی انداخت و دوباره به رختخوابش خزید. اما همه این کارها را در عالم خیال بود که انجام داد. همچنانکه غالب اندیشه هایش نیز خیال و رؤیائی بیش نبود و با آنچه واقعاً و عیناً سر میز شام یا هنگام رسمیت یافتن جلسه با اعضاء هیئت مدیره گفته بود تفاوت فاحش داشت. دوباره در همان عالم خیال برخاست، لباسش را پوشید، به حیاط هتل رفت، اتومبیلش را که اپل چهار در آلبالوئی رنگ ساخت 1972 بود روشن کرد، از پارک بیرون آورد و راه کارخانه را که بیست کیلومتری بیرون شهر بود در پیش گرفت. این کار نیز عادت هر شبه او بود که معمولاً بین ساعت یک و دو بعد از نیمه شب به آن می پرداخت و به منظور سرکشی به نگهبانان یا گشتی های شب بود که احتمال داشت یک وقت به خواب بروند و با غفلت خود، کارخانه را با سانحه ای از نوع ترکیدن دیگ بخار (با آنکه کارخانه شب ها می خوابید ولی دیگ بخار را که گرم کردن دوباره اش مشکل بود، وقتی که گرم بود هیچ وقت خاموش نمی کردند) یا آتش سوزی روبرو سازند.
آقای فرزاد، همچنانکه با سرعتی ملایم به سوی کارخانه می راند، شیشه اتومبیل را نیز پائین کشیده بود و از منظره های سایه خورده اطراف لذت می برد. حتی نوازش باد را روی موهای ساعدش حس می کرد. از نگهبان دم در کارخانه، علی آقا، که برای او در را می گشود، پرسید: خانم فلاحی نیامده است؟ او مرد میانسال قوی هیکلی بود که صورتش در میان ریشی انبوه و سیاه که از دو طرف به موهای کم پشت سرش وصل می شد گم بود. مثل اینکه خجالت کشید توی روی او نگاه کند، سرش را به طرف دیگر کرد و جواب داد: هنوز نه.- از این جوابش مشکوک شد. او نمی بایست این سئوال را از نگهبان می کرد و بدگمانی وی را برمی انگیخت. شب آرام بود و درختهای توی محوطه تکان نمی خوردند. همه چیز خواب آلود بود. تند به درون سالن و اتاق دفتر که با دیوارهای کوتاه و پروفیل آهن و شیشه در یک گوشه سالن بزرگ بر پا شده بود رفت. چراغ ها همه روشن بود که پروانه ها و پشه ها دور آن می گشتند. خاموشی و سکوت چنان بود که اگر مگس در هوا پر می زد صدای بالش شنیده می شد. توی اتاق، کمدی آهنی بود که خانم فلاحی روپوش و وسائلش را در آن می گذاشت. در کمد را گشود و روپوش را برداشت و پشت و رویش را به دقت وارسی کرد و دوباره سر جایش به قلاب آویخت. حرکات او شبیه جنایتکاران سریالهای تلویزیونی بود. اطراف را به دقت پائید و چون مطمئن شد که در آن حول و حوش کسی نبود کاغذی را که قبلاً نوشته بود بیرون آورد. یادداشت کوچکی بود به قدر یک کاغذ سیگار. رویش نوشته بود: تو را می پرستم و می خواهم با هر ذره وجودم و با هر رگ جانم. بیشتر از این طاقت ندارم، حرفی هم ندارم.
این کلمات را که گفتی با شعله آتش، با جوش کاربیت روی صفحه آهن نوشته شده بود یک بار دیگر دزدانه مرور کرد. و بعد کاغذ را تا کرد در جیب روپوش گذارد. با خود گفت:
- فردا صبح وقتی که سر کارش می آید باید از همان لحظه که روپوش را برمی دارد و می پوشد زیر نظرش داشته باشم ببینم چه وقت متوجه یادداشت می شود. و بعد که آن را بیرون آورد و خواند چه عکس العملی از خود نشان می دهد. آری، من سرانجام روزی به هر وسیله که شده با نوشتن نامه ای مفصل یا مختصر یا چند کلمۀ رو در رو، باید پرده از روی دلم بردارم و هر چه که مکنون آن است برای وی فاش سازم. چهار ماه است که روز او را می بینم و با او تماس دارم؛ چهار ماه است که مثل هوائی وجودم وجودش را استنشاق می کند و هنوز نمی داند که عشقش چه شرری در جانم افکنده است. او این چیزها را از من بعید می داند. گوئی عشق و عاشقی چیزی است که به کسی می آید و به کسی نمی آید. آن قدر مرا علاقمند به وظیفه و جدی دیده است که هرگز از ذهنش نمی گذرد که من هم از گوشت و پوست خلق شده ام و قلبی در سینه دارم که در آن خون گرم جریان دارد. چون رئیس مستقیم اویم از من حساب می برد. و شاید وقتی که برای انجام دستوری پیش خود صدایش می زنم از شدت جذبه دستپاچه می شود و هر نوع احساس دلبری از یادش می رود. خوب، بهرحال من به عنوان یک مدیر نمی توانم غیر از این روشی داشته باشم. نمی توانم همه کارم را کنار بگذارم و هر لحظه با جهت و بی جهت توی اتاق او بروم یا او را توی اتاقم صدا بزنم، یا اینجا و آنجا در گوشه و کنار کارخانه بایستم و زیر چشمهای کنجکاو و ندیده بدید کارگران مسائلی را که بوی احساسات و علاقه های خصوصی از آنها می آید با وی در میان بگذارم. نمی خواهم کسی، حتی خود او، بو ببرد که عاشقش هستم که او را می پرستم و می خواهم- با هر ذره وجود و با هر رگ جانم. بگذار این راز برای همیشه، تا پایان عمر، در سینه خودم مدفون بماند و کسی از آن آگاه نشود. نمی خواهم اصلاً به مغز احدی از آحاد و فردی از افراد این مؤسسه بیاید که من هم از نوع آدمهائی هستم که می توانم عاشق بشوم و حالا شده ام. آنها عشق را ضعفی خواهند دانست و از آن به نفع خود بل خواهند گرفت. عاشق بودن با شخصیت یک مدیر سخت گیر و حسابرس که موی را از ماست می کشد منافات دارد. آدم عاشق، درویش است؛ خاکسار است و همه ***** ها به جز دوستی یار و سودای یکی شدن با یار در وجودش کشته شده است. اما زهی خیال خام و اندیشه باطل. از کجا معلوم که من، منی که مثل کبک سرم را زیر برف کرده ام و گمان می کنم هیچ کس از راز کار و سر ضمیرم آگاه نیست، حالا توی شهر انگشت نمای خاص و عام نشده باشم؟ باغبان کارخانه این پیرمرد خمیده قد و افتاده حالی که اگر یک ساعت حرف بزند یک کلمه اش را نمی شود فهمید که چه می گوید، این مرد روستائی به ظاهر ساده ای که در گذشته آن طور که به نظر من آمده بود، خرف ترین فرد میان کارخانه بود ولی حالا می بینم که درست برعکس، آب زیر کاه ترین آنها است، هر روز صبح دو دسته گل تهیه می کند. یکی را روی میز من می گذارد، یکی را روی میز او. گلهای من همیشه سرخ است با آرایش باز و افشان. گلهای او صورتی کم رنگ با آرایش گرد و خوشه ای. این مرد در فضای کارخانه و در اطراف من و او رایحه عشق شنیده است که می خواهد آن را با بوی گل ها بیامیزد و بر شدت آن بیفزاید. اولین بار دقیقاً یک ماه پیش بود که صبح هنگام ورود به سالن روی میز توی گلدان بلوری شاخه های بلند یاس به رنگ زرد طلائی را دیدم که با بوی خوشی که به هوا می پراکند به من سلام گفت. طرف اتاق او را نگاه کردم، روی میزش گلهای بنفشه سفید به چشم می خورد که کرپه ای و چتری شکل، توی گلدان پایه کوتاه سفالی چیده شده بود. بعدها تا مدتی همه روزه صبح این گل ها تازه می شدند. گلهای من همان یاسهای زرد بود با آرایش افشان. گلهای او هر روز به رنگی، زرد، سفید، بنفش، همان گونه که هر روز لباسی به رنگی و طرحی دیگر می پوشید. حس کردم که این گل ها مثل دو پرنده در دو قفس دور از هم، از این اتاق به آن اتاق با هم سخن می گویند و کارگران نیز همه با منتهای رازداری از این گفتگوها آگاه اند. یک روز باغبان را صدا زدم، اخم کردم و به او گفتم: اگر گلهای توی باغ روی شاخه های خود باشند زیباتر خواهند بود و عمر بیشتری هم خواهند کرد. از آن ببعد او دیگر این کار را فراموش کرد. فقط هنگام ظهر یک شاخه میخک سرخ یا صورتی توی لیوان در ناهارخوری روی میز من می گذارد. فقط یک شاخه، که باز هم به نظرم نمی آید خالی از رمز یا اشاره ای باشد. ولی قصد ندارم پاپی اش بشوم.
آقای فرزاد که بی خوابی اش به طول کشیده بود نمی دانست ساعت چند شب است ولی می دانست که وقت به تندی می گذشت. پرنده بوالهوس خیالش همچنان از شاخه ای به شاخه ای می نشست. از هتل به کارخانه می رفت. از کارخانه به هتل، به جلسه هیئت مدیره که هنوز ادامه داشت، برمی گشت. لب کارون به ماهیگیری و قایق رانی، به سیاحت یا کندن گلهای نیلوفر می رفت. ولی ناگهان خود را می دید که در شهر انگل اشتاد آلمان، توی کارخانه روغن موتور سازی، محل کار سابق خود، یا در پانسیون مادام لیختور بود. دوباره به خود می آمد. این پهلو آن پهلو می شد. می کوشید به چیزی فکر نکند. ولی بدتر فکر و خیال راحتش نمی گذاشت. با خود می گفت:
- آه، براستی امشب خیال دارم تا طلوع صبح بیدار بمانم. اکنون شاید چند گاهی بیش به سپیده نمانده است. قافله صبحدم مثل ترنی که در فاصله های دورتر راه می سپارد و پیش می تازد، از راه زمین و هوا ارتعاشاتش به گوش می رسد. در بیرون آمد و رفت ماشین ها کم، خیلی کم شده است. الان شاید نیم ساعتی می شود که اصلاً صدای ماشینی نشنیده ام. هان، این است. ناله ای از دور، از خیلی دور، به گوشم می رسد. یک کامیون باری سنگین است که حتی می توانم حدس بزنم بارش چیست. چون جاده خلوت و صاف است صداهای دور که تیز و برنده هستند واضح به گوش می رسند، زمین زیر چرخهای سنگین ناله فلز می کند. صدا نزدیک و نزدیک تر می شود و در یک لحظه با شدتی هر چه تمامتر همه فضا را پر می کند. ماشین با بار سنگینش از جلوی هتل گذشته است. هنوز طنین سنگین و فلزگونه چرخهای آن را می شنوم که فاصله می گیرد و دور می شود. دلم می خواهد به ساعتم نگاه بکنم اما می ترسم. می ترسم صبحدم نزدیک شده و برای من دیگر فرصت خوابیدن نمانده باشد. ناله ترن باری را می شنوم که به پل سیاه نزدیک می شود. از روی آن می گذرد. حدس می زنم که ساعت باید در حدود چهار صبح باشد. دیگر به سرحد جنون کلافه هستم. مطمئنم که از این پس محال است خواب هرگز بسراغم بیاید. تا چند دقیقه دیگر حرکت زنجیری ماشین ها و تریلی ها از جاده جلوی هتل آغاز خواهد شد. لعنت بر این برنامه امشب! مرده شور هیئت مدیره و آن وراجی هاشان را ببرد! اگر دست کم مثل هر شب که بعد از شام ساعتی به گردش کنار کارون می رفتم و وقت را با آن روده درازیها و جفنگ پردازی های بی ثمر نمی گذراندم حالا این گونه بی خواب نمی شدم. ای کاش کمی مشروب خورده بودم. اگر مشروب خورده بودم از همان اول که به اتاق وارد شدم بدون آنکه حوصله کنم لباسم را بیرون آورم یا پتو را کنار بزنم، روی تخت خواب می افتادم و یک نفس تا صبح می خوابیدم. این هم از فوائد تقوی. اعضاء هیئت مدیره، حتی آقای نصرت که بیماری کلیه دارد و با این وصف پرهیز نمی کند، همه کم و بیش اهل مشروب اند. آقای صمدی می گفت من مشروب نمی خورم. و ما بعد دیدیم که مشروب او را خورد. هیچکدام باور نمی کردند که من نه اهل دود هستم نه مشروبات الکلی. می پرسیدند پس در آلمان چه می کرده ای؟ لابد حتی به آبجو لب نمی زده ای؟ وقتی که به آنها از روی سادگی خودم اقرار کردم که حتی از زنان پرهیز می کردم و هیچیک از آن بی بند و باری هائی را که معمولاً جوانان مجرد در یک کشور اروپائی دارند نداشته ام، مثل این بود که چیز نشنیده ای می شنیدند. بله، خانم فلاحی، شاید شما هم کمتر از اعضاء هیئت مدیره کنجکاو به دانستن این موضوع نباشید که من در آلمان چطور زندگی می کردم و علاقه های خاص و سرگرمی هایم چه بود؟ در آلمان پس از جنگ که نود درصد مردانش از جبهه برنگشته بودند، شماره زنان بیوه و دختران بی شوهر مانده در هر شهر آنقدر زیاد بود که یک جوان مجرد، به ویژه اگر قیافه ای داشت، نیازی نمی دید به خود زحمت بدهد تا با دختر یا زنی دوست بشود. من در پانسیونی زندگی می کردم متعلق به یک بیوه پیر به نام مادام لیختور که شوهرش در جنگ مفقودالاثر شده بود. یک پسرش روی صندلی چرخدار بود و سه دختر ترشیده داشت که کوچکترینشان همسال خود من، یعنی در آن موقع بیست و شش ساله بود و به این حساب بحرانی ترین ایام قبل از ازدواج را می گذرانید. من در تمام مدت اقامت در شهر انگل اشتاد، یعنی اگر دقیقتر صحبت کنم، مدت هشت سال در این پانسیون گذراندم. هیچکس تا آن زمان مثل من در این پانسیون دوام نکرده بود. تقریباً عضو خانواده آنها شده بودم. انگل اشتاد یک شهر صنعتی کارگری فقیر نشین است. دختران یا زنان بی شوهر دیگری هم بودند که روزها در کارخانه ها و مؤسسات مختلف کار می کردند و شب ها به عنوان یک سرپناه به این پانسیون می آمدند. در میان اینان اگر چه دختران عاقل و محتاط کم نبودند ولی غالب آنان کسانی بودند که در مقابل وسوسه های محیط بی بند و بار سقوط کرده از خود ضعف نشان داده و به نحوی فریب مردی را خورده و مثل اناری فشرده شده از پنجره به بیرون پرتاب شده بودند. در میان آنها کسانی بودند که پدران خود را هم ندیده بودند. به نو به خود کودکانی داشتند که معنا و مفهوم پدر را نمی دانستند و از هر نظر که نگاه می کردی عصاره بدبختی و دربدری بودند. پانسیون، برای من در حکم یک قلعه، و پیر دختران محافظان این قلعه بودند. تقریباً به هیچ کاری که خرجی بر می داشت و یا وقتی می گرفت روی نمی آوردم. آنقدر از مسائل و موضوعات مربوط به تفریح و وقت گذرانی غافل بودم که در تمام مدت اقامتم در آلمان یک دوربین نخریدم که چند عکس یادگاری از منظره و محیط بردارم. همیشه به خودم می گفتم: زندگی را فراموش کن، همانطور که زندگی تو را فراموش خواهد کرد. این وجودهای کوچکی را که نتیجه یک دم لذت بی هدف و گناه بودن دور و برم می دیدم و با خود می گفتم: مگر تو با آنها چه تفاوت داری؟ همه ما بازیچه دست طبیعت هستیم که معلوم نیست با خلقت ما چه هدفی را دنبال می کرده. خسیس بودن نسبت به خودم و بخشنده بودن نسبت به دیگران، این بود هدف من و مرام من در آن روزگار بی هدفی.
آدم مجرد و یک لحاف بی رویه و آستر. خوب، غیر از این چه توقعی داشتید که باشم. در پانسیون مادام لیختور به محض برگشتن از سر کار بزرگترین تفریحم این بود که بچه های کوچک را توی سالن یا حیاط، دور خودم جمع بکنم و برای آنها اسباب بازی درست بکنم. اسباب بازی از نی بامبو که برای من از ساحل رودخانه می آوردند. بله، خانم فلاحی، دنیای کودکان و شگفتی های آن همیشه برای من گیرائی مخصوصی داشته است. گوئی روح خود من هم در همان وضع کودکی اش مانده و ابداً رشدی نکرده است. گریز از عالم بزرگسالان و حشر و نشر نکردن با آنان، پیش از آنکه بتواند حاصل یک نوع سرخوردگی باشد از انزواجوئی خودم ناشی می شد و ترسی که از خطر داشتم. گاه که میان همکارانم صحبت از زن می شد و آنها به داشتن رفیقه های جور به جور، سیاه چشم و سیاه مو، یا مو طلائی و چشم آبی، تفاخر می کردند، من با صمیمیتی ظاهری و مصلحتی لبخند می زدم. چنانکه بگویم: بله دیگه، هر کس از این رفیقه ها فراوان دارد و چرا نباید داشته باشد. اما آنها که سابقه بیشتری به احوال من داشتند و روحیاتم را می شناختند می دانستند که برای من با آن طبع حساس و بی عیب پسندی که دارم همه چیز می باید به شکل رؤیائی کامل باشد. یا هیچ یا همه چیز- برای من بین این دو حد میانه ای نبود و من که در زمینه آن روحیات منزه طلبانه در آن سرزمین، بیگانه ای بیش نبودم چون نمی توانستم به همه چیز دست یابم خواه ناخواه با هیچ ساخته بودم. سه دختران مادام لیختور چون از موقع شوهر کردنشان گذشته بود و می گفتند که قصد نداشتند شوهر بکنند، به سه خواهران تارک دنیائی معروف شده بودند. آنها نیز مرا تشویق می کردند که نیت زن گرفتن را، دست کم تا آن زمان که در آلمان بودم، از سر به در کنم و من هم همین کار را کرده بودم. من با کشورم ایران جز از راه خاطره هائی دور که مربوط به دوران کودکی ام می شد، رابطه ای نداشتم، اما در عین حال نمی خواستم اندیشه ناتوان خود را با آن کفشهای چوبینی که به پا داشت در باتلاق رؤیاهای بی حاصل گذشته خسته کنم. گذشته ای که برای من دردناک بود و یادآوری اش دست بر رگهای حساس شده جانم می نهاد- به آینده هم نمی اندیشیدم. زیرا آینده برایم بی مفهوم بود. پس در این کیفیت می باید به چیزی خودم را سرگرم سازم. ابتدا به موسیقی روی آوردم. و ویولن خریدم و تمرین آغاز کردم. اما اتاقهای پانسیون بهم نزدیک بود و سر و صدای ویولن برای همسایگان دل آزار، آن را رها کردم. در حیاط پانسیون و گوشه باغ آن، گلخانه بزرگی بود که برای کار من جای بدی نبود. کارگاهی درست کردم و به ساختن وسائل خانگی از قبیل چراغها و آباژورهای ویلائی یا حتی مبل و صندلی از نی بامبو مشغول شدم. نه برای فروش به بیرون بلکه برای خود پانسیون، برای مادام لیختور که آنها را به قیمت پول همان نی ها از من می خرید. ضمناً از خورد و ریز این نی ها برای بچه ها هم اسباب بازی درست می کردم. هنوز وسائل کارم آنجا سر جای خود باقی است. وقتی که آقای نصرت به آلمان و به شهر انگل اشتاد آمد و در آن گوشه دور افتاده این انزواجوئی مرا دید بیش از هر کس که تصورش برود تعجب کرد. در حقیقت می خواهم بگویم خنده اش گرفت. به من گفت تو بچه ها را دوست داری تا آن زمان که مال خودت نباشند و این جز ترس از زندگی و شلوغی های زندگی نامی ندارد. گفتم از زن بیزارم، گفت، این را تصور نمی کنم. در چشمهایم خیره شد و سرش را با نوعی ملایمت یا ناباوری برگرداند. در این لحظه به یاد سقراط افتادم و یکی از شاگردانش که لذت های دنیوی و خور و خواب و ***** را بر خود حرام کرده و رفته بود تارک دنیا شده بود. این شاگرد نامش آنتیس تن بود. یک روز استاد او را در کنار کشکول گدائی اش مشاهده کرد و به او گفت: آنتیس تن، من خودپسندی و نخوت تو را از لای پارگی های لباست می خوانم! و این گفته بعدها مثل شد. یعنی آنچه که می گوئی و می کنی حقیقت دلت نیست، دکانت را جمع کن و برو پی کاری دیگر. ولی به نظر من آنچه نشانه شخصیت انسان است، نه دل، بلکه اراده و خواست اوست. و خواست یعنی آنچه که او در محیط زندگی اش از خود بروز می دهد، نه آنچه در دل مخفی نگاهداشته است. دل مثل آئینه ای است که همه چیز این دنیا، خوب یا بد، زشت یا زیبا، در آن تصویر می یابد. من به خوبی می دانستم و نظایر آن را در میان دوستان دور و نزدیکم فراوان مشاهده کرده بودم که چگونه وقتی یک جوان مجرد به کشوری بیگانه تبعید می شود، طولی نمی کشد که هویت انسانی خود را گم می کند و نتیجتاً دستخوش پوچی و تباهی می گردد و غالباً حتی ازدواج و یافتن فرزندان نیز نمی تواند مانع این پوچی و تباهی گردد. درست مثل آبی راکد که از هجوم خزه ها و قارچ ها و باکتری های جور به جور می گندد، روح این گونه کسان نیز به سرعت بیمار و فاسد می گردد. هر چه حساس تر باشد بیشتر در معرض خطر است. و من درست به خاطر فرار از این پوچی و تباهی، از این بیماری و فساد بود که دوست داشتم اوقات بیکاری ام را با بچه ها و در میان بچه ها بگذرانم. در پانسیون به بابانوئل بچه ها معروف شده بودم و باور نمی کنید اگر بگویم که من با تردید فراوان، خیلی فراوان، بود که از آلمان دل کندم و به ایران آمدم. این را یادم رفت به آن کسانی که مرا برای خوردن یک استکان چای!، به اداره ساواک دعوت کرده بودند بگویم، ولی اگر بار دیگر گذارم آنجا افتاد می گویم که من فقط به خاطر گل روی همشهری ام آقای نصرت و به دلیل اصرار فراوان او بود که به وطن برگشتم. حالا هم نه اینکه بگوئی از آمدنم پشیمان شده ام. پریروز در گردش روی کارون به شما گفتم که دو چیز مرا در اهواز نگهداشته است. اولی اش کارون است- منتظر ماندم بپرسی دومی اش چیست؟ ولی تو سکوت کردی. گوئی می دانستی می خواهم چه بگویم. گوئی مثل اتاق آزمایشگاه و شیشه های آزمایشگاهی که نمونه های روغن تصفیه شده را آزمایش و کنترل می کند و خود تو هر روز برای من می آوری، از پشت استخوان پیشانی رژه افکار را در مغزم می خواندی. تو با مهارت مخصوصی بلافاصله رشته صحبت را عوض کردی و نگذاشتی که بگویم: دومی اش تو، ای محبوبی که اینقدر فکرم را به خودت مشغول کرده ای، دومی اش تو هستی.
