-
نمى توانى برادرى را كه در او خاك آلودگى فراهم نبينى داشته باشى ، آخر چه كسى كاملا مهذب و پاكيزه است ؟
ابوعثمان جاحظ مى گويد: به عمر بن خطاب خبر رسيد كه گروهى از راويان اشعار و آگاهان از اخبار بر مردم خرده مى گيرند و در مورد گذشتگان و نياكان ايشان آنان را سرزنش مى كنند. او روى منبر ايستاد و گفت : از برشمردن و يادكردن معايب و بحث و جستجو در مورد ريشه ها خوددارى كنيد كه اگر هم اكنون بگويم امروز از اين درهاى مسجد هيچ كس جز كسى كه هيچ عيب و ننگى در او نيست بيرون نرود يك تن از شما نمى تواند از اين درها بيرون رود. مردى از قريش ، كه خوش نداريم نامش را ببريم ، برخاست و گفت : اى اميرالمومنين در آن صورت من و تو بيرون مى رويم عمر گفت : ياوه مى گويى كه در آن صورت به تو خواهند گفت اى آهنگر، پسر آهنگر! بر جاى خود بنشين .
مى گويم : مردى كه برخاست مهاجر پسر خالد بن وليد بن مغيره مخزومى بود.
عمر او را به دو سبب خوش نمى داشت يكى اينكه نسبت به پدرش خالد كينه داشت ، ديگر آنكه مهاجر به راستى از شيفتگان و معتقدان به على بود و حال آنكه برادرش عبدالرحمان پسر خالد بر خلاف او بود. در جنگ صفين مهاجر همراه على عليه السلام و عبدالرحمان همراه معاويه بود؛ در جنگ جمل نيز مهاجر همراه على عليه السلام بود و در آن روز يك چشمش از حدقه بيرون آمده بود. ظاهرا (اين ماجرا) چنين است كه به عمر خبر رسيده بود كه مهاجر چنان مى گويد. پدربزرگ مهاجر يعنى وليد بن مغيره با همه جلال و شكوهى كه ميان قريش داشت و او را ريحانه قريش و عدل و بى همتا نام نهاده بودند هنر آهنگرى را نيكو مى دانست ، زره و برخى سلاحهاى ديگر را به دست خويش مى ساخت . اين موضوع را عبدالله بن قتيبة از قول خود وليد در كتاب المعارف آورده است . (176)
ابوالحسن مدائنى هم اين خبر را در كتاب امهات الخلفاء روايت كرده و گفته است : در حضور جعفر بن محمد عليه السلام در مدينه آن را نقل كرده و ايشان فرموده است اى برادرزاده ، او را سرزنش مكن كه ترسيده است خودش را در مورد داستان نفيل بن عبدالعزى و صهاك زبير بن عبدالمطلب سرزنش كنند و سپس فرمود خدا عمر را رحمت كند كه از سنت تجاوز نمى كرد. و اين آيه را تلاوت كرد. آنان كه دوست دارند كار زشت ميان آنان كه ايمان آورده اند شايع شود، براى ايشان عذابى دردناك خواهد بود (177)
اما سخن ابن جرير آملى طبرستانى (178) در كتاب المسترشد كه مى گويد، عثمان پدر ابوبكر صديق (ابوقحافه ) با ام الخير دختر خواهر خود ازدواج كرده بود، صحيح نيست بلكه ام الخير دختر عموى ابوقحافه بوده است . او دختر صخر بن عامر است و ابوقحافه پسر عمروبن عامر است و جاى شگفتى است كه فضلاى اماميه بدون تحقيق در اين مورد و مراجعه به كتابهاى انساب از اين گفتار او پيروى كرده اند و چگونه تصور اين واقعه ميان قريش ممكن است كه نه مجوسى بوده اند و نه يهودى و در مذهب آنان ازدواج با خواهرزاده و برادرزاده روا نبوده است .
(209) (179) : از خطبه هاى آن حضرت (ع ) كه در صفين ايراد فرموده است . (180)
اين خطبه با عبارت اما بعد جعل الله سبحانه الى عليكم حقا بولاية امركم و لكم على من الحق مثل الذى لى عليكم (اما بعد، همانا خداوند سبحان در قبال ولايت امر شما براى من بر شما حقى قرار داده است و براى شما هم نظر همان حق را بر عهده من قرار داده است ) شروع مى شود. (در شرح اين خطبه بحث تاريخى مستقلى نيامده ولى دو مبحث اجتماعى آورده است كه خالى از نكات لطيف تاريخى نيست و به ترجمه برخى از آن نكات قناعت مى شود.)
فصلى در احاديث و اخبارى كه ملك را به صلاح مى آورد
در مورد واجب بودن اطاعت از صاحبان امر فراوان و به صورت گسترده آيات و اخبار و احاديث آمده است . خداوند سبحان مى فرمايد از خداوند اطاعت كنيد و از پيامبر و فرمانداران خود اطاعت كنيد،(181) عبدالله بن عمر در اين مورد از رسول خدا روايت مى كند كه فرموده اند شنيدن و اطاعت كردن بر هر مسلمان در امورى كه خوش و ناخوش داشته باشد تا هنگامى است كه او را به گناه فرمان ندهند چون به گناه فرمان داده شد ديگر شنيدن و اطاعت كردن نيست .(182)
از سخنان حكيمان است كه گفته اند. دلهاى رعيت گنجينه هاى حاكم است كه هر چه در آن نهد همان را باز خواهد يافت . و گفته شده است : دو صنف از مردم نسبت به يكديگر ستيز مى ورزند: سلطان و رعيت ، در عين حال ملازم و پيوسته اند اگر يكى از آن دو صالح باشد ديگرى به صلاح مى رسد و اگر يكى تباه باشد ديگرى تباه مى شود.
گفته شده است ستم بر رعيت جلب كردن و فراهم آوردن بليه است ، مرگ پادشاه ستمگر نعمت وفور همگانى است ، و هيچ قحطى سخت تر از ستم سلطان نيست ، شگفتا از كسى كه رعيت خود را به تباهى مى كشد و حال آنكه مى داند شوكت او به اطاعت ايشان وابسته است .
آثارى كه در مورد عدل و انصاف آمده است
پيامبر (ص ) فرموده اند خداوند آسمان را با سه چيز آراسته است : خورشيد و ماه و ستارگان و زمين را با سه چيز آراسته است : دانشمندان و باران و سلطان دادگر.
به نوشروان گفته شد: كدام سپر از همه استوارتر است ؟ گفت : دين . گفته شد: كدام ساز و برگ از همه نيرومندتر است ؟ گفت : دادگرى (!)
در خزانه يكى از خسروان ايران سبدى يافت شد كه چون آن را گشودند در آن دانه هاى انارى به بزرگى دانه هاى زردآلو ديدند كه در آن سبد نوشته يى بود چنين : اين دانه هاى انارى است كه ما در يافت خراج زمين آن به داد رفتار كرديم .
مردى از مصر براى دادخواهى پيش عمر آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، اين جايگاه كسى است كه به تو پناه آورده است . عمر گفت : آرى ، به بهترين پناهگاه پناه آورده اى ؛ اينك بگو كار تو چيست ؟ گفت : در مصر با پسر عمرو عاص مسابقه دادم و از بردم و او شروع به زدن من با تازيانه خويش كرد و مى گفت : من پسر شخصى گرامى هستم ، و چون اين خبر به پدرش رسيد مرا زندانى كرد كه مبادا به حضور تو بيايم .
عمر به عمرو عاص نوشت : چون اين نامه من به دست تو رسيد و پسرت در مراسم حج حضور پيدا كنيد. چون عمرو عاص و پسرش آمدند، عمر تازيانه بدست آن مرد مصرى داد و گفت او را همان گونه كه تو را زده است بزن . مرد مصرى شروع به زدن او كرد و مى گفت : بزن ، اميرزاده را بزن ! و اين سخن را تكرار مى كرد تا آنجا كه مرد مصرى گفت : اى اميرالمومنين ، داد خويش از او ستاندم . عمر در حالى كه به عمرو عاص اشاره مى كرد به مرد مصرى گفت اكنون جلو سر عمرو عاص تازيانه بزن . گفت : اى اميرالمومنين من كسى را مى زنم كه مرا زده است . عمر گفت : او را با اتكاء به قدرت و چيرگى پدرش زده است اينك اگر مى خواهى او را بزن و به خدا سوگند اگر چنان كنى هيچ كس تو را از آن باز نمى دارد تا هنگامى خودت دست از او بردارى . آنگاه عمر به عمرو عاص گفت : اى پسر عاص ، از چه هنگامى شما دوست مردم را بردگان خويش پنداشته ايد و حال آنكه مادران ايشان آنان را آزاده به دنيا آورده اند.
عدى بن ارطاة براى عمر بن عبدالعزيز نوشت ! اينجا قومى هستند كه تا آن را عذاب و شكنجه نرسد خراج خود را نمى پردازند. اينك اى اميرالمومنين ، راى خويش را براى من بنويس . عمر بن عبدالعزيز براى او نوشت : جاى كمال شگفتى است كه براى من نامه مى نويسى و در آن براى آزاردادن آدميان اجازه مى خواهى گويا چنين مى پندارى كه اجازه دادن من براى تو سپرى از عذاب خداوند است يا خشنودى من تو را از خشم خداوند نجات مى دهد! نه ، هر كس آن چه را كه بر عهده اوست و پرداخت كرد بگير و هر كس خوددارى كرد او را به خداوند واگذار كه ديدار آنان با خداوند همراه گناهان خودشان براى من خوشتر است كه من خداوند را ديدار كنم و پاسخ عذاب دادن آنان با من باشد.
(211) (183) : از سخنان آن حضرت (ع ) (184)
اللهم انى استعديك على قريش و من اعانهم فانهم قد قطعوا رحمى و اكفئوا انائى ... (بارخدايا از تو يارى مى طلبم بر قريش و كسانى كه ايشان را يارى دادند، كه آنان پيوند خويشاوندى مرا گسستند و ظرف و جايگاه مرا برگردانيدند) مى گويم : نظير اين سخن باز هم اميرالمومنين عليه السلام نقل شده است ولى زمان ايراد آن به صورت دقيق گفته نشده است و حال و زمانى را كه مقصود او بوده است روشن نكرده اند. اصحاب معتزلى ما چنين مى گويند كه اين سخن را على عليه السلام پس از شورا و بيعت با عثمان ايراد كرده است و هيچ كس از ياران معتزلى ما در اينكه على عليه السلام در آن مورد دردمندانه دادخواهى كرده است ترديدى ندارد و بيشتر ياران ما خوش ندارند كه امثال اين سخنان را بر تظلم و تاءلم آن حضرت از روز سقيفه حمل نمايند.
ابن ابى الحديد سپس براى اثبات اين نظريه خود وارد مبحثى كلامى آميخته با جدل مى شود و اصرار مى ورزد كه نص آشكارى در آن مورد نبوده است و با اشاره به ستيز و دشمنى قريش كه از كينه هاى جنگهاى بدر و حنين سرچشمه مى گرفته است و احتمال از ميان رفتن كلمه توحيد و اسلام مى رفته است كارى كه صحابه در مورد حكومت انجام دادند از عنايات خداوند متعال مى داند (185) و سپس موضوع ويژه يى را طرح مى كند كه جنبه تاريخى دارد به شرح زير است .
فصلى در اينكه اگر جعفر و حمزه زنده مى بودند حتما با على بيعت مى كردند
از ابوجعفر نقيب ، يحيى بن محمد بن ابى يزيد، كه خدايش رحمت كناد! پرسيدم ! آيا معتقدى كه اگر حمزه و جعفر زنده مى بودند پس از رحلت رسول خدا (ص ) با على (ع ) به خلافت بيعت مى كردند! گفت : آرى ، سرعت آن دو در بيعت با على سريع تر از شعله ور شدن آتش در بوته خارهاى بيابانى بود. به او گفتم : من گمان مى كنم كه جعفر از على پيروى و با او بيعت مى كرد ولى در مورد حمزه چنين گمانى ندارم كه او را مردى سرافراز و گردنكش و قوى نفس و خودمحور و دلاورى ستيزه گر كه كس را يارى پيروزى بر او نبوده است مى بينم . وانگهى سن او بيشتر و عموى على بوده و آثار او در جهاد معروف تر است (186) و خيال مى كنم براى خود در جستجوى خلافت بر مى آمد.
نقيب گفت : موضوع در مورد اخلاق و سجاياى او همين گونه است كه گفتى ولى حمزه مردى متدين و متين و داراى تصديق خالص به ساحت رسول خدا (ص ) بود و اگر زنده مى ماند از احوال على عليه السلام با رسول خدا (ص ) چيزها مى ديد كه نخوت او فرو مى شكست و كژروى او از ميان مى رفت و او را بر خويشتن مقدم مى داشت و در مورد على (ع ) رضايت خداوند و پيامبر را در نظر مى گرفت هر چند مخالف ميل و خواسته اش مى بود.
نقيب سپس گفت : اين خلق و خوى بشرى حمزه كجا قابل مقايسه با اخلاق لطيف و روحانى على (ع ) است ؟ على (ع ) علاوه بر خلق و خوى حمزه داراى آن لطافت هم بوده است ، يعنى از آن جهات كه تو گفتى نفس حمزه و على يكى است ، وانگهى نفس هيولايى حمزه و خالى بودن آن از علوم كجا قابل مقايسه با نفس قدوسى على عليه السلام است كه به فطرات صحيح و نه از راه تعليم آن چنان به دقايقى دست يافت كه نفوس دقيق ترين فلاسفه الهى از درك آن عاجز بود. اگر حمزه زنده مى بود و آنچه را كه ديگران از على (ع ) ديدند مى ديد بدون ترديد نسبت به على (ع ) از سايه او هم پيروتر مى شد و از ابوذر و مقداد هم از او بيشتر پيروى مى كرد.
اما اين گفتارت كه مى گويى حمزه عموى وى بوده و داراى سن بيشترى است ، مگر عباس همين حال را نداشته است و خود مى دانى كه چگونه تسليم او بود و هر چه پيشنهادى به او كرد؟ ابوسفيان هم از لحاظ خويشاوندى چون عمو و از لحاظ سنى بزرگتر بوده است و خود مى دانى كه چه پيشنهادى به على (ع ) كرد.
نقيب از ابوجعفر سپس گفت : همواره عموها نسبت به برادرزادگان خود خدمت انجام داده و پيرو ايشان بوده اند. مگر نمى بينى كه داود، عبدالله ، صالح ، سليمان ، عيسى ، اسماعيل و عبدالصمد - پسران على بن عبدالله بن عباس - همگى نسبت به برادرزاده خود، سفاح خدمت كردند و فرماندهان سپاهها و انصار و يارانش بودند؟
مگر نمى بينى كه حمزه و عباس از برادرزاده خود يعنى پيامبر (ص ) پيروى كردند و به رياست او خشنود شدند و دعوتش را تصديق كردند؟ مگر نمى دانى كه ابوطالب رئيس و پيرمرد و مورد احترام بنى هاشم بود و پيامبر (ص ) كودك پدر از دست داده يى بود كه تحت كفالت او و همچون يكى از فرزندان او به شمار مى آمد و سرانجام ابوطالب نسبت به او خضوع و به راستى دعوتش اعتراف كرد و فرمان او را گردن نهاد تا آنجا كه در مدح پيامبر شعر سرود، همان گونه كه فروتر فراتر را مى ستايد ابوطالب در مدح پيامبر گفته است :
سپيد چهره يى كه به وسيله آبروى او از ابر تقاضاى باران مى شود، پناهگاه يتيمان و فريادرس بيوه زنان است . قحطى زدگان خاندان هاشم به او پناه مى برند و آنان در پيشگاهش در نعمت و بخشش قرار مى گيرند(187)
اين راز و ويژگى كه در وجود محمد (ص ) سرشته بود تا آنجا كه ابوطالب با همه اهميت و حالات خود ستايشگر اوست رازى بزرگ و خصيصه يى گرانقدر و مايه عبرت است كه انسانى فقير و بدون يار و ياور كه قادر به دفاع از خود نبوده است تا چه رسد به اينكه بر كس ديگرى پيروز شود گفتار و دعوتش در بدن و روح افراد همان اثر را بگذرد كه باده ناب در بدنها و افكار معتدل ، و كار چنان شود كه عموهايش از او فرمانبردارى كنند و مربى و كفيل او و كسى كه تا آخر عمر خود عهده دار پرداخت هزينه و خوراك و لباس او بوده است او را چنان ستايش كند كه شاعران ، اميران و پادشاهان را ستايش مى كنند، و در نظر شخص با انصاف اين كار بزرگتر از شق القمر و تبديل عصا به اژدها و خبردادن به مردم از آنچه مى خورند و اندوخته مى كنند مى باشد.
نقيب كه خدايش رحمت كناد! به من گفت : چگونه مى گويى ، خيال مى كنم جعفر با او بيعت و از او پيروى مى كرد و تصور نمى كنم حمزه چنان مى كرد؟ اگر اين سخن را از آن جهت مى گويى كه جعفر برادر على بوده است بايد توجه داشته باشى كه جعفر هم از على ده سال بزرگتر و داراى مناقب و ويژگيهاى پسنديده بسيار بوده است و پيامبر (ص ) درباره جعفر به اتفاق محدثان سخنى گرانقدر فرموده است و هنگامى كه جعفر و زيد بن حارثه و على به يكديگر تفاخر مى كردند و داورى پيش رسول خدا بردند، آن حضرت به جعفر فرمود آفرينش و خوى تو شبيه خود من است و جعفر از شدت خوشحالى شرمسار شد، پيامبر (ص ) سپس به زيد بن حارثه فرمود اما تو دوست و وابسته مايى او هم شرمسار شد، سپس به على فرمود اما تو برادر و دوست ويژه منى ، محدثان گفته اند على عليه السلام شرمسار نشد و گفته اند تكرار و پيوستگى تعظيمى كه پيامبر (ص ) نسبت به على مبذول مى فرمود چنان بود كه اين گفتار آن حضرت براى على (ع ) غير منتظره نبود و حال آنكه افراد ديگر گاهى مورد تعظيم قرار مى گرفتند و همان تعظيم در نظرشان بسيار پرارزش بود. مردم درباره اينكه كداميك از اين ستايشها بزرگتر است اختلاف نظر دارند.
من به نقيب گفتم در كتاب البصائر ابوحيان توحيدى مطلبى خواندم كه با اين گفتگوى ما مناسب است . توحيدى در فصل پنجم آن كتاب مى گويد: از قاضى القضاة ابوسعيد بن بشر بن حسين (188) كه در جدول و مباحثه از او تواناتر نديده بودم ضمن مناظره يى كه ميان او و عبدالله طبرى صورت گرفت و سخن درباره جناب جعفر بن ابى طالب و اسلام او و مقايسه فضيلت او و برادرش على (ع ) بود چنين شنيدم كه بشر بن حسين مى گفت : چون به دقت نظر شود دانسته مى شود كه مسلمان شدن جعفر پس از رسيدن به سن بلوغ بوده است و اسلام آوردن شخص بالغ پس از استبصار و آشكارساختن و شناخت صورت مى گيرد و بايد براى او ناپسندى آيينى كه در اوست و پسنديده بودن آيينى كه مى خواهد وارد آن شود روشن شده باشد و حال آنكه سن على به هنگامى كه مسلمان شده است مورد اختلاف است و چنين به نظر مى رسد كه مسلمانى على از راه يقين بوده است نه اينكه خود موضوع را روشن كرده باشد و حداكثر اين است كه مسلمان شدن على (ع ) در اوان بلوغ اوست . اين هم معلوم است كه هر دو كشته شده اند و به طور قطع كشته شدن جعفر شهادت در جنگ موته است و حال آنكه در موضوع قتل على بسيار اختلاف نظر است . وانگهى خداوند متعال نسبت به جعفر اين عنايت را مبذول فرموده كه پيش از ظهور اختلاف هرج و مرج و اضطراب ريسمان وحدت او را به بهشت برده است ، و بر فرض كه اجماع بر اين قرار گيرد كه كشته شدن جعفر و على هر دو شهادت بوده است باز حالت جعفر به مراتب و بزرگتر است كه او در حال پيشروى در جنگ و بدون آنكه پشت به جنگ كند شهيد شده است و على غافلگير گرديده و بدون آنكه بداند آهنگ كشتن او شده است و تفاوت و فاصله زيادى است ميان كسى كه ناگهان با مرگ غافلگير شود و كسى كه چنگالهاى مرگ را به چشم خويش و روياروى ببيند و با سينه و گلوى خود از آن استقبال كند و با ايمان و راستى براى ديدار خداوند بشتابد. مگر تو نمى دانى كه نخست دست راست جعفر قاطع شد و او پرچم را به دست چپ گرفت و چون دست چپش قطع شد رايت را به سينه خود فشرد. از اين گذشته قاتل جعفر به ظاهر و آشكارا مشرك بوده است و حال آنكه قاتل على از كسانى است كه شهادت به يگانگى خدا مى داده و نماز مى گزارده است و به خيال خود به قصد تقرب به او حمله كرده است و حال آنكه با نصى كه هيچ اختلافى در آن نيست قاتل جعفر كافر بوده است . مگر تو نمى دانى كه جعفر داراى دو بال است و دو هجرت كرده است هم به حبشه و هم به مدينه .
نقيب ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد! گفت : شيخ تو فداى تو باد! بدان كه ابوحيان مردى ملحد و زنديق است و دوست مى دارد كه با دين بازى كند و آنچه را در دل دارد بگويد و آن را به گروهى كه هرگز نگفته اند و چون اعتقادى ندارند نسبت دهد. من به خدا سوگند مى خورم كه قاضى ابوسعد حتى يك كلمه از اين سخنان را هم نگفته است و اين مطلب از دروغها و ساخته و پرداخته هاى ابوحيان است ، همان گونه كه به قاضى ابوحامد مرورودى هم هر دروغ و ناپسندى را نسبت مى دهد و از او هر چيز سست و بى ارزش را نقل مى كند.
نقيب سپس گفت : اى ابوحيان ، مقصود تو از اين سخن اين است كه بدان وسيله ميان اعقاب ابوطالب تفرقه افكنى و آنان را با خود درافكنى و حال آنكه احوال هرگونه كه باشد و بشود شرف و فخر از آن ايشان است و از آن خاندان بيرون نخواهد شد.
نقيب كه خدايش رحمت كناد سپس خنديد و تكيه داد و پاى خود را دراز كرد و گفت اين موضوع چيزى است كه نياز به سخن درازى ندارد كه اجماع مسلمانان بر بطلان آن است و ميان مسلمانان هيچ اختلافى نيست و در آنكه على (ع ) از جعفر برتر است و ابوحيان اين موضوع را كه به آن اشاره كرده است از نامه ابوجعفر منصور دوانيقى به محمد بن عبدالله نفس زكيه (189) سرقت كرده است . منصور در آن نامه خطاب به او مى نويسد: بنى اميه پس از نمازهاى واجب پدرت را لعن مى كردند همان گونه كه كافران را لعنت مى كنند و ما بنى اميه را سركوب و آنان را تكفير كرديم و فضيلت او را روشن ساختيم و يادش را زنده كرديم . اينك تو همين كار ما را بر ضد ما حجت قرار داده اى و چنين پنداشته اى كه چون ما فضائل او را بيان مى كنيم او را بر حمزه و عباس و جعفر برترى مى دهيم ؟ آنان در حالى در گذشتند كه مسلمانان از آنان به سلامت ماندند و حال آنكه پدرت (على عليه السلام ) گرفتار خونها شد.
من به نقيب ، كه خدايش رحمت كناد، گفتم : در اين صورت مسئله مورد اجماع نبوده است زيرا منصور معتقد به فضيلت على (ع ) بر آنان نيست و حال آنكه تو ادعاى اجماع كردى . گفت : پيش از سخن اين مرد، در اين مورد اجماع بوده است و هر سخنى كه پيش از آن اجماع صورت گرفته باشد به آن اعتنا نمى شود.
چون از پيش نقيب ابوجعفر بيرون آمدم همان روز در همين مورد با احمد بن جعفر واسطى - خدايش رحمت كناد -! كه مردى خردمند، بافضيلت و امامى مذهب بود گفتگو كردم ، گفت : نقيب ابوجعفر صحيح گفته ، مگر تو نمى دانى كه ياران معتزلى شما بر دو عقيده اند: گروهى مى گويند از همه مسلمانان از لحاظ ثواب ابوبكر برتر است و گروهى ديگر مى گويند على از همه مسلمانان از اين لحاظ برتر است ؟ و اصحاب امامى ما معتقدند كه على عليه السلام از لحاظ ثواب از همه مسلمانان برتر است ؛ زيديه هم همين عقيده را دارند، اما اشعرى ها و كراميه و اهل حديث مى گويند اين منقبت از ابوبكر است ، پس از مجموع اين عقايد چنين استنباط مى شود كه ميزان ثواب حمزه و جعفر كمتر از على عليه السلام است . اما در مورد اماميه و زيديه و عموم معتزله بغداد و گروه بسيارى از معتزله بصره نيز موضوع روشن است . و در نظر ديگر مسلمانان اين است كه ترتيب تقدم و بيشتر بهره بردن از ثواب چنين است : ابوبكر سپس عمر سپس عثمان و سپس على . بدين گونه مى بينى كه هيچ كس بر اين مذهب و عقيده نرفته است كه ثواب حمزه و جعفر بيش از على باشد و چون از ميان همه فرقه ها هيچ كس چنين چيزى نگفته است موضوع اجماعى كه نقيب مدعى آن است ثابت مى شود و اين در صورتى است كه افضل بودن را به بيشتر ثواب داشتن معنى كنيم كه همان چيزى است كه اين جدال درباره على و جعفر در همان مورد است ، و اگر افضل بودن را در مناقب و خصائص و فراوانى نصوصى كه دلالت بر تعظيم دارد بدانيم بخوبى معلوم است كه هيچ كس از مردم در آن مورد نمى تواند قابل مقايسه و نزديك با على باشد، نه جعفر و نه حمزه و نه ديگران .
پس از آن كتابى از شيخ ما معتزله يعنى ابوجعفر اسكافى (190) به دست من افتاد كه در آن عقيده و مذهب بشر بن معتمر و ابوموسى و جعفر بن مبشر و ديگر پيشگامان معتزله بغداد را بررسى كرده است كه مى گويند افضل مسلمانان على بن ابى طالب و پس از او پسرش حسن و پس از او پسر ديگرش حسين سپس حمزه بن عبدالمطلب و پس از ابوجعفر بن ابى طالب و سپس ابوبكر و پس از او عمر و سپس عثمان بن عفان است .
اسكافى مى گويد مراد از افضل بودن اين است كه كداميك در پيشگاه خداوند گرامى تر و داراى پاداش بيشترى است و منزلت كداميك در رستاخيز والاتر است .
پس از آن ، به كتابى از شيخ خودمان ابوعبدالله بصرى دسترسى يافتم كه اين موضوع را نوشته و به بغدادى ها نسبت داده بود و در آن آمده بود كه شيخ ابوالقاسم بلخى هم همين اعتقاد را داشته است و پيش از او هم شيخ ابوالحسين خياط كه شيخ همه متاءخران بغداد است همگى همين عقيده را دارند. من از اين اعتقاد شاد شدم و بر مسرتم بيشتر افزوده شد كه بسيارى از مشايخ ما همين عقيده را دارند و آن را در ارجوزه يى كه عقايد معتزله را در آن شرح داده ام گنجاندم و چنين سرودم .
بهترين خلق خدا پس از مصطفى (ص ) و بزرگترين آنان از لحاظ شرف به روز مفاخره ، نخست سرور معظم و وصى و همسر بتول ، يعنى مرتضى على است و پس از او دو پسرش و سپس حمزه و جعفر و از پى ايشان عتيق مخلص و صديق و پس از او عمر آن فاروق دين خدا و شير دلير است و پس از او عثمان ذوالنورين و همين عقيده حق و بدون انحراف است .
(212) : از سخنان آن حضرت (ع ) درباره كسانى كه براى جنگ با او به بصره رفتند.(191)
اين خطبه با عبارت فقد مواعلى عمالى و خزان بيت مال المسلمين الذى فى يدى ... پس بر كارگزاران من و خزانه داران بيت المال مسلمانان كه در تصرف من بود در آمدند شروع مى شود.
(ابن ابى الحديد گويد:) ما پيش از اين آنچه را كه (در اين باره ) گذشت شرح داديم و گفتيم كه لشكريان جمل گروهى از شيعيان اميرالمومنين عليه السلام را در بصره كشتند، آن هم پس از آنكه با مكر و فريب ايشان را امان داده بودند و اينكه برخى از شيعيان تسليم نشدند و در جنگ پايدارى كردند و چندان جنگيدند تا كشته شدند نظير حكيم بن جبله عبدى و ديگران .
در كتاب غريب الحديث ابومحمد عبدالله بن قتيبه شرح حديثى از حذيفة بن اليمان چنين خواندم كه حذيفه مى گفته است : پيامبر (ص ) موضوع خروج عايشه را پيشگويى فرموده و ضمن آن چنين گفته است قبيله مضر همراه عايشه جنگ خواهد كرد كه خدايش در آتش افكند! و قبيله ازد عمان همراه او جنگ مى كند كه خداوند پايش را قطع كند! همانا قبيله قيس هم همواره براى دين خدا در جستجوى شر است تا آنگاه كه خداوند با فرشتگان بر آنان چيره مى شود و چنان درمانده مى شوند كه نمى توانند كناره هاى وادى را حراست كنند(192)
مى گويم : اين حديث خود يكى از اعلام و نشانه هاى بارز پيامبرى سرور ما محمد (ص ) است كه از اخبار غيبى است كه حذيفه از آن حضرت شنيده و دريافت كرده است .
درباره حذيفة بن اليمان سيره نويسان اجماع كرده اند كه او همان روزها كه عثمان كشته شده درگذشته است و خبر مرگ عثمان هنگام بيمارى حذيفة به حذيفه رسيد و حذيفه هم در حالى كه بيعت مردم با على (ع ) هنوز به صورت كامل واقع نشده بود رحلت كرد و در جنگ جمل هم شركت نكرده است . (193)
اين حديث هم نظر و عقيده اصحاب ما را مورد فسق اصحاب جمل ثابت مى كند مگر كسانى كه توبه ايشان ثابت شده است و آنان سه نفرند. (194)
(213) : از سخنان على عليه السلام هنگامى كه از كنار جسد طلحة بن عبيدالله و عبدالرحمان بن عتاب بن اسيد كه در جنگ جمل كشته شده بودند عبور كرد (195)
اين خطبه چنين آغاز مى شود لقد اصبح ابومحمد بهذا المكان غريبا اما والله لقد كنت اكره ان تكون قريش قتلى تحت بطون الكواكب همانا كه ابومحمد (طلحه ) در اين جايگاه غريب در افتاده است . همانا به خدا سوگند، خوش نمى داشتم كه قريش كشتگان زير شكم هاى ستارگان درافتند.
عبدالرحمن بن عتاب بن اسيد
او عبدالرحمن بن عتاب بن اسيد بن ابى العبص بن اميه بن عبد شمس است . او از اصحاب نيست و در زمره تابعان شمرده مى شود. پدرش از مسلمانى است كه در فتح مكه مسلمانان شده است ، هنگامى كه پيامبر (ص ) از مكه براى رفتن به حنين بيرون آمد عتاب را كارگزار مكه فرمود. او تا هنگام رحلت پيامبر (ص ) امير مكه بود و پس از آن هم در تمام مدت خلافت ابوبكر صديق آن سمت را داشت . و او و ابوبكر در يك روز مردند و هيچ كدام از مرگ ديگرى آگاه نشد. عبدالرحمان پسر عتاب همان كسى است كه چون اميرالمومنين على عليه السلام از كنار جسدش كه در جنگ جمل كشته شده بود عبور كرد خطاب به او فرمود: تاسف و اندوه من در مورد توست اى سالار قريش . اين جوانمرد جوانمردان و خرد ناب خاندان عبد مناف بود. گروه خودم را كشتم و نفس خود را تسكين بخشيدم ، از مشكلات و گرفتاريهاى خودم به خدا شكايت مى كنم .
كسى به اميرالمومنين گفت : امروز او را چه نيكو مى ستايى ! فرمود: او را و مرا زنانى پرورش داده اند كه تو را پرورش نداده اند.
كف دست عبدالرحمان را كه قطع شده بود عقابى در ربود و به يمامه انداخت كه چون انگشترش در دستش باقى بود دانسته شد كه آن دست از كيست و مردم يمامه از واقعه آگاه شدند. من در شرح نهج البلاغه قطب راوندى در اين فصل مسائل شگفتى ديدم كه خوش مى دارم برخى از آنها را بگويم ، (196) از جمله آن است كه در تفسير و شرح اين جمله كه فرموده است خون خود را از بنى عبد مناف گرفتم گفته است ، يعنى طلحه و زبير كه از خاندان عبد مناف بوده اند. اين اشتباه زشتى است ؛ زيرا طلحه از خاندان تيم بن مره و زبير از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى است و هيچ كدام از آن دو از خاندان عبد مناف نيستند كه پسران عبد مناف چهار تن بوده اند هاشم و عبد شمس و نوفل و عبدالمطلب و هركس از فرزندزادگان اين چهار نفر نباشد از خاندان عبد مناف نيست .
ديگر از سخنان او اين است كه مى گويد مروان بن حكم از بنى جمح است .
اين فقيه بزرگوار كه خدايش رحمت كناد! از شناخت انساب بسيار به دور است .
مروان از خاندان امية بن عبد شمس است و بنى جمح از بنى هصيص بن كعب بن لوى بن غالب هستند و نام اصلى جمح تيم بن عمروبن هصيص است و برادرش سهم بن عمروبن هصيص خاندان عمرو عاص هستند و اينها كجا و مروان بن حكم كجا.
ديگر آنكه كلمه اعيار به معنى گورخران را اغيار ديگران خوانده و معنى كرده است و چنين كلمه اى روايت نشده است .
بنى جمح
بدان كه اميرالمومنين عليه السلام اين كلام را به عنوان نكوهش كسانى از بنى جمح كه همراه عايشه همسر رسول خدا (ص ) به جنگ جمل آمده بودند ايراد فرموده است و گفته است گورخران بنى جمح از چنگ من گريختند و گروهى از افراد بنى جمح همراه عايشه بودند كه روز جنگ جمل گريختند و كسى از ايشان جز دو تن كشته نشدند. از جمله كسانى كه گريختند و جان به در بردند عبدالله طويل بن صفوان بن اميه بن خلف بن وهب حذاقة بن جمح است كه خودش شريف و پدرش هم والاتبار بودند. عبدالله طويل چندان زنده ماند كه همراه ابن زبير در مكه كشته شد.
ديگر از ايشان ، يحيى بن حكيم بن صفوان بن امية بن خلف است كه چندان زيست تا آنكه عمرو بن سعد اشدق هنگامى كه حاكم مدينه و مكه شد او را كارگزار خود در مكه قرار داد. عمرو در مدينه مقيم بود و يحيى در مكه اقامت داشت .
ديگر از ايشان عامر بن مسعود بن امية بن خلف است كه به سبب كوتاهى قامت و سياهى رنگش به كوزگرد مشهور بود و او چندان زندگى كرد زياد او را سرپرست صدقات بكر بن وائل قرار داد و عبدالله بن زبير عوام او را به سالارى كوفه گماشت .
ديگر از ايشان ايوب بن حبيب بن علقمه بن ربيعة بن اعور بن اهيب بن حذافة بن جمح است . او چندان زنده ماند كه به دست خوارج درقديد كشته شد. اينها افرادى هستند كه من از حضور آنان در جنگ جمل همراه عايشه اطلاع دارم . از قبيله بنى جمح عبدالرحمان بن وهب بن اسيد بن خلف بن وهب بن حذافة بن جمح و عبدالله بن ربيعة دراج بن عنبس بن وهبان بن وهب بن حذافة بن جمح كه همراه عايشه بودند و كشته شده باشد. همچنين اگر به جاى كلمه اعيار كلمه اعيان ، كه در بعضى نسخ ذكر شده ، آمده است يعنى بزرگان و سرشناسان بنى جمح از چنگ من گريختند.
در سخن على (ع ) ضمير به قريش بر مى گردد. يعنى آنان آهنگ خلافت كردند و بدون رسيدن به آن كشته شدند. اگر بگويى : آيا معتقدى كه طلحه و زبير شايستگى خلافت نداشته اند. كه در اين صورت مذهب و عقيده ياران معتزلى خود را رها كرده اى و اگر به اين مسئله معتقد نباشى با گفته اميرالمومنين عليه السلام كه فرموده است آنان شايسته خلافت نبودند مخالفت كرده اى .
مى گويم : آن دوتا هنگامى كه اميرالمومنين على عليه السلام به خلافت نرسيده بود شايستگى آن را داشته اند ولى همين كه اميرالمومنين در جستجوى خلافت برآمد و به آن رسيد ديگر هيچكس ، نه آن دو و نه غير ايشان ، شايستگى خلافت (و حق خروج بر او را) نداشته اند. همان گونه كه اگر اطاعت ظاهرى و رضايت على عليه السلام به حكومت كسانى كه پيش از او بوده اند نمى بود (و عدم خروج آن حضرت بر آنان مطرح نبود) ما به صحت و درستى خلافت و حكومت آنان - ابوبكر، عمر، عثمان - هم حكم نمى كرديم .
(214) : از سخنان آن حضرت (ع )
در اين خطبه كه با عبارت قد احيا عقله و امات نفسه (عارف عقل خويش را زنده گردانيد و شهوت نفس خويش را نابود كرد) (197) شروع مى شود، ابن ابى الحديد مى گويد در اين خطبه على عليه السلام عارف را توصيف مى كند و سپس چند مبحث عارفانه را به شيوه بسيار پسنديده خود تعريف مى كند و شواهد مختلف از اقوال سران و پيشگامان صوفيه ارائه مى دهد. او نخست فصلى درباره جهاد با نفس و اقوالى كه در آن باره آمده است مى آورد و مى گويد: بزرگان صوفيه معتقدند كه هر كس در آغاز كار صاحب مجاهده با نفس نباشد هيچ بويى از طريقت نبرده است . و ضمن همين مبحث درباره اهميت و ارزش گرسنگى سخن گفته است .آن گاه فصلى ديگر درباره انواع رياضتهاى نفسائى آورده و آن را به چهار گونه تقسيم كرده است . پس از آن درباره تاءثير گرسنگى در مورد پديدآمدن صفاى نفس سخن گفته و سرانجام سخنانى از فلاسفه و حكيمان در مورد مكاشفاتى كه از رياضت نفس پديد مى آيد آورده است و نخست سخنان و عقيده شيخ الرئيس ابوعلى سينا در كتاب الاشارات استناد كرده است و پس از آن سخنان قشيرى را از رساله قشيريه شاهد آورده است و اشعار عارفانه بسيار لطيف عرضه داشته است كه مى تواند تاءثير آن ابيات را در شعر و نثر عارفانه فارسى به وضوح ديد. اما چون خارج از مباحث جلوه تاريخ است از ترجمه آن خوددارى شد ولى نبايد غافل بود كه از منابع بسيار سودبخش در شناخت اقوال و عقايد و تعاريف عرفانى است .
(216) (198) : از سخنان آن حضرت (ع ) پس از تلاوت آيه مباركه الهاكم التكاثر حتى زرتم المقابر (199)
اين خطبه با عبارت ياله مراما ما ابعده و زورا ما اغفله شروع مى شود.(200)
در اينجا (ابن ابى الحديد) اين مثل را به خاطر مى آورد كه مى گويد اى شترمرغ يا درست پرواز كن يا بال مگشا، و به راستى هركس مى خواهد مردم را موعظه كند و بترساند و سنگ خاراى دل را جلا دهد و فرو كوبد و بى ارزشى دنيا و تصرف آن را نسبت به اهل خود بيان كند اين چنين موعظه با اين كلمات رسا بياورد وگرنه سكوت و خوددارى از سخن پوشاننده عيب است و خاموشى بهتر از منطقى است كه گوينده اش را رسوا سازد. هر كس به اين فصل بنگرد مى فهمد معاويه راست گفته كه درباره على عليه السلام اظهار داشته است به خدا سوگند هيچ كس جز او فصاحت را براى قريش پايه ننهاده است . سزاوار است همه فصيحان عرب در انجمنى گرد آيند و اين خطبه را براى آنان خوانده شود و همگان براى اين سخنان سجده كنند همان گونه كه شعرا براى شعر عدى بن رقاع (201) كه در وصف آهويى سروده است سجده كردند و چون به آنان اعتراض شد كه چرا سجده كرديد؟ گفتند: ما مواضع سجده براى شعر را مى شناسيم همانگونه كه شما مواضع سجده را در آيات قرآنى مى دانيد.
من سخت در شگفتم از بزرگمردى كه در مورد جنگ چنان خطبه ايراد مى كند كه دلالت بر آن دارد كه سرشت او در شجاعت چون طبيعت شيران و پلنگان و ديگر جانوران شكارى است و در همان مقام چون مى خواهد موعظه فرمايد سخنى مى آورد كه دليل بر آن است كه سرشت او همچون راهبان گليم پوش است گوشت نمى خورند تا چه رسد به اينكه خونى بريزند. اين بزرگمرد گاه به صورت بسطام بن قيس شيبانى و عتيبة بن حارث يربوعى و عامر بن طفيل عامرى است (202) و گاه به صورت سقراط دانشمند بزرگ يونانى و يوحناى معمدان اسرائيلى و مسيح بن مريم الهى است .
سوگند مى خورم به آن كه همگان به او سوگند مى خورند كه من از پنجاه سال پيش تا كنون بيش از هزار بار اين خطبه را خوانده ام و هيچ بار آن را نخوانده ام مگر آنكه در جان من بيم و خوف و موعظه پديد آمده و در دلم هراس و بر اندامم لرزه افكنده است و هرگز در آن دقت نكردم مگر آنكه مردگان از خويشاوندان و نزديكانم را فرياد آوردم و دوستان در گذشته خود را به خاطر آوردم و چنين پنداشتم كه من خود همان كسى هستم كه على عليه السلام حال او را در اين خطبه توصيف فرموده است .
چه بسيار گويندگان و واعظان و فصيحان كه در اين معنى سخن گفته اند و چه بسيار كه بر گفته هاى آنان طور مكرر آگاهى پيدا كرده و آن را خوانده ام و در هيچ كدام از آنها نظير اين تاءثير را در نفس خود نديده ام . ممكن است اين موضوع به سبب عقيده من نسبت به گوينده اين سخن باشد و ممكن است بدان سبب باشد كه نيت گوينده شايسته و يقين او استوار و اخلاص او پاك و خالص است ناچار تاءثير گفتارش در نفوس بيشتر و نفوذ موعظه اش در دلها رساتر است . (203)
پيامبر (ص ) فرموده اند گور منزل نخست از منزلهاى آخرت است ؛ هركس از آن رهايى يابد منازل پس از آن آسان است و هركس از آن رهايى نيابد آنچه پس از آن است براى او بدتر است . (204)
در حديث آمده است كه پيامبر (ص ) از كنار گورستانى عبور مى فرمود و با صداى بلند چنين گفت اى ساكنان گورهاى وحشت افزا و جايگاههاى معطل ، آيا شما را به آنچه پس از شما رخ داده است آگاه سازم ! زنهاى شما ازدواج كردند و در خانه هايتان ديگران ساكن شدند و اموال شما تقسيم شد. اينك شما از آنچه بر سرتان آمد و ديديد خبر مى دهيد؟ آن گاه فرمود: اگر به آنان براى پاسخ دادن اجازه داده مى شد هر آينه در پاسخ مى گفتند: تقوى را بهترين توشه يافتيم .
حسن بصرى به مردى كه در حال جان دادن بود نگريست و گفت كارى كه پايانش بدين گونه باشد شايسته است (انسان ) از آغاز در آن زهد پيشه كند و كارى كه آغازش بدين گونه باشد سزاوار است كه از انجام آن بهراسد.
عبدة بن طبيب كه دزدى سياه چهره از دزدان قبيله بنى سعد بن زيد بن منات بن تيم است اشعارى سروده است كه براى من مايه شگفتى است . (205)
به خوبى مى دانم كه سرانجام كاخ من گودالى خاك آلود است كه چوبهاى به هم بسته (تابوت ) مرا سوى آن مى برد. دختران و همسر و خويشاوندان نزديك من نخست بر من مى گريند و شيون مى كنند و سپس برمى خيزند و پراكنده مى شوند.... (206)
(217) : از سخنان آن حضرت (ع )
اين سخن را على عليه السلام پس از تلاوت آيات 36 و 37 سوره نور كه مى فرمايد هر بامداد و شامگاه براى خداوند تسبيح مى كنند، مردانى كه بازرگانى و خريد و فروش آنان را از ياد خدا باز نمى دارد بيان فرموده است . اين خطبه از خطبه هاى نسبتا بلند است و با عبارت ان الله سبحانه و تعالى جعل الذكر جلاء للقلوب (همانا خداوند سبحان و متعال ياد خود را مايه زدودن زنگار دلها قرار داده است ) شروع مى شود.
مى گويم : باطن اين سخنان على (ع ) شرح حال عارفان است كه برگزيدگان خداوند از ميان بندگانش هستند و على (ع ) همواره با كنايه از آنان ياد و به آنان اشاره مى فرمايد وانگهى در اين خطبه تصريح كرده و فرموده است تا آنجا كه ايشان چيزهايى مى بينند كه مردم نمى بيند و چيزهايى را مى شنوند كه مردم نمى شنوند و على عليه السلام در اين خطبه از جمله مقامات عارفان ، ذكر، محاسبه نفس ، بكاء، نحيب ، توبه و پشيمانى و دعا و فاقه و حزن و زبونى را بيان فرموده است يعنى اندوهى كه سراپاى دلهاى ايشان را مجروح ساخته است .
(ابن ابى الحديد سپس فصلى مشبع در پنجاه و هفت صفحه در مورد بيان احوال عارفان ايراد كرده است كه به راستى بسيارخوب از عهده بيرون آمده است و براى اطلاع خوانندگان ارجمند فشرده يى از مبحث را ترجمه مى كنم .)
گويد: در مباحث و فصلهاى گذشته وعده داده بوديم كه به شرح مقامات عارفان خواهيم پرداخت و اين جا جايگاه آن است و مى گوييم مقام نخست از مقام عارفان و منزل نخست از منازل سالكان توبه است كه خداوند متعال فرموده است اى مومنان ! همگان به سوى خداوند توبه بريد شايد كه رستگار شويد (207) و پيامبر (ص ) فرموده است توبه كننده واقعى از گناه چون كسى است كه او را گناهى نيست ، على عليه السلام فرموده است در پيشگاه خداوند هيچ چيز دوست داستنى تر از جوان توبه كننده نيست ، آن گاه شواهد بسيار سخنان صوفيه بزرگ چون يحيى بن معاذ و ابوحفص حداد و ابوعلى دقاق و ذوالنون مصرى و رابعه عدويه آورده است .
ديگر از مقامات عارفان مجاهده است كه در مباحث گذشته به حد كافى درباره اش سخن گفتيم .
سپس مقام عزلت و خلوت است كه در جزء قبل اين كتاب بحثى شايسته در آن مورد داشتيم .
پس آن مقام تقواست كه عبارت است از ترس از نافرمانى خداوند و ستم بر بندگان خداوند سبحان فرموده است همانا گرامى ترين شما نزد خداوند پرهيزگارترين شماست . (208)
ديگر از آن جمله مقام ورع است كه پرهيزكردن از موارد شبهه ناك است .
پيامبر (ص ) به ابوهريره فرمود پارسا باش تا عابدترين مردم باشى .
ابوعبدالله جلاء گويد: كسى را مى شناسم كه سى سال در مكه مقيم بود و از آب زمزم جز آنچه كه با سطل و ريسمان خود بيرون مى كشيد نياشاميد.
گويند: خواهر بشر بن حارث پيش احمد بن حنبل آمد و گفت : ما روى پشت بامهاى خود پشم ريسى مى كنيم ، چراغهاى طاهريان كه عبور مى كنند بر پشت بام مى تابد و پرتو آن بر ما مى افتد؛ آيا براى ما رواست كه در پرتو چراغهاى آنان پشم ريسى كنيم ! احمد گفت : اى كنيزك خدا تو كيستى ؟ گفت خواهر بشر حافى . احمد گريست و گفت : پارسايى از خانه شما سرچشمه گرفته و بيرون تراويده است ؛ نه ، در پرتو چراغهاى آنان پشم ريسى مكن .
حسن بصرى وارد مكه شد جوانى از فرزندان على عليه السلام را ديد كه پشت به كعبه داده است و مردم را موعظه مى كند. حسن بصرى به او گفت : ملاك دين چيست ؟ گفت ؛ پارسايى . پرسيد آفت دين چيست ؟ گفت : آز و طمع . حسن از پاسخ او متعجب شد.
ديگر از مقامات عارفان زهد است و درباره حقيقت زهد سخن بسيار گفته اند.
سفيان ثورى گفته است : زهد در اين جهان كوتاهى آرزوست .
خواص (209) گفته است : زهد آن است كه دنيا را رها كنى و اهميت ندهى كه چه كسى آن را مى گيرد.
احمد بن حنبل گفته است : زهد بر سه درجه است ؛ ترك حرام كه زهد عوام مردم است و ترك چيزهاى حلال غيرضرورى كه زهد خواص است و ترك آنچه كه تو را از خداوند باز مى دارد كه زهد عارفان است .
گفته شده است : خداوند متعال تمام خير را در خانه يى نهاده و كليد آن را در زهد قرار داده است و همه شر را در خانه يى نهاده و دوستى دنيا را كليد آن قرار داده است .
ديگر از مقامات عارفان سكوت است . ما ضمن مباحث پيش در اين مورد نكات سودبخشى نقل كرديم و اينك هم نكات ديگرى را مى گوييم .
پيامبر (ص ) فرموده اند آن كس كه به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده است همسايه خود را آزار نمى دهد، و آن كس كه به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده است بايد ميهمان خويش را گرامى دارد و آن كس كه به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده است بايد سخن پسنديده و خير گويد يا سكوت كند. (210)
ديگر از مقامات عارفان خوف است كه خداوند متعال فرموده است فرا مى خوانند پروردگار خود را از خوف و به طمع (آمرزش ) (211) و فرموده است پس از من بترسيد. (212)
-
ابوعلى دقاق (213) مى گفته است : خوف داراى مراتبى است كه عبارت است از خوف و خشيت و هيبت . خوف از شرايط و لوازم ايمان است و خداوند متعال فرموده است اگر مومن هستيد از ايشان خوف نداشته باشيد و از من خوف داشته باشيد (214) و خشيت از شروط علم است كه خداوند متعال فرموده است همانا بندگان عالم خدا از خداوند خشيت دارند (215) و هيبت از شروط معرفت است كه خداوند سبحان فرموده است خداوند شما را از خودش بيم مى دهد و برحذر مى دارد. (216)
يكى از عارفان گفته است : هر كس از هر چيز بترسد از او مى گريزد و هر كس از خدا بترسد بايد به پيشگاه او بگريزد.
ابوسليمان دارانى (217) گفته است : خوف از هيچ دلى بيرون نمى رود مگر اينكه آن دل ويران مى شود.
ديگر از مقامات عارفان رجاء است . ما ضمن مباحث پيشين بخشى شايسته در مورد خوف و رجاء ايراد كرديم .
ابوعلى رودبارى (218) مى گويد: بيم و اميد همچون دو بال پرنده است كه اگر درست و برابر باشد پرواز پرنده كامل خواهد بود و هر گاه يكى از آن دو كاستى يابد پرواز پرنده دچار كاستى گردد و اگر هر دو از ميان برود پرنده در حد مرگ مى افتد.
از امام على بن حسين عليهماالسلام روايت شده كه فرموده است بارخدايا، گويى اميد من به تو با گناهانم افزونى مى يابد بر اميد من به تو با اعمال خودم ، زيرا در اعمال خويش بايد به اخلاص اعتماد كنم و چگونه ممكن است من كه در معرض آفات هستم اخلاص را محرز كنم ، و در گناهان مى بينم كه بايد به عفو تو اعتماد كنم و چگونه آن را نخواهى آمرزيد و حال آنكه موصوف به جود و بخششى .
مقامات ديگرى را كه ابن ابى الحديد براى عارفان برشمرده است از اين جهت كه در كمتر كتابى حتى از كتب صوفيه آمده است نام مى بريم . (219)
حزن ، جوع ، خشوع و تواضع ، قناعت ، توكل ، يقين ، صبر، مراقبت ، رضا، استقامت ، اخلاص ، صدق ، حياء، حريت ، ذكر، فتوت ، فراست ، حسن خلق ، كتمان ، جود و سخاء، و ايثار، غيرت ، تفويض ، ولايت و معرفت ، دعا و مناجات ، تاسى ، فقر، ادب ، محبت ، شوق ، زهد و كنارزدن دنيا.
(219) (220) : از سخنان آن حضرت (ع )
اين خطبه با عبارت شيواى والله لان ابيت على حسك السعدان مسهدا، او اجر فى الاغلال مصفدا، احب الى من ان القى الله و رسوله يوم القيامة ظالما لبعض العباد (به خدا سوگند، اگر شب را با بيخوابى بر روى خار سعدان مغيلان بگذرانم يا مرا در حالى كه بند بر كشيده باشم در غل و زنجيرها بشكند براى من خوشتر از آن است كه روز رستاخيز در حالى كه به يكى از بندگان ستم كرده باشم خدا و رسولش را ديدار كنم ) (221) شروع مى شود.
(ابن ابى الحديد گويد:) اشعث بن قيس نوعى از حلوا ساخت كه در آن تكلف به خرج داده بود و على عليه السلام از اين جهت كه اشعث او را دوست نمى داشت او هم اشعث را دوست نمى داشت و اشعث با خودگمان بوده بود كه با اين كار براى رسيدن به غرضى دنيايى كه در سينه داشت از على استمالت و او را به سوى خود مايل مى گرداند و چون على (ع ) موضوع را فهميده و دانسته بود هديه اشعث را رد كرد و اگر آن موضوع نمى بود هديه او را پذيرفته بود، زيرا پيامبر (ص ) هديه را قبول مى فرمود و على عليه السلام هم هداياى جماعتى از ياران خود را پذيرفته است آن چنان كه از يارانش كه با او انس داشت او را براى خوردن حلوا (سمنو)يى كه روز نوروز پخته بود دعوت كرد. على عليه السلام از آن خورد و پرسيد: اين حلوا را براى چه پخته بودى ؟ امروز نوروز است . على (ع ) خنديد و گفت : اگر مى توانيد همه روز براى ما نوروز بگيريد.
وانگهى على عليه السلام از لحاظ لطائف الخلاق و پسنديدگى خويها بر قاعده يى بسيار پسنديده و استوار قرار داشت ولى از گروهى كه دشمنى آنان نسبت به خود آگاه بود نفرت داشت همچنين از هر كسى كه مى خواست بدين گونه در مورد اموال مسلمين او را بازى دهد و غيرممكن است كه ريگ سخت براى دندان نرم شود.
مى گويم : اگر درباره اين گفتار اميرالمؤ منين كه فرموده است آيا صله يا زكات يا صدقه است كه بر ما اهل بيت حرام است اعتراض كنى و بگويى فقط زكات واجب بر ايشان حرام است و صدقات مستحبى و پذيرفتن صلات بر آنان حرام نيست ؛ مى گويم : منظور على عليه السلام از اهل بيت فقط همان پنج تن ، يعنى محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام است نه افراد ديگر بنى هاشم و فقط بر آن پنج تن پذيرفتن صله و صدقات مستحبى هم حرام است ولى در مورد افراد ديگر بنى هاشم چنين نيست و فقط زكات واجب بر آنان حرام است . (222)
اگر بگويى ، چگونه ادعا مى كنى قبول كردن صلات بر آن پنج تن حرام است و حال آنكه حسن و حسين عليهماالسلام صله معاويه را مى پذيرفتند؛ مى گويم : هرگز، پناه بر خدا كه آن دو بزرگوار صله معاويه را پذيرفته باشند! بلكه آنان بخشى از حقوق خود از بيت المال را كه معاويه به ايشان مى پرداخت مى پذيرفتند. وانگهى حق و سهم ذوى القربى كه در كتاب خدا منصوص است از آن ايشان بوده است و غير از آن هم سهم ديگرى از غنايم اسلام داشته اند.
ابن ابى الحديد سپس برخى ديگر از لغات و اصطلاحات را توضيح داده است و پس از آن به مناسبت ذكر نام عقيل در اين خطبه بحث زير را آورده است .
پاره يى از اخبار عقيل بن ابى طالب
عقيل پسر ابوطالب عليه السلام است و ابوطالب پسر عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف است . عقيل برادر پدر و مادرى اميرالمومنين عليه السلام است . ابوطالب چهار پسر داشته است . نخست طالب كه ده سال از عقيل بزرگتر بوده است و عقيل كه ده سال از جعفر بزرگتر بوده است و جعفر كه ده سال از على بزرگتر بوده است و على كه از همه برادران كوچكتر و از همگان بلند مرتبه تر بوده است و نه تنها از آنان كه قدر و منزلت او پس از پسرعمويش از همه مردم برتر است .
ابوطالب عقيل را از ديگر پسران خويش بيشتر دوست مى داشت و به همين سبب بود كه چون در آن قحط سالى پيامبر (ص ) و عباس پيش او آمدند تا فرزندان او را تقسيم كنند و بدان گونه از هزينه ابوطالب بكاهند به ايشان گفت : عقيل را براى من باقى بگذاريد و هر كدام را مى خواهيد بگيريد، عباس جعفر را انتخاب كرد و پيامبر (ص ) على عليه السلام را.
كنيه عقيل ابويزيد بوده است و پيامبر (ص ) به او فرمود اى ابايزيد! من تو را به دو سبب دوست مى دارم : نخست دوستى يى به سبب خويشاوندى نزديكت با من و دوستى يى ديگر از آن سبب كه دوستى عمويم را نسبت به تو مى دانم .(223)
مشركان عقيل را با زور به جنگ بدر آوردند همان گونه كه عباس را، عقيل اسير شد، فديه او پرداخت شد و به مكه برگشت و پس از آن پيش از حديبية به مدينه هجرت كرد و در جنگ موته همراه برادر خويش ، جعفر طيار (ع ) شركت كرد، و به روزگار حكومت معاويه در سال پنجاه هجرى در نود و شش سالگى درگذشت .
