-
ز دست مکر وز دستان جانان
نمیدانم سر و سامان جانان
ز بس کاخ شوخ داند پای بازی
شدم سرگشته و حیران جانان
گشاد از چشم من صد چشمهٔ خون
دو بند زلف مشک افشان جانان
اگر چه خود ندارد با رهی دل
هزاران جان فدای جان جانان
چو زلف او رخ من پر شکن باد
اگر من بشکنم پیمان جانان
نبیند روز عمر من دگر مرگ
اگر باشم شبی مهمان جانان
سنایی تا سما گردان بود هست
همیشه در خط فرمان جانان
بود همواره از بهر تفاخر
غلام و چاکر و دربان جانان
-
همه جانست سر تا پای جانان
از آن جز جان نشاید جای جانان
به آب روی و خون دل توان ریخت
برای چون تو جان سودای جانان
خرد داند که وصف او نداند
ازیرا نیست هم بالای جانان
چه جای دعوی سروست در باغ
چه خواهد وصف سرتاپای جانان
نیاید کس به آب چشمهٔ خضر
جز اندر نوش عیسیزای جانان
ندیدی دین کفرآمیز بنگر
شکن در زلف جانفرسای جانان
همی کشف خردمندان کشف وار
سراندر خود کشد یارای جانان
سنایی نیست با جان زنده لیکن
ز جانانست او گویای جانان
-
تخم بد کردن نباید کاشتن
پشت بر عاشق نباید داشتن
ای صنم ار تو بخواهی بنده را
زین سپس دانی نکوتر داشتن
چند ازین آیات نخوت خواندن
چند ازین رایات عجب افراشتن
نقش چین باید ز سینه محو کرد
صورت مهر و وفا بنگاشتن
چند ازین شاخ وفاها سوختن
چند ازین تخم جفاها کاشتن
خوب نبود بر چو من بیچارهای
لشکر جور و جفا بگماشتن
زشت باشد با چو من درماندهای
شرط و رسم مردمی نگذاشتن
در صف رندان و قلاشان خویش
کمترین کس بایدم پنداشتن
-
نینی به ازین باید با دوست وفا کردن
یا نی کم ازین باید آهنگ جفا کردن
یا زشت بود گویی در کیش نکورویان
یک عهد به سر بردن یک قول وفا کردن
هم گفتن و هم کردن از سوختگان آید
باز از چه شما خامان ناگفتن و ناکردن
باور نکنم قولت زیرا که ترا در دل
یک بادیه ره فرقست از گفتن تاکردن
حاصل نبود کس را از عشق تو در دنیا
جز نامه سیه کردن جز عمر هبا کردن
خود یاد ندارد کس از زلف تو و چشمت
یک تار عطا دادن یک تیر خطا کردن
از بلطمعی تا کی بوسی به رهی دادن
وز بلعجبی تا کی گوشی به ریا کردن
تا چند به طراری ما را به زبان و دل
یک باره بلی گفتن صد باره بلا کردن
تا چند به چالاکی ما را به قبول و رد
یک ماه رهی خواندن یکسال رها کردن
گر فوت شود روزی بد عهدی یک روزه
واجب شمری او را چون فرض قضا کردن
گر بوسهای اندیشم بر خاک سر کویت
صد شهر طمع داری در وقت بها کردن
در مجمع بت رویان تو بوسه دریغی خود
یا رسم بتان نبود از بوسه سخا کردن
یا خوب نباید شد تا هم تو رهی هم ما
ورنه چو شدی باری خوبی به سزا کردن
یا فتنه نباید شد تا کس نشود فتنه
ورنه چو شدی جانا این قاعده نا کردن
هر لحظه یکی دون را صد «طال بقا» گویی
زیشان چه به کف داری زین «طال بقا» کردن
چون هست سنایی را اقبال و سنا از تو
واجب نبود او را مهجور سنا کردن
با این ادب و حرمت حقا که روا نبود
سودای شما پختن صفرای شما کردن
-
چیست آن زلف بر آن روی پریشان کردن
طرف گلزار به زیر کله پنهان کردن
زلف را شانه زدی باز چه رسم آوردی
کفر درهم شده را پردهٔ ایمان کردن
ای گل باغ الاهی ز که آموختهای
دیدهها را به دو رخسار گلستان کردن
خاک در دیدهٔ خورشید زدن تا کی ازین