بهرحال، من به ایران، به سرزمین محبوبی که هرگز فکر نمی کردم روزی به وجودم احتیاج داشته باشد برگشتم. بدون آنکه هرگز بتوانم تصور کنم که با کسی چون تو روبرو خواهم شد. آنهم زیر دماغ خودم در همان کارخانه ای که مدیریتش را به من سپرده اند. وقتی که به کارخانه آمدم و تو را دیدم، یک لحظه این تصور برایم پدید شد که وجود یک دختر آنهم به این زیبائی و رعنائی در محیط کارگاه برای آن است که من پای بند شوم و خیال مراجعت به آلمان را از سر بدر کنم. درست مانند بره ای که نزدیک تله سرپوشیده به میخ می بندند تا پلنگ به سوی آن بیاید و ناگهان گرفتار شود. از این تصور خودپسندانه مراخواهی بخشید. آخر نه این بود که آنجا در آلمان زنان و دختران بی شماری بودند که زیر دست من کار می کردند و آقای نصرت هم یک یک آنها را دیده بود؟ باید اعتراف کنم که در همان ابتدای ورودم به کارخانه از دیدن تو یکه خوردم و هر روز که گذشت بیشتر مجذوب حالات و رفتارت شدم. باید اقرار کنم که با همه قیافه های جدی یا خونسردانه ای که اغلب اوقات به خودم گرفته ام و بادهائی که به بروت انداخته ام، گاهی چنان مقهور لطف و زیبائی زنانه تو شده ام و چنان از یک میل مفرط روحی بر خود پیچیده ام که ناچار دست به برخی کارهای کودکانه زده ام. یادت هست آن روز که برای لوله های سرد کننده- لوله هائی که بعد از سرویس معلوم شد که نشتی دارند و ما قسمتی از آنها را فوراً عوض کردیم- برای عایق بندی این لوله ها، من نخ پرک خواستم. تو یک سر رشته را گرفتی و من شروع کردم به تابیدن. ما شتاب داشتیم، زیرا گچی که برای مالیدن روی عایق درست شده بود در حال مردن بود. اگر چه این کار را یک کارگر یا خود تو تنها می توانستی انجام دهی، ولی من به کشش همان میل مفرط روحی خودم، به کمک تو آمدم. می خواستم با تو کاری مشترکاً انجام داده باشم. آری، مشترکاً، این کلمه چند وقتی است در قلب من طنینی با انعکاس مخصوص پیدا کرده است. چندین بار وقتی که تاب نخ به اندازه کافی زیاد می شد، من که سستی خیال انگیزی در تمام رگهای بدنم رسوخ کرده بود، سر نخ از دستم در می رفت، یا شاید عمداً آن را رها می کردم. به طرف تو جمع می شد و زحمت ما را دوباره می کرد. آن گاه باز به کمک هم سعی می کردیم آن را بگشائیم و از نو به همان کار ادامه دهیم. آن روز گوئی همه سعادت های شناخته و ناشناخته جهان به من روی آورده بود، که تو را آن قدر به خودم نزدیک می دیدم. تو چند بار در خاموشی و سکوت معصومانه ات خندیدی و چهرۀ ملوس و گلگون از شرمت را در زیر حجاب گیسوان پوشاندی. آری شرم، که آنهمه در تو زیبا است و این چنین مرا از خود بی خود کرده است. باید اقرار کنم که روزها با بودن تو در کارخانه به من زود می گذرد. دلم می خواهد کش پیدا کند و هرگز شب نشود. دلم می خواهد خورشید وسط آسمان بایستد و زمان متوقف شود، و هرگز سوت پایان کار که زمان رفتن تو است کشیده نشود. و در این میان وای به روز آخر هفته و آن لحظه ای که دم در اتاق من می آئی و می گوئی: خداحافظ! من سرم پائین است و تظاهر می کنم که به کارم مشغولم و توجه چندانی به تو ندارم. جوابت را هم که می دهم هنوز سرم پائین است. ولی خدا می داند که در دلم چه می گذرد. خدا می داند که تا سرت را برگرداندی و گیسوانت موج خورد و براه افتادی دل من نیز از قفس سینه ام پرواز می کند و مثل گوشتی که به قناره قصاب آویخته اند، مثل همان نگاهی که تا قدرت و رسائی دارد پشت سرت هست، در جعد این گیسوان بهمراه تو می آید. قبل از آن، یعنی سالهائی که در آلمان بودم آرامش داشتم بدون شادی، این زمان می دیدم و می بینم که شادی دارم بدون آرامش. روزهای وسط هفته روزهای جشن و سرور من است، و روز جمعه روز دیوانگی ام. روزهای اول هفته تو طبق یک عادتی که هیچ چیز خوب بودنش را نفی نمی کند، همیشه شلوار می پوشی، و روزهای آخر هفته دامن. و در این میان سه شنبه که روز دامن پوشیدن تو است در ذهن من یا شاید نیز در ذهن یک یک اهل کارخانه جای مخصوصی دارد. همیشه دلم می خواهد و دنبال این فرصت می گردم که موضوعی پیش بیاید تا بتوانم تو را صدا کنم و باهات حرف بزنم. تو را صدا کنم و بهت دستوری بدهم. آری، چه بس دستورها که به تو داده ام و از آن طرف با دستوری دیگر آن را نقض یا لغو کرده ام. دلم می خواهد از زندگی ات، از خانواده ات، از افکار و سلیقه هایت، و بالاخره از احساسات قلبی و باطنی ات آگاهی جزء به جزء دقیقی داشته باشم. با این وصف، هر روز که می گذرد معمای اخلاق و احساسات تو برایم پیچیده تر می شود. سکوت تو که پاسخ هر چیز را با کوتاهترین جملۀ آری یا نه و یا لبخندی که گواه بر یک نوع خوش فکری یا به قول آقای نصرت درک کامل است برگزار می کنی و آنگاه با حرکت دل انگیزی که به سر زیبا و موهای فروهشته ات می دهی و از زیر نگاه مزاحم مخاطب می گریزی، هرگز این مجال را به من نداده است و نمی دهد که به عمق افکار و روحیاتت پی ببرم. هیچوقت معتقد نبوده و نیستم که زن معما است. معمای زن مانند هر پرنده زیبای ماده در وجود انفعالی او است که می باید از طریق خاموش و ظاهراً غیرفعال خود راه در دل جنس مخالف بگشاید. این غریزه روی سایر اعمال و افکار او نیز سایه می اندازد. ولی در رابطه با توکشف معما پیچیدگی های دیگری دارد. مثل تصویرهای رنگی بریده بریده که بچه ها کنار هم می چینند و تصویر یکپارچه اصلی بیرون می آید، اگر روزی من نتوانم تیکه پاره هائی از آنچه اینجا و آنجا پیش من یا دیگران در همان جمله های سربسته و کوتاه به زبان آورده ای، کنار هم بگذارم، شاید موفق می شدم بفهمم که در قلب زنانه ات چه می گذرد و آرزوهایت چیست. این اصطرلاب که گویا برای انداختن آن می باید منتظر ساعت و روز مخصوص بود، به من یاری می داد تا که بدانم بعد از آن دقیقاً رفتارم باید با تو چگونه و بر چه پایه ای باشد. یک روز که از توی سالن اسید با آن بوهای نفرت آورش بیرون می آمدی، برای آنکه بذله ای گفته باشم تا کمی از محیط کار و کارخانه به درآمده باشی از تو پرسیدم: آیا بهتر نبود اگر این کارخانه یک دستگاه عطر سازی و تهیه لوازم آرایش بود؟ مثلاً صابون عروس تولید می کرد یا کرم نیوآ، برای پوستهای لطیف. گفتم، آنچه ما می سازیم برای نرم کردن حرکت چرخ و دنده های آهنی است که بی صدا بر هم بلغزند و فرسوده نشوند. می باید چیزی ساخت که به جای آهن قلبها را نرم بکند- تو به لطیفه من لبخند زدی و گفتی: فرق نمی کند، گاهی آهن نرم تر است از بعضی قلب ها- باید بگویم که این اولین جمله درست و کاملی بود که تا آن مدت از زبان تو شنیده بودم. جمله ای که معنی دقیق آن را هنوز درک نکرده ام. آیا موقع ادای این جمله، اشاره تو به قلب خود تو نبود که مثل صندوقچۀ در بسته ای برای من جایگاه راز است؟ پرسیدم آیا همان قلب را نمی شود نرم کرد. گفتی محال است. گفتی، اگر عواطف کودکی نباشد قلب مثل یک چوب گره دار می شود که اگر بخواهند خمش بکنند از جای گره می شکند. این گونه قلبها مثل همان چوب گره دار به درد هیچ کاری جز سوزاندن نمی خورد- خداوندا، این باور کردنی نبود که تو هم از عواطف کودکی سخن می گفتی. تو هم مانند خود من بین کودکی و بزرگسالی ات دره یا پرتگاهی عمیق به چشم می دیدی.- من چون به یقین می دانستم که بیشتر از آن کلامی نخواهی گفت که رازی را بگشاید و پاسخی به هزاران معمای دل من بدهد خودم به سخن درآمدم. نامه ای را که یک کودک آلمانی برایم نوشته و پست کرده بود برایت خواندم. تو سراپا گوش مقابلم ایستاده بودی. شاید فکر می کردی این هم یک دستور است که می باید از آن اطاعت کنی. ولی من با خواندن آن نامه، درست برعکس می خواستم به تو بگویم که خلاف آنچه که ممکن است پنداشته باشی آنقدرها هم آدم عصا قورت داده ای نیستم که فقط به انضباط کارخانه و کارهای دستوری بیندیشم. ولی بتی را که تو می پرستیدی نتوانستم بشکنم. باز هم همان دختر جدی و وظیفه شناس و غیر قابل نفوذی شدی که اول بودی. مثل نی بامبو یا خیزران که وقتی یک سرش گیر است و سر دیگرش را می کشند و رها می کنند توی پیشانی و سر و صورت آدم می خورد و حسابی حالش را جا می آورد. با خودم گفتم اگر بخواهم روزی به عنوان اظهار نظر چیزی در پرونده اش بنویسم، مانند همان اظهار نظری که رئیس کارخانه در آلمان برای خود من کرده بود، لابد باید این طور بنویسیم: او مانند پرستاری که قبلاً تارک دنیا بوده جز به وظیفه اش به هیچ چیز توجه ندارد.- نام پرونده که به میان آمد، باید اقرار کنم که تقریباً روزی نیست که پرونده یک صفحه ای استخدام تو را از قفسه بایگانی بیرون نکشم و به آن نظر نیندازم. نامت سیندخت- نام خانوادگی ات فلاحی- شماره شناسنامه ات 1024- صادر شده از بخش سه اهواز- نام پدرت احمد- زاد روزت 1334 خورشیدی- تحصیلاتت حدود سیکل- وضعیت تأهل مجرد-
شانی خانه ات، خیابان خاقانی، کوچه زمرد، شماره 25- در این میان توجه به تاریخ تولدت از همه چیز برای من مهمتر است. بنابراین اینک تو نوزده سال داری و من سی و چهار سال، یعنی پانزده سال بزرگتر از تو. یعنی وقتی که تو دنیا آمدی من مثل یک نخل خرما که در این شهر توی هر خانه ای هست به سن بلوغ خود رسیده و آماده میوه دادن بودم. به گفته دیگر، اگر همان وقت بنا به حکم آنچه که در عرف معمولی سرنوشتش می نامیم، دستم در دست دختری قرار گرفته بود، اولین فرزندی که از او پیدا می کردم حالا کم و بیش به سن تو یعنی نوزده ساله بود. از نخل خرما صحبت کردم که پایش باید در آب و سرش در آتش باشد- آیا این درست وضع خود من نیست که دلی در آتش بریان دارم و رودی از اشک در کنارم جاری است؟ با این وصف چقدر خوش خیالم من که در آرزوی وصل کسی هستم که جای دخترم را دارد. چندین بار که تو از کاری فارغ شده ای و در اندیشه کار یا دستوری تازه، آمده ای پشت میزت نشسته ای و دستها را روی میز توی دست گرفته ای، اراده کرده ام پیش بیایم و دست روی دستت بگذارم؛ پیش بیایم و جلوی پایت زانو بزنم و بگویم که دوستت دارم. بگویم که از همان لحظۀ نخست **** نشین این قلب شوریده ام شده ای و اینک شبی نه بلکه ساعتی نیست که به فکر تو نباشم. اما از خودم شرم کرده ام. از سنم، از موقعیت شغلی ام که ناسلامتی مدیر مؤسسه و رئیس مستقیم تو هستم، از تبناکی و داغی این افکار که به هیچ روی در خور یک مرد پخته و تجربه دیده نیست، شرم کرده ام. من می دانم که تو نشان کرده یا باصطلاح نامزد کسی نیستی- اگر بودی در این چهار ماهه معلوم می شد. اگر بودی حلقه به انگشت داشتی. اگر نامزد کسی بودی همراه من به گردش روی کارون نمی آمدی و دعوتم را با ساده ترین جواب «معذرت می خواهم» رد می کردی. تو نامزد نداری، من این را با همان یقینی که شب شب است و روز روز می توانم بگویم. با این وصف، نمی دانم این همه متانت در رفتار و کردارت به چه معنی است. چقدر تو با دختران آسان یاب آلمانی که با یک سوت دنبال آدم می آیند تفاوت داری. همین است که فرزاد عاقل را دیوانه کرده است. در طلب یکدم همنشینی و همسخنی ات له له می زند و با این وصف مثل سرابی همیشه فرسنگ ها با مقصود فاصله دارد. در تمام مدتی که روی کارون می گشتیم، تو همچنان مهر سکوت بر لب داشتی و هر بار این من بودم که موضوعی پیش می کشیدم و حرفی به میان می آوردم. اما تو با پاسخهای یک کلمه ای کوتاه گفته های مرا گواهی می کردی و مثل فاخته ای بهنگام غروب که میان شاخ و برگهای خنک یک درخت بید درصدد یافتن جائی است که شب را بیارامد، خاموش ماندی. دو کودک همراه تو نیز دست کمی از تو نداشتند. شادی آنها شادی کودکانه نبود. نگاههایشان، بله نگاههایشان به من یکی از آن نگاههای صاف و نوازشخواه و در عین حال رمیده و گریزان کودکان بی پدری بود که در پانسیون مادام لیختور فراوان دیده بودم. آیا برحسب تربیت و غریزه یا به مقتضای حال کودکی غریبی می کردند؟ و از من که اولین بار بود می دیدند واهمه داشتند؟ یا اینکه اصولاً از آب و رودخانه و سواری با قایق می ترسیدند؟ «می آیم، ولی برای اولین و آخرین بار»- این کلمات که نعوذبالله حرمت و اعتبارش نزد من کمتر از یک آیه قرآن نیست و به همان اندازه نیز بر روحم نافذ آمده است، ای کاش این کلمات را نمی گفتی که تا من هر بار که لب کارون می روم و مرغ و ماهی و بیدهائی که بر آب شاخه گسترانیده اند حالت را و حالم را جویا می شوند، چهرۀ امیدوارم می توانست پیام خوش و روشنی از جانب تو برای آنها باشد. اگر تو این کلمات را نمی گفتی این بار قایق بزرگتری کرایه می کردم- یک موتور لنج که پنجاه اسب قدرت دارد- و با آن تمام کارون و اروندکنار را تا دهانه خلیج و حوالی شیخ نشین ها- سیاحت می کردیم. به دار خزینه می رفتیم که می گویند در زمان جنگ کشتی های باری تا آنجا پیش می آمدند و برای مسجد سلیمان لوله های نفت می آوردند. زندگی مردم کرانه و جزایر را می دیدیم و از قصر خزعل که در حقیقت بنای تاریخی مربوط به زمان های خیلی پیشتر است دیدن می کردیم. تو و من و آن دو کودک همراهت چه مانعی داشت که آنها هم با ما می بودند. موتور لنج دست کمی از یک کشتی کوچک ندارد. عرشه دارد. اتاق دارد. بوفه دارد. اگر باران بر دریا ببارد داخل اتاق خواهیم رفت. بچه ها می توانند، یعنی می توانستند آزادانه به عرشه بروند و دریا را تماشا بکنند، بدون آنکه خطری متوجه آنها باشد، بدون آنکه نشانه های ترس و احتیاط بیش از اندازه را در چهره تو و آنها ببینم. «برای اولین و آخرین بار»- اراده دخترانه تو را که از پاکی مثل یک سکه طلا برق می زند می ستایم. ولی به گمانم، این نیست که تو خودت به تنهائی یا با کسانی از اقوامت هرگز نخواهی بار دیگر به قایق سواری روی کارون بروی. این را چه می گوئی که اگر من در مقام مدیریت کارخانه و رئیس مستقیم تو، به تو مأموریتی بدهم که لازمه اش استفاده از قایق و عبور از کارون است؟ بله، با یک دسته گشتی به تو مأموریت خواهم داد تا بروی و دیگ بخار را که توی کارون افتاده است پیدا کنی. ما، در این مورد تأخیر کرده ایم و مقصریم. چنانکه حادثه ای پیش بیاید، که بطور مسلم اگر اقدامی نکنیم خواهد آمد- دلیل موجهی برای تبرئه خود نداریم. بخصوص اینکه تا به حال گزارشی به مقامات رسمی شهرداری و شهربانی یا چه می دانم، پلیس راه یا گارد گمرک نداده ایم. باید هر چه زودتر دیگ را پیدا کنیم و پرونده این کار را ببندیم. اگر من قبل از این فقط مدیر فنی کارخانه بودم از امشب به بعد طبق تصمیم هیئت مدیره مدیر عامل شرکت شده ام و مسئولیتهایم قانونی است. من یقین دارم که اگر تو فقط یک نصف روز با قایق بزرگتری روی کارون سیاحت بکنی، نه تنها ترست از آب خواهد ریخت، بلکه گمشده شوخ ما را پیدا خواهی کرد. اگر با من موتور لنج سوار بشوی، آنجا در فرصت مطلوب و منحصر به فردی که فرا چنگ من خواهد آمد دستهای تو را در دست خواهم گرفت و در چشمهای زیبایت نگاه خواهم کرد و راز قلبم را به تو خواهم گفت. آنگاه با هم همانطور دست در دست به عرشه می رویم و ماهی های دریا و مرغان ماهی خوار را که شاهدهای عشق آشکار شده ما هستند تماشا خواهیم کرد. ماهی عروس را می بینیم با آن چتر مواج و پیراهن سفید حیرت انگیزش. در یکی از بیشه های میان آب- بیشه های بکری که هیچ دستی جز دست طبیعت در غرس و نشای آنها دخالت نداشته است- پیاده خواهیم شد و لای درختان بید و کُنار با برگهای سبز کاهوئی که دارند و رنگ آغاز بهار است دو بدو گردش خواهیم کرد.- همان بیشه هائی که می گفتی هنگام طغیانهای بهاری زیر آب می روند و چند وقتی به کلی ناپدید می شوند- هنگامی که خم می شویم تا از زیر شاخه های تر و تازه و خنک درختان گذر کنیم، برگهای نرم درخت ابریشم بر ابریشم موهای تو بوسه می زنند. نسیم خنک که با شیرین ترین زمزمه ها در سطح پائین روی امواج می لغزد همراه با بوی رودخانه و عطر گلهای دوردست، پیام عشق و دلدادگی به گوش ما می رساند و در عین حال پیام ما را به نقطه های دوردست می برد. افسوس که در کارون زیبا به علت وجود کوسه ماهی یا برخی جانوران ریز ماهی مانند که به تن نیش می زنند، شنا کردن چندان چنگی به دل نمی زند و این آرزو خیال خامی بیش نیست که من بتوانم روزی هیکل خرامان تو را در لباس شنا ببینم. هنوز هوا آن قدرها گرم نشده است که بگوئیم فصل شنا رسیده است. ولی می بینم که لباسهای شنا در هر رنگ و طرحی کم کم پشت ویترین لوکس فروشی های شهر به جلوه درآمده است. لباس شنا هست ولی هیکل تو در آن نیست. تو که زاده و پرورده این شهری و بدون شک در طول زمان یک یک کوچه پس کوچه های آن را رفته یا دست کم نام آن را بگوش شنیده ای، نمی دانم تاکنون چیزی از استخر هتل اهواز، همین جائی که من هستم، به گوشت خورده است؟
استخری با نورهای زیر آبی هفت رنگ که میان باغ بزرگ هتل ساخته شده است. در حاشیه استخر شبها رستورانی دایر است و مردم خوش ذوق و خوش سلیقه شهر را به دلچسب ترین تفریحات وسوسه می کند. در همان حال که موسیقی زنده به وسیله گروه نوازندگان مشغول ترنم است، جمعی شام صرف می کنند، عده ای در آب شنا می کنند یا جایگاه جلوی هیئت ارکستر می رقصند. با آنکه من بخاطر آقای اشمیت همیشه شامم را در هتل می خورم، خیلی کم پیش آمده است که به رستوران کنار استخر بروم و از هوای آزاد استفاده کنم. و نمی دانم به چه دلیل و از روی چه حسابی تاکنون حتی از تماشای عبوری آن صحنه های فریبنده پرهیز کرده ام. با این وصف از تو پوشیده نمی دارم، هیچوقت ذهنم خالی از این اندیشه نبوده است که شبی بتوانم تو را آنجا به صرف شام دعوت کنم. باز هم شاید «برای اولین و آخرین بار» خوب، چه مانعی دارد، این منم که باید خودم را با اخلاق تو وفق بدهم و عادتهایت را مثل دولتی که حاکمیت خودش را تثبیت کرده است به رسمیت بشناسم. از این گذشته، منظور من از این دعوت فقط این است که تو بدانی در شهرت چه می گذرد و مردم طبقات بالا پولهای خود را چگونه و در چه راهها خرج می کنند.
نمی دانم از این خبر خوشحال خواهی شد یا نه، امشب هیئت مدیره تصویب کرد که به من وامی داده شود شش ساله، برای خرید خانه، که قسط قسط همه ماهه از حقوقم کسر بشود. وقتی که می خواستند روی موضوع تصمیم بگیرند من به بهانه کاری از جلسه بیرون آمدم تا آنها بتوانند بدون رودربایست از من آزادانه تصمیم بگیرند. آنها نه تنها وام را به همان مبلغی که من خواسته بودم و بدون ربح تصویب کردند، بلکه از رهن گرفتن ملک در قبال وام نیز خودداری نمودند. به این ترتیب من علاوه بر وام زیر دین و تعهدی اخلاقی رفتم که دست کم تا پایان شش سال در سمت خود که مدیریت کارخانه است باقی بمانم و به انجام وظیفه ادامه دهم. به گمانم این یکی را تو خبر داری و می دانی که من خانه مورد نظر را- که از مدتی پیش دنبالش بودم- هم اکنون یافته و در بنگاه قولنامه کرده ام. برای همین خانه بود که آنها به من وام دادند و فردا طبق قراری که گذاشته ام می باید برای تمام کردن کارش به محضر بروم. اگر بیشتر از این به اقامت در هتل ادامه می دادم و برای خرید خانه نمی جنبیدم، الزاماً چاره نداشتم جز اینکه با رگهای وریدی شهر، یعنی گروه هرزگان و قماربازان، یا ولگردان و اوباش سطح بالا، که برای همکاری با خود در جستجوی پا هستند ارتباط پیدا کنم. برای من، حتی اگر به منزل جدیدم منتقل بشوم ولی به زندگی مجردی ام به همان روش گذشته ادامه دهم، هنوز خطر این آلودگی با قوت تمام باقی است. آدم مجرد و منزوی در شهرستان آدمی مشکوک است. یا باید نوعی فساد را برای خود قبول کرد و در آن غرق شد، یا اینکه پیه بدگمانی ها و اتهامات را بر تن مالید. آدم مجرد و منزوی هر چه بیشتر بخواهد پرهیزکار بماند بیشتر هدف یا آماج این اتهامات قرار می گیرد. حتی وجهه درویشی و درویش مسلکی نیز امروزه خریدار ندارد. اگر به منزل جدیدم منتقل شوم و همچنان بخواهم تنها باشم، همسایه ها می خواهند دلیل تنهائی یا تمایلم را به تنهائی کشف کنند و بدانند از چیست. می خواهند بدانند، من چکاره ام و چه افکاری دارم. اگر با آنها نجوشم بزرگتر از آنچه هستم تصورم خواهند کرد و افکار و عادات خیالی عجیب و غریبی، مثل لباسی گل و گشاد، خواهند دوخت و بتنم خواهند پوشاند. حالا من از آن دوستان تازه یافتۀ بی ریائی که از فرط محبت همیشه پیش پیش برایم چائی می گذارند و دعوتم می کنند حرفی نمی زنم. و اینکه چگونه و با چه تمهیدی باید خودم را از شر آنها خلاص سازم برایم یک مسئله ای است. بهر حال، این هفته آخری است که در هتل به سر خواهم برد. تا به حال هیچکس نبوده است که اینقدر توی این هتل مانده باشد. آن فرشهای نقش دار کف کریدورها، فرشهائی که رنگ های سرخ زمینه آن فقط برای یک مسافر تازه وارد می تواند جالب باشد- موکت کف اتاقها و پرده ها- تختخواب و تزئینات و خلاصه در و دیوار و سقف و کل درون و بیرون آن، برای من به سر حد عذاب خسته کننده شده است و روحم را می خورد. آن در بی قواره گنجه لباس که وقتی بازش می کنی از چوبش بوی تند سرکه می آید و دماغ را می آزارد، آن قیافه یکنواخت و بی رمق مستخدم وقتی که غذا را روی میز می گذارد و با لبخندی ساختگی و پاداش طلب توی چشم آدم زل می زند، آن نگاه پژمرده و یخ کرده و خالی از هر حرف و سخن زن نظافت چی، وقتی که توی کریدور، کنار دیوار، زیر لب به شما سلام می گوید و سر به زیر می افکند- همه این ها بهتر از هر کس می دانند که چقدر زندگی در هتل پوچ و میان تهی است. احساس غریبی مسافر اگر ده سال هم در یک هتل یا پانسیون بماند هیچگاه کم نمی شود و از بین نمی رود. فقط با قیافه ها انس پیدا می کند. میلی در او پیدا می شود که دست کم همیشه همان قیافه ها را ببیند و دلخوری خود را زیر پرده خنده ها و شوخی های گذرا که مثل گلهای مصنوعی هیچ وقت نمی توانند لطفی داشته باشند پوشیده نگاه دارد.