عقيل را در مدينه خانه يى معروف بوده است . او نخست به عراق و سپس به شام كوچ كرد و باز به مدينه برگشت . او همراه برادر خود اميرالمومنين در هيچ يك از جنگهاى دوره خلافت آن حضرت شركت نكرد بدين معنى كه حضور خود و پسرانش را در جنگ پيشنهاد كرد ولى اميرالمومنين او را معاف فرمود و حضور در جنگ را بر او تكليف نكرد.
عقيل از همه قريش در مورد نسبت و جنگهاى گذشته داناتر بود و از همين روى قريش او را خوش نمى داشتند كه او معايب ايشان را بر مى شمرد. او را گليمى بود كه در مسجد پيامبر (ص ) مى انداختند و عقيل روى آن نماز مى گزارد و مردم براى آگاهى از علم نسب و جنگهاى گذشته اعراب پيش او جمع مى شدند و مى پرسيدند و در آن هنگام چشمش كور شده بود او از همه مردم حاضرجواب تر بود و بشدت درگير مى شد. مى گفته اند در عرب چهار تن هستند كه در مورد علم نسب و افتخارات جنگهاى گذشته مردم آنان را حكم قرار مى داده اند و سخن آنان را مى پذيرفتند و آن چهار تن عبارتند از: عقيل بن ابى طالب و مخرمة بن نوفل زهرى و ابوالهجم بن حذيفه عدوى و حويط بن عبدالعزى عامرى .
مردم درباره اينكه آيا عقيل در حال زنده بودن اميرالمومنين عليه السلام به معاويه پيوسته است يا نه اختلاف نظر دارند. قومى مى گفته اند به هنگام زنده بودن على (ع ) عقيل به معاويه پيوسته است و روايت مى كنند كه روزى معاويه در حالى كه عقيل پيش او نشسته بود گفت : اين ابويزيد اگر چنان نمى دانست كه من بهتر از برادرش هستم پيش من نمى بود و او را رها نمى كرد و اقامت پيش ما را بر نمى گزيد. عقيل گفت : برادرم براى دين من بهتر است و تو براى دنياى من بهترى و من دنياى خويش را برگزيده ام ولى از خداوند مسئلت مى كنم فرجام پسنديده داشته باشم .
قومى ديگر مى گويند: عقيل پيش معاويه نرفت مگر پس از رحلت اميرالمومنين عليه السلام و در اين مورد به نامه يى استدلال مى كنند كه على (ع ) در واپسين روزهاى خلافت از عقيل دريافت فرمود و پاسخى كه براى او نوشته است و ما ضمن مطالب پيشين آن را نقل كرده ايم ، همچنين در بخش نامه هاى على عليه السلام خواهد آمد. همين عقيده و گفتار در نظر من هم صحيح تر است .
مدائنى نقل مى كند كه روزى معاويه به عقيل گفت : آيا نيازى دارى كه براى تو آن را برآورم ؟ گفت آرى كنيز دوشيزه يى را خواستم بخرم ولى صاحبانش آن را به كمتر از چهل هزار درهم نفروختند. معاويه كه دوست داشت با عقيل شوخى كند گفت : اى عقيل تو كه كورى و با كنيز دوشيزه يى كه پنجاه درهم ارزش داشته باشد بى نياز مى شوى چه نيازى به كنيزى كه چهل هزار درهم ارزش دارد دارى ؟ گفت : آرزومندم با او همبستر شوم و پسرى بزايد كه چون او را به خشم آورى گردنت را با شمشير بزند. معاويه خنديد و گفت : اى ابايزيد، با تو شوخى كرديم و فرمان داد همان كنيز را براى او خريدند و از همان كنيز دوشيزه مسلم بن عقيل متولد شد. چون مسلم هجده ساله شد و در آن هنگام عقيل درگذشته بود به معاويه گفت اى اميرالمومنين مرا در فلان جاى مدينه زمينى است كه صدهزار درهم مى خرند و دوتس دارم اگر تو بخواهى آن را به تو بفروشم ، پولش را به من بده معاويه فرمان داد آن زمين را گرفتند و بهاى آن را به مسلم پرداختند.
چون اين خبر به امام حسين عليه السلام رسيد نامه يى به معاويه نوشت كه نوجوانى از بنى هاشم را فريفته اى و زمينى را كه در واقع از او نبوده است از او خريده اى اينك پولى را كه داده اى از آن نوجوان بگير و زمين ما را به خودمان برگردان .
معاويه به مسلم پيام فرستاد و چون آمد نامه امام حسين عليه السلام را براى او خواند و گفت مال ما را پس بده و زمينت را بگير چون ظاهرا چيزى را كه مالك نبوده اى فروخته اى . مسلم گفت : اين كار را بدون اينكه سرت را با شمشير بكوبم انجام نخواهم داد. معاويه در حالى كه از شدت خنده به پشت افتاده بود و پاهاى خويش را به هم مى ماليد گفت : پسركم ، به خدا سوگند، اين سخنى است كه پدرت هنگامى كه مادرت را براى او خريدم گفت : معاويه آن گاه براى حسين (ع ) نامه يى نوشت كه من زمين شما را به خودتان برگرداندم و آنچه را هم كه مسلم گرفته است حلالش كردم .
امام حسين عليه السلام فرمود: اى آل ابوسفيان شما فقط مى خواهيد كرم و بخشش كنيد! (224)
معاويه به عقيل گفت : اى ابايزيد! هم اكنون عمويت ابولهب كجاست ؟ گفت : چون به جهنم درآمدى به جستجوى او بپرداز او را خواهى يافت كه با عمه ات ام جميل دختر حرب بن اميه هم آغوش است .
همسر معاويه كه دختر عتبة بن ربيعة بود گفت : اى بنى هاشم ، دل من هرگز شما را دوست نمى دارد، عمويم كجاست ؟ برادرم كجاست ! آنانى كه گردانهايشان از سپيدى چون جام سيمين بود بينى هايشان پيش از آنكه لبهايشان آب را ببيند آب را مى ديدند؟ عقيل گفت : چون به دوزخ درآمدى به سمت چپ خويش برو.
معاويه از عقيل در مورد آهن گداخته يى كه على (ع ) در اين خطبه به آن تصريح فرموده است پرسيد، عقيل گريست و گفت : اى معاويه ، من نخست موضوع ديگرى از على (ع ) را براى تو مى گويم و سپس در مورد پرسشى كه كردى پاسخ مى دهم .
براى حسين پسر على (ع ) ميهمانى رسيد، درهمى وام گرفت و نان خريد، و نيازمند خورشى بود از قنبر خدمتكارشان خواهش كرد سر يكى از مشكهاى عسلى را كه براى آنان از يمن رسيده بود بگشايد و يك رطل عسل برگرفت ، و چون على (ع ) آن مشكها را براى تقسيم خواست فرمود اى قنبر خيال مى كنم درباره اين مشك چيزى پيش آمده است . قنبر موضوع را به او گفت : او خشمگين شد و فرمود: هم اكنون حسين را پيش من آوريد، و چون آمد بر روى حسين تازيانه كشيد، حسين گفت تو را به حق عمويم جعفر سوگند مى دهم و چون او را به حق جعفر سوگند مى دادند آرام مى گرفت : آن گاه على عليه السلام فرمود: چه چيزى تو را بر آن واداشت كه قسمت خود را پيش از ديگران بردارى ؟ گفت : مرا در آن حقى است هرگاه عطا فرمودى پس مى دهم . على فرمود: پدرت فداى تو باد! درست است كه تو را در آن حقى است ولى براى تو روا نبوده است كه از حق خود پيش از آنكه مسلمانان به حق خود برسند بهره مند شوى . همانا اگر نه اين است كه خود ديده ام كه پيامبر دندانهاى پيشين تو را مى بوسيد چنان بر دهانت مى زدم كه احساس درد كنى .
على عليه السلام آن گاه يك درهم را كه در گوشه رداى خويش بسته بود به قنبر داد و فرمود بهترين عسل را خريدارى كن و بياور.
عقيل گفت : به خدا سوگند گويى هم اكنون به دو دست على مى نگرم كه دهانه مشك را گشوده و برگردانده است و قنبر عسل را در آن مى ريزد. آن گاه على دهانه مشك را محكم بست و شروع به گريستن كرد و عرضه مى داشت . پروردگارا، حسين را بيامرز كه نمى دانسته است .
معاويه گفت : از كسى سخن به ميان آوردى كه فضيلت او انكار نمى شود.
خداى اباحسن را رحمت كناد كه از همه پيشينيان خود گوى سبقت در ربود و هر كه را كه پس از او آيد ناتوان ساخته است اينك داستان آهن گداخته را بگو.
عقيل گفت : آرى ، سخت درمانده شدم و گرفتارى و گرسنگى مرا فرا گرفت ، چيزى از او خواستم توجهى نكرد و تغييرى در او پديد نيامد. من كودكان خويش را جمع كردم و آنان را كه بينوايى و درماندگى بر چهره شان آشكار بود پيش او آوردم . فرمود: شامگاه پيش من آى تا چيزى به تو بدهم . شامگاه در حالى كه يكى از پسرانم دستم را گرفته بود و راهنمايى مى كرد پيش او آمدم . به فرزندم فرمان داد دور برود آن گاه به من گفت : بگير من در حالى كه طمع بر من چيره شده بود و مى پنداشتم كيسه پول است دست دراز كردم و دست خود را بر قطعه آهنى نهادم كه چون آتش بود هنوز آن را نگرفته رها كردم و چنان بانگى بر آوردم كه گاو نر زير دست قصاب بانگ مى كشد. على (ع ) به من گفت : مادرت بر سوگت بگريد! اين آهنى است كه آتش اين جهانى آن را برافروخته است ، چگونه خواهد بود حال من و تو در فرداى قيامت اگر ما را با زنجيرهاى جهنم فرو بندند و سپس اين آيه را تلاوت فرمود. هنگامى كه غل ها بر گردنهاى ايشان است و زنجيرها را مى كشند (225)
سپس به من گفت : براى تو پيش من افزون از حقى كه خداوند براى تو واجب كرده است جز همين كه ديدى نيست . پيش خانواده ات برگرد.
معاويه شگفت زده مى گفت : هيهات ، هيهات ؟ كه زنان از زاييدن نظير او سترونند.
(220) : از دعاهاى آن حضرت (ع )
اين دعا با عبارت اللهم صن وجهى باليسار و لا تبذل جاهى بالاقتار، فاسترزق طالبى رزقك ... (بارخدايا آبروى مرا با توانگرى نگهدار و حرمت مرا با تنگدستى بر باد مده كه ناچار از كسانى كه خود خواهان روزى تو هستند روزى طلب كنم ...) (226) شروع مى شود (ابن ابى الحديد پس از شرح و تفسير يكى دو نكته لطيف ذكر كرده است كه در چهار چوبه تاريخ مى گنجد و در خور توجه است .)
روايت شده است كه عبدالله بن جعفر بن ابى طالب (227) كه معروف به جواد است در پايان عمر تنگدست شد و اين بدان سبب بود كه عبدالملك بن مروان به او ستم ورزيد. عبدالله روز جمعه يى به نماز جمعه رفت و دعا كرد و عرضه داشت :
پروردگارا، تو مرا به كارى عادت داده اى كه من هم بر آن رفتار كرده ام اينك اگر آن موضوع سپرى شده است مرا پيش خود فرو گير، عمر عبدالله به جمعه آينده نرسيد.
امام حسن بن على عليهماالسلام هم دعا مى كرد و مى گفت پروردگارا بر من وسعت ارزانى فرماى كه جز بسيار چيزى مرا در نمى گنجد.
(221) : از سخنان آن حضرت (ع )
اين خطبه با اين عبارت آغاز مى شود: دار بالبلاء محفوقة و بالغدر معروفه لا تدوم احوالها و لا يسلم نزالها (سرايى است آكنده و فرو گرفته به بلا و معروف شده به غدر كه احوالش دائم نمى ماند و فروآمدگان در آن به سلامت نمى مانند (228)
(ابن ابى الحديد پس از معنى كردن برخى از مفردات و توضيح درباره برخى از اصطلاحات نمونه هايى از آثار و اشعارى را كه در نكوهش دنيا نقل شده آورده است و در مورد اشعار نخست چهارده بيت از ابونوراس شاهد آورده است كه ترجمه يكى دو بيت آن اين چنين است ).
خداوند هر مسلمانى كه مرگ را ياد مى كند و پند مى گيرد و هر مؤ منى را كه از ياد مرگ مى ترسد و برحذر مى افتد رحمت فرمايد.
(سپس هفتاد بيت از سه قصيده شيواى سيدرضى را در مورد دنيا و دگرگونى حالات و زوال نعمتهاى آن شاهد آورده است كه ترجمه چند بيت از آن چنين است .)
مگر نه اين است كه ما نشانه تيرهايى هستيم كه تيرتراشى كوشا همواره رها مى كند هرگاه تيرى از كنار ما مى گذرد شاد مى شويم و اگر تيرى به ما اصابت كند بيتابى مى كنيم ...
پندگرفتن ما از روزگار چه اندك است و شيفتگى ما به آرزوها چه استوار و پابرجاست ... صاحب كاخ سديروحيره سپيد و صاحب ايوان كجايند؟ آن شمشيرهاى بران خاندان بدر و آن نيزه هاى استوار بنى ريان كجاست ؟...
مى گويم : اين نمونه كلام رسا و آزاده است و شگفتى نيست كه به هر حال اين شاخه هم از همان درخت و اين اخگر هم از آن كانون است .
(222) : از دعاهاى آن حضرت (ع ) (229)
اين دعا با عبارت شيواى اللهم انك آنس الانسين لاوليائك و احضرهم بالكفاية للمتوكلين عليك (بارخدايا، تو انس گيرنده ترين انس گيرندگان نسبت به دوستان خودى و حاضرترين ايشان به كفايت كردن امور متوكلان بر خود هستى ) شروع مى شود.
(ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات و ارئه شواهد از قرآن مجيد و شعر عرب در مورد اين جمله از اين دعا كه فرموده است بارخدايا مرا بر عفو خود بردار و عرضه فرماى و نه بر عدل خود به نكته يى تاريخى اشاره مى كند كه چنين است .)
پس از كشته شدن مروان بن محمد (230) زنى مروانى به يكى از زنان هاشمى گفت : چه خوب است عدل شما را فرو گيرد ما اين داستان را در مباحث پيشين آورده ايم آن زن هاشمى پاسخ داد: در آن صورت نبايد هيچيك از شما را زنده باقى بداريم كه شما با على عليه السلام جنگ كرديد و حسن عليه السلام را زهر خورانديد و حسين عليه السلام و زيد و پسرش را كشتيد و على بن عبدالله را زديد و ابراهيم امام را در جوال آهك خفه كرديد.
آن زن مروانى گفت : در اين صورت عفو شما ما را فرو گيرد. گفت : اين سخنى درست است . (231)
جز يازدهم شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد تمام شد.
جزء دوازدهم آن از پى خواهد آمد.
بسم الله الرحمن الرحيم
سپاس خداى يگانه عادل را
(223) : از سخنان آن حضرت (ع ) (232)
در اين خطبه كه با عبارت لله بلاد فلان فلقد قوم الاود و داودى العمد و اقام السنه (مر خدا راست نيكويى فلان ، كه همانا كژى را راست گردانيد و درد كوهان را دوا كرد و سنت را برپا داشت ) شروع مى شود.(233)
نكته هايى از سخنان و اخلاق و روش عمر
ما اينجا نكته هايى از سخنان و اخلاق و روش عمر را مى آوريم . (234)
براى عمر مالى فراوان رسيد. عبدالرحمان بن عوف به او گفت اى اميرالمومنين ، اگر مصلحت مى دانى بخشى از اين اموال را براى كارها و حوادثى كه ممكن است پيش آيد در بيت المال نگهدار. عمر گفت : اين كلمه يى است كه شيطان آن را عرضه داشته است ، خداوند مرا از فتنه آن نگهدارد و از حجت آن بى نياز فرمايد، آيا امسال از بيم سال آينده عصيان فرمان خداوند كنم ! بايد براى ايشان تقواى خداوندى را فراهم آورم كه خداوند سبحان فرموده است هركس از خدا بترسد خداوند براى او راه بيرون شدن از گناه قرار مى دهد و او را از جايى كه حساب نمى كند روزى مى بخشد. (235)
ابوموسى اشعرى مردى نصرانى را به دبيرى برگزيد. عمر براى او نوشت او را از كار بركنار كن و مسلمانى را به جاى او بگمار. ابوموسى براى عمر مطالبى در مورد خوبى و ورزيدگى و ارزش آن مرد نوشت :
عمر در پاسخ او نوشت ما را نرسد كه ايشان را امير پنداريم در حالى كه خداوندشان خيانتكار دانسته است و نمى توانيم ايشان را بركشيم و بلندپايه سازيم در حالى كه خداوند آنان را فرومايه و پست قرار داده است و نبايد در مورد دين از آنان اميد خيرخواهى داشته باشيم كه خداوند و اسلام آنان را ناخوش داشته است و نبايد آنان را عزت دهيم و حال آنكه به ما فرمان داده شده است كه بايد در كمال حقارت و كوچكى جزيه بپردازند.
ابوموسى نوشت كار اين سرزمين جز با او اصلاح نمى آيد.
عمر براى او نوشت : آن مرد نصرانى مرد و درگذشت . والسلام .
عمر به خانه پسرش عبدالله رفت ، گوشتى تازه آويخته ديد. پرسيد: اين گوشت چيست ؟ گفت : هوس كردم و آن را خريدم . گفت : مگر اشتها به هر چيز پيدا كنى آن را مى خورى ؟ براى اسراف بسنده است كه آدمى هر چه را اشتها مى كند بخواهد بخورد.
عمر از كنار مزبله يى گذشت كه يارانش از بوى بد مزبله رنجه شدند. گفت : اين دنياى شماست كه بر آن حرص مى ورزيد.
سعد بن ابى وقاص هنگام جنگ قادسيه قبا و شمشير و كمربند و شلوار و پيراهن و تاج و كفشهاى خسرو را براى عمر فرستاد. عمر به چهره كسانى كه پيش او بودند نگريست تنومندتر و كشيده قامت تر ايشان سرافة بن مالك بن جعشم مدلجى بود. اى سراقه برخيز و بپوش . سراقه مى گفته است : در حالى كه بر آن جامه ها طمع بسته بودم برخاستم و آنها را پوشيدم . عمر گفت : پشت كن . پشت كردم . گفت : اينك روى به من كن . چنان كردم . گفت : به به عربى از بنى مدلج كه قبا و شلوار و كمربند و شمشير و ديهيم و پاى افراز خسرو را پوشيده است ! اى سراقه چه روزهاى بسيار كه اگر چيزى به مراتب از اين كمتر اسباب و جامه هاى خسرو در اختيار شما مى بود و براى خودت و قومت مايه شرف بود. اكنون جامه ها را از تن خود بيرون آور و من بيرون آوردم . عمر آن گاه گفت : بارخدايا، تو اين امور را از پيامبر خود كه به مراتب در پيشگاهت گرامى تر و محبوب تر بود و هم از ابوبكر كه از من گرامى تر و محبوبتر بود بازداشتى ولى به من ارزانى فرمودى . خدايا به تو پناه مى برم كه اين نعمتها را براى فريب من ارزانى داشته باشى . سپس چندان گريست كه آنان كه حضور داشتند بر او رحمت آوردند.
آن گاه به عبدالرحمان بن عوف گفت : ترا سوگند مى دهم كه همين امروز اين جامه ها را بفروشى و پيش از آنكه شب فرا رسد، بهاى آن را ميان مسلمانان تقسيم كنى . هنوز شب فرا نرسيده بود كه آن جامه ها فروخته و بهايش ميان مسلمانان تقسيم شد.
عمر شبها شبگردى مى كرد، قضا را گروهى از فروشندگان دوره گرد كنار مصلى فرود آمدند. عمر به عبدالرحمن بن عوف گفت : موافقى كه من و تو از ايشان پاسدارى كنيم كه از دزد مصون مانند؟ آن دو آن شب بيدار ماندند و نماز مى گزاردند. عمر صداى گريه كودكى را شنيد و به آن گوش داد. گريستن كودك طول كشيد، عمر به آن سو رفت و به مادر پسرك گفت : از خدا بترس و با فرزند خود خوشرفتارى كن . سپس به جاى خويش برگشت ؛ چون همچنان صداى كودك را مى شنيد دوباره پيش مادر برگشت و همان سخن را تكرار كرد، هنگامى كه به جاى خود برگشت . باز همچنان صداى كودك را شنيد، پيش مادرش برگشت و گفت : اى واى بر تو كه را بدمادرى مى بينم ديگر نمى خواهم ببينم پسرت بى آرامى كند.
آن زن گفت : اى بنده خدا، امشب مرا آزار دادى ؛ چه كنم ؟ مى خواهم او را از شير بگيرم و خوددارى و بيقرارى مى كند. عمر گفت : چرا مى خواهى او را از شير بگيرى ؟ گفت : عمر براى كودكان شيرخوار مقررى نمى پردازد و براى كودكان از شيرگرفته مى پردازد. عمر پرسيد: اين پسر چند ماهه است ؟ گفت : دوازده ماهه عمر گفت : نه ، شتاب مكن و او را از شير باز مگير چون عمر نماز صبح گزارد از شدت گريه قراءت او براى مردم روشن نبود، وقتى سلام داد، گفت : اى واى از بدبختى عمر كه چه مقدار از فرزندان مسلمانان را كشته است ! آن گاه منادى خواست و گفت ندا دهد كه كودكان خود را با شتاب باز مگيريد و پيش از وقت فطام آنان را از شيرخوردن محروم مكنيد كه ما براى هر مولودى شهريه مقرر مى داريم .
عمر در حالى كه تشنه بود از كنار جوانى از انصار گذشت و از او آب خواست . او براى عمر آب آميخته با عسل آورد. او از آن نپذيرفت و نياشاميد و گفت : شنيده ام كه خداوند سبحان مى فرمايد شما در زندگانى دنيايى خود از خوشيها بهره مند گشتيد جوان گفت : به خدا سوگند، اين آيه در مورد تو نيست و تو اى اميرالمومنين ، مطالب پيش از اين بخش آيه را بخوان كه مى فرمايد و روزى كه كافران بر آتش عرضه مى شوند (به آنان گفته مى شود) شما در زندگانى ... (236) مگر از ما كافرانيم ؟ عمر از آن آب با عسل آميخته آشاميد و گفت همه مردم از عمر داناترند.
عمر ضمن خطبه يى گفت : به من خبر نرسد كه كابين و مهريه زنى از كابين و مهريه همسران پيامبر (ص ) تجاوز كند و اگر به من خبر برسد افزونى آن را از او باز مى گيرم و به شوهرش بر مى گردانم . زنى برخاست و گفت : به خدا سوگند خداوند اين حق را براى تو قرار نداده است و خداوند متعال مى فرمايد و اگر مال بسيارى مهريه او كرده ايد البته چيزى از مهريه او باز گيريد (237) عمر گفت : آيا شگفت نمى كنيد از امامى كه خطا مى كند و زنى كه به درستى سخن مى گويد؟ آن زن با امام شما مسابقه داد و بر او پيروز شد و پيشى گرفت !
شبى عمر شبگردى مى كرد، از كنار خانه يى گذشت از آن صدايى شنيد؛ بدگمان شد و از ديوار خانه بالا رفت ، مردى را كنار زنى ديد و خيك شرابى . عمر به آن مرد گفت : اى دشمن خدا، آيا پنداشته اى كه خداوند تو را در حال معصيت از انظار پوشيده مى دارد! گفت : اى اميرالمومنين ، شتاب مكن كه اگر من فقط در مورد خطا كرده ام تو در سه مورد خطا كرده اى كه خداوند متعال مى فرمايد تجسس مكنيد (238) و تو تجسس كردى و فرموده است به خانه ها از درهاى خانه ها وارد شويد (239) و حال آنكه تو از ديوار بالا آمدى و فرموده است چون وارد خانه ها شويد سلام دهيد (240) و حال آنكه تو سلام ندادى . عمر گفت : اينك اگر از تو بگذرم اميد خيرى در تو هست ؟ گفت : آرى ، به خدا سوگند كه تكرار نخواهم كرد. گفت : به حال خود باش و از اين كار بيرون شو كه تو را عفو كردم .
اموالى از عراق براى عمر رسيد، او همراه يكى از بردگان خويش بيرون آمد و به شتران نگريست و چون آنها را بسيار ديد گفت : الحمدلله ، الحمدلله ... برده اش مكرر و پياپى مى گفت : اين از فضل و رحمت خداوند است .
عمر گفت : اى بى مادر! دروغ مى گويى : خيال مى كنم چنان پنداشته اى كه اين از مواردى است كه خداوند سبحان فرموده است بگو به فضل و رحمت خدا شادى كنند و حال آنكه مقصود از آن هدايت است مگر نشنيده اى كه مى فرمايد آن بهتر از چيزهايى است كه جمع مى كنند (241) و اين اموال از همان چيزهاست كه گرد مى آورند.
ابن عباس كه خداى از او خشنود باد! مى گويد: در آغاز خلافت عمر پيش او رفتم ، براى او روى سبدى كه از برگ خرما بافته شده بود يك صاع خرما ريخته و آورده بودند. او مرا به خوردن از آن خرما دعوت كرد. من فقط يك خرما خوردم عمر شروع به خوردن كرد و تمام آن خرما را خورد. آن گاه از ظرفى سفالى كه كنارش بود آب آشاميد و بر تشكچه يى كه برايش گسترده بودند و به پشت خوابيد و حمد و سپاس خدا را گفت و چند بار تكرار كرد. آن گاه به من گفت : اى عبدالله از كجا مى آيى ؟ گفتم از مسجد. گفت : پسرعمويت را در چه حال رها كردى ؟ پنداشتم منظورش عبدالله عبدالله بن جعفر است . گفتم : در حالى كه با همسن و سالهاى خودش بازى مى كرد.
گفت : منظورم او نيست بلكه مقصودم سالار و بزرگ شما اهل بيت است . گفتم او را در حالى رها كردم كه با سطل بر نخلهاى فلان كس آب مى داد و در همان حال قرآن تلاوت مى كرد. گفت : اى عبدالله ، خون شتران تنومند قربانى برگردن تو باشد اگر پاسخ سوالى را كه از تو مى پرسم از من پوشيده دارى ؛ آيا هنوز در دل او چيزى از مسئله خلافت باقى مانده است ؟ گفتم : آرى . گفت : آيا مى پندارد كه پيامبر (ص ) به خلافت باقى مانده است ؟ گفتم : آرى و اين مطلب را هم براى تو مى افزايم كه از پدرم درباره آنچه على عليه السلام آن را ادعا مى كند پرسيدم ، گفت : راست مى گويد. عمر گفت : آرى ، پيامبر (ص ) در مورد خلافت او سخنى فرمود ولى نه آن گونه كه حجتى را ثابت كند و عذرى باقى نگذارد (!) آرى ، زمانى در آن باره چاره انديشى مى فرمود، البته پيامبر در بستر بيمارى خود مى خواست به نام او تصريح فرمايد و من براى محبت و حفظ اسلام (!) از آن كار جلوگيرى كردم و سوگند به خداى اين خانه كه قريش هرگز گرد على جمع نمى شدند و اگر على خليفه مى شد عرب از همه سو بر او هجوم مى آورد و پيمان مى گسست ، پيامبر (ص ) فهميد كه من از آنچه در دل دارد آگاهم و از اظهار آن خوددارى كرد و خداوند هم جز از امضاى آنچه كه مقدر و محتوم بود خوددارى فرمود.
اين خبر را، به صورت مسند، احمد بن ابى طاهر مؤ لف كتاب تاريخ بغداد در كتاب خود آورده است .
عمر هرگاه حاكمى را به حكومت مى گماشت براى او فرمانى مى نوشت و گروهى از مسلمانان را گواه مى گرفت كه سوار بر ماديان نشود و گوشت چرب نخورد و جامه نرم و لطيف نپوشد و در خانه خود را در مورد برآوردن حاجات مسلمانان نبندد و سپس مى گفت پروردگارا گواه باش .
عمر نعمان عدى بن نضلة را بر دشت ميشان حكومت دارد. (پس از آن ) شعرى كه نعمان سروده به اطلاع عمر رسيد كه چنين بود:
چه كسى به حسنا (242) خبر مى برد كه به دوستش در دشت ميشان از جام بلور و خاتم كارى باده نوشانده مى شود...
آرى ، شايد همنشينى و باده نوشى ما در اين كاخ ويران ، اميرالمومنين را خوش نيايد.
عمر براى او چنين نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم ، حم ، تنزيل الكتاب من الله العزيز العليم ، غافر الذنب و قابل التوب شديد العقاب ، ذى الطول لا اله الا هو اليه المصير (243) اما بعد آن شعر تو را كه در آن مى گويى شايد اميرالمومنين را خوش نيايد شنيدم ، آرى به خدا سوگند كه مرا خوش نمى آيد، اينك ترا عزل كردم پيش من آى .
چون نعمان پيش عمر آمد، گفت : اى اميرالمومنين ، به خدا سوگند من هرگز باده نوشى نكرده ام و اين شعرى است كه بر زبان من جارى شده است و من مردى شاعرم . عمر گفت : خود اين گمان را كرده ام ولى به هر صورت هرگز نبايد براى من عهده دار كار و حكومتى باش .
عمر مردى از قريش را به كارى گماشت و به او خبر رسيد كه آن مرد چنين سروده است :
باده يى به من بنوشان كه استخوانهايم را سيراب كند. تو را به خدا سوگند، ابن هشام را هم چنان باده يى بياشامان .
عمر او را پيش خود احضار كرد. مرد قرشى با زيركى دانست و يك بيت ديگر سرود كه پيوسته به آن بيت باشد. همين كه پيش عمر ايستاد، عمر به او گفت : تو گوينده اين بيتى كه باده يى به من بنوشان كه استخوانهايم را سيراب كند؟ گفت : آرى ، اى اميرالمومنين ولى گويا سخن چين بيت پس از آن را به اطلاع نرسانده است . عمر گفت : شعر پس از آن چيست ؟ گفت :
عسلى سرد آميخته با آب باران كه من نوشيدن باده را دوست نمى دارم .
عمر گفت : خدا را، خدا را! آرى ، به كار خود بازگرد.
عمر مى گفته است . هر يك از كارگزاران من كه بر كسى ستم كند و ستم او به اطلاع من برسد و من او را تغيير ندهم ، اين منم كه بر او ستم كرده ام .
عمر براى سعد بن ابى وقاص نوشت : كلمه مترس به فارسى براى امان است و اگر اين كلمه را براى كسى كه زبان شما را نمى داند بگوييد بدون ترديد او را امان داده ايد.
عمر در مسجد نشسته بود، مردى از كنارش گذشت و گفت : اى عمر، واى بر تو از آتش ! عمر گفت : او را پيش من آوريد، و چون نزديك آمد، به او گفت : آن سخن را به چه سبب گفتى ؟ گفت : حاكم تو بر مصر كه با او شرطهايى كرده اى آنچه را كه به او فرمان داده اى رها كرده است و از آنچه او را بازداشته اى مرتكب آن مى شود. سپس بسيارى از كارهاى او را براى عمر برشمرد.
عمر دو مرد از انصار را گسيل داشت و به آنان گفت : چون پيش او رسيديد درباره اش بپرسيد اگر اين مرد بر او دروغ بسته بود مرا آگاه كنيد و اگر چيزى ديديد كه شما را خوش نيامد هيچ مهلتش مدهيد و او را پيش من آوريد. آن دو رفتند و پرسيدند و دانستند كه آن مرد راست گفته است . بر در خانه حاكم رفتند و اجازه ورود خواستند. دربانش گفت امروز كسى را براى رفتن پيش او اجازه نيست . گفتند: بايد پيش ما آيد و گرنه در خانه اش را آتش مى زنيم . در همين حال يكى از آن دو شعله يى آتش حاضر كرد. دربان رفت و خبر داد و او پيش آن دو آمد.
گفتند: ما فرستادگان عمريم و بايد هم اكنون حركت كنى . گفت : مرا كارهايى است مهلتم دهيد تا آماده شوم و توشه برگيرم . گفتند: عمر ما را سوگند داده است كه تو را مهلت ندهيم . او را سوار كردند و پيش عمر آوردند. چون پيش عمر آمد و سلام داد عمر او را نشناخت و گفت : تو كيستى ؟ پيش از آن مردى سيه چرده بود و چون از نعمت و هواى خوش مصر بهره مند شده بود فربه و سپيدگون شده بود و گفت : من فلانى و كارگزار تو در مصر هستم . عمر گفت : اى واى بر تو كه آنچه از آن نهى كرده ام مرتكب شده اى و آنچه را به تو فرمان داده ام رها كرده اى . به خدا سوگند، اينك تو را عقوبتى كنم كه در آن داد خويش از تو بستانم ؛ عبايى مويين و چوبدستى و سيصد گوسپند از گوسپندان زكات حاضر كنيد. سپس به او گفت اين عبا را بپوش و اين چوبدستى را در دست بگير، من پدرت را ديده بودم ، اين عبا و چوبدستى از عبا و چوبدستى پدرت بهتر است . اينك اين گوسپندان را به فلان چراگاه ببر و بچران .
قضا را از آن روز از روزهاى گرم تابستان بود. عمر گفت : شير اين گوسپندان را از رهگذران دريغ مدار مگر از افراد خاندان عمر و من هيچيك از افراد خاندان خويش را نمى شناسم كه چيزى از شير و گوسپندان زكات خورده و آشاميده باشد.
چون آن مرد حركت كرد عمر او را برگرداند و گفت : آيا آنچه گفتم فهميدى ! آن مرد خود را بر زمين افكند و گفت : اى اميرالمومنين ، من توان اين كار را ندارم اگر مى خواهى گردنم را بزن . عمر گفت : اگر تو را بر سر كارت برگردانم چگونه مردى خواهى بود؟ گفت : به خدا سوگند، پس از آن جز آنچه دوست مى دارى از كردار من به اطلاع تو نخواهد رسيد. عمر او را بر سر كار برگرداند و مردى پسنديده شد.
عمر مى گفت : به خدا سوگند، فلان كس را از قضاوت عزل نمى كنم مگر انيكه به جاى او كسى را بگمارم كه چون تبهكار او را ببيند بيمناك شود.
روزى عمر در حالى كه پيراهنى پوشيده بود كه بر پشتش چهار وصله داشت به مسجد رفت و شروع به خواندن قرآن كرد و چون به اين آيه رسيد و فاكهة وابا (244) پرسيد معنى اب چيست ؟ و خود گفت : اين تكلف است ، اى پسر خطاب ! تو را چه زيانى مى رسد كه معنى اب را ندانى .
گروهى از اصحاب پيامبر (ص ) نزد حفصه آمدند و گفتند مناسب است با پدرت گفتگو كنى كه زندگى خود را بهتر و بانعمت بيشتر همراه سازد تا براى انجام و مراقبت كارهاى مسلمانان نيرومندتر گردد. حفصه پيش او آمد و گفت : مردمى از قوم تو با من سخن گفتند كه با تو گفتگو كنم تا بهتر زندگى كنى . عمر گفت : دختركم نسبت به پدرت غش به خرج دادى و براى قوم خود خيرخواهى كردى .
مردانى گزيده از گوشه و كنار جهان اسلام پيش عمر آمدند. عمر براى ايشان فرش مويين گسترد و خوراكى خشن براى آنان نهاد. حفصه دخترش كه ام المومنين بود به او گفت : ايشان افراد گرامى عرب و سرشناسان مردم اند، از ايشان نيكو پذيرايى كن آنان را گرامى بدار. عمر گفت : اى حفصه ، به من خبر بده از نرمترين بسترى كه براى پيامبر گسترده اى و از بهترين خوراكى كه آن حضرت در خانه تو خورده است ؟ حفصه گفت : سال فتح خيبر عبايى چند لايه به ما رسيد من همان عبا را براى پيامبر (ص ) مى گستردم و بر آن مى خوابيد، شبى آن را دو لايه كردم كه قطورتر شد، پيامبر از من پرسيدند ديشب بستر من چه بود؟ گفتم همان بستر هميشگى جز آنكه ديشب آن را دو لايه كردم كه كمى راحت و نرم تر باشد. فرمود: آن را به حال نخست برگردان كه نرمى آن مرا از نماز شب باز مى داشت .
از لحاظ خوراك هم يك صاع آرد جو با نخاله داشتيم روزى آن را غربال كردم و پختم ، پياله كوچكى هم روغن دنبه داشتيم كه بر آن ريختيم و در همان حال كه پيامبر (ص ) مشغول غذاخوردن بود ابوالدرداء وارد شد و گفت : روغن دنبه را كم مى بينم . من هم پياله يى روغن دنبه دارم . پيامبر فرمودند: برو آن را بياور، آورد و روى ظرف غذا ريخت و پيامبر خوردند و اين بهترين خوراكى بود كه پيامبر (ص ) در خانه من خورد.
چشمان عمر پراشك شد و به حفصه گفت : به خدا سوگند براى اينان چيزى بر اين فرش مويين و اين خوراك نمى افزايم و حال آنكه بستر و خوراك پيامبر (ص ) اين چنين بوده است . كه گفتى .
چون عتبة بن مرقد به آذربايجان رفت براى او حلوايى از خرما و روغن (245) آوردند كه چون آن را خورد شيرين و خوشمزه بود گفت : چه خوب است از اين براى اميرالمومنين عمر هم تهيه شود و براى او دو زنبيل بزرگ از آن فراهم آوردند كه با دو شتر به مدينه گسيل داشت . عمر گفت اين چيست ؟ گفتند: حلواى خرماست . از آن چشيد و آن شيرين و خوشمزه يافت . به فرستاده گفت : همه مسلمانانى كه پيش شمايند از همين حلوا سير مى شوند؟ گفت نه . عمر گفت : اين دو زنبيل را برگردان . و براى عتبه نوشت :
اما بعد، حلوايى فرستاده بودى نتيجه زحمت و كوشش پدر و مادرت نيست ، مسلمانان را از همان چيزى سير كن كه خود و اطرافيان تو از آن سير مى شويد و چيزى را ويژه خود قرار مده كه ناپسنديده و شر خواهد بود. والسلام .
چون خبر فرودآمدن رستم به قادسيه به اطلاع عمر رسيد، همه روزه از مدينه بيرون مى آمد و از صبحدم تا نيمروز از مسافرانى كه مى رسيدند درباره جنگ قادسيه مى پرسيد و سپس به خانه خود بر مى گشت . هنگامى كه مژده رسان خبر پيروزى را آورد عمر همان گونه كه با ديگر مسافران برخورد مى كرد با او برخورد كرد و پرسيد و او خبر فتح را داد. عمر مى گفت : اى بنده خدا درنگ كن و با من سخن بگو و او فقط مى گفت خداوند دشمن را شكست داد و عمر همچنان پياده مى دويد و مى پرسيد و مژده رسان سوار بر ناقه خود بود كه عمر را نمى شناخت و چون وارد مدينه شدند متوجه شد كه مردم به عمر با عنوان اميرالمومنين سلام مى دهند و شادباش مى گويند. مژده رسان در اين هنگام پياده شد و گفت : اى اميرالمومنين خدايت رحمت كناد! كاش به من مى گفتى و خود را معرفى مى كردى . عمر مى گفت : اى برادرزاده ، بر تو چيزى نيست ، بر تو چيزى نيست .
ابوالعاليه نقل مى كند كه چون عمر به جابيه (246) آمد بر شترى كه رنگش به سياهى مى زد سوار بود، قسمت بى موى جلو سرش مى درخشيد و شب كلاهى بر سر داشت و پاى او ميان دو لنگه بار شتر آويخته بود بدون آنكه ركابى داشته باشد، زيرانداز او عبايى پرمو و بافت ناحيه منبج بود و عمر هرگاه سوار مى شد زيراندازش همان عبا بود و چون فرو مى آمد تشك و بسترش بود و باردان و خورجين او هم جوالى پشمى بود كه داخل آن را با ليف خرما انباشته بودند و هرگاه فرود مى آمد همان را پشتى و متكاى خود قرار مى داد، پيراهنى كرباسى بر تن داشت كه هم چرك شده بود و هم گريبانش دريده ، گفت : سالار اين دهكده را فرا خوانيد، او را فرا خواندند، چون پيش عمر آمد: گفت : اين پيراهن مرا بشوييد و بدوزيد و تا وقتى كه خشك مى شود پيراهنى به من عاريه دهيد كه بپوشم ، پيراهنى كتانى برايش آوردند كه از خوبى آن شگفت كرد و پرسيد اين چيست ؟ گفتند كتان است . پرسيد كتان چيست ؟ برايش توضيح دادند. آن را پوشيد، و چون پيراهنش شسته شد و آوردند آن را بيرون آورد و پيراهن خود را پوشيد، سالار دهكده به او گفت : تو پادشاه عربى و اينجا سرزمينى كه سوارشدن بر شتر در آن صلاح نيست ، براى او استرى آوردند و روى آن قطيفه يى انداختند، بدون زين سوار شد، استر شتابان به حركت درآمد. عمر به مردم گفت : آن را باز داريد و چون آن را باز داشتند گفت : پيش از سوارشدن بر اين گمان نمى كردم مردم سوار شيطان مى شوند، شترم را بياوريد. چون آوردند از استر پياده و بر شتر خود سوار شد.
عمر اموال كارگزاران خائن را مصادره مى كرد، اموال ابوموسى اشعرى را كه كارگزار عمر در بصره بود مصادره كرد و به او گفت : به من خبر رسيده است كه تو دو كنيزدارى و مردم را از دو ديگ خوراك مى دهى . ابوموسى را پس از مصادره اموالش به كارش برگرداند.
-
عمر اموال ابوهريره را نيز مصادره كرد و بر او سخت گرفت : ابوهريره كارگزار بحرين بود، عمر به او گفت : مگر نمى دانى هنگامى كه تو را بر بحرين كارگزار كردم پابرهنه بودى و كفش بر پايت نبود؟ اينك به من خبر رسيده است كه تو اسبهايى را به يكهزار و ششصد دينار فروخته اى . ابوهريره گفت : آرى ، چند اسبى داشتم كه زاييدند. عمر گفت : من درآمد و هزينه ات را معين و مشخص كردم و اين كه بدست آورده اى اضافه است . ابوهريره گفت : اين اموال از تو نيست و چنين حقى ندارى . عمر گفت : به خدا سوگند، چنين حقى دارم و پشت تو را هم با تازيانه به درد خواهم آورد. سپس برخاست و چندان تازيانه بر پشتش زد كه آن را خون آلود كرد، و گفت اموالت را بياور و چون آورد، ابوهريره گفت : اين اموال را در راه خدا حساب خواهم كرد. عمر گفت : اين در صورتى است كه آن را از حلال فراهم ساخته بودى و با كمال ميل مى دادى . به خدا سوگند، اميمه (247) هرگز در مورد تو اميد نداشت كه اموال مناطق هجر و يمامه و دورترين نقاط بحرين را نه براى خدا و مسلمانان بلكه براى خودت گردآورى و بگيرى ، او در مورد تو پيش از آن اميد نداشت كه خرچرانى كنى و ابوهريره را از كار بركنار كرد.
او همچنين اموال حارث بن وهب ، يكى از افراد خاندان ليث بكر بن كنانة ، را هم مصادره كرد و به او گفت : شتران تنومند و بردگانى كه به صد دينار فروخته اى چيست ؟ گفت : مالى برداشتم كه افزون از هزينه ام بود و بازرگانى كردم . عمر گفت : به خدا سوگند، ما تو را براى بازرگانى گسيل نداشتيم ، آن را پرداخت كن . حارث گفت به خدا سوگند از اين پس براى تو هيچ كارى را عهده دار نخواهم شد. عمر گفت : به خدا سوگند من از اين پس براى تو هيچ كارى را عهده دار نخواهم شد. عمر گفت : به خدا سوگند من از اين پس تو را به كارى نخواهم گماشت . سپس به منبر رفت و گفت : اى گروه اميران ! اگر از ما تصرف در اين اموال را براى خود حلال مى دانستيم آن را براى شما حلال مى كرديم ولى اكنون كه آن را براى خود حلال نمى دانيم و خويشتن را باز مى داريم شما هم خود را از آن بازداريد. به خدا سوگند، تنها مثلى كه براى شما يافتم شخص تشنه يى است كه وارد گرداب مى شود و به آبشخور و راه خروج آن نمى نگرد و همين كه سيراب شود غرق مى گردد.
عمر براى عمرو عاص كه كارگزار او بر مصر بود چنين نوشت :
اما بعد، به من خبر رسيده است كه براى تو اموالى از شتر و گوسپند و خدم و غلامان فراهم آمده است و پيش از آن مالى نداشتى و اين اموال از مقررى تو نبوده است . از كجا براى تو فراهم شده است ؟ براى من از پيشگامان نخستين كسانى هستند كه از تو بهترند ولى من تو را به سبب غناى تو به كارگزارى گماشتم و اگر قرار باشد كار تو به سود خودت و زيان ما باشد چرا تو را بر گزينيم . براى من بنويس كه اين كمال تو از كجا فراهم شده است و در آن باره شتاب كن . والسلام .
عمرو بن عاص براى او در پاسخ چنين نوشت :
نامه اميرالمومنين را خواندم و همانا راست و درست گفته است . اما آنچه در مورد اموال من متذكر شده است ، من به شهر و سرزمينى آمده ام كه قيمتها در آن ارزان است و جنگ و فتوح در آن بسيار. من افزونيهايى كه از اين راه برايم باقى مانده است در آنچه اميرالمومنين نوشته است مصرف كرده ام . اى اميرالمومنين ، به خدا سوگند، اگر خيانت كردن به تو براى ما حلال بود همين كه ما را امين مى شمردى موجب مى شد كه به تو خيانت نكنيم اينك رنجش خويش را نسبت به ما كوتاه كن كه ما را نسبى است كه اگر به آن مراجعه كنيم ما را از كاركردن براى تو بى نياز مى سازد.
اما آن پيشگامان نخستين كه براى تو وجود دارند اى كاش همانان را به كارگزارى برمى گزيدى و به خدا سوگند، من در خانه تو را نكوبيدم .
عمر براى او نوشت :
من از اين خطنگارى و سخن پردازى تو چيزى نمى فهمم و مى دانم كه شما گروه اميران اموال را مى خوريد و به بهانه ها روى مى آوريد و همانا كه آتش مى خوريد و ننگ و عار كسب مى كنيد. اينك محمد بن مسلمه را پيش تو فرستادم كه نيمى از اموالى را كه در دست توست بگيرد. والسلام .
چون محمد بن مسلمه به مصر رسيد عمرو عاص براى او خوراكى فراهم ساخت و او را بر سفره فرا خواند. محمد از خوردن خوددارى كرد. عمرو گفت : تو را چه مى شود كه خوراك ما را نمى خورى ؟ گفت : براى من خوراكى فراهم آورده اى كه مقدمه شر است و اگر براى من خوراك ميهمان را فراهم مى ساختى مى خوردم . اين غذاى خود را از من دور ساز و مال خود را حاضر كن . فرداى آن روز كه عمرو عاص همه اموالش را آورد محمد بن مسلمه نيمى را برداشت و نيمى ديگر را براى او نهاد. عمرو همينكه ديد محمد بن مسلمه آن همه اموال را برداشت گفت : اى محمد آيا مى توانم سخنى بگويم ؟ گفت : هر چه مى خواهى بگو. گفت : خدا لعنت كند روزى را كه در آن روز براى پسر خطاب كارگزارى را پذيرفتم . به خدا سوگند، خودش و پدرش را ديدم كه هر كدام عبايى قطوانى بر تن داشتند كه به استخوان زانويشان نمى رسيد و بر گلوى هر يك گردنبندى از علف خشك بود در حالى كه همان هنگام عاص بن وائل در جامه هاى ديبا بود. محمد گفت : اى عمرو ساكت باش كه به خدا سوگند عمر از تو بهتر است اما پدر تو و پدر او هر دو در آتش اند. به خدا سوگند، اگر مسلمان نمى شدى در پى مرغزارى براى چراندن گوسپندان مى بودى كه فراوانى شير آنها تو را شاد و كم شدن آن تو را اندوهگين مى كرد. عمرو عاص گفت : راست مى گويى و اين سخن مرا پوشيده بدار. محمد بن مسلمه گفت : چنين خواهم كرد.
يكى از كنيزكان عبيدالله بن عمر به شكايت از او پيش عمر آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، آيا داد مرا از ابوعيسى نمى ستانى ؟ عمر پرسيد: ابوعيسى كيست ؟ گفت : پسرت عبيدالله . عمر گفت : شگفتا، مگر او كنيه ابوعيسى براى خود برگزيده است ! آن گاه عبيدالله را فرا خواند و گفت : ببينم مگر تو كنيه ابوعيسى دارى ؟ عبيدالله خود را كنار كشيد و ترسيد. عمر دست او را گرفت و چنان به دندان گزيد كه فرياد كشيد سپس او را زد و گفت : اى واى بر تو مگر عيسى را پدرى است . مگر تو نمى دانى كه عرب چه كنيه هايى براى خود بر مى گزيند، مثل ابوسلمه ، ابوحنظله ، ابوعرفطه ، ابومرة .
عمر هرگاه بر يكى از افراد خانواده خود خشم مى گرفت آرام نمى شد تا آن كه دست او را گاز بگيرد. گويند عبيدالله بن زبير هم همين گونه بوده است . همچنين گفته اند: از نسل عمر هيچ حاكم عادلى حكومت نكرده است .
مالك بن انس گويد: عمر بن خطاب هر دادگرى كه ميان فرزندانش بود به خود اختصاص داد و پس از او هر هيچ يك از نسل او اگر عهده دار حكومت شد عدالت پيشه نكرد.
عمر و واليانى كه پس از او بودند هرگاه بر گنهكاران و سركشان خشم مى گرفتند دستور مى دادند عمامه از سرش بردارند و او را مقابل مردم بر پاى بدارند چون زياد حاكم شد آنان را با تازيانه هم مى زد. مصعب پسر زبير علاوه بر تازيانه زدن سر آنان را هم مى تراشيد. چون بشر بن مروان بن حكومت رسيد سركشان و گنهكاران را زير شانه هايشان مى آويخت و بر كف دست آنان ميخ مى كوبيد.
براى يكى از لشكريان كه بشر بن مروان او را به رى تبعيد كرده و به مرزبانى گماشته بود خويشاوندانش نامه نوشتند و شوق ديدار خود را از او متذكر شدند، او در پاسخ ايشان نوشت .
اگر ترس از بشر و بيم شكنجه او نبود و اينكه سرزنش كننده دستهاى مرا در ميخ نبيند، مرزبانى خود را رها و شما را ديدار مى كردم ...
چون حجاج به حكومت رسيد گفت : اين كارها بازى و بازيچه است و گنهكاران و سركشان را با شمشير گردن مى زد.
زيد بن اسلم از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : عمر براى كارت خلوت كرد و به من گفت ، مواظب در باش كه كسى نيايد. زبير آمد، همين كه او را ديدم خوشم نيامد؛ خواست وارد شود، گفتم : عمر در پى انجام كارى است . به من توجهى نكرد و آهنگ واردشدن به خانه كرد. من دست بر سينه اش نهادم ، او به بينى من كوفت و آن را خون آلود كرد و برگشت و رفت ، من پيش عمر رفتم . گفت : چه بر سرت آمده است ؟ گفتم : زبير اين چنين كرد.
عمر كسى را پى زبير فرستاد و چون زبير آمد و وارد شد من هم رفتم و ايستادم تا ببينم عمر به او چه مى گويد. عمر به زبير گفت : چه چيزى تو را بر اين كار كه كردى واداشت . غلام مرا در برابر مردم خون آلود كردى ، زبير در حالى كه سخن او را با درشتى تكرار مى كرد كه خون آلود كردى گفت : اى پسر خطاب ، اينك براى ما در پرده قرار مى گيرى ! به خدا سوگند كه نه رسول خدا و نه ابوبكر هيچ گاه از من روى پنهان نكردند.
عمر با حالت كسى كه عذرخواه باشد گفت : من در پى كارى از كارهاى خود بودم .
اسلم مى گويد: همين كه شنيدم عمر از او پوزش مى خواهد از اينكه حق مرا از او بگيرد نااميد شدم .
زبير رفت . عمر به من گفت : او زبير است و آثار او چنان است مى دانى ! گفتم : حق من حق توست .
زبير بن بكار در كتاب الموفقيات از قول عبدلله بن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : در يكى از كوچه هاى مدينه همراه عمر بن خطاب پياده مى رفتم .
ناگهان به من گفت : ابن عباس ، من دوست تو على (ع ) را مظلوم مى بينم . با خود گفتم : به خدا سوگند، نبايد در پاسخ براى اين كلمه بر من سبقت بگيرد اين بود كه فورى گفتم : اى اميرالمومنين داد و او را بستان و حق او را به او برگردان . دستش را از ميان دستم بيرون كشيد در حالى كه مدتى همهمه مى كرد و پيشاپيش رفت سپس درنگ كرد من به او رسيدم . گفت : اى ابن عباس ، گمان نمى كنم چيزى آنان را از او باز داشته باشد جز اينكه قوم او سن و سالش را كم مى دانستند. با خود گفتم : اين گفتار از سخن نخست بدتر است . گفتم : به خدا سوگند، خدا و رسولش ، او را كم سن و سال نشمردند آن هنگامى كه به او فرمان دادند ابلاغ سوره براءة را از دوست تو (ابوبكر) بگيرد و خود عهده دار آن شود.
عمر از من روى برگرداند و شتابان رفت . من هم برگشتم .
زنى پيش عمر بن خطاب آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، شوهرم همه روز روزه مى گيرد و همه شب نماز مى گزارد و من خوش نمى دارم از او كه به اطاعت خدا عمل مى كند شكايت كنم . عمر گفت : شوهرت چه نيكو شوهرى است . آن زن گفتار خويش را تكرار كرد و عمر هم همان پاسخ را داد.
كعب بن سور (248) به عمر گفت : اى اميرالمومنين ، او از شوهر خود از اين جهت شكايت دارد كه از بسترش دورى مى كند، عمر در اين هنگام موضوع را فهميد و گفت : تو را عهده دار حكميت ميان آن دو كردم .
كعب گفت : شوهرش را پيش من آريد؛ آوردند؛ به او گفت اين همسرت از تو شكايت دارد. گفت : آيا در خوراك و آشاميدنى ؟ گفت نه ، در اين هنگام زن چنين سرود:
اى قاضى خردمند و خوش فهم اين يار مرا مسجدش از بسترم فراموشى داده است و كثرت عبادتش در شب و روز او را نسبت به آغوش من بى رغبت و پارسا كرده است و من در همسردارى او را نمى ستايم .
شوهرش چنين سرود:
در مورد بستر و خلخال او آنچه كه در سوره نمل و هفت سوره بلند و سراسر كتاب خدا نازل شده است و آن بيمهاى آشكار مرا بازداشته است .
كعب اين چنين سرود:
اى مرد، در نظر هر عاقل اين زن را بر تو حقى است از هر چهار شبانه روز يك شبانروز از اوست اين حق را به او بپرداز و بهانه ها را كنار بگذار.
كعب بن سور آن گاه به عمر گفت : اى اميرالمومنين ، خداوند براى اين مرد داشتن دو يا سه يا چهار همسر را روا داشته است . سه شبانروز از خود اوست كه در آن پروردگارش را عبادت كند و يك شب و يك روز از اين زن است .
عمر گفت : به خدا سوگند نمى دانم از كداميك از اين دو كار تو بيشتر شگفت كنم ! از اينكه خواسته و كار اين زن را فهميدى يا از حكمى كه ميان اين دو كردى ؟ آماده شو كه تو را به قضاوت بصره گماشتم .
زبير بن بكار در كتاب الموفقيات از قول عبدالله بن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : به قصد ديدن عمر بن خطاب از خانه بيرون آمدم ، او را ديدم كه بر خرى سوار است و قطعه ريسمان سياهى را لگام آن قرار داده بود، كفشهاى پينه زده بر پاى داشت و ازار و پيراهنى كوچك بر تن داشت به گونه يى كه پاهايش تا زانوانش برهنه بود. من كنار او پياده راه افتادم و شروع به صاف كردن و كشيدن ازار كردم ولى هر قسمت را مى پوشاندم بخش ديگرى آشكار مى شد؛ او مى خنديد و مى گفت : اين جامه از تو اطاعت نمى كند. آن گاه به منطقه بالاى مدينه رسيديم ، نماز گزارديم يكى از اهالى براى ما خوراكى آورد كه نان و گوشت بود، معلوم شد عمر روزه است ، او گوشتهاى خوب را به سوى من مى انداخت و مى گفت : براى من و خودت بخور.
سپس به نخلستانى رفتيم عمر ردايش را به من داد و گفت اين را بشوى و پيراهنش را خود مى شست من هم ردايش را شستم و هر دو را خشك كرديم و نماز عصر گزارديم . او سوار شد و من هم پياده كنارش راه افتادم ، شخص سومى هم با ما نبود.
من گفتم : اى اميرالمومنين ، من در حال خواستگارى زنى هستم مرا راهنمايى كن . گفت : از چه كسى خواستگارى كرده اى ؟ گفتم فلان دختر فلان كس . گفت : نسب آنان همان گونه است كه دوست مى دارى و چنان است كه مى دانى ولى در اخلاق خويشاوندانش نوعى پستى ديده مى شود و ممكن است آن را در فرزندانت بيايى .
گفتم : در اين صورت مرا به آن زن نيازى نيست و او را نمى خواهم گفت : چرا از دختران پسرعمويت يعنى على خواستگارى نمى كنى ؟ گفتم در اين مورد كه تو بر من پيشى گرفتى (249) گفت : آن دختر ديگر. گفتم : او نامزد برادرزاده على (ع ) است . عمر سپس گفت : اى ابن عباس ، اگر اين سالار شما على (ع ) عهده دار حكومت شود از شيفتگى او به خودش مى ترسم كه گرفتارش سازد و اى كاش مى توانستم پس از خودم شما را ببينم .
گفتم : اى اميرالمومنين ! تا آنجا كه مى دانم سالار ما هيچ تبديل و دگرگونى پيدا نكرده و در تمام مدت مصاحبت با رسول خدا (ص ) آن حضرت را ناراحت و خشمگين نساخته است . عمر فورى سخن مرا قطع كرد و گفت : حتى در آن مورد كه مى خواست دختر ابوجهل را به همسرى بگيرد و بر سر فاطمه بياورد! (250) گفتم : خداوند متعال مى فرمايد و ما براى آدم عزم استوارى نيافتيم (251) سالار ما هم در اين مورد قصد خشمگين ساختن پيامبر را نداشت و اين گونه امور احساساتى است كه هيچ كس نمى تواند از خود بروز ندهد و گاهى ممكن است از كسى كه در دين خدا فقيه و به فرمان خدا دانا و عمل كننده هم هست بروز كند.
