-
ادبيات ميهن پرستانه
چكامه زرتشت از عارف قزويني
به نام آنكه در شأنش كتاب است
چراغ راه دينش آفتاب است
مهين دستور دربار خدايی
شرف بخش نژاد آريايي
دوتا گرديده چرخ پير را پشت
پي پوزش به پيش نام زرتشت
به زير سايهء نامش توانی
رسيد از نو به دور باستاني
ز هاتف بشنود هر كس پيامش
چو عارف جان كند قربان نامش
شفق چون سر زند هر بامدادش
پي تعظيم خور ، شادم به يادش
چو من گر دوست داري كشور خويش
ستايش بايدت پيغمبر خويش
به ايماني ره بيگانه جويی
رها كن تا به كي بي آبرويي
به قرن بيست گر در بند آيی
همان به ، دين بهدينان گرايي
به چشم عقل ، آن دين را فروغ است
كه خود بنيان كن ديو دروغ است
چو دين كردارش و گفتار و پندار
نكو شد ، بهتر از يك دين پندار
درآتشكدهء دل بر تو باز است
درآ كاين خانه را سوز و گداز است
هر آن دل را نباشد شعله افروز
به حال ملك و ملت نيست دلسوز
در اين كشور چه شد اين شعله خاموش
فتادي ديك مليت هم از جوش
تو را اين آتش اسباب نجات است
در اين آتش نهان ، آب حيات است
چنان يكسر سراپاي مرا سوخت
كه بايد سوختن را از من آموخت
اگرچ از من بجز خاكستري نيست
براي گرمي يك قرن كافيست
چه اندر خاك خفتم زود يا دير
تواني جست از آن خاكستر ، اكسير
به دنيا بس همين يك افتخارم
كه يك ايراني والاتبارم
به خون دل نيم زين زيست ، شادم
كه زرتشتي بود خون و نژادم
در دل باز چون گوش تو و راه
بود مسدود ، بايد قصه كوتاه
كنونت نيست چون گوش شنفتن
مرا هم گفته ها بايد نهفتن
بسي اسرار در دل مانده مسرور
كه بي ترديد بايستي برم گور
-
مردي ز ما در باستان: ابراهيم پور داوود
آمد بهار اي نازنين ، گيتي به کام خويش بين
بر گير شادان ساتکين ، بشنو سرودي دلنشين
در فروردين جامي ز مي ، ياد آورد از فر کي
وز زرتشت نيک پي، پيغمبر ايرانزمين
مردي ز ما در باستان ، بر خاست از آذربايجان
از دوده اسپنتمان ، وز خاندان آبتين
گفتا که من پيغمبرم ، زرتشت والا گوهرم
فرخنده پيک داورم ، وخشور دين راستين
دستور مينو بارگاه ، آرم سوي گشتاسپ شاه
باشد مرا يار و پناه ، آن مرد با تخت و نگين
رخشنده پندار آمدم ، زيبنده گفتار آمدم
فرخنده کردار آمدم ، آري بود پيک اين چنين
دادار من مزدا بود ، يکتا و بي همتا بود
در روشني پيدا بود ، نه در ديو تاريکي گزين
بپذير دين ار بخردي ، اين دين پاک ايزدي
تا چيره گردي بر بدي ، با رستگاري همنشين
پندار نيکو گفتن ، گفتار نيک آموختن
کردار به اندوختن ، اين است فرمان مهين
زين خاندان تا گر سمان، وز مردمان تا ايزدان
جز راستي راهي مدان ، آن راه فردوس برين
-
اين مام ايرانزمين دار پاس:داراپارسي
دريغا و دردا خدايا سپاس
تو اين مام ايران زمين دار پاس
همه جمع گشته بسي كركسان
ز جاهل ز الوات و از ناكسان
پر از مدعا و پر از قال و قيل
تو گويي فتاده ز خرطوم فيل
شده چرخ دولت و هم مرد لنگ
برفتست نيك, آمده كار ننگ
نه كس دلخوش و عرصه گشتست تنگ
سگان كرده آزاد و يخ پاره سنگ
جوان و جوانمرد رفته ز ياد