دامن شب را از روز گریبان کردن
-
جانا ز لب آموز کنون بنده خریدن
کز زلف بیاموختهای پرده دریدن
فریادرس او را که به دام تو درافتاد
یا نیست ترامذهب فریاد رسیدن
ما صبر گزیدیم به دام تو که در دام
بیچاره شکاری خبه گردد ز تپیدن
اکنون که رضای تو به اندوه تو جفتست
اندوه تو ما را چو شکر شد به چشیدن
از بیم به یکبار همی خورد نیارم
زیرا که شکر هیچ نماند ز مزیدن
ما رخت غریبانه ز کوی تو کشیدیم
ماندیم به تو آنهمه کشی و چمیدن
رفتیم به یاد تو سوی خانه و بردیم
خاک سر کویت ز پی سرمه کشیدن
در حسرت آن دانهٔ نار تو دل ما
حقا که چو نارست به هنگام کفیدن
یاد آیدت آن آمدن ما به سر کوی
دزدیده در آن دیدهٔ شوخت نگریدن؟
ای راحت آن باد که از نزد تو آید
پیغام تو آرد بر ما وقت بزیدن
وان طیره گری کردن و در راه نشستن
وان سنگدلی کردن و در حجره دویدن
ما را غرض از عشق تو ای ماه رخت بود
خود چیست شمن را غرض از بت گرویدن
ما را فلک از دیده همی خواست جدا کرد
برخیره نبود آن دو سه شب چشم پریدن
زین روی که بر خاک سر کوی تو خسبد
مولای سگ کوی توام وقت گزیدن
زنهار کیانند به زیر خم زلفت
زنهار به هش باش گه زلف بریدن
بشنو سخن ما ز حریفان به ظریفی
کارزد سخن بنده سنایی بشنیدن
پیش و بر ما ز آرزوی چشم چو آهوت
چون پشت پلنگست ز خونابه چکیدن
آرامش و رامش همه در صحبت خلقست
ای آهوک از سر بنه این خوی رمیدن
کوهیست غم عشق تو موییست تن من
هرگز نتوان کوه به یک موی کشیدن
ما بندگی خویش نمودیم ولیکن
خوی بد تو بنده ندانست خریدن
-
ای به راه عشق خوبان گام بر میخواره زن
نور معنی را ز دعوی در میان زنار زن
بر سر کوی خرابات از تن معشوق هست
صدهزاران بوسه بر خاک در خمار زن
قیل و قال لایجوز از کوی دل بیرون گذار
بر در همت ز هستی پس قوی مسمار زن
تا تویی با تو نیایی خویشتن رنجه مدار
بر در نادیده معنی خیمهٔ اسرار زن
نوش شهد از پیش آن در زهر قاتل بار کن
طمع از روی حقیقت پیش زهر مار زن
چون به نامحرم رسی بدروز و کافر رنگ باش
بر طراز رنگ ظاهر نام را طرار زن
-
ای سنایی در ره ایمان قدم هشیار زن
در مسلمانی قدم با مرد دعویدار زن
ور تو از اخلاص خواهی تا چو زر خالص شوی
دیدهٔ اخلاص را چون طوق بر زنار زن
پی به قلاشی فرو نه فرد گرد از عین ذات
آتش قلاشی اندر ننگ و نام و عار زن
درد سوز سینه را وقت سحر بنشان ز درد
وز پی دردی قدم با مرد دردی خوار زن
عالم سفلی که او جز مرکز پرگار نیست
چون درین کوی آمدی تو پای بر پرگار زن
خانهٔ خمار اگر شد کعبه پیش چشم تو
لاف از لبیک او در خانهٔ خمار زن
ورت ملک و ملک باید پای در تحقیق نه
ورت جاه و مال باید دست در اسرار زن
ور نخواهی تا چو فرعون لعین گردی تو خوار
پس چو ابراهیم پیغمبر قدم در نار زن
-
ای برادر در ره معنی قدم هشیار زن
در صف آزادگان چون دم زنی بیدار زن
شو خرد را جسم ساز و عقل رعنا را بسوز
تیغ محو اندر سرای نفس استکبار زن
گردن اندر راه معنی چند گه افراشتی
تیغ معنی را کنون بر حلق دعوی دار زن
گامزن مردانه وار و بگذر از موت و حیات
از دو کون اندر گذر لبیک محرم وار زن
از لباس کفر و ایمان هر دو بیرون آی زود
نرد باری همچو ابراهیم ادهموار زن
سالکان اندر سلامت اسب شادی تاختند