عمر گفت : اى ابن عباس ، هركس گمان كند كه مى تواند در درياى شما پا نهد و همراه شما در آن فرو رود تا به ژرفاى آن برسد گمانى ياوه دارد. براى خودم و تو از خداوند آمرزش مى خواهم ، به سخن ديگرى بپرداز. عمر آن گاه شروع به پرسيدن از مسائل و فتواهايى كرد و من پاسخ مى دادم و مى گفت : درست گفتى ، خدايت پاداش نيك دهاد! به خدا سوگند، تو سزاوارترى كه از تو پيروى شود.
عبدالملك به ياران خود سركشيد و نگريست و آنان درباره روش عمر سخن مى گفتند. اين موضوع عبدالملك را خشمگين ساخت و گفت : خاموش باشيد درباره روش عمر سخن مگوييد كه مايه نقصان منزلت واليان و موجب تباهى رعيت است .
ابن عباس مى گويد: پيش عمر بودم چنان آهى كشيد كه پنداشتم دنده هايش از يكديگر باز شد. اى اميرالمومنين اين آه را اندوهى سترگ از سينه ات بيرون آورد. گفت : اى ابن عباس ، به خدا سوگند كه همين گونه است ؛ انديشيدم و مى انديشم و نمى فهمم كه اين خلافت را پس از خود در چه كسى قرار دهم ! سپس به مى گفت : گويا تو دوست خودت را شايسته آن مى دانى ؟ گفتم : چه چيزى مانع اوست آن هم با در نظرگرفتن پيشگامى و جهاد و قرابت با رسول خدا و دانش او. گفت : راست گفتى ، ولى او مردى شوخ طبع است . گفتم : طلحه چطور؟ گفت : مردى كه به انگشت بريده شده اش شيفته و مغرور است . گفتم : عبدالرحمان چگونه است ؟ گفت : مردى ضعيف كه اگر حكومت به او برسد مهر خلافت را در دست زنش خواهد نهاد.(252) گفتم زبير چگونه است ؟ گفت : مردى تند خود و خسيس كه كنار بقيع با كنار چاههاى آب براى يك صاع گندم چانه مى زند. گفتم : درباره سعد بن ابى وقاص چه مى گويى ؟ گفت فقط مرد اسب و سلاح است . گفتم عثمان چگونه است ؟ سه بار گفت : افسوس ! كه به خدا سوگند اگر به حكومت رسد فرزندان ابى معيط را بر گردن مردم سوار مى كند و سرانجام هم عرب بر او مى شورد.
عمر سپس گفت : اى ابن عباس ، براى خلافت شايسته نيست جز مردى استوار عزم كه كم شيفته و مغرور شود و در راه خدا سرزنش ، سرزنش كننده او را فرو نگيرد.
وانگهى بدون زورگويى محكم و استوار و در عين حال بدون سستى و ناتوانى نرم و بدون اسراف بخشنده و بدون آنكه در حد عيب برسد ممسك باشد.
ابن عباس مى گويد: به خدا سوگند كه اين صفات خود عمر بود. او سپس ادامه مى دهد:
عمر پس از اندكى سكوت روى به من كرد و گفت : به خدا سوگند پرجراءت ترين اين گروه كه بتواند مردم را به احكام خدايشان و سنت پيامبرشان راه ببرد سالار توست . همانا اگر او عهده دار حكومت ايشان شود آنان را به راه راست و شاهراه روشن مى برد.
شبى در حالى كه عمر شبگردى مى كرد از پشت بامى صداى زنى را شنيد كه اين اشعار را مى خواند.
اين شب چه دراز و گسترده دامن است و دوستى كنار من نيست كه با او شوخى كنم به خدا سوگند اگر حرمت خداوند و بيم از عواقب نباشد اركان اين سرير لرزان مى شود آرى بيم از خدا و آزرم مرا از ارتكاب گناه باز مى دارد...
عمر گفت : لا حول ولا قوة الا بالله ، اى عمر نسبت به زنان مدينه چه كردى ؟ هماندم بر در خانه حفصه آمد و در زد، حفصه گفت : چه چيزى تو را در اين ساعت بر در خانه ام آورده است ؟ گفت : دخترم به من خبر بده زن چه مدتى مى تواند دورى شوهر غايب خود را تحمل كند؟ گفت : حداكثر چهار ماه است . عمر همين كه بامداد كرد براى همه فرماندهان نظامى نوشت سپاهيان را در جنگ بيش از چهار ماه نگه ندارند و هيچ كس از زن خويش بيش از آن مدت غايب نباشد.
اسم روايت مى كند و مى گويد: شبى همراه عمر بودم كه در مدينه شبگردى مى كرد ناگاه شنيد زنى به دخترش مى گويد دخترم برخيز و پس از طلوع آفتاب اندكى آب با اين شير بياميز. دختر گفت : مگر نمى دانى اميرالمومنين عمر ديروز چه تصميمى گرفته است ؟ مادر پرسيد: چه تصميم و دستورى است ؟ دختر گفت : عمر ديروز به منادى خود فرمان داد ندا دهد كه شير را با آب نياميزند. گفت : تو جايى هستى كه نه اميرالمومنين تو را مى بيند و نه منادى او. گفت : به خدا سوگند، من چنان نيستم كه از خليفه در ظاهر اطاعت و در باطن سرپيچى كنم . عمر اين سخنان را مى شنيد، به من گفت اى اسلم اين در و خانه را درست شناسايى كن و به شبگردى خود ادامه داد و چون شب را به صبح آورد و به من گفت برو و ببين آن دو زن كه گفتگو مى كردند كيستند و آيا شوهر دارند. اسلم مى گويد: آنجا رفتم معلوم شد زن بيوه يى همراه دخترش هستند و آن كس كه سخن مى گفته دختر او بوده است و مردى در آن خانه ندارند.
گويد: من پيش عمر آمدم و به او خبر دادم . عمر پسران خود را جمع كرد و گفت آيا كسى از ميان شما مى خواهد زن بگيرد كه دوشيزه يى نيكوكار را به ازدواج او درآورد و بدانيد اگر پدرتان را علاقه و كششى براى زن گرفتن بود كسى در اين مورد بر او پيشى نمى گرفت . عاصم پسر عمر گفت : من آماده ام . عمر فرستاد و آن دختر را به ازدواج پسرش عاصم درآوردند و آن زن براى عاصم دخترى مى زاييد كه كنيه اش ام عاصم و مادر عمر بن عبدالعزيز مروان است .
عمر حج گزارد و چون به ضجنان رسيد، گفت : پروردگارى جز خداى بلندمرتبه بزرگ نيست و هركس هر چه بخواهد عنايت مى كند، به يادم مى آورم كه من با عبايى مويين در اين وادى شتران پدرم خطاب را مى چراندم او تندخو بود، هرگاه كار مى كردم مرا به زحمت مى انداخت و اگر كوتاهى مى كردم مرا مى زد و حال آنكه امروز در حالى به شام مى رسانم كه ميان من و خدا كسى نيست و سپس به اين ابيات تمثل جست .
هيچ چيز از چيزهايى كه ديده مى شود بشاش باقى نمى ماند، فقط خداوند جاودانه و باقى است و مال و فرزند هلاك مى شود، گنجينه هاى هرمز و باغهاى جاويدان قوم عاد كه فراهم آورده بودند براى ايشان كارى نساخت و جاودانه نماندند...
محمد بن سيرين روايت مى كند كه عمر در اواخر روزگار خويش گرفتار فراموشى شد آن چنان كه شمار ركعت نماز را فراموش مى كرد، كسى را مقابل خويش قرار داده بود كه شمار ركعت را به او تلقين و اشاره كند كه ركوع يا قيام كند.
عبدالله بن بريده مى گويد: گاهى عمر دست كودكى را مى گرفت و مى گفت براى من دعا كن كه تو هنوز گناه نكرده اى ؟
عمر بسيار رايزنى مى كرد و در امور مسلمانان حتى با زنان مشورت مى كرد.
يحيى بن سعيد روايت مى كند كه عمر فرمان داد حسين بن على عليه السلام پيش او برود كه كارى داشت . حسين عليه السلام عبدالله بن عمر را ديد و پرسيد از كجا مى آيى ؟ گفت رفتم از پدرم اجازه بگيرم كه پيش او بروم اجازه نداد.
حسين (ع ) هم برگشت . فرداى آن روز عمر حسين (ع ) را ديد و گفت : ديروز چه چيزى تو را از آمدن پيش من بازداشت ؟ فرمود: من آمدم ولى پسرت عبدالله گفت به او براى آمدن پيش تو اجازه نداده اند، بدان سبب من هم برگشتم . عمر گفت : مگر منزلت تو پيش من همچون اوست و مگر براى غير شما چنين افتخارى هست .
عمر روزى در حالى كه مردم برگرد او بودند گفت : به خدا سوگند، من نمى دانم پادشاهم يا خليفه ؟ اگر پادشاه باشم در گرفتارى بزرگى در افتاده ام .
گوينده يى به او گفت : اى اميرالمومنين ، ميان آن دو فرق است و تو به خواست خداوند متعال عاقبت به خيرى . عمر پرسيد: چگونه ؟ گفت : خليفه چيزى را به حق تو مى گيرد و در حق مصرف مى كند و خدا را شكر كه تو چنين هستى و حال آنكه پادشاه به مردم ستم مى كند، مال كسى را مى گيرد و به ديگرى مى بخشد. عمر سكوت كرد و گفت : اميدوارم خليفه باشم .
مالك ، از نافع ، از ابن عمر نقل مى كند كه عمر سوره بقره را در مدت دوازده سال فرا گرفت ، و چون تمام آن را آموخت ، به شكرانه شترى پروار كشت .
حسن (بصرى ) روايت مى كند كه مردى شوخ گاهى چيزى از ريش عمر براى خود مى گرفت ، يك روز كه آن مرد چنان كرد عمر دستش را گرفت و ديد درون دست خود چيزى دارد. عمر گفت : تملق و چاپلوسى از دروغ است و بر روى او تازيانه كشيد.
عمر گروهى از مردم را ديد كه از پى ابى بن كعب در حركت اند، بر روى ابى ابن كعب تازيانه كشيد. ابى گفت : اى اميرالمومنين ، از خدا بترس . عمر گفت :
اين جمعيت پشت سرت چه كار دارند مگر نمى دانى موجب فريفته شدن كسى است كه از او پيروى مى شود و مايه خوارى پيرو است . (253)
مردى پيش عمر آمد و گفت من در دوره جاهلى يكى از دخترانم را زنده به گور كردم ولى پيش از آنكه بميرد او را از زير خاك بيرون آوردم . سپس او همراه ما آيين اسلام را درك كرد و مسلمان شد ولى بعد مرتكب گناهى شد و خودش كاردى برداشت كه خودكشى كند در حالى كه بعضى از رگهاى خويش را بريده بود به او رسيديم و معالجه اش كرديم و بهبود يافت و توبه يى پسنديده كرد. اينك از او خواستگارى كرده اند آيا به خواستگاران بگويم كه داستان او چه بوده است ؟ عمر گفت : مى خواهى چيزى را كه خداوند پوشيده داشته است آشكار كنى ؟ به خدا سوگند، اگر به كسى از كار او خبر دهى تو را چنان عقوبت مى كنم كه مايه سرمشق همه مردم شهرهاى شوى ، او را همچون دختران پاكدامن و سالم عروس كن .
غيلان بن سلمه ثقفى هنگامى كه مسلمان شد ده زن داشت پيامبر (ص ) به او گفت : از ميان زنان خود چهار تن را انتخاب كن و شش تن ديگر را طلاق بده . او چنان كرد و به روزگار حكومت چهار زن خود را طلاق داد و اموالش را ميان پسران خود تقسيم كرد. چون اين خبر به عمر رسيد او را احضار كرد و گفت : گمان مى كنم شيطان از راه استراق سمع خبر مرگ ترا شنيده و آن را به تو الهام كرده است و مى پندارى كه جز مدتى كوتاه زنده نخواهد ماند. به خدا سوگند، بايد به زنان خود رجوع كنى و حتما اموال خود را پس بگيرى وگرنه ميزان ميراث زنان را از اموالت مى گيرم و به آنان مى دهم و فرمان خواهم داد گورت را همچون گور ابورغال (254) سنگسار كنند.(255)
حواله يى به عمر تسليم شد كه تاريخى پرداخت آن ماه شعبان بود. عمر گفت : كدام ماه شعبان ؟ شعبانى كه گذشته يا شعبانى كه در آن هستيم ؟ سپس اصحاب پيامبر (ص ) را جمع كرد و گفت : براى مردم تاريخى وضع كنيد كه ملاك شان قرار گيرد، يكى از ايشان گفت : تاريخ روم را ملاك قرار دهيد. گفتند: طولانى است و از روزگار ذوالقرنين نوشته شده است . ديگرى گفت ، بر مبناى تاريخ ايرانيان بنويسيد: گفتند: ايرانيان هر پادشاهى كه قيام مى كند تاريخ پيش از او رها مى كنند. على عليه السلام فرمود: تاريخ خود را از هنگامى قرار دهيد كه پيامبر (ص ) از خانه شرك (مكه ) به خانه نصرت (مدينه ) كه جايگاه هجرت است ، هجرت كرد. عمر گفت چه نيكو اشارتى كرد و مبناى تاريخ هجرت پيامبر (ص ) قرار گرفت و در آن هنگام دو سال و نيم از خلافت عمر گذشته بود.
مورخان گفته اند: عمر نخستين كسى است كه نمازهاى مستحبى (تراويج ) ماه رمضان را به صورت جماعت معمول كرد و براى اين موضوع به شهرها هم نوشت و او بود كه در مورد باده گسارى هشتاد تازيانه زدن را اجراء كرد و خانه رويشد ثقفى را كه باده فروشى مى كرد آتش زد و به تن خويش در آن مورد قيام كرد و نخستين كسى است كه تازيانه برگرفت و با آن ادب كرد و پس از او گفته شده است تازيانه از شمشير حجاج سهمگين تر بوده است . عمر نخستين كسى است كه كشورها را گشود، تمام عراق و سواد و جبال و آذربايجان را گشود و بصره و كوفه و اهواز و فارس ! را به صورت شهر در آورد. همچنين همه شام جز اجنادين را كه در خلافت ابوبكر گشوده شده بود فتح كرد؛ نواحى جزيره و موصل و مصر و اسكندريه را گشود و هنگامى كه ابولؤ لؤ او را كشت سواران عمر حدود رى بودند.
او نخستين كسى است كه براى زمينها خراج قرار داده و مساحت آنها را مشخص كرد و جريه سرانه بر اهل ذمه شهرهايى كه مى گشود مقرر ساخت .
خراج ناحيه سواد به روزگار او يكصد و بيست ميليون درهم وافى بود كه هموزن دينار طلاست . او نخستين كس است كه شهرها را به صورت شهر درآورد كوفه و مصر را مبدل به شهر كرد و عربان را در آنها ساكن ساخت و نخستين كس است كه قاضيان را به قضاوت شهرها گماشت و دو اوين را مرتب كرد و نام مردم را بر حسب قبايل آنان نگاشت و براى آنان مقررى تعيين كرد. او نخست كسى است كه اموال كارگزاران را رسيدگى و مصادره كرد و گاه نيمى از آن را مى گرفت . عمر گروهى را كه به كار بيناتر بودند به كارگزارى مى گماشت و فاضل تر از ايشان را رها مى كرد و شغلى نمى داد و مى گفت : خوش نمى دارم دامن اين فاضلان به عمل و فرماندهى آلوده شود. او مسجد رسول خدا خراب كرد و بازساخت و بر آن افزود و خانه عباس را ضميمه مسجد كرد. عمر كسى است كه يهوديان را از حجاز و جزيرة العرب بيرون راند و به شام تبعيد كرد و هموست كه بيت المقدس را گشود و در فتح آن شخصا حضور يافت و هموست كه مقام ابراهيم را كه متصل به كعبه بود به جايگاه امروزى آن منتقل ساخت . او در تمام سالهاى حكومت خود جز سال اول حج گزارد، سال اول هم عبدالرحمان بن عوف را به امارات حج گماشت و عمر است كه از وادى عقيق ريگ آورد و در مسجد مدينه گسترد و پيش از آن مردم هر گاه سر از سجده بر مى داشتند ناچار بودند دستهاى خود را تكان دهند تا خاكش بريزد.
ابوهريره روايت مى كند كه پيش ابوموسى اشعرى با هشتصدهزار درهم نزد عمر رفتم ؛ گفت : چه آورده اى ؟ گفتم : هشتصدهزار درهم . گفت : به تو نگفته بودم كه يمانى احمقى هستى ؟ اى واى بر تو كه هشتادهزار درهم آورده اى . گفتم : اى اميرالمومنين من هشتصدهزار درهم آورده ام او با شگفتى تكرار مى كرد و سپس گفت : اى واى بر تو هشتصدهزار درهم يعنى چه قدر؟ من شروع كردم براى او صدهزار صدهزار شمردن تا آنكه به هشتصدهزار درهم رسيدم آن را بسيار زياد شمرد و گفت : اى واى بر تو اين مال حرام است ؟ گفتم آرى آن شب را عمر بيدار ماند و خوابش نبرد چون اذان صبح گفتند همسرش به او گفت امشب هيچ نخوابيدى ! گفت : چگونه بخواهم و حال آنكه براى مردم موضوعى پيش آمده كه نظير آن از هنگام ظهور اسلام پيش نيامده است . زن پنداشت بلايى بزرگ فرا رسيده است و از عمر پرسيد: موضوع چيست ؟ گفت : مالى سرشار كه ابوموسى فرستاده است . زن گفت : پس تو را چه مى شود؟ عمر گفت : از كجا ايمنى دارم كه نميرم و اين مال پيش من نماند و آن را در موردش هزينه نكنم . عمر براى نماز صبح بيرون آمد و مردم پيش او جمع شدند، به آنان گفت : در مورد اين مال تدبيرى انديشيده ام اينك مرا راهنمايى كنيد، چنين انديشيده ام كه آن را در ميان مردم با ترازو و پيمانه تقسيم خدا (ص ) شروع مى كنم و سپس به ترتيب قرابت ايشان و از بنى هاشم و پس از ايشان خداوند مطلب و عبد شمس و نوفل و سپس ديگر خاندانهاى قريش شروع كرد.
ابن عباس روايت مى كند و مى گويد: در يكى از سفرهاى عمر به شام همراه او بيرون رفتم ، روزى بر شتر خود تنها حركت مى كرد و من هم از پى او بودم ، به من گفت : اى ابن عباس ، از پسرعمويت پيش تو شكايت مى كنم ، از او خواستم همراه من سفر بيايد نپذيرفت و همواره مى بينم دلگير است ، تو خيال مى كنى دلگيرى او در چيست ؟ گفتم : اميرالمومنين ، تو خود مى دانى . گفت : گمان مى كنم از اينكه خلافت را از دست داده است اندوهگين است . گفتم : آرى سبب اصلى همان است ، او چنين مى پندارد كه پيامبر (ص ) حكومت را براى او مى خواسته است .
گفت : اى ابن عباس ، درست است كه پيامبر (ص ) حكومت را براى او مى خواسته ولى وقتى خداوند متعال آن را اراده نفرموده و نخواسته است چه مى شود (!) پيامبر (ص ) چيزى مى خواست و خداوند غير آن را. مراد خداوند برآورده شد و مراد رسول خدا برآورده نشد، مگر هر چه را كه رسول خدا بخواهد انجام مى شود. او مى خواست عمويش مسلمان شود ولى خداوند آن را اراده نفرموده و او مسلمان شد.
معنى اين خبر با لفظ ديگر هم از عمر نقل شده است و آن اين گفتار اوست كه گفته است رسول خدا (ص ) در بيمارى خود اراده فرمود كه نام على را براى حكومت ببرد، من او را از بيم فتنه و پراكنده شدن امر بازداشتم و پيامبر (ص ) آنچه را در دل من بود دانست و از آن خوددارى كرد و خداوند هم آنچه را محتوم شده بود مقدر فرمود. (256)
طبرى در تاريخ خود روايت مى كند كه عمر عتبة بن ابى سفيان را به حكومتى گماشت ، او از آنجا با اموالى برگشت . عمر به او گفت : اى عتبه ، اين اموال چيست ؟ گفت : با خودم اموالى برده بودم بازرگانى كردم . عمر گفت به چه مناسبت در اين راه با خودت اموالى بردى ؟ و آنرا گرفت و در بيت المال نهاد. چون عثمان به حكومت رسيد به ابوسفيان گفت : اگر بخواهى بخواهى مى توانم آنچه را كه عمر از عتبه گرفته است به تو برگردانم . ابوسفيان گفت : از اين انديشه برحذر باش كه اگر با كار دوست و سالار پيش از خودت مخالفت كنى عقيده مردم درباره تو بد مى شود و همواره از اينكه كار كسانى كه پيش از تو بوده اند رد كنى بپرهيز كه كسانى كه پيش از تو باشند كارهاى تو را رد خواهند كرد.
ربيع بن زياد مى گويد: از بحرين اموالى براى عمر آوردم ، با او نماز عشا را خواندم سپس بر او سلام دادم . پرسيد: چه چيزى آورده اى ؟ گفتم : پانصدهزار. گفت : اى واى بر تو كه پنجاه هزار آورده اى . گفتم : نه پانصدهزار آورده ام . گفت : پانصدهزار چقدر است ؟ شروع به شمردن كردم و گفتم يك صدهزار ويك صد هزار ديگر و تا پانصد هزار شمردم . عمر گفت : خواب آلود هستى اينك به خانه ات برو، فردا پگاه پيش من بيا. سپيده دم پيش او رفتم . باز پرسيد چه مقدار آورده اى ؟ گفتم همان اندازه كه گفتم .
پرسيد چه مقدار بود؟ گفتم : پانصدهزار. گفت آيا حلال است ؟ گفتم آرى و من آن را جز از راه حلال نمى دانم . عمر با اصحاب در آن مورد رايزنى كرد؛ گفتند: دفتر ديوان را بياورند و آن مال را ميان مسلمين تقسيم كرد. افزون آمد و پيش او باقى ماند، او مهاجران و انصار را جمع كرد، على بن ابى طالب هم ميان ايشان بوده عمر گفت : عقيده شما در مورد اين افزونى كه پيش ما باقى مانده است چيست ؟
مردم گفتند: اى اميرالمومنين ما تو را با عهده دارى ولايت خودمان از كارهاى خانواده و بازرگانى و صنعت بازداشته ايم ، بنابراين ، آن باقيمانده از تو باشد، عمر به على نگريست و گفت تو چه مى گويى ؟ گفت : آنان راى خويش را به تو گفتند. گفت : تو عقيده خودت را بگو. على فرمود: هيچ گاه يقين خودت را گمان قرار مده . عمر مقصود او را نفهميد و گفت : آيا از عهده آنچه گفتى بيرون مى آيى ؟ فرمود: آرى به خدا سوگند كه از عهده آن بيرون مى آيم ، اى عمر، آيا به ياد مى آورى كه پيامبر (ص ) تو را براى جمع آورى زكات گسيل فرمود و تو پيش عباس بن عبدالمطلب رفته بودى و او از پرداخت زكات خوددارى كرده بود و ميان شما كدورتى بود، هر دو پيش منت آمديد و گفتيد همراه ما پيش رسول خدا (ص ) بيا و ما به حضور آن حضرت رفتيم و چون بى حوصله و گرفته بود بازگشتيم و فرداى آن روز به حضورش رفتيم و آسوده خاطر بود، تو آنچه را كه عباس انجام داده بود و به پيامبر گزارش دادى ، فرمود اى عمر مگر نمى دانى عموى آدمى برادر و نظير پدر است ما براى پيامبر گفتيم كه روز گذشته ايشان را افسرده ديديم و امروز شاد و آسوده اند، فرمود آرى ، ديروز كه آمديد دو دينار از اموال زكات پيش من باقى مانده بود و افسردگى من بدان سبب بود و امروز كه آمده ايد آن دو درهم را براى مستحقان فرستادم و بدين سبب مرا خشنود و آسوده مى بينيد اينك به تو اشاره مى كنم كه از اين افزونى چيزى برندارى و آن را ميان فقراى مسلمانان تقسيم كنى . عمر گفت : راست مى گويى و به خدا سوگند براى هر دو مورد تو سپاسگزارم .
ابوسعيد خدرى روايت مى كند و مى گويد: در نخستين حجى كه عمر در حكومت خود گزارد همراهش بوديم ، همين كه وارد مسجدالحرام و نزديك حجرالاسود رسيد آن را بوسيد و استلام كرد و گفت : من بخوبى مى دانم كه تو سنگى هستى نه زيانى مى رسانى و نه سودى مى بخشى و اگر خود نمى ديدم كه پيامبر (ص ) تو را مى بوسد و استلام مى كند هرگز تو را نمى بوسيدم و استلام نمى كردم . على عليه السلام به او فرمود: اى اميرالمومنين ، نه چنين است كه حجرالاسود زيان و سود مى رساند و اگر تاويل اين آيه را از كتاب خدا مى دانستى متوجه مى شدى كه سخن من صحيح است ، خداوند متعال فرموده است و هنگامى كه خداى تو از بنى آدم و ذريه آنها از پشت ايشان برگرفت و آنان را گواه بر خود گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم همگان گفتند آرى (257) و چون آنان را گواه گرفت و براى او اقرار كردند كه او پروردگار عزوجل است و آنان بردگانند، ميثاق آنان را در منشورى نهاد و اين سنگ آن را فرو بلعيد، اين سنگ را فرو بلعيد، اين سنگ را دو چشم و زبان و دو لب است براى هر كس كه به آن وفا كند گواهى مى دهد و امين خداوند در اين جايگاه است . عمر گفت : خداوند مرا در سرزمينى كه تو در آن نيستى باقى ندارد.
مى گويم : در اخبار و روايات ضمن شرح حال و سيره عمر چيزهاى ديگرى هم يافته ايم كه شبيه و مناسب با همين گفتار او در مورد حجرالاسود است ، مثلا عمر فرمان داد درختى را كه بيعت شجره زير آن با پيامبر (ص ) صورت گرفته بود قطع كنند و اين بدان سبب بود كه مسلمانان پس از وفات پيامبر (ص ) زير آن درخت استراحت مى كردند و گاهى خواب نيمروزى آنان در آنجا بود. و چون اين كار تكرار شد عمر در آن مورد نخست ايشان را تهديد كرد و بيم داد و سپس فرمان به قطع آن داد.
همچنين مغيرة بن سويد مى گويد در يكى از حج هاى عمر همراهش بوديم در نماز صبح در ركعت نخست سوره فيل و در ركعت دوم سوره ايلاف را خواند و چون از نماز خويش فارغ شد ديد مردم آهنگ رفتن به مسجدى مى كنند كه آنجاست ، پرسيد: ايشان را چه مى شود؟ گفتند مسجدى است كه پيامبر (ص ) در آن نماز گزارده اند و مردم مبادرت به رفتن آنجا مى كنند، آنان را ندا داد و گفت پيش از شما اهل كتاب بدين گونه نابود شدند كه آثار و نشانه هاى پيامبران خود را پرستشگاه قرار دادند، هر كس به هنگام نماز به اين مسجد مى رسد نماز بگزارد و هر كس غير وقت نماز اينجا مى رسد از اينجا بگذرد.
مردى از مسلمانان پيش عمر آمد و گفت : هنگامى كه مدائن را گشوديم به كتابى دست يافتيم كه در آن پاره يى از علوم ايرانيان و همچنين كلامى خوش و شگفت انگيز بود. عمر تازيانه خواست و شروع به زدن آن مرد كرد سپس اين آيه را خواند كه ما براى تو بهترين قصه ها را بيان مى كنيم (258) و مى گفت : اى واى بر تو! مگر قصه و داستانى بهتر از كتاب خدا هست ؟ كسانى كه پيش از شما بودند به اين سبب هلاك شدند كه بر كتابهاى دانشمندان و كشيش هاى بزرگ خود روى آوردند و تورات و انجيل را رها كردند تا كهنه شدند و علمى كه در آنها بود از ميان رفت .
ليث بن سعد روايت مى كند و مى گويد: جنازه مرد جوانى را كه هنوز موى بر چهره اش نروييده بود و او را كشته و كنار راه انداخته بود پيش عمر آوردند؛ عمر در مورد او پرسيد و كوشش كرد و به هيچ خبرى دست نيافت و اين كار بر او دشوار آمد او دعا مى كرد و مى گفت : بارخدايا، مرا بر قاتل اين جوان پيروزى بخش ! چون نزديك به يك سال يا يك سال تمام از آن گذشت كودكى نوزاد را يافتند كه او را همانجايى كه جنازه جوان پيدا شده بود قرار داده بودند. نوزاد را به حضور عمر آوردند، گفت : به خواست خداوند متعال به (قاتل و) خون آن مقتول دست يافتم .
عمر نوزاد را به زنى سپرد و گفت از او نگهدارى و هزينه اش را از ما دريافت كن ، و بنگر چه كسى او را از تو مى گيرد و هر گاه ديدى زنى او را مى بوسد و به سينه اش مى چسباند جاى او را به من نشان بده و مرا آگاه كن . پس از آن ، روزى كنيزى پيش آن زن آمد و گفت بانوى من مرا پيش تو فرستاده است كه اين كودك را با من پيش او فرستى تا او را ببيند و سپس پيش خودت برگرداند. گفت : آرى كودك را پيش او ببر خود نيز با تو مى آيم . كودك را برد و پيش زن جوانى رفتند كه كودك را گرفت به سينه خويش چسباند و شروع به بوسيدن او كرد و مى گفت : فدايت گردم ! معلوم شد آن زن جوان دختر پيرمردى از اصحاب رسول خدا (ص ) و از انصار است ، آن زن پيش عمر آمد و باو خبر داد، عمر شمشير خود را برداشت و سوى خانه آن زن جوان رفت . پدرش را ديد كه بر در خانه نشسته است . به او گفت از احوال دخترت چه مى دانى ؟ گفت : او حق شناس ترين مردم نسبت به خدا و پدر خويش است ، وانگهى نماز و روزه او پسنديده است و به انجام امور دينى خويش قيام مى كند. عمر گفت : دوست دارم پيش او بروم و رغبت او در كار خير بيفزايم . پيرمرد به درون خانه رفت و بيرون آمد و گفت : اى اميرالمومنين وارد شو. عمر وارد خانه شد و دستور داد هر كس در آن خانه غير از پدرش بيرون رود. آن گاه درباره آن كودك پرسيد و زبان زن جوان بند آمد. عمر گفت : بايد به من راست بگويى و شمشير را بيرون كشيد. زن گفت : اى اميرالمومنين بر جاى و آرام باش كه به خدا سوگند، به تو راست مى گويم . پيرزنى پيش من آمد و شد داشت و من او را همچون مادر خويش گرفته بودم و او هم در كارهاى من همچون مادر رفتار مى كرد و من براى او به منزله دختر بودم .
مدتى بر اين گونه گذشت ، سپس گفت : براى من سفرى پيش آمده است و دخترى دارم كه مى ترسم در غياب من تباه شود و دوست دارم او را به تو بسپارم و پيش تو باشد تا از سفر برگردم . آن پيرزن پسر بى موى خود را همچون زنان آراسته و پيراسته بود و پيش من آورد و من شك نداشتم كه او دختر است و او با من همان گونه رفتار مى كرد كه زنى با زن ديگر، تا آنكه روزى مرا در خواب غافلگير ساخت ؛ من خواب بودم ناگاه بيدار شدم و او با من آميخته بود دست خود را به كاردى كه كنارم بود بردم و او را با آن كشتم و دستور دادم جسدش را همانجا كه ديدى انداختند؛ و از او به اين كودك باردار شدم و چون او را زاييدم همانجا افكندم كه پدرش را انداخته بودم و به خدا سوگند، خبر اين دو همين گونه است كه به تو گفتم .
عمر گفت : راست گفتى ، خداوند فرخنده داراد! و او را نصيحت كرد و اندرز داد و از خانه بيرون آمد.
عمرو بن عاص روزى نام عمر را آورد و بر او رحمت فرستاد و گفت كسى را از او پرهيزگارتر و به انجام حق عامل تر نديده ام . او در مورد اجراى حق از هيچ كس رودربايستى نداشت ، چه پسر باشد چه پدر. من نيمروزى در خانه خود در مصر بودم كه ناگاه كسى پيش من آمد و گفت : عبدالله و عبدالرحمان پسران عمر كه در حال جهاد بوده اند به مصر آمده اند. گفتم : كجا منزل كرده اند؟ گفت : در فلان جا كه دورترين نقطه مصر بود. عمر هم براى من نوشته بود برحذر باش كه اگر كسى از اهل بيت من پيش تو آمد او را جايزه ندهى و با او به گونه يى رفتار كنى كه نسبت به ديگران چنان رفتار نمى كنى ، كه در آن صورت با تو چنان رفتار خواهم كرد كه شايسته آنى .
من از آمدن عبدالله و عبدالرحمان افسرده شدم كه از ترس پدرشان نمى توانستم به آنان هديه يى دهم يا در خانه ايشان به ديدن آن دو بروم . به خدا سوگند، در حالى كه در اين انديشه بودم كسى گفت عبدالرحمان بن عمر و ابوسروعه (259) بر در خانه اند و اجازه ورود مى خواهند. گفتم : هم اكنون وارد شوند. وارد شدند و شكسته خاطر بودند و گفتند: ما ديشب باده نوشى كرده و مست شده ايم بر ما فرمان خدا را جارى كن ، من نسبت به آن دو درشتى كردم آنان را از پيش خود طرد كردم و گفتم : پسر اميرالمومنين و ديگرى از شركت كنندگان در جنگ بدر است ! عبدالرحمان گفت : اگر بر ما حد باده نوشى جارى نسازى چون پيش پدرم بروم به او خواهم گفت كه حكم خدا را انجام ندادى . من دانستم كه اگر بر آن دو حد جارى نسازم عمر خشمگين مى شود و مرا عزل مى كند و ما گرفتار اين گيرودار بوديم كه ناگاه عبدالله بن عمر وادار شد برخاستم و خوشامد گفتم و خواستم او را در صدر مجلس خود بنشانم نپذيرفت و گفت پدرم مرا از آمدن پيش تو منع كرده است مگر اينكه چاره يى نيابم و اين از مواردى است كه چاره ندارم ؛ نبايد هرگز سر برادرم را در حضور مردم بتراشند ولى در مورد تازيانه زدن هرگونه مى خواهى رفتار كن در آن هنگام علاوه بر تازيانه زدن سر اشخاص گنهكار را هم مى تراشيدند.
گويد: عبدالرحمان و ابوسروعه را در صحن خانه آوردم و تازيانه زدم ، عبدالله بن عمر برادرش را به حجره يى برد و سرش را ترشيد، سر ابوسروعه هم تراشيده شد. و به خدا سوگند من يك كلمه هم براى عمر ننوشم و ناگهان نامه عمر براى من رسيد كه چنين بود:
-
از بنده خدا عمر اميرالمومنان ، به گنهكار پسر گنهكار. اى پسر عاصى از تو و گستاخى تو بر من و مخالفت با فرمان خودم شگفت زده شدم . من در مورد تو با بدريان و كسانى كه از تو بهترند مخالفت كردم و براى حكومت تو را كه گمنام بودى برگزيده م و تو را كه موخر و از پى همگان بودى مقدم داشتم . مردم به من در مورد گستاخى و مخالفت تو خبر مى دادند و اينك مى بينم همان گونه يى كه خبر داده اند، و من در حالى كه عزل ترا خوش ندارم براى خود چاره يى از عزل تو نمى بينم .
اى واى بر تو! عبدالرحمان بن عمر را درون خانه خود سرش را مى تراشى و حال آنكه خوب مى دانى كه در اين كار مخالفت با من نهفته است و عبدالرحمان مردى از رعيت توست بايد با او همانگونه رفتار كنى كه با ديگر مسلمانان ، ولى تو گفته اى پسر اميرالمومنين است و حال آنكه بخوبى مى دانى كه در مورد (اجراى حد و) حقى كه از خداى عزوجل واجب است من نسبت به هيچ كس نرمش ندارم . اينك چون اين نامه به دست تو رسيد او را فقط در عبايى بر پشت ستورى روانه كن تا نتيجه كردار نكوهيده خويش را ببيند.
عمرو عاص مى گويد: نخست نامه عمر را براى عبدالله خواندم و سپس عبدالرحمان را همان گونه كه پدرش گفته بود روانه كردم و براى عمر هم نامه نوشتم و در آن عذرخواهى كردم و گفتم عبدالرحمان را در صحن خانه تازيانه زده ام و به خداوند كه سوگندى از آن بزرگتر نيست سوگند مى خورم كه آنجا همان جايى است كه اجراى حدود در مورد مسلمان و ذمى صورت مى گيرد و آن نامه را همراه عبدالله بن عمر گسيل داشتم .
اسلم آزاد كرده عمر نقل مى كند كه عبدالله بن عمر برادرش را در حالى كه فقط عبايى بر تن داشت و از چموشى مركب و طول راه ياراى راه رفتن نداشت ، پيش عمر آورد. عمر گفت : اى عبدالرحمان ، چنين و چنان كردى ؛ تازيانه بياوريد، تازيانه . عبدالرحمان بن عوف با عمر سخن گفت كه اى اميرالمومنين ، يك بار بر او حد جارى شده است . عمر توجهى به او نكرد و سخن درشت گفت . در اين هنگام تازيانه ها عبدالرحمان بن عمر را فرو گرفت . او شروع به فريادكشيدن كرد كه من بيمارم و به خدا سوگند تو قاتل من خواهى بود. عمر هيچ گونه رحمتى بر او نياورد تا آنكه تمام تازيانه را زدند. سپس او را به زندان انداخت و عبدالرحمان بيمار شد و پس از يك ماه درگذشت . (260)
عثمان براى ابوموسى اشعرى نوشت : چون اين نامه ام به دست تو رسيد حقوق مردم را بپرداز و هر چه باقى ماند براى من بفرست . او چنان كرد. زيد بن ثابت اموال را آورد و مقابل عثمان نهاد. يكى از پسران عثمان آمد و بازوبندى سيمين را برداشت و رفت ، زيد گريست ، عثمان گفت : چه چيز تو را به گريه واداشت ؟ زيد گفت : براى عمر هم همين گونه مالى آوردم يكى از پسر بچه هايش آمد و يك درهم برداشت عمر دستور داد از چنگ او بيرون كشيدند و پسر گريست و حال آنكه پسر تو چنين چيزى را برداشت و هيچ كس را نديدم كه سخنى بگويد. عثمان گفت : عمر خاندان و نزديكان خود را براى رضاى خداوند محروم مى ساخت و من به خاندان و خويشاوندانم براى رضاى خداوند مى بخشم (!) و هرگز كسى را مثل عمر نخواهى ديد.
جويرية بن قدامه مى گويد: هنگامى كه عمر زخمى شده بود با عراقيان پيش او رفتم ديدم كه پارچه سياهى بر شكم خود بسته است و خون همچنان روان بود.
مردم به او گفتند ما را سفارشى و وصيتى كن ، گفت : بر شما باد به كتاب خدا كه تا هرگاه از آن پيروى كنيد كه گمراه نمى شويد؛ دوباره سخن خويش را تكرار كرديم ، گفت : در مورد مهاجران به شما سفارش مى كنم كه مردم بزودى افزون مى شوند و شمار مهاجران اندك مى شود و در مورد اعراب به شما سفارش مى كنم كه ايشان اصل و ريشه اى هستند كه بدان پناه مى بريد و شما را در مورد اهل ذمه سفارش مى كنم كه در پيامبر شما هستيد و مايه روزى خانواده شما. برخيزيد و برويد. (261) و من چيز ديگرى از سخنان او را حفظ نكردم .
عمرو بن ميمون مى گويد: خودم از عمر در حالى كه به شش تن اعضاى شورا اشاره مى كرد هيچ كس از ايشان جز على بن ابى طالب و عثمان سخن نمى گفتند و عمر دستور داد بيرون بروند شنيدم كه به حاضران مى گفت : هرگاه اينان در مورد مردى اتفاق كردند هركس را كه مخالفت كرد گردنش را بزنيد. سپس گفت : اگر آن مردى را كه جلو سرش كم موست (على عليه السلام را) به ولايت بگمارند آنان را به راه راست مى برد. گوينده يى گفت : چه چيزى تو را از اينكه در مورد او عهدى كنى باز مى دارد؟ گفت : خوش نمى دارم اين موضوع را در زندگى و مرگم بر دوش خود بگيرم .
مى گويم : جاحظ در كتاب البيان و التبيين گفته است : عمر اهل خواندن خطبه هاى طولانى نبوده و سخن او كوتاه بوده است و آن كسى كه خطبه هاى طولانى ايراد كرده على بن ابى طالب عليه السلام است ولى من خطبه هاى نسبتا مفصلى از عمر ديده ام كه ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ آورده است . (262)
چون هرمزان سالار اهواز و شوشتر اسير شد او را پيش عمر آوردند و تنى چند از رجال مسلمان از جمله احنف بن قيس و انس بن مالك با او بودند. هرمزان را با زر و زيور و به هياءت خودش وارد مدينه كردند در حالى كه تاج زرين بر سر و جامه هاى گرانقميت بر تن داشت . عمر را كنار مسجد خفته ديدند، كنارش نشستند و منتظر بيدارشدنش ماندند هرمزان پرسيد: عمر كجاست ؟ گفتند همين عمر است .
گفت : بنابراين گويا پيامبر است . گفتند: نه ، او عمل يامبران را انجام مى دهد.
عمر از اين گفتگو بيدار شد و پرسيد: هرمزان است گفتند: آرى . گفت : تا هنگامى كه زيور و جامه سبكى بر او پوشاندند. عمر گفت : اى هرمزان ، سرانجام بد مكر و فريب را چگونه ديدى ؟ هرمزان با مسلمان يك بار مصالحه كرده و عهد شكسته بود. هرمزان گفت : اى عمر! در دوره جاهلى كه خداوند نه با شما بود و نه با ما، ما بر شما پيروز مى شديم و چون خداوند همراه شما شد بر ما پيروز شديد. عمر گفت : عذر و بهانه تو در پيمان شكنى مكررت چيست ؟ گفت : بيم آن دارم كه اگر بگويم مرا بكشى . گفت : با كى بر تو نيست به من خبر بده . در اين هنگام هرمزان آب خواست كه چون كاسه آب را بر دست گرفت دستش شروع به لرزيدن كرد. عمر گفت : تو را چه مى شود؟ گفت : بيم آن دارم كه در حال آب خوردن مرا بكشى . گفت تا اين آبرا نياشامى بر تو باكى نيست . هرمزان آنرا از دست خود انداخت . عمر گفت : تو را چه مى شود؟ دوباره آبش دهيد و ميان تشنگى و كشتن را جمع مكنيد. هرمزان گفت : چگونه ممكن است مرا بكشى و حال آنكه به امان دادى . عمر گفت : دروغ مى گويى . گفت : دروغ نمى گويم . انس گفت : اى اميرالمومنين راست مى گويد. عمر به انس گفت : اى واى بر تو! من قاتل مجزاءة بن ثور و براء بن مالك را امان مى دهم !؟ به خدا سوگند، يا چاره يى بينديش يا تو را عقوبت خواهم كرد. انس گفت : مگر تو نگفتى تو را باكى نيست تا به من خبر بدهى و تو را باكى نيست تا آب بياشامى ؟ گروهى ديگر از مسلمانان هم مثل سخن انس گفتند عمر روى به هرمزان كرد و گفت با من خدعه مى كنى ؟ به خدا سوگند نمى توانى مرا فريب دهى مگر اينكه مسلمان شوى . او مسلمان شد و عمر براى او دو هزار درهم مقررى تعيين كرد و در مدينه ساكن ساخت .
عمر، عمير بن سعيد انصارى را بر حمص گماشت . او يك سال درنگ كرد و خبرى از او نيامد. پس از يك سال عمر براى او نوشت : چون اين نامه ام به دست تو رسيد بيا و آنچه اموال مسلمانان كه جمع كرده اى بياور. عمير جوال خود را برداشت و توشه خويش را و ديگچه اش را در آن نهاد و پياله خويش را آويخت و چوبدستى خود را به دست گرفت و پياده از حمص حركت كرد و تا مدينه پياده رفت و چون به مدينه رسيد رنگ چهره اش دگرگون و خاك آلود و مويش بسيار بلند شد. او بر عمر وارد شد و بر او سلام داد. عمر پرسيد: اى عمير حالت چگونه است ؟ گفت : همان گونه كه مى بينى ، مگر نمى بينى بدنم سالم است و خوبم و همه دنيا با من است كه آن را از دو شاخش گرفته ام و از پى خود مى كشم ؟ عمر كه پنداشت مالى با خود آورده است گفت : چه همراه دارى ؟ گفت : جوالم همراه من است كه توشه خويش در آن مى نهم و ديگچه ام همراه من است كه در آن خوراك مى خورم و جام سرم را با آن مى شويم و پياله ام كه آب وضو و آب آشاميدنى خود را در آن مى ريزم و چوبدستى من كه به آن تكيه مى دهم و اگر دشمنى پيش آيد با آن ، با او پيكار مى كنم . عمر پرسيد آيا پياده آمده اى ! گفت : آرى كه مرا ستورى نبود. عمر گفت : آيا ميان رعيت تو يك نفر هم نبود كه براى ثواب و رضاى خداوند ستورى به تو ببخشد تا سوار شوى ؟ گفت : آنان چنين كارى نكردند من هم از آنان نخواستم . گفت : چه بد مسلمانانى بوده اند كه از پيش ايشان بيرون آمده اى . عمير گفت : اى عمر از خدا بترس و جز نيكى مگوى خداوندت از غيبت بازداشته است و من خود ديده ام نماز مى گزاردند. عمر پرسيد: در امارت خود چه كردى ؟ گفت : اين پرسش تو به چه منظور است ؟ عمر گفت : سبحان الله ! عمير گفت : اگر ترس اين را مى داشتم كه دوباره كارگزارى كنم به تو خبر نمى دادم ، من به آن شهر رفتم نيكان ايشان را جمع كردم و بر جمع آورى زكات گماشتم كه خود جمع كنند و در مورد خود به مصرف برسانند اگر چيزى سهم تو باشد به تو خواهد رسيد. عمر گفت : پس چيزى براى من نياورده اى ؟ گفت : نه . عمر گفت : فرمان حكومت عمير را دوباره بنويسيد. گفت : نه ، من از اين پس نه براى تو بلكه براى هيچ كس پس از تو هم كارگزارى نخواهم كرد. به خدا سوگند، نمى دانم به سلامت جستم ، بلكه سلامت نيافتم كه به مردى نصرانى از اهل ذمه گفتم ، خدايت زبون سازد! و اين كارى است كه تو مرا بر آن واداشتى و ممكن است روزگار خود را براى يك روز كه براى تو عهده دار كار بودم تباه ساخته باشم . عمير سپس از عمر اجازه گرفت كه به خانه خويش برود و عمر اجازه داد. خانه عمير در ناحيه قباء و دور از مدينه بود. عمر چند روزى صبر كرد و او را مهلت داد: و سپس مردى به نام حارث را با صد دينار روانه كرد و گفت : پيش عمير بن سعد برو اگر ديدى چيزى و وسايلى تازه دارند آن را پيش من بياور و اگر ديدى وضع سختى دارد اين صد دينار را به او بده . حارث حركت كرد و چون آنجا رسيد عمر را ديد كنار نخلستانى نشسته پيراهنش را وصله مى زند. حارث به عمير سلام داد. عمير گفت : فرود آى ، خدايت رحمت كناد! و فرود آمد. عمير پرسيد: از كجا مى آيى ؟ گفت از مدينه . پرسيد: اميرالمومنين را در چه حالى رها كردى ؟ گفت : خوب است . پرسيد مسلمانان در چه حالى بودند؟ گفت خوب اند. پرسيد: آيا عمر حدود را اجراء نمى كند: گفت : چرا و يكى از پسران خود را به سبب گناهى كه مرتكب شده بود چنان تازيانه زد كه از ضربت آن مرد. عمير گفت : بارخدايا، عمر را يارى فرماى كه من محبت او را نسبت به تو استوار مى بينم .
گويد: حارث سه روز پيش او مقيم بود و آن زن و شوهر در هر روز فقط يك گرده نان جو داشتند كه آن را هم به او مى دادند و خود از آن مى گذشتند و چنان شد كه به زحمت افتادند؛ ناچار عمير به حارث گفت اى مرد تو ما را به گرسنگى انداختى و اگر مصلحت مى دانى كه پيش ما بروى برو، در اين هنگام حارث آن دينارها را بيرون آورد و به عمير داد و گفت : اميرالمومنين براى فرستاده است .
با آن اندكى بى نياز شو. عمير فرياد برآورد: برگردان ، مرا به آن نيازى نيست . زن گفت : بگير و آن را در جاى خود مصرف كن . عمير گفت : چيزى ندارم كه اين دينارها را در آن نهم . آن زن از پايين دامن پيراهن خود قطعه يى پاره كرد و به او داد. عمير آن پول را در آن پارچه كهنه پيچيد و بيرون آمد و ميان بازماندگان شهيدان و فقيران تقسيم كرد. حارث پيش عمر آمد و به او خبر داد. گفت : خداوند عمير را رحمت كناد! چيزى نگذشت كه عمير درگذشت ، مرگش بر عمر دشوار آمد با گروهى از ياران خويش پياده به بقيع رفت و به آنان گفت هر يك براى خود آرزويى و حاجتى بخواهيم . هر يك حاجتى خواستند و چون نوبت عمر شد گفت : دوست مى دارم و آرزو مى كنم براى من مردى مانند عمير بن سعد باشد كه از او براى انجام كار مسلمانان يارى بخواهم .
بعضى از سخنان عمر
گفت : از آسايش برحذر باش كه مايه غفلت است .
گفت : زنان خود را در غرفه ها سكونت مدهيد و نوشتن را به آنان مياموزيد و با پوشيده نگه داشتن آنان براى اداره كردن ايشان كمك بگيريد و آنان را به كلمه نه عادت دهيد كه كلمه آرى آنان را براى طلب كردن و چيزخواستن گستاخ مى كند.
گفت : همت خود را اندك مداريد كه من هيچ چيزى را براى فرونشاندن مرد از كرامت چون ضعف همت نمى بينم .
و گفت : سه خصلت است كه در هر كس نباشد ايمان او را سودى نمى بخشد، حلم و بردبارى كه با آن نادانى نادان را كنار زند، پارسايى كه او را از ارتكاب كارهاى حرام باز دارد و اخلاقى پسنديده كه با مردم مدارا كند.
خبر عمر با عمرو بن معدى كرب
ابوعبيدة معمر بن مثنى در كتاب مقاتل الفرسان چنين آورده است كه سعد بن ابى وقاص پس از فتح قادسيه عمرو بن معدى كرب را پيش عمر فرستاد. عمر از او پرسيد: سعد را چگونه و در چه حالى ترك كردى و رضايت مردم از او چگونه است ؟
گفت : اى اميرالمومنين او براى اشان همچون پدر است و براى آنان همچون مورچه همه چيز جمع مى كند، گاه مردى عرب در جامه پشمى خويش و گاه شيرى در كنار خود و نبطى اى در جمع خراج ، او به تساوى تقسيم مى كند و در قضاوت عدالت مى كند و در جنگ پيروز است .
سعد بن ابى وقاص هم نامه نوشته و عمرو بن معدى كرب را ستوده بود. عمر به او گفت : گويا تو و سعد ستايش را به يكديگر وام مى دهيد. او نامه مى نويسد بر تو ثنا مى گويد و اينك تو آمده اى او را مى ستايى . عمرو گفت : من جز در مورد آنچه ديده ام ستايش نمى كنم . عمر گفت : اينك سخن سعد را رها كن و درباره قوم خودت مذحج به من خبر بده .
عمرو بن معدى كرب گفت : در همه شان خير و فضيلتى است . گفت : در مورد تيره علة بن خالد چه مى گويى ؟ گفت : آنان سواركاران مايه آبرومندى مايند، از همه ما بيشتر دشمن را تعقيب مى كنند و از همگان كمتر مى گريزند. پرسيد درباره تيره سعدالعشيرة چه مى گويى ؟ گفت : بزرگترين لشكرداران ما و گرانقدرترين سالارهاى ما هستند و از همه ما تندخوترند. پرسيد: تيره حارث بن كعب چگونه اند؟ گفت : خردمندانى كه غفلت نمى كنند. پرسيد: تيره مراد چگونه اند؟ گفت : نيكوكاران پرهيزگار و برافروزندگان جنگ ؛ قرارشان از همه ما بيشتر و آثارشان دورتر است .
عمر گفت : اينك از جنگ به من خبر بده . گفت : آن گاه كه دامن بر كمر زند تلخ است هر كس در جنگ پايدارى كند مشهور و شناخته مى شود هر كس در آن سستى كند نابود مى شود و همانگونه است كه شاعر گفته است :
جنگ در آغاز همچون دوشيزه جوانى است كه براى هر نادانى با زينت خويش راه مى رود ولى همين كه آتش آن برافروخته و شعله ور مى شود به صورت پيرزنى بيوه در مى آيد كه موهاى سپيد و سياه سرش را فرو پوشانده و براى بوييدن و بوسيدن ناخوشايند است .
عمر گفت : در مورد اسلحه به من خبر بده . گفت از هر چه مى خواهى بپرس .
گفت : نيزه ؟ عمرو گفت : برادر توست گاهى هم به تو خيانت مى كند. پرسيد: تير؟ گفت : همچون نشانه هاى مرگ است ، گاه خطا مى كند و گاه به هدف مى خورد.
پرسيد: سپر چگونه است ؟ گفت : ابزار حفاظت است و دوائر جنگ بر آن مى گردد.
پرسيد: زره چگونه است ؟ گفت : مايه سنگينى سواركار و مايه زحمت پياده و در عيسى حال دژى استوار است . پرسيد: گفت : آنجاست كه فرزندمردگى در خانه مادرت را مى كوبد. گفت مادر خوبت را. گفت : باشد، مادر خودم را، آرى قدرت اسلام مرا براى تو زبون و دست و پا بسته كرده است . (263)
سليمان بن ربيعة باهلى در ارمنستان خود را سان ديد و فقط اسبهاى نژاده را مى پسنديد و اجازه شركت در جنگ مى داد. عمروبن معدى كرب سوار بر اسبى درشت و تنومند بود، چون از برابر سليمان گذشت او را برگرداند و گفت اين اسب نژاده نيست كه پست و كم ارزش است . عمرو گفت : چنان نيست ولى درشت و تنومند بود، چون از برابر سليمان گذشت او را برگرداند و گفت اين اسب نژاده نيست كه پست و كم ارزش است . عمرو گفت : چنان نيست ولى درشت و و تنومند است . سليمان گفت : نه ، پست و فرومايه است . عمرو گفت : آرى فرومايه به خوبى فرومايه را مى شناسد. اين سخن او را براى عمر نوشتند. عمر براى او نوشت : اما بعد، اى پسر معدى كرب ! تو به امير خود آن سخن را گفته اى ، به من خبر رسيده است شمشيرى دارى كه آن را صمصامة مى نامى ، و مرا شمشيرى است كه آن را مصمم مى نامم و به خدا سوگند مى خورم كه اگر آن را ميان دو گوش تو نهم برداشته نمى شود تا به مغز و فرق سرت برسد.
عمر براى سليمان بن ربيعة هم نامه نوشت و او را در مورد بردبارى نسبت به عمرو بن معدى كرب سرزنش كرد.
چون عمرو بن معدى كرب آن نامه را خواند، گفت : خيال مى كنيد عمر چه كسى را در نظر داشته (كه از او به شمشير مصمم تعبير كرده ) است ؟ گفتند: تو خود داناترى گفت : به خدا سوگند، مرا به على تهديد كرده است . و چنان بود كه عمرو بن معدى كرب به روزگار رسول خدا (ص ) يك بار گرفتار آتش خشم على (ع ) شده بود و پس از آنكه مشرف به مرگ شد توانسته بود از چنگ او بگريزد و جان به در برد. اين موضوع هنگامى بود كه قبيله مذحج از دين برگشته بود و چنان بود كه پيامبر (ص ) قروة بن مسيك مرادى را بر آن قبيله امارت داده بود و او بدرفتارى كرد، عمرو بن معدى كرب به او اعلان جنگ كرد و با گروهى بسيار از افراد قبيله مذحج از طاعت او بيرون شد. فروه از پيامبر (ص ) براى جنگ با ايشان استمداد و تقاضاى فرستادن لشكر كرد. پيامبر (ص ) نخست خالد بن سعيد بن عاص را همراه گروهى روانه فرمود و پس از او خالد بن وليد را همراه گروهى ديگر فرستاد و براى بار سوم على بن ابى طالب عليه السلام را گسيل فرمود و براى همگان فرمانى نوشته شد كه هر يك از شما امير گروهى است كه همراه اوست و چون همگان با هم جمع شديد على امير همگان خواهد بود. آنان در منطقه يى از يمن كه كسر نام داشت جمع و با دشمن روياروى شدند و جنگ كردند، عمروبن معدى كرب كه مى پنداشت هيچيك از شجاعان عرب در مقابلش پايدارى نخواهد كرد آهنگ على عليه السلام كرد. على (ع ) پايدارى كرد و بر او برترى يافت عمرو چيزى را كه تصور نمى كرد ديد از برابر على (ع ) گريخت و پيش از آنكه كشته شود توانست نيمه جانى به در برد. همه سران مذحج هم با او گريختند و مسلمانان اموال آنان را تاراج كردند و در آن روز ريحانه دختر معدى كرب و خواهر عمرو اسير شدند. خالد بن سعيد بن عاص فديه او را از اموال خود پرداخت ، عمرو هم شمشير صمصامه (264) خود را به خالد بن سعيد داد، آن شمشير همواره ميان بنى اميه بود و از يكى به ديگرى مى رسيد تا آنكه به روزگار مهدى عباسى كه نامش محمد و پسر منصور دوانيقى است در اختيار بنى عباس قرار گرفت . (265)
احاديثى كه در فضيلت عمر وارد شده است (266)
احاديثى كه در مورد فضائل عمر آمده است برخى در كتابهاى صحاح آمده و برخى در آن كتابها مذكور نيست ؛ از جمله آنچه در مسايند صحيح مذكور است حديثى است كه عايشه آن را روايت كرده و گفته است كه پيامبر (ص ) فرمودند در امتهاى گذشته افرادى بودند كه فرشتگان با آنان سخن مى گفتند اگر ميان امت من چنان كسى باشد عمر است كه بخارى و مسلم هر دو در صحيح خود آن را آورده اند. (267)
سعد بن ابى وقاص روايت مى كند كه گروهى از زنان قريش حضور پيامبر بودند و با صداى بلند گفتگو مى كردند، عمر اجازه ورود خواست آنان برخاستند و پشت پرده رفتند، عمر در حالى وارد شد كه پيامبر لبخند مى زدند. عمر گفت : اى رسول خدا، خداوند لبت را خندان دارد! فرمود: از اين زنانى كه پيش من بودند تعجب مى كنم كه چون صداى تو را شنيدند پس پرده و در حجاب شدند. عمر گفت : تو سزاوارترى كه از تو هيبت بدارند. سپس گفت : اى زنانى كه با خويشتن دشمنيد آيا مرا هيبت مى داريد و از رسول خدا هيبت نمى داريد؟ گفتند: آرى ، تو سنگدل تر و خشن ترى . پيامبر (ص ) فرمودند سوگند به كسى كه جان من در دست اوست هرگز شيطان تو را در راهى نديده است مگر آنكه راهى جز راه تو را پيموده است اين را هم مسلم و بخارى در كتابهاى صحيح خود نقل كرده اند. (268)
در غير كتابهاى صحيح هم احاديثى در فضيلت عمر نقل شده است كه از آن جمله است :
آرامش و سكينه بر زبان عمر سخن مى گويد.