در این چهار ماهه زندگی توی هتل، تا به حال سه بار اتاقم را عوض کرده ام- از طبقه ای به طبقه ای و از کریدوری به کریدوری دیگر. از من پول اتاق یک تختی می گیرند ولی در اتاقم دو تختخواب هست، با پایه های چرخدار قابل حرکت. هر بار که به تختخواب بغل دستم نظر می اندازم نمی دانم به چه دلیل به فکر تو می افتم و بین تختخواب و آن قامت کشیده و دلکش که محبوبه رؤیاهای من است در ذهن من چه ارتباطی هست. آری تو، که آرزوی وصلت اینک هم درد و هم درمان درد من شده است. گاهی وقتها پس از شام، که آقای اشمیت به اتاق خود رفته است، برای آنکه افکار و اوهام تنهائی دیوانه ام نکند، برخاسته ام و به لب کارون پناه برده ام. دلم خواسته است تا صبح همانطور در ساحل قدم بزنم. یا روی دیواره سنگی رودخانه بنشینم و به سطح تیره گون آب که آرام می لغزد و می رود، خیره شوم. ولی سرانجام دوباره به حفره سوت و کور خود، به این میعادگاه خفت و بی کسی برگشته ام و به این امید که خواب تو را ببینم سر بر بستر سرد خویش نهاده ام. منی که در کارخانه آنهمه جدی و انضباطی هستم و جواب سلام کارگر را با آن خشکی مخصوصی که غالباً با بی اعتنائی یا نخوت اشتباه می شود، می دهم و در گفتگوها کمتر داخل می شوم و به شوخیها هرگز نمی خندم و این طور می نماید که بیخ و بنیانم را با کار و وظیفه ریخته باشند، وقت آمدن به هتل به کلی موجود دیگری می شوم. روزها سخت و کم حرف و مصمم، شب ها پیچان و نالان، خیالباف و بیدل چنانکه می بینی، این است داستان غلامی که رفت آب جو بیاورد، آب جو آمد و غلام را برد. روزهای آخر هفته که تو را نمی بینم برایم دردآورترین روزها است. گاهی حدود ده صبح به خیابان رفته ام و مانند روحی سرگشته، اینجا و آنجا بی هدف پرسه زده ام. آرایشگاه پدرام و خشکشوئی اطمینان که از خودت شنیده ام که مشتری همیشگی آنها هستی، در این گشتهای تجسسی از نظر من دور نبوده اند. گوئی دیدن تابلوهای روی سر در این دو سالن برای من خود به خود لطف یا معنای مخصوصی در بر دارد و دردهایم را تسکین می دهد. یادت هست روزی در کارخانه از تو پرسیدم: ساعاتی که در خانه هستی چه می کنی؟ جواب دادی کارهای منزل، مواظبت از بچه ها- گفتم، خوشا به حالت که گرفتاری های منزل و وظایف مربوط به آن فاصله ای ایجاد می کند و شکافی می اندازد بین شب و روزت که سنگینی و فشار زمان را احساس نمی کنی. به تو گفتم که شبهای من طولانی است. گفتی به چه سبب؟ خاموش ماندم. نتوانستم بگویم «تنهائی». آری، خانم عزیز، رنج من رنج آدم گرسنه و تشنه ای است که غذا و آب در دو قدمی او است ولی یارای دست دراز کردن به سوی آنش نیست. بر لب آب فرات تشنگی ام کشت- ای آب گوارای چشمه زمزم، ای مائده آسمانی خدا. من تو را عصر پنجشنبه به گردش روی کارون دعوت کردم به این نیت که آنجا زیر تأثیر هوای دل انگیز بهاری و نسیم رودخانه که اندیشه ها را نرم و عبیرآمیز می کند مطلب خود را به تو بگویم. تا آن دیوار بلند رئیس و مرئوسی را که میان ما حائل شده خراب کنم و تو را از پیله سختی که با کار و وظیفه دور خودت تنیده ای بیرون بیاورم. اما روحیه مخصوص تو در آن روز و بخصوص وجود بچه ها، حال و هوا را به کلی عوض کرد. به علاوه، من چنین حس کردم که تو ابداً در بحر این نوع مسائل نیستی و نمی خواهی باشی. گوئی تا به ابد دوست نداری از دنیای پاک دوشیزگی و نجواهای شبانه با فرشتگان پای بیرون بگذاری. خانم عزیز، شاید بد نباشد بدانی که برای من بهمین زودی ها سفری در پیش است که یک الی دو هفته از ایران دورم می کند. بعضی نقشه ها در رابطه با لوله کشی های داخل کارگاه که توسط مؤسسه فروشنده به آقای اشمیت داده شده، اینطور که فهمیده ایم اشتباه محاسبه دارد و کاملاً قابل پیاده کردن نیست- آقای اشمیت داده شده، اینطور که فهمیده ایم اشتباه محاسبه دارد و کاملاً قابل پیاده کردن نیست- آقای اشمیت در اصل برای همین مسئله است که قصد حرکت به آلمان را دارد. مشگل غیر قابل حلی نیست. ولی چیزی که هست، من نیز باید به خاطر اطمینان بیشتر همراه او باشم. اگر او نتواند در آلمان رفع این اشتباه را بکند و نقشه کاملتری بگیرد- نقشه ای که به کارهای انجام شده، در مرحله فعلی لطمه نزند- برای من شکست بزرگی خواهد بود. خوشبختانه، هیئت مدیره تصمیم گرفته است دستگاههای قوطی سازی و چاپ رنگی پشت قوطی ها را به آلمان سفارش بدهد، و دلیل رسمی سفر من هم در حقیقت برای خرید همین دستگاهها است. باری، من قبل از سفرم به آلمان تصمیم دارم- بله یک تصمیم قطعی، که شرم و ملاحظه را کنار بگذارم، و هر چه باداباد، موضوع را به تو بگویم. این تصمیم را پنجشنبه گرفته بودم که مجال به دستم نیامد. امروز که شنبه بود، از بد حادثه تمام پیش از ظهر نتوانستم تو را ببینم. در سالن شماره دو با آقای اشمیت روی دستگاههای جدید کار می کردم. ناهار به سالن غذاخوری نیامدم. بعدازظهر ناگهان دیدم که طاقتم تمام شده است. به تو تلفن کردم و گفتم که پنبه یا نخ باطله بیاوری برای پاک کردن دستگاهها. و موضوع این نبود که می خواستم در آن موقعیت تصمیمم را به تو بگویم، از این یکی عجالتاً وقت گذشته بود. موضوع این بود که می خواستم صدایت را پشت تلفن بشنوم و مطمئن شوم که مثل همیشه شاد و سرحالی. آنگاه تو به سالن شماره دو آمدی با یک بغل نخ باطله. من گفتم، چرا اینها را ندادی به یک کارگر بیاورد که خودت آوردی؟ گفتم ببین، ببین، آستین پیراهنت را خاکی کردی. تو گفتی از این جهت خودت آمدی که می خواستی خبری به من بدهی- موضوع سیگار کشیدن حمزه را که البته نمی توانست برای من اسباب تعجب نباشد. من خاکی بودن آستین تو را از یاد بردم. در سالن شماره دو هر کار داشتم رها کردم، آقای اشمیت را تنها گذاشتم و همراه تو به اتاق دفتر برگشتم. و بقیه را هم تا آخر که می دانی. بعد از دو ساعت و نیم بازجوئی و پرس و جو، بدون آنکه هنوز ناهار خورده و یا اصلاً به فکر آن بوده باشم، چون سرانجام دیدم که جوانک هیچ عذر لنگی برای توجیه این تقصیر بزرگش نداشت و برعکس آنچه ما انتظار داشتیم حتی از کرده اش پشیمان نبود، بهتر دانستم که صرفنظر از سابقه خوبش اخراجش کنم. ولی چون فکر می کردم نکند عواطف زنانه تو برانگیخته شده و دل نازکت برای او سوخته باشد، نظرات را جویا شدم. گفتی اگر صلاح در اخراج او است نگه داشتنش اشتباه خواهد بود. و من از شرمی که مثل فوران آتش ناگهان بر گونه هایت نشست، از مخملی شدن سالک روی لپت، حس کردم که می باید در این قضیه موضوع اصل کاری تری در میان باشد که تو مایل نیستی یا لازم نمی دانی از آن با من حرف بزنی. با خودم گفتم، خوب، این غیرطبیعی یا نامحتمل نیست که بین پنجاه نفر کارگر این کارخانه که اغلب جوانان ازدواج نکرده هستند یک نفر پیدا بشود که نسبت به تنها زن یا دختر همکار خود عشقی در دل حس بکند و از ظاهر کردن این عشق به شیوه یا شیوه های مخصوص نتواند خودداری کند. آنگاه من از تو خواستم که حکم اخراجش را با ذکر دلیل و علت بنویسی و محض توجه سایر کارگران روی تابلو بزنی. پس از کشیده شدن سوت پایان کار، تو به سبب دستورات اخیر که وقتت را گرفته بود کمی دیرتر از معمول از اتاقت بیرون آمدی. حکم را دست نویس کرده بودی. آوردی من امضایش کردم و بردی روی تابلو زدی. به تو گفتم که دو روز بیشتر روی تابلو نباشد. و تو گفتی، بله می فهمم. نفهمیدم چه چیز را گفتی که می فهمی؟ این که فرمان را آنچنان که خواسته بودم اطاعت کنی، یا دلیل و حکمت این فرمان را؟ بهرحال، بعد بعضی کارهای دیگر بود که توی پوشه آوردی به من دادی. چون کارگران بیش از ده دقیقه بود که رفته بودند و تو تأخیر کرده بودی، پیشنهاد کردم اگر چند لحظه ای صبر کنی تا آقای اشمیت بیاید، تو را با اتومبیل خودم به منزلت خواهم رساند. تو گفتی، مسئله ای نیست، اتوبوس سرویس تا زمانی که تو نروی به راه نخواهد افتاد و تو باید حتماً با اتوبوس سرویس بروی، زیرا در ایستگاه کسی می آید و منتظرت می ماند که تا منزل همراهی ات می کند. من اصرار نکردم، زیرا با آن توضیح باز هم دیدم که شاخه از دستم در رفته است. باز هم مسحور لب و دهان و شیوه نگاهت بودم و آن شرمی که مثل برگهای گل سوری روی گونه ات پر پر شده و سالک گوشۀ آن را دو رنگ کرده بود. گوئی در آن لحظه افکار مرا، درست همانطور که در قلبم می گذشت و شررش آتش به جانم زده بود، می خواندی. من از روی گیجی و آشفتگی پرسیدم که کارهای توی پوشه چیست که به من داده ای؟ گفتم، به علت جلسه هیئت مدیره گمان نمی کنم امشب وقتی داشته باشم که به آنها برسم. تو با همان گیجی و آشفتگی و بلکه صد درجه شدیدتر، پاسخ دادی:
فوری نیست، می توانی هر وقت وقت کردی به آنها برسی.
و شتابان، تقریباً به حالت دو، برای رسیدن به اتوبوس از در سالن بیرون رفتی. می خواستم صدایت بزنم که برایم توضیح بیشتری بدهی: تو که می دانستی امشب جلسه هیئت مدیره دارم این کارها چه بود که به دستم می دادی؟ در حقیقت، اندیشه ام این بود که نگهت دارم تا سرویس برود و تو جا بمانی. نقشه جدی و بی سابقه ای کشیده بودم. فقط با این نقشه بود که می توانستم مرغ را به طرف دام بکشم. بر اثر این فکر که می گفتم همین حالا موفق خواهم شد قلبم آغاز به تپیدن کرده بود. نه اینکه بگوئی می خواستم نگاهت بکنم و توی دلم به طوری که فقط خودم بشنوم بگویم دوستت دارم. این تجربه بعد از چهار ماه دیگر کهنه شده بود. این تجربه چهار ماه بود روزها مایه درد و شب ها مایه بدبختی ام بود. نه، این تجربه را نمی خواستم یکبار دیگر تکرار کنم. می خواستم وقتی که دوباره توی اتاق می آمدی، قبل از آنکه پیش بیائی و جلو میز بایستی، قبل از آنکه از شعله چشمانم به طوفان درونم پی ببری و جا خالی کنی، برخیزم و با غافلگیری هر چه تمامتر دستهایم را دور گردنت حلقه کنم. بغلت بگیرم. سینه ام را به سینه ات بفشارم و لبهای داغ بسته ام را بر لبانت بگذارم. بله، با قدرت و حرارت هر چه تمامتر. و آنگاه هر چه مقاومت بکنی رهایت نکنم. با لبانم که روی لبانت فشرده شده بود آنقدر در حلقه بازوانم نگهت دارم که ناچار خود را تسلیم اراده من بکنی. همه خون به قلبت روی بیاورد. رنگ رخسارت مهتابی بشود. پوست صورتت از هیجان شدید و ضعف ناشی از آن، ته بنشیند. پلک هایت رویهم بیفتد و اعضای بدنت شل بشود. آری، این نقشه ای بود که برایت کشیده بودم. زیرا با همه آنکه تا آن زمان حوصله کرده بودم، همیشه این نکته را خوب می دانستم که اگر اشتها زیر دندان است، عشق زیر لب است. و برای دختر جوانی که عواطفش دست نخورده مانده است، اندیشه جز از راه احساس تحقق پذیر نیست.
آقای فرزاد که همچنان در چنگال اهریمن بی خوابی دست و پا می زد، مانند شطرنج بازی که پس از شکست از حریف ناگهان توی خواب به یادش آمده باشد که اگر فلان مرحله اولیه بازی به جای حرکت فیل مثلاً اسب را بازی کرده یا فقط پیاده ای را به جلو رانده بود برد مسلم با او بود، تند برخاست و توی رختخوابش نشست. برخلاف آنچه که ممکن بود تصور کرد و کاملاً برخلاف انتظار خویش، احساس نمی کرد که بی خوابی خسته اش کرده باشد. بازوان را به جلو کش داد و سر را روی سینه خم کرد. چند دقیقه ای بی آنکه کوچکترین فکری داشته باشد در همین حال ماند. درست مثل این بود که استراحت کافی کرده است و اکنون می باید برای کارهای طلیعه روز، که چیزی به آغاز آن نمانده بود، آماده شود. کیف کارهای خود را از روی میز برداشت و پوشه ای را که خانم فلاحی به او داده بود بیرون آورد. با خود گفت:
- برنامه غذائی ظهر کارگران- به او گفته بودم مطالعاتی در این زمینه بکند و اگر پیشنهادی بنظرش می رسد به من گزارش نماید. اگر گزارش او جزو این کارها باشد بهانه ای به دست می آورم و او را برای بحث و گفتگو به شام امشب در رستوران کنار استخر دعوت می کنم. از کجا معلوم که قبول نکند. باید حتماً این کار را بکنم.
توی پوشه، یک دفتر صد برگ خشتی بود که جلد پلاستیک دانه دانه به رنگ مشکی داشت. آقای فرزاد به فکر فرو رفت. این حدس که دختر جوان احتمالاً برای او نامه ای نوشته و لای صفحات دفتر نهاده است یک لحظه سر تا پای وجودش را لرزاند. آن را گشود. از ابتدا تا به انتها، پشت و روی همه صفحات، با خودکار آبی از نوشته هائی که به خط خود او بود پر بود. ریز و دقیق و خوانا که سرکجهای کاف به شکل دال یا لام و حرف یای آخر به صورت شکسته نوشته شده بود. آیا او به انگیزه برخی افکار دخترانه و محض اینکه جدی بودن و مرتب بودن خود را در ایام تحصیل به رخ وی بکشد، یکی از جزوه های آن دورانش را برای وی نفرستاده بود؟ یک جزوه تاریخ طبیعی یا علوم که از مطالب سنگینی می کرد و هیچ نقش و تصویری جز همان نوشته های پیاپی و بدون هر نوع فصل بندی و عنوان، در آن به چشم نمی خورد؟
دیگر جای شک و شبهه ای نبود که خانم فلاحی برای او نامه نوشته بود. آنهم یک چنین نامه پر برکت و گرانباری که هر چه بود کمتر از کتاب ارمیای نبی حکایت از روح بردبار و الهام شده نویسندۀ آن نمی کرد. اینطور آغاز شده بود:
* * * * *
«آقای مهندس، با آنکه از من خواسته اید شما را با نام اصلی تان همینطور ساده آقای فرزاد صدا بزنم، من که در کارخانه کارگر یا کارمندی بیش نیستم پایم را از گلیم خود فراتر نمی گذارم، اجازه می خواهم فقط در این یک مورد از دستور شما سرپیچی نمایم و مانند سایر کارگران و کارکنان، شما را آقای مهندس خطاب بکنم. آیا این فکر عاقلانه نیست که اگر روزی، مثلاً همین فردا صبح یا وقتی دیگر، من به خاطر یک قصور یا اهمال خارج از قوه پیش بینی یا هر علت دیگر، از نظر شما بیفتم، باز پس گرفتن عواطف برایم دردناک خواهد بود؟ باری، آقای مهندس، قبل از آنکه به اصل موضوع بپردازم از شما سپاسگزارم که وقت گرانبهای خود را صرف کردید و عصر پنجشنبه مرا با خواهر و برادر کوچکم به گردش بردید. بنفشه و بابک یقین بدانید تا عمر دارند این خاطره بزرگ را از یاد نخواهند برد. اما خود من، راستش را بگویم، با آنکه زاده و پرورده این شهرم، پس از نوزده یا بیست سال اولین بار بود که کارون را سیاحت می کردم، آن هم با قایق. فکرش را بکنید، آن بیشه های سرسبز و آرام که فاصله به فاصله سر از میان آب بیرون نموده بودند، آن پرندگان سرخوش و سبکبال که سینه آبها را جولانگاه خود کرده بودند، آن صفیر ملایم و دلنشینی که از حرکت نسیم بر روی موجها برمی خاست و بازی آرشه را بر روی سیمهای ویولن به یاد می آورد، و سرانجام آن محیط صفا بخشی که نیرو دهنده اش شخص شما بودید، اینهمه برای من موسیقی لطیفی بود که آدم در یک صبح بهاری میان خواب و بیداری می شنود و وجودش آکنده از یک لذت غیرقابل توصیف و خلسه آمیز بهشتی می شود. آقای مهندس، هرگز به کسانی برخورده اید که زندگی شان دفتری بوده است از درد و رنج مداوم؟ اینان وقتی که می خندند چنان صمیمانه در احساس خود غرق می شوند که بی اختیار اشک از چشمان فرو می ریزند. شادی اینان شادی حقیقی است، زیرا غمشان غم حقیقی بوده است. ولی آسمان روح آنها همیشه ابری از غم یا نگرانی و اضطراب هست که گاه پراکنده می شود و گاه ناگهان از چهار طرف در یک نقطه گرد می آید و توده انبوه و سیاهی تشکیل می دهد. زندگی اینان، حتی اگر به سعادتی برسند، شب دائمی بی ستاره ای است که غنودن در آن مساوی است با رنج خوابهای هراس انگیز، خوابهائی که لرزۀ وحشت آن ماهها از دل بیرون نخواهد رفت.
وقتی که من و آن دو موجود کوچک روبروی شما وسط قایق نشسته بودیم شما می دیدید که آنها با همه اینکه می کوشیدند خونسرد بمانند با چه وضع ترحم انگیزی خودشان را پیوسته به من می چسباندند. گوئی سردشان بود و از من گرما می گرفتند. اما سرمائی که از ترس بود، زیرا آنها می ترسیدند. من می ترسیدم، آنها هم می ترسیدند. این اضطراب من از چشم تیزبین شما دور نماند. مثال آوردی و گفتی مردمان دنیا آنجا که مسئله ترس مطرح می شود اقسام مختلف دارند. بعضی ها از مسافرت در راههای مرتفع و جاده های کوهستانی می ترسند. برخی از آب. عده ای از تنهائی و چه بسیار کسان از اجتماع. من به شما گفتم هرگز مگر تا همین اواخر برایم پیش نیامده است که حتی به کوت عبدالله که گردشگاه خارج از شهر اهواز است بروم، و کارون را در ایام کودکی فقط از روی پل یا از کنار ساحل تماشا کرده ام. و افزودم که با اینهمه فکر نمی کنم آدم ترسوئی باشم. تو گفتی، بله، بله، ترس انسان طبیعی است ولی مطلق نیست. چه بسا کسانی که از یک چیز می ترسند ولی از بسیاری چیزهای واقعاً وحشتناک و خطرهای مسلم بیمی به دل راه نمی دهند و با بی پروائی از آن استقبال می کنند. من ادامه دادم، آنزمان که مدرسه می رفتم هنگام تاب یا سرسره بازی در زنگهای تنفس یا ساعات ورزش، بیشتر از هر دختری شجاعت به خرج می دادم. بطوری که تمام شاگردها و حتی معلمان و مدیر و ناظم دور زمین بازی حلقه می زدند و تحسینم می کردند. تو به بچگانه بودن این استدلال، که چون غیر از آن نمی توانست مناسب حال دختری مانند من باشد معصومانه و شیرین به نظر می رسید، با لذتی پوشیده لبخند زدی و آنگاه با حرکتی دلچسب که نشان از هزاران اندیشه مردانه داشت خم شدی و دست خود را تا آرنج در آب کف آلود رودخانه که پشت سر قایق جا می ماند فرو کردی. من یقین دارم که در آن لحظه به سفرهای پر مخاطرۀ خود روی آبهای اقیانوس، آن زمان که سالها از ایران دور بودید می اندیشیدید. آن رنجها و مشکلاتی را به یاد می آوردید که طبعاً در این گونه سفرها فرا روی مرد می آید و او را در بوته تجربه و سختی آبدیده می سازد. اما شاید برای دختر در خانه نشسته ای که سراسر عمر بیش از یک کوچه یا خیابان از شهر خود را نگشته و جز در روح خویش سفری به دیار دوردست نکرده است نیز تجربه های تلخی که شنیدن آن برای فردی دیگر خالی از غم و دل غشه نخواهد بود دست داده باشد. آری، حتم دارم که برای شما بیش از هر چیز تعجب آور بود که چرا آن دو موجود کوچک آن قدر خودشان را به من می چسباندند. آنها می ترسیدند. اما ترسشان بیشتر نه برای جان خود بلکه برای جان من بود که در این زمان تنها پشت و پناه آنها در روی زمین خدا هستم. و آیا اصولاً وقتی که زندگی مانند یک شبح هراس آور موجودی را تا اعماق روح و وجود از خود ترسانده و رمانده باشد دیگر در وی رشته ای به نام شجاعت یا خوش بینی و اعتماد باقی می گذارد که به آن بیاویزد و به امید لحظۀ نجات، دقایق مرگبار را هر طور شده از سر بگذراند؟
چیزی را که توی قایق به شما نگفتم در این نامه می گویم: این دو موجود بیچاره و ترسان خواهر و برادر ناتنی من اند که مادرشان رفته است و اکنون من برای آنها به منزله مادر و شاید در یک تعبیر همچنین پدر هستم. شما وضع سرخورده و حرمان زده آنها را که جوجه هائی بودند که سایه باز را روی سر دیده باشند مشاهده کردید. کوشیدید با آنها دوست بشوید ولی موفق نشدید. گفتید که شما به حکم یک خوی طبیعی ذاتاً بچه دوست هستید و به راحتی می توانید با آنها گرم بگیرید و دوست بشوید. شرح دادید، در آلمان در پانسیونی بودید که زنان بی شوهر در آن فراوان بودند. این زنان کودکانی داشتند بی پدر که روزها و چه بس شبها آنها را در باغ پانسیون رها می کردند و پی کار یا تفریح خود می رفتند. تو با همه آنها طرح دوستی ریخته بودی. میتوانم تصور بکنم مردی را که به چهرۀ شاداب کودکی با موهای بلوطی نگاه می کند و با خود می اندیشد: او پدر ندارد. مادرش نیز معلوم نیست در چنین وضعی بتواند او را درست بزرگ کند. او چه گناهی دارد از اینکه خارج از اراده خود به این دنیا آمده است.
آقای مهندس، من توجه کرده ام که شما هنوز هم از این کودکان نامه هائی دریافت می کنید که از شما میخواهند به آلمان برگردید. ولی من خیلی پیش از این، یعنی آن زمان که تازه پا به این کارخانه نهاده بودید شخصیت انسان دوست شما را شناختم. تا آن زمان، عصر به عصر که کارخانه تعطیل می شد و کارگران کارتهای خود را ساعت می زدند و توی تابلو سر جایش می گذاشتند، نگهبان دم در، طبق دستور مدیر قبلی دست به بدن آنان می کشید و جیبهاشان را وارسی می کرد، که نکند افزار و اسبابی از اموال کارخانه را دزدیده باشند. شما این رسم بد را که ناسزائی بود به شخصیت انسانی کارگران و یا حتی هر کس که آنجا حضور داشت و ناظر جریان بود، ملغی کردید. اعتماد اولین سنگ بنای اجتماع است و آن جامعه یا گروه یا کانون، هر چند جمع محدود یک خانواده باشد، اگر از اعتماد بین خود بهره نگیرد محکوم به فنا است. اما وقتی که شما می بینید پای بر زمینی نهاده ایدکه در حقیقت نه زمین بلکه حفره ای سرپوشیده است و عنقریب با همه سنگینی در آن سقوط خواهید کرد، نام این را چه میتوانید بگذارید؟ شاید شما فکر بکنید که من طبعی بیش از اندازه حساس دارم و در زمینه این حساسیت، رنجها و دردهای زندگی یا وقایعی را که بسرم آمده است بیش از اندازه بزرگ می بینم و مخصوصاً به همین علت بیشتر طعمه این رنجها و دردها می گردم. اما آقای مهندس، واقعیت همیشه واقعیت است، و شما نمی توانید وقتی که باد سام صحرا به وزش درمی آید اگر در یک دشت گسترده هستید این دستورالعمل کلی را ندیده بگیرید و فوراً خود را به رو در نزدیکترین گودال نیندازید. تازه در این صورت وقتی که برمی خیزید باز می بینید که موهای بدنتان مثل سوزن به تنتان فرو می رود؛ صورتتان سرخ و حساس شده است که ورم می کند و اگر به فوریت درصدد معالجه برنیائید کار بدستتان می دهد. شما تا کنون در کارخانه جدیت مرا زائیده شور و شوق باطنی ام به کار می دانستید و هر روز که می گذشت مسئولیت تازه تری به عهده ام واگذار می کردید. اما بگذارید به ضرر خودم رازی را برای شما فاش سازم که در وضع فعلی، برای من کار کردن- اگر از جنبه معاشی آن حرفی نزنم- نهانگاه یا چه بگویم، پناهگاهی است که سربازی در جبهه جنگ بعد از شکستی سخت که باعث نابودی همه دوستان و یا ابواب جمع او شده است در یک گوشه دور افتاده پیدا کرده و روح خسته خود را موقتاً به دست آرامشی ناپایدار سپرده است. این نکته راست است که من احساس مسئولیت را به معنای عمیق آن درک کرده ام. زیرا این حقیقت را با هر رگ جانم دریافته ام که لاقیدی، این پست ترین ***** ویرانگر نفس انسانی، چه عواقب دهشتناکی برای انسان می تواند ببار آورد. شاید همین احساس مسئولیت است که در این لحظۀ بخصوص مرا وامیدارد تا بیدار بنشینم و با نوشتن این نامه که اشکهای یک موجود تلخکام است جاری شده از نوک قلم، دفتر عمر خود را پیش روی شما باز کنم و گذشته تیره و اندوهبارم را آنطور که بوده است برایتان شرح بدهم. تنها پس از خواندن این نامه است که شما خواهید فهمید چرا باید زندگی برای یک دختر جوان به شکل کابوسی جلوه گر باشد. و آیا آن کس که به هر علت می خواهد باشد، وحشت از یک واقعه یا ماجرای گذشته در جانش لانه کرده است و کابوس این وحشت در خواب و بیداری، در خوشی و ناخوشی، همیشه و همه جا با او است، هرگز می تواند یک دوست خوب، یک رفیق راه یا حتی یک کارمند قابل اطمینان برای کسی باشد؟ او مانند آدمی است که به بیماری غش یا صرع مبتلا است. در حالت عادی سالم و مانند هر کس سر حال است. اما باطناً به خودش اطمینان ندارد و ناگهان می بینی که در کنار شما به زمین افتاد، دست و پایش فشرده و دهانش کلید شد، کف سفید از گوشه لبهایش بیرون زد و مثل مرغ سرکنده روی زمین شروع به بال و پر زدن کرد.
