دیر زمانی است خاطراتت، یادت
جا مانده اینجا
گویا خیال نداری سراغشان بیایی
امانت داریم خوب است!
روی چشم نگه داشته ام هنوز هم
فکر بازی در سر دارم
بازی مبادله
خاطرات مال تو
تو مال من
Printable View
دیر زمانی است خاطراتت، یادت
جا مانده اینجا
گویا خیال نداری سراغشان بیایی
امانت داریم خوب است!
روی چشم نگه داشته ام هنوز هم
فکر بازی در سر دارم
بازی مبادله
خاطرات مال تو
تو مال من
برای من از دور دست تکان نده !
من تو را همین نزدیکی گم کرده ام ...
می بینی ؟
دیگر تنها نیستم !
جای تو را بغض پر کرده است ...
عبور یک غریبه بود
که با دستای اهنین سکوت سپیدم را ربود
فریاد از آن سکوت...
نفرین بر این عبور...
من سکوتم را باز خواهم گرفت...
دونگاهی که کردمت همه عمر
نرود، تا قیامت ازیادم
نگه اولین، که دل بردی
نگه آخرین، که جان دادم
عاشق شدم به خنده هات
به خنده های بی ریات
وقتی که تو حرف می زنی
محبته توی صدات
چقدر قشنگه اون موهات
که ریخته روی شونه هات
همهی اين خانهها را
عمودی باشند
یا افقی
میپيمايم...
تنها
برای يک لحظه
که دستانت
در دستان من باشد
آنروز
وقتی میان باد و بادیه و گلبرگ
پروانه های چشم های من
از بوسه باران نگاهت لبریز بودند
دریافتم
که چه قدر "تو در من - من در تو" جاودانه ایم !
پرواز خواهم کرد روزی
اگر نگاه تو بگذارد !!!
بگذارید تا میتوانم بازی کنم
که فردا با من بازی خواهند کرد
بگذارید بچه بمانم!
سکوت دردناک است اما در سکوت است که همه چیز شکل میگیرد و
در زندگی ما لحظه هایی هست که تنها کار ما باید انتظار کشیدن باشد...
همه دوست دارن به بهشت بروند
اما همه نیز از مردن می ترسند
برای بهشت رفتن باید جرات مردن داشت...
چندان که در سفری
عطرها تو را بهانه می کنند ،
چون کودکی که دیدار مادر را
یک لحظه بیندیش
عطر ها
حتی عطرها
دوری و غربت را احساس می کنند
چشمانت را باز کن و ببین..
چه کسی تو را خواهد کند باور؟
چه کسی باشد تو را یاور؟
چشمانت را باز کن و ببین..
دوستت دارم هایت را باور میکنم .
مانند امضای پای نامه هایت!
که می گویی خون است
اما،
طعم آب انار می دهد
بر هر چه بود و هست
در پیش روی تو
محکم و استوار اقرار می کنم
این اعتراف من
باواژه های مهر
جمله های شوق
در موجی از غرور
این اعتراف من:
من دوست دارمت...
من دوست دارمت...
من دوست دارمت...
فاصله ی ساقه تا شکوفه
فاصله ی خیال تو
با من
فریادی است
که با مرگ خاموش می شود
این بار هم که
تاول پاهایم خشک شود
دوباره عاشقت می شوم
دوباره راه می افتم
دوباره
گم می شوم
چشمانت کارناوال آتش بازی است
یک روز در هر سال برای تما شا یش می روم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی می کنم
که زیر پوستم شعله می کشد....
تا زمانيكه تو با من باشي ،
چه تفاوت دارد
آسمان آبي رنگ
يا كه
شب باراني .
روزهاست
از سقف لحظه هایم
یاد تو چکه می کند
اگر باران بند بیاید
از این خانه می روم ...
وقتی تو با من نیستی از من چه می ماند ؟
از من جز این هر لحظه فرسودن چه می ماند؟
غیر از خیال خسته از تکرار تنهایی
غیر از غباری در لباس تن چه می ماند؟
باور کن!ای دیراشنای ناشناسم!
در قلب شب گر -غیر شب-چیز دگر هست...
در قلب من-جز قلب من-چیز دگر نیست...
من یه گل خشک و کاغذی
تو ابر پاک اسمون
ای اسمونی دل نبند
به حق پاک بی نشون...
اگر می شد صداها را دید
چه گل هایی!
چه گل هایی!
که از باغ صدای تو
به هر اواز می شد چید
اگر می شد صدا را دید ..... .
شسته بودم کنار رودخانه
که سایه ای افتاد پشت سرم
خیال کردم ، برگشته ای !
سایه ، بازی خورشید با کوه بود
دستی دراز ، اگر داشتم
پایین می کشیدمش .
کوچه ها یتیم
خنده ها یتیم
ماه و خورشید یتیم
بی تو
همه شعرهایم یتیم
می شوند...
موسیقی عجیبی ست مرگ.
بلند می شوی
و چنان آرام و نرم می رقصی
که دیگر هیچکس تو را نمی بیند
از بـیکران دریـا٬ خـورشید می دمید.
زیـبـای من شکوه ِ شکفـتن را
در آسمـان و آئـینـه می دیـد.
ایـنـک:
سه آفـتاب!
گاه گاهی به خودم می گفتم
تو چه تنها شده ای
تو و تنهایی و این حجم اتاق
مثل یک فاجعه را می ماند
گاه گاهی به خودم می گفتم
کاشکی معجزه می شد
و کسی می آمد توی تنهایی من…
گاه گاهی به خودم می گفتم….
بوسه هايم ابری می شوند
و پشت سرت
آسمان،آسمان فرو می ريزند
و مثل پرستويی
کنار پنجره اتاقت می خوابند و
سراغت را می گيرند
هرجا که بوی تو باشد
من گوش میشوم و او صدا
فردا
آدینه، من می شوم تََن و او جان جان.
امشب باز
ثانیه ها را تا تُهی شدن ستاره ها می شمارم
کاش می شد از نردبان شب
بالا بروم
و بچینم تک ستاره ای تنها را
و بچسبانم در ورق اول تنهایی خود!
دلتنگم !
دلم بهانه می گیرد تو را !
و تو ...
بی خبر در کوچه های فاصله پرسه می زنی !
دلتنگم ...
عزیز هم پرسه ام !
دلتنگم ...
غریبه !
هوای دلم عجیب برایت گرفته !
من و اسمانی از حرف های نگفته !
راستی
جسارت نباشد عزیزم
تو کی می ایی؟!
من که چیز زیادی نخواستم
تنها آسمان را خواستم و گاهی تو را
که اگر ماه نباشد روشنایی شب هایم شوی...
چشمانت کارناوال آتش بازی است
یک روز در هر سال برای تما شا یش می روم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی می کنم
که زیر پوستم شعله می کشد....
روزهاست
از سقف لحظه هایم
یاد تو چکه می کند
اگر باران بند بیاید
از این خانه می روم ...
وقتی تو با من نیستی از من چه می ماند ؟
از من جز این هر لحظه فرسودن چه می ماند؟
غیر از خیال خسته از تکرار تنهایی
غیر از غباری در لباس تن چه می ماند؟
باور کن!ای دیراشنای ناشناسم!
در قلب شب گر -غیر شب-چیز دگر هست...
در قلب من-جز قلب من-چیز دگر نیست...