یک قدم اندر ملامت گر زنی بیدار زن
-
ای هوایی یار یک ره تو هوای یار زن
آتشی بفروز و اندر خرمن اغیار زن
طبل از هستی خویش اندر جهان تاکی زنی
بر در هستی یکی از نیستی مسمار زن
با می تلخ مغانه دامن افلاس گیر
آز را بر روی آن قرای دعویدار زن
زاهدان ار تکیه بر زهد و صیام خود کنند
تو چو مردان تکیه بر خمر و در خمار زن
دور شو از صحبت خود بر در صورت پرست
بوسه بر خاک کف پای ز خود بیزار زن
چون خوری می با حریف محرم پر درد خور
چون زنی کم با ندیم زیرک هشیار زن
گر برون هفت چرخ و چار طبعست این سخن
بارگاهش هم برون از هفت و هشت و چار زن
تا تو اندر بند طبع و دهر و چرخ و کوکبی
کی بود جایز که گویی دم قلندوار زن
قیل و قال و دانش و تیمار پندار رهند
خاک بر چشم همه تیمارهٔ پندار زن
-
گر رهی خواهی زدن بر پردهٔ عشاق زن
من نخواهم جفت را از جفت بگذر طاق زن
این سخن بگذشت از افلاک و از آفاق نیز
قصهٔ افلاک را بر تارک آفاق زن
خواجگی در خانه نه پس آب را در خاک بند
مهتری بر طاق نه پس آتش اندر طاق زن
جرعهای درد صفا در ریز بر اصحاب درد
خرقه پوشان ریا را بر قفا مخراق زن
این دقیقه دید نتوان کار از آن عالیترست
لاف دقاقی برو با بوعلی دقاق زن
-
عاشقا قفل تجرد بر در آمال زن
در صف مردان قدم بر جادهٔ اهوال زن
خاک کوی دوست خواهی جسم و جان بر باد ده
آب حیوان جست خواهی آتش اندر مال زن
مالرا دجال دان و عشق را عیسی شمار
چون شدی از خیل عیسی گردن دجال زن
هر که را درد سرست از دست قیفالش زنند
گر ترا درد دلست از دیدگان قیفال زن
ای مرقعپوش بیمعنی که گویی عاشقم
لال شو زین لاف و قفلی بر زبان لال زن
تا کی از جور تو ای گندم نمای جو فروش
رو یکی ره این جو پوسیده را غربال زن
-
خیز ای بت و در کوی خرابی قدمی زن
با شیفتگان سر این راه دمی زن
بر عالم تجرید ز تفرید رهی ساز
در بادیهٔ هجر ز حیرت علمی زن
بر هر چه ترا نیست ز بهرش مبر انده
وز هر چه ترا هست ز اسباب کمی زن
جمع آر همه تفرقهٔ خویش به جهدت
بر ذات دعاوی ز معانی رقمی زن
از علم و اشارات و عبارات حذر کن
وز زهد و کرامات گذشته بر می زن
از کفر و ز توحید مگو هیچ سخن نیز
پیرامن خود زین دو خطرها حرمی زن
چون فرد شدی زین همه احوال به تصدیق
در شاهره فقر و حقیقت قدمی زن
-
ای رخ تو بهار و گلشن من
همچو جانست عشق در تن من
راست چون زلف تو بود تاریک
بی رخ تو جهان روشن من
همچو خورشید و ماه در تابد
عشق تو هر شبی ز روزن من
دست تو طوق گردن دگری
عشق تو طوق گردن من
ماه را راه گم شود بر چرخ
هر شبی از خروش و شیون من
گر تو یک ره جمال بنمایی
برزند بابهشت برزن من
خاک پایت برم چو سرمه به کار
گر چه دادی به باد خرمن من
رنجه کن پای خویش و کوته کن
دست جور و بلا ز دامن من
رادمری کنی به در نبری
بنهی بار خلق بر تن من
چون درآیی ز در توام به زمان
بردمد لالهزار و سوسن من
تا سنایی ترا همی گوید
ای رخ تو بهار و گلشن من
-
ای نگار دلبر زیبای من
شمع شهرافروز شهرآرای من
جز برای دیدنت دیده مباد
روشنایی دیدهٔ بینای من
جان و دل کردم فدای مهر تو
خاک پایت باد سر تا پای من
از همه خلقان دلارامم تویی
ای لطیف چابک زیبای من
چون قضیب خیزران گشتم نزار
در غمت ای خیزران بالای من
