قسمت دوم
مجلل واقع در مجموعه ی اپارتمانهای شخصی ساز پدر که جمعا ده واحد بود همراه امین رضا اقامت کردم و دنیا نیز طبقه ی اول را برگزید تا هم به ما نزدیک باشد و هم رفت و امد برایش راحت تر گردد .
غریب و بی پناه با کوهی از مشکلات مانده بودم . درس و مشق یک طرف ، پنهان کردن بی کسی ام در خانه از طرف دیگر علتی بود تا نقشهای زیادی بازی کنم و این مرا خسته می کرد بی انکه فرصتی برای رفع خستگی داشته ابشم . وقتی هم که به پدر و همق جانکاه درد بی امانش از همه ان ناملایمتی که دیگر برایم قابل لمس کردن شده بود می اندیشیدم سر تا پا می سوختم و در نهایت به جنون می رسیدم . تمام ان احساست پر شر و شور جوانی که با خط گرفتن از اندیشه های والای پدر به ارزوهای معقول و منطقی تبدیل شده بود از هم پاشیده می نمود و تنها یک خلا عظیم برایم باقی مانده بود . هر چه می کردم تا هم چنان پی همان امال باشم و خط مشی ام را حفظ نمایم ، نمی توانستم و مرتب در کوچه پس کوچه های تاریک وجودم گم می شدم . اخر ان اهداف نیازمند پشتیبانی مردی با دریات و قدرتمند مثل پدر بود و من به تنهایی توان یک مرد دنیا دیده را نداشتم . ناگزیر دنبال راه چاره ای گشتم تا مگر بتوانم روح و روان افسار گسیخته ام را سر و سامانی بخشم پس انچه از گذشته های دور و نزدیک داشتم زیر و رو می کردم تا بتوانم خاطره ای شیرین و خواستنی و لذت بخش را نقطه ی عطفی قرار دهم و از ان در بین خرابه های زندگی معنوی و تکه تکه ام قصر بلورین قشنگی بسازم و در مواقع اضطراری انجا بخزم ؟ و اندکی بیارامم و یافتم ... در این گذر سوگل ، رفیق شفیقم مرا به بهترین وجه یاری می داد و ...
جدا دختر و عجیب و غریبی هستی ! تو می خواهی یک سال را به این امید واهی سر کنی ؟! اگر او پسر موجهی نیست چرا اصرار می کنی ؟ !
گفتم : نه ! چه می گویی هنوز برای خانواده ام چیزی مسلم نشده .
-بگذار خیالت را راحت کنم . تو تا اخرش می وری و هیچ ربطی هم به شرایط علی ندارد .
-در عوض می فهمم دوستم دارد یا نه .
سوگل با ان روحیه ی شاد و همیشگی اش خندید و گفت :
-هی ، خیلی وقت است فهمیدی و کار از کار هم گذشته ؟!
او دست روی دلش گذاشت و قهقهه زنان ...
فکر علی که زمانی فقط یک راه گریز بود بعد از گذشت شش ماه انچنان جان گرفت که بعد از دعاهای عارفانه برای پدر با شوری خاص به او می پرداختم چون سرانجام توانسته بودم غیر از پدر کسی را محرم اسرار بدانم و در خلوت بدون حضور فیزیکی اش ساعتها با او حرف بزنم . هیجان ناشی از علاقه ام و این موقعیت خاص طوری مرا در برگرفت که نیاز داشتم به گونه ای مطرحش کنم ، پس ..
سرانجام بعد از وقایع تلخ و شیرین بسیار که اتفاق افتاد ، ان ارزوی عزیز به حقیقت پیوست ، دنیا گفت : مگر می شود ؟! خواستگار تو هستند .
-با این رعشه سینی چای ...
-بس کن ، بیا این تو و این هم مادر .
دقیقه ای بعد مادر استانه ی در اتاقم ایستاد و با حرص گفت:
-دیگر چه خبر شده ؟ این همه دردسر و مرافعه برای رسیدن به این نقطه کافی نبود ؟!