همه عشق ميهن بگشته ست باد
همه سفلگان تيغ آهيخته
به خود از فلز تسمه آويخته
خروشند و تازند و آرند يورش
همه اين كنند بهر نان و خورش
جوان حب ميهن ببرده ز ياد
رها كرده آنرا پرستد نژاد
به ترفند رخت وطن كرده تن
همه سر بكار فروش وطن
نه منطق سخنها همه سرسري
كشد زوزه گه گرگ خاكستري
به ظاهر براند زبان مادري
به باكو گرايد نه به آذري
سخن در دهان سخت باكو پسند
شده آذري زان دژم هم نژند
بظاهر حذر دارد از كار دين
بتركي ثناگوي مزدور دين
همه مزد گير و همه شخص زور
همه چشم ديد وطن گشته كور
همه گشته مفتون ومسحور سحر
نه عشقي ز بهر وطن هم نه مهر
دريغا و دردا از اين كار كرد
فروشند ميهن به تركان زرد
همه بد دلند و همه بد منش
همه تند و جاهل و اهل تنش
كدورت بورزند با پارسي
نخواهند نيوشند سخن فارسي
كشيده ز ايرانمان نقشه چند
به تركي باكو بدو واژه چند
يكي فارسستان ورا خواندي
دگر جزو ميهن نيارايدي
اگر قصد داري دهي آگهيش
دهد ناسزا سر به آيين و كيش
خدايا امان ده زجاهل و زور
از آن پيش ميهن شود خاك گور
-
ترا! ای کهن بوم و بر دوست دارم :
زنده ياد مهدی اخوان ثالث (م. اميد)
ز پوچ جهان هيچ اگر دوست دارم
ترا، ای کهن بوم و بر دوست دارم
ترا، ای کهن پير جاويد برنا
ترا دوست دارم، اگر دوست دارم
ترا، ای گرانمايه، ديرينه ايران
ترا ای گرامی گهر دوست دارم
ترا، ای کهن زاد بوم بزرگان
بزرگ آفرين نامور دوست دارم
هنروار انديشه ات رخشد و من
هم انديشه ات، هم هنر دوست دارم
اگر قول افسانه، يا متن تاريخ
وگر نقد و نقل سير دوست دارم
اگر خامه تيشه ست و خط نقر در سنگ
بر اوراق کوه و کمر دوست دارم
وگر ضبط دفتر ز مشکين مرکب
نئين خامه، يا کلک پر دوست دارم
گمان های تو چون يقين می ستايم
عيان های تو چون خبر دوست دارم
هم ارمزد و هم ايزدانت پرستم
هم آن فره و فروهر دوست دارم
بجان پاک پيغمبر باستانت
که پيری است روشن نگر دوست دارم
گرانمايه زردشت را من فزونتر
ز هر پير و پيغامبر دوست دارم
بشر بهتر از او نديد و نبيند
من آن بهترين از بشر دوست دارم
سه نيکش بهين رهنمای جهان ست
مفيدی چنين مختصر دوست دارم
ابر مرد ايرانئی راهبر بود
من ايرانی راهبر دوست دارم
نه کشت و نه دستور کشتن به کس داد
ازينروش هم معتبر دوست دارم
من آن راستين پير را، گرچه رفته ست
از افسانه آن سوی تر، دوست دارم
هم آن پور بيدار دل بامدادت
نشابوری هورفر دوست دارم
فری مزدک، آن هوش جاويد اعصار
که ش از هر نگاه و نظر دوست دارم
دليرانه جان باخت در جنگ بيداد
من آن شير دل دادگر دوست دارم
جهانگير و داد آفرين فکرتی داشت
فزونترش زين رهگذر دوست دارم
ستايش کنان مانی ارجمندت
چو نقاش و پيغامور دوست دارم
هم آن نقش پرداز ارواح برتر
هم ارژنگ آن نقشگر دوست دارم
همه کشتزارانت، از ديم و فاراب
همه دشت و در، جوی و جر دوست دارم
کويرت چو دريا و کوهت چو جنگل
همه بوم و بر، خشک و تر دوست دارم
شهيدان جانباز و فرزانه ات را
که بودند فخر بشر دوست دارم
به لطف نسيم سحر روحشان را