رحمت آری بر من و دستم گری
گر نیاری رحم بر من وای من
زار مینالم ز درد عشق زار
زان که تا تو نشنوی آوای من
-
گر کار بجز مستی اسکندر می من
ور معجزه شعرستی پیغمبر می من
با اینهمه گر عشق یکی ماه نبودی
اندر دو جهان شاه بلند اختر می من
ماهی و چه ماهی که ز هجرانش برین حال
گر من به غمش نگرومی کافر می من
گر بندهٔ خوی بد خود نیستی آن ماه
حقا که به فردوس همش چاکر می من
گر نیستی آن رنج که او ریش درآورد
وی گه که درین وقت چگوید درمی من
بودیش سر عشق من و برگ مراعات
گر چون دگران فاسق در کون بر می من
گر تیر برویی زندم از سر شنگی
از شادی تیرش به هوا بر پر می من
گادیم بر آنگونه که از جهل و رعونت
از گردن خود بفگنمی گر سرمی من
هر روز دل آید که مگر نیک شود یار
گر خر نیمی عشوهٔ او کی خر می من
گر بلفرج مول خبر یابدی از من
زین روی برین طایقه سر دفتر می من
پس در غم آنکس که ز گل خار نداند
عمر از چه کنم یاد که رشک خور می من
-
ای دوست ره جفا رها کن
تقصیر گذشته را قضا کن
بر درگه وصل خویش ما را
با حاجب بارت آشنا کن
در صورت عشق ما نگارا
بدخویی را ز خود جدا کن
آخر روزی برای ما زی
آخر کاری برای ما کن
ماها تو نگار خوش لقایی
با ما دل خویش خوش لقا کن
من دل کردم ز عشق یکتا
تو رشتهٔ دوستی دو تا کن
اکنون که تو تشنهٔ بلایی
راضی شدهام هلا بلا کن
ورنه تو که سغبهٔ جفایی
تن در دادم برو جفا کن
در جمله همیشه با سنایی
کاری که کنی تو بی ریا کن
-
ایا معمار دین اول دل و دین را عمارت کن
پس آنگه خیز و رندان را سحرگاهی زیارت کن
خرابات ای خراباتی به عین عقل چون دیدی
نهان از گوشهای ما را به عین سر اشارت کن
بکش خط بر همه عالم ز بهر رند میخانه
زیارت رند حضرت را برو مسح و طهارت کن
جهان کفر و ایمان را ز سوز عشق بر هم زن
عیار نیک بر کف گیر و یک ساعت عبارت کن
به سیم و زر خراباتی همی با تو فرو ناید
تو با رند خراباتی به جان و دل تجارت کن
حرارتهای نفسانی بسوزد دینت را روزی
اگر در راه دین مردی علاج این حرارت کن
ز دعوی گر کله داری سنایی را کلاهی نه
ز معنی گر زیان بینی عبارت را کفارت کن
-
این که فرمودت که رو با عاشقان بیداد کن
دوستانرا رنجه دار و دشمنان را شاد کن
حسن را بنیاد افگندی چنان محکم که هست
جز «و یبقی وجه ربک» نقش را بنیاد کن
ملک حسنت چون نخواهد ماند با تو جاودان
چند ازین بیداد خواهد بود لختی داد کن
ای عمل تقدیر کرده بر تو دوران فلک
ساعتی از عزل معزولان عالم یاد کن
پیش ما گشت زمانه خرمن غم توده کرد
خرمن غمهای ما را بر بر آتش باد کن
از برای این جهان و آن جهان ای دلربای
دست آن داری به خرما را ز هجر آزاد کن
-
ای باد به کوی او گذر کن
معشوق مرا ز من خبر کن
با دلبر من بگو که جانا
در عاشق خود یکی نظر کن
چوبی که ز هجر تو بود خشک
از آب وصال خویش تر کن
صد دفتر هجر حفظ کردی
یک صفحه ز وصل هم ز بر کن
ور نیک نمیکنی به جایم
با من صنما تو سر به سر کن
-
غلاما خیز و ساقی را خبر کن
که جیش شب گذشت و باده در کن
چو مستان خفته انداز بادهٔ شام
صبوحی لعلشان صبح و سحر کن
به باغ صبح در هنگام نوروز
صبایی کرد و بر گلبن نظر کن
جهان فردوسوش کن از نسیمی
ز بوی گل به باغ اندر اثر کن