آقای مهندس، شما که از یک دیدگاه مردانه به اوضاع و امور نگاه می کنید زندگی را زیبا می بینید که میشود به سادگی بر مشکلات پیروز گردید. شما در گلزارهای عبیرآمیز علم و صنعت قدم زده اید. روح شما همیشه جوان و بارور است و هرگز احساس پیری نخواهید کرد اما اگر در این راهی که می روید به افراد لنگ و مجروحی برخوردید که سایه خود را غولی می پندارند که در تاریکی علیه آنها کمین کرده، افرادی که در جسم جوان ولی در اندیشه پیراند، تعجبی نکنید. اینان شاید سزاوار کمک یا رقت و شفقت شما باشند اما غریق های خسته و نیم نفسی هستند که باید با احتیاط به آنها نزدیک شد و همیشه بیم آن را داشت که ممکن است آنکسی که به کمکش شتافته اید جان شما را به خطر بیندازد.
آقای مهندس، وجود شما به عنوان یک مدیر لایق و کارفرمای انساندوست، به عنوان کسی که اولین آموزشهای درست و ارزشمند کار در یک مؤسسه بزرگ را به من داد، برای من عزیز و گرانبها است و من تأسف خود را پوشیده نمی دارم از اینکه بگویم جز اشک سپاس چیزی ندارم و هرگز نخواهم داشت تا با آن بتوانم جبران این بزرگواری شما را بکنم؛ چیزی که می دانم شما نیز هرگز به فکر آن نبوده اید و نخواهید بود. این امر طبیعی است که شخصیت شما توی کارخانه یا حتی بیرون از آن معناً بر من سایه بیندازد و با هر نفسی از هوا که فرو می دهم نقشی از وجود شما را در وجود خودم حس بکنم. اما با کمال صداقت و صمیمیت می گویم که دوست ندارم کسی باشم که شخصیتش به هر کیفیت یا مناسبت که می خواهد باشد، روی شما سایه بیندازد.
از چهار ماه پیش به اینسوی، با آنکه همیشه به خودم تلقین کرده ام که اشتباه فهمیده ام، با آنکه هرگز خود را به دانستن نزده ام، همیشه متوجه بوده ام که نگاه شما به من نه نگاه یک مدیر و کارفرما به زیردست، بلکه نگاه مردی است به یک زن، با هزاران حرف که زیر زبان دارد ولی برای گفتن آن مطمئن نیست باید چه کلمات یا زمان مناسبی را انتخاب کند. شما با این نگاههای رازگونه خود در طول این مدت کتابی نوشته اید و به دست من داده اید که در صندوقچه قلبم به امانت محفوظ است و چون شایستگی آن را در خود نمی بینم که بر خطوط این کتاب نظر اندازم، هر لحظه با کمال فروتنی و ادب در پی فرصت بوده ام که آن را به نویسنده اش برگردانم. حتی دیروز یا اینطور بگویم، پریروز، در تمام مدت سه ساعتی که قایق روی کارون می گشت و موتور آن سینه آبها را می شکافت، من با هر کلمه که به زبان شما می آمد- آب و هوا، پرواز پرندگان، زیبائی مناظر، ماهی و موج- با هر نگاه که به اطراف می انداختید و پاسخ آن را در نگاه من می جستید، جزء به جزء افکاری را که در مغز می گذراندید می خواندم. من نمی خواهم از احساس خودم نسبت به شما حرف بزنم. ولی بهترین چیزی که در این مورد می توانم بگویم اینست که شما برای من نه یک مدیر بلکه خدا هستید و دوست دارم این رابطه مقدس که مانند مذهب پرتوهای فروزانش دلم را گرم و مغزم را نورانی کرده است همیشه همچنان پاک و دست نخورده بماند. من می دانم که شما اینک در سی و پنج سالگی (سن شما را من آنزمان که مأمور تهیه آمار کارخانه بودم دانستم. بعلاوه، خود شما تا بحال دو سه بار از این موضوع پیش من سخن گفته اید) در چنان وضعی نیستید که معتقد به درنگها و بررسی های طولانی باشید. شما این درنگ ها و بررسی ها را قبلاً کرده اید: جای یک زن در زندگی شما خالی است- این را ناگفته همه کس می داند. شما ده سال دور از ایران بوده اید ولی اینک برگشته اید. آن کت و شلواری که به تن دارید و دوخت آلمان است به زودی پاره خواهد شد. همینطور خاطره های شما از کشور بیگانه، هر چند مربوط به کودکان باشد، از یاد خواهند رفت. و بزودی در باغ وجود شما نهال های تازه ای خواهد رست که از آب این سرزمین تغذیه می کند و در هوای این محیط پرورده می شود. مثل هر گل و گیاهی که بومی محل خاصی است و در محل دیگر نشو و نمائی ندارد. آنوقت شما می بینید که میباید دین خود را آنچه که مربوط به گذشته است و آنچه که مربوط به حال است، به وطن بپردازید. به نوبه خود حقی دارید که وطن مثل یک حواله بانکی به حساب شما خواهد ریخت: زندگی یا بعبارت بهتر، زن. زیرا باید گفت که بدون زن زندگی در کار نیست. آری، زن، این سرچشمه همیشه جوشان و گوارائی که سعادت را به مرد می چشاند. این رفیق راهی که یار و مددکار مرد است در مسیر طولانی زندگی. این زنجیر مقدسی که در تاریک راه عمر راهنمای مرد و بگفته وسیع تر، راهنمای کل وجود اجتماع بسوی روشنائیهای آینده. این مادر مهربانی که بوسه هایش بر پیشانی کودک شیطان را از ساحت زمین دور می سازد و زمین و زمان را به تکریم وامیدارد. و بالاخره، این رشته دل انگیزی که پیوند زمین است با عرش الهی- این روح ظریفی که نامش را زن نهاده اند و عالم هستی بدون او رنگ و رونق یا جوش و جلائی ندارد، جای چنین زنی در زندگی شما خالی است. شما اینک مانند هر مرد تجربه دیده و سرد و گرم روزگار چشیده، دنیا را با نظر بارزتر و از افق وسیع تری می نگرید. و درست به همین دلیل دختران را بخصوص اگر شهرستانی باشند، نهالهای تازه و سالمی می دانید که زیر مراقبت و مواظبت پدر و مادر، در گلدان زندگی خانوادگی، به موقع آب خورده و بدون هیچ نوع آفت و آسیبی به حد رشد و کمال رسیده اند. نمی خواهم با این مقدمه چینی ناشیانه ذهن شما را خراب کنم و پاکی های اصیل و خالصی را که خاص این نوع دختران شهرستانی است از چشم شما پنهان دارم. یک مزیت زن، آنهم زن شهرستانی، آنطور که من در نهاد خودم می بینم، اینست که وقتی دلبسته وجود مردی شد، بر طبق این اصل که اگر عشق مرد یک است باید عشق زن هزار باشد، می خواهد همه چیز خود را متعلق و منحصر به او بداند و در طبق اخلاص تقدیمش کند. او نمی خواهد در گذشته اش رازی باشد که شوهر از آن بی خبر مانده است. هرگونه راز چه بزرگ چه کوچک در زندگی او مانند ریگی است توی برنج که وقتی زیر دندان آمد بزرگش نوعی خطر دارد کوچکش نوعی دیگر. اما اینک من- آه، آقای مهندس، نمی دانم چطور بگویم. می ترسم اگر این کلاف سر در گم را که نامش زندگی گذشته من است بگشایم و پیش روی شما بریزم هرگز بار دیگر قادر به جمع کردن و دوباره بستنش نباشم. باری، اینک منی که نمی توانم ادعا کنم در گذشته قلبم برای کسی نتپیده است، منی که روزگاری هر چند کوتاه، هر چند بی سرانجام، عشق و علاقه به یک جوان اولین و آخرین امید یا بهتر بگویم روزنه ام بود به سمت روشنائی ها، چگونه می توانم بخودم حق بدهم و سخن از یک عشق دوم بر این زبانم جاری سازم. بخصوص در وضعی که می بینم جز همان عشق به کار که در حال حاضر معبد مقدس مرا تشکیل داده است و در آینده نیز غیر از این نخواهد بود، اندیشه هر نوع عشق فرسنگها از وجودم دور است.
آقای مهندس، خواهش می کنم این رازگشائی ساده دلانه را که اگر از جانب من نمودار روحی آسیب دیده و ناتوان است از جانب شما بیانگر همه جلوه های طبیعی ذات انسانی است، بر من ببخشائید. در این چهار ماهه، شما بارها کوشیده اید بین خود و من آن حال و هوائی را ایجاد کنید که فکر تنهایش برای دختر جوانی در سن من می تواند مست کننده باشد. اما متأسفانه و مثل کسی که گوئی اصلاً احساسی ندارد چنان وانمود کرده ام که ابداً از خلجانهای شما چیزی نمی فهمم.
فراموش نکرده ام آن روزی که روپوش من لای در آهنی کمد گیر کرده بود و هر چه می کردم قادر به آزاد کردنش نبودم. شما رسیدید و کمک کردید تا آن را بیرون بیاورم. اما در آهنی کمد شوخی اش گرفته بود و همچنان مقاومت می کرد. بازوهای شما از دو طرف کمد را نگه داشته بود و من مثل جوجه ای در میان این بازوها، که دیگر نه به فکر روپوش بلکه به فکر رها کردن خودم بودم. شاید در آن چند لحظه کوتاه براستی شما توجه نداشتید که مرا در چه وضع مضحکی قرار داده بودید. و توجه نداشتید که اگر یکی از کارگران غفلتاً سر می رسید و ما را در آن حالت می دید، با خود چه فکر می کرد و می رفت به دیگران چه می گفت. یا همان دیروز، توی قایق، شما که گویا می خواستید تأکید یک سخن را از من بخواهید یا، نمی دانم، شاید جهت آنکه اضطرابی را از وجودم دور سازید، دست روی دستم نهادید. آیا این حقیقت ارزش مرا به شدت پیش شما کم نخواهد کرد اگر بگویم که در هر دو مورد بالا من ابداً احساسی نداشتم و چون احساسی نداشتم این نوع خلجانها را از ناحیه شما نسبت به خودم کمی ناجور و یا ناشایست می دیدم؟ هنگامی که از قایق پای به ساحل می نهادیم و شما اول به بچه ها و بعد به من کمک کردید تا پیاده شوم، این عمل به کیفیت دیگری تکرار گردید. آقای مهندس، گاه و شاید همیشه، شرمی که به گونه یک دختر می نشیند از طرف مرد به گونه دیگری تعبیر می شود و او را در ادامه فکری که به مغزش رسیده است تشویق می کند. حال آنکه شرم ممکن است از روی نوعی خشم نیز باشد- خشمی که به هزار و یک دلیل نمی تواند خود را ظاهر سازد. آقای مهندس، شما در آن لحظه به معنی درست کلمه مرا در آغوش گرفته بودید، که حرارت نفستان را روی گونه هایم، بله، روی نرمی بناگوش و کرکهای گردنم حس می کردم. شاید یک لحظه فکر کرده بودید که نه در ایران بلکه در آلمانید و من یکی از دختران آلمانی هستم که با شما به گردش در ساحل رودخانه آمده ام؟ بگذارید حالا من از احساس خودم، از هر نوعی که هست، صحبتی نکنم. زیرا به هر حال، احساس آدمی تا آن زمان که با عکس العملهای بیرونی او توأم نیست، رازی پنهانی است و نمی تواند دلیل بر چیزی باشد. ولی آیا نه اینست که ما میان مردم محیط خود زندگی می کنیم و اخلاق و رفتارمان مثل پژواک صدا بسوی خودمان برمی گردد؟ منی که در هر نگاه چشمان شما یا در زیر هر کلمه ای که به زبان آورده اید فروغ عشق را خوانده ام و در این خصوص مطمئناً هیچ اشتباهی نکرده ام، آیا ممکن است نگاه خاص باغبان یا لبخند سرآشپز کارخانه را درک نکنم که با زبان بی زبانی و به طرز مخصوص خود از این عشق به من تبریک می گویند؟ یکی می آید از شما پیش من تعریف می کند و می گوید: مهندس نازنین ترین مردی است که تاکنون روی زمین دیده ام. نظیر او در هیچ جای دنیا وجود ندارد. و دیگری: از آقای مدیر خواهش کرده ام که اگر یک وقت جشن و سور یا امر خیری برایش پیش آمد مشغول الذمه است اگر خبرم نکند. همین چند شب پیش برای یک عروسی برده بودندم که دویست دعوتی رسمی داشت. با یک بودجه متوسط و بدون ریخت و پاش زیاد، چنان آنها را راه انداختم که صاحب دعوت انگشت به دهان مانده بود چطور از من تشکر کند.
آقای مهندس، با این کیفیت آیا پس از چهار ماه به من حق نمی دهید که مهر خاموشی از لب بردارم و نگرانی ام را از وضعی که دور و بر ما می گذرد، نه برای خودم، بلکه برای شما، برای موقعیت شما که رئیس این مؤسسه هستید، ابراز دارم؟ من می دانم که شما در عین حال که بیش از هر کس لایق دوست داشتن و دوست داشته شدن هستید مانند دانشمندان هرگز وقت عاشق شدن ندارید. هرگز نیز حوصله آن را که با فرصت کامل دنبال همسر مطلوب خود بگردید و او را پیدا کنید در خود نمی بینید و اگر ببینید نه مجالش را دارید و، می خواهم بگویم، نه وسیله اش را. اینست که در ازدواج شما تصادف نقش اساسی را بازی خواهد کرد. و این متأسفانه امری نیست که بتواند همیشه قرین موفقیت یا خوشبختی کامل باشد. شما که از روحیات و تمایلات و وضع گذشته من اطلاعی ندارید اگر در این مدت مهر از لب برمی داشتید و آنچه را که در فکرتان هست به زبان می آوردید، در آن صورت به ظن قوی منهم به پاس احترام یا انس و علاقه ای که باید نامش را عاطفه همکاری یا اطاعت نامید، در محظوری قرار می گرفتم و جواب موافق می دادم. در آن صورت شما که در این شهر کسی را ندارید. چه بس در دام ازدواجی می افتادید که وصله شما نبود و بعدها به اشتباه خود پی می بردید و از کرده پشیمان می شدید. من نمی دانم برای شما برورو و بطور کلی قیافه ظاهری من تا چه اندازه اهمیت دارد. شاید فکر می کنید زیبا هستم. شاید گمان کرده اید از خانواده ای ثرروتمند و مرفهم. در حقیقت یک روز سؤالی از من کردید که ظن مرا قوی تر کرد که شما چنین تصوری از من دارید. خوب، شاید این تقصیر از من است که هنگام کار به سر و لباس خود اهمیت می دهم. صبحها چنانکه شما نیز بگوش شنیده اید و می دانید، چون راهم تا اتوبوس سرویس دور است، زنی همراهم می آید که تنها نباشم. عصر نیز او سر ساعت 5 که اتوبوس می رسد در ایستگاه منتظر من است که تا خانه همراهی ام می کند. این زن که سی یا سی و دو سال از عمرش می گذرد سربندی به سر بسته که چشم و گوش و موهایش همیشه، زمستان و تابستان، زیر آن پنهان است. در این ده یا دوازده ماهی که پهلوی من است اگر شما موهایش را دیده اید من هم دیده ام. با آنکه گوشهایش بخوبی می شنود نمی دانم به چه علت لال است و جز کلماتی گنگ و نامفهوم که بعضی وقتها از توی گلو به زبان می آورد حرفی نمی تواند بزند. نمی دانم نژاد او کرد است یا لر و یا عرب، ولی به طور مسلم فارسی را نمی فهمد. از سابقه کارش، همینقدر می دانم که زمستانها و اول بهار در حول و حوش چادرنشین های حمیدیه به خارکنی مشغول بوده یا در مزارع کاهو کار می کرده است. با داس کاهو می چیده و کاهوهای چیده شده را توی جاده به پای صندوق می برده که برای حمل به شهر بسته بندی می شده است. ولی بهار سال پیش چون مزارع کاهو را در این صفحات به کلی آفت زد، کار در آنجا خوابید و او به شهر آمد. یک روز صبح من برای خرید وسائل به بازار رفته بودم. او را دیدم کنار خیابان نشسته با مقداری کاهو و علفها یا سبزی های دیگری جلویش. نمی دانم دیده اید یا نه، توله علفی است با برگهای پهن و ساقه های بلند که زمستان و بهار بعد از باران به طور خودرو در مزارع می روید و اینجا در اهواز خیلی طرفدار دارد. مثل اسفناج یا مثل گاگله که کمی شورمزه است. من از او مقداری توله خریدم. خواستم کاهو هم بخرم، دستم را پس زد. یک کاهو برداشت. برگهای آن را از هم گشود. همه زرد بودند. یک دانه دیگر که تقریباً خشک شده بود برداشت. یکی از همان برگهای زرد را کند و کف دستها مالید، مثل برگ خشک شدۀ توتون توی دست او خورد شد و به زمین ریخت. من دو روز بعد هم دوباره برای خرید به بازار رفتم، منتهی این بار عصر. باز او را همانجا دیدم. کارش این بود که یک روز می رفت علف چینی و روز بعد می آمد به بازار. و فروش آن روز او تا آن ساعت که نزدیک غروب بود از شصت ریال ***** نمی کرد. بهرحال، قسمت چنین بود که این زن بیاید و برای من کار بکند. وقتی که او در کوچه همراه من است، اگر سگی ولگرد، جوانی ژنده یا آدم مشکوکی ببیند که سر راه ما است، فوراً قدم تند می کند و خودش را به من می چسباند. او چنان وضع دفاعی غریبی به خودش می گیرد که گفتی آماده است به خاطر من سینه اش را سپر هر بلائی بکند. این رفتار اطاعت بار او که خاطره دوران برده داری و وجود اربابان و غلامان را زنده می کند، بطور کلی در ذهن آنها که دورادور ناظر ما هستند و از جمله همکاران کارخانه ئی من، چنین آورده است که گویا من اعیان زاده ای هستم ثروتمند که کار در کارخانه را فقط محض سرگرمی و برای آنکه حوصله ام از بیکاری سر نرود، اختیار کرده ام. و آیا میان آنها شایع نیست که من هنگامی که برای شغل پرستاری به بیمارستان ریوی اهواز رجوع کرده بودم حاضر شده بودم برای آنها بدون حقوق کار کنم؟ باری، آیا من به راستی به وجود چنان هیکلی که مثل سایه صبح و عصر دنبالم باشد نیاز دارم؟ آیا می ترسم که در کوچه و خیابان از کسی آزاری ببینم؟ یا اینکه محض خودنمائی و فخر فروشی است که این کار را می کنم؟ آخر، باید بگویم این زن که من فقط از روی حس دریافته ام که نامش عانه یا آمنه است و من آمنه یا گاهی به خاطر مسخره آنا صدایش می کنم، هیچ کار دیگری نمی داند. و اگر من این وظیفه را هم برای او تعیین نمی کردم از خودش خشنود نمی بود که وجودش برای من لازم است. در حالی که او از جهات دیگر واقعاً وجودش برای من و در خانه پیش من لازم است. او ساعتها می تواند یک گوشه خاموش بنشیند و حوصله اش سر نرود، و اگر گفته اند مواظب در حیاط باش که کسی به درون نیاید، با پرواز مگسی از جایش بجنبد و آماده دفع خطر باشد. اگر به او بگویند مراقب آتش باش که خاموش نشود وظیفه خود را خوب درک می کند، ولی اگر در این ضمن آب غذا ته نشست به آن کاری ندارد، زیرا در این خصوص چیزی به او گفته نشده است. آقای مهندس، به این ترتیب می بینید که من اگر کلفتی هم دارم آدمی است که حتی نقش آدمیزاد را بر خود ندارد و در شرایط حاضر به دلائلی که در حقیقت موضوع داستان غم انگیز من است، این موجود لال و بی دست و پا برای من کفش کهنه ای است که می گویند در بیابان نعمت خدا است.
از من می پرسید که بهر حال مگر نه این است که شما باید روزی پیشنهاد ازدواج کسی را بپذیرید و زندگی زناشوئی را که سرنوشت طبیعی هر انسان زنده است قبول بکنید؟ این سؤالی است که جوابش را به درستی نمی دانم. زیرا می بینم که شایستگی یا بهتر بگویم، آمادگی آن را ندارم. اگر من روزی به این آمادگی برسم، که البته بعید می دانم، در آن صورت ازدواجم با کسی خواهد بود کم و بیش همسنگ و همتای خودم؛ کسی که ضربه های رنج و خفت را به نحوی روی نرمی پشتش احساس کرده باشد. منی که دوران اول زندگی ام آکنده از بدبختی و خواری بوده در دوران دوم زندگی ام هرگز نخواهم توانست وجود له شده ام را از این قالب فرسوده بیرون بیاورم و در قالب دیگری بریزم. شاید به خودم بخل روا می دارم که ناگهان از دنیای درد و دلواپسی به دنیای راحت و سعادت قدم بگذارم. شاید خودم را لایق نمی دانم و وحشت دارم که نتوانم با هر وضع تازه و امید بخشی خو بگیرم. همان طور که طبق یک مثال عامیانه روغن روی روغن می رود و بلغور خالی می پزد، گوئی پیوند غم باید همیشه با غم باشد نه با شادی. و یا شاید این غمها مثل قوز روی پشت جزئی از زندگی من اند و همیشه همچنان باید با من باشند. منی که نه پدرم مرد با افتخاری بود نه مادرم و نه خودم، از آن ترس دارم که زهرهای نومیدی و بدبینی مسمومم کرده باشد و به درد یک زندگی سالم با مرد نیرومندی مثل شما نخورم. من خودم را کوچک می دانم غمهایم را بزرگ، و اگر کسی باشد که لازم ندانم هر دم از گذشته ام با او صحبت کنم- مردی آنقدر جوان و کم تجربه که فقط به حال، و سوداهای زودگذر آن بیندیشد، یا آنقدر پیر و افتاده که آینده برایش آواز دهلی است که فقط از دور به گوش خوش آیند است. اگر من روزی تصمیم به ازدواج داشته باشم و تصادفاً چنین کسی سر راهم واقع شود بیشتر مناسب حالم خواهد بود تا شخص تیزهوش و نکته بینی که با احساس برتری بزرگ شده است و این برتری بحق برازنده او است- شخصی که می خواهد مالک همه روح من باشد و من هم متقابلاً می باید همه روح او را در قبضه اختیار خود داشته باشم و چون در وضع نامتعادل و لرزانی هستم هرگز قادر به ایفای این نقش یا وظیفه که در حقیقت رویۀ لطیف و ظریف زندگی مشترک دو پیوند است، نخواهم بود.