خداوند متعال حق را بر دل و زبان عمر نهاده است .
همانا ميان دو چشم عمر فرشته يى است كه او را موفق و به راه راست مى دارد.
اگر من ميان شما به پيامبرى مبعوث نمى شدم همانا كه عمر مبعوث مى شد (!)
اگر پس از من پيامبرى مى بود هر آينه عمر بود (!)
اگر بر زمين عذاب نازل مى شد كسى جز عمر از آن رهايى نمى يافت .
هرگاه جبريل در آمدن پيش من تاءخير مى كرد فقط مى پنداشتم كه به سوى عمر مبعوث شده است .
عمر چراغ اهل بهشت است .
از جمله همين احاديث است كه شاعرى براى پيامبر (ص ) شعرى مى خواند، عمر وارد شد پيامبر (ص ) به شاعر اشاره فرمود ساكت شود. و همين كه عمر بيرون رفت به شاعر فرمود ساكت شود. و همين كه عمر بيرون رفت به شاعر فرمود بگو و تكرار كن او شروع كرد، باز عمر وارد شد و پيامبر (ص ) براى بار دوم به شاعر اشاره كرد سكوت كند. و چون عمر بيرون رفت شاعر از رسول خدا پرسيد كه اين مرد كيست ؟ فرمود اين عمر بن خطاب است و مردى است كه باطل را دوست نمى دارد. (269)
از جمله آن احاديث اين است كه پيامبر (ص ) فرموده است مرا با امتم سنجيدند بر آنان برترى داشتم . ابوبكر را سنجيدند برترى داشت ، عمر را سنجيدند برترى داشت و برترى داشت و برترى .
در مورد فضائل عمر احاديث بسيار ديگرى هم غير از اين احاديث نقل كرده اند ولى ما مشهورترها را آورديم . دشمنان عمر و كسانى كه او را خوش نمى دارند درباره اين احاديث طعنه زده و گفته اند، اگر عمر مورد الهام و گفتگوى فرشتگان قرار مى گرفت هرگز معاويه بدكاره را براى ولايت شام اختيار نمى كرد، وانگهى خداوند متعال به او الهام مى فرمود و فرشته به او مى گفت كه در چه كارهاى ناپسندى از ستم و دستيازى به خلافت با زور و ترجيح دادن در تقسيم اموال و غنايم و گناهان آشكار خواهد افتاد.
همچنين گفته اند: چگونه شيطان راهى غير از راه عمر را مى پيمايد و حال آنكه عمر چند بار از جنگ گريخته است در جنگهاى احد و حنين و خيبر و گريختن از جنگ كارهاى شيطانى و از گناهان بزرگ و بدبخت كننده است .
نيز مى گويند: چگونه ادعا مى كنند كه آرامش و سكينه بر زبان عمر سخن مى گويند؟ فكر مى كنى همين سكينه و آرامش در حديبيه موجب ستيز او با رسول خدا بود تا آنجا كه آن حضرت را خشمگين ساخت .
مى گويند: اگر فرشته بر زبان او سخن مى گفت يا ميان چشمانش فرشته يى بود كه او را به راه راست موفق مى داشت و اگر خداوند حق را بر دل و زبان او گمارده بود و در اين صورت او نظير رسول خدا (ص ) بلكه افضل و برتر از ايشان بوده است . زيرا رسول خدا رسالت خويش را براى امت از زبان فرشته يى از فرشتگان (جبريل ) ابلاغ مى كرده است و حال آنكه فرشته بر زبان عمر سخن مى گفته است و فرشته يى ديگر هم ميان دو چشمش او را به راه راست موفق مى داشته است و در مورد اين فرشته دوم عمر بر پيامبر (ص ) برترى داشته است و حال آنكه بدون ترديد در مواردى احكامى نادرست داده است و على بن ابى طالب و معاذ بن جبل و ديگران آن مساله را به او تفهيم كردند و كار به آنجا رسيد كه مى گفت اگر على نباشد عمر هلاك مى شود و صدور حكم چنان بر او دشوار مى شد كه به ابن عباس مى گفت اى غواص فرو شو و حكم را بگو و او گره از كارش مى گشود. در اين گونه موارد آن فرشته دومى كه او را موفق مى داشت و آن حقى كه بر دل و زبانش گماشته شده بود كجا بود؟ و معلوم است كه پيامبر (ص ) در بسيارى از وقايع منتظر نزول وحى مى ماند و بر مقتضاى اين اخبار عمر نيازمند به نزول فرشته نبوده است كه در همه وقت و همه حال دو فرشته با او بوده اند. فرشته يى از زبانش سخن مى گفته است و فرشته يى ديگر ميان چشمانش او را ارشاد مى كرده و موفق مى داشته است و آن دو فرشته با چيز سومى كه سكينه بوده تاءييد مى شده اند.
بنابراين . او از پيامبر (ص ) برتر بوده است .
گويند: آن حديثى كه مضمون آن چنين است كه اگر من ميان شما مبعوث نمى شدم همانا عمر مبعوث مى شد لازمه اش اين است كه پيامبر (ص ) براى عمر عذابى دردناك و آزارى بزرگ باشد زيرا اگر پيامبر مبعوث نمى شد عمر به رسالت و پيامبرى مبعوث مى شد و هيچ مرتبتى برتر و والاتر از رتبه نبوت نيست . بنابراين ، كسى كه اين رتبه را كه رتبه يى از آن والاتر نيست از عمر زايل كرده باشد سزاوار است كه مبغوض ترين اشخاص روى زمين در نظر او باشد.
گفته اند: اما اينكه ، عمر چراغ بهشتيان باشد، اقتضايش اين است كه اگر عمر تجلى نكند بهشت تاريك و بدون چراغ خواهد بود.
گفته اند: چگونه جايز است گفته شود اگر عذاب نازل شود كسى جز عمر از آن رهايى نمى يابد. و حال آنكه خداوند متعال مى فرمايد و خداوند در حالى كه تو ميان ايشان هستى آنان را عذاب نمى كند (270)
گفته اند: چگونه جايز است گفته شود كه پيامبر (ص ) باطل را دوست مى داشته و مشاهده مى فرموده است و عمر باطل نمى شنيده و مشاهده نمى كرده و دوست نمى داشته است ؟ آيا معنى اين سخن چنين نيست كه عمر را از چيزى كه رسول خدا را از آن منزه نمى دانند منزه بدانند.
گفته اند: جاى بسى شگفتى است كه پيامبر (ص ) از امت اندكى برترى داشته باشد و ابوبكر هم همان گونه باشد و حال آنكه عمر به مراتب از آن دو برترى داشته باشد و مقتضى اين سخن آن است كه فضل عمر آشكارتر و بيشتر از فضيلت ابوبكر و رسول خدا (ص ) باشد.
پاسخ به اين اعترافات اين است كه در مورد كسى كه محدث و مورد الهام باشد منظور اين نيست كه در همه موارد چنان باشد بلكه ملاك در مورد بيشتر كارها و انديشه ها و پندارهاى اوست و توفيق عمر بسيار و در عموم كارها انديشه اش صحيح بوده است و هر كس در روش او تاءمل كند صحت اين موضوع را مى داند و اگر گمان او درباره اندكى از كارها درست نباشد نمى توان اصل موضوع را مشتبه دانست و آن را رد كرد.
اما فرار از جنگ ، عمر فقط به اين منظور گريخته كه به گروهى از لشكر بپيوندد (!) و خداوند خود اين را استثناء فرموده است و بدين گونه او از گناه بيرون است . (271)
اما در مورد بقيه اخبار گذشته ، مقصود از فرشته بيان صحت انديشه و زيركى عمر است و اين سخن مثل گونه است و آنچه (در اعتراض به آن ) گفته اند دليل بر عيبى نمى تواند باشد.
اين گفتار پيامبر (ص ) كه فرموده است اگر بر زمين عذاب نازل شود كسى جز عمر از آن رهايى نمى يابد سخنى است كه پيامبر (ص ) آن را پس از گرفتن فديه از اسيران بدر فرموده است كه عمر نه تنها با گرفتن فديه موافق نبود كه از آن نهى كرده بود و خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود اگر نبود نوشته و فرمانى از خدا كه پيشى گرفت همانا در مورد آنچه گرفتيد شما را عذابى بزرگ مى رسيد (272) و چون قرآن در اين مورد سخن مى گويد و گواهى مى دهد به طعنه كسى كه در اين خبر طعنه زند توجهى نمى شود.
اما سخن پيامبر (ص ) كه عمر چراغ اهل بهشت است معناى آن چنين است كه چراغ قومى از اهل دنياست كه به سبب استفاده از پرتوافشانى و علم عمر از او بهره مند و مستحق بهشت شده اند.
اما حديث بازداشتن شاعر از ادامه شعر چنين است كه پيامبر (ص ) بيم آن داشت كه او در شعر خودش سخنى منكر گفته باشد و عمر كه خشن بود بر او خشونت كند و مقصود پيامبر آن بود كه در آن صورت خودش با محبت به شاعر متذكر شود كه پيامبر (ص ) مهربان و رئوف بوده است و خداوند متعال در مورد آن حضرت فرموده است نسبت به مومنان رئوف و مهربان است (273)
اما در حديث رجحان مراد از آن گشودن و به تصرف آوردن سرزمين هاست و تاءويل اين گفتار آن است كه در خواب به رسول خدا چنين نشان داده شد كه خداوند برخى از سرزمين ها را براى او و نظير آنرا براى ابوبكر خواهد گشود و براى عمر چندبرابرش را خواهد گشود و همان گونه صورت گرفت .(274)
بدان هركس به عيب گرفتن همت بگمارد آن را مى يابد و هر كس همت خود را در طعن بر مردم قرار دهد درهاى بسيارى براى او گشوده مى شود سعادتمند كسى است با خويشتن انصاف دهد و هوس را دور افكند و توشه تقوا براى خود فراهم سازد. و توفيق از خداوند بايد طلب كرد.
اخبارى كه درباره چگونگى مسلمان شدن عمر رسيده است
اما مسلمان شدن عمر، در بيشترين و استوارترين روايات آمده است كه چون عمر مسلمان شد شمار مسلمانان به چهل رسيد و مسلمان شدن او در سال ششم بعثت و در بيست و شش سالگى بوده است (275) و پسرش عبدالله در آن هنگام شش ساله بود.
صحيحترين روايتى كه درباره مسلمان شدن عمر نقل شده روايت انس بن مالك ، از خود عمر است كه مى گفته است : در حالى كه شمشيرم را بر دوش داشتم از خانه بيرون آمدم ، مردى از بنى زهره را ديدم پرسيد كجا مى روى ؟ گفتم : مى روم محمد را بكشم . گفت : چگونه از بنى هاشم و بنى زهره در امان خواهى بود؟ به او گفتم تو را چنين مى بينم كه مسلمان شده اى و از آيين خود برگشته اى . گفت : آيا تو را به چيز شگفت ترى راهنمايى كنم ؟ همانا خواهرت و شوهرش مسلمان شده اند.
عمر حركت كرد و خروشان وارد خانه آن دو شد يكى از ياران پيامبر (ص ) كه نامش خباب بن ارت بود پيش آن دو حضور داشت كه چون هياهوى عمر را شنيد خود را پنهان ساخت عمر گفت : اين آوايى كه در خانه شما شنيدم چه بود؟ آنان سوره طه را پيش خباب مى خواندند شوهرخواهرش گفت : چيزى پيش ما نبود، با خود سخنى مى گفتيم . عمر گفت : شايد شما دو نفر مسلمان شده ايد؟ شوهرخواهرش گفت : اى عمر، آيا تصور نمى كنى كه حق در غير آيين تو باشد؟ عمر برجست و شوهرخواهر خود را سخت بر زمين كوبيد، خواهرش آمد او را از شوهرش كنار زد. عمر با دست خود بر او سيلى زد و چهره خواهر خود را خونين كرد، خواهرش با صداى بلند گفت حق در آيين توست و من گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداى يگانه نيست و محمد فرستاده اوست ، هر كارى مى خواهى انجام بده ، عمر همين كه نوميد شد، گفت : اين نامه را كه پيش شماست بدهيد بخوانم عمر خط مى خواند، خواهرش به او گفت : تو ناپاكى و اين كتاب را جز پاكان دست نمى زنند، برخيز وضو بساز. او برخاست و بر خود آب ريخت و آن نامه را در دست گرفت و شروع به خواندن كرد طه . قرآن را بر تو فرو نفرستاديم كه رنجه گردى ، ليكن پند دادنى است براى هر كس كه بترسد تا اين گفتار خداوند كه مى فرمايد همانا كه من خدايم و خدايى جز من نيست مرا بپرست و براى ياد من نماز را برپادار. (276)
عمر گفت : مرا پيش محمد ببريد. چون خباب اين سخن عمر را شنيد و رقت او را احساس كرد از حجره بيرون آمد و گفت : اى عمر، مژده بر تو باد! كه من اميدوارم دعاى شب پنجشنبه رسول خدا (ص ) درباره تو مستجاب شود و خودم شنيدم كه مى فرمود بار خدايا اسلام را با مسلمانى عمر بن خطاب يا عمروبن هشام (يعنى ابوجهل ) عزيز فرماى .
گويد: رسول خدا (ص ) در آن هنگام در خانه يى بود كه كنار كوه صفا قرار داشت . عمر حركت كرد و كنار آن خانه رسيد حمزة بن عبدالمطلب و طلحة بن عبيدالله و تنى چند از خويشاوندان رسول خدا (ص ) بر در خانه بودند. آنان همين كه عمر را ديدند كه مى آيد گويا ترسيدند و گفتند: اين عمر است كه مى آيد، حمزه هم گفت : عمر است كه مى آيد اگر خداوند نسبت به او اراده خير فرموده باشد مسلمان مى شود و اگر چيز ديگرى اراده كند كشتن او بر ما آسان است . در اين هنگام پيامبر (ص ) كه درون خانه بود و بر او وحى نازل مى شد شتابان بيرون آمد و خود را به عمر رساند و گريبان و جلو جامه اش را گرفت و حمايل شمشيرش را هم با دست ديگر گرفت و فرمود اى عمر، گويا نمى خواهى بس كنى تا خداوند بر تو بدبختى و درماندگى فرو فرستد همانگونه كه بر وليد بن مغيرة فرو فرستاد سپس فرمود بارخدايا، اين عمر است ، پروردگارا، اسلام را با عمر عزت ببخش عمر گفت : گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداى يگانه نيست و گواهى مى دهم كه همانا تو فرستاده اويى . ساكنان آن خانه و كسانى كه بر در بودند چنان تكبيرى گفتند كه مشركانى كه در مسجد بودند شنيدند. (277) همچنين روايت شده است كه پيش از ظهور اسلام به عمر مژده و وعده داده شده بوده است .
در يكى از صفات ابواحمد عسكرى كه خدايش رحمت كناد! (278) خواندم كه عمر به صورت مزدور همراه وليد بن مغيره براى بازرگانى كه سرمايه اش از وليد بود به شام رفت ، عمر در آن هنگام هيجده ساله بود، او شتر وليد را به چرا مى برد و بارهاى او را بر مى داشت و از كالاهاى او نگهدارى مى كرد. چون به بلقاء رسيدند يكى از علماى روم عمر را ديد و شروع به نگريستن به او كرد و مدتى طولانى به او نگريست و سپس گفت : اى پسر، گمان مى كنم نام تو عامر يا عمران يا چيزى نظير اين دو باشد؟ گفت : نامم عمر است . گفت : هر دو رانت رانت را برهنه كن . چنان كرد بر يكى از آنها خال سياهى همچون كف دستى بود. آن مرد از عمر خواست سر خود را هم برهنه كند؛ او چنان كرد و معلوم شد جلو سرش بدون موست سپس آن عالم از عمر خواست كه با دست خود كارى انجام دهد و متوجه شد چپ دست است . آن گاه به عمر گفت : تو پادشاه عرب خواهى بود و سوگند به حق مريم عذراء كه چنين است . عمر در حالى كه او را استهزاء مى كرد خنديد. آن مرد گفت : مى خندى ؟ سوگند به حق مريم عذراء كه تو پادشاه عرب و پادشاه روم و پادشاه ايران خواهى بود. عمر در حالى كه سخن او را بى ارزش مى شمرد او را رها كرد.
عمر پس از آن مى گفت : آن مرد رومى در حالى كه سوار بر خرى بود از پى مى آمد تا آنكه وليد كالاهاى خود را فروخت و با بهاى آن عطر و لباس خريد و آهنگ حجاز كرد و آن مرد همچنان از پى من مى آمد چيزى هم از من نمى خواست و همه روز بامداد دست مرا مى بوسيد همان گونه كه دست پادشاهان را مى بوسند و چون از مرزهاى شام گذشتيم و وارد حجاز شديم و آهنگ رفتن به مكه كرديم او از من وداع كرد و برگشت . وليد هم از من درباره او مى پرسيد و من چيزى به او نمى گفتم ، و خيال مى كنم آن عالم مرده است كه اگر زنده مى بود پيش ما مى آمد.
تاريخ مرگ عمر و اخبارى كه در اين مورد رسيده است
اما تاريخ مرگ عمر چنين است كه ابولولؤ ة روز چهارشنبه چهار روز باقى مانده از ماه ذى حجة سال بيست و سه هجرت او را ضربت زد و روز يكشنبه اول ماه محرم سال بيست و چهار هجرت دفن شد و مدت حكومتش ده سال و شش ماه بود و به هنگام مرگ بنا بر مشهورترين روايات شصت و سه ساله بود.
عمر روز جمعه يى بر منبر، پس از يادكردن از رسول خدا (ص ) و ابوبكر، گفت : من خوابى ديده ام كه مى پندارم مرگم فرا رسيده است . در خواب چنان ديدم كه پندارى خروسى دو بار بر من منقار زد و چون خواب بود خود را براى اسماء بنت عميس نقل كردم گفت : مردى عجم تو را مى كشد. انديشيدم چه كسى را به جانشينى خود برگزينم سپس چنين ديدم كه خداوند آيين خود و خلافتى كه رسول خدا را براى آن برانگيخته است تباه نخواهد فرمود.
ابن شهاب روايت مى كند كه عمر معمولا به پسران غيرعرب كه به حد بلوغ رسيده بودند اجازه ورود به مدينه نمى داد، تا آنكه مغيره حاكم كوفه بود از غلامى هنرمند نام برد كه پيش او بود و از عمر اجازه خواست او را به مدينه آورد. مغيره مى گفت اين غلام هنرهاى بسيارى دارد كه در آنها منافعى براى مردم است ، نظير: آهنگرى ، نقاشى و درودگرى . عمر به مغيره اجازه داد كه او را به مدينه بفرستد. مغيره براى ابولولؤ ة پرداخت صد درهم خراج ماهيانه را مقرر داشت . ابولولؤ ة پيش عمر آمد و از زيادى خراج خويش گله كرد. عمر پرسيد: تو چه كارهايى را پسنديده انجام مى دهى ؟ ابولولؤ ة كارهايى را كه بخوبى از عهده آنها بر مى آمد براى عمر شمرد. عمر گفت : در قبال اين كارهاى تو خراج تو زياد نيست .
اين چيزى است كه بيشتر مردم از گفتگوى آن دو نقل كرده اند. برخى از مردم مى گويند: عمر فرياد كشيد و سخنان درشتى گفت و همگى متفق اند كه ابولولؤ ة روزى از كنار عمر مى گذشت ، عمر او را فرا خواند و گفت : براى من گفته اند كه مى گويى اگر بخواهم مى توانم آسيابى بسازم كه با باد بگردد و آرد كند، گروهى هم با عمر بودند. آن برده خشمگين و ترشروى به عمر نگريست و گفت : براى تو آسيابى خواهم نهاد كه مردم درباره اش سخن بگويند. همين كه رفت عمر روى به آن گروه كرد و گفت : شنيديد اين برده چه گفت ؟ خيال مى كنم هم اكنون مرا تهديد كرد.
چند شبى گذشت ، ابولولوه به خنجرى دو سر كه دسته اش ميان آن قرار داشت مسلح شد و در تاريكى سحر در گوشه يى از گوشه هاى مسجد به كمين ايستاد و همانجا منتظر ماند تا عمر به عادت هميشگى براى بيداركردن مردم براى نماز صبح آمد و همين كه نزديك او رسيد برجست و سه ضربه بر او زد كه يكى از آنها به زير ناف آهنگ مردمى كه در مسجد بودند كرد و هركس را كه سر راهش بود زخمى كرد آن چنان كه غير از عمر يازده مرد ديگر را نيز زخمى كرد و سپس با خنجر خويش خودكشى كرد كه عمر همين كه احساس كرد بى هوش خواهد شد گفت : به عبدالرحمان بن عوف بگوييد با مردم نماز بگزارد. سپس بيهوشى بر او غلبه كرد و از هوش رفت و او را برداشتند و به خانه بردند و عبدالرحمان بن عوف با مردم نماز گزارد.
ابن عباس مى گويد من همچنان در خانه عمر ماندم و او همچنان در بيهوشى بود تا آنكه هوا روشن شد همين كه هوا روشن شد به هوش آمد و به چهره كسانى كه گرد او بودند نگريست و پرسيد: آيا مردم نماز خواندند گفته شد: آرى . گفت : هر كس نماز را ترك كند او را اسلامى نيست . آن گاه آب وضو خواست وضو گرفت و نماز گزارد. سپس گفت : اى ابن عباس ، بيرون رو بپرس چه كسى مرا كشته است .
من بيرون آمدم و چون در خانه را گشودم ديدم مردم جمع شده اند پرسيدم : چه كسى اميرالمومنين را ضربت زده است ؟ گفتند: ابولولوه برده مغيره . ابن عباس مى گويد: به درون خانه برگشتم ديدم عمر بر در خانه مى نگرد و لحظه شمارى مى كند تا خبرى را كه مرا براى آن فرستاده است بشنود. گفتم : اى اميرالمومنين ، چنين نقل مى كنند و مى پندارند كه دشمن خدا ابولولوه غلام مغيرة بن شعبه بوده است و او گروهى ديگر را هم خنجر زده و سپس خودكشى كرده است . عمر گفت : سپاس خداوندى را كه قاتل مرا چنان قرار نداد كه بتواند در پيشگاه خداوند با يك سجده كه براى او انجام داده باشد، احتجاج كند؛ عرب چنان نيست كه مرا بكشد عمر سپس گفت : بفرستيد پزشكى بيايد زخم مرا ببيند. فرستادند و پزشكى از اعراب آوردند و او شربتى به عمر آشاماند كه از محل زخم بيرون ريخت و براى آنان كه حضور داشتند خون با آن شربت مشتبه شد. پزشكى ديگر آوردند، او به عمر شير آشاماند كه همچنان به رنگ سپيد و لخته شده از محل زخم بيرون آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، وصيت خود را انجام بده . عمر گفت : به من راست گفت . و اگر سخنى غير از اين مى گفت دروغ گفته بود. كسانى كه حضور داشتند چنان بر او گريستند كه صداى آنان را كسانى كه بيرون از خانه بودند شنيدند. عمر گفت : بر ما گريه مكنيد و هر كس گريان است از خانه بيرون رود كه پيامبر (ص ) فرموده است ميت با گريه اهلش بر او شكنجه مى شود
از عبدالله بن عمر روايت است كه گفته است شنيدم پدرم مى گفت : ابولؤ لؤ ه نخست دو ضربه بر من زد كه پنداشتم سگى است تا آنكه ضربه سوم را زد.
همچنين روايت شده است كه عبدالرحمان بن عوف پس از آنكه ابولؤ لؤ ه مردم را زخمى كرد، عباى پشمى سياه خود را روى او انداخت و ابولؤ لؤ ه چون ميان آن عبا گير كرد خود را كشت و عبدالرحمان سرش را بريد. در اين هنگام سران مهاجران و انصار و شركت كنندگان در جنگ بدر بر در خانه جمع شدند، عمر به ابن عباس گفت : پيش ايشان برو و بپرس آيا اين كسى كه مرا زخم زد باطلاع شما چنين كرد. ابن عباس بيرون آمد و از ايشان پرسيد گفتند: نه به خدا سوگند، و دوست مى داشتيم خداوند از عمر ما بكاهد و بر عمر بيفزايد.
عبدالله بن عمر مى گويد! پدرم براى فرماندهان لشكر مى نوشت كه هيچيك از گبركانى را كه به حد بلوغ رسيده اند پيش ما گسيل مداريد، و همينكه ابولولوه او را زخم زد گفت : چه كسى با من چنين كرد؟ گفتند: غلام مغيرة گفت : نگفته بودم هيچيك از گبركان را پيش ما مياوريد ولى شما در اين مورد بر من غلبه كرديد.
-
محمد بن اسماعيل بخارى در كتاب صحيح خود از عمرو بن ميمون نقل مى كند كه مى گفته است : من براى نماز ايستاده بودم و سپيده دمى كه عمر مضروب شد ميان من و عمر فقط عبدلله بن عباس قرار داشت . عمر هنگامى كه از ميان صفها عبور مى كرد مى گفت : مستقيم و در يك خط بايستيد و چون ميان ما فاصله و كژى نمى ديد پيش مى رفت و تكبيرة الاحرام مى گفت و گاهى در ركعت اول همچنين در ركعت دوم براى اينكه مردم جمع شوند (به جماعت برسند) سوره يوسف يا سوره نحل را مى خواند. در آن روز همين كه عمر تكبيرة الاحرام گفت شنيدم (279) مى گويد: اين سگ مرا كشت يا اين سگ مرا خورد، و اين همان وقتى بود كه آن گبرك با دشنه يى دو سر او را زخم زد، او همان طور كه مى گريخت بر اشخاص سمت چپ و راست خود زخم مى زد آن چنان كه سيزده مرد را زخمى كرد كه شش تن از ايشان كشته شدند. مردى از مسلمانان كه چنين ديد گليمى را روى او انداخت و چون گبرگ پنداشت او را گرفته اند خود را كشت . عمر با دست خود دست عبدالرحمان بن عوف را گرفت و او را براى ادامه امامت نماز پيش برد. كسانى كه نزديك عمر بودند متوجه موضوع شدند ولى كسانى كه در نواحى مسجد بودند متوجه نشدند و همين قدر كه صداى عمر قطع شد آنان شروع به گفتن سبحان الله كردند. عبدالرحمان نماز مختصرى گزارد و چون از مسجد برگشتند عمر گفت : اى ابن عباس ، بنگر چه كسى مرا ضربت زده است . او ساعتى بيرون رفت و گشت زد و برگشت و گفت : غلام مغيره . عمر پرسيد: همان چند پيشه و صنعتگر؟ گفت : آرى . عمر گفت : خدايش بكشد! كه دستور دادم نسبت به او پسنديده رفتار كنند. خدا را شكر كه مرگ مرا به دست كسى كه مدعى اسلام باشد قرار نداده است . تو و پدرت دوست داشتيد كه گبركان بسيار شوند عباس بيشتر از همگان بردگان گبر داشت . ابن عباس گفت : اگر مى خواهى آنان را تبعيد و بيرون كنم ؟ عمر گفت : دروغ مى گويى آن هم پس از اينكه با زبان شما سخن مى گويند و به قبله شما نماز مى گزارند و همراه شما مراسم حج بجا مى آورند.
ابن عباس مى گويد: عمر را به خانه اش بردند ما هم همراهش رفتيم و مردم در چنان شورى بودند كه گويى پيش از آن روز سوگى به آنان نرسيده بود. يكى مى گفت : بر عمر باكى نيست . ديگرى مى گفت : براى او مى ترسم . براى او شربتى آوردند، آن را آشاميد از محل زخم بيرون ريخت ، سپس شير برايش آوردند، آن را هم آشاميد از شكمش بيرون ريخت ، دانستند كه خواهد مرد، مردم پيش او مى آمدند و او را مى ستودند. مردى جوان وارد شد و گفت : اى اميرالمومنين ، تو را از سوى خداوند مژده باد، كه افتخار مصاحبت رسول خدا را داشتى و همان گونه كه مى دانى از پيشگامان اسلامى و سپس به حكومت رسيدى و دادگرى كردى سرانجام هم شهادت بهره تو شد. عمر گفت : با همه اينها دوست مى دارم سر و تن بيرون برم نه به سود من باشد و نه زيانم ، و چون آن جوان پشت كرد كه برود ردايش بر زمين كشيده مى شد؛ عمر گفت : اين جوان را پيش من برگردانيد و چون برگرداندند گفت : اى برادرزاده ، رداى خود را جمع كن كه براى حفظ آن بهتر و در پيشگاه پروردگارت مايه پرهيزگارى بيشترى است . آن گاه عمر خطاب به پسرش عبدلله گفت بنگر كه چه مقدار وام بر عهده من است . بررسى كردند و هشتاد و شش هزار درهم يا چيزى نزديك آن بود. عمر به عبدلله گفت : اگر اموال خاندان عمر آن را كفايت كرد كه از اموالشان ايشان پرداخت كن ، اگر كفايت نكرد از خاندان عدى بن كعب كمك بگير و اگر اموال ايشان هم كفايت نكرد از قريش كمك بخواه و به ديگران وامگذار و به هر حال از جانب من اين مال را پرداخت كن . اينك پيش عايشه برو و بگو عمر به تو سلام مى رساند و مگو اميرالمومنين كه من از امروز ديگر اميرمومنان نيستم آن گاه به او بگو عمر از تو اجازه مى گيرد كه كنار دو سالار خويش به خاك سپرده شود. او رفت و سلام داد و اجازه خواست و پيش او رفت ، عايشه را ديد كه نشسته است و مى گريد. عبدالله بن عايشه گفت : عمر سلامت مى رساند و اجازه مى خواهد كنار دو سالارش به خاك سپرده شود. عايشه گفت : هر چند اين جايگاه را براى خود مى خواستم ولى اينك او را بر خود ترجيح مى دهم .
چون عبدلله برگشت حاضران گفتند: عبدالله آمد. عمر گفت : بلندم كنيد او را نشاندند و به مردى تكيه داد و به عبدالله گفت : چه خبر دارى ؟ گفت : اى اميرالمومنين همان چيزى كه دوست مى دارى ، عايشه اجازه داد. عمر گفت : سپاس خداى را، هيچ چيزى براى من به اين اهميت نبود. چون جانم گرفته شد جنازه ام را ببر و باز بر عايشه سلام بده و بگو عمر بن خطاب اجازه مى خواهد؛ اگر اجازه داد مرا وارد خانه اش كنيد و اگر جنازه مرا نپذيرفت مرا به گورستان ديگر مسلمانان ببريد و ميان آنان به خاك سپاريد.
در اين هنگام حفصه دختر عمر در حالى كه زنان همراهش بودند وارد شد همين كه او را ديديم برخاستيم . او خود را كنار پدر رساند و ساعتى بر بالين او گريست ، سپس مردان ديگرى اجازه ورود خواستند. حفصه به حجره ديگرى رفت و ما صداى گريه اش را از آن خانه مى شنيديم .
مردان گفتند: اى اميرالمومنين ، وصيت كن و كسى را به جانشينى خويش بگمار. گفت : من براى حكومت هيچ كس از اين چند تن يا از اين گروه را سزاوارتر نمى بينم كه پيامبر (ص ) رحلت فرمود در حالى كه از ايشان راضى بود و على و عثمان و زبير و طلحه و عبدالرحمان بن عوف و سعد (بن ابى وقاص ) را نام برد و گفت : عبدلله بن عمر هم در جلسات شما شركت مى كند ولى او را رايى نخواهد بود گويا عمر اين را براى تسليت و تسكين او مى گفت اگر امارت به سعدبن ابى وقاص رسيد كه شايسته آن است و گرنه هر كدامتان امير شديد از انديشه او يارى بخواهيد كه من او را نه به سبب ناتوانى و نه به سبب خيانت كنار گذاشتم . عمر سپس گفت : به خليفه پس از خودم درباره مهاجران نخستين به خير و نيكى سفارش مى كنم كه حق ايشان را بشناسد و حرمت آنان را بدارد و او را درباره انصار سفارش مى كنم ، كه آنان پيش از (هجرت ) ايشان ايمان آوردند و مدينه را خانه ايمان دادند. بايد كارهاى پسنديده نيكان را پذيرا باشد و از خطاكارى ايشان در گذرد، و او را نسبت به ساكنان شهرها به نيكى سفارش مى كنم كه آنان مايه حفظ اسلام و پرداخت كنندگان اموال و سبب خشم دشمن اند و نبايد از ايشان چيزى جز افزونى از حد نصاب اموالشان را آن هم با رضايت ايشان بگيرد و او را به اعراب سفارش مى كنم كه ايشان اصل و ريشه عرب اند و ماده اسلام شمرده مى شوند و بايد چيزى از افزونى اموال ايشان گرفته شود و به بينوايان و مستمندان آنان پرداخت گردد و او را در مورد كسانى كه ذمى هستند و در پناه پيمان خداوند و رسول خدا قرار دارند سفارش مى كنم كه به پيمان آنان وفا كند و با كسانى كه در صدد جنگ با اهل ذمه اند جنگ كند و چيزى بيشتر از طاقت و توان بر آنان تكليف نكند.
گويد: چون عمر درگذشت جنازه اش را بيرون آورديم و حركت كرديم .
عبدالله بن عمر بر در حجره رسول خدا بر عايشه سلام داد و گفت : عمر بن خطاب اجازه ورود مى خواهد. عايشه گفت : در آوريدش . جنازه را داخل بردند و كنار دو سالارش دفن كردند. (280)
ابن عباس مى گويد: من نخستين كس بودم كه پس از زخمى شدن عمر پيش او رفتم ، گفت : اين سه سخن را از من حفظ كن و به خاطر بسپار كه بيم آن دارم مردم مرا زنده نبينند: من در مورد احكام كلاله حكمى نمى دهم ، كسى را بر مردم خليفه نمى سازم و همه بردگان من آزادند. من به او گفتم : تو را به بهشت مژده باد كه افتخار مصاحبت پيامبر (ص ) را آن هم براى مدتى طولانى داشته اى و عهده دار كار مسلمانان شدى و با قدرت از عهده آن برآمدى و امامت را ادا كردى .
عمر گفت : اما اينكه مرا به بهشت مژده مى دهى سوگند به خداوندى كه جز او نيست اگر دنيا و هر چه در آن است از من باشد حاضرم در قبال ترس از آنچه در پيش است فدا كنم ، مگر آنكه خبر قطعى را در مورد خود بدانم و آنچه درباره زمامدارى مسلمانان گفتى بسيار دوست دارم كه از آن سر و تن بيرون روم نه به سود من باشد نه به زيانم ، آرى آنچه در مورد مصاحبت رسول خدا گفتى فقط همان مايه اميد است .
معمر، از زهرى ، از سالم ، از عبدالله بن عمر نقل مى كند كه مى گفته است : پيش پدرم رفتم و گفتم شنيدم مردم سخنى مى گويند، خواستم آن را براى تو بگويم ، آنان چنين مى پندارند كه تو كسى را به جانشينى خود نمى گمارى و حال آنكه اگر خودت ساربان و شبانى براى شتر و گوسپند داشته باشى كه آن را رها كند و پيش تو آيد چنين خواهى دانست كه تباه شده هستند و حال آنكه چوپانى مردم شديدتر است ، گويد: نخست سر خود را بر بالين نهاد و سپس برداشت و گفت : خداوند متعال دين خود را حفظ خواهد فرمود اگر من جانشينى تعيين نكنم پيامبر (ص ) هم جانشين تعيين نفرمود (281) و اگر جانشين تعيين كنم ابوبكر جانشين معين كرد. به خدا سوگند، همين كه پدرم نام پيامبر و ابوبكر را ميان آورد دانستم كه او كار هيچ كس را با كار رسول خدا عوض نخواهد كرد و كسى را به جانشينى نمى گمارد.
روايت شده است با آنكه عايشه اجازه داده بود كه عمر در خانه اش دفن شود عمر گفت : پس از اينكه مردم او براى بار دوم اجازه بگيريد اگر اجازه داد چه بهتر و گرنه او را به حال خودش بگذاريد، چرا كه بيم آن دارم مبادا از بيم قدرت من اجازه داده باشد. اين بود كه پس از مرگ او هم از عايشه اجازه گرفتند و اجازه داد.
عمرو بن ميمون نقل مى كند كه چون عمر زخمى شد كعب الاحبار پيش او آمد و اين آيه را تلاوت كرد همانا حق از پروردگارت توست و هرگز از شك كنندگان مباش (282) من پيش از اين به تو خبر دادم كه شهيد خواهى شد، و مى گفتى (283) از كجا براى من كه در جزيرة العرب هستم شهادت نصيب خواهد شد.
ابن عباس روايت مى كند كه چون عمر زخمى شد و من رفتم و باخبر ابولؤ لؤ ه برگشتم ، حجره عمر آكنده از مردم بود و من نسبتا جوان بودم خوش نمى داشتم سر و گردن مردم را زير پا نهم و خودم را نزديك برسانم ، ناچار نشستم عمر هم بر خود ملافه يى پيچيده و سر خود را پوشانده بود، كعب الاحبار آمد و گفت چه مناسب است اميرالمومنين دعا كند تا خداوند او را براى اين امت باقى بدارد تا كارهايى را انجام دهد و از جمله نام منافقان را گفت كه عمر بتواند آنان را ريشه كن سازد من به كعب الاحبار گفتم آنچه را گفتى خودت به او ابلاغ كن . گفت : من اين سخنان را گفتم كه تو به او ابلاغ كنى . من جراءت پيدا كردم ، برخاستم و از روى دوش و شانه مردم گذشتم و كنار سر عمر نشستم و گفتم : تو مرا براى اين كار گسيل كرده بودى كه چه كسى تو را ضربت زده ، او غلام مغيره بوده و همراه تو سيزده تن ديگر را زخمى كرده است و اينك كعب الاحبار اينجاست و در اين موارد سوگند مى خورد.
عمر گفت : كعب را پيش من فرا خوانيد. او را فرا خواندند. گفت : چه مى گويى ؟ كعب گفت : چنين مى گويم . عمر گفت : به خدا سوگند، دعا نخواهم كرد ولى اگر خداوند عمر را نيامرزد عمر بدبخت خواهد شد.
مسور بن مخرمة مى گويد: چون عمر زخمى شد براى مدتى طولانى مدهوش بود، گفته شد اگر او زنده باشد با هيچ چيز مثل تذكردادن نماز نمى توانيد او را به هوش آوريد. گفتند: نماز، نماز اى اميرالمومنين و نماز گزارده شده است ، عمر به هوش آمد و گفت نماز خدا نكند كه آن را ترك كنم ، براى كسى كه نماز را رها كند بهره يى در اسلام نيست ، عمر در حالى كه از زخمش خون مى تراويد نماز گزارد.
همچنين مسور بن مخرمه مى گويد: چون عمر زخم خورد شروع به بيتابى و دردمندى كرد. ابن عباس گفت : اى اميرالمومنين ، چنين نيست كه تو افتخار مصاحبت رسول خدا (ص ) را داشتى و نيكو از عهده برآمدى و گرفتار فراق آن حضرت شدى و او از تو خشنود بود و با ابوبكر مصاحبت كردى و حق صحبت او را نيكو داشتى و از تو جدا شد در حالى كه از تو خشنود بود، سپس با مسلمانان مصاحبت و نسبت به آنان نيكى كردى و از آنان جدا مى شوى در حالى كه از تو خشنودند.
عمر گفت : اما آنچه در مورد مصاحبت پيامبر (ص ) و ابوبكر گفتى آرى ، اين از چيزهايى است كه خداوند بر من منت نهاده است ، اما آنچه از بيتابى من مى بينى به خدا سوگند، از اين جهت است كه حاضرم اگر تمام طلاق هاى زمين از من باشد فديه دهم پيش از آنكه عذاب خدا را ببينم در روايتى ديگر چنين است : كه گفت حاضرم در قبال هول مطلع فديه دهم ، و در روايت ديگرى آمده است كه گفت : مغرور كسى است كه شما او را فريفته باشيد، اگر هر چه طلا و نقره كه بر روى زمين است از من باشد حاضرم در قبال هول مطلع فديه دهم . در روايت ديگرى است كه گفت : اى ابن عباس آيا در مورد اميرى بر من ثنا مى گويى ؟
مى گويم : در روايت ديگرى آمده است كه عمر گفت : سوگند به كسى كه جان من در دست اوست بسيار دوست مى دارم همان گونه كه به امارت وارد شدم از آن بيرون روم و بر من گناه و گرفتارى نباشد. در روايتى ديگر آنچه آفتاب بر آن مى افتد از من باشد حاضرم در قبال نجات از اندوه قيامت و مرگ بپردازم ، و چگونه كه هنوز به صحراى و جمع مردم نرسيده ام همچنين در روايتى ديگر آمده است : اگر دنيا و آنچه در آن است از من باشد حاضرم پيش از آنكه از سرانجام خود آگاه شوم در قبال بيمى كه پيش روى من است بپردازم .
ابن عباس مى گويد: در اين هنگام صداى ام كلثوم را شنيديم كه مى گفت : افسوس بر از دست دادن عمر! و زنانى همراه او مى گريستند، صداى گريه فضاى خانه را انباشته كرده و به لرزه درآورد، عمر گفت : اى واى مادر عمر، كه خداى او را نبخشد و نيامرزد! من گفتم : به خدا سوگند: اميدوارم كه عذاب را فقط همان اندازه ببينى كه خداوند متعال مى فرمايد و هيچ كس از شما نيست جز آنكه به دوزخ وارد مى شود (284) و تا آنجا كه ما مى دانيم تو اميرمومنان و سرور مسلمانانى كه به حكم قرآن قضاوت و به طور مساوى تقسيم مى كنى . (285)
ابن عباس مى گويد: اين سخن من عمر را خوش آمد، نشست و گفت : اى ابن عباس ، آيا در اين باره براى من گواهى مى دهى ؟ من ترسيدم چيزى بگويم ، على عليه السلام ميان شانه ام زد و گفت گواهى بده .
در روايت ديگرى آمده است كه ابن عباس گفت : اى اميرالمومنين ، چرا بيتابى مى كنى كه به خدا سوگند، اسلام تو مايه عزت و حكومت تو مايه پيروزى بود و دنيا را انباشته از عدل و داد كردى . عمر گفت : اى ابن عباس ، آيا در اين باره براى من گواهى مى دهى ؟
راوى مى گويد: مثل اينكه ابن عباس خوش نداشت شهادت دهد و توقف كرد، على عليه السلام به ابن عباس فرمود: بگو آرى ، من هم با تو هستم . ابن عباس گفت : آرى .
در روايت ديگرى آمده است كه ابن عباس گفته است : همچنان كه عمر بر پشت افتاده بود دست بر پوستش كشيدم و گفتم اين پوستى است كه آتش هرگز آن را لمس نخواهد كرد. عمر نگاهى به من افكند كه بر او رحمت آوردم و گفت : از كجا اين را مى دانى ؟ گفتم : با پيامبر (ص ) مصاحبت كردى و حق صحبت را نيكو پنداشتى ... تا آخر حديث . عمر گفت : اگر همه آنچه بر زمين است از من باشد حاضرم پيش از آنكه به عذاب خداوند برسم و آن را ببينم بپردازم تا از آن در امان بمانم .
در روايت ديگرى است كه ديديم صداى امام جماعت را نمى شناسيم ، ناگاه متوجه شديم كه عبدالرحمان بن عوف است و گفته شد: اميرالمومنين زخمى شد.
مردم برگشتند و عمر كه هنوز نماز صبح نگزارده بود همچنان در خون خود بود، گفتند: اى اميرالمومنين ، نماز! سرش را بلند كرد و گفت : ترك نماز هرگز خدا نياورد، هر كس نماز خويش را تباه سازد او را حظى در اسلام نيست . حركتى كرد كه برخيزد از زخمش خون جارى شد، گفت : برايم عمامه يى بياوريد، آوردند، زخم خود را با آن بست و نماز گزارد و ذكر گفت و سپس به پسرش عبدالله نگريست و گفت گونه ام را بر خاك بنه . عبدالله مى گويد: من به سخن او توجه نكردم و پنداشتم حواسش پرت است . براى بار دوم گفت : پسرجانم ، گونه ام را بر خاك بنه من انجام ندادم براى بار سوم گفت : اى بى مادر! گونه ام را بر خاك بنه . فهميدم كه عقل او بر جاى است و فقط از شدت درد نمى تواند خودش آن كار را انجام دهد. گونه اش را بر خاك نهادم ديدم اطراف موهاى ريش او بر خاك است و چندان گريست كه ديدم به گوشه چشمش گل چشبيده است گوش خود را تيز كردم تا بشنوم چه مى گويد! شنيدم مى گويد: اى واى بر مادر عمر و واى بر مادر عمر! اگر خداوند از او گذشت نفرمايد.
در روايتى آمده است كه على عليه السلام آمد و كنار بالين عمر ايستاد و فرمود: هيچ كس براى اينكه با كانامه او با خداوند ديدار كنم محبوب تر از اين جسد پيچيده در پارچه نيست !
از ام المومنين حفصه روايت شده است كه مى گفته است : شنيدم پدرم در دعايش مى گفت : پروردگارا، كشته شدن در راه خودت و مرگى در شهر پيامبرت (را نصيب من كن )! من گفتم : از كجا چنين چيزى ممكن است ؟ گفت : اگر خدا بخواهد خودش فراهم مى فرمايد.
روايت شده كه كعب الاحبار به عمر مى گفته است : ما در كتابهاى خود در مورد تو چنين يافته ايم كه شهيد خواهى شد، و عمر مى گفته : چگونه براى من كه ساكن جزيرة العرب هستم وصول به شهادت ممكن است .
مقدام بن معدى كرب مى گويد: چون عمر زخمى شد دخترش حفصه پيش او آمد و بانگ برداشت كه اى صحابى رسول خدا و اى پدر همسر رسول خدا (ص ) و اى اميرالمومنين ! عمر به پسر خود عبدالله گفت : مرا بنشان كه مرا يارى شنيدن آنچه را كه مى شنوم نيست . عبدالله او را به سينه خود تكيه داد و نشاند. عمر به حفصه گفت : تو را به حق خودم بر تو سوگند مى دهم كه از اين پس بر من مويه گرى و نوحه خوانى نكنى ، البته در مورد اشك ريختن چشمان تو هرگز اختيار ندارم ، و هيچ مرده يى نيست كه او را بر صفاتى كه در او نيست ستايش كنند مگر اينكه فرشتگان بر او خشم مى گيرند.
احنف مى گويد: شنيدم عمر مى گفت : افراد قريش سالارهاى مردم اند هر يك از ايشان به هر كارى دست زند گروهى از مردم از او پيروى مى كنند. چون عمر در گذشت و فرمان داده بود صهيب سه روز با مردم نماز بگزارد و به مردم خوراك داده شود تا افراد شورا بر خلافت يك تن هماهنگ شوند، هنگامى كه سفره گستردند مردم از اينكه به سوى غذا دست دراز كنند خوددارى كردند.
عباس بن عبدالمطلب گفت : اى مردم ، رسول خدا (ص ) رحلت فرمود و ما پس از او غذا خورديم ، ابوبكر مرد پس از او غذا خورديم و آدمى را از خوردن چاره يى نيست و سپس دست دراز كرد و خوراك خورد (ديگران پيروى كردند) و من درستى سخن عمر را دانستم .
بسيارى از مردم شعرى را كه در حماسه ابوتمام آمده است نقل كرده و پنداشته اند كه سروشى از جنيان آن در مرثيه عمر سروده است و آن ابيات چنين است .
از سوى اسلام پاداش پسنديده بهره ات شد و دست خداوند در آن پهنه از هم دريده شده بركت دهاد.
هر كس هر اندازه تيزرو باشد و بر فرض كه بر بالهاى شترمرغ سوار شود و بخواهد به آنچه در گذشته انجام داده اى برسد باز هم عقب مى ماند...
آيا پس از كشته شده در مدينه كه زمين در سوگ او تيره و تار شد و درختان سترگ بر خود لرزيدند...
بيشتر مورخان اين ابيات را از مزرد برادر شماخ و برخى هم از خود شماخ مى دانند.(286)
دنباله مباحث تاريخى از آغاز جلد سيزدهم ، به خواست خداوند متعال ترجمه خواهد شد. م
بسم الله الرحمن الرحيم
سپاس خداوند يگانه عادل را
(224) : از سخنان آن حضرت (ع )
درباره اين خطبه كه با عبارت و بسطتم يدى فكففتها و مدد تموها فقبضتها (دست مرا گسترديد و من آن را باز داشتم و بكشيديد آن را و من آن را فرا گرفتم ). (287)
آغاز مى شود و از جمله سخنان على (ع ) درباره چگونگى بيعت با آن حضرت است و نظير اين خطبه با الفاظ مختلف قبلا هم آمده است . (ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره چند لغت و اصطلاح مى گويد: چگونگى بيعت با على عليه السلام پس از كشته شدن عثمان و چگونگى هجوم مردم بر آن حضرت براى بيعت و امور مربوط به آن در مباحث گذشته به تفصيل بيان شد و از اعاده آن بى نيازيم ). (288)
(227) (289) : از سخنان آن حضرت (ع ) خطاب به عبدالله بن زمعه
عبدلله بن زمعه به روزگار خلافت على (ع ) به حضورش آمد و از او امالى خواست و آن حضرت به او چنين فرمود: ان هذا المال ليس لى و لا لك و انما هو فى ء للمسلمين (290) (همانا كه اين مال از من و تو نيست و همانا غنيمتى است براى مسلمانان ).
(ابن ابى الحديد مى گويد: عبدالله بن زمعة كه نام پدرش با فتح ميم صحيح است نه آن چنان كه قطب راوندى نقل كرده ، نسب او چنين است : عبدالله بن زمعة بن اسود بن مطلب بن اسد بن عبدالعزى بن قصى ).
اسود از استهزاءكنندگان پيامبر (ص ) بود كه خداوند متعال شر آنان را از پيامبر (ص ) با مرگ يا كشته شدن ايشان كفايت فرمود. (291) پسر اسود يعنى زمعة و برادرش عقيل در جنگ بدر در حالى كه كافر و با كافران بودند كشته شدند، همچنين حارث پسر زمعة (برادر عبدالله ) هم كه در جنگ بدر كشته شد. زمعه ملقب به زادالركب (توشه مسافران ) بود و اسود همان كسى است كه در مكه پس از جنگ بدر شنيد زنى براى شتر گم شده خود مى گريد، اين ابيات را سرود:
آيا اگر شترى از او گم شده است مى گريد و او را از خواب شبانه باز مى دارد! بر شتر گريه مكن ، اما بر بدر بگرى كه در آن بختها كوتاه آمد. آرى پس از ايشان كسانى سالار شدند كه اگر جنگ بدر نمى بود سالار نمى شدند (292)
عبدالله بن زمعه از شيعيان و ياران على عليه السلام بود، و ابوالبخترى قاضى كه از منحرفان ، از على عليه السلام بوده است از فرزندزادگان اوست . نام و نسب ابوالبخترى چنين است : وهب بن وهب كبير بن عبدالله بن زمعة ، كه در دستگاه هارون الرشيد عهده دار قضاوت بوده و هموست كه براى هارون به باطل بودن امان نامه يى كه براى يحيى بن عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام نوشته بود فتوى داده است و دست او را گرفته و امان نامه را دريده است . (293)
امية بن ابى الصلت ضمن مرثيه سرايى براى كشتگان بدر از زمعة بن اسود هم نام برده و چنين گفته است .
اى چشم بر نوفل و بر عمرو بگرى و بر زمعه هم بخل مورز (294)
منظور نوفل بن خويلد از خاندان بنى اسد بن عبدالعزى است كه به ابن عدويه معروف بوده و على عليه السلام در جنگ بدر او را كشته است و مقصود از عمرو ابوجهل بن هشام است كه او را عوف بن عفراء كشت و عبدالله بن مسعود سرش را بريد.
(228) : از سخنان آن حضرت (ع )
اين خطبه با عبارت الا و ان للسان بضعة من الانسان ، همانا كه زبان پاره يى از گوشت آدمى است (295) شروع مى شود (ابن ابى الحديد پس از توضيح پاره يى از لغات و روشن ساختن مرجع ضميرها، نخست نكته يى را تذكر مى دهد كه اين خطبه را با همين لفظ ابومسلم خراسانى مورد استفاده قرار داده و در يكى از خطبه هاى مشهور خود آورده و سپس بحثى در مورد مشاهيرى كه به هنگام سخنرانى از ايراد سخن ناتوان شده و بازمانده اند آورده است كه برخى از آنها داراى لطافت خاصى است و به ترجمه آنها بسنده مى شود).
بدان كه اميرالمومنين عليه السلام اين سخن را در واقعه يى گفته كه لازمه آن ايراد اين سخن بوده است ، و چنين بوده كه به خواهرزاده خود جعدة بن هبيرة مخزومى فرمان داده است براى مردم سخنرانى كند. جعده همين كه به منبر رفته از سخن گفتن بازمانده و نتوانسته است چيزى بگويد. در اين حال اميرالمومنين عليه السلام خود برخاسته و بر فراز منبر برآمده و خطبه يى مفصل ايراد فرموده است كه سيدرضى كه خدايش رحمت كناد، از آن خطبه فقط همين كلمات را آورده است .
شيخ ما ابوعثمان جاحظ در كتاب البيان و التبيين روايت مى كند (296) كه عثمان به منبر رفت ، زبانش بند آمد و همين قدر گفت همانا ابوبكر و عمر براى چنين مواردى قبلا سخنانى آماده مى كردند، و شما به امام دادگر نيازمندتريد تا امام سخنور و به زودى خطبه هاى مناسب براى شما ايراد خواهد شد. و از منبر فرود آمد.
جاحظ مى گويد: ابوالحسن مدائنى روايت مى كند كه يكى از پسران عدى بن ارطاة (297) به منبر رفت و همين كه مردم را ديد زبانش بند آمد و گفت : سپاس خداوندى را كه به اين جماعت خوراك و آشاميدنى ارزانى مى دارد.
روح بن حاتم (298) به منبر رفت ، همين كه مردم را ديد كه چشم بر او دوخته و گوش به او سپرده اند، گفت : سرهايتان را فرو افكنيد و چشمهايتان را ببنديد كه نسختين سوارى دشوار است و چون خداوند عزوجل گشايش قفلى را آسان فرمايد آسان شود.
مصعب بن حيان برادر مقاتل بن حيان خطبه عقدى مى خواند، زبانش بند آمد.
و گفت به مردگان خود لا اله الا الله تلقين كنيد مادر دختر گفت : خدا مرگت دهد! مگر ترا براى اين كار دعوت كرده بوديم ؟
مروان بن حكم مى خواست خطبه بخواند زبانش بند آمد و گفت بارخدايا ما تو را مى ستاييم و از تو يارى مى جوييم و به تو شرك نمى ورزيم .
عبدالله بن عمر بن كريز كه سخنور و امير بصره بود بر روى منبر زبانش بند آمد و اين كار بر او سخت گران آمد. زياد بن ابيه كه قائم مقام او بود گفت : اى امير بيتابى مكن كه اگر همه اينان را كه مى بينى بر اين منبر برپا دارى بيشتر از تو گرفتار بندآمدن زبانشان خواهند شد. چون جمعه فرا رسيد عبدالله بن عامر دير آمد و زياد به مردم گفت : امروز امير گرفتار تب است . او به مردى از سران معروف قبايل گفت : برخيز و به منبر برو. او چون به منبر رفت زبانش بند آمد و فقط گفت : سپاس خداوندى را كه اينان را روزى مى دهد، و ساكت ماند. او را از منبر پايين آوردند و يكى ديگر از سران مردم را به منبر فرستادند. او همين كه بر منبر ايستاد و روى به مردم كرد چشم وى بر سر طاس مردى افتاد و گفت : اى مردم ، اين مرد طاس مرا از صحبت باز مى دارد. خدايا اين مرد را لعنت فرماى ! او را نيز از منبر پايين آوردند.
سپس به وزاع يشكرى گفتند: برخيز بر منبر برو و سخن بگو. او همين كه به منبر رفت و مردم را ديد، گفت : اى مردم ، من امروز خوش نداشتم به نماز جمعه آيم ، همسرم مرا بر اين كار واداشت و اينك شما را گواه مى گيرم كه او سه طلاقه است . او را هم از منبر پايين آوردند. زياد به عبدالله بن عامر گفت : چگونه ديدى ؟ اينك برخيز و براى مردم خطبه را ايراد كن . (299)
(230) (300) : از سخنان آن حضرت (ع ) به هنگام غسل دادن و تجهيز جسد مطهر پيامبر (ص )
اين خطبه با عبارت بابى انت و امى يا رسول الله ! لقد انقطع بموتك ما لم ينقطع بموت غيرك ... (301) (اى رسول خدا، پدر و مادرم فداى تو باد! بدرستى كه با مرگ تو چيزى بريده و منقطع شد كه به مرگ غير تو منقطع نشد... (302)
برخى از اخبار و سيره پيامبر (ص ) به هنگام مرگ آن حضرت
در مورد رحلت رسول خدا كه درود خداوند بر او و خاندانش باد، و آنچه كه سيره نويسان در آن باره نوشته اند در مباحث پيشين مطالبى آورديم و اينك بخشى ديگر از آن را به روايت محمد بن جرير طبرى ، در تاريخ خود، مى آوريم .