ز بهر آبروی عاشقان را
خرد را در جهان عشق خر کن
صفا را خاوری سازش ز رفعت
نشانرا در کسوفش باختر کن
برآی از خاور طاعات عارف
پس اندر اختر همت نظر کن
چو گردون زینت از زنجیر زر ساز
چو جوزا همت از تیغ کمر کن
از آن آغاز آغاز دگر گیر
وز آن انجام انجام دگر کن
چو عشقش بلبلست از باغ جانت
روان و عقل را شاخ شجر کن
اگر خواهی که بر آتش نسوزی
چو ابراهیم قربان از پسر کن
ورت باید که سنگ کعبه سازی
چو اسماعیل فرمان پدر کن
برآمد سایه از دیوار عمرت
سبک چون آفتاب آهنگ در کن
برو تا درگه دیر و خرابات
حریفی گرد و با مستان خطر کن
چو بند و دام دیدی زود آنگه
دف و دفتر بگیر از می حذر کن
اگر اعقاب حسنت ره بگیرد
سبک دفتر سلاح و دف سپر کن
وگر خواهی که پران گردی از روی
ز جان همچون سنایی شاهپر کن
-
غریب و عاشقم بر من نظر کن
به نزد عاشقان یک شب گذر کن
ببین آن روی زرد و چشم گریان
ز بد عهدی دل خود را خبر کن
ترا رخصت که داد ای مهر پرور
که جان عاشقان زیر و زبر کن
نه بس کاریست کشتن عاشقان را
برو فرمان بر و کار دگر کن
سنایی رفت و با خود برد هجران
تو نامش عاشق خسته جگر کن
ولیکن چون سحرگاهان بنالد
ز آه او سحرگاهان حذر کن
-
بند ترکش یک زمان ای ترک زیبا باز کن
با رهی یک دم بساز و خرمی را ساز کن
جامهٔ جنگ از سر خود برکش و خوش طبع باش
خانهٔ لهو و طرب را یک زمان در باز کن
چند گه در رزم شه پرواز کردی گرد خصم
گرد جام می کنون در بزم ما پرواز کن
یک زمان با عشق خود می خور و دلشاد زی
ترکی و مستی مکن چندان که خواهی ناز کن
ناز ترکان خوش بود چندان که در مستی شود
چون شوی مست و خراب آنگاه ناز آغاز کن
ناز و مستی دلبران بر عاشقان زیبا بود
ناز را با مستی اندر دلبری دمساز کن
گر شکار خویش خواهی کرد جملهٔ خلق را
زلف را گه چون کمند و گه چو چنگ باز کن
مهر تو گردنکشان را صید تو کرد آنگهی
پادشه امروز گشتی در جهان آواز کن
-
ساقیا برخیز و می در جام کن
در خرابات خراب آرام کن
آتش ناپاکی اندر چرخ زن
خاک تیره بر سر ایام کن
صحبت زنار بندان پیشهگیر
خدمت جمشید آذرفام کن
با مغان اندر سفالی باده خور
دست با زردشتیان در جام کن
چون ترا گردون گردان رام کرد
مرکب ناراستی را رام کن
نام رندی بر تن خود کن درست
خویشتن را لاابالی نام کن
خویشتن را گر همی بایدت کام
چون سنایی مفلس خودکام کن
-
ای شوخ دیده اسب جفا بیش زین مکن
ما را چو چشم خویش نژند و حزین مکن
ای ماه روی بر سر ما هر زمان ز جور
چون دور آسمان دگری به گزین مکن
مهری که خود نهادهای آن مهر بر مدار
مهری که خود نمودهای آن مهر کین مکن
گه چون خدای حاجت ما ز آستان مساز
گه چون خلیفه نایب ما ز آستین مکن
در خال و لب نگر سمر عز و دل مگوی
در زلف و رخ نگر سخن کفر و دین مکن
از زلف تابدار نشان گمان مجوی
نوز روی شرم دار حدیث یقین مکن
زلفت چو طوق گردن دیو لعین شدست
رخ چون چراغ حجرهٔ روحالامین مکن
ای ما به روح تیر تو با ما سنان مباش
ای ما به تن کمان تو با ما کمین مکن
خواهی که تا چو حلقه بمانیم بر درت
با ما چو حلقهدار لبان چون نگین مکن
خواهی که لاله پاش نگردد دو چشم من
از روی خویش چشم خسان لاله چین مکن
بنشانمان بر آتش و بر تیغ و زینهار