آقای مهندس، سه ساعت گردش روی کارون هر چه نبود برای شما این فایده را داشت که تصویر روشن تری از چهره یخ زده این همکار زن خود داشته باشید. نمی خواستم این واقعه پیش بیاید، اما همچنین نمی خواستم دل تو برنجد. اینک این کلمات که در حقیقت زیرنویس آن تصویر است مطالب بیشتری را برای شما روشن خواهد کرد. من مثل قارچی هستم که بر دیوارۀ نمناک و تاریک غارها یا سردابها می روید. باد جهنمی داغی که در روح من وزید گل وجودم را از ریشه سوزاند. شک دارم که هرگز از نو بر همان ریشه جوانه بزنم و سبز بشوم. اما شما با آن روح بزرگ و سخاوتمند که دارید، مانند یک رودخانه که گاه باریک است و به تندی راه می سپرد و هر چه در سر راه خود ببیند درهم می شکند و پیش می رود، و گاه گسترده می شود و فضای وسیع بیشه ها را فرا می گیرد- مانند همان کارون زیبا، وجودتان همانگونه جدی و پرخروش و با اراده است که آرام و مهربان و شورانگیز. با دختری ازدواج کنید که عواطفش مثل برف های قله یک کوه پاک و دست نخورده است، نه زخمی و چرکین. آنگاه زندگی شما مثل همان برف قله کوه هنگامی که آب می شود و به شکل چشمه ای از زیر یک صخره با حبابهای بلورین روان می شود، هزاران زیر و بم بهاری و لطیف بهشتی خواهد داشت. اهمیت ندهید که سی و پنج سال دارید. دختران نوزده بیست ساله برای کسی در سن شما یا حتی کمی مسن تر سر و دست می شکنند. شما غایت آمال آنها هستید. زیرا آنها در زندگی با شخصی مثل شما بچه خوتر خواهند شد و سالهائی را از دست نخواهند داد که لازم است به قیمت آن مفهوم حقیقی تر زندگی را دریابند. بعلاوه، آنها از روی حس می دانند که شما منزه طلبی یا غرور گستاخانه جوانان بیست و پنج ساله را ندارید که معتقد باشید عروس نباید بی خدشه باشد. زیرا دختر مثل فیروزه است، چه سبک قیمت چه سنگین قیمت، همیشه و در هر حال یک طرفش خرمهره است، خاک بی ارزش است. وقتی که توی کوچه های تمیز شهر می گردید، پشت این درهای بسته که از روی سر در آنها، شاخه های درخت ابریشم یا کُنار با گلهای رنگارنگ، سر به بیرون کشیده، زیبا رویان سیاه چشمی ایستاده اند که امثالشان را در تهران و شیراز یا رُم و پاریس نمی توان یافت. آنان با اینکه نسبت به شهرهای بزرگتر آرزوهای محدودتری دارند، خوب می فهمند که عشق چیست. عشق برای آنها همان گلهائی است که به زودی با اولین یورش گرما مچاله و کز خورده می شوند و پشت سر خود افسوسی به جای می گذارند که چقدر عمر بهار کوتاه بود. این دختران، برخلاف هر شهر و مکانی که شما فرض کنید، هر چه زیباروتر باشند فروتنی و درک بیشتری دارند و خوب می فهمند که نباید فرصت را از دست بدهند. ولی در این رابطه، سفارش من این است، به سوی دختر بروید و با خانواده ای وصلت کنید که در این شهر نفوذی دارد. دختری که برادرها و عمو- عموزاده های بسیار دارد و از اقوام دور و نزدیک او، مثل کرمهای زیر یک سنگ مرطوب، در هر اداره و دستگاه کسی خوابیده است. در این صورت موقعیت اجتماعی شما مستحکم خواهد شد و سایه های شیطانی که همه جا و در هر محیط لول می زنند، از روی بخل و حسد، یا بی شخصیتی، به این عنوان که مردی بیگانه از در رسیده و رئیس کارخانه ای معتبر شده است، در راه شما سنگ نخواهد انداخت.
آقای مهندس، من یقین دارم که شما با خواندن این نامه مرا از کارخانه بیرون نخواهید انداخت. هیچکدام از مسئولیتها یا وظایف کنونی ام را نیز از من نخواهید گرفت. ولی بدون شک دیگر آن نگاه باردار و گویای راز همیشگی را نیز به کسی که حالا می فهمید از نظر عشق دریای مرده ای بیش نیست، به من نخواهید داشت. و در تصمیم خود که من با حدس درست خود به درستی آن را دریافتم و به موقع توانستم از خواب بیدار بشوم و مانع بروز پیش آمدهای بعدی بشوم، تجدید نظر کلی خواهید کرد. بهر حال این است داستان زندگی من:
بخش دوم :
مادر من جوان بود و زیبا و با پدرم که پیر بود نمی ساخت. من در خلال این نوشته شاید فرصت بکنم از زیبائی او جای دیگر و در زمانی مناسب ترشمه ای برای شما بیان دارم. اما اینجا همین قدر می گویم که این زیبائی مادرم بود که سعادت مرا به باد داد؛ که رنجهای مرا بنا نهاد. ای کاش او به جای آن دو چشم درشت و مغرور که در آئینه وجود جز تصویر خود چیزی نمی دید کور بود ولی قلبی در سینه داشت که از عاطفه مادری می لرزید و به موقع از کار خطا هشدارش می داد. ای زیبائی، تو چه فجایع تلخ و شومی که به وجود نیاوردی. چه انسانها که به جان هم نینداختی. چه تاج و تختها که به باد ندادی و چه زشتی ها که مرتکب نشدی. تاریخ تو مانند تاریخ قدرت با توطئه و خون و جنایت نوشته شده است. من نمی دانم نام این را طبیعت بگذارم یا پستی نهاد انسانی، بهر حال هر چه بود جوانی و زیبائی مادرم در رابطه با پیری و بی قوارگی و بی وجودی پدرم، آبی بود که در یک جوی نرفت. و ناسازاگاری مادرم تا آنجا کشید که یک روز به دنبال قهر و دعوائی طولانی، پدرم به خانه آمد و خبر داد که مادرم را طلاق داده است. تا عمر دارم آن روز شوم را از یاد نمی برم. پدرم مرا برای اینکه دور از کشمکش باشم به منزل عمه ام که دو کوچه بالاتر بود فرستاده بود. در منزل عمه ام بود که پدرم این خبر را آورد. عمه ام زیر چشمی مرا که مثل مرغ بیمار یا سرمازده گوشه ای کز کرده بودم نگاه کرد و گفت:
- برای این بچه ناگوار است، اما گناه تو نبود برادر. او زیر پانشین داشت و با این وضع اگر آسمان را به زمین و زمین را به آسمان می دوختی نمی توانستی نگهش داری.
من سرم را پائین انداخته بودم. مثل گنجشکی توی چنگ یک بچه قلبم از جا تکان می خورد و تمام وجودم می لرزید. گریه هایم را دور از چشم عمه، قبل از آن کرده بودم. پدرم چشم در چشمم دوخته بود. گوئی می خواست دشواریهای زندگی آینده اش را در خطوط چهره یا حالت نگاه من ببیند و بخواند. سینه اش بالا و پائین رفت، آه معذبی کشید و گفت:
- همان وقت که هنوز سیندخت را از شیر نگرفته بود و یک ماه بچه را گذاشت و هیچکس ندانست چه گوری رفت، من می باید این کار را می کردم. حالا هم دیر نشده بود. او را به خیر و ما را به سلامت. حتی نمی خواهم نامش را از دهان کسی بشنوم. دستی که از من برید می خواهد سگ بخورد می خواهد گربه.
من در آن هنگام یازده سال داشتم و کلاس پنجم دبستان را می گذرانیدم. در مدرسه اگر چه شاگرد زرنگی نبودم و بعضی درسها واقعاً برایم مشگل بود، اما همیشه طوری بود که گلیم خود را از آب بیرون می کشیدم و از امتحانات بدون تجدیدی یا با یکی دو تجدیدی کم اهمیت قبول می شدم و به کلاس بالاتر راه می یافتم. در من آن استعدادی بود که با یک تشویق ساده فوراً در ردیف شاگردهای خوب کلاس قرار بگیرم. ولی این تشویق فقط موقعی و بشرطی رویم مؤثر بود که مادرم در خانه بر خر شیطان سوار نبود، با پدرم به محبت و خوشی رفتار می کرد و در زندگی ما صلح و صفا برقرار بود. اما صرفنظر از محیط خانه که هر وضعی داشت، من اصولاً دختر سرزنده و با نشاطی بودم. اگر می دیدم حواسم کمی پرت است و نمی توانم آن را روی درس و کتاب متمرکز کنم، به ورزش یا شیطنت کودکانه روی می آوردم. بطور کلی در هر بازی پای ثابت من بودم و همسالانم وقت یارگیری قبل از هر کس دست روی سینه من می گذاشتند. حتی در سالهای بعدتر، در کلاسهای بالاتر، این روحیه را حفظ کردم. وقت آمدن معلم به کلاس یا وسط درس که شاگردان آمادگی خود را از دست داده بودند، همیشه من بودم که متلکی می پراندم یا بذله ای می گفتم و کلاس را غرق در خنده و شادی می کردم. دختر لوده ای نبودم که بخواهم به انگیزه فرار از درس یا پاره ای خودخواهی ها و خودنمائی ها عده ای از لشوش کلاس را دور خودم جمع بکنم و هیچ عقده ای هم نداشتم. ولی این رفتارم که ابداً از روی نیت بدی نبود گاهی میان معلمان، بخصوص آنها که تازه آمده بودند، بدفهمی به بار می آورد و برایم دردسر درست می کرد.
در آن یازده یا دوازده سال زندگی پدرم با مادرم، ما هر وضعی داشتیم بهر حال من یکی یکدانه دامان آندو بودم. پدرم البته با مادرم اختلاف داشت و شهد من از این اختلاف غالباً شرنگ بود. اما ساعاتی نیز که عزت اولیه خود را باز می یافتم و طعم شیرین عزیز بودن و مرکز توجه بودن را احساس می کردم، در زندگی ام کم نبود. آرزو می کردم که محبت پدرم در دل مادرم ابدی باشد. و از حد این آرزو گذشته، گاهی می نشستم و با مغز کودکانه ام وسائلی اختراع می کردم تا آنها با هم آشتی کنند و خوب و خوش باشند. هنوز که هنوز است من از هر دعوا و اوقات تلخی، هر چند بین دو بیگانه باشد و جائی به من بر نخورد، تنم می لرزد. به همان اندازه که از دعوا و اختلاف رنج می برم، از صلح و آشتی شاد می شوم و این شادی اشک در چشمهایم می آورد. به علاوه، از بی عدالتی، به هر شکلش که باشد نفرت دارم. از شاهین ترازو خوشم می آید که وظیفه اش نشان دادن تعادل است و هر چیز که تعادل را به هم میزند مایه وحشت من است. اکنون می فهمم که وجود من در آن ایام میان پدر و مادرم چه نقشی داشت. اگر من نبودم، مادرم همان سال اول پس از ازدواج پدرم را ترک کرده و رفته بود. مادرم یازده سال دندان بر جگر گذارد و تحمل کرد. می گویم تحمل، زیرا برای او چنانکه هر کس می دانست، زندگی با پدرم به راستی نوعی شکنجه بود. من با آنکه کوچک بودم این را خوب حس می کردم. او وقتی که با من تنها بود غالباً رنج خود را بیان می کرد که از پدرم خوشش نمی آمد، و با این وصف نمی دانست چاره بدبختی اش چیست. همیشه با خودم فکر می کنم که چرا پدرم این کار را کرد. او که نه ثروت داشت نه مقام نه زیبائی، چرا گشت و گشت و زنی را پیدا کرد که در زیبائی سرآمد همه زنها بود. آیا فکر نمی کرد که این زن به او نخواهد ایستاد. این خطر کردن و بی گدار به آب زدن آنجا که پای زن به میان می آمد، اخلاق پدرم بود. شاید همه کس زیبائی را دوست دارد، اما مردم در این گونه مواقع حساب یک موضوع اصلی تر را هم می کنند: زندگی، زیرا این فقط زندگی به مفهوم زیستی آن است که با آن نمی شود بازی کرد. نسبت به مادرم هم فکر می کردم مگر او روزی که پدرم را دید و زندگی با او را قبول کرد عقلش همراهش نبود یا چشم و گوشش بسته بود. باید بگویم آری، او چشم و گوشش بسته بود. زیرا در آن زمان فقط چهارده سال داشت. و چهارده سالگی خطرناکترین سنی است که یک دختر را به چاه می اندازد. زیرا بلوغ رسیده است ولی عقل اجتماعی نه. این داستان که بعدها چه پوشیده چه آشکار همیشه موضوع مشاجره و بگومگوی بین آندو بود حقیقت داشت. پدرم که از ابتدای جوانی موهایش ریخته بود موقع خواستگاری از مادرم کلاه گیس بسر گذاشته بود. او علاوه بر طاسی کامل و ناهنجار سر، یک زگیل هم داشت که آن را زیر کلاه گیس پنهان کرده بود. او مادرم را به طرز بدی که جز نام شیادی بر آن نمی توان نهاد، فریب داده بود. ولی با اینهمه، من هرگز نتوانسته ام حق به مادرم بدهم و او را در قدم جسورانه ای که برداشت ببخشایم. بهر حال، مادرم پس از طلاق گرفتن از پدرم، به فاصله کمی شوهر کرد و از این شهر رفت. پدرم هم زن گرفت و زندگی ما در وضع جدیدی شروع شد. راستش را بخواهی، من وقتی به فلسفه این ازدواجها فکر می کنم در حیرت فرو می روم که آیا وجود یک انسان یعنی آن بچه که بعداً می آید آنقدر بی اهمیت است که زن و مرد قبل از نشستن پای سفره عقد دمی نباید اندیشه کنند که از زندگی مشترک با هم چه هدفی دارند و چه انگیزه یا هوس کورکورانه ای آنها را به این اقدام عظیم واداشته است؟ من از کیفیت شوهر کردن مادرم که به چه کسی شوهر کرد و کجا رفت حتی تا این دقیقه که هفت سال و اندی گذشته است کمترین خبر و کوچکترین آگاهی ندارم و مایل هم نیستم که داشته باشم. مسئله این است که اگر او به من علاقه داشت چرا رهایم می کرد. او هرگز با خودش فکر نکرد و نخواست بکند که سرنوشت من بدون مادر چه خواهد شد. هر چه سن من بیشتر می شود نفرتم نسبت به کار و کردار او بیشتر می شود که کمتر نمی شود. برای او هر جا هست و هر وضعی دارد هیچ آرزوی خوب یا بدی نمی توانم بکنم. او برای من مثل رؤیائی است فراموش شده که گاه بر اثر تصادف گوشه هائی از آن به یادم می آید، ولی دوست ندارم به آن بیندیشم. او که پدر و مادرش سالها پیش مرده اند، خویشان دوری دارد در اندیمشک که آنها نیز از سرنوشتش بی خبرند. بعد از طلاق، او آنقدر شتابزده و شوریده بود، آنقدر سرنوشت جدید سر در گمش کرده و عقل و هوشش را ربوده بود که حتی نیامد از خانه وسائلش را ببرد؛ وسائلی که با جهاز اولیه اش آورده بود و ملک طلق خود او به حساب می آمد. و من با آنکه به پاکی و بی گناهی مادرم تا آن ساعت کاملاً مطمئن بودم، این باری، بدبختی حقیقی من از این تاریخ شروع شد. اما چون گریه و خودخوری را بیهوده می دانستم تن به قضا سپردم. حتی روزهای اول نیمچه شادمانی یا شوقی در گوشه دل حس می کردم. زیرا نامادری من، سفورا، از شوهر قبلی اش دختری داشت به نام طلعت، تقریباً همسال من که برایم می توانست همدم و همبازی خوبی در خانه باشد.
نامادری من که بدون هیچ جهیزیه و فقط با یک بقچه لباس و خرت و پرت هائی بی اهمیت به خانه پدرم آمده بود از مادرم مسن تر بود. چاقی متناسب و قیافه تازه و جذابی داشت. و از همان اول معلوم بود که اهل زندگی است و از ازدواج با پدرم ناراضی نیست. پدرم اصولاً مرد زن دوستی بود و اگر کمی محبت می دید جانش برای زن در می رفت. و من وقتی که دیدم او از آن الم شنگه ها و ناراحتی های قبلی خلاص شده و زندگی آرام و نسبتاً مرتبی پیدا کرده است، طبعاً ناسپاس نبودم. سفورا یک زن معمولی بود با سلیقه ها و برداشت های خاص خودش. با همه آنکه من جسته گریخته می دانستم پدرم دست او را گرفته و از قعر فقر و بدبختی بیرون کشیده است کاملاً معلوم بود که روحاً زن فقیر و ندیده بدیدی نبود و مبلمان و فرش برای او و دخترش تازگی نداشت. مادرم با همه کج خلقی ها و ناسازگاریهایش چون زن پرجوش و خروشی بود وظائف خانه داری اش را بهر کیفیتی که بود انجام می داد. رویه متکاهائی که او دوخته بود با حاشیه ظریف توری، پشتی ها و زیر گوشی های اتاق پذیرائی ما، همه حکایت از سلیقه مخصوص او می کرد که اینک نامادری وارث آن شده بود. چیزی که بود سفورا برخلاف مادرم که ریخت و پاشش زیاد بود و اهمیت نمی داد که چیزی بماند یا از بین برود، بیشتر استعداد حفظ و نگهداری اشیاء خانه را داشت. این بود که برای مبلها روپوش درست کرد. روی آئینه یک پارچه توری گلدار انداخت، و حتی بادبزن حصیری را با پارچه ای از نیمه دوخت که بیشتر دوام بکند، و ته قلیان را توی کیسه ای نمدی گذاشت که وقت زمین گذاشتن شکسته نشود. با کاموا کلاه خوشگلی بافت و به سر لامپا گذاشت که گرد و خاک توی شیشه آن نرود. آن طور که من از دهان طلعت شنیده بودم، پدر او که اینک پنج سال از مرگش می گذشت ابتدا غواص بود؛ غواص مروارید در آبهای خلیج که به طور روزمزد و برای ارباب کار می کرد و مرد زحمتکشی بود. اما چون غواصی کار سختی است و به اصطلاح غواصان عمر را کوتاه می کند، این کار را رها کرده و این اواخر رفته بلم چی شده بود و در خرمشهر از اینسو به آنسوی شط مسافرکشی می کرد. اولین بار که سفورا اشاره ای به سرگذشت خودش کرد برای من از روزهای پر اضطرابی سخن گفت که شوهر سابقش آماده می شد تا زیر آب برود. او برای مردم از عمق آبها مروارید بیرون می آورد و برای زنش اشک غلتان. و آن وقت یک روز خبر آوردند که کوسه یک پای او را برده است. البته نه خود پا، بلکه ماهیچۀ ساق پا، که بعد از آن وقت راه رفتن یک پایش را می کشید. یک روز که باران تندی می بارید و آسمان می غرید، او توی اتاق مشغول خیاطی بود. دیدم چند لحظه سوزن در دستش بیکار ماند و با اشکی که محسوساً زیر پلکهایش جمع شده بود هوای بیرون را نگریست. من گفتم: مامان چه شد، توی فکر فرو رفتی؟ گفت:
- یاد شوهر مرحومم افتادم. او می گفت باران که در دریا می آید ماهی و مروارید زیاد می شود. حالا این باران عروسی صیادان است.
اولین و آخرین بار بود که دیدم او از شوهر سابقش با آن احساس اندوهی که بی شک نشانه ای از محبت بود یاد کرد. این طور که می توانستم حدس بزنم شوهر سابق او، ذاکر، که به او ذاکر کوسه می گفتند، مرد جسور و یکه زنی بود، با قامت بلند و سینۀ پهن و برآمده و کت و کوپال قوی که یک نفری قایق را از دریا می کشید و روی ماسه های ساحل می آورد. مادر و دختر عکسی هم از او داشتند که از پدرم مخفی نگهش می داشتند. حال آنکه، به نظر من، اگر آن را سر طاقچه می گذاشتند هیچ مانعی نداشت و پدرم اهمیت نمی داد. من این عکس را دیده بودم. در خطوط سیما و نگاه چشمان ریزش تعصبی تاریک و خوفناک نهفته بود. پوست صورتش را از یک طرف مثل اینکه با چکش روی استخوان گونه کوفته بودند که لهیده شده و به شکل چرم زمختی درآمده بود. طلعت می گفت چون مرده است در عکس اینطور نشان می دهد. آدم وقتی می میرد عکسش هم تغییر شکل می دهد و ترسناک می شود- ولی من این حرف را باور نمی کردم.
عمه ام زنی بود ده سال از پدرم بزرگتر. در جوانی بیوه شده بود. در خانه ای می زیست که ارثیه شوهر مرحومش بود. و دو همسایه داشت که امورش از قبل آنها و اجاره ای که می دادند می گذشت. دو پسر داشت که در کرمانشاه تعمیرگاه ماشین داشتند و گرفتار عائله های خود بودند. یکی از اخلاق غریب عمه ام این بود که خودش را زن بزرگی می پنداشت. آدم بیش از حد متوقعی بود و دوست داشت همه تملقش را بگویند. یعنی مرتب به خانه اش بروند سر بزنند، بنشینند، به او برسند و به حرفها و داستانهایش گوش بدهند. اما در این زمانه کجا است چنین آدمهای بیکاری. به علاوه، او زنی بود که جز خودش هیچ کس و هیچ چیز را قبول نداشت. هر وقت هر جا می رفت شروع می کرد به عیبجوئی کردن و پند دادن. این بود که هیچکس از او خوشش نمی آمد. یک بار چند سال پیش از این، به دیدن پسرهایش به کرمانشاه رفته و ده روزی آنجا مانده بود. هنوز که هنوز بود از عروس هایش بدگوئی می کرد. می گفت پسرهایم آرزوی مرگم را دارند که بمیرم و ارثیه ام را تصاحب کنند. بعد از تولد برادرم بابک، او دیگر بکلی پایش از خانه ما بریده شد. نامادری ام هم به دیدنش نمی رفت. و این بی اعتنائی که اول بطور تصادفی پیش آمد کم کم به شکل تقصیری نمود کرد که از ناحیه عمه پیر قابل بخشایش نبود و نامادری را وادار کرد که اصلاً دور او را خط بکشد. علی رغم این کدورت، عمه ام هر چه بگوئی نسبت به من خوب و مهربان بود. و هر وقت به دیدنش می رفتم می باید از سیر تا پیاز هر چه در خانه می گذشت برای او تعریف کنم. اما من کتمان می کردم. یکی را می گفتم و ده تا را درز می گرفتم. بخصوص از بدرفتاریهای نامادری و دوچشمی های پدرم مایل نبودم ابداً حرفی پیش او به زبان آورم. که او به پدرم بگوید و پدرم هم برود هر چه هست و نیست راست کف دست زنش بگذارد. پیرزن چون تنها بود و هیچ کلفت و خدمتکاری زیر دستش دوام نمی کرد، همیشه در خانه کارهای رویهم انباشته و فراوانی داشت که یکی می باید انجامش بدهد. این بود که هر وقت من به دیدنش می رفتم خواه ناخواه می باید، پیه دو سه ساعت کار را بر تن بمالم و البته می مالیدم. نامادری ام در خصوص اینکه چرا نمی گذاشت من از خانه بیرون بروم، یک روز جلوی پدرم به زبان آمد و گفت:
- اگر او بخواهد بیرون برود و با بقال و چغال آشنا بشود لنگه مادرش از آب در می آید و یک وقت دیدی برای تو خبرش را از شهرهای دور یا شیخ نشین های خلیج آوردند.
خود او با همه اخلاق معاشرتی و لحن گرمی که داشت برخلاف این عادت که بین زنان شهرستانی جاری است ذاتاً مایل نبود به این خانه و آن خانه برود و یا دم در حیاط با همسایه ها وقتش را به وراجی بگذراند. زن سنگین و باوقاری بود و هیچکدام از کم جنبگی ها یا اخلاق خاله زنانه زنان معمولی را نداشت. همیشه مشغول کاری بود و به نظم و ترتیب و نظافت خانه اهمیت اساسی می داد. منتهی در این میان من بیش از هر کس فدا می شدم. تا زمانی که من خواهر و برادری نداشتم، پدرم گاهی دور از چشم او در گوشه و کنار خانه به من توجهی می کرد و با گفتن کلمه مهرآمیزی نشان می داد که هنوز به یادم هست و در دل دوستم دارد. پاره ای وقتها همین طور که مقابلش کنار دیوار ایستاده بودم می دیدم که نگاهش به من خیره شده است. مطمئنم که در آن موقع ها به یاد مادرم افتاده بود و بدیها و خوبی هائی که طی دوازده سال زندگی با وی چشیده بود. ولی شاید به این نیز می اندیشید که در این میانه من طعمه یک ستم بی جهت شده بودم. اما بعد از آمدن خواهر و بخصوص برادرم، او به کلی مرا فراموش کرد. نه اینکه بگوئید من نسبت به خواهر یا برادرم که کوچک بودند و چیزی از این قضیه ها نمی فهمیدند حسادت می ورزیدم. من خودم آنها را بغل می کردم و به استقبال پدرم جلوی در حیاط می رفتم تا او با دیدن آنها که تصادفاً سرخ و سفید و شاداب و سالم بودند، خستگی روزانه از تنش در برود. اما نامادری ام خیال می کرد من می خواهم خودم را به رخ پدرم بکشم. شاید هم فکر طلعت را می کرد که پدر نداشت و طبعاً از دیدن این صحنه ها توی فکر می رفت و ناراحت می شد. بهرحال، من در زیر سپر این بچه ها همیشه فرصتی پیدا می کردم تا به تعبیر نامادری خودم را به رخ پدرم بکشم و از خرده ریزه های محبت او نسبت به بچه ها چیزی هم برای خودم دست و پا کنم. اگر او- منظور سفورا است- یا بچه ها با من دعوا کرده بودند، می کوشیدم با خنده و بازی دود و دم کدورت را از فضای خانه برانم و محیطی شاد و هر چند از نظر خودم، ساختگی، ایجاد کنم تا پدرم در ساعت ورود به منزل بوی نقار و خلق تنگی به مشامش نرسد و خلق خوشش بهم نخورد. اگر مثل شاخه ای گل که در اثر نخوردن آب پژمرده شده و ساقه و سر خم کرده است، غمگین و پلاسیده بودم، با آمدن پدرم راست می شدم و می شکفتم. گاهی وقتها بچه ها تقصیری می کردند، شیشه ای یا ظرفی می شکستند یا غذا را روی فرش می ریختند، در اینگونه وقتها من می باید گناه را بگردن بگیرم یا با کردن تقصیری بزرگتر چشم پدر را متوجه خودم بکنم تا از صرافت تقصیر بچه ها بیرون برود. من در این موقع ها حکم تخته زیر ساطور را داشتم که مانع می شود زخم به جای حساس برسد. نامادری، این جنبه های رفتار و اخلاق مرا که می دید بدتر حرصش بالا می آمد، به پدرم می گفت:
- او بیعار است، غم خیلی زود از یادش می رود.
یا:
- او پوستش کلفت است، دردش نمی آید.- و از این قبیل حرفها.