چنانچون ز آهن جگر دوست دارم
هم افکار پرشورشان را، که اعصار
از آن گشته زير و زبر دوست دارم
هم آثارشان را، چه پندو چه پيغام
و گر چند، سطری خبر دوست دارم
من آن جاودنياد مردان، که بودند
بهر قرن چندين نفر دوست دارم
همه شاعران تو و آثارشان را
بپاکی نسيم سحر دوست دارم
ز فردوسی، آن کاخ افسانه کافراخت
در آفاق فخر و ظفر دوست دارم
ز خيام، خشم و خروشی که جاويد
کند در دل و جان اثر دوست دارم
ز عطار، آن سوز و سودای پر درد
که انگيزد از جان شرر دوست دارم
وز آن شيفته شمس، شور و شراری
که جان را کند شعله ور دوست دارم
ز سعدی و از حافظ و از نظامی
همه شور و شعر و سمر دوست دارم
خوشا رشت و گرگان و مازندرانت
که شان همچو بحر خزر دوست دارم
خوشا حوزه شرب کارون و اهواز
که شيرينترينش از شکر دوست دارم
فری آذر آبادگان بزرگت
من آن پيشگام خطر دوست دارم
صفاهان نصف جهان ترا من
فزونتر ز نصف دگر دوست دارم
خوشا خطه نخبه زای خراسان
ز جان و دل آن پهنه ور دوست دارم
زهی شهر شيراز جنت طرازت
من آن مهد ذوق و هنر دوست دارم
بر و بوم کرد و بلوچ ترا چون
درخت نجابت ثمر دوست دارم
خوشا طرف کرمان و مرز جنوبت
که شان خشک و تر، بحر و بر دوست دارم
من افغان همريشه مان را که باغی ست
به چنگ بتر از تتر دوست دارم
کهن سغد و خوارزم را، با کويرش
که شان باخت دوده ی قجر دوست دارم
عراق و خليج تورا، چون ورازورد
که ديوار چين راست در دوست دارم
هم اران و قفقاز ديرينه مان را
چو پوری سرای پدر دوست دارم
چو ديروز افسانه، فردای رويات
بجان اين يک و آن دگر دوست دارم
هم افسانه ات را، که خوشتر ز طفلان
بروياندم بال و پر دوست دارم
هم آفاق رويائيت را؛ که جاويد
در آفاق رويا سفر دوست دارم
چو رويا و افسانه، ديروز و فردات
بجای خود اين هر دو سر دوست دارم
تو در اوج بودی، به معنا و صورت
من آن اوج قدر و خطر دوست دارم
دگر باره برشو به اوج معانی
که ت اين تازه رنگ و صور دوست دارم
نه شرقی، نه غربی، نه تازی شدن را
برای تو، ای بوم و بر دوست دارم
جهان تا جهانست، پيروز باشی
برومند و بيدار و بهروز باشی
-
خاقانی شروانی
هان اي دل عبرت بين از ديده نظر كن هان
ايوان مداين را آيينه عبرت دان
يك ره زسر دجله منزل به مداين كن
و ز ديده دوم دجله بر خاك مداين كن
خود دجله چنان گريد صد دجله خون گويي
كز گرمي خونابش آتش چكد از مژگان
از آتش حسرت بين بريان جگر دجله
خود آب شنيدستي كاتش كندش بريان
گر دجله در آموزد باد لب و سوز دل
نيمي شود افسرده ، نيمي شود آتش دان
تا سلسه ايوان بگسست مداين را
در سلسله شد دجله ، چون سلسله شد پيچان
گه گه به زبان اشك آواز ده ايوان را
تا بوكه به گوش دل پاسخ شنوي ز ايوان
گويد كه تو از خاكي ، ما خاك توايم اكنون
گامي دو سه بر مانه و اشكي دوسه هم بفشان
آري چه عجب داري كاندر چمن گيتي
جغد است پي بلبل ، نوحه است پي الحان
ما بارگه داديم ، اين رفت ستم بر ما
بر قصر ستم كاران تا خود چه رسد خذلان