ابوجعفر طبرى مى گويد: ابومويهبة (303) برده آزاد كرده رسول خدا (ص ) روايت كرده و گفته است : نيمه شبى پيامبر (ص ) به من پيام دادند و چون به حضورش رسيدم فرمود: اى ابامويهبة ، به من فرمان رسيده است براى اهل بقيع آمرزشخواهى كنم ، همراه من بيا. من همراه ايشان رفتم ، همين كه ميان گورها رسيد ايستاد و چنين فرمود: اى ساكنان گورها، سلام بر شما باد! آنچه شما در آن هستيد بر شما گواراتر است از آنچه كه مردم در آن قرار دارند كه فتنه ها همچون پاره هاى شب سياه پياپى فرا مى رسد و فتنه اى از فتنه پيشين بدتر است . سپس به من نگريست و روى به من كرد و فرمود اى ابامويهبة ، كليد گنجينه هاى اين جهان و جاودانگى در آن و سپس بهشت را به من ارزانى داشتند و ميان گزينش آن و بهشت مختار شدم و من بهشت را برگزيدم گفتم : پدر و مادرم فداى تو باد! كليدهاى گنجينه هاى اين جهانى و جاودانگى در آن و سپس بهشت را انتخاب فرماى . فرمود اى ابامويهبة ، نه كه من ديدار خداى خود را برگزيدم و آن گاه براى آرميدگان در بقيع آمرزشخواهى فرمود و برگشت و بيمارى او كه خداوندش در آن بيمارى او را به سوى خود فرا گرفت ، آغاز شد. (304)
محمد بن مسلم شهاب زهرى ، از عبيدالله بن عتبة ، از عايشه نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر چون آن شب از بقيع مراجعت فرمود مرا ديد و من در سر خود احساس درد مى كردم و مى گفتم واى سرم ، پيامبر فرمود: من هم سردرد دارم ، واى سرم . سپس به من فرمود چه زيانى داشت اگر پيش از من مى مردى و خودم براى تجهيز تو قيامت مى كردم ، تو را كفن مى پوشاندم و بر تو نماز مى گزاردم و به خاك مى سپردمت ؟ گفتم : به خدا سوگند و اگر چنان شود گويا ترا مى بينم كه به خانه من باز مى گشتى و با يكى از زنان خود همبستر مى شدى . پيامبر (ص ) لبخند زد و با آنكه بيمارى او بدتر مى شد همچنان به خانه زنان خويش مى رفت تا آنكه بيمارى آن حضرت را بسترى كرد و از پاى درآورد و در خانه ميمونه بود. در اين هنگام همسران خود را فرا خواند و از آنان اجازه خواست كه در خانه من بسترى شود و اجازه داده شد و پيامبر (ص ) در حالى كه به دو مرد از افراد خانواده خود تكيه داده بود كه يكى فضل بن عباس و مردى ديگر بودند بيرون آمد و پاهايش به زمين كشيده مى شد و بر سرش دستمال بسته بود وارد خانه من شد.
عبيدالله بن عبدالله بن عتبه مى گويد: اين حديث را براى ابن عباس نقل كردم ، گفت : مى دانى آن مرد ديگر كيست ؟ گفتم : نه . گفت : على ابن ابى طالب بود ولى عايشه با آنكه مى توانست هيچ گاه نمى خواست و ياراى آن را نداشت كه از او به نيكى ياد كند.
عايشه در پى سخن خود مى گويد: سپس پيامبر (ص ) بيتاب و بيمارى اش سخت شد و فرمود: هفت مشك كوچك آب كه از چاههاى مختلف فراهم شده باشد بر من بريزيد تا بتوانم پيش مردم بروم و با آنان عهد كنم . او مى گويد: رسول خدا را در طشتى كه از حفصه دختر عمر بود نشاندم و بر آن حضرت آب ريختم تا آنكه با دست خود اشاره فرمود بس است بس .
عطاء، از قول فضل بن عباس كه خدايش رحمت كناد! روايت كند كه مى گفته است : چون بيمارى رسول خدا شروع شد پيش من آمدند و فرمودند بيرون بيا. همراهش بيرون رفتم ، متوجه شدم گرفتار تب است و دستمالى بر سر بسته است .
فرمود: دستم را بگير و دست آن حضرت را گرفتم تا بر منبر نشست . سپس فرمود: مردم را فرا خوان با صداى بلند مردم را فرا خواندم ، به حضورش گرد آمدند، چنين فرمود: اى مردم ، نخست همراه شما خداى را مى ستايم . همانا كوچ كردن از ميان شما براى من نزديك شده است ، اگر بر پشت كسى تازيانه زده ام ، اينك پشت من آماده است ، داد خويش بستاند. اگر نسبت به آبروى كسى تعرض كرده و دشنامى داده ام ، اينك آبروى من آماده است ، دادخواهى كند. اگر از كسى مالى گرفته ام ، اينك مال من آماده است ، از آن بر گيرد و نبايد هيچ كس بگويد كه من از ستيز پيامبر مى ترسم . همانا ستيزه در خوى و شاءن من نيست و همانا محبوب ترين شما در نظر من كسى است كه اگر حقى بر من دارد حق خود را بگيرد يا مرا حلال كند و من در حالى كه آسوده خاطر باشم خدا را ملاقات كنم و چنين مى بينم كه اين كار مرا كفايت نمى كند مگر آنكه ميان شما چند بار به آن اقدام كنم .
پيامبر (ص ) از منبر پايين آمد و نماز ظهر گزارد و باز بر منبر رفت و همان سخن خود را، در مورد نداشتن كينه و ستيز، مطرح فرمود. مردى برخاست و گفت : اى رسول خدا، مرا پيش تو سه درهم است . پيامبر فرمود: من هيچكس را تكذيب نمى كنم و از او سوگندى نمى خواهم ، طلب تو بابت چه چيزى بوده است ؟ گفت : اى رسول خدا آيا به ياد مى آورى كه روزى فقيرى از كنار شما گذشت ، به من فرمان دادى سه درهمش بدهم و من به او پرداختم . پيامبر خطاب به من فرمود: اى فضل ، سه درهمش را بده . به آن مرد گفتم قبول است و او نشست . پيامبر (ص ) سپس فرمود اى مردم هر كس چيزى بر عهده و پيش اوست بپردازد و نگويد مايه رسوايى در دنياست كه رسوايى دنيا سبك تر و آسانتر از رسوايى آخرت است . مردى برخاست و گفت : اى رسول خدا مرا سه درهم بر عهده است كه در راه خدا به ناحق برداشته ام .
فرمود: چرا چنين كردى ؟ گفت : نيازمند آن بودم . پيامبر به من فرمود: اى فضل از او بگير. سپس فرمود اى مردم ، هر كس از چيزى در نفس خويش بيم دارد برخيزد تا برايش دعا كنم مردى برخاست و گفت : اى رسول خدا، من دروغگو و زناكار بدكاره و پرخوابم ، رسول خدا عرضه داشت بارخدايا، به او راستى و صلاح ارزانى فرماى و هرگاه كه مى خواهد خواب را از او ببر! سپس مردى ديگر برخاست و گفت : اى رسول خدا، من دروغگو و منافق و سخن چينم يا گفت : هيچ گناهى نيست مگر آنكه مرتكب مى شوم . عمر بن خطاب برخاست و گفت : اى مرد، خود را رسوا كردى . پيامبر فرمود اى پسر خطاب ، رسوايى اين جهانى سبك و آسانتر از رسوايى آن جهانى است ، خدايا به او راستى و ايمانى ارزانى دار و كارش را به نكويى مبدل فرماى !.
عبدالله بن مسعود روايت مى كند و مى گويد: پيامبر و محبوب ما يك ماه پيش از رحلت خود خبر مرگ خويش را به ما داد و چنان بود كه ما را در خانه عايشه جمع فرمود و مدتى به ما نگريست و با شدت چشم به ما دوخت و سپس گريست و فرمود: خوش آمديد. خدايتان زنده بدارد و بر شما رحمت آورد و پناهتان دهد و نگهدارتان باشد! خدايتان بلندمرتبه قرار دهد و شما را بهره رساند، روزيتان دهد و شما را هدايت فرمايد، پيروز و سلامتتان بدارد و پذيراى شما به درگاه خويش باشد! اينك شما را به ترس از خدا سفارش مى كنم و از پيشگاه خداوند هم درباره شما استدعا مى كنم و خدا را بر شما خليفه قرار مى دهم و من براى شما از سوى خداوند مژده و بيم دهنده آشكارم ، بر بندگان و سرزمين هاى خداوند برترى و چيرگى مجوييد كه خداوند متعال براى من و شما فرموده است آن سراى جاودان آخرت را براى كسانى قرار داده ايم كه آهنگ برترى در زمين و تباهى ندارند و فرجام پسنديده از پرهيزگاران است (305) گفتيم : اى رسول خدا مرگ تو چه هنگام خواهد بود؟ فرمود: جدايى نزديك شده است و بازگشت به سوى خدا و بهشت برين و سدرة المنتهى و برترين دوست و زندگى و بهره گوار است . گفتيم : اى رسول خدا، چه كسى تو را غسل خواهد داد؟ فرمود خويشاوندان نزديكم به ترتيب قرابت خود. گفتيم : تو را در چه چيز كفن كنيم ؟ فرمود اگر خواستيد در همين جامه كه بر تن دارم يا در پارچه سپيد مصرى يا در حله يى يمنى . گفتيم : چه كسى بر تو نماز بگزارد؟ فرمود: چون مرا غسل داديد و كفن كرديد مرا در هين خانه بر سريرى كنار گورم نهيد و سپس همگان ساعتى بيرون رويد كه نخستين كس بر من نماز مى گزارد همنشين و دوست و محبوبم جبريل خواهد بود و پس از او ميكائيل و سپس اسرافيل و پس از او فرشته مرگ با لشگرهاى خود از فرشتگان ، آنگاه شما گروه گروه درآييد و بر من نماز گزاريد و سلام دهيد و با مدح و ستايش و ناله و فرياد آزارم مدهيد، و بايد نخست مردان خاندانم و سپس زنان ايشان بر من نماز گزارند و پس از ايشان شما، و از جانب من بر خودتان سلام دهيد بر هر يك از افراد خاندانم كه غايب هستند و سلام مرا ابلاغ كنيد، و بر هر كس كه پس از من آيين مرا از شما پيروى كند سلام برسانيد. من شما را گواه مى گيرم كه هم اكنون بر هر كس كه از امروز تا روز رستاخيز از دين من پيروى و در آن باره با من بيعت كند سلام مى رسانم گفتيم : اى رسول خدا، چه كسى تو را در گورت مى نهد؟ فرمود: افراد خاندانم همراه بسيارى از فرشتگان كه شما را مى بينند و شما ايشان را نمى بينيد. (306)
مى گويم : به راستى جاى شگفتى است از آنان كه چگونه در آن ساعت نپرسيده اند اى رسول خدا، پس از تو چه كسى عهده دار حكومت ماست كه ولايت امر مهمتر از سؤ ال درباره دفن و چگونگى نمازگزاردن بر رسول خداوند است و من نمى دانم در اين مورد چه بگويم !
همچنين ابوجعفر طبرى مى گويد: سعيد بن جبير روايت مى كند و مى گويد ابن عباس كه خدايش رحمت كناد! مى گفت : روز پنجشنبه و چه روز پنجشنبه يى ! سپس چندان گريست كه اشك چشمش ريگها را خيس كرد، به او گفتيم : آن روز پنجشنبه چه بود؟ گفت : روزى بود كه بيمارى رسول خدا (ص ) سخت شد و فرمود براى من لوحه و دوات يا فرمود استخوان كتف و دواتى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از من گمراه مشويد آنان ستيز كردند. فرمود برخيزيد و بيرون رويد و در حضور هيچ پيامبرى شايسته نيست نزاع شود آنان گفتند: او را چه مى شود، آيا هذيان مى گويد؟! بپرسيد چه مى گويد. آنان خواستند سخن خود را تكرار كنند فرمود: رهايم كنيد كه آنچه من در آنم بهتر از چيزى است كه مرا به آن فرا مى خوانيد و سپس در سه مورد سفارش كرد و فرمود مشركان را از جزيرة العرب بيرون كنيد، و به نمايندگان همان گونه كه من جايزه مى دادم جايزه دهيد پيامبر (ص ) در مورد وصيت سوم عمدا سكوت كرد در صورتى هم كه فرموده است من فراموش كردم .
همچنين ابوجعفر طبرى از ابن عباس روايت مى كند كه مى گفته است : على بن ابى طالب عليه السلام از حضور پيامبر در بيمارى رحلت آن حضرت بيرون آمد.
مردم به او گفتند: اى اباالحسن ، پيامبر (ص ) چگونه است ؟ گفت : سپاس خدا را كه بهبود يافته است . عباس دست او را گرفت و گفت : گويا نمى بينى و معتقد نيستى كه تو پس از سه روز ديگر بنده چوبدستى (درمانده ) خواهى بود. من مرگ را در چهره فرزندان عبدالمطلب مى شناسم ، پيش رسول خدا برو از او بپرس حكومت براى چه كسى خواهد بود كه اگر براى ما مى باشد آن را بدانيم و اگر براى ديگران است در مورد ما به او سفارش فرمايد. على گفت : مى ترسم از او بپرسم و آن را از ما باز دارد كه در آن صورت هرگز مردم آن را به ما نخواهند داد.
و عايشه روايت مى كند و مى گويد پيامبر (ص ) در حالى كه حجره انباشته از زنان بودم ام سلمه ، ميمونه ، اسماء بنت عميس حضور داشتند و عباس عموى پيامبر هم پيش ما بود، مدهوش شد. همگان متفق شدند كه بر لبهاى آن حضرت لدود (307) بمالند.
عباس گفت من اين كار را نمى كنم . ديگران چنان كردند و چون پيامبر (ص ) به هوش آمد و پرسيد چه كسى اين كار را با من انجام داده است ؟ گفتند: عمويت به ما گفت اين دارويى است كه از آن سرزمين براى ما آورده اند و اشاره به جانب حبشه كرد. پيامبر فرمود براى چه اين كار را كرديد؟ عباس گفت : اى رسول خدا، ترسيديم كه گرفتار ذات الجنب شده باشى . حضرت فرمود: آن دردى است كه خداوند مرا گرفتارش نمى فرمايد هيچ كس در خانه باقى نماند مگر آنكه بر او لدود بمالند مگر عمويم گويند: ميمونه با آنكه روزه بود براى فرمان رسول خدا كه به منظور عقوبت آنان ، براى كارى كه كرده بودند، صادر فرموده بود لدود ماليد.
ابوجعفرى طبرى گويد: در روايت ديگرى از عايشه نقل شده كه گفته است در بيمارى پيامبر (ص ) بر لب آن حضرت لدود ماليديم ؛ فرمود: بر من لدود نماليد. گفتيم : اين به سبب ناخوش داشتن بيمار دارو راست . چون به خود آمد فرمود: هيچ كس نبايد در خانه باقى بماند مگر اينكه لدود بمالد غير از عمويم عباس كه حضور نداشته است .
طبرى مى گويد: كسى كه لدود را با دست خود بر لب و دهان رسول خدا (ص ) ماليد اسماء بنت عميس بود.
مى گويم : به راستى تناقض اين روايات موجب شگفتى است ، در يكى از آنها آمده است كه عباس در آن كار شركت نداشته و به همين سبب پيامبر (ص ) او را از اينكه به خود لدود بمالد معاف فرموده است و هر كس كه حضور داشته لدود به خود ماليده است ، در روايت ديگر آمده است كه عباس هم حضور داشته است . و در همين روايتى كه متضمن حضور عباس است سخنان مختلف نقل شده است آن چنان كه عباس مى گويد: من به پيامبر (ص ) لدود نماليدم و پس از آن مى گويد: پيامبر (ص ) چون به خود آمد پرسيد چه كسى اين كار را با من انجام داده است ؟
گفتند: عمويت عباس و گفت اين دارويى است كه از سرزمين حبشه براى بيمار ذات الجنب براى ما آورده اند. پس چگونه است كه از سويى عباس مى گويد من اين كار را نكرده ام و از سوى ديگر هموست كه به اين كار اشاره كرده و گفته است دارويى است كه براى اين بيمارى از حبشه آورده اند.
من از نقيب ابوجعفر يحيى بن ابى زيد بصرى درباره اين موضوع سؤ ال كردم و پرسيدم : آيا در آن روز بر على بن ابى طالب هم لدود ماليده شد؟ گفت : هرگز، پناه بر خدا! اگر چنان شده بود عايشه براى خرده گيرى از على عليه السلام آن را نقل مى كرد. نقيب گفت : وانگهى فاطمه (ع ) و دو پسرش هم در خانه پيامبر (ص ) حاضر بوده اند آيا تصور مى كنى كه فاطمه و دو پسرش لدود ماليده اند؟ هرگز چنين نبوده است . داستان لدود ماليدن را به اين صورت كسى براى تقرب جستن به بعضى ساخته و پرداخته است . آرى آنچه كه ممكن است صورت گرفته باشد اين است كه اسماء بنت عميس اين پيشنهاد را كرده و گفته است اين دارويى است كه جعفر بن ابى طالب شوهر او از حبشه آورده و در اين موضوع ميمونه هم با او همفكر بوده است و چون لدود بر پيامبر ماليده اند همين كه به خود آمده آن كار را ناپسند دانست است و چون پرسيده است سخن اسماء و موافقت ميمونه دختر حارث را به عرض رسانده اند و آن حضرت دستور داده است همان دو بانو لدود بمالند نه كس ديگرى و بر همان دو لدود ماليده شد و نسبت به كس ديگرى چيزى نشده است و سخن باطل هيچگاه بر شخص دانا و آن كس كه بخواهد روشن شود پوشيده نمى ماند.
همچنين عايشه روايت مى كند كه فراوان از پيامبر (ص ) مى شنيدم كه مى فرمود خداوند هيچ پيامبرى را قبض روح نمى فرمايد مگر اينكه او را از ميان زندگى و مرگ مخير مى فرمايد. چون پيامبر (ص ) محتضر شد آخرين سخنى كه از او شنيدم اين بود بلكه به سوى برترين دوست و گفتم به خدا سوگند، در اين صورت ما را انتخاب نخواهد فرمود و دانستم همان چيزى است كه پيش از اين مى فرمود.
ارقم بن شرحبيل (308) مى گويد: از ابن عباس كه خدايش رحمت كناد! پرسيدم آيا پيامبر (ص ) وصيت فرمود؟ گفت : نه . گفتم : پس چگونه بود؟ گفت : پيامبر (ص ) در بيمارى خود فرمود بفرستيد على را فرا خوانند عايشه گفت : چه خوب است به ابوبكر پيام دهيد و حفصه گفت : چه خوب است به عمر پيام دهيد، و همگى در محضر پيامبر جمع شدند، اين خبرى است كه طبرى آن را با همين الفاظ در تاريخ خود آورده و نگفته است كه پيامبر (ص ) آن دو را احضار كرده و پيغام فرستاده است .
ابن عباس مى گويد: پيامبر (ص ) فرمود برگرديد اگر نيازى داشتم پى شما خواهم فرستاد و آنان برگشتند. گفته شد: اى رسول خدا نماز فرا رسيده است .
فرمود: به ابوبكر گوييد با مردم نماز گزارد. عايشه گفت : ابوبكر مردى رقيق است ، به عمر فرمان بده ! و پيامبر فرمود: به عمر بگوييد. عمر گفت : من هرگز تا ابوبكر حضور داشته باشد بر او مقدم نمى شوم . اين بود كه ابوبكر مقدم شد و در آن حال پيامبر (ص ) در خود آرامش و سبكى يى احساس فرمود و از حجره بيرون آمد و همينكه ابوبكر صداى حركت پيامبر (ص ) را شنيد كنار رفت و پيامبر (ص ) جامه او را كشيد و او را همانجا كه بود قرار داد و رسول خدا (ص ) نشست و قرائت نماز را از جايى كه ابوبكر درنگ كرده بود شروع فرمود.
مى گويم (ابن ابى الحديد): مرا در مورد اين خبر سخنى است و در آن مورد ترديدهايى و اشتباهاتى بر من عارض مى شود كه چنين است .
-
در صورتى كه بر طبق اين روايت پيامبر خواسته اند به على (ع ) پيام دهند بيايد تا به او وصيت فرمايد و عايشه بر على عليه السلام رشگ ورزيده و خواهش كرده است پدرش احضار شود و حفصه هم حسد ورزيده و خواهش كرده است پدر او فرا خوانده شود و هر دو يعنى ابوبكر و عمر بدون آنكه از طرف پيامبر پيامى داده شود حاضر شده اند و بر طبق ظاهر شك نيست كه دخترانشان آن دو را احضار كرده اند و اين سخن پيامبر (ص ) كه پس از حضور آن دو فرموده است : برويد اگر نيازى داشتم پى شما خواهم فرستاد، گفتارى است كه نشانه از دل تنگى آن حضرت از حضور آنان و خشم نهايى آن حضرت است ، و نشانه آن است زنها متهم به احضار آن دو هستند. اين كردار و گفتار چگونه مطابقت دارد با آنچه گفته شده است كه چون پدر عايشه براى نمازگزاردن معين شد عايشه گفت پدرم مردى دل نازك است به عمر دستور بده نماز بگزارد. آن حرص و رشگ با اين گفتار و تقاضاى معاف كردن ابوبكر سازگار نيست و اين موضوع چنين به گمان مى آورد كه آنچه شيعه مى گويند كه نمازگزاردن ابوبكر به دستور عايشه بوده است درست است . البته كه من اين را معتقد نيستم و نمى گويم ولى دقت در اين خبر و مضمون آن چنين گمانى را به ذهن مى آورد. شايد هم اين خبر نادرست باشد! وانگهى در اين خبر چيز ديگرى هم هست كه عدلى مذهبان معتزله آن را جايز نمى دانند و آن اين گفتار پيامبر است كه به ابوبكر دستور دهيد و بلافاصله پس از آن بگويد به عمر دستور دهيد و اين نسخ حكمى است پيش از آنكه وقت انجامش رسيده باشد. و اگر بگويى آنقدر زمان سپرى شده بود كه حاضران بتوانند به ابوبكر پيام دهند و در اين خبر هم چيزى جز اين نيامده كه پيامبر به حاضران فرموده است به ابوبكر بگوييد و در اين مورد زمان بسيار كمى لازم است كه فقط گفته شود اى ابوبكر با مردم نماز بگزار. مى گويم اشكال از اين سبب نيست ، بلكه اشكال در آن است كه ابوبكر به هر حال و هر چند به واسطه ماءمور نمازگزاردن بوده است و سپس اين امر پيش از گذشت وقتى كه ممكن است در آن نماز گزارد منسوخ شود.
و اگر بگويى چرا در آغاز سخن خود گفتى پيامبر (ص ) مى خواسته است على بيايد تا به او وصيت فرمايد و چرا جايز نباشد كه براى ديگرى او را احضار فرموده باشد، مى گويم : زمينه سخن ابن عباس لازمه آن است . مگر نمى بينى ارقم بن شرحبيل راوى اين خبر مى گويد: از ابن عباس پرسيدم : آيا رسول خدا (ص ) وصيت فرموده است ؟ گفت : نه . گفتم : پس چگونه بوده است ؟ ابن عباس گفت : پيامبر (ص ) در بيمارى رحلت خود فرمود: پى على بفرستيد و او را فرا خوانيد. آن زن را پيامبر استدعا كرد كه پيش پدرش بفرستد و ديگرى هم چنان خواست . و اگر ابن عباس از اين گفتار رسول خدا چنان استنباط نمى كرد كه مى خواهد به او وصيت فرمايد، معنى نداشت كه در پاسخ ارقم چنين بگويد.
قاسم بن محمد بن ابى بكر از قول عايشه روايت مى كند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) را در حال مرگ ديدم كه دست در قدح آبى كه كنارش بود مى كرد و سپس بر چهره خود آب مى ماليد و عرضه مى داشت : بارخدايا مرا بر سختى بى هوشى مرگ يارى فرماى . عروه از عايشه نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) روز مرگش در آغوش من تكيه زده بود. مردى از خاندان ابوبكر پيش من آمد كه در دستش مسواكى سبز بود. پيامبر (ص ) نگاهى به آن مسواك فرمود كه دانستم آن را مى خواهد. گفتم : آيا مى خواهى اين مسواك را به تو بدهم ؟ فرمود: آرى . مسواك را گرفتم و چندان جويدم نرم شد و آن را به پيامبر (ص ) دادم . بسيار محكم با آن مسواك فرمود و آن را كنارى نهاد. ناگاه احساس كردم كه رسول خدا در آغوش من سنگين شد. بر چهره اش نگريستم ديدم چشمش به گوشه يى دوخته شد و مى فرمايد: بلكه برترين رفيق از بهشت . گفتم : مختار شدى و سوگند به كسى كه ترا بر حق مبعوث فرمود همورا برگزيدى ، و پيامبر (ص ) رحلت فرمود. (309)
طبرى مى گويد: در اين مورد اتفاق است كه از رحلت رسول خدا (ص ) در دوشنبه يى از ماه ربيع الاول بوده است (310)، ولى اختلاف است كه در كدام دوشنبه آن ماه گفته شده است دوشنبه يى كه دو شب از آن ماه گذشته بوده يا دوشنبه يى كه دوازده روز از آن گذشته بوده است ، (311) و در مورد اينكه چه روزى آن حضرت را تجهيز كرده اند اختلاف است . برخى گفته اند: روز سه شنبه يعنى روز پس از وفات بوده است ، و هم گفته شده است : سه روز پس از رحلت دفن شده است كه مردم به سبب مشغول بودن به كار بيعت از جمع كردن جنازه آن حضرت غافل ماندند.
طبرى روايت از زياد بن كليب از ابراهيم نخعى نقل مى كند كه مويد اين موضوع است . مى گويد: ابوبكر سه روز از پس رحلت رسول خدا (ص ) كنار پيكر آن حضرت آمد و شكم پيامبر (ص ) آماس كرده بود. ابوبكر پارچه را از چهره پيامبر كنار زد و دو چشم آن حضرت را بوسيد و گفت : پدر و مادرم و فدايت باد كه در زندگى و مرگ پاكيزه و خوشبويى .
مى گويم (ابن ابى الحديد): من از اين درشگفتم . فرض كن كه ابوبكر و كسانى كه با او بوده اند به كار بيعت سرگرم بوده باشند، على بن ابى طالب و عباس و اهل بيت به چه چيز سرگرم بودند كه پيامبر (ص ) سه شبانروز ميان آنان در پارچه باقى بماند و بر آن پيكر مطهر دست نزنند و آن را غسل ندهند.
و اگر بگويى روايتى كه طبرى نقل كرده است در مورد آن سه روزى است كه پيش از بيعت بوده است زيرا الفاظ اين خبر از قول ابراهيم نخعى است و ابوبكر در مدينه نبوده و پس از سه روز آمده است ، و هيچكس جراءت نكرده است جامه از چهره پيامبر (ص ) كنار زند!! تا آنكه شكم پيامبر (ص ) آماس كرده است و اين ابوبكر بوده كه پارچه را از چهره پيامبر (ص ) كنار زده و دو چشم ايشان را بوسيده و گفته است پدر و مادرم فداى تو باد كه در زندگى و مرگ پاكيزه و خوش بويى و سپس پيش مردم رفته و گفته است هر كس محمد را پرستش مى كرد همانا محمد درگذشت ... تا آخر حديث ، مى گويم :
به جان خودم سوگند روايت را همينگونه هم كه نقل كرده باشد باز غيرممكن است ، زيرا پيامبر (ص ) هنوز زنده بود كه ابوبكر از او جدا شده و به منزل خود در سنح رفته است و اين به روز دوشنبه بوده است و همان روزى است كه پيامبر (ص ) رحلت فرموده است . البته ابوبكر حال پيامبر (ص ) را نسبتا خوب و بهتر مى دانسته كه به سنح رفته است و همين موضوع را هم طبرى نقل مى كند. از سوى ديگر ميان سنح و مدينه فقط نيم فرسنگ فاصله است بلكه آن را بخشى از مدينه مى دانند، چگونه ممكن است پيامبر (ص ) روزهاى دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه مرده باقى بماند و ابوبكر نفهمد و حال آنكه فاصله ميان آنها به اندازه سه فاصله پرتاب تير بوده است و چگونه ممكن است سه روز پيكر پاكش ميان افراد خاندانش افتاده باشد و هيچكس را يارى آن نباشد كه پارچه از چهره شريفش يكسو زند و حال آنكه ميان ايشان على بن ابى طالب عليه السلام حضور داشته كه روح و روان جارى ميان پهلوى رسول خدا (ص ) است و عباس بوده كه همچون پدر آن حضرت بوده است و دو پسر فاطمه كه همچون پسران پيامبرند و ميان آنان فاطمه (ع ) حاضر بوده كه پاره تن اوست . آيا ميان ايشان كسى نبوده است كه پارچه را از چهره آن حضرت بردارد و به فكر تجهيز بيفتد و مواظب باشد كه شكم پيامبر آماس نكند و رنگش سبز نشود و منتظر تشريف فرمايى ابوبكر بشوند كه او پارچه از چهره پيامبر يكسو افكند!
نه كه من اين سخن را تصديق نمى كنم و دل من به آن آرام نمى گيرد و صحيح آن است كه آمدن ابوبكر بر بالين پيامبر (ص ) و كنارزدن پارچه از چهره آن حضرت و آنچه گفته است پس از آسوده شدن آنان از كار بيعت بوده است و همانگونه كه در روايت آخرى آمده است آنان سرگرم بيعت بوده اند.
اشكالى كه باقى مى ماند خوددارى و فرونشينى على عليه السلام از تجهيز جسد مطهر است آنان كه سرگرم بيعت بودند؛ چه چيزى على را از اين كار باز داشته است ؟
مى گويم : بر فرض صحت اين موضوع ، آنچه بر گمان من غلبه دارد اين است كه على (ع ) آن كار را براى زشت شمردن رفتار ابوبكر و يارانش انجام داده است و چون خلافت از دست على (ع ) بيرون رفت و ديگرى را ترجيح دادند، خواست پيامبر (ص ) را به حال خود رها كند و در تجهيز آن حضرت كارى انجام ندهد تا براى مردم ثابت شود كه دنيا ايشان را از پيامبرشان سه روز باز داشت و كار به اين جا كشيد كه مى بينيد، و على عليه السلام پس از داستان سقيفه به هر طريقى در مورد زشت نشان دادن كار ابوبكر خوددارى نمى كرد و به كوچكترين وسيله هم متوسل مى شد، و چه بسيار كه در آن باره سخن فرموده است . شايد اين كار از جمله همان كارها باشد.
يا اگر اين روايت درست باشد ممكن است بنابر وصيتى كه پيامبر به او فرموده اند يا رازى كه فقط آن دو مى دانسته اند انجام شده باشد.
و اگر بگويى : در صورت درست بودن اين سخن ، چرا جايز نباشد بگوييم : على عليه السلام تجهيز جسد مطهر پيامبر را به تاءخير انداخته است براى اينكه راى او و راى مهاجران درباره كيفيت غسل و تكفين و امور ديگر هماهنگ شود؟ مى گويم : روايت اولى آنچه از عبدالله بن مسعود روايت شده است اين احتمال را باطل مى كند كه پيامبر (ص ) خطاب به آنان فرموده است : خويشاوندان نزديكم به ترتيب قرابت خويش عهده دار غسل من خواهند بود و من در همين جامه ام يا درياچه سپيد مصرى يا در حله يمنى كفن شوم .
ابوجعفر طبرى مى گويد: كسانى كه عهده دار غسل پيامبر بودند، على بن ابى طالب و عباس بن عبدالمطلب و فضل و قثم پسران عباس و اسامة بن زيد و شقران برده آزاد كرده پيامبر (ص ) بوده اند. اوس بن خولى ، كه يكى از مردم خزرج است و از شركت كنندگان در جنگ بدر بوده است ، آمد و به على عليه السلام گفت : اى على ، ترا به خدا سوگند مى دهم كه بهره ما را از پيامبر (ص ) حفظ فرمايى . على فرمود: وارد شو، و او هنگام غسل پيامبر (ص ) حضور داشت . اسامه و شقران آب مى ريختند و على عليه السلام كه جسد مطهر را به سينه خويش چسبانده و تكيه داده بود پيامبر را غسل مى داد، در حالى كه پيراهن پيامبر بر تن آن حضرت بود و على (ع ) به بدن مطهر دست نمى زد. عباس و دو پسرش فضل و قثم در برگرداندن جسد به اين سو و آن سو كمك مى كردند.
ابوجعفر طبرى مى گويد: عايشه روايت مى كند و مى گويد آنان در چگونگى غسل دادن اختلاف نظر پيدا كردند كه آيا جسد را برهنه كنند يا نه . خداوند چرت را بر آنان چيره فرمود آنچنان كه سر هر يك بر سينه اش قرار گرفت و سپس گوينده يى از گوشه خانه ، كه ندانستند كيست ، گفت : پيامبر را در حالى غسل دهيد كه جامه اش بر تن او باشد. برخاستند و پيامبر (ص ) را در حالى كه جامه اش بر تن بود غسل دادند.
عايشه مى گفته است : چون به كار خويش روى آورم پشت نمى كنم ، پيامبر را كسى جز زنانش غسل ندادند.
مى گويم (ابن ابى الحديد): در خانه محمد بن معد علوى در بغداد حضور يافتم .
حسن بن معالى حلى معروف به ابن الباقلاوى آنجا بود و آن دو اين خبر و اين احاديث را از تاريخ طبرى مى خواندند. محمد بن معد به حسن بن معالى گفت : به نظرت مقصود عايشه از اين سخن چيست ؟ گفت : بر جد تو (على عليه السلام ) حسد ورزيده است .
آنهم بر آنچه كه افتخار مى كرده است كه عهده دار غسل رسول خدا بوده است !
محمد خنديد و گفت : بگذار به خيال خودش در موضوع غسل دادن جسد مطهر پيامبر با على تعارض كند. آيا مى تواند خود را در ديگر فضائل و خصائص على شريك سازد!
ابوجعفر طبرى مى گويد: سپس جسد مطهر پيامبر (ص ) در سه پارچه كفن شد.
دو پارچه صحارى و يك برد يمنى (312) كه جسد را در آن پيچيدند و بر عادت اهل مدينه براى پيامبر (ص ) گورى با لحد آماده ساختند و جسد را بر سريرى نهادند.
در مورد دفن آن حضرت هم اختلاف كردند، يكى گفت : او را ميان مسجدش به خاك مى سپاريم . ديگرى گفت : او را در بقيع ميان يارانش به خاك مى سپاريم .
ابوبكر گفت : من شنيدم پيامبر (ص ) مى فرمود: هر پيامبر هر جا كه قبض روح شد همانجا دفن مى شود. بستر رسول خدا را كه در آن قبض روح شده بود برداشتند وزير همان گور كندند.
مى گويم : چگونه در مورد جاى دفن پيامبر اختلاف پيدا كردند و حال آنكه پيامبر در روايت نخست به آنان فرموده بود: مرا بر سريرم در همين حجره كنار گورم نهيد و اين تصريح به آن است كه بايد در همان حجره ، كه ايشان را جمع فرموده و خانه عايشه بوده است ، به خاك سپرده شود. بنابراين يا بايد آن حديث درست نباشد يا اين كه يكى كه مى گويد با يكديگر اختلاف پيدا كردند كه پيامبر را كجا دفن كنند و ابوبكر به آنان گفت پيامبران همانجا كه مى ميرند دفن مى شوند، چون جمع بين اين دو حديث ممكن نيست .
وانگهى اين خبر منافات دارد با آنچه كه نقل شده و حاكى از آن است كه جسد گروهى از پيامبر از جايى كه درگذشته اند براى دفن به جاى ديگر منتقل شده است و خود طبرى هم نام برخى از ايشان را ضمن اخبار پيامبران بنى اسرائيل آورده است . و بر فرض كه اين خبر صحيح هم باشد، زيرا خبر دادن محض است نه امر، مگر اينكه آنان از فحواى سخن رسول خدا اين موضوع را استنباط كرده باشد كه مقصود آن حضرت وصيت و امر به دفن كردن آنجا بوده است .
ابوجعفر طبرى مى گويد: سپس مردم وارد شدند و نخست مردان گروه گروه بر پيكر پيامبر نماز گزاردند و پس از ايشان زنان و كودكان و پس از آن بردگان نماز گزاردند و هيچكس عهده دار امامت نبود و سپس در نيمه شب چهارشنبه پيكر پيامبر (ص ) به خاك سپرده شد.
طبرى مى گويد: عمره دختر عبدالرحمان بن اسعد بن زراره از قول عايشه نقل مى كند كه مى گفته است . ما از دفن پيامبر (ص ) آگاه نشديم مگر نيمه شب چهارشنبه كه صداى بيل و كلنگ را شنيديم .
مى گويم (ابن ابى الحديد): اين هم خود از شگفتيهاى موجود در اين حديث است ، زيرا همانگونه كه در روايت آمده است ، پيامبر (ص ) روز دوشنبه هنگامى كه روز كاملا برآمده بود رحلت فرموده و شب چهارشنبه ، در نيمه شب به خاك سپرده شده است و سه شبانه روز از مرگ آن حضرت نگذشته بوده است . (313)
همچنين اين موضوع كه عايشه مى گويد از دفن پيامبر آگاه نشده تا آنكه صداى بيل ها را شنيده عجيب است . با آنكه دفن رسول خدا در خانه او انجام شده است ، فكر مى كنى كجا بوده است ؟ من در اين باره از جماعتى پرسيدم . گفتند: شايد در خانه مجاور خانه خويش و همراه گروهى از زنان بوده است و اين عادت خويشاوندان ميت است كه او هم همينگونه رفتار كرده و از حجره خويش كنار گرفته و در آن خانه رفته است . وانگهى حجره عايشه آكنده از مردان خويشاوند پيامبر بوده است و افراد ديگرى از اصحاب رسول خدا، و اين موضوع به صحت نزديك است و ممكن است همينگونه بوده باشد.
طبرى مى گويد: على بن ابى طالب عليه السلام و فضل بن عباس و برادرش قثم و شقران برده آزادكرده ايشان وارد گور رسول خدا (ص ) شدند. در اين هنگام اوس بن خولى به على عليه السلام گفت : اى على ! ترا به خدا سوگند مى دهم كه رعايت بهره ما را از رسول خدا بفرمايى ، و على (ع ) به او فرمود: تو هم فرود آى و او هم همراه ايشان وارد گور شد، شقران قطيفه يى را كه رسول خدا مى پوشيد گرفت و در گور افكند و گفت : نبايد كسى پس از رسول خدا آن را بپوشد.
مى گويم : هر كس در اين اخبار تاءمل كند مى داند كه على عليه السلام اصل و اساس انجام كارهاى رسول خدا پس از مرگ آن حضرت و تجهيز ايشان بوده است . مگر نمى بينى كه اوس بن خولى كسى ديگر از آن گروه را مورد خطاب قرار نمى دهد و از كس ديگرى براى حضور در غسل و واردشدن در گور كسب اجازه نمى كند! آنگاه به بزرگوارى و بخشندگى و نيك سرشتى و گذشت على عليه السلام بنگر كه چگونه براى شركت كسى چون اوس بن خولى ، كه مردى بيگانه از انصار است ، در اين مراسم بخل نمى ورزد و حق او را رعايت مى كند و نيازش را بر مى آورد و چه تفاوت فاحشى ميان اخلاقى به اين شرافت و اخلاق و گفتار آن كسى ، كه مى گويد چون به كارى روى آورم ديگر پشت نمى كنم (314) و پيامبر را كسى جز زنانش غسل نداده است ، وجود دارد! و اگر كس ديگرى غير از على عليه السلام و از افراد تندخو و خشن مى بود و اوس چنين تقاضايى مطرح مى كرد، او را با درشتى از خود دور مى كرد و او نوميد باز مى گشت .
طبرى مى گويد: مغيرة بن شعبه همواره مدعى بود آخرين كسى است كه با پيكر پيامبر (ص ) تجديد عهد كرده است و به مردم مى گفت : من انگشتر خويش را عمدا در گور افكندم و گفتم اى واى انگشترم در گور افتاد، به اين منظور كه بر بدن رسول خدا دست كشم و آخرين كس باشم كه تجديد عهد كرده است .
طبرى سپس مى گويد: عبدالله بن حارث بن نوفل مى گويد: به روزگار حكومت عمر يا عثمان همراه على بن ابى طالب عليه السلام عمره گزاردم . او به خانه خواهر خود ام هانى دختر ابوطالب منزل كرد، و چون اعمال عمره خود را انجام داد و برگشت براى او وسايل غسل فراهم شد و چون غسل فرمود تنى چند از عراقيان پيش او آمدند و گفتند: اى ابالحسن ! آمده ايم از موضوعى بپرسيم كه دوست داريم تو پاسخ دهى . فرمود: چنين گمان مى كنم كه مغيره براى شما گفته است كه او آخرين كسى است كه با پيامبر (ص ) تجديد عهد كرده است ! گفتند: آرى و آمده ايم براى همين موضوع از تو بپرسم . فرمود: دروغ گفته است . آخرين كسى كه با پيكر رسول خدا تجديد عهد كرده است قثم بن عباس است ، كه پس از همه ما از مرقد مطهر بيرون آمده است .
مى گويم (ابن ابى الحديد): اصحاب معتزلى ما چه بر حق بر مغيره عيب گرفته و او را سرزنش و نكوهش كرده اند كه بر روشى ناپسند بوده است . گويى خداوند فقط چنين مقرر فرموده بوده است كه او همواره دروغگو باشد. مى بينيد او آخرين كس كه با پيامبر تجديد عهد كرده باشد نيست و بر فرض به گمان باطل خود آخرين كس باشد، خودش اعتراف به دروغ مى كند و مى گويد: گفتم انگشترم از دستم افتاد، و حال آنكه آن را عمدا فرو افكنده است . وانگهى مغيره كجا و رسول خدا (ص ) كجا كه مغيره ادعاى قرب به آن حضرت و اينكه آخرين كسى است كه با او تجديد عهد كرده است داشته باشد. خداوند متعال و مسلمانان مى دانند كه اگر آن جنايتى را كه انجام داد انجام نداده و همراهان خود را با مكر و تزوير نكشته بود و سپس براى اينكه پناهگاهى بيابد و به رسول خدا پناه آورد نمى بود، هرگز مسلمان نمى شد و پاى در مدينه نمى نهاد.
طبرى مى گويد: در مورد سن رسول خدا (ص ) اختلاف نظر است . بيشتر بر اين عقيده اند كه به هنگام رحلت شصت و سه ساله بوده است . گروهى هم شصت و پنج و گروهى شصت سال گفته اند. و اين چيزى است كه طبرى در تاريخ خود آن را ذكر كرده است .
محمد بن حبيب در كتاب امالى خود مى گويد: غسل پيامبر (ص ) را على عليه السلام و عباس ، كه خدايش از او خشنود باد، بر عهده داشتند و على عليه السلام پس از آن مى فرمود: هرگز عطرى خوشبوتر از بدن رسول خدا در آن روز نبوييده ام و چيزى درخشان تر از چهره اش نديده ام ، و دهان رسول خدا بازمانده چون دهان مردگان نديدم .
محمد بن حبيب مى گويد: على عليه السلام پس از پايان غسل پيامبر خم شد و چند بار چهره پيامبر (ص ) را ببوسد و مدتى دراز بدرد بگريست و چنين فرمود: پدر و مادر من فداى تو باد: به درستى كه به مرگ تو منقطع شد آنچه منقطع و بريده نشد به مرگ غير تو، از نبوت و خبردادن و خبر آسمانى . در مصيبت خود چنان ويژه شدى كه تسلى دهنده هر مصيبت ديگرى و سوگ تو چندان همگانى است كه مى گويى براى همه يكسان است . و اگر چنين نبود كه خود به شكيبايى فرمان داده و از بيتابى نهى فرموده اى ، هر آينه آب چشمه هاى اشك خود را بر تو روان مى ساختيم . ولى مرگ را نمى توان دفع كرد. اينك به تو از اندوه و ادبار و درد فتنه شكايت مى كنم كه آتش فتنه برانگيخته شده است و درد آن درد بزرگ است . پدر و مادر فداى تو باد، در پيشگاه خداى خود از ما ياد كن و ما را در ياد و همت خويش نگهدار.
سپس به چهره رسول خدا نگريست و خاشاكى در گوشه چشم آن حضرت ديد كه با زبان خود آن را پاك كرد و سپس پارچه را روى چهره پيامبر كشيد.
بسيارى از مردم ندبه و مويه گرى فاطمه عليهاالسلام ، به زور مرگ پدر بزرگوارش و روزهاى بعد را روايت كرده اند كه پاره يى از آن الفاظ مشهور است و از جمله اين كلمات است : واى پدرجان كه بهشت برين جايگاه اوست ، واى پدرجان كه پناهگاهش پيشگاه صاحب عرش است ، واى پدرجان كه جبريل به حضورش مى آمد، واى پدرجان كه پس از امروز ديگر او را نخواهم ديد.
برخى از مردم مى گويند فاطمه (ع ) اين مويه گرى را با نوعى از تظلم و دادخواهى و اندوه به سبب ستمى كه بر او رسيده بود مى آميخت و خداى به درستى اين كار داناتر است .
شيعيان روايت مى كنند كه گروهى از اصحاب طول گريستن فاطمه (ع ) را ناپسند شمردند و او را از آن نهى كردند و فرمان دادند از كنار مسجد به گوشه يى از گوشه هاى مدينه رود، و من اين را بعيد مى دانم و در حديث كم و بيشى و تحريف و تغيير وارد مى شود و من در مورد سران مهاجران چيزى جز خير نمى گويم .
(231) : از سخنان آن حضرت عليه السلام (315) كه با عبارت الحمدالله الذى لا تدركه الشواهد لا تحريه المشاهد و لا تراه النواظر شروع مى شود
در اين خطبه كه از خطبه هاى طولانى نهج البلاغه است و با عبارت سپاس خداوندى را كه حواس پنجگانه او را در نمى يابد و مكانها و انجمن ها او را محتوى نيست و بينندگان او را نمى بينند (316) آغاز مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات بر مبناى معتقدات معتزليان شرحى كلامى مى دهد و هر چند در اين شرح هيچگونه مبحث تاريخى و اجتماعى طرح نشده است ولى اشاره به چند نكته درباره محتواى اين شرح براى خوانندگان گرامى خالى از بهره نيست .
ابن ابى الحديد ضمن آنكه مى گويد حيرت و سرگردانى در جلال و بزرگى ذات بارى تعالى و توقف و درماندگى در حد محدودى ، كه حيطه عمل كرد عقل بشرى است ، چيزى است كه همواره عقلاى خردمند و فاضل به آن معترفند، اشعار بسيارى را كه خودش در اين باره سروده و به اصطلاح خود به آن نام مناجات داده است آورده است . اين شصت بيتى كه نقل كرده نمودارى است براى اظهارنظر نسبى درباره سبك شعر ابن ابى الحديد و ضمن آن بر فلاسفه و عقايد آنان در مورد بيان علت حرت فلك بر كسانى كه پنداشته اند پيامبر (ص ) با چشم خويش خداوند را رؤ يت كرده است سخت تاخته است .
نكته ديگر آن است كه چون در اين خطبه اميرالمومنين على عليه السلام فرمان داده است به چگونگى دقت شود و نيز درباره ملخ سخن رفته است ، ابن ابى الحديد با استفاده از كتاب الحيوان جاحظ بحثى خواندنى درباره مورچه هاى بسيار ريز و شگفتيهاى زندگى مورچگان و زندگى ملخ طرح كرده است كه در عين آنكه آميخته به افسانه هايى است ولى نكات خواندنى هم در آن آمده است . به عنوان مثال مواردى را كه مصرف اجزاء ملخ براى بيماريها سودمند است آورده و مى گويد خوردن ملخ براى عقرب گزيدگى سودبخش است و گفته اند اگر لاشه ملخ هاى كشيده قامت بر گردن كسى كه گرفتار تب و نوبه تبى كه هر چهار روز يك بار در بيمار ظاهر مى شود است آويخته شود سودمند خواهد بود. درباره چيرگى مورچه موريانه هم به محله ها و مناطقى از شهرها تا حدى كه مردم از آن محله كوچيده اند مطالبى آورده است ).
(232) : از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در توحيد
در اين خطبه كه با عبارت ما وحده من كيفه و لا حقيقته اصاب من مثله (آن كس كه براى خدا بيان كيفيت كند او را يگانه ندانسته است و كسى كه براى او مثل و مانندى بيان كند به حقيقت نرسيده است . شروع مى شود، اصول علم توحيد چندان جمع شده است كه خطبه هاى ديگر چنان نيست . (317)
در اين خطبه هم كه از خطبه هاى مفصل نهج البلاغه است ، ابن ابى الحديد هيچگونه بحث تاريخى ايراد نكرده است ، ولى خطبه را در چند بخش توضيح داده و تفسير كرده است و مباحث كلامى بسيار ارزنده يى را مطرح كرده است و سى اصل از اصول مربوط به توحيد بارى تعالى را آورده است كه همگى از منبع زلال كلام على عليه السلام سرچشمه گرفته است ). (318)
(233) : از سخنان آن حضرت عليه السلام اختصاص به وقايعى دارد كه پس از او واقع مى شود. (319)
در اين خطبه كه با عبارت الا بابى و امى هم من عدة اسماؤ هم فى السماء معروفة و فى الارض مجهولة هان ! پدر و مادرم فداى ايشان باد كه از آن شمارند كه نامهايشان در آسمان شناخته شده است و در زمين مجهولند شروع مى شود، ابن ابى الحديد چنين آورده است :
اماميه مى گويند منظور از آن شمار ائمه يازده گانه از فرزندان على عليه السلام است و ديگران مى گويند مقصود ابدال هستند كه اولياى خدا بر روى زمين مى باشند و ما ضمن مباحث گذشته در مورد قطب و ابدال به حد كافى توضيح داديم .
اينكه على عليه السلام مى گويد: نامهاى ايشان در آسمان معروف است يعنى فرشتگان معصوم ايشان را مى شناسند و خداوند متعال نامهاى آنان را به فرشتگان آموخته است . و در زمين در نظر بيشتر مردم نامهاى ايشان پوشيده است يعنى بدان سبب كه گمراهى بر بيشتر بشر چيره است . ابن ابى الحديد سپس پاره يى از الفاظ و جملات را شرح داده و براى آن مثل هاى پسنديده آورده است .
(235) (320) : از سخنان آن حضرت عليه السلام (321)
اين خطبه كه با عبارت فمن الايمان ما يكون ثابتا فى القلوب و منه ما يكون عوارى بين القلوب و الصدور (برخى از نوع ايمان چيزى است كه در دل جايگزين و پايدار است و برخى از آن عاريت ميان دلها و سينه هاست .)
(ابن ابى الحديد ضمن شرح اين خطبه مى گويد): على عليه السلام ايمان را به سه گونه تقسيم فرموده است :
اول ، ايمان حقيقى كه با برهان و يقين در دلها جايگزين و پايدار است .
دوم ، ايمانى كه با برهان و يقين ثابت نيست بلكه با دليل جدلى فراهم آمده است .
سوم ، ايمانى كه به برهان و قياس جدلى مستند نيست بلكه فقط بر سبيل تقليد و حسن ظن به گذشتگان است .
(آنگاه پس از توضيحاتى درباره ديگر جملات اين خطبه اهميت اهل بيت و ذريه پيامبر (ص ) را بيان كرده است . سپس در مورد اين گفتار اميرالمومنين عليه السلام كه در همين خطبه فرموده است : از من بپرسيد پيش از آنكه مرا از دست بدهيد كه من به راههاى آسمانى داناترم از راههاى زمينى ، توضيحى داده است كه ترجمه آن سودمند است . او مى گويد):
مردم همگى بر اين موضوع اجماع دارند كه اين سخن را هيچيك از اصحاب و هيچيك از عالمان بر زبان نياورده اند بجز على بن ابى طالب عليه السلام و موضوع اين اجماع را ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب آورده است .
مراد از اين سخن او كه همانا من به راههاى آسمانى داناترم از راههاى زمينى ، علوم ويژه يى است كه نسبت را تواتر اخبارى كه از امور غيبى داده و يك بار و صدبار نبوده ، ثابت كرده است ؛ تا آنجا كه هرگونه شك و ترديد را از ميان برده و معلوم شده است كه على عليه السلام آن را بر مبناى علم فرموده است و بر طريق اتفاق نبوده است ، و ما بسيارى از اين امور را در مباحث گذشته اين كتاب آورده ايم .
گروهى ديگر اين سخن را به گونه يى ديگر تاءويل كرده و گفته اند: مقصود على عليه السلام اين بوده است كه من به احكام شرعى و فتواهاى فقهى داناترم تا به امور دنيوى ، و از آن علوم به راههاى آسمانى تعبير كرده است كه احكام الهى است و از اين علوم به راههاى زمينى تعبير كرده است ولى همان تعبير نخستين كه ما كرديم آشكارتر است و فحواى كلام دلالت بر آن دارد كه مقصود همان است .
داستانى كه در بغداد براى يكى از واعظان پيش آمد:
در مورد اين سخن على عليه السلام كه فرموده است از من بپرسيد، يكى از اهل علم ، كه به او وثوق دارم ، داستانى برايم نقل كرد كه هر چند برخى كلمات عاميانه در آن است ، ولى متضمن نكاتى ظريف و لطيف و ادبى است .
او گفت : در نخستين روزهاى حكومت الناصر لدين الله ابوالعباس احمد بن المستضى ء بالله (322)، در بغداد واعظ مشهورى بود كه به مهارت و شناخت حديث و رجال معروف بود. پاى منبر او گروهى بسيار از عوام بغداد و برخى از فضلا جمع مى شدند. اين واعظ مشهور بود كه متكلمان و اهل نظر و بخصوص معتزله را بنا بر عادت حشويان و دشمنان عالمان علوم عقلى نكوهش مى كرد، و براى جلب رضايت عامه و گرايش به آنان از شيعيان هم منحرف بود. گروهى از سران شيعه با يكديگر اتفاق كردند كه كسى را بر او بگمارند تا از پاى منبر او پرسشهايى كند و او را مغلوب و شرمسار و در همان مجلس ميان مردم رسوا سازد. براى اهل منبر هم اين يك مساءله عادى است كه قومى برخيزند و از مسائلى سؤ ال كنند كه در پاسخ آن به زحمت و تكلف افتند.
سران شيعه پرسيدند و جستجو كردند كه چه كسى را داوطلب انجام آن كار كنند. در بغداد شخصى را به نام احمد بن عبدالعزيز كزى ، كه زبان آور بود و اندكى هم به كلام معتزله اشتغال و گرايش به تشيع داشت و پررو بود و از ادبيات هم آگهى داشت ، معرفى كردند. من اين شخص را در اواخر عمرش ديده ام . پيرمردى بود كه مردم براى تعبير خوابهاى خود پيش او آمد و شد داشتند. آنان او را احضار كردند و از او خواستند آن كار را انجام دهد و پذيرفت . روزى كه بر عادت هميشگى آن واعظ به منبر رفت و مردم هم از طبقات مختلف جمع شدند و مجلس آكنده از آنان شد، واعظ شروع به سخنرانى كرد و طولانى سخن گفت و همينكه ضمن سخنرانى خود به بيان صفات بارى تعالى پرداخت ، احمد بن عبدالعزيز كزى برخاست و به شيوه متكلمان معتزلى از او چند پرسش عقلى كرد. معلوم است كه واعظ جواب نظرى صحيحى نداشت و او را با خطابه و جدل و الفاظ مسجع پاسخ داد و گفتگوى بسيارى ميان ايشان رد و بدل شد. واعظ در آخر كلام خود گفت چشمهاى معتزليان لوچ است و صداى من در گوشهاى ايشان همچون طبل و سخنان من در دلهاى ايشان همچون تيرهاست . اى كسى كه با مبانى اعتزال حمله مى آورى ، واى بر تو! چقدر جست و خيز مى كنى ! آن هم بر گرد كسى كه عقلها او را درك نمى كنند.
چقدر بگويم ، چقدر بگويم ! اين فضوليهاى بى مورد را رها كنيد.
مجلس به لرزه درآمد و مردم بانگ شادى برداشتند و صداها بلند شد و واعظ خوشحال و خوشدل شد و به فصل ديگرى وارد شد و شطحياتى همچون شطحيات صوفيان گفت و ضمن آن مكرر گفت : سلونى قبل ان تفقدونى (از من بپرسيد پيش از آنكه مرا از دست بدهيد).
كزى برخاست و گفت : سرور من ما نشنيده ايم كه اين سخن را كسى جز على بن ابى طالب عليه السلام فرموده باشد و دنباله آن هم معلوم است . مقصود كزى از دنباله خبر اين سخن على عليه السلام است كه فرموده است : اين سخن را پس از من جز مدعى نخواهد گفت . واعظ كه همچنان در سرمستى شادى خود بود و مى خواست فضل خود را در مورد شناختن رجال حديث و راويان اظهار دارد گفت : كدام على بن ابى طالب ؟ آيا على بن ابى طالب بن مبارك نيشابورى ؟ يا على بن ابى طالب بن اسحاق مروزى ؟ يا على بن ابى طالب بن عثمان قيروانى ؟ يا على بن ابى طالب سليمان رازى ؟ و بدينگونه نه نام هفت يا هشت تن از راويان حديث كه نامشان و نام پدرشان على بن ابى طالب بود بر شمرد. در اين هنگام كزى برخاست ، از سمت راست مجلس هم يكى برخاست و از سمت چپ مجلس هم يكى ديگر و آماده پاسخگويى به واعظ شدند و حاضر شدند براى حميت و غيرت جانفشانى كنند و براى كشته شدن خود آماده گرديدند.