آقای مهندس، آن روز که در کارخانه دست من با سیم کلاسور برید و شما برایم از جعبه کمکهای اولیه چسب بهداشتی آوردید و به آن زدید، به شما گفتم که پوست من کلفت است. اگر چه فوراً پشیمان شدم که چرا این جمله را به شما گفتم و شما از آن چه تعبیری خواهید کرد اما حالا می گویم که آن روز منظور من اشاره به همین ماجراها بود که در جوار یک زن ستم پیشه و بی عاطفه از سرم گذشته است. گاهی دستم به کتری یا تابه داغ می چسبید و تاول می زد. عوض هر نوع همدردی می گفت:
- چشمت کور، آنقدر سر به هوا نباش و کمی بیشتر دقت کن.
آن وقت خودم بودم که می باید به سوختگی دوا بزنم یا باندش بپیچم. تازه، می باید دقت کنم که پدرم از قضیه خبر نشود و باندپیچی را هم نبیند. زیرا در آن صورت با مهارتی خاص خودش به میان می آمد و به ضرر من مطالب دیگری را عنوان می کرد. با خراب کردن ذهن پدرم همدردی هائی را که ممکن بود نسبت به من نشان بدهد تبدیل به نگاههای تلخ و تند و آکنده از نفرت او می کرد. حرفهای سرد و نیشدارش که مثل نمک بر زخم من اثر می کرد به کار می افتاد که: تا به حال دختری دست و پا چلفتی تر از من ندیده است. و چه کسی بود که به عنوان شوهر حاضر باشد یک روز، سهل است، یک ساعت مرا در خانه اش نگاهدارد. از فرط گیجی و سر یه هوائی همه چیز را باید همه روز به من گفت و برای هر کار جزئی روی سرم ایستاد و مراقبم بود. سماور را آتش می کند بدون آنکه آبی توی آن ریخته باشد. که لحیمش ور می آید و سی تومان خرج روی دستمان می گذارد. مگر برای پدر بیچاره ات که سه سال است با همان لباس سر کار می رود سی تومان کم پولی است. تفاله چای را توی دستشوئی می ریزد که لوله می گیرد و لوله کش می آید می گوید یک اسکناس ده تومانی توی آن گیر کرده است. آخر، مگر تو دختر با باز کردن پای لوله کش و کلیدساز و شیشه بر و این قبیل سگ سوته ها به توی خانه می خواهی خودت را به مردان غریبه نشان بدهی که هر روز یک دسته گل تازه به آب می اندازی؟ به گمانم برای اینکه مأمور آتش نشانی را اینجا بکشانی حاضری خانه را آتش بزنی.
او هر چه می خواست به من بگوید جلوی پدرم می گفت و در چنان حالی که خودم هم بودم. منتهی با چنان روش استادانه و مکارانه ای که معطل می ماندم چه جوابش را بدهم. علیه من توطئه نمی کرد. هر چه می کرد جلوی رویم می کرد و هر چه می گفت جلوی رویم می گفت. او خلق یکدستی داشت ولی گاهی تصنعاً عصبانی می شد و سرکشی آغاز می کرد. زنی بود تودار که خیلی مستقیم به سراغ موضوع می رفت. قیافه اش خیلی کمتر عوض می شد و هر واقعه ای نه او را چندان شاد می کرد نه چندان غمگین. به شکایاتش از من جنبه پند می داد. اما پندی گزنده که اگر در مقام دفاع برمی آمدم با لحنی بود که در حقیقت به معنی اعتراف بود نه اعتراض. سرخ می شدم، حتی موهای سرم سرخ می شد، ولی پدرم درک نمی کرد که واقعیت چیست و اصلاً مسائل مربوط به من برایش یکسان بود. با آنکه همیشه یک جای بدنم در اثر کار زخم و زیل بود، باید بگویم هیچ وقت به معنی بستری شدن بیمار نمی شدم. زیرا می دیدم اگر بیمار شوم پرستار نخواهم داشت و می باید در همان حال بیماری خفت بکشم و به کارم ادامه دهم. شاید من چون وقت نداشتم بیمار نمی شدم. شاید هم بیمار می شدم و خودم نمی فهمیدم. گفتم که نامادری ام همیشه مرا به گیجی و کورذهنی متهم می کرد. این اتهام شاید تا حدی درست بود. زیرا من که هنوز مدرسه می رفتم وقت کار فکرم پی درسها و مشقهایم بود که نمی توانستم به آنها برسم. فکر توبیخ و توهین معلم و اولیاء دبیرستان، اسباب مسخره شدن میان همکلاسیها و سرانجام نمره نیاوردن و مردود شدن آخر سال را می کردم. توی کلاس که نشسته بودم، برعکس، فکر کارهای خانه آسوده ام نمی گذاشت. که می باید به محض پایان درس و نواخته شدن زنگ تعطیل، بدون لحظه ای درنگ بشتابم و بسراغ آنها بروم. نظافت اتاق، پاک کردن شیشه و گردگیری، شستن کف آشپزخانه، دهلیز، و حیاط و توالت. تا در کلاس نشسته بودم هر کدام از آن کارها که در انتظارم بود سیخ یا سوزنی بود که روی صندلی یا پشت آن زده بودند و به تن من فرو می رفت که دائم سر جایم بی قرار بودم و هر کار می کردم نمی توانستم به درس و تخته توجه کنم. من گیج و سر به هوا بودم، او پر بیهوده نمی گفت. زیرا هیچ کاری را نمی رسیدم که تمام و کمال انجام دهم. و همیشه هم در خانه اتفاقی می افتاد که «گیجی و سر به هوائی» من باعث آن بود. اگر گوشت را گربه می برد، یا ته دیگ پلو کمی برشته می شد؛ اگر زنگ در خانه صدا می کرد و من دیر می رفتم ببینم کیست (اگر زود می رفتم او اتهام دیگری برایم حاضر و آماده داشت) تمام اینها از گیجی و سر به هوائی من بود. از وقتی که فهمید من نسبت به این اتهام خیلی حساسم و حاضرم هر کاری بکنم و آن را نشنوم جری تر شد. و بعد از آن درست از همین در بود هر فشاری که به من وارد می آورد. این، سیخونک تیزی بود که با آن هر جا می خواست مرا می برد. حاضر بودم روی دست و پای او بیفتم و التماس کنم که به من نگوید «ابله بی شعور». اما او از التماس من بیشتر نفرت می کرد. منی که همه کار می کردم و اگر یک دستم بند بود با دست دیگر می توانستم کبریت بکشم و چراغ گاز را روشن کنم، گیج و ابله بودم ولی دختر واق بردۀ خود او که همیشه یک جا نشسته یا مثل اینکه خر زمین اش زده باشد دراز کشیده بود، نابغه دهر. این نکته را من کمی دیرتر متوجه شدم که او اصلاً نقشه ای طرح کرده بود تا از من موجودی گیج و ابله بسازد و تا حدی هم موفق شده بود. هر وقت پدرم داستانی شروع می کرد از ماوقع روز، از تاریخ گذشتگان یا امثله و حکم- از یک پند اخلاقی یا حتی شوخی و مسخره با نمکی که در بیرون شنیده بود و به قول گفتنی جوک یا مزاح روز بود- با آنکه این موارد خیلی بندرت پیش می آمد و ما در اثر جدی بودن زیاده از حد نامادری در خانه چنین حال و هوائی نداشتیم- او، یعنی سفورا، با نوعی زیرکی که غالباً ناشیانه هم بود ولی پدرم هرگز خود را به دانستن نمی زد، به من فرمانی می داد و از صحنه دورم می کرد- حتی اگر این داستان و مثل یا جوک در اصل به سبب من یا به خاطر من بود که عنوان شده بود. اگر پدرم بر حسب تصادفی سؤالی از من می کرد مربوط به هر مسئله و موضوع روزانه یا چیزی دیگر، که بهر حال جوابش ممکن بود نشانه ای از فهم و هوش یا حتی آگاهی و اطلاع مختصر من باشد، او یعنی سفورا، پا برهنه وسط حرف می دوید و می گفت:
- چه چیزها، از خر می پرسی چهارشنبه سوری کی است. او گیج تر از این است که اصلاً بفهمد تو با کی حرف می زنی و سؤالت راجع به چیست. تو از آسمان بپرس او از ریسمان جوابت را خواهد داد.
آن وقت پدرم هم مثال می آورد و جهت خوشایند او می گفت:
- دختری که کر بود و گوشهایش اصلاً نمی شنید در مزرعه کار می کرد. عابری می گذشت. چون می دانست که او نمی شنید به لفظ رکیکی از دور داد زد:
-های دختر، بیا بغلم بخواب!
یا چیزی از این قبیل حرفها. دختر خیال کرد می پرسد چکار می کنی؟ جواب داد:
- خوشاروزه می چینم.
خوشاروزه به گمانم علف معطر و بادشکنی است که در صفحات چهارمحال فراوان است. زیرا گفتم که پدرم اصلاً اهل چهارمحال بود. معذرت می خواهم که اشتباه کردم. عابر داد می زند و به دختر می گوید:
- خدا قوت!
جواب می دهد:
- خوشاروزه می چینم.
مرد خنده اش می گیرد، داد می زند:
- بیا بغلم بخواب.
دختر به خیالش که او می پرسد خوشاروزه برای چه خوب است؟ می گوید: - برای باد و بوم- برای باد و بوم خوب است.
و این در خانواده ما مثلی شده بود که فلانی خوشاروزه می چیند. یعنی حواسش پرت است. بخصوص توی دهان نامادری برای من لقبی شده بود که به آنچه داشتم افزوده می شد. به این ترتیب او مثل گربه ای که با موش بازی می کند- قبل از آنکه او را ببلعد- می خواست خوب شکنجه ام بدهد.
طرف دیگر قضیه بچه ها بودند. بنفشه و بابک و حتی ناخواهری مهربانم طلعت. آنها هیچکدام نسبت به من همدردی نداشتند. چرا؟ برای اینکه می دیدند عزت باید سهم آنها باشد و خواری سهم من. فرمان ها را من می باید ببرم، لغزها و تهمت ها و حرف های سرد را هم من می باید بشنوم و آنها راحت بنشینند و به من بخندند. و این گویا به طور کلی قاعده دنیا است. آنها هم در امر کردن و فرمان دادن به من دست کمی از مادرشان نداشتند. اشاره ای کردم که گاهی دستم به کتری یا تابه داغ می خورد و می سوخت. اما لازم است در این مورد شرح بیشتری بدهم: کتری را روی گاز گذاشته بودم تا برای چای آب جوش درست کنم. و شما می دانید که حرارت گاز چندین بار بیشتر از حرارت نفت است. دسته آهنی کتری روی شعله هم شده و تقریباً به حالت نمی گداخته ای درآمده بود. زیرا دسته که آب توی آن نیست خیلی بیشتر از بدنه گرم می شود که در آن آب هست. من به علت همان گیجی، آری، گفتم که این اتهام برای من لقب بجائی بود- ملتفت نبودم چه مصیبت بزرگی در انتظارم بود. دست بردم و دسته کتری را گرفتم تا بردارم و آب روی چای بریزم. که به دستم چسبید و جزغاله شد. آن را رها کردم، روی پایم ریخت. قسمتی روی زانو و قسمتی روی پنجه پایم، که خوشبختانه توی دم پائی بود و چندان آسیب ندید. اما زانویم پوست انداخت و فوراً مثل لبوی سرخ غلافی پوستش افتاد. اگر یادتان باشد روزی شما در کارخانه متوجه سر زانوی من شدید. پرسیدید چه شده است؟ به طور ساده گفتم. سوخته است. اما حالا شما می فهمید قضیه چطور پیش آمده است. و آن وقت، اینجایش هم جالب است. نامادری ام که به ناله من توی آشپزخانه آمده بود، وقتی که سر زانوی پوست انداخته ام را دید، گفت:
- آه بالاخره کار به دست خودت دادی، نگفتم بیشتر حواست را جمع کن؟ خوب حالا عیب ندارد، بزرگ میشی یادت میره!
و رویش را برگرداند و رفت. به راستی هم ممکن است من روزی این دردها را فراموش کنم. ولی زخمهای روحی چطور؟ آیا آنها را می شود فراموش کرد!
تازه زخم دست و زانوی من خوب شده بود که برادرم دستش به اتو چسبید. نامادری ام که مامان صدایش می زدم. از بچه پرسید چه کسی اتوی داغ را به دست تو داد. بابک گفت: سیندخت.- بدیهی بود که در مقابل پرسش مادر او این جواب را می داد. زیرا او بچه بود و بعلاوه می خواست جوابی داده باشد که مادرش دوست داشت. و سفورا با اینکه می دانست من در این قضیه گناهی نداشتم، جز اینکه پس از اتو کردن فوراً آن را برنداشتم کنار بگذارم که بچه به طرفش نرود، موضوع را علیه من پیراهن عثمان کرد. پدرم به من سیلی زد.
آقای مهندس، من شنیده ام وقتی که مار آدم را می زند و او را می کشد، این اثر سم نیست که می کشد بلکه عکس العمل خود بدن است که نیروئی بیش از اندازه فعال وارد میدان می کند که قلب تابش را ندارد. یک سیلی چه دردی دارد و کدام فرزند است که از دست مادر یا پدرش سیلی نخورده باشد؟ اما آیا شما اینجا اشکی را نمی بینید که از چشم من بر صفحه دفتر چکیده و روی کلمه «پدر و مادر» دویده و هر دو را سیاه و چرکین کرده است؟ در یک جا به شما گفته بودم که دختر خودخوری نبودم. بگذارید توضیح بیشتری بدهم. من اشک خود را فرو می خوردم و لبخند به لب می آوردم. آری، وقتی می دیدم صدایم می زند، اشک چشمم را با آستینم پاک می کردم، خاموش و مطیع می آمدم و جلوی در اتاق می ایستادم. لبخند می زدم و می گفتم:
- چیه مامان، مرا صدا زدی؟
به رفتار خودم بیشتر خنده ام می گرفت که می دیدم در آن خانه و جلوی پدر و نامادری ام نقش هنرپیشه تئاتر را بازی می کردم. توی آشپزخانه اشک به چشم داشتم، توی اتاق خنده. من رل احمق بازی می کردم و الحق که خوب از عهده برمی آمدم. اگر خود را به بیعاری و حماقت نمی زدم، غم و حسد و شکنجه های روحی داغانم می کرد. تظاهر به ابلهی و سبک عقلی، نوعی حربه دفاعی من شده بود. وضع عجیب من در مقابل سایر افراد خانه، بچه ها، طلعت، پدرم، نامادری ام و حتی در مقابل خودم ایجاب می کرد که رفتار عجیب داشته باشم.
بچه ها شوخی تازه ای پیدا کرده بودند. گوئی من دلقک آنها بودم که هر بلائی می خواستند می توانستند محض تفریح و خنده به سرم بیاورند. هر وقت لب حوض نشسته بودم که هوا سرد نبود هلم می دادند و با لباس توی آبم می انداختند. گاهی نیز برای خنده بیشتر آنها، خودم این کار را می کردم. دقایقی بود که نمی خواستم فکر کنم. به هیچ چیز، به وضع خودم، به گذشته ام، به آینده ام، نمی خواستم فکر بکنم. می خواستم مثل حیوان واقعاً هیچ چیز را حس نکنم. اما از نظر نامادری، در هر حال وضع من و عکس العمل من فرق نمی کرد. اگر می خندیدم می گفت:
- آن لب و لوچه ات را جمع کن.
اگر می گریستم می گفت:
- مگر بابات مرده،یا خبر ننه ات را آوردن!؟باری، برگردم به موضوع تحصیل. در کلاس نهم بعد از آنکه سال دوم هم ماندم، پدرم نگذاشت دیگر به مدرسه بروم. خودم هم جرأتم را از دست داده بودم. بخصوص چون دیدم به علت رد شدن مکرر، اولیاء دبیرستان از پذیرفتنم خودداری می کنند و باید به مدرسه ای دیگر بروم که از بدبختی راهش به منزل ما نزدیک نبود، بهتر دانستم از پدرم اطاعت کنم و در خانه بمانم. شما فکرش را بکنید که من این شکست را چطور تحمل کردم. چطور با خوردن چند قرص خواب آور خودم را راحت نکردم. یا از پشت بام خودم را پائین نینداختم. فاصله کارون تا منزل ما فقط ده دقیقه راه بود. بنابراین، اگر نمی خواستم به دواخانه بروم، وسیله کم خرج تری هم در اختیار داشتم. اما ظاهراً این طور معلوم می شود که جان خود را خیلی دوست داشتم. هر بار که روی بام می رفتم و توی کوچه را نگاه می کردم وحشت می کردم که نکند یک وقت به قول مادربزرگها شیطان هلم بدهد یا اینکه به سرم بزند و خودم خودم را پائین بیندازم. و آن وقت از سمت شمال به افق نگاه می کردم که باز و گسترده بود و پیچ و خم های کارون و سبزه زارهای حاشیه آن را بخوبی می شد دید. و موضوع به کلی از یادم می رفت. دوباره پائین که می آمدم. زیر سقف خانه، ناکامی ها و نامرادی ها به یادم می آمد و غم و بدبختی از هر سو سر به جانم می کرد. اگر من هم مادری داشتم، حتی یک بار هم مردود نمی شدم و اینک شاید در دانشگاه نشسته بودم. فکرش را بکنید، من در خانه نشسته و محکوم به کلفتی سفورا هستم ولی ناخواهری ام که به علت بدبختی های ناشی از فوت پدر بعد از یک ترک تحصیل سه یا نمی دانم چهارساله، در خانه ما دوباره راهی مدرسه شده بود، همچنان به این راه ادامه می داد و اینک به کلاس دهم رفته بود. بهر حال، من دیگر اسماً و رسماً دختر خانه شده بودم و وظیفه ام از قبل معلوم بود: بچه داری و رسیدگی به کارهای خانه، مثل سابق بلکه هم شدیدتر. زیرا دیگر بهانه مدرسه رفتن و درس حاضر کردن هم از دستم گرفته شده بود، که موقع پریدن شتر باشمو موقع بار بردن مرغ. می باید جانم در برود و در مقابل لقمه نانی که می خوردم بنشینم و کار کنم. بدرفتاریهای نامادری ام هم شکل زمخت تری به خود گرفت. محبت های ساختگی و الفاظ شیرین که گاهی در گذشته برای خام کردن من به زبان می آورد و بهر حال برای من بهتر از هیچ بود، این زمان به کلی از یادش رفت. خونسردی پدرم هم روز به روز به او زمینه می داد. من مطلقاً از چشم پدرم افتاده بودم و اطمینان دارم که او دوست نداشت مرا جلوی چشم خود ببیند. اگر گاهی عصرها در ایام بهار و تابستان پدرم بچه ها را سر خیابان می برد و به آنها بستنی می داد، من رویم نمی شد خودم را داخل آنها بکنم. آشکارا معلوم بود که با آنها فرق داشتم. این تحقیر بعدها در هر کلام پدرم نسبت به من آشکارتر شد. که حتی از آوردن نام من خودداری می کرد و با کلمات و یا اصواتی از قبیل، هی، آهای، اُهوی، صدایم می زد.
گوئی از روز اول مادر برای من اسمی نگذاشته بود. آقای مهندس، وقتی که من آن روزها را بیاد می آورم و به امروز خودم و کار توی کارخانه و زیر دست شخصی مثل شما فکر می کنم، چنان است که گوئی خواب می بینم. همین روز پنج شنبه بعدازظهر، که شما با لطف بی حدی که به من دارید برای گردش روی کارون دعوتم کردید، صبحش بر حسب یک اتفاق و برای اولین بار در این هشت ماه، پنج دقیقه در ایستگاه دیر حاضر شدم. اما دیدم اتوبوس کارخانه ایستاده و منتظر من است. آقای مهندس، اشک، باز هم اشک می خواهد از چشمم بر صفحه دفتر بیفتد و آبرویم را پیش شما ببرد که این طور دل نازک و حساسم. اما این بار اشک سپاس است که مرا منقلب می کند، نه تأثر به حال خودم. باری، من که این طور دیدم به مذهب روی آوردم که پایه اش فراموشی خود است و توجه به امری والاتر. ولی او می کوشید تا این بت را هم از دستم بگیرد و زیر پا له کند. به من می گفت تو از این لحاظ وضوء می گیری، چادر نماز را زیر گلو سنجاق می کنی و به نماز می ایستی، که از زیر کار در بروی. وگرنه چطور شد که یکباره به یاد خدا افتادی؟! این تعبیر او بود. او که با خوبی و خوشی و تا حدی هم به پیشنهاد خودش نماز را به من یاد داده بود، حالا که نماز خوان شده بودم، این حرف را بهم می زد. گفته بودم که او زن باتقوائی بود. حالا باید اضافه کنم که تقوی از نظر بعضی کسان ممکن است یک چیز ظاهری باشد که از روی عادت به آن روی آورده اند. شاید فکر می کنند که می توانند خدا را گول بزنند. شاید هم به خاطر گول زدن اشخاص دور و بر خویش است که این لباس را می پوشند. سفورا بعدها با گروهی از زنان متظاهر به زهد شهر نیز آشنائی پیدا کرد که در خانه های خود دوره های مذهبی داشتند و پاره ای وقتها در جلسات خود از گویندگان و مبلغین مرد نیز استفاده می کردند. بهرحال، من با خواندن نماز می خواستم لحظاتی داشته باشم که با کسی راز و نیاز کنم. این نیازی بود که شدیداً در روح خسته و درمانده خود حس می کردم. ایامی که نماز می خواندم روح خود را در تحمل دشواری ها بزرگتر و پیکرم را استوارتر می دیدم. نمی دانم، شاید ایامی که استوارتر بودم نماز می خواندم. در خود آرامشی حس می کردم و ناراحتی هایم مثل برفی بود که در یک روز آغاز بهار از آسمان می آید و هنوز به زمین ننشسته آب می شود و به زمین فرو می رود. از این گذشته، من می خواستم در آن خانه و در قلمرو حکومت آن سفاک وقتهائی داشته باشم که مال خودم باشم و او نتواند به من امر و نهی کند. او حتی سر سفره یا توی خواب نمی گذاشت من آسوده باشم- سوگند می خورم که آب را ایستاده می نوشیدم و بارها چون می دیدم ممکن است هر لحظه صدایم بزند، چون می دیدم نگاهش مثل دژخیم روی سرم است، غذا یا آب به گلویم پرت شده است. فقط موقع نماز بود که اگر مرا صدا می زد جواب نمی دادم. نمی توانستم بدهم. و او می گفت تو عمداً نمازت را طول می دهی و دو رکعت را چهار رکعت می کنی که جواب مرا ندهی. این بود که به مخالفت با من برخاست. اول از راه شوخی و خنده بچه ها را وا می داشت تا به اتاقک روی راه پلکان که بطور غیر رسمی اتاق من و جای عبادت من بود- بیایند و مهر و تسبیح و جانمازم را پرو پخش کنند یا ببرند. یا اینکه با شکلک و ادا و اطوار مرا به خنده بیندازند و هرطور شده نمازم را بهم بزنند. به این ترتیب، او که خود غیرممکن بود یک روز نمازش قضا شود، او که خود به قول معروف سرش می رفت، نمازش نمی رفت، کاری کرد که من آن را ترک کردم. بعدها طور دیگر سرزنشم می کرد. می گفت:
- من می دانستم که تو نماز خواندنت یک کار هوسی است.
پدرم هم که همیشه راحتی خودش را جلوی نظر داشت و اصل راحتی خودش بود، طرف او را می گرفت، یا اینکه مسئله را به سکوت برگزار می کرد. بهرحال، از آن به بعد زن پدرم برای همیشه امر به معروف کردن را از یاد برد. «دختر نماز بخوان، نماز! آدم بی نماز جایش قعر جهنم است!» این جمله را بار دیگر هرگز از دهان او نشنیدم.
یکسال هم به این ترتیب گذشت و من اینک دختر هجده ساله ای شده بودم. آیا لازم است بگویم. این کویری که من به حکم سرنوشت ظالمانه در آن افتاده بودم، کویری که نه آب داشت نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی، کویری که از حیات معنا در آن نه خبری بود نه اثری و تا چشم کار می کرد ریگ بود و ریگزار و بادهای داغ که شن توی چشم و دهان و دماغ می کرد و زندگی را در بن وجود می خشکاند، باز هم برای من خانه پدری ام بود و باز هم من پدرم را از هر کس بیشتر دوست داشتم و یک تب مختصر که می کرد شب تا به صبح پنهانی می گریستم. چه ساعتها که توی آشپزخانه در کنجی می نشستم و ضمن انجام کار که آنهم برایم حالا نوعی عبادت شده بود، نقشه می کشیدم ببینم چطور می توانم پدرم را بسوی خودم جلب بکنم تا کلمه محبت آمیزی از دهان او بشنوم.
با آنکه چهره مادرم می رفت تا به کلی از صفحه خاطرم محو بشود، در زندان محکومین به اعمال شاقه ای که بودم تنها خوشیهای روحم مثل خزه های سرد میان یک غار، به گذشته های دوری مربوط می شد که رؤیاهای کودکی هنوز جانی دارند و دست و پائی تکان می دهند. آن صبحهای خوش بهار که مادرم به دقت لباس به تنم می کرد و موهایم را شانه می زد و با روبان سفید می آراست و دستم را می گرفت و تا جلوی مدرسه همراهی ام می کرد، و هنگام ظهر نیز لبخند به لب و گلگون چهره بدنبالم می آمد؛ آن شبهای سعادت باری که پشت بام می خوابیدیم، زیر آسمان پر ستاره، توی رختخواب، در آغوش خود با قصه های کودکانه خوابم می کرد. یا صبح روز بعد وقتی که چلچله ها بالای سرم در ارتفاع خیلی پائین پرواز می کردند، می آمد آهسته دست روی موهایم می کشید و با شیرین ترین کلمات بیدارم می کرد. یا حتی آن روزها که بر اثر سرماخوردگی یا سرایت سرخک و مخملک و این نوع بیماریهای کودکان، تبی عارضم می شد و او از شدت ناراحتی به هول و ولا می افتاد،- چه کودکی است که یک بار از شهد اینگونه عواطف چشیده و طعم آن تا پایان عمر از یادش رفته باشد. چیزی که هست دیدن محبت و محروم شدن از آن، همیشه رنجی دارد جانگزاتر از هر رنج و بدبختی.