بر ديده من خندي كاينجا زچه مي گريد
گريند بر آن ديده كاينجا نشود گريان
داني چه مداين را با كوفه برابر نه
از سينه تنوري كن وز ديده طلب طوفان
اين است همان ايوان كز نقش رخ مردم
خاك در او بودي ديوار نگارستان
اين است همان درگه كورا زشهان بودي
ديلم ملك بابل ، هندو شه تركستان
اين است همان صفه كز هيبت ار بردي
برشير فلك حمله ، شير تن شاد روان
پندار همان عهد است از ديده فكرت بين
در سلسله درگه ، در كوكبه ميدان
از اسب پياده شو ، بر نعط زمين رخ نه
زير پي پيلش بين ، شه مات شده نعمان
مست است زمين زيرا خورده است بجاي مي
دركاس سر هرمزخون دل نوشروان
بس پند كه بود آنگه بر تاج سرش پيدا
صد پند نوست اكنون در مغز سرش پنهان
كسري و ترنج زر ، پرويز و به زرين
برباد شده يكسر ،با خاك شده يكسان
پرويز به هر بزمي زرين تره گستردي
كردي ز بساط زر زرين تره را بستان
پرويز كنون گم شد ، زان گمشده كمتر گو
زرين تره كو برخوان ؟ رو كم تركو برخوان
گفتي كه كجا رفتند آن تاجوران اينك
ز ايشان شكم خاك است آبستن جاويدان
بس دير همي زايد آبستن خاك آري
دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان
خون دل شيرين است آن مي كه دهد رزين
ز آب و گل پرويز است ان خم كه نهد دهقان
خاقاني از اين درگه دريوزه عبرت كن
تا از در تو زين پس دريوزه كند خاقان
امروز گر از سلطان رندي طلبد توشه
فردا ز در رندي توشه طلبد سلطان
اين بحر بصيرت بين بي شربت ازو مگذر
كز شط چنين بحري لب تشنه شدن نتوان
-
شاعر: عليرضا شجاعپور
وطن
وطن يعنی چه، يعنی دشت صحرا؟
وطن يعنی چه، يعنی رود دريـــــــا؟
وطن يعنی چه، يعنی باغ، بیشـــــه؟
وطن يعنی چه، يعنی كشت، ريشــه؟
وطن يعنی چه، يعنی شهر، خانه؟
وطن يعنی چه، يعنی آب، دانــــه؟
وطن يعنی چه، يعنی كار، پيشـــــه؟
وطن يعنی چه، يعنی سنگ، تيشه؟
××
وطن يعنی همه آب و همه خــــاك
وطن يعنی همه عشق و همه پاك
وطن يعنی محبت، مهربانی
نثار هر كه دانی و ندانـــــی
وطن يعنی نگاه هموطن دوســــــت
هر آنجايی كه دانی هموطن اوست
وطن يعنی قرار بـــیقراری
پرستاری، كمك، بيمارداری
وطن يعنی غم همسايه خوردن
وطن يعنی دل همسايه بــــردن
وطن يعنی درخت ريشه در خاك
وطن يعنی زلال چشمه پـــــــاك
ستيغ و صخره و دريا و هامون
ارس، زاينده رود، اروند، كارون
دنا، الوند، كركس، تاقبستان
هزار و قافلانكوه و پلنگـــــــان
وطن يعنی بلنــدای دمــاونـــــد
شكيبا، دل در آتش، پای در بند
وطن يعنی شكوه اشترانكوه
به دريای گهر استاده نستوه
وطن يعنی سهند صخره پيكر
ستيغ سینه در سنگ تمنــدر
××
وطن يعنی وطن استان به استــــــان
خراسان، سيستان، سمنان، لرستان
كوير لوت، كرمان، يزد، ساری
سپاهان، هگمتانه، بختيــاری
طبس، بوشهر، كردستان، مريوان
دو آذربـايجــان، ايــلام، گيـــــــلان
سنندج، فارس، خوزستان، تهران
بلوچستان و هرمزگان و زنجــــان
وطن يعنی دلی از عشق لبريز
گره باف ظريف فرش تبريــــــــز
وطن يعنی هنر يعنی سپاهان