دل مجنونم را به دریا زدم و گفتم :
چای نمی اوردم ، موهایم را نمی بندم ، علی دیوانه وار این رشته های طلائی را دوست دارد .
مادر چشم غره ای رفت و گفت :
-اگر تو به خاطر این پسره سرت را به باد ندادی .
با وجود علاقه زیاد بین من و علی جریان خواستگاری از جانب مادرش و خواهرش زهرا نیمه کاره باقی ماند . نزدیک سفر اجباری اش عاشقانه ترین محبتها را تقدیمش کردم . او نیز خواست منتظر بازگشتش بمانم و بدون هیچ برنامه ی رسمی هم چنان پایبند قول و قرارهایمان باشیم .
من هم در ان دقایق اخر هرگز نخواستم با پرس و جو از دختر غریبه ای که چندی قبل همراهش دیده بودم اشفتگی بیشتری بوجود بیاورم .
سرانجام او به ان طرف ابها رفت اما این برایم پایان ماجرا نبود و باید می فهمیدم ان دختر کیست و بین او علی چه رمز و رازی نهفته که اینقدر محبوب مرا پریشان و مضطرب کرده است .
در غروب ان روز حاص ماه دوم بهار ، درست 120 روز از رفتن علی می گذشت . هوا بسیار مطبوع و دلچسب بود و ابی اسمان ابی تر از هر وقت و قرمزی افتاب در غروب سرختر به نظر می رسید . پوران صندلی راحتی را به ایوان پر گل و گیاه برد و خواست تا بیرون بروم و از بوی خوش انها لذت ببرم . من با طیب خاطر دعوتش را پذیرفتم و روی صندلی تاب دار به رویا پردازی های شیرین و زیبایم پرداختم . نمی دانم دقیقا خواب بودم یا بیدار اما دیدم علی سوار بر اسبی بلند قامت و کشیده از کنارم گذشت و سرعت بادش گیسوانم را پریشان کرد . وقتی برگشت ملتمسانه جلوی پای اسبش زانو به زمین زدم و خواستم تا بماند . لبخند جادوئی اش که همیشه دیوانه اش بودم نثارم کرد و گفت : دخترک رویایی و موطلایی من چرا این قدر پریشانی ؟!
با گرمی گفتم : این دستان در هم فرورفته ی مرا در دستانت بگیر و ببین تا کجا وجودم نیاز به بوی تو دارد ، بیا مرا دریاب تا گرمای نگاهت مرحمی بر چشمان همیشه بهارم باشد .
علی گفت : چرا چشمانت باید هابر همیشه بهار باشد و دل رویایی ات پاییز برگ ریز ؟!
گفتم اگر می دانستی که در این روزهای کش دار و پایان پذیر چه میکشم سوال نمی کردی . باور اغلب بین گفتن و نگفتن ، ماندن و نماندن دست و پا می زنم و اخر سر هم چیزی جز نفیر جگر خراش این دل بدبخت نصیبم نیست . علی جان حداقل بگو قلب دردمند و هجران کشیده ام چه گنهای جز عشق دارد که باید این همه تاوان پس بدهد ؟!
از اسب پایین امد . پا روی ابر برهواری گذاشت و قدم زنان به نزدیکم امد و دستانم را گرفت و در چشمانم نگریست . و گفت : بلند شو همراهم بیا تا دیگر تاوانی برای بی گناهی ات ندهی .
گفتم : ایا بر من خزان زده و بی رمق می باری تا جان بگیرم و بتوانم دردی را که در گل برگهای پژمرده ام لانه کرده ، ویران کنم ؟
مرا به طرف خود کشاند و سرم را روی سینه اش فشر و گفت : حالا در اغوش من فریاد بزن ، بگو ، بگو . گفتم اگر تو همیهش مرا این طور گرم در اغوش خودت بگیری و مثل گهواره ای ارام به این سو و ان سو تکان بدهی ، دوباره بهار جوانی در وجود سردم پا می گیرد و می توانم بگویم چه طرب انگیز است در خاک سرشت تو جان گرفتن و خرج کردن تمام ثمره ان در راه قداست . علی از پیشانی ام بوسه ای برداشت و گفت :
شیرینی مثل شهد عسل و با طراوتی مثل باران .