باری، اینک من در آستانه هیجده سالگی هفت سال تمام بود که رنج می کشیدم و دم برنمی آوردم. از دهلیزی گذشته بودم که در آن دود و آتش بود. تا شانزده سالگی رشد چندانی نداشتم، و باید بگویم که تقریباً به همان وضع یازده سالگی مانده بودم. از شانزده سالگی به بعد، بخصوص در اواخر هفده سالگی ناگهان استخوانم ترکید. به طوری که هیچکدام از لباسهایم دیگر به تنم نمی خورد. مادرم نیز آن طور که پدرم و عمه ام می گفتند، در همین سن بود که قد کشید و استخوان ترکاند. یعنی درست در زمانی که سر من آبستن بود. او که قبل از آن هیکل ریزه و حتی چنانکه عمه ام می گفت، قیافه نارس و قزمیتی داشت، بعد از رشد بر و بالائی پیدا کرده بود و حسن و وجاهتی که توی زنان محله و شاید تمام شهر کمتر نظیرش دیده می شد. وقتی که کنار پدرم ایستاده بود یک سر و گردن از او بلندتر بود. گفته بودم که مادرم هنگام ترک خانه تمام اسباب و وسائلش را جا گذاشته بود. اینک که امتحان می کردم می دیدم لباسهای او گوئی عیناً برای من دوخته شده بود. نامادری ام چون چاق تر بود نمی توانست از آن ها استفاده کند و اگر هم می توانست نمی خواست، زیرا پیش پدرم دون شأن خود می دانست. بهرحال، این رشد جسمی سریع من که برای همه قابل تعجب بود، گوئی در روحیه ام نیز اثر گذارد و اعتمادم را به خودم بیشتر کرد. من از همان زمانها که مدرسه می رفتم می دانستم که دختر زشت روئی نبودم. روی گونه راستم سالکی افتاده است که در مناطق گرم این صفحات آن را اثر زخم خرما می دانند و چیزی معمولی است. دوستان مدرسه ای ام می گفتند که این زخم مرا خوشگل تر کرده بود. و وقتی می دیدند من از روی عادت دوست دارم همیشه با قسمتی از گیسوانم آن را بپوشانم، سرزنشم می کردند. در خصوص این سالک، من به راستی نمی دانم اگر در صورتم نبود چطور بودم. آنچه که می دانم، در سالهای اولیه دوران کودکی که من هنوز از نعمت مادر محروم نشده و خواریهای بی مادری را نچشیده بودم، هنگام بازی یا در اثر هیجان و شرم، بیشتر از سایر همسالانم صورتم تغییر رنگ می داد. من خودم نمی فهمیدم. آن طور که می گفتند سالک روی گونه ام ابتدا سرخ، بعد پریده و مهتابی می شد و حالت پرمعنا و زیبائی به چهره ام می داد. زیرا شرم زیبا است. من می دیدم که ناگهان کلاس برگشته و مرا نگاه می کند. در اثر این حالت، هر معلمی که به کلاس می آمد اول متوجه من می شد، و بدبختانه یا خوشبختانه همیشه اولین شاگردی را هم که پای تخته صدا می زدند من بودم.
باری، در این لحظه که به عقب برمی گردم و به حکم یک ضرورت یا وظیفه یا هر چه که اسمش را بگذاریم این داستان را بر صفحه کاغذ می آورم، با اینکه از آن زمان، منظورم آغاز هیجده سالگی من است، یک سال بیشتر نگذشته چنان است که گوئی یک روزگار دراز چندین ساله را پشت سر نهاده ام. دروغ است که بگویم آن وقت ها من مطلقاً به زشتی یا زیبائی خود توجهی نداشتم یا بر خلاف همه دختران و زنان، اصلاً نمی فهمیدم آئینه چطور چیزی است و به چه کار می آید. حتی در سخت ترین لحظه ها که از دست اجحاف زن پدر گوشه ای نشسته بودم و غم کلاف می کردم (کلافه ام می کرد)، ناگهان می دیدم بهترین تسلی خاطرم این است که برخیزم و خودم را توی آئینه تماشا کنم. این مرا از تنهائی بیرون می آورد.
آقای مهندس، اینک که برای شما داستانی را شروع کرده ام و می باید تا پایان بروم، شرمی ندارم که خود را آن طور که بوده و هستم، بدون هیچگونه پرده پوشی از افکار و احساسات و تمایلاتم، بدون اینکه بخواهم چیزی را وارونه نشان بدهم، مقابل روی شما تصویر کنم. من تاکنون به این موضوع فکر نکرده ام که آئینه نگاه کردن از نظر مذهب و هر اخلاق شریف انسانی نیکو است یا ناپسند، مستحب است یا گناه. ولی می دانم که آدمی حتی قبل از بیرون آمدن شیشه از سنگ چهره خود را در آبهای صاف و راکد، در سطوح صیقلی مرمر و میکا و خیلی اشیاء براق دیگر، می دیده و این کنجکاوی برای او همیشه حامل لذت بوده است. این را شنیده ام و می دانم که شانه را خدا همیشه دوست داشته است و فرعون فقط آن زمان از نظر رب تعالی به کلی افتاد که ریشش را به وسوسه شیطان با دانه های جواهر آراست و از آن پس نتوانست مرتب آن را شانه یا به اصطلاح خار کند. آشپزخانه منزل ما طوری واقع شده بود که پنجره اش به کوچه باز می شد. مادرم آن زمان که ملکه بلامنازع این خانه بود، پشت پنجره آئینه کوچکی نهاده بود و هنگام درست کردن غذا چرخی می خورد بیرون را نگاه می کرد، چرخی می خورد آئینه را. و لحظه ای نبود که از فکر زیباتر کردن خود غافل باشد. چشمان او درشت و می زده بود با پلک های موقر، مژگان بلند و برگشته، پر قوت و شاداب. ابروانش صاف و گشاد از هم. پیشانی اش هموار ولی پرشکوه، با برجستگی ملایمی که در تمام سطح فوقانی آن سایه می انداخت و گواهی بود بر روح سرکش و خود کامه اش. گونه هایش آنجا که پوست به طور نرم و نامحسوس شیب برمی دارد و به فک می رسد و آنگاه در یک انحنای دلپذیر به گردی ***** انگیز چانه می انجامد، چنان طرح خوش و استادانه ای تشکیل می داد که هنوز پس از سالها هر وقت به یاد او می افتم و این خط زیبا را جلوی چشم مجسم می کنم، از یک شادی بی دلیل و مبهم قلبم مالش می رود. او با این خوشگلی مثل هر پرنده زیبا، شادی بخش دل همه کس بود جز خودش که باطناً عذاب می کشید و عاقبت نیز تنها فرزند دلبندش را رها کرد و به سوی سرنوشت نامعلوم رفت. من، با همه آنکه گناه مادرم را بزرگ می دانم، میل دارم به خاطر این خوشگلی او را ببخشایم و آرزو کنم بعد از جدائی از پدرم خوشبخت شده باشد. ولی هرگز آرزو نمی کنم که او را ببینم و از جزئیات کار و حال و وضعش آگاه شوم. بهرحال، مادرم که چهارده سالگی به خانه شوهر آمده بود، هر روز که می گذشت از زیبائی روز افزون خود آگاهتر می شد. در هر جمع که بود در آئینه چشم حاضران، که زن یا مرد، چه می خواستند چه نمی خواستند، شیفتگان و تحسین کنندگان جمال او بودند، پی دیدن و باز هم دیدن این زیبائی بود. گاه که در سکوتی معنی دار لبهای ظریفش روی هم جفت می شد، یا به خنده ای کوتاه و حساب شده دندانهای صدف گون و لثه های بی رنگ ***** بار را بیرون می انداخت، (او در این حالت با آگاهی که نسبت به خود داشت سایه چشمها را فرو می افکند و طوق گلویش را ظاهر می کرد) در هر دو حال آتشی بود از افسون و فریب که کمتر مردی در مقابلش مقاومت می کرد. اکنون که من دوباره خطوط چهره او را در ذهنم مجسم می کنم و آن حالات و حرکات غرورآمیز و عشوه آلودش را، ناگاه می بینم که به کسی لبخند می زند. لب های او روی ردیف دندانهایش کش پیدا می کند و به سرش با موهای سرکش و مواجی که دارد حالتی از تأیید می دهد، یعنی که من گفته شما را درک می کنم و قبول دارم. ولی من با آنکه هشت یا ده سال بیشتر ندارم (کودکی آن زمانم را می گویم) این را خوب می فهمم که او به هیچ چیز نمی اندیشید جز به همان قیافۀ تمرین کرده اش جلوی آئینه. آری، او به زیبائی خود و نقشی که این زیبائی پیش هر کس و همه کس بازی می کرد، آگاه بود و دلش می خواست به بهترین نحو از آن استفاده کند. گاه که به سببی وادار به خودستائی می شد می گفت:
- من آب اندیمشک خورده ام، تعجبی نیست اگر زیبا هستم.
چنانکه گفتم، او زاده اندیمشک بود که در صفحات خوزستان به خوب بودن آبش معروف است. بهرحال، اینک آن آئینه، آئینه کوچکی که مادرم پشت پنجره آشپزخانه نهاده بود، هنوز همانجا بود. منتهی کسی که نگاهش می کرد دیگر نه مادر، بلکه دختر آن مادر بود. هر زمان که صورت خود را در آن نگاه می کردم با من به سخن درمی آمد و با بانگی که به شدت در روحم منعکس می شد می گفت:
- تا کی می خواهی کلفتی یک زن بیگانه و دخترش را بکنی سیندخت؟! زودتر به فکر خودت باش سیندخت.
اما من چه فکری می توانستم برای خودم بکنم و چه کاری از دستم ساخته بود؟ اگر پدرم شخص بانفوذی بود و اینجا و آنجا در مؤسسات دولتی و شرکتهای خصوصی دوستانی داشت که می شد رویشان حساب کرد، شاید با پیدا کردن کاری آبرومند مشگلم حل می شد. پدرم کارمند دون پایه ای بود، و در حد توقعات ما وضع متوسطی داشت متکی بودن به یک حقوق اداری بدون درآمدهای اضافی، مانع پاره ای ولخرجی ها می شد. اما او به سلامت و خورد و خوراک خود و ما خیلی توجه داشت. آدم راحت طلبی بود که در عین حال راحت خانواده اش را هم در نظر داشت. از یک غذای خوب چهره اش شکفته می شد. موقع غذا خوردن دهانش ملچ ملچ صدا می کرد و با تعریف های پر آب و تابی که می کرد قدر آشپز را بالا می برد و رونق سفره را می افزود. چون زیاد به سر و گردنش عرق می نشست همیشه دستمالی کنار سفره دم دستش بود. آذوقه خانه در هر فصل به موقع پیش بینی و از هر جا که میسر بود فراهم می شد. و چون نامادری ام زن ولنگاری نبود، ما هرگز از این بابتها نگرانی نداشتیم.
سفورا، چنانکه اشاره کردم این اواخر دوستانی پیدا کرده بود که در خانه های خود جلسات مذهبی تشکیل می دادند. تفسیرهای قرآن می خواندند، از مزیت های دین اسلام گفتگو می کردند و در عین حال چای و شیرینی می خوردند. این جلسات در حقیقت نوعی وسیله سرگرمی بود برای این قبیل زنان که مقید بودند و نمی خواستند آلوده تفریحات ناسالم بشوند. آنها سینما و تلویزیون را حرام و فعل شیطان می دانستند ولی رادیو را مجاز اعلام کرده بودند. به همین جهت نامادری ام مخالف بود که ما توی خانه تلویزیون داشته باشیم، که نداشتیم. به پدرم اصرار می کرد که به جای تلویزیون، اگر زمانی پولدار شد، کولر بخرد- کولر گازی، که واجب تر بود. هر وقت از آن جلسه ها که معمولاً عصرها بعد از ساعت 5 تشکیل می شد و دو ساعتی طول می کشید، برمی گشت، نفس راحتی می کشید و می گفت:
- آه، چه هوای خنکی، اتاق عین یخچال، کولر واقعاً چیز خوبی است.
اما او طینتاً اهل حسرت خوردن نبود. یا شاید بود ولی در دل نگه می داشت. او هفته ای دو روز به این جلسات می رفت. ولی چون خودش وسیله اش را نداشت هرگز از آنها دعوت نمی کرد که به خانه ما بیایند، که نمی آمدند. و در حقیقت، این جلسه ها تقریباً همیشه در خانه یکی از زنان مؤمنه گشوده می شد که نامش مهشید بود و به علت شوهری موفق زندگی اش در سطح بالاتری بود و خودش هم برای کارهائی از این نوع جوش و خروشی داشت و سرش درد می کرد. یکی از انگیزه های باطنی نامادری ام که پدرم نیز آن را حس کرده بود، به طور غیرمستقیم، آب کردن طلعت بود که گاه او را هم سفت و ساب می داد و همراه می برد. او با اینکه سواد نداشت شمرده و با لحن گرم و کلمات درستی صحبت می کرد. فوق العاده زرنگ و باهوش بود و به همین وسیله توانسته بود با این گروه زنان که کم و بیش منسوب به خانواده های بالاتر بودند رابطه ایجاد کند و در مجالس و مجامعشان شرکت جوید. یکی از این زنان با علاقه ای مفرط داوطلب شده بود که به او خواندن و نوشتن یاد بدهد که البته از من پنهان می کرد. و هفته ای دو جلسه هم به خانه این زن می رفت. آنها هم کولر داشتند و وضعشان بهتر از ما بود. بهرحال، مشغولیت های جدید که برای نامادری ام در حکم نوعی فعالیت اجتماعی بود، او را توی خانه یا نزد این و آن در وضع برتری قرار می داد. گاه می دیدم که با پدرم از حجاب زن که یکی از مسایل مهم مذهب ما است گفتگو می کرد و می کوشید با دلائلی او را قانع کندکه زن باید تمام قسمتهای بدن خود، یعنی روی و موی و حتی دست و پایش را از مرد بپوشاند. پدرم می گفت:
- بعضی زنان هستند که مردی و مرد بودن را به میزان تشخیص یک نفر می شناسند. به این معنی که خودشان را از بعضی مردان می پوشانند و از بعضی دیگر نه. حال آنکه من زنانی دیده ام که در سن هفتاد سالگی هم از یک بچه دهساله رو پوشانده اند.
پدرم از برنامه تازه سفورا ناراضی نبود؛ سهل است، خوشش می آمد؛ زیر پوستش احساس نوعی شادی می کردی که به نظر من مقداری شیطنت در آن بود. غیرمستقیم او را تشویق می کرد. ولی بیشتر از پدرم، این من بودم که خوشحال بودم. زیرا ساعاتی که نامادری ام از خانه بیرون می رفت، در مدت دو یا سه ساعتی که غایب بود، من در خانه کاملاً آزاد و بی آقا بالا سر بودم. البته آزاد در چارچوب وظائف جاری خانه داری که او طبق یک برنامه دقیق و فشرده به من تحمیل کرده بود و چه او بود چه نبود میبایست انجامشان دهم. در ساعاتی که او نبود من این وظائف را انجام می دادم، منتهی به میل خودم. او فقط نتیجه کار را می خواست، و اینکه کی و به چه نحو آنها را انجام داده ام، برایش مهم نبود. بعلاوه، در این گونه موقع ها چون او حواسش با تمام قدرت متوجه و معطوف آن جلسه ها بود، چندان پاپی کار من نمی شد و تا حدی آزادم گذاشته بود.
* * * * *
یکی از همین روزها که نامادری ام به جلسه مذهبی رفته بود من در خانه تنها بودم. کنار حوض نشسته بودم و لباسهای زیر خودم و بچه ها را می شستم. توضیح بدهم که سفورا شستشوی لباس و ملافه های بچه ها و از جمله طلعت را به عهده من گذاشته بود. لباس و ملافه های پدرم را خودش به عهده گرفته بود که با لباسهای خودش جداگانه آنها را می شست. بعلاوه، من یک کار دیگر را هم نمی کردم و آن شستشوی ظروف آشپزخانه بود، زیرا دستم نسبت به پودرهای مایع به شدت حساسیت داشت و نامادری ام با لطف مخصوص از این کار معافم کرده بود.
باری، من توی حیاط کنار حوض نشسته بودم و لباس می شستم. تابستان بود و جز یک پیراهن ململ نازک چیزی به تن نداشتم. برای شما که تازه به این شهر آمده اید و از وضع داخل خانه ها چندان خبر ندارید بگویم که آب خانه های اهواز قبل از لوله کشی سازمان آب، از کارون بود. که توسط لوله می آمد، در مقابل یک مبلغ ثابت ماهانه که گویا شش تومان و دهشاهی بود. این آب، توی خانه به منبعی روی بام منتقل می شد و از آنجا در شیر سرویسها و حوض جریان می یافت. این آب وقت بارندگی های شدید چند روزی گل آلود و غیرقابل مصرف می شد که توی دیگ و پاتیل می ریختند و می گذاشتند تا ته نشین بکند. یا به سراغ چاه و چشمه اگر درجائی یافت می شد و آبش هم شور نبود می رفتند. آبی را که از کارون می آمد توی حب یا حبانه که ظرف دهان گشاد بزرگ و سفالینی بود و روی سه پایه ای قرار داشت، می کردند و کمی زاق توی آن می ریختند و دستمال مرطوبی رویش می انداختند. بعد از شبی خنک می شد و زلال مثل اشک چشم. این داستان آب کارون بود. اما اینک پس از لوله کشی آب که از همان آب کارون بود با تصفیه مختصری که از آن می شد، ما آب تصفیه نشده را که هنوز هم بود بسته بودیم و جز برای مصارف درجه دوم از آن استفاده نمی کردیم- بهرحال، من لب حوض نشسته بودم، آب حوض را روز قبل از آن عوض کرده بودیم و هنوز صاف و زلال بود. این را باید اضافه کنم که علاوه بر استفاده معمولی، حوض بزرگ وسط حیاط در سه فصل از سال بزرگترین وسیله تفریح ما بود. اگر خانه مسجد بود این حوض از نظر ما محرابش بود. از خودم که بخواهم بگویم، این حوض و آب روان آن همدم و همراز من بود. زیرا چه بس ساعتها که غم در دلم بود و به بهانه شستن ظرف یا لباس کنار آن می نشستم و با خودم فکر می کردم و نمی خواستم توی اتاق بروم. و آیا آب، با آنکه خود یک راز است همیشه برای بشر گوینده رازها و گشاینده عقده ها نبوده است؟ آب که می گویند مهر حضرت فاطمه است، برای من هم مایه مهر و صفا بود. شما دیروز روی کارون تعجب می کردید که چرا من و آن دو جوجه همراهم مثل بوتیمار آن همه از آب می ترسیدیم. حال آنکه اگر این رودخانه نبود اهواز مرده بود. همچنان که اگر نیل نبود مصر مرده بود. من که اکنون حوض خانه مان را موضوع صحبت قرار داده ام خوب می فهمم که آب برای ما چه اهمیتی داشت. آن ساعاتی که آب بند می آمد و ما چند روزی ماتم می گرفتیم که چه کنیم؛ آن زمان که دوباره می دیدیم آب آمد. فصلهائی که کارون پائین می افتاد و نکبت زمین و زمان را می گرفت. حتی پرندگان دستخوش هول و اضطراب می شدند و لب بامها می نشستند تا از انسان ها یاری بخواهند. آب، آب، این است قافیه زندگی در شهر گرمسیری ما اهواز. از نیمه فروردین که هوا گرم می شد و چلچله ها به ییلاق می رفتند و شلاق آفتاب در بیابان ریشه گیاهان را میسوزاند و زنجره ها را به سکوت وا می داشت و خزندگان را ناگزیر می ساخت تا هر چه بیشتر به اعماق سوراخ های خود بخزند، تا نیمه پائیز، این حوض زیارتگاه ما بود. نه من، بلکه مادرم، آن زمان که بود، نامادری ام، با همه تقدس خشکه ای که داشت و احتیاط هائی که به کار می بست، پدرم، بچه ها، طلعت، همه و همه، در روز دست کم چند بار توی حوض می رفتیم. پدرم شبها گاهی از اثر گرما و عرق زیاد برمی خاست همانطور با پیراهن و زیرشلوار خودش را توی حوض می انداخت و ساعتها بی حرکت روی پاشویه پهن آن دراز می کشید. می گفت دلش می خواهد تا صبح همانجا بخوابد و بیرون نیاید. و بعد هم که بیرون می آمد همان زیر پیراهن خیسش را فشار می داد می پوشید و می رفت می خوابید.
این را می گفتم که من بی خیال از همه چیز و همه جا لب حوض نشسته بودم و رخت می شستم. در خانه تنها بودم. پدرم ساعت دو و نیم به خانه آمده، ناهارش را خورده دو ساعتی استراحت کرده و پس از صرف چای دوباره سر کار رفته بود. بعضی وقت ها او کارهای صبحش می ماند که عصر می رفت انجامش می داد. این قضیه این اواخر هفته ای یکی دو بار اتفاق می افتاد و من احساس کرده بودم که او به خاطر کسر خرج عمداً کارهای صبحش را به بعدازظهر می انداخت که اضافه کار بگیرد. بعد از رفتن پدرم، سفورا نیز برای آنکه از گرمای خانه فرار کرده باشد، جلسه مذهبی را بهانه کرده و بیرون رفته بود. بچه ها را نیز لباس پوشانده با طلعت همراه برداشته بود. گفته بود، برگشتنی قصد دارد برای آنها از بازار کفش بخرد. با پدرم قرار گذاشته بودند که ساعت هفت و نیم یک جائی توی خیابان همدیگر را ببینند. به طور دقیق نمی توانم بگویم چه روزی از هفته بود. اواسط تابستان و در فصلی بود که تازه خرما شروع به رسیدن کرده بود. ولی رنگ آنها هنوز زرد نارس بود. با آنکه آفتاب عصر هنوز کاملاً ننشسته بود، حیاط ما را سایه فرا گرفته بود. و دلیل این سایه ساختمان کوچک دو طبقه ای بود چسبیده به خانه ما و در ضلع جنوبی آن. میان ساختمانهای پشت به پشت ما که همگی درهایشان به خیابان جدیدالاحداث بیست متری گشوده می شد، این تنها خانه ای بود که طبقه فوقانی اش به حیاط خانه ما مشرف بود. اما از بخت موافق، صاحب این خانه که مرد شیرینی پزی بود سالها پیش آن را به اجاره داده با زن و بچه و آن طور که اصطلاحاً می گویند، علاقه کن، به تهران کوچ کرده بود. آنها مقداری از اسباب و وسائل غیر قابل انتقال خود را در همان اتاق بالا گذاشته و درش را قفل کرده بودند. مستأجر خانه، مرد برنج فروشی بود اصلاً اهل آمل مازندران که در همان خیابان بیست متری دکان داشت. طبقه اول این خانه را که پس از احداث خیابان، در ده یا دوازده سال پیش، حیاطش به کلی از بین رفته و جزو خیابان شده بود، انبار برنج کرده بود. ما از این خانه، یعنی طبقه دوم آن که تابستانها هنگام عصر سایه اش توی حیاط ما را می گرفت و کسی هم در آن آمد و رفتی نداشت، با اینکه موش فراوان داشت و موشهایش به خانه ما هم حمله ور می شدند، خیلی ممنون بودیم. نامادری ام از تنگی جا که سه اتاق بیشتر نداشتیم شکایت داشت، اما از حیاط دنج و بدون مشرف آن با حوض بزرگ سه در چهار متری که داشت، راضی بود. این را هم بد نیست بگویم که نزدیک حوض به دیوار حیاط یک پریز برق بود، و من برای آنکه از اثر گرما بکاهم پنکه را آورده و جلوی خودم نهاده بودم که بادش خنکم می کرد. به تقلید از پدرم با همان پیراهن تنم توی حوض می رفتم و بیرون می آمدم و دوباره جلوی پنکه مشغول کار می شدم. حال و هوای خوشی داشتم و به محض آنکه پیراهن تنم خشک می شد عمل را تکرار می کردم. چون سایه نامادری را روی سرم حس نمی کردم تفریحم شکل شلختگی به خود گرفته بود و از آن لذت می بردم. آن زمان که بیرون می آمدم و پیراهن تر به تنم چسبیده بود، مثل چکاوکی که شیفته بال و پر خویش است به اندام خودم نگاه می کردم، چهره ام شکفته می شد و از خود می پرسیدم:
- آیا به راستی زیبا نیستم؟ چرا، تو به راستی زیبائی.