با هجر خویشمان نفسی همنشین مکن
تو هم میی و هم شکری هان و هان بتا
از خود بترس و دیدهٔ ما را چو هین مکن
ای از کمال و لطف و بزرگی بر آسمان
عهد و وفا و خدمت ما در زمین مکن
مردی نه کودکی که زنی هر دم از تری
خود را چو کودکان و زنان نازنین مکن
با تو وفا کنیم و تو با ما جفا کنی
با ما همی چو آن نکنی باری این مکن
آخر ترا که گفت که در جام بیدلان
وقت علاج سرکه کن و انگبین مکن
آخر ترا که گفت که با عاشقان خویش
نان گندمین بدار و سخن گندمین مکن
آنان فسردهاند کشان پوستین کنی
ما را ز غم چو سوختهای پوستین مکن
گر چه غریب و بی کس و درویش و عاجزم
ما را بپرس گه گهی آخر چنین مکن
ای پیش تو سنایی گه یا و گه الف
او را به تیغ هجر چو نون و چو سین مکن
-
جانا دل دشمنان حزین کن
با خود شبکی مرا قرین کن
تیغ عشرت ز باده برکش
اسب شادی به زیر زین کن
من خاتم کردهام دو بازو
خود را به میان این نگین کن
تا جان من از رخت نسوزد
رخ زیر دو زلف خود دفین کن
تا عیش عدو چو زهر گردد
با ما سخنان چو انگبین کن
بی باده مباش و بی رهی هیچ
کوری همه دشمنان چنین کن
-
چشمکان پیش من پر آب مکن
دلم از عاشقی کباب مکن
ریگ را پیش چشم رود مکن
رود را پیش دل سراب مکن
به کس از ابتدا رسول مباش
رقعهای آیدت جواب مکن
به صبوری توان رسید به دوست
به هم اندر مزن شتاب مکن
نه خدایی چنین مجیب مباش
دعوت خلق مستجاب مکن
با سنایی چنین توانی بود
ور نه شو خویشتن عذاب مکن
-
مکن آن زلف را چو دال مکن
با دل غمگنان جدال مکن
پردهٔ راز عاشقان بمدر
کار بر کام بدسگال مکن
خون حرامست خیره خیره مریز
می نبیلست در سفال مکن
حال خود عالمی کند حالی
فتنهٔ نو میار و حال مکن
این چه چیزست و آن همیشه که تو
با خجسته همیشه فال مکن
با سنایی همه عتاب میار
با خراباتیان نکال مکن
-
ای دل ار مولای عشقی یاد سلطانی مکن
در ره آزادگان بسیار ویرانی مکن
همره موسی و هارون باش در میدان عشق
فرش فرعونی مساز و فعل هامانی مکن
بیجمال خوب لاف یوسف مصری مزن
بیفراق و درد یاد پیر کنعانی مکن
در خراباتی که این گوید که فاسق شو بشو
وندران مجلس که آن گوید مسلمانی مکن
پیشه یاجوج هوا سد سکندروار باش
ور جنان جویی غلو اندر جهانبانی مکن
آن اشاراتی که از عشقش خبر یابی مکن
وان عباراتی که از یادش جدا مانی مکن
چون ز مار و مرغ و دیو و دد بمانی باک نیست
چون ز نعمالعبد وامانی سلیمانی مکن
پارسی نیکو ندانی حک آزادی بجو
پیش استاد لغت دعوی زباندانی مکن
چون مسلم زمزم و خانی ترا شد زان سپس
قصهٔ دریا رها کن مدحت خانی مکن
از سنایی حال و کار نیکوان بررس به جد
مرد میدان باش تن درمیده ارزانی مکن
-
جانا اگر چه یار دگر میکنی مکن
اسباب عشق زیر و زبر میکنی مکن
گویی دگر کنم مگرم کار به شود
حقا که کار خویش بتر میکنی مکن
منمای روی خویش بهر ناسزا از آنک
خود را بگرد شهر سمر میکنی مکن
بر گل ز مشک ناب رقم میکشی مکش
هر مشک را نقاب قمر میکنی مکن
ای سیمتن ز عشق لب چون عقیق خود
رخسارهٔ مرا تو چو زر میکنی مکن
-
ای نموده عاشقی بر زلف و چاک پیرهن
عاشقی آری ولیکن بر مراد خویشتن
تا ترا در دل چو قارون گنجها باشد ز آز
چند گویی از اویس و چند گویی از قرن
در دیار تو نتابد ز آسمان هرگز سهیل