حرير دستباف فرش كاشـــــان
وطن يعنی ز هر ايل و تباری
وطن را پاسبانی، پاسـداری
وطن يعنی دلير و گرد با هم
وطن يعنی بلوچ و كرد با هم
وطن يعنی سواران و سواری
لر و كرد و يموت و بختيــــاری
وطن يعنی سرای ترك با پارس
وطن يعنی خليج تا ابد فـــارس
وطن يعنی كتيبه در دل سنــگ
تمدن، دين، هنر، تاريخ، فرهنگ
وطن يعنی همه نيك و به هنجار
چه پندار و چه گفتار و چه كـردار
وطن يعنی شب رحمت شب قـــــدر
شب جوشن، شب روشن، شب بدر
وطن يعنی هم از دور و هم از دير
سـده نوروز يلــدا مهرگـان تیـــــــر
هزاران خط و نقش مانده در ياد
صبـــا كلهر کــمالالملك بهــزاد
نكيسا باربد تنبور نی چنـــگ
سرود تيشه فرهاد در سنگ
سر و سرمايههای سرفرازی
حكيم و بوعلی سـينا و رازی
به اوج علم و دانش رهنوردی
ابوريحــان و صـدرا سـهروردی
به بحر علم و دانش ناخـدائی
عراقی رودكی جامی سنائی
وطن يعنی به فرهنگ آشنائی
دُر لفـــظ دری را دهخــــــدائی
وطن يعنی جهانی در دل جام
وطن يعنی رباعيــــات خيــــام
وطن يعنی همه شيرين كلامی
عفاف عشـــق در شـعر نظامی
وطن يعنی پيــام پند سعدی
زبان پيوسته در پيوند سعدی
وطن يعنی نگاه مولوی ســـــوز
حضور نور در شمس شب و روز
وطن يعنی هوا و حال حافظ
شكوه بــاور انـدر فـال حافظ
وطن يعنی بتيره دمدمه كوس
طلوع آفتاب شـــعر از طـــوس
وطن يعنی شب شهنامه خوانــدن
سخن چون رستم از سهراب راندن
وطن يعنی رهائی ز آتش و خون
خروش كاوه و خشـــم فريــــدون
وطن يعنی زبان حال سيمرغ
حديث يـال زال و بال سيمرغ
وطن يعنی گرامی مرز تا مرز
وطن يعنی حريم گــيو گـودرز
وطن يعنی اميد نااميدان
خروش و ويله گردآفريدان
وطن يعنی دل و دستی در آتش
روان و تن كــمان و آتـــــش آرش
وطن يعنی لگام و زين و مهميز
سواران قران و رخش و شبـديز
وطن يعنی شبح يعنی شبيخون
وطن يعنی جلال الدين و جيحون
وطن يعنی به دشمن راه بستن
به اوج آريـــوبــرزن نشســـــتــن
وطن يعنی دو دست از جان كشيدن
به تنگسـتان و دشتسـتان رسيـــدن
زمین شستن ز استبداد و از كين
به خــون گــرم در گــرمابه فــــين
وطن يعنی اذان عشــق گفـتن
وطن يعنی غبار از عشق رفتن
نماز خون به خونين شهر خواندن
مهاجـم را ز خرمشــــهر رانـــــدن
سپاه جان به خوزستان كشيدن
شهادت را به جـان ارزان خريـدن
وطن يعنی هدف يعنی شهامت
وطن يعنی شرف يعنی شهادت
وطن يعنی شهيد آزاده جانباز
شلمچه پاوه سوسنگرد اهواز
وطن يعنی شكوه سرفرازی
وطن يعنی ز عالم بينيازی
وطن يعنی گذشته حال فردا
تمـام سهم يك ملـت ز دنيـــا
وطن يعنی چه آباد و چه ويران
وطن يعنی همــين جــا يعنـی
ايــــــــــــــــــران
-
آريو برزن
سروده اي از خانم توران بهرامي ( شهرياري )
برگرفته از كتاب ديوان توران
كنون گويمت رويدادي دگر
زتاريخ ديرين اين بوم و بر
چو اسكندر آمد به ملك كيان
يكي گرد فرمانده قهرمان
به ايرانيان داد درس وطن
در اين ره گذشت از سرو جان و تن
كه فرزند نام آور ميهن است
مر آن شير دل آريو برزن است