اینجا منظور من از زیبائی همان طراوت و شادابی جوانی بود. زیرا من در این موقع که حساس ترین و شکفته ترین مرحله زندگی را می گذراندم، بیش از هر زمان دیگر به آینده ام فکر می کردم. ولی افکار و احساساتم نسبت به عشق خام بود. زیرا قبلاً آن را تجربه نکرده بودم. در آن چاردیواری محصور بی در و روزن، من بودم و حوض آب و آسمان سفید روی سرم. اما غافل از اینکه همان آسمان، همان روز و همان ساعت، رقم خودش را برای من زد و سرنوشتم را تا پایان عمر معلوم کرد. در اینجا، آقای مهندس، نمی خواهم با ذکر داستانی که چون عاقبت به ناکامی کشید گیرائی و یا شاید جنبه تقدس آمیز خود را از دست داد، افسانۀ پری و چشمه سار را برای شما زنده کنم. منظورم اعتراف به گناهی است که اگرچه از جانب من ندانسته و به انگیزه غفلتی کودکانه رخ داد، لیکن خرمن هستی جوانی را به آتش کشاند و او را تا پایان عمر بر تلی از خاکسترهای سرد تلخکامی و دربدری و بدبختی نشاند. بار آخری که توی حوض رفتم بیشتر از آنچه که باید طولش دادم. در همان حال که به پشت روی آب شناور بودم، دستها را بی حرکت از طرفین رها کرده و پلکها را در آرامشی که آب به آدم می دهد رویهم نهاده بودم. در این وضعبت، پنهان نمی کنم که پیراهن به تن نداشتم و کاملاً برهنه بودم. برهنه، همانطور که حالا اندیشه هایم و کلماتم هستند. برهنه، همانطور که آن موقع شمشیر سرنوشت بود و حالا می باید داوری خدا باشد. در آخرین لحظه که فکر می کردم وقت بیرون آمدنم است حس کردم که صدائی شنیده ام. صدای تق تق یک جسم سخت فلزی مثل کلید یا سکه پول روی شیشۀ در. چون گوشهایم توی آب بود هنوز مطمئن نبودم که اشتباه نکرده ام. گفتم شاید صدای پنکه بود که چون عمرش را کرده بود گاهی ضمن کار دچار لرزش شدیدی می شد و چند ثانیه ای بی هوا می گشت. پلکها را گشودم و به پنجره اتاقی که مشرف به خانه ما بود نظر انداختم. آنجا کسی بود که مرا نگاه می کرد. و اگرچه فوراً کنار رفت من دو چشم هیز او را که با خیرگی و ولع کامل در اندام برهنه ام چنگ انداخته بود به چشم خود دیدم. دو چشم کبود و درشت که خبر از وجودی رند و دزد صفت می داد و مانند مار افسا رعشۀ مرگ بر وجود طعمه اش می افکند. و آیا هرگز یک آدم کش حرفه ای، یک جلاد که حلقه دار را به گردن محکومی می اندازد، به نگاه التماس آلود قربانی ناتوان خود در واپسین تلاشهای او برای زنده ماندن توجهی دارد و اهمیتی می دهد؟ من در آن چند لحظه کوتاه که حس کردم زیر دید این دو چشم بیگانه هستم در حکم همان قربانی بودم. آنقدر یکه خورده بودم که ابتدا اهمیت واقعه ای را که اتفاق افتاده بود درک نمی کردم. مثل سایه ای کنار دیوار خزیدم و پیراهنم را که قبلاً شسته و روی طناب انداخته بودم و هنوز کمی نم داشت پوشیدم و مثل جانور ضعیفی که احساس خطر کرده است بهتر دانستم مدتی در پناه همان دیوار خاموش بنشینم، تا اگر کسی مرا دیده است فکر کند خواب و خیال بوده است و پی کار و زندگی خود برود. در آن هوای داغ و سوزان می دیدم که سردم شده است. موی بر تنم ایستاده بود و به معنی درست کلمه می لرزیدم. من آن روز معنی این را که می گویند بند دلم لرزید به رأی العین دیدم و درک کردم نمی دانم با خود چه فکر می کردم. ترس چنان در جانم نشسته بود که اعمال و حرکاتم همه غریزی بود. آخر، اگر کسی آنجا توی اتاق بود و اراده می کرد از روی دیوار بپرد و به این سوی بیاید، کدام زنجیری در آسمان خدا آویزان بود که دست من به آن برسد. او کی بود و برای چه به آنجا آمده بود؟ از چه وقت توی نخ من رفته، و با دیدن بدن من در حالت برهنگی پیش خودش چه فکر کرده بود؟ حتی پنجره را گشوده بود، کاملاً گشوده، تا بهتر بتواند دید بزند. و عجیب بود که من صدای گشوده شدن پنجره را اصلاً نشنیده بدم. شاید با این کارش عمداً خواسته بود توجه مرا به خود جلب کند و شرمسار سازد. زیرا از هرچه بگذریم گناه او در برابر غفلت و بی توجهی وسوسه انگیز من ناچیز بود. به خوبی دریافته بود که وقتی مرا از این گناه بزرگ شرمسار سازد اولین سنگ بنای عشق را به دست خود در بنای وجودم به کار گذاشته است. و اگر من تا آن لحظه خود را دختر مطلقاً پاک و بی خدشه ای می دانستم در مخیله ام بپرورانم که از آن پس باید فقط به صاحب آن نگاه تعلق داشته باشم؟
آقای مهندس، من حتی آن زمان، آن روز کذائی شوم که پدرم با ظاهر آرام ولی درون آشفته، به خانه عمه ام آمد و خبر داد که مادرم را طلاق داده است، این قدر زیر یک ضربه کشنده واقع نشدم که اینک شده بودم. اما این زمان هرگز تصورش را نمی کردم، هرگز از ذهن ساده ام نمی گذشت که در چاردیواری امن و حریم قدس خانه خویش دستخوش چنین راهزنی سبعانه یا دستبرد رندانه ای بشوم. اگر من مثل پاره ای نورچشمی های خدا لایق دیده، دختری بودم که همه روزه به استخرهای مختلط زنانه-مردانه می رفتم و بدنم را بی مضایقه در معرض دید هر محرم و نامحرم قرار می دادم، شاید تا حدی موضوع برایم عادی و بی تفاوت بود. اما من آدم بدبختی بودم و آدم بدبخت را به قول اهوازی ها از کل (کوزه شکسته یا ظرف آبخوری برای مرغ است) مرغها کوسه می زند. اینک می دیدم از هول و اضطرابی ناگهانی و ناشناس چنان خسته و کوفته شده ام که قادر نیستم نفس بکشم، و به زودی ممکن است بیفتم و قبل از اینکه نامادری ام و بچه ها سر برسند به کلی از پای درآیم. من آن شب از شدت ناراحتی یا ترس تب کردم.
قای مهندس، اگر فکر می کردم که وجود زنانه ام در کارخانه و پیش روی شما، سر سوزنی باعث حواس پرتی یا ناراحتی خیال شما نخواهد شد، اگر می دانستم این تماس چشم در چشم و همه روزه ای که من و شما با هم داریم خدشه ای در اندیشه و خللی در کار شما ایجاد نخواهد کرد، هرگز لزومی احساس نمی کردم که برای نوشتن این سطور دست به قلم ببرم و با آب قلب خود دفتری را سیاه بکنم. اما اکنون که چنین لزومی را حس کرده ام، اکنون که نیاز و انگیزه روحی شدید همچون دستی نامرئی دست مرا با قلم در دست گرفته است و بسرعتی شگفت روی صفحه کاغذ می دواند، می بینم که از بازگو کردن هیچ نکتۀ پیدا یا ناپیدا، پنهان یا آشکاری نمی توانم خودداری کنم. گوئی حالت آدم بی هوش شده ای را دارم که بعد از یک عمل جراحی و برگشتن به استراحت کم کم به هوش می آیم. هر چه به زبانم می آید دست خودم نیست. آن شب، هنگام غروب و در زمانی که تازه چراغهای کوچه روشن شده بود پدرم به اتفاق بچه ها و نامادری از خرید بازار برگشتند. پدرم برای هر یک از بچه ها و از جمله طلعت، جفتی کفش تابستانی ارزان قیمت خریده بود. و برای اینکه من ناراحت نشوم، واسه من هم از سر گذر خودمان و به انتخاب نامادری، جفتی دم پائی پلاستیک خریده بود. خوب، من که از خانه بیرون نمی رفتم، بنابراین کفش چه لازم داشتم. اگر کفش برایم می خریدند حتماً هوس بیرون رفتن از خانه بسرم می زد که البته مثل جوجه فوراً نصیب کلاغ می شدم و برای همه خانواده و آبروی پدرم ننگ و مصیبت به بار می آوردم! اما آیا به راستی من غیر از این بودم؟ و واقعه آن روز عصر و دسته گل بزرگ و زیبائی که به آب داده بودم گویای این حقیقت شرمبار نبود که من حتی در چاردیواری بسته و زندان مانند خانه برای خانواده ام ننگ و بی آبروئی می آفریدم؟ آیا اینک تشت رسوائی من در تمام محله از بام به زیر نیفتاده و خرد و کلان، زن و مرد، خودی و بیگانه، از راز بدنامی ام آگاه نشده بودند؟ اولین کسی که متوجه آشفتگی حال و پریدگی رنگ رخسارم شد طلعت بود. تا در را به روی آنها گشودم به آشپزخانه برگشتم و گوشه دیوار روی زمین نشستم. او پهلویم آمد، دست روی پیشانی ام که از داغی تب گرگر می زد گذاشت و گفت:
- آه، سیندخت، حال تو عادی نیست. چرا نمی ری استراحت بکنی.
من گفتم که سرم درد می کند ولی میل ندارم استراحت بکنم. چیزی نیست و خودش خوب خواهد شد. او به مادرش خبر داد که توی آشپزخانه آمد و با نگاهی حاکی از هزاران بدگمانی و دیرباوری براندازم کرد ولی سخنی به لب نیاورد. من که جلوی او همیشه خودم را ضعیف حس می کردم، به منظور جلب پشتیبانی یا همدردی اش می خواستم به زبان آیم و قضیه عصر را درست همان طور که برایم پیش آمده بود برایش تعریف کنم. در این صورت شکی نداشتم که او خودش تنها یا همراه با پدرم، شاخ و شانه می کشید و به در آن خانه می رفت تا ببیند کدام خیره سر و به چه جرأت و جسارتی اجازه چنان کار زشتی را به خود داده است که بیاید مثل دزدها پشت پنجره بنشیند و زاغ سیاه دختر جوان همسایه را آنهم وقتی که برای آب تنی لخت شده و توی آب رفته است چوب بزند؟! من با توجه به روحیات نامادری ام که زن متعصب و یکدنده ای بود، یقین داشتم که این کار را می کرد. همان سرشب می کرد و نمی گذاشت شبی از میانش بگذرد. اما این را نیز یقین داشتم که او از آن پس بهانه خوبی به دستش می افتاد که هرگز نگذارد قدم از خانه بیرون بگذارم. مرغی بودم که لنگه کفشی هم به پایم بسته می شد. وقتی سفورا به اتاق برگشت صدای بلند پدرم را شنیدم که از او پرسید:
- سیندخت سرش درد می کند، چرا؟
او بی تفاوت گفت:
- پشه لگدش زده است. همچین می گوید. پرخوری کرده است. شاید هم بهانه است.
طلعت میان حرف او رفت:
- مامان، او تب دارد. تنش مثل کوره می سوزد. آن وقت تو می گوئی پشه لگدش زده است!
سفورا صدایش را بلندتر کرد:
- تب بیرون رفتن از خانه، من خوب می فهمم او چش میشه!
طلعت دوباره گفت:
- دم پائی ها به پای او بزرگ است، خیلی هم بزرگ. من به تو گفتم مامان که اینها برای او بزرگ است اما تو اعتنا نکردی. شاید می خواهی خودت آنها را بپوشی که اینقدر بزرگ گرفته ای.
سفورا به او پرخاش کرد:
- خفه شو، حالا تو هم به خاطر این دختر گنده تنه لش به مادرت لغز می گوئی؟ خوب، اگر بزرگ است خودش ببرد کوچکترش را بگیرد.
بگو مگو و یکی به دو بین مادر و دختر سبب شد که پدرم مرا صدا زد و چون واقعاً گمان می کرد که ناراحتی من بنا به قول نامادری ام از آنجهت بود که توی خانه مانده و همراه آنها نرفته بودم، بدون اینکه توی صورتم نگاه کند، با لحن نیمه خشن و سردی که بیشتر به موضوع دعوای بین مادر و دختر برمی گشت تا من، گفت:
- اگر دم پائی ها بزرگ است کوچکترش را هم داشت، می توانی بروی و آنها را عوض کنی. همین حالا. ما اینها را از خواربارفروشی سر کوچه خریدیم. من، فردا پس فردا تو را می برم و برایت کفش می خرم.
من که خوشحال شده بودم جایز ندانستم روی حرف پدرم حرف بزنم. و اگرچه در آن لحظۀ بخصوص ابداً مایل نبودم از خانه بیرون بروم، بهتر دانستم امرش را اطاعت کنم تا آن هوای تیره ای که از به اصطلاح ناراحتی من در فضای خانه ایجاد شده بود از بین برود. جورابهایم را پوشیدم، چادرم را تک سرم انداختم و فوراً بیرون رفتم. فکر می کردم شاید طلعت هم همراهم خواهد آمد. بهمین جهت بیرون خانه، دم در کمی منتظر او ماندم. اما سفورا که شیر گیر شده بود از سر کینه عمداً به او فرمانی داد تا نتواند همراه من بیاید. و من ناگزیر خودم تنها راه افتادم. در همان چند دقیقه کوتاهی که دم در ایستاده بودم و روی تک پلۀ موزائیکی بالا و پائین می رفتم و پا به پا می کردم- کمی آن طرف تر در خم کوچه که تیر چراغ برق بود، جوانکی را دیدم ایستاده که یک دستش را توی جیب شلوارش کرده بود. کوتاه بود ولی چهارشانه و قوی. پیراهن نیمه آستین یقه بازی به رنگ سفید با راههای آبی یا نمی دانم قهوه ای پوشیده بود که پائینش را روی شلوار رها کرده بود. کفش هایش تابستانی شبکه دار بود که به شلوارش می آمد. موهایش، اگر درست حدس زده بودم، فرفری، صورتش گرد و با طراوت و چشمهایش که در حالت سکوت سخن می گفت، درشت و روشن بود. سبیلهای کمی که روی لبان تر و تازه و نیمه گلگونش را گرفته بود از وسط جا باز می کرد و حالت بخشنده و بشاش صورت او را که با چشمانی فاصله دار و دور از هم مشخص می شد، تکمیل می کرد. این تصویری است که در آن لحظه بلافاصله در ذهن من نقش بست؛ تصویری که شاید می باید تا به ابد از بین نرود. تا مرا دید که از حیاط بیرون آمدم، مانند نوآموزی که توی کوچه ناگهان به معلمش برخورده است، قد کشید و راست ایستاد. و چون من در جهت مخالف او بسمت دکانهای سر گذر به راه افتادم آهسته دنبالم آمد. اینک سایه او را و صدای پای او را در پنج قدمی پشت سر خود می دیدم و می شنیدم و نکته حیرت آورتر و شگفت آمیزتر، او نام مرا می دانست زیرا دیدم گفت:
- سیندخت.
خود را به نشنیدن زدم و بر سرعت قدمم افزودم. ولی او به من رسید و کمی هم جلوتر افتاد. در همان حال دوباره گفت:
- سیندخت، به تو حق می دهم که مرا نشناسی و به جا نیاوری. از آن روز که ما اهواز را ترک کردیم و به تهران رفتیم ده سال می گذرد. هر دوی ما رشد کرده و بزرگ شده ایم. همه چیز تغییر یافته است.
فوراً شست من خبردار شد که او چه کسی بود. کیوان پسر بلقیس خانم و آن مرد شیرینی پز، همسایه های جنوبی خانه ما، که ما همین طوری میان خود از آنها با نام شیرینی پزها یاد می کردیم.
آقای مهندس، مثل اینکه خاطره های دور یا این طور بگویم، عواطف کودکی، در وجود آدم حق آب و گلی پیدا می کنند که ما همیشه نسبت به آنها گذشت یا کشش مخصوصی در دل حس می کنیم. من که گفتی از فرط بی کسی برای گشودن عقده های درونی ام یک دوست قدیم و ندیم پیدا کرده بودم، چیزی نمانده بود که بایستم و کاملاً خودمانی و بی رودربایست با او وارد احوال پرسی و خوش و بش بشوم و از حال مادرش جویا گردم. بخصوص خوشحال می شدم اگر می شنیدم که آنها قصد داشتند همانطور که رفته بودند حالا دوباره به اهواز برگردند و در خانه ملکی خود سکونت گیرند. و آیا اینک بلقیس خانم هم همراه او به اهواز نیامده بود؟ این موضوع البته پس از گذشت هفت سال برای من دیگر مهم نبود و چاق و لاغرم نمی کرد که مردم، چه دوستان قدیم چه جدید، می دانستند یا نمی دانستند که مادرم از پدرم طلاق گرفته بود و من اینک زیر دست نامادری شمر صفتی افتاده بودم که زیره زیره پوستم را می کند و در روغن خودم سرخم می کرد. این برای من دردی شده بود که می باید به تنهائی بکشم و دم برنیاورم. من می خواستم بایستم و با او حرف بزنم، ولی آیا خنده دار نبود که درست برخلاف این میل وقتی که بیست قدمی بیشتر نداشتیم که به سر گذر برسیم، قدمهایم را به حد دویدن تند کردم و در یک چشم بهم زدن خودم را توی خواربارفروشی گذاشتم؟ آنجا نیز پس از عوض کردم دم پائی ها، با آنکه پول همراه برده بودم تا بعضی چیزهای دیگر بگیرم، درنگ نکردم و بدون اینکه اطرافم را نگاه کنم به خانه برگشتم. با خود می گفتم:
- چه خوب شد که نایستادی و با او هم صحبت نشدی. بدون شک او همان کسی است که عصر از توی پنجره نگاهت می کرد. این همان بچه تخس و بی قراری است که آن زمان روزی ده بار از روی دیوار آن خانه می پرید، به این خانه می آمد، کلون در حیاط را باز می کرد و برای خودش بیرون می رفت. اگر کسی حرفی می زد یا اعتراضی می کرد با دهن کجی یا لغز لیچارش روبرو می شد. این او است، این او است، همان پسرک لوس و خودخواهی که از او نفرت داشتی- حالا بزرگ شده و یال و کوپال بهم زده است. حالا بزرگ شده و سبیل درآورده است. مار پوست می اندازد، خلق و خو نمی اندازد. این خود اوست. این خود اوست.
من به اتاق بالای راه پلکان که مخصوص خودم بود رفتم و پشتم را به رختخواب تکیه دادم. همانطور که ایستاده بودم گفتی کسی پاهایم را از زیر بدنم کشید. با تمام هیکل به زمین نشستم و بیش از پیش در اضطرابی هولناک فرو رفتم. گفتی زنگی بیخ گوشم به صدا درآمده بود که مرا به سوی سرنوشتی شوم و گریزناپذیر فرا می خواند. خود را بره ضعیف و از گله جدا مانده ای می دیدم که وقت دیدن گرگ به علت همان ضعف و ترسش خود به خود به سوی او جلب می شود و گلوگاه نرمش را عرضه دندانهای تیز او می کند. چیزی که بیشتر از همه این افکار تب آلود را در ذهنم دامن می زد خاطره ای بود که مخصوصاً از یک کار این جوان در همان زمانهای کودکی داشتم، و آن این است که برای شما تعریف می کنم:
- یک روز مادرم در خانه سفره نذری انداخته بود و جزو دعوت شدگان که همه زن بودند، مادر او هم بود. پنداری نه ده یا دوازده سال پیش بلکه همین دیروز بوده است. هنوز چهره سرخ و سفید و کمی لاغر این زن، با آن لحن بسیار ملایم و کشدار بیانش که گفتی حال و حوصلۀ مخالفت با هیچ چیز را نداشت و در نگاه چشمان سبز روشنش مهربانی و موافقت دلنشینی موج می زد، از خاطرم محو نشده بود. عمه ام همیشه داستانی می گفت که قبل از پیدا شدن مادرم، آنها قصد داشتند از همین بلقیس خانم که او را خانم بِلّی صدا می زدند و دختری بود فوق العاده موقر و نجیب، متین و در عین حال دلربا، برای پدرم خواستگاری کنند. و آنگاه که عقدش کردند با باز کردن یک در از میان حیاط به آن خانه، به قول عمه ام هوژی، بیاورندش به این خانه. عمه ام مخصوصاً برای آنکه لج مادرم را درآورد و خوشگلی اش را دست کم بگیرد، همیشه از چشمهای زیبا و فتان این زن و پوست لطیف و آفتاب ندیده اش سخن به میان می آورد. با پشیمانی و آه و ناله دست بر دست می زد و افسوس می خورد که چرا پدرم دیر جنبید و فرصت استثنائی و کم نظیری را از دست داد. و آخر سر این طور می گفت:
- او آن قدر خوشگل و تو دل برو، آن قدر شیرین و مامانی بود که ما فکر نمی کردیم حتی برای خواستگاری توی آن خانه راهمان بدهند. یک شکرپاره از همان ها که پدر شیرینی پزش درست می کرد و جلوی دکان برای جلب مشتری به بند می آویخت. یک هلوی پوست کنده. اما یک وقت چشم باز کردیم و دیدیم که هلوی پوست کنده توی حلق کسی افتاد که به نان گرده می گوید پپه. یک کارگر آس و پاسی که توی دکان برای پدرش کار می کرد و شبها هم همانجا می خوابید. و گوشت نصیب گربه شد.
پدرم هم هر وقت صحبت از این زن به میان می آمد، اگر دراز کشیده بود برمی خاست می نشست، و اگر نشسته بود سینه راست می کرد. با غرور مخصوص مثل کسی که فتحی کرده است به اشخاص دور و برش نظر می انداخت. صورتش از هیجان گل گل می شد. دستها را با آستین بالا کشیده به زانویش تکیه می داد و در حالی که آب توی دهانش می گشت همان داستان را با لفت و لعاب بیشتری تکرار می کرد. آن طور که رویهم رفته از این صحبت ها فهمیده بودم، پدر بلقیس، آقای قندچی که اینک مرحوم شده بود، یکی از شیرینی پزهای قدیمی و معروف اهواز بود. در زمان جنگ، به پیروی از غالب همکاران خود که به علت کمبود قند و شکر به آب نبات فروشی روی آورده بودند، کار شیرینی پزی اش را متوقف و منحصراً آب نبات فروش شده بود- آب نبات های پولکی مخصوص خوردن چای که میان مردم رواج فراوان داشت. آقای قندچی که جز یک دختر، اولاد نرینه ای نداشت و از این حیث دستش کاملاً تنها بود، از بخت موافق کارگری پیدا کرده بود بسیار و.فادار و کوشا به خدمت که در آن اوضاع و احوال سخت بهتر از یک فرزند زیر بال او را گرفته و در دکان برایش کار کرده بود. این خانواده که پشت در پشت به کار شیرینی پزی اشتغال داشتند عموماً، و آقای قندچی خصوصاً مردان خداپرست، اصیل، سر به زیر و محتاطی بودند که بنا به طبیعت کاسبانه بی آزار خود دوست داشتند همیشه در حاشیه راه بروند و تا آنجا که ممکن است خود را درگیر مسائل پیچیده و پر سر و صدای زندگی و زمانه نکنند. به طوری که آقای قندچی تنها دختر خود را به مدرسه نفرستاده بلکه برایش معلم سر خانه گرفته بود. و سرانجام نیز چون به هیچ قیمت حاضر نبود او را از خود جدا کند، خلعت دامادی را بر دوش کارگر خود که نامش مقبل بود انداخته بود تا در عین حال او را نیز بتواند برای همیشه نزد خویش نگه دارد. به این ترتیب، مردی که در دنیا هیچ کس را نداشت و سرمایه اش حس وفاداری و وظیفه شناسی اش بود در یک شب از هیچ به همه چیز رسید و صاحب اجاقی شد که به حکم سرنوشت می باید پس از آقای قندچی برای باقی عمر روشنش نگه دارد.
باری، آن روز در مهمانی سفرۀ مادرم، خانم بلی کیوان را هم آورده بود که توی دهلیز خانه با ما بازی می کرد. اگر بهتر بگویم، او ما را که چند دختر هم قد و همسال بودیم اذیت می کرد و بی سبب از خودش می رنجاند. هنوز که هنوز است من راز این غروری را که بین پسران و دختران کمتر از دهسال هست و آنها را در منتهای کنجکاوی که نسبت بهم دارند بشدت از هم می رماند، می دانم در چیست. پدرم به خواهش مادرم و به خاطر همین مهمانی، تازه خانه را داده بود نقاشی کرده بودند. نمی دانم به خاطر این نقاشی بود که مادرم مهمانی می داد یا به خاطر مهمانی بود که نقاشی را کرده بود. به هرحال خوب نظرم هست که دهلیز آن کاملاً سفید و بی لکه بود. کیوان با کفشهای میخ دار پاها را از طرفین به دیوار تکیه می داد. با مهارتی خاص بالا می رفت و همینکه سرش به گچ سقف می خورد سر می خورد و در یک حرکت پائین می آمد. چون همبازی پسر نداشت، می خواست با این کارها خودش را به رخ ما دخترها بکشد. من سوار لنگه در چوبی حیاط شده بودم و آهسته با آن تاب می خوردم. او کوشید پائینم بکشد و خود سوار شود. و چون زورش از من بیشتر بود سرانجام موفق شد. من که شکست خورده بودم، و به علاوه از شیطنت های او که در و دیوار را زخمی کرده بود و احمقانه بازی بچه ها را بهم می زد خشمناک بودم، حرصم گرفت، صورتش را چنگ انداختم که پوست آن درست روی لپ به قدر پشت ناخنی قلوه کن شد و خون از آن راه افتاد. من وحشت زده عقب نشستم، و او که می رفت تا شکایت پیش مادرش ببرد ناگهان شیر شد و برگشت. فکر کردم قصد زدنم را دارد. ولی نه، نیت او چیز دیگری بود. مرا به دیوار فشرد. بازوانم را محکم گرفت و گونه ام را دو بار از دو طرف بوسید. بوسه ای تند و آبدار که حتی مادرم نیز تا آن زمان آنگونه مرا نبوسیده بود. خلاصم کرد و گفت:
- این هم سزای گربه ای که چنگ می اندازد. اگر خجالت سرت بشود خودت را توی مستراح خانه به دار می زنی!