گر همی باید سهیلت قصد کن سوی یمن
از مراد خویش برخیز ار مریدی عشق را
در یمن ساکن نگردی تا که باشی در ختن
آز را گشتن دگر آن آرزو دیدن دگر
هر دو با هم کرد نتوان یا وثن شو یا شمن
بی جمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف
توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
باده با فرعون خوری از جام عشق موسوی
با علی در بیعت آیی زهر پاشی بر حسن
پای این میدان نداری جامهٔ مردان مپوش
برگ بیبرگی نداری لاف درویشی مزن
-
صبر کم گشت و عشق روز افزون
کسیه بی سیم گشت و دل پرخون
میدهد درد مینهد منت
یار ما را عجب گرفت زبون
صنعتش سال و ماه عشوه و زرق
سخنش روز و شب فنون و فسون
پشت کوژ و تنم ضعیف شدست
پشت چون نون و دل چو نقطهٔ نون
عقل با عشق در نمیگنجد
زین دل خسته رخت برد برون
حالم اینست و حرص و عشقم پیش
راست گفتند ک «الجنون فنون»
-
ای ماه ماهان چند ازین ای شاه شاهان چند ازین
پندت سزای بند گشت آخر نگیری پند ازین
گشتی تو سلطان از کشی تا کی بود این سرکشی
عادت مکن عاشقی کشی توبه بکن یکچند ازین
با روی خوب و خوی بد از تو کسی کی برخورد
این خوی بد در تو رسد بگریز ای دلبند ازین
تا کی کنی کبر آوری چون عاقبت را بنگری
ترسم پشیمانی خوری ای یار بد پیوند ازین
اول که نامت بردهام صد ضربه از غم خوردهام
زان صد یکی نشمردهام آخر شوی خرسند ازین
ای هوش و جان بیهشان جان و دل عاشق کشان
از جان ما چد هی نشان روزی اگر پرسند ازین
از جور تست اندر دعا دست سنایی بر هوا
از وی وفا از تو جفا آخر نگویی چند ازین
-
ای رشک رخ حورا آخر چه جمالست این
وی سرو سمن سیما آخر چه کمالست این
کوشم به وفای تو کوشی به جفای من
کس نی که ترا گوید آخر چه خیالست این
نابوده شبی شادان از وصل تو ای جانان
در هجر مرا کشتی آخر چه وبالست این
شد اصل همه شادی ای دوست وصال تو
ای اصل همه شادی آخر چه وصالست این
هر گه که مرا بینی گویی که: مرا خواهی؟
گر میندهی عشوه آخر چه سوالست این
خواهم که ترا بینم یک بار به هر ماهی
تن درندهی با من آخر چه ملالست این
هر مرغ که زیرکتر هر مرد که عاقلتر
در شد به جوال تو آخر چه جوالست این
-
خواجه سلام علیک آن لب چون نوش بین
توشهٔ جانها در آن گوشهٔ شبپوش بین
پیش رکابت جمال کیست گرفته عنان
چرخ جفا کیش بین لعل وفا کوش بین
گردش ایام دوش تعبیهای ساختست
سوختهٔ عشق باش ساختهٔ دوش بین
برگذر و کوی او غرقه چو من صد هزار
عاشق جانباز بین مرد کفنپوش بین
گوش مینبار و آن نغمه و دستان شنو
دیده برانداز و آن خط و بناگوش بین
در بر تنگ شکر مار جهانسوز بین
بر سر سنگ سیاه صبر جگرجوش بین
گر چه دل ریش ما بر سر سودای اوست
بر دل او یاد ما جمله فراموش بین
صف زده در پیش او خلق خروشان شده
تن زده آن ماه را فارغ و خاموش بین
بهرهٔ ما دیدهای ناله و فریاد ازو
بهرهٔ هر ناکسی بوسه و آغوش بین
ساقی فردوس را از پی بازار او
بر در میخانهها بلبله بر دوش بین
زلفش یکسو فگن و آنگه در زیر زلف
جان سنایی ز عشق خسته و مدهوش بین
-
خواجه سلام علیک آن لب چون نوش بین
لعل شکروش نگر سنبل خور جوش بین
تا که بر اسب جمال گشت سوار آن پسر
جلمهٔ عشاق را غاشیه بر دوش بین