می خواهم بگویم روح خسته و جان بیمارم امیدش فقط به ازادی در اسارت دل توست . به گرمای دلچسب سینه اش تن سپردم و ادامه دادم :
می دانم که می دانی چطور عشق و دلدادگی ، تازیانه های داغ و سنگینش را بر غرور و ابرویم زد و کوس رسوایی ام در هر کوی و برزن به صدا در اورد اما من ماندم و باز هم خواهم ماند تا بالاخره در قلبت راهم بدهی و از عشق رویایی ات بی نصیبم نگذاری . محبوبم ، هر چند در برابر عزت نفس تو تحقیرم اما چه کنم که ارزویم بزرگ است و دلم تو را می طلبد . به یگانگی خدای احد و واحد سوگند میخورم که تمام هستی ام به سوی تو پر می کشد پس مرا بپذیر و بگذار دامنم را با اب صداقت تو تطهیر کنم و از نور دیدگانت چراغ راه زندگی ام را بیفروزم . صدایی اشنا مرا از ان حال غریب بیرون اورد . وقتی چشم باز کردم ، هوا تاریک شده بود ولی من هنوز روی صندلی راحتی ایوان تاب می خوردم ، دوباره همان صدا گفت :
-مهدیه جان شام حاضر است . سر به عقب برگداندم و دیدم پوران کنارم ایستاده است و با شچمانی مرطوب نگاهم می کند . گفتم : چرا ناراحتی ؟!
بغضش را فرو داد و گفت : ان قدر خالصانه با این پسر بی وفا درد و دل می کنی که جگر ادم کباب می شود . شگفت زده پرسیدم : مگر من بلند ، بلند حرف زدم ؟ اشکهایش را پاک کرد و گفت : بله ، انگار علی اقا همین جا بود . با دل نگرانی گفتم :
چه بد شد ، ببینم امین رضا از سرکار برگشته ؟
پوران گفت : نگران نباش جز من کسی در خانه نیست .
خواستم برخیزم اما از ضعف به دسته ی صندلی تکیه زدم . پوران جلو امد تا کمکم کند . گفتم : نه ، چیز مهمی نیست ، بهتر است برویم سر میز ف با اصرار پوران ، لقمه ای در دهانم گذاشتم ولی هنوز نجویده صدای زنگ تلفن بلند شد . پوران گفت : شما بنشین ، من جواب می دهم . گفتم :
-تو شامت را بخور ، خودم می روم . وقتی از جلوی اینه ی قدی پذیرایی می گذشتم ، نگاهی به چهره ام انداختم و در نهایت تاسف پریشانی و افسردگی را در تمام خطوط ان دیدم . اهی کشیدم و سریع رد شدم و از اتاقم گوشی را برداشتم .
صدای نامفهوم مردی سلام و احوالپرسی کرد اما متوجه نشدم کیست .
جدی و عصبانی گفتم : شما هنوز یاد نگرفته اید که قبل از هر چیز باید خودتان را معرفی کنید!
صدای مردانه خنده ای بلند سر داد . قلبم ریخت . این همان طنین افسونگری بود که دل و دینم را برایش باخته بودم . از شدت هیجان دچار تهوع و سرگیجه شدم و ناباورانه گفتم :
-علی تو هستی ؟! یعنی بیدارم یا هنوز در رویای ایوان مانده ام ؟!
علی گفت : یقینا خودم هستم ، مگر جز من کسی جرات دارد شماره دردانه مرا بگیرد و این طور حرف بزند ؟!
هول شده بودم و تمام وجودم می لرزید . با لکنت گفتم : نمی دانم چه بگویم و چطور شروع کنم ! علی گفت : فقط بگو چطوری ؟!
گفتم : هیچ وقت تا این اندازه خوب نبودم . علی گفت : به سفر اروپا رفتی یا نه ؟!