كزى گفت : سرورم درنگ كن و اى فلان الدين بس كن ! گوينده آن سخن على بن ابى طالب همسر فاطمه سرور زنان جهانيان است كه بر هر دو سلام باد، و اگر هنوز هم او را نمى شناسى او همان شخصى است كه چون پيامبر (ص ) ميان پيروان خود و افراد عادى عقد برادرى بست ، ميان او و خود عقد برادرى بست و مسجل ساخت كه على نظير و مانند اوست . آيا در باروبنه شما چيزى از اين فضيلت منتقل شده است ؟ يا در زمين شما چنين گياهى رسته است ؟
همينكه واعظ خواست با كزى سخن گويد، آن كس در سمت راست مجلس ايستاده بود فرياد برآورد و گفت : اى سرور من فلان الدين ! محمد بن عبدالله هم ميان نامها بسيار است ولى ميان ايشان كسى نيست كه خداوند متعال در شاءن او فرموده باشد: صاحب شما هرگز در ضلالت و گمراهى نبوده است و هرگز به هواى نفس سخن نمى گويد و سخن او هيچ غير از وحيى كه به او وحى مى شود نيست . همچنين على بن ابى طالب ميان اسامى بسيار است ، ولى ميان ايشان كسى نيست كه صاحب شريعت درباره اش فرموده باشد: منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون نسبت به موسى است ، جز اينكه پس از من پيامبرى نيست . و اين بيت را خواند:
آرى ممكن است ميان نامها و كنيه ها به شمار بسيارى كه مشترك است برخورد كنى ولى در سرشت و خوى از يكديگر مميزند.
واعظ به او توجه كرد كه پاسخش دهد و آن كس كه بر جانب چپ مجلس ايستاده بود فرياد برآورد و گفت : اى سرور فلان الدين ، سزاوار است كه تو او را نشناسى و تو در اينكه او را نشناسى معذورى :
چون بر شخص گول و كودن پوشيده بمانم ، عذرش موجه است و چشم كور مرا نمى بيند.
در اين حال مجلس مضطرب شد و همچون موج به حركت آمد و مردم به فتنه افتادند و عوام برجستند و بعضى به بعضى هجوم بردند و سرها برهنه و جامه ها دريده شد.
واعظ از منبر فرود آمد. او را به خانه يى بردند و درش را بستند. ياران خليفه آمدند و فتنه را فرو نشاندند و مردم بازگشتند و به خانه ها و پى كار خود رفتند الناصر لدين الله غروب آن روز فرمان داد احمد بن عبدالعزيز كزى و آن دو مرد را كه با او برخاسته بودند و گرفتند چند روزى آنان را زندانى كرد تا آتش فتنه فرو كشيد، و سپس ايشان را آزاد كرد.
(238) (323) : از سخنان آن حضرت عليه السلام در نكوهش ابليس
برخى از مردم اين خطبه را قاصعه نام نهاده اند. اين خطبه مشتمل بر نكوهش ابليس ، كه خدايش لعنت كند، مى باشد كه تكبر ورزيد و سجده بر آدم عليه السلام را انجام نداد و او نخستين كس است كه تعصب را آشكار ساخت و از لجبازى پيروى كرد، و نيز مشتمل بر تحذير مردم از پيمودن راه اوست .
در اين خطبه كه با عبارت الحمدالله الذى لبس العز و الكبرياء و اختارهما لنفسه دون خلقه (324)(سپاس آن خدايرا كه جامه عزت و بزرگوارى را در پوشيد و آن دو را براى خود بدون خلق خويش برگزيده است )، شروع مى شود، ابن ابى الحديد در يكصد و هفتاد صفحه مباحث مختلف لغوى و ادبى و تفسيرى و كلامى و برخى مطالب تاريخى ايراد كرده است ، او براى بيان مطلب خود در شرح اين خطبه تا آنجا كه توانسته است از آيات قرآنى بهره گرفته است و براستى همه مطالب آن در حد كمال و خواندنى است ، ولى چون فعلا قرار ما در ترجمه مطالب تاريخى است به همان قناعت مى شود.
ابى ابى الحديد در مورد اينكه شيطان در آغاز چگونه بوده است ، اين مطلب را از تاريخ طبرى چنين نقل كرده است ):
ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود روايات بسيارى را با سندهاى گوناگون از گروهى از صحابه نقل مى كند كه پادشاهى آسمان و زمين در اختيار ابليس بوده است ، و او از قبيله يى از فرشتگان بوده است كه نامشان جن بوده و از اين روى كه گنجوران بهشت بوده اند به اين نام ناميده شده اند، و ابليس سالارشان بوده است . اصل آفرينش ايشان از آتش سوزان بوده است . طبرى مى گويد: نام ابليس حارث بوده است و روايت شده است كه جن ساكن زمين بودند و در آن تباهى بار آوردند و خداوند ابليس را همراه لشكرى از فرشتگان به سوى آنان گسيل فرمود، كه آنان را كشتند و به جزيره هاى درياها تبعد كردند. آنگاه ابليس در خود احساس تكبر كرد و چون ديد كارى بزرگ كرده كه كس ديگرى جز او چنان نكرده است بر تكبر خود افزود. گويد: ابليس در عبادت سخت كوشا بود، و گفته شده است : نام او عزرايل بوده و خداوند متعال او را پيش از آفرينش آدم قاضى و داور ساكنان زمين قرار داده است و اين كار مايه غرور او گرديد. شيفتگى به عبادت و كوشش و داورى او ميان ساكنان زمين موجب آمد كه مرتكب گناه شود و سرپيچى كند، تا آنكه از او نسبت به آدم چنان كارى سر زد.
مى گويم (ابن ابى الحديد): شايسته و سزاوار نيست كه اين اخبار و امثال آنرا مورد تصديق قرار دهيم ، مگر آنچه كه در قرن آن عزيزى ، كه باطل را از هيچ سو در آن راه نيست آمده باشد، يا در سنت و نقل از قول كسى كه مراجعه به قول او لازم باشد. و در موارد ديگر دروغش بيشتر از راست است ، اين درهم گشوده است و هر كس هر چه بخواهد در امثال اين داستانها مى گويد.
(ضمن شرح اين جمله كه على عليه السلام فرموده است : و عليهما مدارع الصوف . (بر تن موسى و هارون جبه هاى پشمى بود)، ابن ابى الحديد چنين مى گويد):
ابوجعفر محمد بن حرير طبرى در تاريخ خود مى گويد: چون خداوند موسى و هارون را برانگيخت و فرمان داد پيش فرعون بروند، به مصر آمدند و بر در كاخ فرعون ايستادند و اجازه ورود خواستند. چند سال درنگ كردند. هر بامداد بر در كاخ مى آمدند و شامگاه برمى گشتند و فرعون از حال آنان آگاه نبود و كسى هم ياراى آن نداشت كه به فرعون درباره آن دو چيزى بگويد. موسى و هارون به نگهبانان و كسانى كه بر در كاخ بودند مى گفتند: ما فرستادگان پروردگار جهانيان به سوى فرعون هستيم ، تا آنكه سرانجام دلقك فرعون كه او را مى خنداند و با او شوخى مى كرد، گفت : اى پادشاه مردى بر در كاخ ايستاده و سخنى شگفت و بزرگ مى گويد و مى پندارد او را خدايى غير از تو است . فرعون با شگفتى پرسيد: بر در كاخ من ! گفت : آرى . فرعون گفت : او را بياوريد. موسى (ع ) در حالى كه عصايش را در دست داشت و برادرش هارون همراهش بود وارد شد و گفت : من فرستاده و رسول پروردگار جهانيان به سوى تو هستم و سپس تمام خبر را نقل كرده است .
اگر بپرسى چه خاصيتى در پشم و پشمينه پوشى است و چرا صالحان آن جامه را بر غير آن ترجيح مى دهند؟
مى گويم : در خبر وارد شده است كه چون آدم به زمين هبوط كرد نخستين جامه كه پوشيد از پشم گوسپندى بود كه خداوند برايش فرستاد و فرمانش داد آنرا بكشد، گوشتش را بخورد و پشمش را بپوشد كه آدم از بهشت برهنه بر زمين آمده بود. آدم آن گوسپند را كشت ، حواء پشم آنرا رشت و دو جامه فراهم شد؛ يكى را آدم پوشيد و ديگرى را حواء و بدين سبب شعار اوليا پوشيدن جامه پشمينه شد و صوفيه هم به همين كلمه منسوبند.
(ابن ابى الحديد ضمن شرح اين جمله كه مى فرمايد: سپس خداوند به آدم عليه السلام و فرزندانش فرمان داد كه آهنگ آن سرزمين مكه و بيت الحرام كنند، چنين مى نويسد):
اگر بپرسى مگر بيت الحرام به روزگار آدم عليه السلام موجود بوده است كه خداوند به آدم (ع ) و فرزندانش فرمان دهد كه آهنگ آن كنند و حج گزارند؟
مى گويم : آرى ارباب سيره و مورخان اينچنين روايت كرده اند. از جمله ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود از ابن عباس نقل مى كند كه چون خداوند متعال آدم را بر زمين فرو فرستاد به او وحى فرمود كه مرا در زمين و برابر عرشم حرمى است . آنجا برو و براى من خانه يى بساز و بر گرد آن طواف كن ، همانگونه كه ديدى فرشتگان بر گرد عرشم طواف مى كنند، و آنجاست كه من دعاى ترا و دعاى فرزندانى از ترا كه بر گرد آن طواف كنند برمى آورم .
آدم عرضه داشت : بارخدايا! من ياراى ساختن آنرا ندارم كه جاى آنرا نمى دانم . خداوند فرشته يى را براى او آماده و همراه ساخت و آن فرشته آدم را به سوى مكه برد. آدم در طول راه هر گاه سرزمينى خرم مى ديد، كه او را از آن خوش مى آمد، به فرشته مى گفت همانجا فرود آيد تا خانه را بسازد و فرشته مى گفت جايگاه آن خانه اينجا نيست ، تا آنكه او را به مكه آورد و آدم خانه كعبه را از سنگهاى پنج كوه ، كه عبارتند از طور سيناء و طور زيتون و لبنان و جودى و حراء بنا نهاد و پايه هاى اصلى خانه را از سنگهاى كوه حرا قرار داد. و چون از آن فراغت يافت فرشته او را به عرفات برد و همه مناسك را بدانگونه كه امروز مردم انجام مى دهند به او آموخت . آنگاه او را به مكه باز آورد و هفت بار بر گرد كعبه طواف و به سرزمين هند برگشت و درگذشت .
همچنين طبرى در تاريخ روايت مى كند كه آدم از سرزمين هند چهل بار پياده حج گزارد. و نيز روايت شده است كه كعبه از آسمان فرود آمده و از ياقوت يا مرواريد طبق اختلاف روايات بوده و بر همان صورت باقى مانده است ، تا آنكه به روزگار نوح عليه السلام ، زمين با گناهان تباه شد و طوفان آمد و كعبه بر آسمان شد و ابراهيم عليه السلام اين بنا را بر پايه همان بناى قديمى بنا نهاد.
همچنين طبرى از وهب بن منبه روايت مى كند كه آدم (ع ) پروردگار خويش را فرا خواند و عرضه داشت : بارخدايا آيا در اين زمين تو كس ديگرى جز من نيست كه ترا در آن تسبيح گويد و تقديس كند؟ خداوند فرمود: همانا به زودى گروهى از فرزندانت را چنان قرار مى دهم كه در زمين مرا ستايش و تقديس كنند و بزودى آنجا خانه هايى قرار مى دهم كه براى يادكردن من برافراشته مى شود كه خلق من در آن مرا تسبيح مى گويند و نام من در آنها برده مى شود. و بزودى يكى از آن خانه ها را به كرامت خويش ويژه مى كنم و نام خويش اختصاص مى دهم و آنرا خانه خود مى نامم و جلال و عظمت خويش را در آن جلوه گر مى سازم و با آنكه در همه چيز موجود و جلوه گرم ، آن خانه را حرم امن قرار مى دهم كه به حرمت آن هر كس و هر چيز كه بر گرد آن و فرود و فراز آن است محترم خواهد بود. هر كس به پاس حرمت من حرمت آن خانه را بدارد سزاوار كرامت من خواهد بود و هر كس اهل آن سرزمين را به وحشت اندازد و حرمت مرا بشكند سزاوار خشم من خواهد بود. و آن خانه را خانه يى قرار مى دهم كه فرزندان تو ژوليده موى و خاك آلود بر شتران و مركوبها از هر دره ژرف آهنگ آن مى كنند و با صداى بلند و فرياد تلبيه و تكبير مى گويند و هر كس قصد زيارت آن خانه كند و چيز ديگرى جز آنرا اراده نكند و به ديدار من آيد و خود را ميهمان من بداند، نيازش را بر مى آورم و بر عهده شخص كريم است كه ميهمانان و كسانى را كه به حضورش مى آيند گرامى دارد. اى آدم تا هنگامى كه زنده اى آن را آباد دار و سپس امت ها و نسلها و پيامبران از ميان فرزندانت امتى پس از امتى و نسلى پس از نسلى آنرا آباد مى دارند. (325)
گويد: سپس خداوند به آدم فرمان داد به سوى بيت الحرام كه براى او آنرا از آسمان به زمين آورده است برود و بر آن طواف كند، همانگونه كه فرشتگان را ديده است كه بر گرد كعبه طواف مى كنند. خانه كعبه در آن هنگام از مرواريد يا ياقوت بود و چون خداوند قوم نوح را غرق كرد، آنرا بر آسمان برد و اساس آن باقى ماند و خداوند محل آنرا براى ابراهيم عليه السلام مشخص ساخت و او آن را بنا كرد.
(ابن ابى الحديد سپس در شرح جمله فاعتبروا بحال ولد اسماعيل و بنى اسحاق و بنى اسرائيل عليهم السلام ... چنين آورده است ):
ممكن است كسى بگويد: كسى از فرزندان اسحاق و فرزندان يعقوب بنى اسرائيل را نمى شناسم كه خسروان و سزارها آنان را از مناطق خوش آب و هوا و مراكز زندگى به صحرا و جاى رستن علف درمنه تبعيد كرده باشند، مگر يهوديان خيبر و نضير و بنى قريظه و بنى قينقاع كه اينان گروههاى اندكى هستند و بشمار نمى آيند. وانگهى از فحواى خطبه چنين بر مى آيد كه مقصود ايشان نيستند، زيرا مى فرمايد: آنان را به حال پشم ريسى و كرك ريسى رها كردند و يا ساكن خانه هاى گلى و كلوخ شدند، در حالى كه ساكنان خيبر و بنى قريظه و بنى نضير داراى حصارها و برجها بودند و خلاصه آنكه كسانى كه خسروان و قيصرها آنان را از مناطق سبز و خرم به صحرا رانده اند و اهل پشم و كرك شده اند، فرزندان اسماعيل (ع ) هستند نه فرزندان اسحاق و يعقوب عليهماالسلام .
-
پاسخ اين اعتراض چنين است كه مقصود على عليه السلام . در اين جمله دقت به حال ايشان است چه مغلوب باشند و چه غالب . مغلوبان و شكست خوردگان فرزندان اسماعيل و غالبان و چيره شدگان فرزندان اسحاق و بنى اسرائيل هستند، زيرا خسروان از فرزندان اسحاق هستند و بسيارى از اهل علم نوشته اند كه ايرانيان از فرزندان اسحاق هستند و قيصرها هم از نسل همان بزرگوارند زيرا روميان فرزندزادگان عيص پسر اسحاق هستند، و بدين صورت ضمائرى كه پس از تشتت و تفرق آمده است به بنى اسماعيل برمى گردد.
و اگر بگويى بنى اسرائيل را در اين موضوع چه دخالتى بوده است ؟ مى گويم : در آن هنگام كه ايشان پادشاهان شام بودند و به روزگار اجاب و ديگر پادشاهان آنان چند بار با اعرابى كه فرزندزادگان اسماعيل بودند جنگ كردند و ايشان را از سرزمين شام بيرون راندند و وادار به اقامت در صحراى حجاز كردند. و تقدير سخن على عليه السلام اين است كه از احوال فرزندزادگان اسماعيل با فرزندزادگان اسحاق و اسرائيل پند بگيريد و در آغاز سخن بطور عموم از آنان نام برده و سپس تخصيص فرموده و گفته است : خسروان و قيصران كه همگان در زمره فرزندزادگان اسحاق هستند، و همه بنى اسرائيل را تخصيص نداده است ، از اين جهت كه اعراب پادشاهانى را كه از اعقاب يعقوب بودند نمى شناختند و لازم نبوده است كه على عليه السلام در اين خطبه نامهاى ايشان را بياورد، بر خلاف فرزندزادگان اسحاق كه اعراب پادشاهان ايشان يعنى ساسانيان و روميان را مى شناخته اند.
(در همين خطبه به مناسبت آنكه سخن از دختركان زنده بگور شده آمده است ابن ابى الحديد بحث زير را در آن باره آورده است كه از لحاظ اجتماعى و اطلاع اسباب آن بسيار سودمند است ).
فصلى درباره انگيزه هايى كه اعراب را به زنده به گور كردن دختران واداشت :
در مورد بنات موءودة چنين بوده است كه قومى از اعراب دختران را زنده بگور مى كردند. (326) گفته شده است آن گروه فقط بنى تميم بوده اند و سپس اين كار از آنان به همسايگان ايشان سرايت كرده است و هم گفته اند كه اين كار ميان بنى تميم و قيس و اسد و هذيل و بكر بن وائل معمول بوده است . گويند: و اين بدان سبب بود كه رسول خدا، كه درود و سلام بر او و آلش باد، بر آنان نفرين فرمود و عرضه داشت : پروردگارا گام خويش را استوار بر مضر بنه و قحطسالى همچون قحطساليهاى يوسف بر آنان قرار بده ، و آنان هفت سال گرفتار خشكسالى و قحطى شدند و كار به آنجا كشيد كه كرك شتران آميخته و آلوده به خون را مى خوردند و به آن علهز مى گفتند و از شدت تنگدستى و بينوايى دختران را در خاك مى كردند. و در اين مورد به اين آيه استدلال كرده اند كه خداوند فرموده است : فرزندانتان را از بيم فقر مكشيد (327)، و در جاى ديگر فرموده است : و نكشيد فرزندان خود را (328).
قومى ديگر گفته اند كه آنان دختران را به سبب تعصبى كه داشته اند مى كشته اند و چنين آورده اند كه قبيله تميم يك سال از پرداخت خراج به نعمان بن منذر خوددارى كردند. او برادر خود ريان را همراه لشكرى كه همه آنان از قبيله بكر بن وائل بودند به سوى ايشان گسيل داشت . چهارپايان و دامهاى آنانرا در ربودند و زنان و دختران را به اسيرى بردند. در اين مورد يكى از قبيله بنى يشكر چنين سروده است :
چون رايت نعمان را ديدند كه در حال پيش آمدن است ، گفتند: اى كاش نزديكترين خانه و جايگاه ما عدن مى بود.
بنى تميم به حضور نعمان آمدند و از او تقاضاى عطوفت كردند. بر ايشان رحمت آورد، و اسيران را به ايشان باز داد و گفت هر دخترى كه پدرش را برگزيد او را به پدرش باز دهند، ولى اگر صاحب خود را برگزيد او را با صاحبش بگذارند.
همگان پدران خويش را برگزيدند، جز دختر قيس بن عاصم كه او همان كسى را برگزيد كه او را سيره كرده بود و او عمرو بن مشمرخ يشكرى بود. در اين هنگام قيس بن عاصم منقرى تميمى نذر كرد كه براى او هيچ دخترى متولد نشود مگر اينكه او را زنده بگور كند، يعنى او را در خاك خفه كند، و چهره او را چندان زير خاك بپوشاند كه بميرد. و سپس گروهى از بنى تميم از او پيروى كردند و خداوند متعال به طريق سرزنش و ريشخند مى فرمايد: هنگامى كه از دختران زنده به گور شده سوال شود كه به چه گناهى كشته شدند (329) و حاكى از توبيخ كسى است كه آن كار را انجام داده است . نظير آيه 116 سوره مائده كه خطاب به عيسى (ع ) است كه آيا تو به مردم چنين گفته اى !
و از اشعار گزيده فرزدق در هجو جرير اين ابيات است :
مگر نمى بينى كه ابومعبد زرارة از قبيله ما يعنى بنى دارم است و آن كسى كه از زنده به گور كردن دختران منع كرد و فرزند را زنده نگه داشت و او را به خاك نسپرد از ماست ...
و در حديث كه صعصعة بن ناجية بن عقال ، (330) چون به حضور رسول خدا (ص ) رسيد، و گفت : اى رسول خدا من در دوره جاهلى كار پسنديده انجام مى دادم .
آيا آن كارها امروز براى من پاداش و ثوابى دارد؟ رسول خدا فرمود: چكار كرده اى ؟ گفت : دو ناقه خود را كه ده ماهه بردار بودند گم كردم . سوار شتر نرى شدم و به جستجوى آن دو پرداختم خانه يى دور افتاده به نظرم رسيد آهنگ آنجا كردم . ناگاه پيرمردى را ديدم كه كنار خانه نشسته است . از او درباره آن دو ناقه پرسيدم . گفت : چه داغ و نشانى دارند؟ گفتم : داغ ميسم بنى دارم . گفت : آن دو پيش من هستند، و خداوند گروهى از خويشاوندان ترا از قبيله مضر با آن دو زنده ساخت . من نشستم تا آن دو ناقه را براى من بياورد. در همين هنگام پيرزالى از درون خانه بيرون آمد. آن مرد به او گفت چه زاييد؟ اگر پسر است در اموال خود ما شريك باشد و اگر دختر است او را زنده به گور كنيم . آن زن گفت : دختر زاييد. من به آن مرد گفتم : آيا اين نوزاد را مى فروشى ؟ گفت : مگر اعراب فرزندانشان را مى فروشند! من گفتم : آزادى او را نمى خرم بلكه زندگى او را مى خرم . گفت : به چند مى خرى ؟ گفتم : هر چه شما مى گوييد. گفت : به دو ناقه و يك شتر نر، گفتم : باشد، به شرطى كه اين شتر نر من و نوزاد را به خانه ام ببرد. گفت : باشد فروختم . و من آن نوزاد دختر را از او به دو ناقه و يك شتر نجات دادم ، و همان دختر هم اينك به تو ايمان آورده است و اين براى من ميان عرب سنت و معمول شد كه هر دختر نوزادى را به دو ناقه ده ماهه باردار و يك شتر نر بخرم و تا كنون دويست و هشتاد دختر را نجات داده ام . پيامبر (ص ) فرمود: چون آن كار را براى رضاى خداى انجام نداده اى براى تو سودى ندارد و اگر در مسلمانى خويش كار نيكو انجام دهى پاداش داده مى شوى . (331)
زبير بن بكار در الموفقيات مى نويسد ابوبكر در دوره جاهلى به قيس بن عاصم منقرى گفت : چه چيزى ترا بر زنده به گور كردن دختران وا مى دارد؟ گفت : ترس اينكه كسى مثل تو بر آنان سالار شود.
(ابن ابى الحديد سپس ضمن شرح اين عبارت از اين خطبه كه مى گويد: فاما الناكثون فقد قاتلت و اما القاسطون فقد جاهدت و اما المارقه فقد دوخت ... اما با پيمان گسلان بدرستى كه جنگ كردم و با تبهكاران جهاد كردم و اما خوارج را بدرستى كه نابود ساختم ... چنين مى گويد):
اين موضوع ثابت شده و قطعى است كه پيامبر (ص ) به على عليه السلام فرموده است : بزودى پس از من با ناكثين و قاسطين و مارقين جنگ خواهى كرد. (332) منظور از ناكثين كسانى هستند كه جنگ جمل را پديد آوردند و بيعت على عليه السلام را شكستند و پيمان گسستند و مقصود از قاسطين مردم شامند كه در جنگ صفين شركت كردند و مقصود از مارقين خوارج هستند كه در نهروان با او جنگ كردند. و خداوند متعال درباره اين سه گروه چنين فرموده است : هر آنكس پيمان بگسلد همانا بر زيان و هلاك خويش اقدام كرده است (333) و نيز فرموده است : و اما ستمكاران آتشگيره دوزخ شده اند (334) و پيامبر (ص ) فرموده اند از اصل و ريشه اين شخص قومى از دين چنان بيرون مى روند كه تير از كمان بيرون مى جهد. يكى از شما بر چوبه تير مى نگرد، چيزى نمى يابد. و بر دنباله و پرهايى كه به آن است مى نگرد، چيزى نمى يابد كه از ميان چرك و خون گذشته و نفوذ كرده است . و اين خبر خود يكى از نشانه هاى پيامبرى رسول خدا (ص ) از اخبار مفصل آن حضرت به امور غيبى و نهانى است .
اما در مورد شيطان ردهة كه در اين عبارت على (ع ) آمده است گروهى گفته اند مقصود ذوالثديه است كه سالار خوارج بوده است . و در همين مورد خبرى را از پيامبر (ص ) نقل مى كند و از جمله كسانى كه اين موضوع را گفته اند، جوهرى مولف كتاب الصاح است . آنان مى گويند: ذوالثديه با شمشير كشته نشده است و خداوند روز جنگ نهروان بر او صاعقه يى فرو فرستاده است و على عليه السلام هم در اين سخن خود به همين موضوع تصريح كرده و فرموده است : بدرستى كه كفايت كردند مرا از او با فريادى كه طپش دل و سينه اش را شنيدم .
قومى ديگر گفته اند: شيطان ردهة يكى از شيطانهاى سركش و از ياران دشمن خدا ابليس است ، و آنان هم در اين باره خبرى از پيامبر (ص ) نقل مى كنند و اينكه پيامبر (ص ) از او به خدا پناه مى برده است .
لغت ردهه به معنى گودال در كوه است كه آب در آن جمع مى شود و اين هم نظير سخن پيامبر (ص ) در مورد شيطان عقبه منى است كه از او به ازب العقبة تعبير فرموده اند. شايد هم ازب العقبة همان شيطان ردهه است كه گاهى از او به اين صورت و گاه به آن صورت تعبير شده است .
برخى ديگر گفته اند: شيطان ردهه شيطان سركشى است كه به صورت مار در مى آيد و در گودال زندگى مى كند و اين را از لفظ شيطان ، كه يكى از معانى آن مار است ، گرفته اند. نظير شيطان الحماطة كه حماطه نام درختى است كه مى گويند مارهاى بسيارى بر آن زندگى مى كنند.
در اين بخش از گفتار على عليه السلام منظور از بقيه يى كه از ستمگران باقى مانده است ، معاويه و ياران اوست كه آن حضرت از عهده همه آنان بر نيامده بود و جنگ ميان او و ايشان با تزوير حكميت متوقف شده بود و بعد هم مى فرمايد: اگر خداوند مرا عمر دهد هر آينه بر آنان پيروز خواهم شد و دولت براى من بر ايشان خواهد بود.
پس از اين مبحث ابن ابى الحديد بحثى كلامى را كه ميان قاضى عبدالجبار معتزلى و سيدمرتضى درباره امامت ابوبكر صورت گرفته ، بدين معنى كه قاضى عبدالجبار در كتاب المغنى با استناد به آيه پنجاهم يا پنجاه و سوم بنا بر اختلاف شماره آيه سوره مائده اصرار مى ورزد كه در شاءن ابوبكر و يارانش نازل شده است او شايسته منصب امامت است . و سيدمرتضى در كتاب الشافى اين موضوع را مستندا رد مى كند. مطالعه اين احتجاج نشان دهنده دقت و نكته سنجى و عظمت علمى بزرگان مكتب تشيع در قبال بززگان معتزله است و نمودارى براى چگونگى بحث و احتجاج بدون ستيز و لجاج و بدور از هر نوع توهين و لعن و نفرين و بسيار آموزنده است ، ولى چون در حيطه كار اين بنده و جزء امور تاريخى نيست فعلا از ترجمه آن خوددارى شد و اميدوارم اهل نظر از استفاده از متن عربى غافل نباشند، خداوند متعال به همه توفيق ارزانى فرمايد.
ابن ابى الحديد سپس ضمن شرح اين جمله از اين خطبه كه مى فرمايد: و قد علمتم موضعى من رسول الله صلى اللّه عليه و آله بالقرابة القريبة و المنزلة الخصيصة (و بدرستى كه شما جايگاه مرا از رسول خدا كه درود خداوند بر او و آل او باد به خويشاوندى بسيار نزديك و منزلتى بسيار ويژه مى دانيد).
پس از توضيح لغات و اصطلاحات دو مبحث تاريخى زير را آورده است ):
پيوستگى على به پيامبر (ص ) در دوره كودكى خود
اين خويشاوندى و قرابت بسيار نزديك ، كه ميان على (ع ) و پيامبر (ص ) بوده است ، ويژه اوست نه ديگر عموها. پيامبر (ص ) او را در دامن خويش پرورانده است و على (ع ) به هنگام اظهار دعوت پيامبر از آن حضرت حمايت كرده و يارى داده است بدون اينكه كسى ديگر از بنى هاشم چنان كرده باشد. وانگهى ميان آن دو چنان پيوند فرخنده يى صورت گرفته است كه چنان نسل فرخنده يى پديد آمده است كه در دامادهاى ديگر چنان نبوده است و ما اينك آنچه را كه سيره نويسان در اين باره نوشته اند مى آوريم :
طبرى در تاريخ خود مى گويد: ابن حميد از سلمه ، از محمد بن اسحاق ، از عبدالله بن نجيح ، از مجاهد نقل مى كند كه مى گفته است : از نعمتهاى خداوند و حسن صنع و اراده خير بارى تعالى نسبت به على بن ابى طالب عليه السلام اين بود كه قريش را خشكسالى و قحطى دشوارى در رسيد. ابوطالب نانخور بسيار داشت و عائله مند بود. پيامبر (ص ) به عباس بن عبدالمطلب ، كه از توانگرترين و آسوده ترين افراد بنى هاشم بود، فرمود: اى عباس ! برادرت ابوطالب عائله مند است و مى بينى كه از اين قحطسالى چه بر سر مردم آمده است . بيا برويم و بار او را سبك و از نانخورهاى او بكاهيم . من يك فرد از افراد خانواده اش را بر عهده مى گيرم و تو فرد ديگى را بر عهده بگير و هزينه آن دو را از او كفايت كنيم . عباس گفت : آرى . آن دو پيش ابوطالب رفتند و به او گفتند: مى خواهيم از بار تو و نانخورهاى تو بكاهيم تا اين سختى كه مردم گرفتار آن شده اند برطرف شود. ابوطالب گفت : عقيل را براى من بگذاريد و هر چه مى خواهيد بكنيد. پيامبر (ص ) على را گرفت و او را به خانه خود برد و عباس جعفر را، كه خدايش از او خشنود باد، به خانه خود برد، و بدينگونه على بن ابى طالب عليه السلام همواره تا هنگامى كه پيامبر (ص ) را خداوند به رسالت برانگيخت با او بود و على (ع ) از رسول خدا پيروى كرد و آن حضرت را تصديق و به پيامبرى او اقرار كرد. جعفر هم همواره در خانه عباس بود، تا آنگاه كه مسلمان و از عباس بى نياز شد.
طبرى مى گويد: همچنين ابن حميد براى ما از سلمه ، از محمد بن اسحاق ، حديث كرد كه مى گفته است : هر گاه وقت نماز مى رسيد پيامبر (ص ) به دره هاى مكه مى رفت و على بن ابى طالب عليه السلام هم با او مى رفت و اين كار از ابوطالب و ديگر عموهايش پوشيده انجام مى شد و آن دو همانجا نمازهاى خود را مى گزاردند و چون شب مى شد باز مى گشتند و اين كار مدتها و تا هنگامى كه خداوند مقرر فرموده بود صورت مى گرفت .
سپس ابوطالب آنان را در حالى كه نماز مى گزاردند ديد و به پيامبر گفت : اى برادرزاده ! اين چه آيينى است كه مى بينم به آن گرويده اى ؟ فرمود: اى عموجان ! اين آيين خدا و فرشتگان و پيامبران او و آيين پدرمان ابراهيم است . يا فرموده است : و خداوند مرا با اين آيين به پيامبرى به سوى بندگان گسيل فرموده است . و تو اى عمو سزاوارترين كسى هستى كه من نصيحت را براى او ارزانى دارم و او را به هدايت فرا خوانم و سزاوارترين كسى هستى كه بايد تقاضاى مرا بپذيرد و مرا بر آن كار يارى دهد. ابوطالب گفت : اى برادرزاده ! اينك نمى توانم كه از آيين خود و پدرانم و آنچه ايشان بر آن بوده اند جدا شوم ، ولى به خدا سوگند تا هنگامى كه زنده باشم چيزى كه آنرا ناخوش بدارى به تو نخواهد رسيد.
طبرى مى گويد: و همينها كه نام بردم روايت مى كنند كه ابوطالب به على عليه السلام فرمود: پسرجان ، اين چه آيينى است كه برآنى ؟ گفت : پدرجان من ، به خدا و رسول خدا ايمان آورده ام و آنچه را آورده است تصديق كرده ام و همراه او براى خدا نمازگزارده ام . آورده اند كه ابوطالب به على فرموده است : همانا كه او جز به خير و صلاح فرا نمى خواند، همراهش باش . (335)
همچنين طبرى در تاريخ خود مى گويد: احمد بن حسين ترمذى از عبدلله بن موسى از علاء از منهال بن عمر و از عبدالله بن عبدالله براى ما نقل كرد كه مى گفته اند: شنيديم على عليه السلام مى گفت : من بنده خدا و برادر رسول خدا و صديق اكبرم . اين سخن را پس از من كسى نمى گويد مگر دروغگوى افترازننده . من هفت سال پيش از مردم نماز گزارده ام . (336)
در روايت كس ديگرى غير از طبرى آمده كه على فرموده است : من صديق اكبر و فاروق اول هستم كه پيش از ابوبكر مسلمان شده ام و هفت سال پيش از او نماز گزارده ام . گويا على (ع ) راضى نبوده كه از عمر نام ببرد و او را شايسته اينكه با خود مقايسه كند نمى ديده است و اين بدان سبب است كه اسلام عمر متاءخر است .
فضل بن عباس كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: از پدرم پرسيدم پيامبر (ص ) نسبت به كداميك از پسران خود محبت بيشترى داشت ؟ گفت : نسب به على بن ابى طالب عليه السلام . گفتم : پدرجان ! من در مورد پسرانش پرسيدم . گفت : پيامبر (ص ) نسبت به على از همه پسران خود بيشتر محبت و راءفت داشت : از هنگام كودكى على حتى يك روز هم نديديم از او جدا باشد، مگر هنگامى كه براى خديجه به سفر مى رفت . و ما هيچ پدرى را نديده ايم كه نسبت به پسرى مهربان تر از پيامبر نسبت به على باشد و هيچ پسرى را هم مطيع تر از على نسبت به پيامبر نديده ايم .
حسين بن زيد بن على بن حسين عليهم السلام (337) مى گويد: از پدرم زيد عليه السلام شنيدم كه مى گفت : پيامبر (ص ) قطعه كوچكى از گوشت يا خرما را نخست در دهان مى نهاد و ملايم مى كرد و سپس به دهان على عليه السلام ، كه كودكى خردسال و در دامنش بود، مى نهاد و پدرم على بن حسين عليه السلام نسبت به من همينگونه رفتار مى فرمود و چيزى از گوشت ران كه بسيار گرم بود برمى داشت و آنرا در هوا سرد مى كرد، يا بر آن مى دميد تا سرد شود، سپس در دهان من مى نهاد. آيا بر من از حرارت يك لقمه مى ترسيد و از حرارت آتش دوزخ من نمى ترسيد. اگر آنچنان كه اين گروه مى پندارند برادرم به وصيت پدرم امام بود، پدرم اين موضوع را به من مى گفت و مرا از آتش دوزخ حفظ مى فرمود.
جبير بن مطعم مى گويد: در حالى كه كودك و در مكه بوديم پدرم ، مطعم بن عدى ، به ما مى گفت : آيا محبت اين پسرك يعنى على را نسبت به محمد (ص ) و پيرويش از او كه بيشتر از پدرش هست مى بينيد؟ سوگند به لات و عزى دوست مى دارم او پسرم باشد، (338) در قبال همه جوانان بنى نوفل .
سعيد بن جبير روايت مى كند و مى گويد: از انس بن مالك پرسيدم اين سخن عمر را درباره اين شش تن افراد شوروى كه مى گويد: پيامبر (ص ) رحلت فرمود در حالى كه از ايشان راضى بود، چگونه تعبير مى كنى ؟ مگر پيامبر از ديگر اصحاب خود راضى نبوده است ! گفت : پيامبر (ص ) رحلت فرمود در حالى كه از بسيارى از اصحاب خود راضى بود، ولى از اين شش تن رضايت بيشترى داشت . گفتم : پيامبر (ص ) كداميك از اصحاب خود را ستوده تر مى دانست . گفت : هيچكس ميان ايشان نبود، مگر اينكه پيامبر در موردى بر او خرده گرفته بود، يا كارى از كارهاى او را ناستوده دانسته بود، مگر دو تن كه آنان على بن ابى طالب (ع ) و ابوبكر بن ابى قحافه بودند، و آن دو از هنگامى كه خداوند آيين اسلام را آورده است هرگز مرتكب كارى نشدند كه رسول خدا (ص ) را ناراحت سازند.
ذكر احوال رسول خدا (ص ) در دوره كودكى و نوجوانى
اينك شايسته است كه آنچه را درباره رسول خدا (ص ) و حفظ و نگهداشت آن حضرت وسيله فرشتگان آمده است بيان داريم ، تا آنكه توضيحى و شرحى براى اين جمله على عليه السلام باشد كه در اين خطبه فرموده است : و بدرستى كه خداوند از آن هنگام كه پيامبر (ص ) از شير باز گرفته شده بود بزرگترين فرشته از فرشتگان خود را قرين او فرمود و نيز موضوع مجاورت آن حضرت در كوه حراء و همراه بودن على عليه السلام را با ايشان در آنجا توضيح دهيم و اينكه در آن هنگام هيچكس و هيچ خانواده جز رسول خدا و على و خديجه مسلمان نبودند و شنيدن شيون شيطان را و اينكه على عليه السلام وزير مصطفى صلوات الله عليه بوده است را بيان داريم . اما در مورد مقام نخست ، محمد بن اسحاق يسار در كتاب السيرة النبوية و محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود آورده اند كه حليمه دختر ابوذويب كه از قبيله بنى سعد است و مادر رضاعى رسول خدا (ص ) است و آن حضرت را شير داده است مى گويد: از سرزمين خود همراه و پسر شيرخوارش با گروهى از زنان قبيله بنى سعد بن بكر در سالى كه از خشكى و قحطى هيچ چيز باقى نگذاشته بود و براى گرفتن كودكان شيرخوار به مكه آمده اند. گويد: من بر ماده خرى خاكسترى بسيار لاغر بيرون آمدم و همراه ما شتر ماده پيرى بود كه يك قطره شير هم نمى داد و همگى تمام شب را از گريه پسرك شيرخوارم كه از گرسنگى مى گريست نمى توانستيم بخوابيم . پستانهاى خودم آنقدر شير نداشت كه كودك را كفايت كند و ماده شتر ما هم شيرى نداشت كه به مصرف خوراك طفل برسد، ولى به هر حال اميد گشايش و آسايش داشتيم . من كه با همان ماده خر بودم به سبب لاغرى و سستى از كاروان عقب مى ماندم و اين كار بر آنان گران آمد. سرانجام به مكه رسيديم و در جستجوى كودكان شيرخواره برآمديم .
هيچيك از زنان كاروان ما نبود مگر محمد (ص ) را بر او عرضه داشته بودند، ولى همينكه گفته بودند اين پسر يتيم است ، از پذيرفتن او خوددارى كرده بود و اين بدان سبب است كه ما معمولا از پدر كودك انتظار خير و نيكى داريم و مى گوييم براى كودك يتيم از مادر و جدش چه كارى ساخته است و گرفتن محمد (ص ) را خوش نداشتيم . هيچيك از زنانى كه همراهم بودند باقى نماند مگر اينكه كودك شيرخوارى را گرفت غير از من . و چون آهنگ بازگشت كرديم من به شوهرم گفتم : به خدا سوگند خوش نمى دارم از ميان همه همراهانم من بدون آنكه شيرخواره يى را گرفته باشم برگردم و به خدا سوگند مى روم و همان كودك يتيم را مى گيرم . گفت : عيبى ندارد كه اين كار را انجام دهى و شايد خداوند در وجود او براى ما بركتى قرار دهد.
اين بود كه رفتم و او را گرفتم و چاره نبود كه كودكى جز او پيدا نكردم . گويد: چون محمد (ص ) را قبول كردم ، كنار بارهاى خود برگشتم و همينكه او را در دامن خويش نهادم هر دو پستانم چنان پرشير شد كه او و برادرش (پسر خودم ) هر دو خوردند و سير شدند. پيش از آن شبها از گريه كودكم به سبب گرسنگى نمى خوابيديم و آن شب راحت خفت . شوهرم برخاست و كنار ماده شتر رفت و چون نگريست پستانش را آكنده از شير ديد، و چندان شير از آن دوشيد كه خودش و من خورديم و سيراب و سير شديم و آن شب را به بهترين وجه گذارديم . گويد: چون صبح كرديم ، شوهرم گفت : اى حليمه ! ترا به خدا سوگند مى دانى كه چه نوزاد فرخنده يى را گرفته اى ؟ گفتم : به خدا سوگند كه اميدوارم چنان باشد. آنگاه حركت كرديم . من بر همان ماده خرم سوار شدم و محمد (ص ) را همراه خود داشتم و به خدا سوگند چنان به سرعت راه را مى پيمودم كه هيچيك از خرهاى ايشان به پاى ماده خر من نمى رسيد و چنان شد كه زنان همراه من مى گفتند: اى دختر ابوذؤ يب ! چه خبر است كمى آهسته تر رو و درنگ كن . مگر اين ماده خر تو همانى نيست كه بر آن از سرزمين خود بيرون آمدى ؟ مى گفتم : چرا، به خدا سوگند همان است . و مى گفتند: در اين صورت به خدا سوگند كه براى آن شاءن خاصى است .
حليمه گويد: سرانجام به منازل خود كه در سرزمينهاى قبيله بنى سعد است رسيديم و من ميان تمام سرزمين عرب جايى را خشك تر از آنجا نمى دانم ، ولى از هنگامى كه او را با خود آورديم ، گوسپندهاى من شامگاه برمى گشتند در حالى كه سير بودند و پستانهايشان آكنده از شير بود و مى دوشيديم و مى نوشيديم و در همان حال هيچكس ديگر يك قطره شير هم در پستانى نمى يافت كه بدوشد. چنان شد كه ساكنان محل به شبانهاى خود مى گفتند شما را چه مى شود؟ شما هم دامهاى خود را همانجا بچرانيد كه شبان دختر ابوذؤ يب مى چراند و چنان مى كردند باز هم گوسپندانشان گرسنه و بدون يك قطره شير برمى گشتند و گوسپندان من سير و پرشير باز مى آمدند، و ما همواره از جانب خداوند متعال خير و بركت و افزونى براى محمد (ص ) مى ديديم ، تا آنكه دو سال او سپرى شد و من او را از شير گرفتم و چنان رشد و نمود مى كرد كه ديگر كودكان چنان نبودند و هنوز به دو سالگى نرسيده بود كه پسربچه چابكى بود. او را پيش مادرش آمنه دختر وهب برگردانديم و بسيار آرزومند بوديم كه همچنان ميان ما باشد كه بركات بسيارى از او ديده بوديم .
با مادرش گفتگو كرديم و به او گفتيم : چه خوب است او را تا هنگامى كه برومند شود پيش ما باقى بگذارى كه ما از بيمارى و بدى هواى مكه بر او مى ترسيم و چندان پافشارى كرديم كه او را با ما برگرداند.
ما با محمد (ص ) به سرزمين بنى سعد برگشتيم و به خدا سوگند چند ماه پس از آن محمد (ص ) همراه برادرش ميان برده هاى ما كه پشت خانه هايمان مى گشتند بودند و ناگاه برادرش دوان دوان پيش ما آمد و به من و پدرش گفت هم اينك دو مرد كه جامه هاى سپيد بر تن داشتند پيش برادر قرشى من آمدند او را گرفتند و دراز دادند و شكمش را دريدند و درون شكمش را به هم ريختند. حليمه مى گويد: من و پدرش دوان دوان خود را پيش او رسانديم . محمد (ص ) را ديديم با چهره گرفته . (339) من او را در آغوش كشيدم پدرش هم او را در آغوش كشيد و گفتيم : پسرجان ترا چه شده است ؟ گفت : دو مرد كه جامه سپيد بر تن داشتند پيش من آمدند و درازم دادند. سپس شكمم را دريدند و در آن چيزى را جستجو مى كردند كه ندانستم چه بود.
حليمه گويد: او را به خيمه خود آورديم و پدرش (يعنى پدر رضاعى ) به من گفت : اى حليمه ! بيم آن دارم كه اين پسرك ديوزده باشد، او را به خانواده اش برگردان . گويد: او را برداشتم و با خود پيش مادرش بردم . گفت : چه چيزى ترا بر آن واداشت كه او را بياورى ؟ اى دايه مهربان ، تو كه اصرار داشتى او پيش تو بماند!
گفتم : خداوند اين پسرم را به حد رشد رسانده است و آنچه بر عهده من بود انجام داده ام و اينك از پيشامدها بر او بيمناكم و همانگونه كه تو دوست مى دارى ، اينك او را به تو مى سپارم . مادرش گفت : شايد بر او از ديو و شيطان بيم زده شده اى ؟ گفتم : آرى . گفت : هرگز كه به خدا سوگند شيطان را بر او راهى نيست و اين پسرم را شاءن خاصى است . آيا خبر او را به تو بگويم ؟ گفتم : آرى . نه گفت : چون به او باردار شدم ، چنين ديدم كه نورى از من سرزد كه كاخ هاى منطقه بصراى شام را روشن ساخت و در دوره باردارى هيچ حملى را به اين سبكى و آسانى نديده بودم و به هنگام ولادت چون بر زمين رسيد دستهايش را بر زمين نهاد و سرش را بسوى آسمان برافراشت . او را بگذار و خوش و سعادتمند برو.
طبرى در تاريخ خود از شداد بن اوس (340) روايت مى كند كه مى گفته است : رسول خدا (ص ) درباره خويشتن سخن مى گفت و آنچه را كه در دوره كودكى در سرزمين قبيله بنى سعد بر سرش آمده بود بيان مى فرمود.
گويد: پيامبر فرمود چون متولد شدم ميان بنى سعد دوران شيرخوارى خود را گذراندم روزى كه همراه تنى چند از كودكان همسال خود از اهل خويش دور شده بوديم و در گوشه صحرا سنگهاى ريز را به هدف مى زديم (يا تيله بازى مى كرديم ) سه تن جلو من آمدند كه طشتى زرين و آكنده از برف همراه داشتند، آنان مرا از ميان يارانم گرفتند، دوستانم گريزان خود را كنار صحرا رساندند، سپس پيش آن سه نفر برگشتند و گفتند: هدف و خواسته شما در مورد اين پسربچه چيست ؟ او از ما نيست و فرزند سرور قريش است كه ميان ما دوران شيرخوارگى خويش را گذرانده است . پسرى يتيم است كه پدر ندارد. كشتن او براى شما چه نتيجه يى دارد و چه بهره يى از آن مى بريد! و اگر بناچار كشنده اوييد، هر كدام ما را كه مى خواهيد انتخاب كنيد و به جاى او بكشيد و اين پسربچه را رها كنيد كه يتيم است . و چون كودكان ديدند كه آن قوم پاسخى به آنان نمى دهند، شتابان و گريزان به سوى افراد قبيله برگشتند كه آنان را آگاه سازند و يارى بطلبند.
در اين هنگام يكى از آن سه تن پيش آمد و مرا ملايم دراز داد و از پايين قفسه سينه تا زير نافم را شكافت ، من مى نگريستم و هيچ احساس ناراحتى نمى كردم .
او احشاء مرا بيرون آورد و با آن برف كه همراه داشتند نيكو شست و بر جاى خود برگرداند، نفر دومى به اولى گفت : كنار برو. او كنار رفت و شخص دوم دست ميان قفسه سينه ام كرد قلب مرا بيرون آورد و من همچنان مى نگريستم او قلب مرا شكافت و لخته خون سياهى از آن بيرون آورد و دور انداخت . آنگاه دست خود را به جانب راست خويش دراز كرد، گويى چيزى دراز كرد، گويى چيزى را مى خواست بگيرد و ناگاه در دست او خاتمى از نور ديدم كه چشم بينندگان از پرتوش خيره مى ماند و دلم را با آن خاتم مهر كرد و سپس قلبم را به جاى خود نهاد و من روزگاران درازى سردى و خوشى آنرا در دل خود احساس مى كردم . آنگاه نفر سوم به دومى گفت كنار برو و خود بر محل شكاف ، كه از زير قفسه سينه تا پايين نافم بود، دست كشيد و آن زخم التيام يافت و دستم را گرفت و مرا با نرمى بلند كرد و به شخص اول ، كه سينه ام را شكافته بود، گفت : او را با ده تن از امتش وزن كن و بسنج . چنان كرد و من از آن ده تن فزون بودم . گفت : رهايش كنيد كه اگر او را با همه افراد امتش بسنجيد بر همگان فزونى خواهد داشت .
آن سه تن در اين هنگام مرا به سينه خود چسباندند و سر و ميان دو چشم مرا بوسيدند و گفتند: اى حبيب خدا، مترس و اگر بدانى چه خيرى براى تو اراده شده است چشمانت روشن خواهد شد. در همان حال ناگاه ديدم افراد قبيله همگان آمدند و مادرم يعنى مادر شيرى و دايه ام پيشاپيش آن حركت مى كند و با صداى بلند فرياد مى كشد: اى واى بر پسرك ضعيف من ! آن سه تن خم شدند و سر و ميان چشمهايم را بوسيدند و گفتند: اى آفرين و خوشا بر ضعيفى كه تو باشى ! آنگاه دايه ام بانگ برداشت و گفت : اى واى بر پسرك تنها و يكتاى من ! آن فرشتگان همچنان خم شدند و مرا بر سينه خود چسباندند و سر و ميان دو چشم مرا بوسيدند و گفتند: اى آفرين و خوشا بر تنها و يكتايى كه تو تنها باشى . تو تنها نيستى كه خداى و فرشتگان و مومنان زمين همراه تو هستند. آنگاه دايه ام بانگ برداشت كه واى بر يتيم من از ميان همه يارانت مستضعف بودى و به سبب همين ضعف كشته شدى ! آن فرشتگان همچنان خم شدند و مرا بر سينه خود چسباندند و سر و ميان دو چشم مرا بوسيدند و گفتند: اى آفرين و خوشا بر يتيمى چون كه چه قدر در پيشگاه خداوند گرامى هستى ! اى كاش مى دانستى چه خبرى نسبت به تو اراده شده است . گويد: در اين هنگام افراد قبيله كنار وادى رسيدند و همينكه چشم مادر شيرى من بر من افتاد، فرياد برآورد كه اى پسركم ! آيا هنوز ترا زنده مى بينم ! و آمد و خود را بر من افكند و به سينه اش چسباند. سوگند به كسى كه جان من در دست اوست همچنان كه در دامن دايه ام بودم و او مرا در آغوش گرفته بود و دستم در دست يكى از ايشان بود همچنان به فرشتگان مى نگريستم و مى پنداشتم كه اين قوم هم آنانرا مى بينند و معلوم شد كه اين گروه فرشتگان را نمى بينند. يكى از مردم قبيله گفت : اين پسر را آسيبى رسيده يا ديوزده شده است ؟ او را پيش كاهن فلان قبيله ببريد كه او را ببيند و علاج كند. گفتم : چيزى از آنچه مى گويند در من نيست . نفس من سالم و دلم صحيح است و هيچ درد و تشويشى در من نيست . پدر رضاعى من كه شوهر دايه ام بود گفت : مگر نمى بينيد كه سخن او درست است و من اميدوارم پسرم را باكى نباشد.
و آن قوم هماهنگ شدند كه مرا پيش آن كاهن برند. مرا برداشتند و آنجا بردند و داستانم را براى او بازگو كردند. كاهن گفت : ساكت باشيد تا از اين پسر سخنش را بشنوم كه خود به كار خويش از شما داناتر است . من در آن هنگام پنج ساله بودم . كاهن از خودم پرسيد و موضوع را برايش نقل كردم . همينكه سخن مرا شنيد از جاى برجست و گفت : اى گروه اعراب ! اين كودك را بكشيد كه سوگند به لات و عزى اگر زنده بماند آيين شما را دگرگون مى سازد و با فرمان شما مخالفت خواهد كرد و چيزها براى شما مى آورد كه هرگز نشنيده ايد. دايه ام مرا از آغوش كاهن در ربود و گفت : اگر مى دانستم سخن تو اينچنين است هرگز او را پيش تو نمى آوردم . و مرا با خود بردند و نشانه آن شكاف در بدنم از زير قفسه سينه تا زير نافم همچون بند كفش باقى بود. (341)
و روايت شده است كه يكى از ياران ابوجعفر محمد بن على باقر عليه السلام از او در مورد معنى و تفسير اين آيه كه خداوند عزوجل مى فرمايد: مگر آن كس از رسولان برگزيده كه از پيش رو و پشت سرش نگهبانان الهى فرشتگان در حركتند، (342) پرسيد. امام باقر عليه السلام فرمود: خداوند متعال به پيامبران خود فرشتگانى را مى گمارد كه كردارشان را مواظبت مى كنند و تبليغ رسالت او را به عرض خداوند مى رسانند، و خداوند به هنگامى كه پيامبر ما (ص ) از شتر باز گرفته شد، فرشته يى گرانقدر را بر او موكل ساخت كه او را به انجام مكارم اخلاق و افعال پسنديده هدايت كند و از انجام خويهاى ناپسنديده و كارهاى بد باز دارد و او همان فرشته يى است كه پيامبر (ص ) را ندا مى داد و مى گفت : اى محمد! اى رسول خدا سلام بر تو باد و آن حضرت نوجوان بود و هنوز به درجه پيامبرى نرسيده بود و مى پنداشت كه آن بانگ سلام از سنگها و زمين است و دقت مى فرمود و چيزى نمى ديد.
طبرى در تاريخ از محمد بن حنفيه ، از پدرش على عليه السلام نقل مى كند كه مى گفته است : از پيامبر (ص ) شنيدم مى فرمود: هرگز جز دوبار آهنگ انجام كارهاى دوره جاهلى را كه ديگران انجام مى دادند نكردم و در هر مورد خداوند متعال ميان و من و انجام آن كار حائل شد و ديگر هرگز آهنگ كارى ناپسند هم نكردم تا خداوند به رسالت خويش بر من كرامت ارزانى داشت . و چنان بود كه شبى به نوجوانى از اهل مكه كه در منطقه بالاى مكه همراه من گوسپند مى چراند. گفتم : چه خوب است گوسپندهاى مرا هم بنگرى و مواظبت كنى تا من هم به مكه بروم و در مجالس افسانه سرايى آن همانگونه كه ديگر جوانان مى روند بروم . به آهنگ اين كار آمدم و چون به نخستين خانه از خانه هاى مكه رسيدم صداى دايره و نى شنيدم .
پرسيدم چه خبر است ؟ گفتند: فلان كس با دختر فلان كس عروسى مى كند. نشستم كه تماشا كنم . خداوند بر گوشم خواب را فرو كوفت و چنان خوابيدم كه فقط تابش آفتاب بيدارم كرد. پيش رفيق خود برگشتم . پرسيد چه كردى ؟ گفتم : هيچ و موضوع را براى او نقل كردم . شبى ديگر هم به او همانگونه گفتم . گفت باشد. من بيرون آمدم و چون وارد مكه شدم همانگونه كه دفعه قبل صورت گرفته بود، صداى دايره و نى شنيدم و نشستم كه تماشا كنم . همچنان خداوند خواب را بر گوش من چيره ساخت و خوابيدم و چيزى جز تابش آفتاب مرا از خواب بيدار نكرد و پيش دوستم برگشتم و موضوع را به او گفتم ، و ديگر پس از آن آهنگ كار ياوه يى نكردم تا خداوند به رسالت خويش گرامى داشت . (343)
محمد بن حبيب (344) در كتاب امالى خويش مى گويد: پيامبر (ص ) فرموده است به ياد مى آورم كه پسربچه يى هفت ساله بودم و ابن جدعان (345) در مكه براى خود خانه يى مى ساخت . من هم همراه كودكان در دامن خود خاك و سنگ مى بردم . من دامنم را پر از خاك كردم و عورتم برهنه شد. سروشى از فراز سرم گفت : اى محمد! ازار خويش را فرو افكن . سرم را بلند كردم چيزى نديدم و فقط صدا را مى شنيدم .
خوددارى كردم و ازار خود را فرو نينداختم . ناگاه گويى كسى بر پشم ضربتى زد كه بر روى در افتادم و ازار و لنگ من فرو افتاد. خاكهايش ريخت و مرا پوشيده داشت .
برخاستم و به خانه عمويم ابوطالب رفتم و ديگر برنگشتم .
اما حديث مجاورت پيامبر (ص ) در غار حراء مشهور و در كتابهاى صحيح آمده است كه آن حضرت در هر سال يك ماه را در غار حراء مجاور مى شد و در آن ماه هر كس از بينوايان را كه پيش او مى رفت خوراك مى داد، و چون مدت مجاورت خود را در حراء سپرى مى فرمود نخستين كارى كه پس از بازگشت انجام مى داد اين بود كه حتى پيش از رفتن به خانه خود كنار كعبه مى آمد و هفت بار يا بيشتر طواف مى فرمود و سپس به خانه خود مى رفت . در سالى كه خداوند آن حضرت را به پيامبرى گرامى داشت ماه رمضان را در غار حراء مقيم بود (346) و خانواده اش يعنى خديجه و على و خدمتكارى همراهش بودند. جبريل عليه السلام پيام رسالت را آورد.
پيامبر مى فرموده است : جبريل در حالى كه من دراز كشيده و خفته بودم پيش من آمد و تافته يى آورد كه بر آن نوشته يى بود. گفت : بخوان . گفتم : چيزى نمى خوانم . چنان فشار داد كه پنداشتم مرگ است . سپس رهايم كرد و فرمود: بخوان بنام پروردگارت كه بيافريد تا آن كه مى فرمايد: و به آدمى آنچه را نمى داند آموخت (347) و خواندم و جبريل بازگشتت و من به خود آمدم . گويى در دلم كتابى نوشته شده بود و سپس تمام حديث را نقل كرده است .
اما اين موضوع كه اسلام حتى در يك خانه جز خانه يى كه در آن پيامبر و على و خديجه ساكن بودند وجود نداشته است ، خبر مشهور عفيف كندى است كه پيش از اين آنرا نقل كرديم و اينكه ابوطالب به او گفت : آيا مى دانى اين كيست ؟ عفيف گفت : نه .