جزع وی و لعل وی خامش و گویا شدند
جزعی گویا نگر لعلی خاموش بین
بیدل و بیجان منم در غم هجران او
خواجه سلام علیک عاشق مدهوش بین
هست سنایی ز عشق بر سر آتش مدام
گشته دل او کباب جانش پر از جوش بین
-
جاوید زی ای تو جان شیرین
هرگز دل تو مباد غمگین
از راه وفا گسسته ای دل
بر اسب جفا نهاده ای زین
عاشقترم ای پسر ز خسرو
نیکوتری ای پسر ز شیرین
عاشق خوانند مرا و بی دل
زیبا خوانند ترا و شیرین
آنم من و صد هزار چندان
آنی تو و صد هزار چندین
عشاق چو روی تو ببینند
و آن خال سیاه و زلف مشکین
بر روی توام زنند احسنت
در عشق توام کنند تحسین
هرگاه که بایدت تماشا
شو چهرهٔ خویشتن همی بین
حقا که خوشست نوش کردن
بر چهرهٔ تو شراب نوشین
-
اسب را باز کشیدی در زین
راه را کردی بر خانه گزین
راه بیداری آوردی پیش
دل من کردی گمراه و حزین
بدل و شق بپوشیدی درع
بدل جام گرفتی زوبین
دست بردی به سوی تیر و کمان
روی دادی به سوی حرب و کمین
نه براندیشی از کرب زمان
نه ببخشایی بر خلق زمین
تا نبینم رخ چون ماه ترا
بارم از دیده به رخ بر پروین
چون بخسبم ز فراق تو مرا
غم بود بستر و حیرت بالین
-
ای لعبت مشکین کله بگشای گوی از آن کله
می خور ز جام و بلبله با ما خور و با ما نشین
مشک از هلال انگیختی وز لاله عنبر بیختی
وز مه فرود آویختی کرده به چنگ اندر عجین
از هیچ مادر یا پدر چون تو نزاید یک پسر
خورشیدی ای جان یا قمر گر دل ببردی شو ببین
ای ماهرو نیکو سیر ای روی چو شمس و قمر
من بر تو نگزینم دگر گر تو گزینی شو گزین
کس را چو تو گل سور نی در خلد چون تو حور نی
در پردهٔ زنبور نی چون دو لب تو انگبین
-
چون سخن زان زلف و رخ گویی مگو از کفر و دین
زان که هر جای این دو رنگ آمد نه آن ماند نه این
نیست با زلفین او پیکار دارالضرب کفر
نیست با رخسان او بیشاه دارالملک دین
خود ز رنگ زلف و نور روی او برساختند
کفر خالی از گمان و دین جمالی از یقین
خاکپای و خار راهش دیده را و دست را
توده توده سنبلست و دسته دسته یاسمین
چون به کوی اندر خرامد آن چنان باشد ز لطف
پای آن بت ز آستان چون دست موسی ز آستین
چون نقاب از رخ براندازد ز خاتونان خلد
بانگ برخیزد که: هین ای آفرینش آفرین
لعبت چین خواندم او را و بد خواندم نه نیک
لاجرم زین شرم شد رویم چو زلفش پر ز چین
لعبت چین چون توان خواند آن نگاری را که هست
زیر یک چین از دو زلفش صدهزار ار تنگ چین
خود حدیث عاشقی بگذار و انصافم بده
کافری نبود چنانی را صفت کردن چنین
خط او را گر تو خط خوانی خطا باشد که نیست
آن مگر دولت گیای خطهٔ روحالامین
آسمان آن خط بر آن عارض نه بهر آن نوشت
تا من و تو رنجه دل گردیم و آن بت شرمگین
لیک چون دید آسمان کز حسن او چون آفتاب
رامش و آرامش و آرایشست اندر زمین
حسن را بر چهرهٔ او بنده کرد و بر نوشت
آسمان از مشک بر گردش صلاحالمسلمین
از دو یاقوتش دو چیز طرفه یابم در دو حال
چون بگوید حلقه باشد چون خمش گردد نگین
دل چو ز آن لب دور ماند گر بسوزد گو بسوز
موم را ز آتش چه چاره چون جدا شد ز انگبین
هر زمان گویی سنایی کیست خیز اندر نگر
هم سنا و هم سنایی را در آن صورت ببین
خود سنایی او بود چون بنگری زیرا بر اوست
لب چو باقامت الف ابرو چو نون دندان چو سین