چو اسكندر آهنگ ايران نمود
همه آگهان را هراسان نمود
جهانگستري فكرو سوداي او
جهانگيري انديشه و رأي او
چو موج شتابنده مي راند پيش
بشد كار دارا به سختي پريش
سرانجام دارا در آمد زپا
از اين بار شد پشت ايران دوتا
بسي شهر ها را سكندر گشود
به جز پارس ، چون راه دشوار بود
گذرگاه او تنگه اي بود تنگ
دو سويش همه صخره و كوه و سنگ
همه سنگ ها بود ره ناپذير
همه صخره هايش كهن سال و پير
در آن تنگه سردار ايران سپاه
بر اسكندر و لشكرش بست راه
چو كوهي سر افراشت بر آسمان
كه تا ره بود بسته بر دشمنان
پس از روزها پايداري و جنگ
پس از هفته ها كارزار و درنگ
سكندر نيارست از آن ره گذشت
بكارش فرومانه و در مانده گشت
سرانجام فكري سكندر نمود
پي چاره تدبير ديگر نمود
بگفتا به سردار ايران سپاه
كه بگذر زپيكار و بگشاي راه
ببخشم ترا بر همه مهتري
از اين پس تو سردار اسكندري
ولي آريو برزن پاكدل
پي پاس اين خاك و اين آب و گل
به اسكندر از خشم پاسخ نداد
چو كوهي فراروي او ايستاد
سرانجام ، نابخرد گمرهي
به دشمن نشان داد ، ديگر رهي
چو اسكندر از تنگه آمد فراز
زنو آريوبرزن چاره ساز
گران پا تر از صخره هاي بلند
بپا ايستاد اندر آن ، تنگ ، بند
بدينگونه ره بر سكندر ببست
بر او آشكار و مسلم شكست
بدانست جز مرگ در پيش نيست
و را تا عدم يك قدم بيش نيست
چو نزديك شد لحظه واپسين
به ميدان آورد گفت اين چنين :
(( بدان اي سكندر پس از مرگ من
پس از ريزش آخرين برگ من
تواني گشايي در پارس را
نهي بر سرت افسر پارس را
به تخت جم و كاخ شاهنشهان
قدم چون نهي بادگر همرهان
مبادا شوي غره از خويشتن
كه ايران بسي پرورد همچو من
چو اسكندر اين جانفشاني بديد
سر انگشت حيرت به دندان گزيد
به آهستگي گفت با خويشتن
كه اينست مفهوم عشق وطن
اگر چند آن آريا مرد گرد
پي پاس ايران زمين ، جان سپرد
ولي داد درسي به ايرانيان
كه در راه ايران چه سهل است جان !))
-
پس از بر چیده شدن دکان «آذربایجان دموکرات فرقه سی» و فرار پیشه وری و یارانش به شوروی، ونجات آذربایجان، بسیج خلخالی شاعر آذربایجانی این قصیده را سرود:
من آن خاك بلاخيز بلا گردانِ ايرانم
من آذربايجانم، پرورشگاه دليرانم
بگو با خصم من گر بگسلد رنجیر چرخ از هم
مر از جان ایران نگسلاند عهد و پیمانم
بگو بـا خصم من تـاريخ عالم را به دقت خوان
كه داني من پديده آرندۀ تـاريخ ايرانم
من از چنگيزيان مشت فراوان خوردم و اينك
نه چنگيز است و ني مشتش من آن ديرينه سندانم
من از سمٌ ستور لشكر تركان عثماني
لگدها خوردم و نگذاشتم گردي به دامانم
من اندر سخت جاني شهرۀ دنياي ديرنيم
تو پنداري: مجارستانم و چين و لهستانم؟!
من آذربايجانم، لايموتم، من نميميرم
اگر ايـران ما جسم است، من در جسم او جانم
من آذربایجانم مهد زرتشت بهی کیشم
صمیمی پاسدار دودمان آل ساسانم
من امضا كردهام منشور استقلال ايـران را
به خون پاك خود كان موجها دارد به شريانم
من اندر قلٌۀ خاک وطن عنقای آزادم
تو ایدون من فریبی تا کشانی کنج زندام!