گفت : اين پسر برادرم محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است و اين يكى پسرم على است و اين زن كه پشت سرشان حركت مى كند خديجه دختر خويلد و همسر برادرزاده ام محمد است و به خدا سوگند مى خورم كه من بر روى تمام زمين كسى را كه بر آيين باشد جز همين سه تن نمى شناسم .
اما داستان شيون شيطان ، چنين است كه ابوعبدالله احمد بن حنبل در مسند خود از على بن ابى طالب عليه السلام نقل مى كند كه مى گفته است : در سپيده دم آن شبى كه رسول خدا را به معراج برده بودند، در حجر اسماعيل همراه پيامبر بودم .
نماز مى گزارديم . چون او از نمازش و من از نمازم فارغ شديم ، من بانگ شيون سختى شنيدم و گفتم : اى رسول خدا، اين شيون چيست ؟ فرمود: مگر نمى دانى ! شيون شيطان است . دانسته است كه ديشب مرا به آسمان و معراج برده اند و از اينكه ديگر در اين سرزمين مورد پرستش قرار گيرد نوميد شده است . از پيامبر (ص ) روايت ديگرى هم ، كه شبيه اين است ، روايت شده است و آن اين است كه چون آن هفتاد تن انصار شب بيعت عقبه بيعت كردند، از گردنه ، همان دل شب ، صداى بسيار بلندى شنيده مى شد كه مى گفت : اى مردم مكه اين مذمم (يعنى نكوهيده ، منظورش حضرت محمد (ص ) بوده است ) و از دين برگشتگانند كه بر جنگ با شما هماهنگ شده اند. پيامبر (ص ) به انصار فرمود: آيا مى شنويد چه مى گويد؟ اين ازب العقبه يعنى شيطان گردنه است و اين كلمه به صورت ازبب العقبه هم روايت شده است .
سپس روى به جانب صدا كرد و فرمود: اى دشمن خدا، بشنو! به خدا سوگند من براى ستيز با تو آماده ام .
و از جعفر بن محمد صادق عليه السلام روايت شده فرموده است : على عليه السلام هم ، پيش از آنكه پيامبر (ص ) مبعوث شود، همران آن حضرت ، پرتو را مى ديد و صدا را مى شنيد و پيامبر به على فرموده است : اگر نه اين بود كه من خاتم پيامبرانم تو در پيامبرى شريك بودى ، اينك هم اگر پيامبر نيستى همانا كه تو وصى و وارث پيامبرى ، سرور همه اوصيا و امام همه پرهيزگارانى .
اما خبر وزارت را طبرى در تاريخ خود، از عبدالله بن عباس ، از على بن ابى طالب عليه السلام نقل مى كند كه مى گفته است : چون اين آيه نازل شد كه و بيم بده خويشاوندان نزديك خود را (348) پيامبر (ص ) مرا فرا خواند و فرمود: اى على ! خداوند فرمان داده است كه نخست خويشاوندان نزديك را بيم دهم . سينه ام تنگى گرفته است و مى دانم هر گاه آنان را به اسلام فرا خوانم ناخوشايندى از ايشان خواهم ديد، تا آنكه جبريل عليه السلام پيش من آمد و فرمود: اى محمد اگر آنچه را كه به آن فرمان داده شده اى انجام ندهى ، خدايت عذاب مى كند. اينك براى ما يك صاع گندم خمير كن و ران گوسپندى را بپز و كاسه يى را از شير آكنده ساز و سپس اعقاب عبدالمطلب را جمع كن تا با آنان سخن گويم و آنچه را به آن ماءمور شده ام به ايشان تبليغ كنم . من همانگونه كه فرمان داد رفتار كردم و آنان را، كه حدود چهل مرد بودند يا يكى كمتر و بيشتر، فرا خواندم . از عموهاى پيامبر (ص ) آن غذا را كه من پخته بودم خواست . آوردم و همينكه بر زمين نهادم پيامبر نخست پاره گوشتى را برداشت و آنرا با دندان به چند قطعه تقسيم فرمود و در گوشه هاى سينى نهاد و سپس فرمود: در پناه نام خدا بخوريد. شروع به خوردن كردند و چندان خوردند كه به چيز ديگرى نيازمند نشدند. و سوگند به خدايى كه جان على در دست اوست ، هر يك از ايشان معمولا همان مقدارى را كه براى جمع ايشان آوردم مى خورد. سپس پيامبر به من فرمود: اى على اين قوم را بياشامان ! و من همان كاسه شير را آوردم . همگان از آن آشاميدند و سيراب شدند و به خدا سوگند مى خورم كه فقط يك مرد از ايشان معمولا همان مقدار شير مى آشاميد. و همينكه پيامبر (ص ) خواست با آنان سخن بگويد، ابولهب پيشى گرفت و گفت : اين صاحب شما يعنى پيامبر (ص ) سخت فرداى آن روز به من فرمود: اى على ديروز آن مرد همانگونه كه شنيدى در سخن گفتن بر من پيشى گرفت و آن قوم پيش از آنكه من سخنى بگويم پراكنده شدند.
امروز هم براى ما همانگونه خوراكى فراهم ساز و آنان را پيش من جمع كن .
چنان كردم و آنان را جمع ساختم . پيامبر آن خوراك را خواست پيش آوردم و همچون روز گذشته عمل فرمود و آنان چندان خوردند كه به چيز ديگرى نياز نداشتند. سپس پيامبر فرمود: به ايشان آشاميدنى بياشامان و من همان كاسه شير را آوردم همگى چندان نوشيدند كه سيراب شدند و سپس پيامبر با آنان چنين فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب به خدا سوگند من هيچ جوانى را در عرب نمى شناسم كه براى قوم خود چيزى بهتر از آنچه من براى شما آورده ام آورده باشد و همانا كه من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام و خداوند فرمان داده است شما را بر آن آيين دعوت كنم . كداميك از شما در اين كار مرا يارى مى دهد و وزارتم را بر عهده مى گيرد تا در قبال آن برادر و وصى و جانشين من ميان شما باشد؟ همگان از سخن بازماندند و پاسخ ندادند. من گفتم من ، و در آن ميان از همه آنها كوچكتر و كم و سن و سال تر بودم ، ولى پاهاى من و شكمم از آنان استوارتر و ستبرتر بود و افزودم كه اى رسول خدا! من وزير تو در آن كار خواهم بود. پيامبر (ص ) سخن خويش را تكرار فرمود و آنان همچنان سكوت كردند و من گفتار خود را تكرار كردم . پيامبر (ص ) گريبان مرا با محبت بدست گرفت و فرمود: اين برادر و وصى و جانشين من ميان شماست . از او بشنويد و فرمان بريد. آن قوم برخاستند و مى خنديدند و به ابوطالب مى گفتند: به تو فرمان داد تا از پسرت سخن بشنوى و فرمانبردارى كنى . (349)
-
وانگهى از نص كتاب و سنت اين گفتار خداوند متعال كه از قول حضرت موسى بيان فرموده است كه عرضه داشت و براى من از خويشانم وزيرى قرار بده كه هارون برادرم باشد و نيروى مرا با او استوار فرماى و او را در كار من شريك گردان (350) چنين استنباط مى شود كه على وزيرى رسول خدا (ص ) است ، زيرا پيامبر (ص ) در خبرى كه روايت آن مورد قبول فرق اسلامى است به على فرموده است : منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون از موسى است جز اينكه پس از من پيامبرى نيست . و بدينگونه تمام مراتب هارون نسبت به موسى را براى على عليه السلام جمع فرموده است و در اين صورت او وزير رسول خدا و استواركننده بازو و نيروى اوست و اگر نه اين است كه پيامبر (ص ) خاتم پيامبرى هم شريك بود.
همچنين ابوجعفر طبرى در تاريخ خود نقل مى كند كه مردى اميرالمومنين گفت : اى اميرالمومنين ! به چه دليل تو از پسرعمويت ارث مى برى آنهم بدون اينكه از عمويت ارث ببرى ! على عليه السلام سه مرتبه فرمود: هان بشنويد! تا آنكه همگى آماده شدند و گوش فرا دادند سپس فرمود: پيامبر (ص ) فرزندان و فرزندزادگان عبدالمطلب را كه خويشاوندانش بودند در مكه جمع فرمود و چنان بود كه هر يك از ايشان به تنهايى يك بزغاله را مى خورد و ديگى بزرگ شير مى آشاميد.
پيامبر (ص ) فقط يك مد حدود يك كيلو خوراك فراهم فرمود. همگى خوردند و سير شدند و آن خوراك همچنان بر جاى بود، گويى اصلا دست نخورده است و سپس كاسه كوچكى شير خواست كه همگان نوشيدند و سيراب شدند و آن شير همچنان بر جاى بود، گويى هيچ چيز از آن نياشاميده اند. سپس فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب ! من نخست ويژه شما برانگيخته شده ام و پس از آن براى همگان .
اينك كداميك از شما با من بيعت مى كند كه در قبال آن برادر و دوست و وارث من باشد؟ هيچكس بر نخاست و من كه از افراد كم سن و سال آن قوم بودم برخاستم .
فرمود: بنشين و سخن خود را سه بار تكرار فرمود و هر بار فقط من بر مى خواستم و مى فرمود بنشين . بار سوم دست بر دست من زد من بيعت كردم و از آن گاه من از پسرعمويم ميراث بردم بدون اينكه از عمويم ميراث بردم . (351)
(در آخرين بخش اين خطبه كه اميرالمومنين على عليه السلام موضوع پيوستگى و ملازمت خود با رسول خدا (ص ) را بيان فرموده است ، ضمن آن از معجزه يى كه كفار قريش از پيامبر (ص ) خواسته اند تا درختى را فرا خواند، كه با ريشه هايش از جاى خود كنده شود و بيايد و مقابل پيامبر بايستد، سخن گفته است . ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات چنين آورده است ):
اما موضوع درختى كه پيامبر (ص ) آنرا فرا خواند و به حضورش آمد حديثى است كه بسيارى از محدثان آنرا در كتابهاى خويش آورده اند و متكلمان هم آنرا ضمن بيان معجزات رسول خدا (ص ) نقل كرده اند و بيشتر آنان اين موضوع را همانگونه كه در اين خطبه اميرالمومنين آمده است آورده اند. برخى هم اين موضوع را به صورت مختصر نقل كرده اند كه پيامبر (ص ) درختى را فرا خواند و آن درخت در حالى كه زمين را مى شكافت به حضورش آمد.
بيهقى اين موضوع را در كتاب دلائل النبوة آورده است و محمد بن اسحاق بن يسار در كتاب سيره و مغازى به صورت ديگرى نقل كرده است . محمد بن اسحاق مى گويد: ركانة بن عبد يزيد بن هاشم عبدالمطلب بن عبد مناف از همه قريش نسبت به پيامبر (ص ) خشن تر بود. روزى در يكى از دره هاى مكه تنها به رسول خدا برخورد. پيامبر (ص ) به او فرمود: اى ركانة آيا حاضر نيستى از خدا بترسى و آنچه را كه من تو را به آن فرا مى خوانم بپذيرى ؟ ركانه گفت : اگر بدانم آنچه كه مى گويى حق است از تو پيروى مى كنم . پيامبر فرمود. آيا اگر با تو كشتى بگيرم و ترا بر زمين زنم قبول مى كنى كه آنچه من مى گويم حق است ؟ گفت : آرى . فرمود: برخيز تا با تو كشتى بگيرم . ركانه برخاست و همينكه پيامبر به او حمله آورد او را، بدون اينكه از خودش اختيارى داشته باشد، بر زمين زد. ركانه گفت : اى محمد، اين كار را تكرار كن . تكرار كرد و باز هم ركانه را بر زمين زد. ركانه گفت : اى محمد، اين شگفت است كه چنين مرا بر زمين مى زنى ! پيامبر (ص ) فرمودند: اگر بخواهى كه از خدا بترسى و از آيين من پيروى كنى شگفت تر از اين را به تو نشان مى دهم . ركانه گفت : آن چيست ؟ فرمود: همين درختى را كه مى بينى براى تو فرا مى خوانم كه بيايد. ركانه گفت : آنرا فرا خوان و پيامبر (ص ) چنان فرمود و آن درخت حركت كرد و آمد و مقابل رسول خدا (ص ) ايستاد. آنگاه پيامبر (ص ) فرمود: به جاى خود بر گرد و درخت به جاى خود برگشت . ركانة پيش قوم خود برگشت و گفت : اى خاندان عبد مناف ، با اين دوست خود با تمام مردم روى زمين مسابقه جادوگرى دهيد كه هرگز جادوگرتر از او نديده ام و داستان را براى آنان گفت . (352)
(ابن ابى الحديد سپس بحث مفصل زير را ايراد كرده است ):
سخن درباره اسلام آوردن ابوبكر و على و ويژگى هاى هر يك از آن دو
شايسته سزاوار است در اين مورد خلاصه آنچه را كه شيخ ابوعثمان جاحظ (353) در كتاب المعروف العثمانية خود، درباره تفضيل اسلام ابوبكر بر اسلام على عليه السلام ، آورده است بيان كنيم ، زيرا در اين خطبه على عليه السلام به نقل از قريش مى گويد، كه چون او پيامبر (ص ) را تصديق كرده است ، آنان گفته اند: معلوم است كه كار تو را كسى جز اين تصديق نمى كند. زيرا على را كوچك و كم و سن و سال مى دانستند و كار پيامبر را هم كوچك مى شمردند و مى گفتند: در ادعاى او فقط پسربچه يى كم و سن و سال هماهنگ شده است ، و شبهه عثمانيه هم كه جاحظ آنرا تقرير كرده است از همين سخن و شبهه سرچشمه گرفته است و خلاصه آن اين است كه ابوبكر در حالى كه چهل ساله بوده است مسلمان شده است و على عليه السلام در حالى كه هنوز بالغ نشده بوده است اسلام آورده است و بنابراين اسلام ابوبكر افضل است . سپس پاسخها و اعتراضات شيخ ابوجعفر اسكافى (354) را در كتاب معروف خود كه نامش نقض العثمانيه است مى آوريم و سخن ميان آن دو از بحث درباره اسلام آن دو گذشته است و به بحث درباره افضليت و ويژگيهاى ايشان كشيده است . و اين موضوع خالى از فايده بزرگى نيست ، وانگهى لطافتى دارد كه نبايد اين كتاب از آن خالى بماند و سخن جاحظ و اسكافى به رساله و خطابه شبيه تر است و از بهترين نمونه هاى كتابت و نگارش اين است و اين كتاب ما براى همين كار است . (355)
ابوعثمان جاحظ گويد: عثمانيه مى گويند افضل امت و سزاوارترين ايشان به امامت ابوبكر بن ابى قحافه عليه ما عليه (356) است كه اسلام آوردن او چنان بوده است كه هيچكس به روزگار مسلمانى او اسلام نياورده بوده است ! و چنين است كه مردم درباره نخستين كسى كه مسلمان شده است اختلاف نظر دارند. گروهى گفته اند ابوبكر است ، گروهى گفته اند زيد بن حارثه است و گروهى گفته اند خباب بن ارت است .
و چون اين اخبار و شمار احاديث و رجال آنرا بررسى مى كنيم و به صحت اساتيد آنان مى نگريم ، مى بينيم خبر تقدم اسلام ابوبكر عمومى تر و رجال آن بيشتر و سندهايش صحيح تر است و خود ابوبكر هم در اين مورد مشهورتر و الفاظ در مورد او آشكارتر است . وانگهى اشعار صحيح و اخبار فراوانى در اين باره به هنگام زندگى رسول خدا (ص ) و پس از رحلت آن حضرت نقل شده است و ميان اشعار و اخبار فرقى نيست به شرطى كه در اصل آن اتفاق باشد و به صورت صحيح نقل شده باشد، ولى ما به اين موضوع فعلا كارى نداريم و آنرا كنارى مى نهيم ، زيرا به جهت ديگر توانا هستيم و بر آن اعتماد داريم و به همان كمترين چيزى كه در مورد ابوبكر گفته شده است قناعت مى كنيم و حكم مدعى را مى پذيريم . و مى گوييم گروهى را مى بينيم كه مى گويند ابوبكر پيش از زيد و خباب مسلمان شده است و گروهى مى گويند آن دو پيش از او مسلمان شده اند و ميانگين اين كار از همه به عدالت نزديكتر و براى جلب محبت همگان بهتر است و موجب رضايت مخالف هم مى شود و آن اين است كه بگوييم : قبول مى كنيم كه آنان همگى با هم مسلمان شده اند و آنچنان كه شما مى پنداريد اخبار در مورد اسلام هر يك از ايشان برابر و يك اندازه است و هيچيك از دو طرف اين قضيه بر ديگرى برترى ندارد و ما با قبول اين مساءله با استدلال به آنچه در حديث وارد شده است و به آنچه پيامبر (ص ) در مورد او نسبت به غير او روشن ساخته است به امامت او حكم مى كنيم .
گويند: از جمله چيزها كه در مورد تقدم اسلام ابوبكر روايت شده است ، روايتى است كه ابوداود و ابن مهدى از شعبة ، و ابن عيينة از جريرى از ابوهريره نقل مى كنند كه ابوبكر خود مى گفته است : من به خلافت از همه شما سزاوارترم .
مگر نخستين كس نيستم كه نمازگزارده است .
عباد بن صهيب از يحيى بن عمير از محمد بن منكدر نقل مى كند كه رسول خدا (ص ) فرموده است : خداوند مرا به هدايت و دين حق مبعوث فرمود و براى همه مردم . گفتند: دروغ مى گويى و ابوبكر گفت راست مى گويى .
يعلى بن عبيد روايت مى كند كه مردى پيش ابن عباس آمد و از او پرسيد: چه كسى نخستين مسلمان از ميان مردم است ؟ ابن عباس گفت : مگر اين سخن شعر حسان بن ثابت را نشنيده اى كه مى گويد:
هر گاه مى خواهى شادى و كار پسنديده يى از برادرى مورد اعتماد به ياد آورى ، برادر خود ابوبكر را به آنچه انجام داد ياد كن . نفر دومى و پيروى كننده پسنديده ديدار و نخستين كس از مردم كه پيامبر را تصديق كرده است . (357)
و ابومحجن چنين سروده است :
تو، به اسلام آوردن پيشى گرفتى و خداوند گواه است و تو در آن خيمه برافراشته ظاهرا يعنى در جنگ بدر حبيب بودى .
و كعب بن مالك گفته است :
اى برادر تيمى ، تو به دين احمد پيشى گرفتى و به هنگام سختى در غار دوست و مصاحب پيامبر بودى .
ابن ابى شيبة ، از عبدالله بن ادريس و كيع ، از شعبه ، از عمرو بن عمره نقل مى كند كه مى گفته است : نخعى مى گفته است : ابوبكر نخستين كسى است كه مسلمان شده است .
هيثم ، از يعلى بن عطاء از عمرو بن عنبسة نقل مى كند كه مى گفته است : به حضور پيامبر (ص ) كه در بازار عكاظ بودند رسيدم و پرسيدم : چه كسى با تو بر اين آيين بيعت كرده است ؟ فرمود: آزاده يى و برده يى و من در آن هنگام چهارمين مسلمان بودم . برخى از اصحاب حديث گفته اند: منظور از آزاده ابوبكر و منظور از برده بلال است .
ليث بن سعد، از معاوية بن صالح ، از سليم بن عامر، از ابوامامه نقل مى كند كه مى گفته است : عمرو بن عنبسه براى من نقل كرد كه از پيامبر (ص )، كه در عكاظ بوده اند، پرسيده است : چه كسى از تو پيروى كرده است ؟ فرموده است : آزاده و برده يى كه ابوبكر و بلال باشند.
عمرو بن ابراهيم هاشمى از عبدالملك بن عمير از اسيد بن صفوان كه از اصحاب پيامبر است نقل مى كند كه گفته است : چون ابوبكر در گذشت على عليه السلام آمد و فرمود: اى ابابكر، خدايت رحمت كناد كه از ميان مردم نخستين مسلمان بودى .
عباد، از حسن بن دينار، از بشر بن ابى زينب از عكرمه برده آزاد كرده ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : چون بنى هاشم را ملاقات مى كنم ، مى گويند: على بن ابى طالب نخستين كسى است كه مسلمان شده است و چون آنانى را كه مى دانند ملاقات مى كنم مى گويند: ابوبكر نخستين كسى است كه مسلمان شده است .
ابوعثمان جاحظ مى گويد: عثمانيه مى گويند: اگر كسى بگويد شما را چه مى شود كه نام على بن ابى طالب را در اين طبقه نمى آوريد و حال آنكه فراوانى افرادى كه اسلام او را مقدم مى دارند و بسيارى از روايات را در آن باره مى دانيد؟ مى گوييم : روايت صحيح و گواهى استوار را مى دانيم كه او در حالتى كه كودك فريفته و طفل صغيرى بوده است اسلام آورده است و نقل كنندگان اين احاديث را تكذيب نمى كنيم ، در عين حال نمى توانيم اسلام او را به اسلام افراد بالغ ملحق سازيم ، زيرا كسانى كه گفته اند سن او را به هنگام مسلمان شدن پنج سال پنداشته اند و كسانى كه بيشتر گفته اند پنداشته اند كه در آن هنگام نه ساله بوده است . قياس اين است كه ميانگين اين دو روايت گرفته شود و حق اين كار از باطل آن چنين شناخته مى شود كه سالهاى خلافت على و عثمان و عمر و ابوبكر و مدت توقف پيامبر (ص ) را در مدينه و مكه حساب كنيم و چون اين كار را انجام دهيم معلوم مى شود كه همان صحيح است كه على در هفت سالگى مسلمان شده است . ضمنا اين مساءله مورد اجماع است كه على عليه السلام در ماه رمضان سال چهلم هجرت كشته شده است . (358)
شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد: اگر نه اين است كه جهل و نادانى بر مردم غلبه دارد و آنان تقليد از ديگران را دوست مى دارند، نيازمند به آن نبوديم كه دلايل و سخنان عثمانيه را نقض كنيم و خلاف آنرا بياوريم . همه مردم مى دانند كه دولت و زور و قدرت طرفدار سخنان ايشانند و همه كس مى داند كه شيوخ و علما و اميران چه قدرتى داشته اند و سخنان عثمانيان آشكار و قدرت ايشان پيروز بوده است . از كرامت حكومت برخوردار بوده اند و تقيه هم نداشته اند. وانگهى چه جوايزى تعيين مى كردند كه افراد اخبار و رواياتى در فضيلت ابوبكر نقل كنند و بنى اميه هم در اين باره بسيار تاءكيد داشتند و محدثان هم براى رسيدن به آنچه در دست بنى اميه بود چه بسيار احاديث كه ساختند و پرداختند. بنى اميه در تمام مدت حكومت خود براى به فراموشى سپردن نام على عليه السلام و فرزندانش و خاموش كردن پرتو ايشان از هيچ كوششى فروگذار نبودند و همواره فضائل و مناقب و سوابق ايشانرا پوشيده مى داشتند و مردم را بر دشنام و ناسزاگفتن و لعن كردن آنان بر منابر وا مى داشتند و همواره از شمشير خون علويان فرو مى چكيد و شمارشان اندك و دشمنشان بسيار بود.
در آن مدت علويان يا كشته و اسير بودند يا گريزان و سرگردان و خوار و زبون و بيمناك مواظب خويشتن . حتى كار به آنجا كشيد كه به فقيه و محدث و قاضى و متكلم تذكر داده مى شد و آنانرا به سختى بيم مى دادند و تهديد مى كردند كه نبايد چيزى از فضائل علويان بر زبان آورند، و به هيچكس اجازه نمى دادند گرد ايشان بگردد و چنان شد كه محدثان در چنان تقيه يى قرار گرفتند كه چون مى خواستند از على عليه السلام حديثى نقل كنند با كنايه و بدون تصريح به نام او نقل مى كردند و مى گفتند: مردى از قريش چنين گفت و مردى از قريش چنين كرد، و نام او را بر زبان نمى آوردند.
وانگهى به خوبى مى بينيم كه همه نقيض گويان در نقض فضائل شخص على عليه السلام كوشش كرده اند و هر گونه حيله سازى و تاءويلات نادرست را موجه دانسته اند، اعم از خارجيان از دين بيرون شده و ناصبيان كينه توز و افراد به ظاهر پايدار ولى گنگ و زبان بسته و ناشيان ستيزه گر و منافقان دروغگو و عثمانيان حسود در آن مورد اعتراض ها كرده و طعن ها زده اند، و چه بسيار معتزليانى كه با وجود دانستن مبانى و شناخت موارد شبهه و مواضع طعن و انواع تاءويلات در جستجوى چاره براى باطل كردن مناقب على و تاءويل نادرست از فضائل مشهور او برآمده اند.
گاه آنها را به چيزهايى كه احتمال داده نمى شود تاءويل كرده اند و گاه با مقايسه كردن با موارد ديگر خواسته اند از قدر و منزلت آن بكاهند، با وجود همه اين كارها فضائل او همواره بر قوت و رفعت خود و وضوح و روشنى فزونى گرفته است . و مى دانى كه معاويه و يزيد و مروانيانى كه پس از آن دو بودند در تمام مدت پادشاهى خودشان ، كه بيش از هفتاد سال طول كشيده است ، از هيچ كوششى در واداشتن مردم به دشنام دادن و لعن كردن و پوشيده نگهداشتن فضائل و مناقب و سوابق او خوددارى نكردند.
خالد بن عبدالله واسطى از حصين بن عبدالرحمان ، از هلال بن يساف ، از عبدالله بن ظالم نقل مى كند كه مى گفته است : چون با معاويه بيعت شد مغيرة بن شعبه خطيبانى را برپا داشت كه على عليه السلام را لعن كنند. سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل مى گفت : آيا اين مرد ستمگر را نمى بينيد كه به لعن كردن مردى از اهل بهشت فرمان سليمان بن داود، از شعبه ، از حر بن صباح نقل مى كند كه مى گفته است : شنيدم عبدالرحمان بن اخنس مى گفت : حضور داشتم كه مغيرة بن شعبه خطبه خواند و از على عليه السلام نام برد و دشنامش داد.
ابوكريب مى گويد: ابواسامه از قول بن مثنى نخعى ، از رياح بن ثابت براى ما نقل كرد كه مى گفته است : در حالى كه مغيرة بن شعبه در مسجد بزرگ كوفه نشسته بود و گروهى پيش او بودند، مردى به نام قيس بن علقمه پيش او آمد. مغيره روى به او كرد و شروع به دشنام دادن على (ع ) كرد.
محمد بن سعيد اصفهانى ، از شريك ، از محمد بن اسحاق ، از عمر بن على بن حسين ، از پدرش على بن حسين عليهماالسلام روايت مى كند كه مى گفته است : مروان به من گفت : ميان آن قوم هيچكس به اندازه سالار شما على عليه السلام از سالار ما عثمان دفاع نكرد. گفتم : پس شما را چه مى شود كه او را از روى منبرها دشنام مى دهيد؟ گفت : كار و حكومت ما بدون آن مستقيم و روبراه نمى شود.
ابوغسان مالك بن اسماعيل نهدى از ابن ابى سيف نقل مى كند كه مى گفته است : مروان خطبه مى خواند و حسن عليه السلام پايين منبر نشسته بود. مروان به على عليه السلام دشنام داد. حسن فرمود: اى مروان واى بر تو آيا اين كسى را كه دشنام دادى بدترين مردم است ؟ گفت : نه ، كه بهترين مردم است .
همچنين ابوغسان مى گويد: عمر بن عبدالعزيز مى گفت : پدرم خطبه مى خواند و همواره نيكو سخن مى گفت ولى همينكه به يادكردن از نام على و دشنام دادن به او مى رسيد زبانش بند مى آمد و رنگ چهره اش زرد و حالش دگرگون مى شد.
در اين باره با او گفتگو كردم . گفت : تو اى حال مرا فهميده اى ؟ اگر اين گروه آنچه را كه پدرت از على مى داند بدانند، حتى يك مرد هم از ما پيروى نخواهد كرد.
ابوعثمان گويد ابواليقظان (359) براى ما نقل كرد كه روز عرفه مردى از پسران عثمان پيش هشام بن عبدالملك آمد و گفت : امروز روزى است كه خليفگان در آن لعن كردن ابوتراب را مستحب مى دانستند.
عمرو بن قناد، از محمد بن فضيل ، از اشعث بن سوار نقل مى كند كه مى گفته است : عدى بن ارطاة (360) على عليه السلام را بر منبر دشنام داد. حسن بن بصرى گريست و گفت : امروز مردى دشنام داده شد كه در اين جهان و جهان ديگر برادر پيامبر (ص ) است .
عدى بن ثابت از اسماعيل بن ابراهيم نقل مى كند كه مى گفته است : من و ابراهيم بن يزيد در مسجد كوفه كنار درهاى بنى كده براى نماز جمعه نشسته بوديم .
مغيره بيرون آمد و شروع به خطبه نماز جمعه كرد. نخست خدا را ستايش كرد و سپس در آنچه مى خواست سخن گفت و آنگاه در پوستين على عليه السلام در افتاد.
ابراهيم بر زانو ياران من زد و گفت : بيا خودمان سخن گوييم كه ديگر در نماز جمعه نيستيم ، مگر نمى شنوى كه اين چه مى گويد! (361)
عبدالله بن عثمان ثقفى مى گويد: ابن ابى سيف براى ما گفت : يكى از پسران عامر بن عبدالله بن زبير به فرزندش مى گفت : پسركم از على (ع ) جز به نيكى نام مبر كه بنى اميه هشتاد سال بر منابر خود او را لعنت كردند و خداوند با اين كار بر رفعت على افزود. دنيا هرگز چيزى را بنا نمى كند مگر اينكه خودش آنرا ويران مى كند، ولى دين هرگز چيزى را نمى سازد كه ويران كند.
عثمان بن سعيد مى گويد مطلب بن زياد، از ابوبكر بن عبدالله اصفهانى براى ما نقل كرد كه براى بنى اميه پسرخوانده زنازاده يى بنام خالد بن عبدالله بود كه همواره على عليه السلام را دشنام مى داد. روز جمعه يى در حالى كه براى مردم خطبه مى خواند گفت : به خدا سوگند كه رسول خدا هرگز على را به حكومتى نگماشت كه مى دانست چگونه است ، ولى چاره نداشت كه دامادش بود. در اين هنگام سعيد بن مسيب كه در حال چرت زدن بود چشمش را گشود و گفت : اى واى بر شما! اين خبيث چه گفت ، كه من ديدم مرقد مطهر رسول خدا شكاف برداشت و آن حضرت مى فرمود: اى دشمن خدا دروغ مى گويى .
قتادة روايت مى كند و مى گويد: اسباط بن نصر همدانى از قول سدى نقل مى كرد كه مى گفته است : در مدينه كنار محله احجارالزيت بودم . ناگاه شترسوارى آمد و ايستاد و على عليه السلام را دشنام داد. مردم گرد او جمع شدند و او را مى نگريستند.
در همين حال كه او دشنام داد، سعد بن ابى وقاص رسيد و گفت : بارخدايا اگر اين مرد بنده شايسته و نيكوكار ترا دشنام مى دهد، هم اكنون بدبختى و زبونى او را به مسلمانان نشان بده . چيزى نگذشت كه شترش رم كرد و او بر زمين افتاد و گردنش در هم شكست .
عثمان بن ابى شبيه ، از عبدالله بن موسى ، از فطر بن خليفه ، از ابوعبدالله جدلى نقل مى كند كه مى گفته است : به حضور ام سلمه كه خدايش رحمت كناد رسيدم . به من گفت : آيا كار به آنجا رسيده است كه به رسول خدا دشنام داده مى شود و شما زنده ايد؟
گفتم : چگونه ممكن است و كجا چنين چيزى بوده است ؟ مگر به على عليه السلام و هر كس او را دوست بدارد دشنام داده نمى شود.
عباس بن كار ضبى گويد: ابوبكر هذلى ، از زهرى نقل مى كند كه مى گفته است : ابن عباس به معاويه گفت : آيا از دشنام دادن به اين مرد خوددارى نمى كنى ؟ گفت : نه ، تا آنگاه كه كودكان بر آن پرورش يابند و بزرگ شوند و بزرگان پير و شكسته گردند، و چنان شد كه چون عمر بن عبدالعزيز از دشنام دادن به على خوددارى كرد، گفتند: ترك سنت كرده است .
گويد: از ابن مسعود به صورت موقوف يا مرفوع (362) نقل شده كه خطاب به مردم مى گفته است : در چه حال خواهيد بود، چون فتنه يى شما را فرا رسد كه كودك در آن بزرگ و بزرگ در آن شكسته و فرتوت شود و آن فتنه ميان مردم چنان جريان يابد كه آنرا سنت پندارند و چون چيزى از آن تغيير كند گويند سنت دگرگون شده است .
ابوجعفر اسكافى مى گويد: اين را مى دانيد كه چه بسا اتفاق مى افتد كه برخى از پادشاهان سخنى يا آيينى پديد مى آورند و فقط به منظور خاص و هواى دل خودشان است و مردم را بر آن كار وا مى دارند، آنچنان كه چيز ديگرى غير از آنرا نمى شناسند. آنچنان كه حجاج بن يوسف مردم را وادار به خواندن قرآن به قراءت عثمان و ترك قراءت ابن مسعود و ابى بن كعب كرد و در آن مورد بيم و تهديدى به مراتب كمتر از آنچه خودش و ستمگران بنى اميه و سركشان بنى مروان در مورد على و فرزندان و شيعيانش انجام دادند انجام داد و با آنكه او فقط حدود بيست سال حكومت كرد هنوز حجاج نمرده بود كه همه مردم عراق فقط به قراءت عثمان متفق شدند و فرزندانشان رشد كردند و هيچ قراءت ديگرى غير از قراءت عثمان را نمى شناختند و اين به سبب آن بود كه پدران از آن خوددارى مى كردند و معلمان هم از تعليم آن خويشتن دارى ، چنان شد كه اگر قراءت عبدالله بن مسعود يا ابن ابى كعب بر آنان خوانده مى شد آنرا نمى شناختند. حتى بر آن گمان ناخوش و مسخره مى بردند، زيرا بر آن عادت نداشتند و مدتى هم در جهالت بودند. و چون بر رعيت به زور غلبه كنند و ايام چيرگى بر ايشان طولانى شود و ترس و بيم ميان ايشان رايج شود و تقيه آنانرا فرا گيرد، ناچار به سكوت و زبونى هماهنگ مى شوند و روزگار همواره از بينش آنان مى گيرد و انديشه آنان را مى كاهد و از سرشت ايشان مى شكند تا به آنجا كه بدعتى را كه پديد آورده اند بر سنتى كه مى شناخته اند ترجيح مى نهند، بلكه آن بدعت ، سنت اصيل را به فراموشى مى سپارد. و مى دانيم كه حجاج و كسانى كه امثال او را ولايت مى دادند چون عبدالملك و وليد و ديگر فرعون هاى بنى اميه و بنى مروان كه پيش و بعد از آنان بودند و در پوشيده داشتن محاسن و فضايل على عليه السلام و فرزندان و شيعيان او و ساقط كردن قدر و منزلت ايشان به مراتب حريص تر و كوشاتر بودند از ساقطكردن قراءت عبدالله بن مسعود و ابن ابى كعب ، زيرا به هر حال آن قرائت ها سبب زوال پادشاهى و تباهى حكومت و روشن شدن وضع زشت ايشان نمى شد و حال آنكه در مشهورشدن فضل على عليه السلام و فرزندان آن حضرت و آشكارساختن محاسن آنان هلاك و نابودى ايشان قرار داشت و موجب مى شد حكم قرآن مجيد كه آنرا يك سو نهاده بودند بر آنان چيره شود.
بدين سبب در پوشيده داشتن فضائل على عليه السلام سخت كوشش مى كردند و مردم را بر پوشيده نگه داشتن آن مجبور مى ساختند، ولى خداوند متعال در مورد او و فرزندانش جز درخشش و پرتوافشانى بيشتر چيز ديگرى را نخواست و به خواست خدا محبت ايشان در دلها در حد شيفتگى و شدت و نام آنان در حد كمال شهوت و فراوانى و حجت آنان در حد وضوح و كمال قوت و شاءن و فضيلت آنان برتر و قدر و منزلت ايشان بزرگتر شد. و در نتيجه اهانت زمامداران عزيزتر شدند و آنچه آنان خواستند ياد ايشان را بميرانند بيشتر زنده شد و هر شر و بدى كه نسبت به على عليه السلام و فرزندانش اراده كردند مبدل به خير و نيكى شد و در نتيجه آنقدر از فضائل و خصائص و مزاياى او و سوابق آن حضرت براى ما نقل مى شود و به دست ما مى رسد كه هيچيك از پيشگامان از او مقدم نيستند و هيچكس با او برابر نيست و هر كس بخواهد همپايه او شود هرگز به او نمى رسد، و حال آنكه قاعده بر اين است كه اگر على به شهرت كعبه و همچون آثار و احاديث محفوظه هم مى بود، با اين مبارزه يى كه آنرا وصف كرديم ، حتى يك كلمه درباره فضائل او بدست ما نرسد.
اسكافى سپس چنين مى گويد: اما آنچه كه جاحظ در مورد امامت ابوبكر به آن استناد كرده است ، كه او نخستين كسى است كه مسلمان شده است ، اگر اين خبر صحيح و استدلال به آن درست مى بود، خود ابوبكر روز سقيفه به آن استناد مى كرد و ما نمى بينيم كه او چنان كرده باشد، زيرا ابوبكر دست عمر و ابوعبيده بن جراح را گرفت و به مردم گفت : من براى شما به خلافت يكى از اين دو راضى هستم و با هر يك از آن دو كه مى خواهيد بيعت كنيد. و اگر اين احتجاج جاحظ درست مى بود هرگز عمر نمى گفت بيعت ابوبكر گرفتارى يى بود كه خداوند شر آنرا حفظ فرمود.
وانگهى لازم بود يكى از مردم چه در دوره امامت و پيشوايى ابوبكر و چه پس از آن همين ادعا را مى كرد كه او به سبب اينكه نخستين مسلمانان است بايد پيشوا باشد و ما هيچكس را نمى شناسيم كه چنين ادعايى در مورد او كرده باشد، علاوه بر اينكه عموم و جمهور محدثان چيزى جز اين ننوشته اند كه ابوبكر پس از چند مرد اسلام آورده است كه از جمله ايشان على بن ابى طالب و برادرش جعفر و زيد بن حارثه و ابوذر غفارى و عمرو بن عنبسة سلمى و خالد بن سعيد بن عاص و خياب بن ارت هستند، و چون در روايات صحيح و اسانيد مورد اعتماد و استوار تاءمل كنيم ، همه آنها را چنين مى يابيم كه گوياى اين موضوع است كه على عليه السلام نخستين مسلمان است كه اسلام آورده است .
اما روايت از ابن عباس كه ابوبكر نخستين مسلمان از ميان صحابه است همانا كه از او بر خلاف اين موضوع بيشتر روايت كرده اند و مشهورتر است . از جمله روايتى است كه آنرا يحيى بن حماد از ابوعوانه و سعيد بن عيسى از ابوداود طياليسى از عمرو بن ميمون از ابن عباس آورده اند كه گفته است : نخستين كس از مردان كه نماز گزارده على عليه السلام است .
و حسن بصرى روايت كرده و گفته است : عيسى بن راشد، از ابوبصير، از عكرمة از ابن عباس ، براى ما روايت كرد، كه گفته است : خداوند متعال استغفار براى على عليه السلام را در قرآن بر هر مسلمانى واجب فرموده ، در آنجا كه گفته است : پروردگارا براى ما و براى برادران ما كه در ايمان بر ما پيشى گرفته اند غفران خود را عنايت فرماى . (363) بنابراين همگان كه پس از على اسلام آورده اند براى على عليه السلام طلب غفران مى كنند.
و سفيان بن عيينة ، از ابن ابى نجيح ، از مجاهد، از ابن عباس ، روايت مى كند كه مى گفته است : پيشى گيرندگان سه تن هستند: يوشع بن نون كه به ايمان آوردن موسى (ع ) از همگان سبقت گرفت و صاحب يس كه به گرويدن به عيسى (ع ) پيشى گرفت و على بن ابى طالب كه به گرويدن به محمد كه كه بر آن دو سلام باد پيشى گرفت .
و اين گفتار ابن عباس در مورد سبقت على (ع ) به اسلام و اين احاديث ثابت تر و شهره تر از حديث شعبى است ، علاوه بر اينكه از خود شعبى هم خلاف آن روايت شده است و چنين است كه ابوبكر هذلى و داود بن ابى هند از شعبى نقل مى كنند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) در مورد على عليه السلام فرموده اند: اين نخستين كسى است كه به من ايمان آورده و مرا تصديق كرده است و همراه من نماز گزارده است . اسكافى مى گويد: از ديگر اخبارى كه در كتابهاى صحيح و با سندهاى استوار، در مورد سبقت اسلام على عليه السلام آمده است ، روايتى است كه شريك بن عبدالله از سليمان بن مغيرة از زيد بن وهب از عبدالله بن مسعود نقل كرده كه مى گفته است : نخستين چيزى كه از كار رسول خدا (ص ) ديدم آن بود كه با تنى چند از عموها و خويشاوندانم و گروهى از قوم خودم به مكه آمدم . كار ما عطرفروشى بود ما را پيش عباس بن عبدالمطلب بردند وقتى پيش او رسيديم كنار چاه زمزم نشسته بود.
در همان حال كه ما پيش او نشسته بوديم ناگاه مردى از در صفا وارد شد و پيش آمد.
دو جامه سپيد بر تن داشت . زلفى تا نيمه گوشها داشت . موهايش مجعد و بينى او عقابى و زيبا، چشمانش مشكى و شهلا و ريش او پرپشت و دندانهايش رخشان بود. رنگ چهره اش سپيدى بود كه به سرخى مى زد، گويى ماه شب چهاردهم بود.
بر سمت راشتش نوجوانى در حد بلوغ يا به بلوغ رسيده و خوش سيما حركت مى كرد و پشت سر آن دو، بانويى حركت مى كرد كه زيبايى هاى خود را پوشيده بود. نخست آهنگ حجرالاسود كردند. آن مرد و آن نوجوان حجر را استلام كردند و پس از آنان ، آن بانو استلام كرد. آنگاه آن مرد هفت بار گرد خانه طواف كرد. آن نوجوان و آن بانو همراهش طواف كردند. پس از آن روى به حجر اسماعيل آوردند. آن مرد ايستاد و دستهاى خود را بلند كرد و تكبير گفت . نوجوانان كنار او و آن بانو پشت سرشان ايستادند و آن دو هم دستهاى خود را برافراشتند و تكبير گفتند.
آن مرد قنوت طولانى خواند و به ركوع رفت كه آن دو نيز چنان كردند. سپس مرد از ركوع برخاست و مدتى همچنان ايستاده درنگ كرد و نوجوان و زن هم همانگونه رفتار كردند. ما كه چيزى را ديديم كه براى ما ناآشنا بود كه در مكه انجام آنرا نديده بوديم ، روى به عباس كرديم و به او گفتم : اى اباالفضل ! ما چنين آيينى را تا كنون ميان شما نمى شناختيم . گفت : برادرزاده من محمد بن عبدالله است و اين نوجوان هم پسر برادر ديگرم ، يعنى على بن ابى طالب ، است و اين زن هم خديجه دختر خويلد و همسر محمد است و به خدا سوگند بر روى زمين كسى جز اين سه نفر متدين به اين دين نيست .
در حديثى هم كه موسى بن داود، از خالد بن نافع ، از عفيف بن قيس كندى نقل كرده است همچنين مالك بن اسماعيل نهدى و حسن بن عنبسة وراق و ابراهيم بن محمد بن ميمونه ، همگى از سعيد بن جشم ، از اسد بن عبدالله بجلى ، از يحيى بن عفيف بن قيس از پدرش ، آنرا نقل كرده اند چنين آمده كه عفيف مى گفته است : من در دوره جاهلى عطرفروش بودم . به مكه آمدم و پيش عباس بن عبدالمطلب منزل كردم . در همان حال كنار عباس نشسته بودم و به كعبه مى نگريستم و خورشيد ميان آسمان حلقه زده بود. جوانى كه زيبايى گويى ماه در چهره اش خانه داشت آمد.
نگاهى به آسمان افكند و به خورشيد نگريست . سپس روى به جانب كعبه آورد و چون نزديك آن رسيد استوار بر پاى ايستاد كه نماز گزارد. از پى او نوجوانى آمد كه چهره اش چون شمشير يمانى مى درخشيد و پشت سر آن دو ايستاد. آن جوان به ركوع آمد و آن دو هم چنان كردند و سپس براى سجده آهنگ زمين كرد، آن دو هم با او سجده كردند. من به عباس گفتم : اى اباالفضل ، سخت كارى است ! گفت : آرى . سوگند به خدا كه چنين است . آيا مى دانى اين جوان كيست ؟ گفتم : نه . گفت : برادرزاده من است . اين محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است . آيا مى دانى اين نوجوان كيست ؟ گفتم : نه . گفت : اين برادرزاده ديگر من است . اين على بن ابى طالب بن عبدالمطلب است . آيا مى دانى اين زن كيست ؟ گفتم ، نه . گفت : اين دختر خويلد بن اسد بن عبدالعزى است . اين خديجه همسر همين محمد است . و اين محمد چنين مى گويد كه خداى او خداى آسمان و زمين است و همان خداوند او را بر اين آيين فرمان داده است و او همينگونه كه مى بينى بر آن آيين است و مى پندارد كه پيامبر است و او بر را بر اين اعتقاد همين نوجوان يعنى على كه پسرعموى اوست و همين زن كه خديجه و همسر اوست تصديق كرده اند و من روى تمام زمين كسى را بر اين آيين جز همين سه نفر نمى شناسم . عفيف (364) مى گويد به عباس گفتم : شما چه مى كنيد و چه مى گوييد؟ گفت : منتظريم ببينيم شيخ چه مى كند و منظور او و برادرش ابوطالب بود.
عبيدالله بن موسى و فضل بن دكين و حسن بن عطيه همگى ، از خالد بن طهمان ، از نافع بن ابى نافع ، از معقل بن يسار، (365) نقل مى كنند كه مى گفته است : مشغول مواظبت از پيامبر (ص ) بودم . فرمود: آيا موافقى از فاطمه (ع ) ديدار كنيم ؟ گفتم : آرى ، اى رسول خدا! برخاست و در حالى كه به من تكيه داده بود راه مى رفت و فرمود: سنگينى بدن مرا كسى غير از تو فرشتگان بر دوش مى كشند و پاداش آن براى تو خواهد بود. معقل مى گويد: به خدا سوگند كه گويى از سنگينى پيامبر (ص ) چيزى بر من نبود. به حضور فاطمه عليهاالسلام رسيديم . پيامبر به او فرمودند: چگونه يى و خود را چگونه مى يابى ؟ گفت : اندوهم بسيار و غم من شديد است كه زنان به من گفتند: پدرت ترا به همسرى فقيرى داد كه مالى ندارد! پيامبر فرمود: آيا خشنود نيستى كه تو را به همسرى نخستين و قديمى ترين مسلمان امت خود در آوردم كه علمش از همه بيشتر و خردش و بردبارى او از همگان برتر است ؟
گفت : آرى اى رسول خدا خشنودم .
اين خبر را يحيى بن عبدالحميد و عبدالسلام بن صالح هم ، از قيس بن ربيع ، از ابوايوب انصارى ، با همين الفاظ يا نظير آن روايت كرده اند.
عبدالسلام بن صالح ، از اسحاق ازرق ، از جعفر بن محمد (ع )، از پدرانش نقل مى كند كه چون پيامبر (ص ) فاطمه را به على تزويج فرمود: زنان پيش او رفتند و گفتند: اى دختر رسول خدا! فلان و بهمان از تو خواستگارى كردند و پدرت آنان را پاسخ داد و ترا به ازدواج بينوايى درآورد كه مالى ندارد. و چون پيامبر (ص ) به ديدار فاطمه آمد، اثر آنرا در چهره او ديد و فاطمه هم موضوع را براى پدر بازگو كرد. رسول خدا فرمود: اى فاطمه ! خداوند به من فرمان داد و من تو را به كسى كه پيش از همه مسلمان شده است و از همگان علم بيشتر و خرد و بردبارى فزونتر دارد و تزويج كردم و تو را بدون فرمان آسمانى به ازدواج او در نياوردم . مگر نمى دانى كه او در اين جهان و آن جهان برادر من است !
عثمان بن سعيد، از حكم بن ظهير، از سدى نقل مى كند كه ابوبكر و عمر هر دو از فاطمه (ع ) خواستگارى كردند. پيامبر (ص ) به هر دو پاسخ منفى داد و فرمود: به اين كار فرمان داده نشده ام . و چون على عليه السلام خواستگارى كرد، پيامبر فاطمه (ع ) را به او تزويج فرمود و به او گفت : من ترا به همسرى كسى درآوردم كه اسلامش از همه قديمى تر است ، و سپس دنباله حديث را نقل مى كند و مى گويد: اين خبر را جماعتى از صحابه ، از جمله اسماء دختر عميس و ام ايمن و ابن عباس و جابر بن عبدالله نقل كرده اند.
اسكافى مى گويد: محمد بن عبدالله بن ابى رافع ، از پدرش ، از جدش ابورافع نقل مى كند كه مى گفته است : به ربذه رفتم تا از ابوذر توديع كنم . چون خواستم برگردم به من و مردمى كه همراهم بودند گفت : به زودى فتنه يى خواهد بود. از خدا بترسيد و بر شما باد به ملازمت پير گرانقدر على ابن ابى طالب ، از او پيروى كنيد كه من خود شنيدم پيامبر (ص ) به او فرمود: تو نخستين كسى هستى كه به من ايمان آورده اى و نخستين كس هستى كه روز قيامت با من دست خواهى داد. تو صديق اكبر و فاروقى هستى كه ميان حق و باطل فرق مى گذارى و تو سالار مومنانى و مال سالار كافران است . تو برادر و وزير منى و بهترين كسى هستى كه پس از خود باقى مى گذارم . وام مرا خواهى پرداخت و عده هاى مرا برآورده خواهى ساخت .
گويد: ابن ابى شيبة ، از عبدالله بن نمير، از علاء بن صالح ، از منهال بن عمرو، از عباد بن عبدالله اسدى ، نقل مى كند كه مى گفته است : شنيدم ، على بن ابى طالب مى گفت : من بنده خدا و برادر رسول خدايم . من صديق اكبرم . اين سخن را كسى غير از من نمى گويد، مگر دروغگو، و من هفت سال پيش از همه مردم نماز گزاردم .
معاذه دختر عبدالله عدويه مى گويد: شنيدم كه على عليه السلام بر منبر بصره خطبه مى خواند و مى گفت : من صديق اكبرم . پيش از آنكه ابوبكر ايمان آورد، ايمان آوردم و پيش از آنكه او مسلمان شود مسلمان شدم .
حبة بن جوين عرنى نقل مى كند كه از على عليه السلام شنيده كه مى فرموده است : من نخستين مردى هستم كه همراه رسول خدا اسلام آورده است . اين روايت را ابوداود طياليسى از شعبه ، از سفيان ثورى ، از سلمة بن كهيل ، از حبة بن جوين روايت كرده است .
عثمان بن سعيد خراز، على بن حرار، از على بن عامر، از ابوالحجاف ، از حكيم وابسته زاذان نقل مى كند كه مى گفته است : از على شنيدم كه مى فرمود: من هفت سال پيش از همه مردم نماز گزاردم . در آن هنگام ما سجده مى كرديم و در نمازها ركوع نمى كرديم و نخستين نمازى كه در آن ركوع كرديم نماز عصر بود، و من گفتم : اى رسول خدا اين چيست ؟ فرمود: به انجام آن فرمان داده شده ام .
اسماعيل بن عمرو، از قيس بن ربيع ، از عبدالله بن محمد بن عقيل ، از جابر بن عبدالله نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) روز دوشنبه نماز گزارد و على روز سه شنبه يعنى يك روز پس از آن نماز گزارد. و در روايت ديگرى از انس بن مالك نقل شده است كه پيامبر (ص ) روز دوشنبه به پيامبرى مبعوث شد و على روز سه شنبه پس از آن مسلمان شد.
و ابورافع روايت مى كند كه پيامبر (ص ) نخستين نمازى كه گزارد نماز صبح روز دوشنبه بود. خديجه آخر همان روز نماز گزارد و على عليه السلام سه شنبه يى كه فرداى آن روز بود نماز گزارد.
اسكافى مى گويد: و با روايات مختلف فراوان از زيد بن ارقم و سلمان فارسى و جابر بن عبدالله و انس بن مالك نقل شده است كه على عليه السلام نخستين كسى است كه مسلمان شده است و اسكافى آن روايات را با اسامى راويان نقل كرده است . سلمة بن كهيل از قول راويان خود كه ابوجعفر اسكافى آنان را در كتاب خود نام مى برد نقل مى كند كه پيامبر (ص ) خطاب به مسلمانان فرموده اند: نخستين كس از شما كه كنار حوض بر من وارد مى شود و نخستين كس از شما كه مسلمان شده است على بن ابى طالب است .
ياسين بن محمد بن ايمن ، از ابوحازم وابسته آزاد كرده ابن عباس ، از ابن عباس ، نقل مى كند كه مى گفته است : از عمر بن خطاب شنيدم مى گفت : از على بن ابى طالب دست برداريد كه من از رسول خدا (ص ) شنيدم مى فرمود: او را خصلتهايى است كه اى كاش يكى از آنها در همه خاندان خطاب مى بود و براى من دوست داشتنى تر از همه چيزهايى است كه خورشيد بر آن مى تابد. و چنان بود كه روزى من و ابوبكر و عثمان و عبدالرحمان بن عوف و ابوعبيدة ، همراه تنى چند از ياران رسول خدا (ص ) در جستجوى آن حضرت بوديم ، تا آنكه بر در خانه ام سلمه رسيديم على را ديديم كه بر دستگيره در تكيه داده است . گفتيم : مى خواهيم به حضور پيامبر برسيم . گفت : بر جاى باشيد كه آن حضرت در خانه است . در اين هنگام پيامبر (ص ) بيرون آمد و ما بر گرد آن حضرت براه افتاديم . پيامبر (ص ) به على عليه السلام تكيه داد و با دست خويش بر دوش او زد و فرمود: اى على مژده بر تو باد كه با مخاصمه مى شود و تو با هفت خصلت بر مردم برترى دارى كه هيچكس ياراى ستيز در هيچ مورد از آن هفت خصلت را با تو ندارد. تو نخستين مسلمان از ميان مردمى و از همه مردم به ايام الله داناترى ... و سپس دنباله حديث را گفته است .
گويد: ابوسعيد خدرى هم از پيامبر (ص ) نظير اين حديث را نقل مى كند. گويد: ابوايوب انصارى از رسول خدا (ص ) روايت مى كند كه فرموده است : همانا كه فرشتگان بر من و على عليه السلام هفت سال درود مى فرستادند و اين بدان سبب بود كه در آن هفت سال هيچ مردى جز او با من نماز نگزارد.
ابوجعفر اسكافى مى گويد: اما آنچه كه جاحظ نقل كرده و گفته است : پيامبر (ص ) فرموده است : همانا كه از من آزاده يى و برده يى پيروى كرده اند. در اين حديث نامى از ابوبكر و بلال نيامده است ، وانگهى چگونه ممكن است درست باشد و حال آنكه ابوبكر بلال را پس از ظهور اسلام در مكه خريده است و همينكه بلال اسلام خود را ظاهر ساخت امية بن خلف شروع به آزار او كرد و اين موضوع به هنگامى نبوده كه اسلام و دعوت پيامبر (ص ) پوشيده باشد و در آغاز كار اسلام هم نبوده است و گفته شده است : منظور از آزاده على بن ابى طالب و از برده زيد بن حارثه است .
محمد بن اسحاق هم همين روايت را نقل كرده و هم گفته است كه اسماعيل بن نصر صفار، از محمد بن ذكوان ، از شعبى ، نقل مى كند كه مى گفته است : حجاج بن حسن بصرى در حالى كه گروهى از تابعين پيش او بودند و سخن از على عليه السلام مى رفت ، گفت : اى حسن تو درباره على چه مى گويى ؟ گفت : چه بگويم ! او نخستين كسى است كه روى به قبله نماز گزارد و دعوت رسول خدا (ص ) را پذيرفت ، و همانا على را منزلتى در پيشگاه خداوند و قرابتى به رسول خدا (ص ) است و او را سوابقى است كه هيچكس نمى تواند آنرا رد كند. حجاج سخت خشمگين شد و از روى تخت برخاست و درون يكى از حجره ها رفت و فرمان داد ما برگرديم .
شعبى مى گويد: ما گروهى بوديم كه هيچكس از ما نبود كه براى تقرب به حجاج به على عليه السلام دشنام ندهد، جز حسن بصرى كه خدايش رحمت كناد.
محرز بن هشام ، از ابراهيم بن سلمه ، از محمد بن عبيدالله ، نقل مى كند كه مى گفته است : مردى به حسن بصرى گفت : چگونه است كه ترا نمى بينيم بر على (ع ) ستايش كنى ؟ گفت : آخر چگونه ممكن است كه شمشير حجاج خونبار است . همانا كه او نخستين كسى است كه اسلام آورده است و همين شما را بس است .
اسكافى مى گويد: اينها اخبار و روايات بود.
اما اشعارى كه روايت شده بسيار معروف و فراوان و منتشر است و از جمله اين گفتار و سروده عبدالله بن ابى سفيان بن حارث بن عبدالمطلب است كه آنرا در پاسخ وليد بن عقبة بن ابى معيط سروده است .
همانا پس از محمد (ص ) ولى امر على است كه در همه جنگها همراهش بوده است ، آرى او به حق وصى و همتاى رسول خدا و نخستين كسى است كه نماز گزارده و تسليم شده است (366)
از ميان همه خويشاوندان فقط او وصى رسول خدا و سواركار دلبر آن حضرت از ديرباز و نخستين كسى است كه از ميان همه مردم جز برگزيده زنان خديجه نماز گزارده است ، و خداوند صاحب نعمتهاست .