گفتم : ای بدجنس هنوز در ان فکری ، اگر تو ناراضی باشی ، حتی نفس کشیدن را هم فراموش می کنم . علی گفت : افرین نازنین محبوبم .
گفتم : راستی پیغام ان شب اخر ...
پیغام تو رسید ولی بد جور گرفتار بودم و نتوانستم تماس بگیرم اما وقتی کمی خودم را جمع و جور کردم ، چندین بار زنگ زدم که همیشه امین رضا یا دنیا جواب می دادند و من فکر کردم حتما تو رفته ای و در ایران نیستی . ان قدر دیوانه بودم که کوچک ترین بهانه هایش برایم منطقی ترین تعبیرها به حساب می امد .
من روزها و شبهای بسیار دشواری را برای شنیدن کلامی از تو انتظار کشیدم . علی خندید و گفت :
اه ! واقعا خیلی سخت گذشت ؟!
گفتم : باوارش خیلی دور از ذهن است ؟!
علی گفت : اگر بگویم بله تو برای قانع کردنم چه داری بگویی ؟
گفتم : علی ! معلوم هست چه خبر است ؟! چطور می توانی عشق بی حد و مرز مرا این قدر ساده زیر سوال ببری ؟!
چطور نتوانم ، تو در طول این چهار ماه نهایت بی انصافی را درباره ام به خرج دادی .
علی گفت : مگر مدعی نبودی عاشقم هستی ، مگر نگفتی حاضری در هر شرایطی با من باشی ، مگر نخواستی باورت کنم .
گفتم : خوب معلوم است ، حلا هم مدعی ام و حاضرم و می خواهم .
پس چرا در تمام این مدت کوچک ترین سراغی از من نگرفتی و حتی مادرت هم ارتباطش را با مادرم قطع کرده ، ایا این معنی همان تب و تابی است که تو از ان دم می زنی ؟!
با تضرع و التماس گفتم : علی عزیزم ، محبوبم با حرفهایت مرا به لبه ی پرتگاه ناامیدی سوق نده ، و این طور محکم و قاطع درباره ام قضاوت نکن ، به جان عزیزت ، که نفسم به ان بند است ، قسم وقتی برای خداحافظی امدم ، ان قدر سرد و توهین امیز با من و خانواده ام برخورد شد که دیگر جایی برای قدم بعدی نگذاشت . دوست دارم باور کنی خانواده ات انچنان مرا شکستند که درد بی خبری از تو را به جان بی رمقم خریدم اما راضی نشدم تا یک بار دیگر ان رفتار پست و حقارت امیز را تجربه کنم . علی جان عزیز دل تنهایم ، خدا می داند که اگر برای دین تو بیشتر پافشاری می کردم مرا از کوچه به خیابان می انداختند ، حالا فکر نمی کنی زیادی متوقع هستی ؟!
علی که انتظار چنین رفتار وحشیانه ای را از خانواده اش نداشت ، گفت : من بسیار متاسفم اما ... اما ادعای بی حد و مرز تو در عشق هر توقعی را جلیز می شمارد .
گفتم : برخورد خانواده ات و رفتن بدون خاحافظی تو مرا وادار به عقب نشینی کرد . علی گفت : مگر ما خداحافظی نکرده بودیم ؟!
گفتم : من امدم تو را حضوری ببینم که ان وضع پیش امد .
علی دیگر دلیلی نداشت و ساکت ماند و من ادامه دادم :
و عمل تو نشان داد شاید از تصمیم خودت منصرف شده ای و دیگر علاقه ای به من نداری .
باز خودت نتیجه گیری کردی ! کی گفته من منصرف شده ام و به تو علاقه ندارم .
دستپاچه گفتم : خواهش می کنم عصبانی نشو و به من حق بده که فکرم خطا برود، اخر در طی این مدت نه نشانی و نه تلفنی در اختیارم گذاشتی تا حداقل این طور خط بطلان روی افکار سیاهم نکشی .