من آذربایجانم پیشۀ آزاده شیرانم
بگو با روبهان بازی مکن با نرٌه شیرام
من آذربایجانم لقمۀ چرب ِ و گلوگیرم
به کام دوست چون شهدم، به حلق خصم استخوانم
من آن صید گریزان پایم ای صیٌاد نا بخرد
چه دامم گسترانی تا به دام آری تو آسانم
«به چندين حرف هذياني به افسونم چه ميخوانی
مگر من اي حريف خيره سر طفل دبستانم! »
براي من عبث، افسون همي خواني، نميداني
كه من خود كهنه پير ديرم و استاد دستانم
از این نزُل مهنٌا داری ار بر مردم خود ده
به جای آن که می خوانی چنین با وعده مهمانم
اگر موج فتن ارکان هستی را بلرزاند
نخواهد شد درنگ و رخنه ای در عزم و ایمانم
اگر در کوی جانبازان نشانی دارم و نامی
من آن نام و نشان بر شهریار خود گروگانم
به بند و بند ِ جانم رشته تار و پود این پرچم
نخستین روز تکوین جهان جولای کیهانم
«تو پنداری به مکر چند تن جاسوس هر جایی
توانی دور از ایران سازی و رسم نیاکانم!»
زمانی دور از ایرانم نمودی تا سحر هر شب
تو غافل بودی و خون می چکید از توک* مژگانم
«هنوز اندر فراق یوسف افتاده بر چاهم
پی گمگشتۀ خود همنوای پیر کنعانم»
-
ياد آوري از شاهان و دليران ايراني
كجا شد فريدون زرين كلاه
كجا شد منوچهر گيتي پناه
كجا شد كيقباد آن يل سر فراز
كجا شاه كاوس دشمن گداز
كجا رفت كيخسرو تاجدار
چه شد شاه گشتاسب و اسفنديار
كجا رفت شاپور وشاه اردشير
كه با دشنه دريد پهلوي شير
كجا رفت بهرام و بهمن كجاست
خداوند ايران وارمن كجاست
كجا شاه اشكانيان اردوان
ز ساسانيان شاه نوشيروان
كجا آن بزرگان ايران زمين
كه فرمانشان رفت تا هند وچين
كجا پهلوانان دشمن شكار
چو زال و چو نيرم چو سام سوار
چو رستم خداوند زابلستان
كه بد ناوكش چون اجل جان ستان
چو گيو و چو بيژن چو گودرز گو
مهان كهن نامداران نو
دريغا كه رفتند يكبارگي
براندند از اين خاكدان بارگي
يلان قوي پنجه سرفراز
همه رخت بستند و رفتند باز
گر از تخم آنان يكي داشتيم
به دل تخم شادي همي كاشتيم
-
ياد آوري از شاهان و دليران ايراني
كجا شد فريدون زرين كلاه
كجا شد منوچهر گيتي پناه
كجا شد كيقباد آن يل سر فراز
كجا شاه كاوس دشمن گداز
كجا رفت كيخسرو تاجدار
چه شد شاه گشتاسب و اسفنديار
كجا رفت شاپور وشاه اردشير
كه با دشنه دريد پهلوي شير
كجا رفت بهرام و بهمن كجاست
خداوند ايران وارمن كجاست
كجا شاه اشكانيان اردوان
ز ساسانيان شاه نوشيروان
كجا آن بزرگان ايران زمين
كه فرمانشان رفت تا هند وچين
كجا پهلوانان دشمن شكار
چو زال و چو نيرم چو سام سوار
چو رستم خداوند زابلستان
كه بد ناوكش چون اجل جان ستان
چو گيو و چو بيژن چو گودرز گو
مهان كهن نامداران نو
دريغا كه رفتند يكبارگي
براندند از اين خاكدان بارگي
يلان قوي پنجه سرفراز
همه رخت بستند و رفتند باز
گر از تخم آنان يكي داشتيم
به دل تخم شادي همي كاشتيم