و ابوسفيان حرب بن امية بن عبد شمس هنگامى كه با ابوبكر بيعت شد چنين سرود:
-
وانگهى ، جاحظ در كتاب عثمانيه خود مى گويد: ابوبكر پيش از آنكه مسلمان شود شخصى نام آور و معروف و سالار بوده است . گروه بسيارى از مردم پيش او جمع مى شدند، شعر مى خواندند و در مورد تاريخ و اخبار مذاكره مى كردند و به باده نوشى مى پرداختند. و ابوبكر دلائل پيامبرى و براهين پيامبران را شنيده و به سرزمينهاى بسيارى سفر كرده بود و اخبار كاهنان و حيله گريهاى جادوگران را مى شناخته و اخبار ايشان به او رسيده بوده است . بنابراين كه احوالش اينچنين باشد بايد كشف شدن امور براى او آشكارتر و پذيرش اسلام بر او آسانتر باشد و گرفتاريها بر دلش كمتر خلجان كند و همه اين امور از چيزهايى است كه بايد ابوبكر را به مسلمانى يارى مى داد و راه را براى او آسان مى ساخت ، و از جمله همين امور است كه چون پيامبر فرمود: ديشب به بيت المقدس رفتم ، ابوبكر درباره مسجد اقصى و جايگاههاى بيت المقدس سؤ ال كرد و چون قبلا آنجا را ديده بود گفتار پيامبر (ص ) را تصديق كرد و حقيقت كار پيامبر براى او روشن شد و به سبب شناختى كه از مسجد اقصى و بيت المقدس داشت ، كار بر او آسان گرديد. در اين صورت طبق ادعاى جاحظ، اسلام ابوبكر هم از اينكه از پيش براى آن آماده نبوده باشد بيرون است ، و باز در همين باره شما خودتان از پيامبر (ص ) روايت مى كنيد كه فرموده است : هيچكس را به اسلام دعوت نكردم مگر اينكه او را ترديدى و درنگى بود، مگر آنچه از ابوبكر صورت گرفت كه بدون هيچ درنگى يقين بر او هجوم آورد و مسلمان شد و معرفت يافت . بنابراين چگونه اين اسلام را مقايسه مى كنيد با اسلام كسى كه فقط خودش بوده است و عقلش و فقط با كمى سن خود به انديشه خويش پناه برده است و بدون اتلاف وقت مسلمان شده است ! علاوه بر نوجوانى چه انگيزه ها كه در دلش خلجان داشته است و ميان گروهى پرورش يافته است كه بر ضد آيينى بوده اند كه آن را پذيرفته است و حال آنكه بر اشخاصى كه هم سن و سال و نظير او بوده اند دوستى و گرايش به لهو و لعب است ، ولى على عليه السلام به آنچه از دلائل دعوت پيامبر كه برايش روشن شد پناه برد و اسلام خود را به تاءخير نينداخت كه در نتيجه مقصر و مرتكب معصيت باشد، شهوت خود را سركوب كرد و بر خواسته ها و انگيزه هاى خويش غلبه يافت و از عادت و چيزى كه به آن پرورش يافته بود به سبب صحت نظر و لطافت فكر و تيزبينى فهم بيرون آمد.
استنباط او بسيار گرانقدر است و فضلش رجحان و برترى دارد و منزلت و ارزش اسلامش بسيار شريف است . او دنيا هيچ بهره يى نبرد و نه در جوانى و نه در پيرى به نعمتى از آن دست نيازيد. نفس خود را از هوس باز داشت و با تقوى و پرهيزگارى شور جوانى خويش را در هم شكست و به جاى سرگرم شدن به اندوختن نعمت دينا به كار دين پرداخت . اندوه آخرت دل او را به خود مشغول داشت و ميل و رغبت خود را متوجه آخرت فرمود. آرى ، اسلام آوردن على به گونه يى است كه هيچكس چنان اسلامى نياورده است و راه او همان راه پيامبران است ، تا شناخته شود كه منزلت او نسبت به پيامبر (ص ) همان منزلت هارون به موسى عليهماالسلام است و على (ع ) هر چند كه پيامبر نبوده است ولى راه آنان را مى پيموده و روش ايشان را پيروى مى كرده است . حال او همچون حال ابراهيم عليه السلام است كه اهل علم نوشته اند: ابراهيم (ع ) را در كودكى مادرش در سردابى جا داده بود، تا كسى بر وجودش آگاه نشود. چون ابراهيم پرورش يافت و رشد كرد و خردمند شد، به مادرش گفت : خداى من كيست ؟ گفت : پدرت خداى تو است . ابراهيم پرسيد: خداى پدرم كيست ؟ مادرش او را از سخن گفتن باز داشت و روى بر او ترش كرد، تا آنكه ابراهيم (ع ) از شكاف سرداب سركشيد و ستاره يى را ديد و گفت : اين پروردگار من است . و چون ستاره ناپديد شد، فرمود: من غروب كنندگان را دوست نمى دارم . و چون ماه را رخشان ديد گفت : اين پروردگار من است . و همينكه غروب كرد، گفت : اگر پروردگار من مرا هدايت نفرمايد هر آينه از قوم گمراهان خواهم بود.
و همينكه خورشيد غروب كرد، گفت : اى قوم ، من از شركى كه شما مى ورزيد بيزارم . من روى خويش را براى آن كس كه آسمانها و زمين را آفريده است ، باايمان خالص متوجه مى سازم و من از مشركان نيستم . و خداوند متعال خود در اين مورد چنين مى فرمايد: بدينگونه ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم ، تا از يقين كنندگان باشد.(372)
اسلام صديق اكبر عليه السلام يعنى حضرت اميرالمومنين على هم بر همين منوال بوده است . ما نمى گوييم كه على در فضيلت همپايه ابراهيم است ، ولى از روش او پيروى مى كرده است بر همان منوال كه خداوند متعال فرموده است كه همانا سزاوارترين مردم نسبت به ابراهيم كسانى هستند كه از او پيروى كرده اند و اين پيامبر و كسانى كه ايمان آورده اند، و خداوند ولى مومنان است . (373)
اما اينكه جاحظ بهانه تراشى كرده است كه چون على را پشتيبانى همچون ابوطالب و مدافعانى چون بنى هاشم بوده است ، ثواب و فضيلت اسلام ابوبكر و بلال به سبب محنتى كه داشته اند برتر است ، در اين صورت بايد ثواب و فضيلت اسلام آن دو از اسلام خود پيامبر (ص ) هم بيشتر باشد، زيرا ابوطالب پشتيبان او بوده است و بنى هاشم مدافعان آن حضرت هم بوده اند. و همين مقدار براى نشان دادن نادانى ستيزه گرى چون جاحظ كافى است كه نمى تواند قدر و منزلت على عليه السلام را كاهش دهد، مگر به كاستن قدر و منزلت رسول خدا (ص ). وانگهى هيچكس در دشمنى نسبت به پيامبر (ص ) سخت گيرتر از برخى خويشاوندان نزديك آن حضرت نبوده است ، آن هم به ترتيب نزديكى خود، مانند ابولهب عمويش و زن او يعنى ام جميل كه دختر حرب بن اميه و از اعقاب عبد مناف است و عقبة بن ابى معيط كه او هم از عموزادگان پيامبر است و نضر بن حارث كه او هم از اعقاب عبدالدار و از عموزادگان پيامبر است و كسان ديگرى جز ايشان كه بر شمردن نام آنان سخن را به درازا مى كشاند و همه آنها در راه پيامبر سنگ و خار مى ريختند و رازها و اخبار پوشيده اش را نقل مى كردند و بر او سنگ مى زدند و امعاء و احشاء و كثافتهاى درون شكم دامهاى خود را كه مى كشتند، بر آن حضرت پرتاب مى كردند و آنان على عليه السلام را هم همچون پيامبر آزار مى دادند و در اندوهگين ساختن و تمسخر او سخت كوشش مى كردند و ابوبكر چنان خويشاوندانى نداشت كه او را بدانگونه آزار دهند. و از سوى ديگر به سبب الفت و اتحاد و اتفاقى كه ميان پيامبر (ص ) و على وجود داشت ، منافقان در مدينه از آزار رسول خدا (ص ) خوددارى مى كردند كه به هر حال فرمانده لشكر و امير مدينه بود و فرمانش مطاع و حكمش جارى بود و منافقان از ترس شمشير و براى حفظ خون خود از پيامبر (ص ) مى ترسيدند و از اظهار دشمنى نسبت به ايشان خوددارى مى كردند، ولى كينه و ستيز خود را نسبت به على عليه السلام اظهار مى داشتند و پيامبر (ص ) در اين مورد ضمن خبرى كه در تمام كتابهاى صحاح آمده فرموده است : ترا جز مومن دوست نمى دارد و كسى جز منافق ترا دشمن نمى دارد. و گروه بسيارى از بزرگان صحابه ضمن خبرى كه ميان محدثان مشهور است چنين گفته اند: ما منافقان را فقط با كينه توزى نسبت به على بن ابى طالب مى شناختيم . از اين گذشته اگر قرار بود پشتيبانى ابوطالب موثر باشد، چرا در مورد جعفر عليه السلام چنين نبود و آزارها او را از وطنش بيرون راند، تا آنجا كه بر دريا نشست و به حبشه هجرت فرمود؟ شايد جاحظ چنين گمان ياوه يى دارد كه ابوطالب على را يارى مى داده و از يارى جعفر خوددارى مى كرده است .
جاحظ مى گويد: ابوبكر را در مسلمان شدنش فضيلت ديگرى است كه پيش از مسلمان شدن داراى دوستان بسيار و آبرومند و توانگر و آسوده بوده است . به سبب اموالش مورد تعظيم بوده و از انديشه او استفاده مى شده است . ابوبكر با مسلمان شدن از عزت توانگرى و داشتن دوستان فراوان به خوارى تنگدستى و ناتوانى تنهايى افتاده است ، و اين غير از مسلمان شدن كسى است كه حركت و قدرتى نداشته و پيرو بوده و كسى از او پيروى نمى كرده است ، و از سخت ترين امورى كه شخص كريم گرفتار آن مى شود دشنام شنيدن پس از خوشامد و ضربه خوردن پس از هيبت و سختى پس از آسانى است . وانگهى ابوبكر يكى از داعيان دعوت پيامبر (ص ) و در همه احوال پيرو آن حضرت بوده است . بنابراين بيم او بيشتر و ناخوشايندها نسبت به او سريعتر بوده است ، و از كسانى بوده است كه مطالبه از او راحت تر صورت مى گرفته و در مورد انتقامجويى و خونخواهى به سبب شهرت و بلندآوازگى هدف قرار مى گرفته است و حال آنكه از گناه افراد كم سن و سال به سبب گمنامى و نوجوانى چشم پوشى مى شود.
شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: آنچه درباره فراوانى مال و دوستان و نام آورى و شهره بودن و بزرگسالى ابوبكر گفته شده است ، همگى بر زيان ابوبكر است و نه بر سود او. اين بدان سبب است كه هر كس سيره و روش عرب را بداند، متوجه اين نكته است كه از اخلاق عرب و حفظ دوستى و وفادارى به پيمان و احترام نسبت به ثروتمندان و سالخوردگان است ، كه در همه اين امور، به هنگام گرفتاريها مى توان اعتماد كرد و آنها را پشتوانه شمرد و به همين سبب است كه عرب هرگاه بر دوست خود قدرت مى يافت ، او را زنده نگه مى داشت و آزرم مى كرد و در واقع سبب نجات و عفو او مى شد. از سوى ديگر بايد در نظر داشت كه اگر سن و سال على عليه السلام او را مشهور ساخته بود و اگر نام على به سبب رويارويى با مردان و سفرهاى فراوان زبانزد نبود، ولى در پناه نام ابوطالب بسيار زبانزد شده بود و شما مى دانيد كه خاندان تيم در بلندآوازگى همچون خاندان بنى هاشم نبودند و ابوقحافه قابل مقايسه با ابوطالب نبود و با اين حساب شهرت جوان بر پير و نام آورى نوجوان بر شخص سالخورده برترى مى يابد. اين هم معلوم است كه بار على بر گردن مشركان به مراتب سنگين تر از ديگران است كه هاشمى بوده است و پدرش هم از پيامبر حمايت مى كرده است و مانع ستم بر او بوده است . و اين على است كه درهاى مخالفت و ستيز با عرب را گشود و با آشكارساختن اسلام و نماز خود آنان را خوار شمرد و با افراد خاندان و عشيره خود مخالفت و از پسرعموى خويش در آيينى كه از پيش شناخته شده نبود و نظيرى نداشت پيروى كرد. و خداوند متعال در مورد احوال آن قوم مى فرمايد: تا بيم دهى گروهى را كه پدران ايشان بيم داده نشده اند و آنان بى خبرانند. (374) و على عليه السلام افزون بر اين كار همواره مصاحب رسول خدا (ص ) بوده است و پيامبر همه اندوه خود را بر او شكايت مى فرموده است و على همنشين و انيس خلوت و دوست همه روزگاران پيامبر بود و همه اين امور موجب مى شد كه اعراب بر ضد او تحريض شوند و دشمنى كنند.
و شما گروه عثمانيان براى ابوبكر فضيلتى ثابت مى كنيد و مى گوييد: از مكه تا مدينه مصاحب آن حضرت بوده است و با ايشان در غار به سر برده است و به همين اندازه كه شريك پيامبر در هجرت و انيس آن حضرت در وحشت بوده است ، براى او معتقد به مرتبتى شريف و حالتى جليل هستيد. اين مقدار مصاحبت كجا قابل مقايسه با مصاحبت على عليه السلام در خلوتهاى پيامبر (ص ) است ، آن هم هنگامى كه در شب و روز براى رسول خدا همدمى جز او نبوده است . پيامبر (ص ) هنگام اقامت در مكه فقط همراه على خدا را پوشيده عبادت مى كرد، و حاجتهاى خود را آشكارا به على مى فرمود و على همانگونه كه برده يى براى صاحب خود خدمت مى كند خدمتگزار بود و همچون پسرى مهربان نسبت به پدر، نسبت به رسول خدا مهربانى و عطف توجه مى كرد، تا آنجا كه چون از عايشه پرسيدند محبوب ترين مردم در نظر رسول خدا (ص ) چه كسى بود؟ گفت : از مردان على و از زنان فاطمه . (375)
جاحظ مى گويد: ابوبكر پيش از هجرت از كسانى بود كه در مكه شكنجه اش مى دادند. نوفل بن خويلد كه به ابن عدويه معروف است او را دوبار در مكه چنان زد كه آغشته به خون شد و او را با طلحة بن عبيدالله در يك ريسمان و بند بست . و عمير بن عثمان بن مرة بن كعب بن سعد بن تيم بن مره ، آن دو را همچنان بسته ميان آفتاب نيمروز قرار داد و به همين سبب به ابوبكر و طلحه قرينين دو هم بند مى گفتند و اگر شكنجه ديگرى جز همين يك بار نمى بود، باز رسيدن به مقام و منزلت او دشوار بود، و بر فرض كه فقط يك روز هم بوده باشد منزلتى بسيار بزرگ است ، و حال آنكه على بن ابى طالب مرفه و آسوده بوده است . نه او در جستجوى كسى بوده است . و نه كسى در جستجوى او، و منظور از اين سخن اين نيست كه در سرشت او شهامت و چالاكى و در غريزه او شجاعت وجود نداشته است ، ولى در آن هنگام هنوز شجاعت و شهامت او به مرحله كمال و تمام نرسيده بود و معمولا خونخواهان و انتقام جويان نسبت به نوجوانان و كسانى ، كه هنوز حالت كودكى و فريفتگى دارند، چشم پوشى و حوصله مى كنند، تا آنكه به مردان ملحق شوند و از حالت كودكى بيرون آيند.
شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: سخن گفتن و ادعاكردن ممكن و آسان است ، بويژه براى افرادى مثل جاحظ كه بر زبانش از دين و عقل او رقيبى گماشته نيست و هر گونه ادعاى ياوه يى از او بعيد نيست . سخن او بيهوده و معنى آن سست و مطلب آن سجع و گفتارش لهو و لعب است . هر سخنى و خلاف آن را مى گويد و هر عقيده و ضد آن را نيكو بيان مى كند. او را از نفس خود اندرزگويى نيست و ادعاى او را حد و مرزى وجود ندارد وگرنه چگونه ممكن است اينچنين گستاخى كند و بگويد در آن هنگام على نه در طلب كسى بوده است و نه كسى در طلب او، و حال آنكه ما با اخبار صحيح روشن ساختيم و با احاديث مرفوع و مسند توضيح داديم كه على به هنگامى كه مسلمان شد بالغ كامل بود و با دل و زبان خويش مشركان قريش را كنار مى نهاد و بر دلهاى مشركان سخت سنگين بود. وانگهى على اين اختصاص را دارد كه در دره ابوطالب در حصر بود و ابوبكر داراى اين فضيلت نيست ، و در آن روزگاران سياه تنها او همدم خلوتهاى پيامبر (ص ) بود و چه جرعه هاى تلخ اندوه كه از ابولهب و ابوجهل مى آشاميد و پذيراى هر ناخوشايندى بود. على (ع ) در تحمل هر آزارى با پيامبر خود شريك بود و بار سنگين را بر دوش مى كشيد و كارى بس سنگين را عهده دار بود. چه كسى شبانه از دره ابوطالب دزدانه بيرون مى آمد و در حالى كه خود را از نظرها پوشيده مى داشت پيش بزرگانى از قريش ، همچون مطعم بن عدى و ديگران كه ابوطالب او را گسيل مى داشت و پيام مى فرستاد، مى رفت و از آنجا جوالهاى سنگين آرد و گندم را بر دوش مى كشيد و براى بنى هاشم مى برد، در حالى كه از دشنام ايشان همچون ابوجهل و ديگران در كمال بيم بود كه اگر بر او دست مى يافتند خونش را مى ريختند.
آيا به هنگام محاصره در دره ابوطالب ، على چنان مى كرد يا ابوبكر؟ على عليه السلام حال خود را در آن هنگام بيان كرده و ضمن خطبه يى چنين فرموده است و آن خطبه بسيار مشهور است :
مشركان پيمان بستند كه با ما هيچ داد و ستدى نكنند و به ما زن ندهند و از ما زن نگيرند، و جنگ شعله هاى خود را به زيان ما شعله ور مى ساخت . آنان ما را به دامنه كوهى دشوار محصور كردند. مومن ما فقط اميد ثواب داشت و كافر ما هم براى دفاع از اصل و نسب خويش با ما همكارى مى كرد.
در آن حال همه قبائل بر ضد بنى هاشم متحد شده بودند و عبور رهگذران و رساندن خواروبار به ايشان را مانع شده بودند و آنان هر صبح و شام از شدت گرسنگى منتظر مرگ بودند و هيچ راه و چاره يى براى گشايش كار خود نداشتند.
عزم آنان سستى گرفته و اميدشان بريده شده بود، و تنها كسى كه اندوه اين گرفتاريها را پس از پيامبر (ص ) متحمل مى شد فقط على عليه السلام بود. و هرگز كسى كه بخواهد اين فضيلت كسى را كه در اين گرفتارى شكيبا بوده است بيان كرد. اين محنت و گرفتارى سه سال براى آنان ادامه داشت تا سرانجام با داستان صحيفه كه داستانى مشهور است گشايش يافت . (376)
جاحظ چگونه براى خود مى پسندد كه در مورد على عليه السلام بگويد پيش از هجرت آسوده و مرفه بوده است ، نه در جستجوى كسى بوده و نه كسى در جستجوى او! و حال آنكه على (ع ) همان كسى است كه در آن بسترى خفته است كه جان خويش را فداى رسول خدا كرده است و با خون خويش او را نگهدارى كرده و ضربات شمشير و سنگ را به جاى آن حضرت تحمل كرده است . آيا وصف كننده و ستايشگر، هر اندازه هم كه سخن را به درازا كشاند مى تواند، حق اهميت اين فضيلت و ارزش اين خصيصه را روشن سازد؟
اما اين سخن جاحظ كه مى گويد: ابوبكر در مكه شكنجه شده است ، تا آنجا كه ما مى دانيم شكنجه فقط نسبت به بردگان و مزدوران و افرادى كه خانواده و خويشاوندانى نداشته اند كه از آنان دفاع كنند صورت مى گرفته است . و شما در مورد ابوبكر دوگونه سخن مى گوييد: گاهى او را شخص زبون فرومنزلت و خوار و مستضعفى مى دانيد و گاه او را سالارى بزرگ كه مورد احترام بوده است و از او پيروى مى شده است . اينك به يكى از اين دو سخن خود اعتماد و بسنده كنيد تا ما با شما بر همان مبنا كه براى خود انتخاب مى كنيد سخن بگوييم . اگر در شكنجه و عذاب شدن فضيلتى باشد، بدون ترديد عمار و خباب و بلال و هر كس ديگرى كه او را در مكه شكنجه داده اند، از ابوبكر برتر است كه آنان به مراتب بيشتر و سخت تر شكنجه شده اند و در مورد شكنجه شدن آنان آيات قرآنى نازل شده كه در مورد ابوبكر نازل نشده است ، نظير اين گفتار خداوند متعال كه فرموده است : و آنان كه پس از آنكه به ايشان ستم شد در راه خدا هجرت كردند (377) و گفته اند اين آيه در مورد خباب و بلال نازل شده است .
در مورد عمار اين آيه نازل شده است كه مگر كسى كه مجبور شود و دلش مطمئن به ايمان باشد (378)، و پيامبر (ص ) هر گاه از كنار عمار و پدر و مادرش ، كه آنان را بنى مخزوم كه هم پيمان ايشان بودند شكنجه مى كردند، عبور مى كرد مى فرمود: اى خاندان يا سر بر شما باد به شكيبايى كه وعده گاه شما بهشت است . و بلال را بر پشت روى ريگهاى گرم مى خواباندند و او فقط، احد، احد مى گفت ، و ما نشنيده ايم كه از ابوبكر در اين گونه شكنجه ها نامى باشد، و بر فرض كه آنچه درباره شكنجه او روايت مى كنيد راست باشد، در اين صورت على عليه السلام را بر ابوبكر حق نعمتى بزرگ است كه هر دو شكنجه گر او يعنى نوفل بن خويلد و عمير بن عثمان را به روز جنگ بدر كشته است . او نخست بر نوفل ضربتى زد كه ساق پايش را قطع كرد. نوفل گفت : تو را به حق خدا و پيوند خويشاوندى سوگند مى دهم . على گفت : خداوند هر پيوند سببى را جز در مورد كسانى كه تابع محمد (ص ) باشند قطع فرموده است و سپس ضربتى ديگر بر نوفل زد كه بر جاى سرد شد. على سپس آهنگ عمير بن عثمان تميمى كرد و او را در حال گريز ديد و راه گريز هم بر او بسته شده بود. چنان ضربتى بر زير دنده هاى او زد كه بالاتنه اش را قطع و او دو نيمه ساخت و آن نيمه بدنش جلو پايش افتاد. و چنين نبوده است كه ابوبكر در پى انتقام از آن دو نباشد، بلكه در آن مورد كوشش هم كرده ، ولى ياراى آن را نداشته است كه كار على عليه السلام را انجام دهد و فضيلت على (ع ) با اين كار خود آن هم به جاى ابوبكر آشكارا مى شود.
جاحظ مى گويد: ابوبكر را مراتبى است كه در آن نه على و نه هيچكس ديگر با او شريك نيست و آن عبارت از اعمال او پيش از هجرت است ، و مردم به خوبى مى دانند كه شهرت و فضيلت على عليه السلام و آزمايش و رويارويى او با سختيها از روز جنگ بدر شروع شده است و او به روزگارى جنگ و رويارويى را شروع كرده است كه شمار مسلمانان و مشركان تقريبا برابر بوده است و مسلمانان طمع داشته اند كه فتح و پيروزى ميان آنان به نوبت باشد. وانگهى خداوند متعال به مسلمانان اعلام فرموده است كه فرجام پسنديده و پيروزى از پرهيزگاران است ، و حال آنكه ابوبكر پيش از هجرت هم مغدب و رانده شده و پراكنده خاطر بوده است ، آن هم به روزگارى كه اسلام و مسلمانان را ياراى جنبش نبوده است و به همين جهت است كه ابوبكر به روزگار خلافت خود گفته است : خوشا به حال كسى كه به هنگام سستى و ضعف اسلام مرده است . (379)
ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: هيچ شكى ندارم كه باطل و ناحق نسبت به جاحظ خيانت كرده و زبونى و گمراهى او را به سرگشتگى كشانده است و ندانسته و بدون شناخت اين سخنان را گفته است ، و به ياوه پنداشته است كه على (ع ) پيش از هجرت گرفتار و دست به گريبان سختيها نبوده است و از روز جنگ بدر گرفتار تكليفهاى دشوار و محنت شده است . جاحظ موضوع محاصره دره ابوطالب و سختيهايى را كه به على رسيده است فراموش كرده است و حال آنكه در مدت محاصره بنى هاشم ، ابوبكر آسوده و مرفه بوده است . آنچه مى خواسته مى خورده است و با هر كس دوست مى داشته همنشينى مى كرده است . آسوده خاطر و دل آرام و خوش بوده است ، در حالى كه على دستخوش گرفتاريها و چاره انديشى براى برطرف كردن بيمهاى هراس انگيز بوده است . گرسنگى و تشنگى را تحمل مى كرد و هر بامداد و شامگاه منتظر كشته شدن خود بود، زيرا تنها كسى كه پوشيده براى بدست آوردن خوراكى اندك از پيرمردان و خردمندان به تن خويش اقدام مى كرد همو بود، تا بتواند رمق پيامبر (ص ) و بنى هاشم را كه در محاصره بودند حفظ كند. و هيچگاه از هجوم و حمله ناگهانى دشمنان رسول خدا بر خود در امان نبودند و اگر ابوجهل بن هشام و عقبة بن ابى معيط و وليد بن مغيرة و عتبة بن ربيعة و ديگر سركشان و فرعونهاى قريش بر او دسترسى پيدا مى كردند از كشتن او فروگذار نبودند. در آن روزگار على به خود گرسنگى مى داد و خوراك خود را به پيامبر (ص ) مى خورانيد و خود را تشنه مى داشت و سهم آب خويش را به رسول خدا ارزانى مى داشت و هرگاه پيامبر (ص ) بيمار مى شد پرستارش بود و چون آن حضرت تنها مى ماند على همدمش بود. ابوبكر از همه اين امور بركنار و آسوده بود و هيچ درد و رنجى از آنچه بر سر بنى هاشم مى رسيد و از آن همه سختى چيزى بهره او نبود، بلكه از اخبار و احوال ايشان چيزى به صورت اجمال نه به صورت تفصيل مى دانست و سه سال انجام هرگونه معامله و ازدواج و همنشينى با بنى هاشم ممنوع بود و آنان در محاصره و زندانى بودند و از بيرون آمدن از آن دره و انجام كارهاى خويش ممنوع بودند. چگونه است كه جاحظ اين فضيلت را به حساب نمى آورد و اين خصيصه را كه شبيه و نظيرى ندارد فراموش مى كند! آرى ، او همين قدر كه خطابه و سخن پردازيش روبراه شود ديگر اعتنايى ندارد كه چه معانى را تباه ساخته است و چه خطايى بر او بر مى گردد. اما اين سخن جاحظ كه مى گويد: مسلمانان در جنگ بدر مى دانستند كه فرجام پسنديده و پيروزى از پرهيزگاران است ، متضمن معنى پيچيده يى است كه جاحظ در نظر داشته است . و آن اين است كه در آن جهاد فضيلتى براى على عليه السلام نيست ، زيرا پيامبر (ص ) به او اعلام فرموده كه پيروز است و فرجام كار از اوست و اين دسيسه هاى جاحظ و سخن چينها و ريشخندهاى اوست و آنچه گفته است بر حق نيست ، زيرا پيامبر (ص ) به صورت اجمالى و به همه اصحاب خويش اعلام فرموده است كه پيروزى از آنان است و به هيچيك از ايشان گفته نشده و نمى دانسته است كه كشته نخواهد شد، نه على و نه غير او. و بر فرض اين موضوع درست باشد كه پيامبر (ص ) به على اعلام فرموده باشد كه كشته نمى شود، ولى ديگر نفرموده است كه هيچ عضوى از اعضاى او جدا نمى شود. با آنكه درد زخم را در جسد خود احساس نمى كند و ضربه هاى سخت نمى خورد، و با توجه به اينكه پيامبر (ص ) پيش از جنگ بدر و در آن هنگام كه در مكه ساكن بود به ياران خود فرموده بود كه نصرت و غلبه سرانجام ايشان خواهد بود و پس از هجرت هم همين سخن را تكرار كرده بود، اگر قرار باشد كه براى على و ديگر مجاهدان پس از هجرت براى جهاد ايشان فضيلتى منظور نشود، آن هم به اين بهانه كه پيامبر (ص ) به آنان اعلام پيروزى فرموده است ، همينگونه در خبر آمده است كه آن حضرت به ابوبكر هم پيش از هجرت وعده نصرت داده و فرموده است كه من به كشتن اين گروه مبعوث شده ام و خداوند به زودى اموال ايشان را به ما ارزانى مى دارد و سرزمينهاى آنان را در اختيار ما مى گذارد، بنابراين براى ابوبكر و كسان ديگرى غير از او ك8kتحمل سختيها كرده اند فضيلتى نخواهد بود و اين سخن در هر دو مورد يكسان و متفق خواهد بود.
جاحظ در پى اين سخن خود مى گويد: فرق بسيارى است كه ميان گرفتاريهاى ياران پيامبر (ص ) در هنگامى كه روياروى مشركان و مردم مكه در جنگ بدر ايستاده بودند و مردم مدينه كه صاحبان نخلستانها و برج و بارو و شجاعت و مواسات و ايثار شمار فراوان و اهل كار استوار بودند با ايشان بودند، به روزگارى كه آنان را در مكه شكنجه و دشنام مى دادند و كتك مى خوردند و پراكنده مى شدند و گرسنه و تشنه بودند و مقهور و بدون جنب و جوش و زبون بدون قدرت و بينوايان بدون مال بودند و پوشيده مى زيستند و نمى توانستند دعوت خود را اظهار كنند. ميان اين دو حالت فرق واضحى است . مسلمانان به هنگام اقامت در مكه همچنان بودند كه لوط نبى (ع ) كه از فرط درماندگى عرضه داشت : اى كاش مرا در قبال شما نيرويى مى بود يا به كرانه و ركنى قوى گريزم .(380) پيامبر (ص ) مى فرموده اند: از برادرم لوط شگفت مى كنم كه چگونه با آنكه به سوى خداوند متعال پناه برده بود، باز مى گفت به ركنى قوى گريزم . و اين حال يك روز و دو روز و يك ماه و دو ماه و يك سال و دو سال نبود، بلكه سالهاى پياپى بود. و پس از رسول خدا (ص ) محنت و سختى ابوبكر از همگان بيشتر بود كه او هم در مكه همان اندازه كه پيامبر اقامت فرمود، يعنى سيزده سال ، اقامت داشت و اين مدت ميانگين اقوالى است كه درباره مدت اقامت پيامبر (ص ) در مكه گفته شده است .
شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، در پاسخ گفته است : چنين مى بينم كه دليل جاحظ براى اينكه ابوبكر از همه محنت و سختى بيشترى داشته است فقط موضوع اقامت او در مكه به اندازه اقامت پيامبر (ص ) است ، و حال آنكه اين دليل تنها به ابوبكر مختص نيست ، كه على عليه السلام ، همچنين طلحه و زيد و عبدالرحمان و بلال و خباب و كسان ديگرى هم همان اندازه مقيم مكه بوده اند و بر عهده جاحظ است كه دليل ديگرى ارائه دهد كه دلالت بر آن داشته باشد كه محنت و سختى ابوبكر از همگان بيشتر و دشوارتر بوده است . بنابراين احتجاج جاحظ خودبخود بى ارزش است . وانگهى بايد به جاحظ گفته شود ترا چه مى شود كه موضوع خوابيدن و شب زنده دارى على عليه السلام در بستر پيامبر (ص ) در شب هجرت را بى اهميت جلوه مى دهى و از آن نام نمى برى . آيا آنرا فراموش كرده اى يا خود را به فراموشى زده اى ! در صورتى كه آزمايش بزرگ و فضيلت سترگ همان است كه هرگاه آدمى در آن بنگرد و بينديشد، ضمن آن فضائل مختلف و مناقب گوناگون ديگرى را هم مى بيند. و چنان بود كه چون مشركان آگاهى قطعى حاصل شد كه پيامبر (ص ) تصميم گرفته است از ميان آنان برود و پيش ديگران هجرت فرمايد، آهنگ شتاب در كشتن او كردند و پيمان بستند كه بر آن حضرت در بسترش شبيخون زنند و با شمشيرهاى بسيارى كه هر يك در دست يكى از سالارهاى خاندانهاى مختلف قريش قرار داشته باشد بر او ضربت بزنند تا خون او ميان همه خاندآنها و قبائل تباه شود و بنى هاشم نتوانند خون رسول خدا را از يك قبيله و خاندان قريش مطالبه كنند. و پيمان بستند و سوگند خوردند و هماهنگ شدند كه در آن شب آن كار را انجام دهند.
و چون پيامبر (ص ) از كار آنان آگاه شد، مطمئن ترين افراد را در نظر خويش كه او را برگزيده ترين مردم مى دانست فرا خواند و يقين داشت كه او بخشنده ترين مردم درباره جان و خون خويش در راه خداوند است و شتابانتر از همگان پاسخ مثبت مى دهد و فرمان بردارتر است . آنگاه به او فرمود: قريش پيمان بسته و سوگند خورده اند كه امشب بر من شبيخون زنند. تو در بستر من برو و در خوابگاه من بخواب و برد حضرمى مرا بر خود بيفكن كه چنين پندارند كه من از خانه خود بيرون نرفته ام و من به خواست خداوند متعال بيرون خواهم شد.
پيامبر (ص ) در عين حال على را از هر گونه حيله گرى و چاره انديشى منع كرد و او را از اينكه به يكى از انواع چاره گريها و پيش گيريهايى كه مردم براى حفظ جان خود مى كنند دست يازد بازداشت و در واقع او را وادار فرمود كه خويشتن را عرضه لبه هاى تيز شمشير، آن هم از دست مردمى تندخو و كينه توز كند، و على (ع ) در كمال شنوايى و فرمانبردارى و خوش نفسى آن را پذيرفت و در كمال شكيبايى و براى رضاى خداوند متعال در بستر پيامبر (ص ) آرميد و با جان خود در حالى كه منتظر كشته شدن خويش بود از رسول خدا حمايت كرد. و هيچ منزلتى براى هيچ صابرى فراتر از بخشيدن جان نيست و كسى به فراتر از آن نمى رسد، كه بخشيدن جان و گذشت از آن نهايت بخشندگى است . و اگر پيامبر (ص ) او را شايسته آن كار نمى دانست بر آن كار نمى گماشت ، و اگر نقصى در شكيبايى و شجاعت و خيرخواهى او براى پسرعمويش وجود مى داشت و پيامبر (ص ) او را براى آن كار مى گزيد، دليل بر آن بود كه پيامبر در اختياركردن او گرفتار اشتباه شده است و براى هيچ مسلمانى جايز نيست كه چنين پندارى داشته باشد و همه مسلمانان در اين مساءله اتفاق نظر دارند كه پيامبر (ص ) همواره بهترين كار را انجام مى داده اند و بهترين گزينش را داشته اند.
و از اين گذشته ، هرگاه كسى با دقت بر اين كار على (ع ) بنگرد چند فضيلت ديگر هم در آن مى بيند كه به شرح زير است :
از جمله آنكه علاوه بر آنكه على (ع ) مورد اعتماد براى انجام كار بوده است ولى تاءمينى نداشته است كه آن راز فاش نشود و تدبير تباه نگردد و موضوع براى دشمنان آشكار نگردد و بنابراين رازدارى شخص على (ع ) هم مورد تاءييد و اعتماد بوده است .
ديگر آنكه اين احتمال مى رفته است كه با وجود رازدارى و مورد اعتمادبودن در نظر كسى كه على را براى آن كار برگزيده است ، تاءمينى از ترس به هنگام غافلگيرشدن و فرا رسيدن خطر نبوده باشد و از بستر بگريزد و از ناچارى به جستجوى رسول خدا برآيد و بر او دست يابد و پيامبر (ص ) از احتمال چنين موضوعى هم درباره على آسوده خاطر بوده است .
ديگر آنكه هر چند مورد اعتماد و رازدار و شجاع دلير بوده است ، اين احتمال داده مى شده است كه نتواند توقف در بستر را تحمل كند، كه اين موضوعى غير از شجاعت است و مى دانيم سخت تر از حال كسى است او را بسته باشند و از حركت بازداشته باشند، زيرا كسى كه بسته و از حركت بازداشته شده است مى داند راهى براى گريز ندارد و حال آنكه على راه گريز و دفاع از خود داشته است و در عين حال نه گريخته و نه از خود دفاع كرده است .
ديگر آنكه با وجود جمع بودن همه چيزهايى كه گفته شد اين احتمال مى رفته است كه به هنگام شكنجه و عقوبت صبرش تمام شود و تراوشى از او سرزند و به آنچه مى داند اقرار كند و بگويد پيامبر (ص ) از فلان راه بيرون رفته است و پيامبر تعقيب و گرفتار شود و على (ع ) چنين هم نكرد و به همين سبب است كه علماى مسلمان گفته اند: هيچكس از بشر را نمى شناسيم كه به فضيلتى چون فضيلت على عليه السلام در آن شب رسيده باشد. مگر قضيه حضرت ابراهيم و حضرت اسحاق به هنگامى كه ابراهيم (ع ) از او خواست كه تسليم براى كشته و قربانى شدن بشود، (381) و اگر چنين نبود كه كسى بر پيامبران فضيلت ندارد، مى گفتيم آزمايش و گرفتارى على عليه السلام بزرگتر و ارزشمندتر بوده است ، زيرا روايت است كه چون ابراهيم (ع ) به اسحاق فرمان داد براى كشته شدن بر زمين بخوابد و اسحاق (ع ) اندكى درنگ كرد و بر حال خود گريست و چون پدرش مى دانست كه او را در آن مورد ترديد و درنگى است ، به گفته قرآن مجيد به او گفت : پس بنگر كه تو خود چه مى بينى ، در صورتى كه حال على عليه السلام بر خلاف اين بوده است و هيچ درنگى و خوددارى نفرموده است . رنگش دگرگون نشده و اعضاى بدنش به لرزه نيفتاده است . و مى دانيم كه اصحاب پيامبر (ص ) در مواردى آرايى مخالف با نظر و فرمان آن حضرت اظهار مى كردند و پيامبر در پاره يى از امور نظر خود را رها و پيشنهاد ايشان را قبول مى كرد، آن چنان كه در جنگ خندق پيامبر (ص ) پيشنهاد فرمود با پرداخت يك سوم خرماى مدينه با احزاب صلح فرمايد و اصحاب پيشنهاد كردند آن كار را رها فرمايد و چنان كرد (382) و اين قاعده و روش پيامبر (ص ) با آنان بود.
على عليه السلام هم مى توانست ، بهانه يى بياورد و درنگ كند و بگويد: اى رسول خدا بهتر آن نيست كه من همراه تو باشم تا تو را از دشمن حمايت كنم و با شمشير خود از تو دفاع كنم تا در بيرون رفتن خود از همچو منى بى نياز نيستى ، و يكى از بردگان خويش را در بستر شما بخوابانيم ، تا دشمن با ديدن او چنان پندارد كه تو بيرون نرفته اى و مركز خويش را رها نفرموده اى . و على (ع ) چنين نگفت و هيچ درنگ و توقفى نكرد و فرمان را انجام داد. البته اين بدان جهت بود كه هم پيامبر (ص ) و هم على عليه السلام مى دانستند كه هيچكس بر اين مشقت ياراى تحمل ندارد و هيچكس خود را در اين ورطه نمى اندازد، مگر كسى كه خداوندش بر صبر بر آن كار مخصوص فرموده باشد تا آن فضيلت را نائل شود. و براى على عليه السلام كارهاى بسيارى نظير اين كار بوده است ، همچون روزى كه عمرو بن عبدود باز صداى خويش را بلند كرد و هماورد خواست . على عليه السلام برخاست و فرمود من به مبارزه با او مى روم . پيامبر (ص ) به او فرمود: اين عمرو است ! على (ع ) عرض كرد: آرى ، و من على هستم . پيامبر (ص ) فرمان داد براى جنگ با او برود و همينكه على عليه السلام بيرون رفت پيامبر فرمود: اينك تمام ايمان به مبارزه تمام بيرون شد، و همچون جنگ احد كه على پيامبر (ص ) را، از هجوم پهلوانان قريش كه آهنگ كشتن آن حضرت را كرده بودند، حمايت كرد و آنان را چنان راند كه جبريل عليه السلام فرمود: اى محمد اين مواسات است . پيامبر فرمود: او از من و من از اويم و جبريل فرمود: من هم از شما دو تن هستم .
و اگر بخواهيم جنگها و مواردى را كه على عليه السلام جان خود را در راه خداوند متعال عرضه داشته است برشمريم سخن را به درازا كشانده ايم .
جاحظ مى گويد: اگر كسى بخواهد در مورد على عليه السلام به خفتن و شب زنده دارى در بستر رسول خدا (ص ) احتجاج كند، ميان موضوع غار و بستر فرقى آشكار است ، زيرا در مورد غار و همراهى و مصاحبت ابوبكر با پيامبر قرآن سخن گفته است و بدينگونه چيزى همچون نماز و زكات و ديگر امورى كه قرآن نقل كرده است مى باشد و حال آنكه كار على عليه السلام و خفتن او در بستر پيامبر (ص ) هر چند كه صحيح و ثابت هم باشد باز در قرآن ذكر نشده است و به روش روايات و اخبار است و اين همسنگ آن نيست . (383)
شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين سخنى بى تاءثير است كه حديث خفتن على (ع ) در بستر پيامبر (ص ) با تواتر ثابت شده است و فرقى ميان آن و آنچه در نص كتاب آمده است نيست و كسى جز ديوانه يا غير مسلمان اين سخن را نمى گويد. مگر موضوع آنكه نمازهاى واجب روزانه پنج است و نصاب زر چه اندازه است و اينكه خروج باد مبطل طهارت است و امورى نظير اينها كه حكمش با تواتر معلوم است در قرآن آمده است ؟ و آيا مخالف نص كتاب است ؟ اين چيزى است كه هيچ خردمند رشيدى نمى گويد. وانگهى خداوند متعال در قرآن از ابوبكر نام نبرده بلكه فرموده است هنگامى كه به همنشينى خود مى گفت و از طريق اخبار و آنچه در سيره آمده است دانسته ايم كه مقصود ابوبكر است ، و اهل تفسير گفته اند: اين گفتار خداوند متعال كه فرموده است خدا مكر فرمود و خداوند بهترين مكركنندگان است ، (384) كنايه از على عليه السلام است كه نسبت به تو مكر ورزيدند، تا تو را باز دارند يا بكشند يا بيرونت كنند، آيا بدسگالى كردند و خدا هم سگالش كرد و خدا بهترين سگالش كنندگان است . (385)
اين آيه در شب هجرت نازل شده است . مكر و سگالش كافران تقسيم كردن شمشيرها ميان قبايل قريش بود و مكر خداوند خوابيدن على عليه السلام در بستر پيامبر بود و هيچ فرقى در اين دو مورد نيست كه از هر دو به صورت كنايه ياد شده است نه به صورت تصريح . و تمام مفسران نقل كرده اند كه اين گفتار خداوند و از مردمان كسى است كه جان خود را براى كسب رضاى خداوند مى فروشد (386) در مورد على عليه السلام و خفتن او در بستر پيامبر نازل شده است و اين نظير همان گفتار خداوند است كه فرموده است : هنگامى كه به همنشين خود مى گفت و ميان آن دو فرقى نيست .
جاحظ مى گويد: فرقى ديگر كه وجود دارد اين است كه بر فرض خوابيدن على عليه السلام در بستر پيامبر (ص ) همچون بردن ابوبكر در غار باشد، براى على نمى توان طاعت بزرگى منظور كرد، زيرا ناقلان اخبار نقل كرده اند كه پيامبر (ص ) به على فرموده است : بخواب كه هيچ چيزى كه آن را ناخوش داشته باشى به تو نخواهد رسيد و هيچ ناقلى نقل نكرده كه پيامبر (ص ) براى مصاحبت ابوبكر با او در غار به او چنين سخنى فرموده باشد، يا به او گفته باشد: هزينه كن و بردگان را آزاد ساز كه هرگز فقير نخواهى شد و ناخوشايندى به تو نخواهيد رسيد. (387)
شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين ديگر دروغ محض و تحريف و افزودن چيزى را كه نيست در روايت است . آنچه كه معروف و منقول است ، اين است كه پيامبر (ص ) به على (ع ) فرموده است : برو و در بستر من بخواب و برد حضرمى مرا بر خود افكن كه اين قوم بزودى مرا گم مى كنند و بستر مرا نمى بينند. شايد چون تو را در بسترم ببينند، تا صبح موجب آرامش ايشان شود.
و چون تو شب را به صبح آوردى ، صبح زود، در پرداخت امانتهاى من اقدام كن .
و چيزى كه جاحظ گفته نقل نشده است . اين موضوع را ابوبكر اصم جعل كرده و جاحظ از او گرفته است و آنرا اصلى نيست ، و اگر اين سخن درست مى بود هيچ ناخوشايندى از دست مشركان بر سر على عليه السلام نمى رسيد و حال آنكه اين مساءله مورد اتفاق است كه بر على (ع ) سنگ پرتاب شد و پيش از اينكه بفهمند او كيست ، او را زدند تا آنكه داد و فرياد برآورد و آنان به على گفتند: جنب و جوش ترا ديديم و هياهويت را شنيديم . ما به محمد سنگ مى زديم و تكان نمى خورد و جنب و جوشى نداشت . و مقصود از كلمه ناخوشايند و مكروه در آن عبارت پيامبر (ص ) بر فرض كه گفته باشد مراد آن است كه از كشته شدن محفوظى ، و بر فرض كه على از كشته شدن محفوظ مى بود، چه دليلى دارد كه از كتك خوردن و زبون شدن و قطع شدن برخى از اعضاى خود مصون و كاملا سالم بماند؟ مگر خداوند متعال به پيامبر خويش نفرموده است : آنچه را كه از سوى پروردگارت به تو نازل شده است تبليغ كن و اگر چنان نكنى رسالت او را تبليغ نكرده اى و خداوند تو را از مردم در پناه قرار دهد (388) با وجود اين بدان جهت است كه حفظ و عصمت فقط از كشته شدن بوده است و همينگونه مكروه و ناخوشايندى كه على عليه السلام از آن در امان بوده است بر فرض درستى سخن جاحظ كشته شدن است و بس .
از اين گذشته ، به جاحظ گفته خواهد شد: در اين صورت براى همراه بودن ابوبكر با پيامبر (ص ) در غار نيز فضيلتى نخواهد بود، زيرا به نقل قرآن مجيد پيامبر (ص ) به او فرمود اندوهگين مباش كه خداوند با ماست ، (389) و هر كس كه خدا با او باشد بدون هيچ ترديد از هر بدى و ناخوشايندى در امان است . و چگونه ادعا مى كنى كه هيچكس نقل نكرده است كه پيامبر (ص ) به ابوبكر در مورد توقف در غار چنين فرموده باشد: هر پاسخى كه جاحظ در اين مورد بدهد همان پاسخ ما هم خواهد بود.
اضافه بر اين به او مى گوييم : اين اعتراضى كه تو طرح كرده اى شامل حال پيامبر هم مى شود، زيرا خداوند متعال او را وعده فرموده است كه دين او آشكار خواهد شد و پيروزى از اوست و بنا به ادعاى تو، او هم در قبال تحمل آن همه ناخوشايند و آزارى كه ديد نبايد پاداشى دريافت فرمايد، زيرا يقين به سلامت و پيروزى پيدا فرموده است .
جاحظ مى گويد: هر كس منكر اين باشد كه ابوبكر همدم رسول خدا (ص ) در غار بوده است بدون ترديد كافر شده است ، زيرا نص قرآن را منكر شده است ، وانگهى دقت كن كه در اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد: همانا خداوند با ماست ، چه فضيلتى براى ابوبكر نهفته است كه او شريك پيامبر در همراه بودن خداوند با آن حضرت و فرو فرستادن آرامش بوده است ، و بسيارى از مردم مى گويند: اين آيه مخصوص به ابوبكر است ، كه او به سبب رقت طبع بشرى كه گرفتار آن شده است ، نيازمند به نزول آرامش و سكينه بوده است و پيامبر (ص ) نيازى به آن نداشته است ، زيرا مى دانسته است كه از جانب خداوند متعال حراست مى شود و نزول سكينه بر آن حضرت معنى ندارد و اين در مساءله غار فضيلت سوم ابوبكر است .
شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: شگفت است كه جاحظ چيزهايى را به خود مى بندد كه در قبال آن ياراى تحمل مطاعن شيعه را پندارند كه اين آيه بيشتر از آنكه از توسل به اين دليل بى نياز بوده است . شيعيان چنين مى پندارند كه اين آيه بيشتر از آنچه موجب فضيلت ابوبكر باشد، موجب كاستى و سرزنش و عيب اوست ، زيرا چون در آيه خطاب به او آمده است اندوهگين مباش ، دليل بر آن است كه نااميد شده و بر جان خويش ترسيده و اندوهگين شده است . و اين حالت از صفات مومنان صابر نيست و ضمنا مسلم است كه اندوه او طاعت و پسنديده نيست ، زيرا خداوند از طاعت كسى را نهى نمى كند و اگر گناه نمى بود، از آن نهى نمى فرمود، و اين گفتار كه خداوند با ماست يعنى خداوند داناى به حال ماست و مى داند چه شك و يقينى در دل داريم ، همانگونه كه كسى به مصاحب خود مى گويد: نيت ناپسند و بد مكن كه خداوند متعال آنچه را نهان و آشكار بداريم مى داند، و نظير اين گفتار خداوند متعال است : و نه كمتر از آن و نه بيشتر از آن ، جز اينكه هر كجا كه باشند خداوند با آنان است . (390) يعنى خداوند در همه حال به آنان عالم است . اما در مورد نزول آيه چنين است و خداوند او را با لشكرهايى كه شما نمى بينيد تاءييد كرد. (391) آيا تصور مى كنى آن كسى كه با لشكرهاى ناديده مويد شده است ابوبكر بوده است يا رسول خدا (ص )؟
و اينكه جاحظ مى گويد: پيامبر (ص ) از آن بى نياز بوده است ، صحيح نيست كه هيچكس از الطاف و توفيق و تاءييد و تثبيت قلب خود بى نياز نيست . وانگهى خداوند متعال در بيان داستان جنگ حنين فرموده است : زمين با همه گشادگى بر شما تنگ شد و روى به گريز نهاديد. سپس خداوند سكينه خود را بر رسول خويش و مومنان فرو فرستاد. (392) اما موضوع مصاحبت بر چيزى جز رفاقت و همراه بودن دلالت ندارد و همين كلمه گاه براى موردى كه ايمان ندارد نيز استعمال شده است ، آنچنان كه خداوند متعال فرموده است مصاحب و دوست او در حالى كه با او گفتگو مى كرد، گفت : آيا به آن كسى كه تو را از خاك آفريده است كافر شدى . (393) و ما هر چند معتقد به اخلاق ابوبكر و ايمان صحيح او و فضيلتش هستيم ، ولى به آنچه جاحظ از دلايل سست احتجاج كرده است احتجاج نمى كنيم و به آنچه كه موجب شود مطاعن و زيركيهاى شيعه دامنگير شود استدلال نمى كنيم .
جاحظ مى گويد: بر فرض كه خفتن در بستر پيامبر (ص ) فضيلت باشد، كجا قابل مقايسه با فضائل ابوبكر در مكه است ، از آزادكردن بندگانى كه شكنجه مى شدند و اتفاق اموال و فراوانى افرادى كه به دعوت او مسلمان شدند، با در نظرگرفتن فرقى كه ميان اطاعت جوان كم سن و سالى كه عزت او در گرو عزت سالارش مى باشد، با اطاعت پيرمردى سالخورده و خردمند كه عزت و سالارى او وابسته به دوست و عشيره خودش نيست وجود دارد.
شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: در مورد فراوانى افرادى كه دعوت كسى را پذيرفته اند فضيلت آن به كسانى كه دعوت را پذيرفته اند بر مى گردد، نه به آن كس كه آنان را دعوت كرده است و براى مثال مى دانيم افرادى كه دعوت حضرت موسى عليه السلام را پذيرفتند بيشتر از افرادى هستند كه دعوت حضرت نوح عليه السلام را پذيرا شدند و حال آنكه ثواب نوح (ع ) به مناسبت صبر او در قبال دشمنان و تحمل اخلاق نكوهيده و سركشى آنان بيشتر است .
-
ابن عبدالبر مى گويد: نام و نسب ابوموسى چنين است : عبدالله بن قيس بن سليم بن حضارة بن حرب بن عامر بن غنز بن بكر بن عامر بن عذر بن وائل بن ناجية بن جماهر بن اشعر . اين اشعر همان نبت بن ادد بن زيد بن يشجب بن عريب بن كهلان بن سباء بن يشجب بن يعرب بن قحطان است . مادر ابوموسى اشعرى زنى از قبيله عك است كه مسلمان شد و در مدينه درگذشت .
درباره اينكه ابوموسى از كسانى است كه به حبشه هجرت كرده يا نكرده است اختلاف است و صحيح آن است كه او از مهاجران به حبشه نيست ، ولى او اسلام آورد و به سرزمين قوم خود مراجعت كرد و همچنان مقيم آنجا بود و سپس او گروهى از افراد قبيله اشعر به حضور پيامبر آمدند و چون آمدن آنان همزمان با آمدن جعفر بن ابى طالب و يارانش با دو كشتى از حبشه بود و همگى با هم در خيبر به حضور پيامبر رسيدند، گروهى پنداشته اند كه ابوموسى هم از هجرت كنندگان به حبشه بوده است .
و گفته شده است : ابوموسى هرگز به حبشه هجرت نكرده بوده است ، بلكه همراه گروهى از اشعرى ها با يك كشتى مى آمدند، ولى باد و طوفان كشتى آنان را به حبشه برد و آنان از حبشه همراه با جعفر و يارانش بيرون آمدند و چون همه با هم رسيدند، گروهى پنداشتند كه او هم از مهاجران به حبشه است .
ابن عبدالبر مى گويد: پيامبر (ص ) او را به حكومت زبيد كه از نواحى يمن است گماشت و عمر هنگامى كه مغيره را از بصره عزل كرد ابوموسى را به حكومت آن شهر گماشت ، و تا سالهاى نخستين خلافت عثمان همچنان حاكم بصره بود، تا آنكه عثمان او را عزل كرد و عبدالله بن عامر بن كريز را به حكومت گماشت . در آن هنگام ابوموسى ساكن كوفه شد و چون مردم كوفه سعيد بن عاص را ناخوش داشتند و او را از كوفه بيرون كردند خودشان ابوموسى را برگزيدند و در آن مورد به عثمان نامه نوشتند و تقاضا كردند كه همو را والى ايشان گرداند و عثمان او را از حكومت كوفه عزل كرد و او بدين سبب همواره نسبت به على (ع ) خشمگين و از او دلگير بود، تا آنجا كه از او كارهايى سر زد كه حذيقة بن اليمان درباره او آن سخن را گفت ، و حذيفه در مورد ابوموسى روايتى كرده است كه در آن مطالبى است كه خوش نمى دارم بگويم به هر حال خدايش بيامرزد. (436)
مى گويم (ابن ابى الحديد): سخنى كه ابن عبدالبر اشاره كرده و آن را نگفته است اين است كه در حضور حذيفة سخن از تدين ابوموسى رفت . حذيفه گفت : شما اينچنين مى گوييد، ولى من گواهى مى دهم كه او دشمن خدا و رسول خدا و در اين جهان و به روز رستاخيز در حال ستيز با آنان است . روزى كه معذرت خواهى و بهانه تراشى ستمگران را سود نمى بخشد و براى آنان لعنت و بدفرجامى است ، و حذيفه به منافقان آشنا بوده و پيامبر (ص ) كار آنان و نامهايشان را پوشيده به او فرموده بود.
و روايت شده است كه از عمار در مورد ابوموسى سوال شد. گفت : از خذيفه درباره او سخنى بس بزرگ و شگفت انگيز شنيدم . شنيدم كه مى گفت : صاحب آن شب كلاه سياه ، و سپس عمار روى ترش كرد و لبهاى خويش را به دندان گزيد، آنچنان كه از آن كار او دانستم كه ابوموسى در زمره افرادى بوده كه در آن شب روى گردنه بوده اند (آهنگ رم دادن شتر پيامبر و قصد جان آن حضرت را داشته اند).
سويد بن غفله مى گويد: به روزگار حكومت عثمان بر كناره رود فرات همراه ابوموسى بودم . براى من خبرى از پيامبر (ص ) نقل كرد و گفت : شنيدم آن حضرت مى فرمود: همانا بنى اسرائيل اختلافى پيدا كردند كه همچنان ادامه يافت تا آنكه دو داور گمراه برانگيختند كه هم خودشان و هم هر كس از آن دو پيروى كردند گمراه شدند. كار امت من هم چنان خواهد شد كه دو داور بر مى گزينند كه آن دو گمراه مى شوند و هر كه را از ايشان پيروى كند گمراه مى سازند. سويد مى گويد: به ابوموسى گفتم : برحذر باش كه تو يكى از آن دو داور نباشى ! گويد: ابوموسى پيراهن خويش را از تن خود بيرون آورد و گفت : از آن كار به سوى خداوند بيزارى مى جويم ، همانگونه كه از اين پيراهن خويش .
اما آنچه معتزله درباره ابوموسى اعتقاد دارند، من همان را مى گويم كه ابومحمد بن متويه در كتاب الكفاية گفته است .
او، كه خدايش رحمت كناد، گفته است : اما ابوموسى به سبب كارى كه انجام داده گناهش بزرگ است و كار او منجر به زيانى شده است كه پوشيده نيست و على عليه السلام در قنوت خويش بر او و كسان ديگرى نفرين مى كرد و مى گفت : بارخدايا، نخست معاويه و دو ديگر عمرو عاص و سديگر ابواعور سلمى و چهارمين تن ابوموسى را لعنت فرماى . و از على عليه السلام روايت است كه در مورد ابوموسى مى فرموده است : نخست رنگ علم گرفت ، رنگ گرفتنى و سپس از آن بيرون كشيده شد بيرون كشيدنى .
ابن متويه مى گويد: و ابوموسى همان كسى است كه از پيامبر (ص ) روايت كرده كه فرموده است : ميان بنى اسرائيل دو داور گمراه بودند و بزودى ميان امت من هم دو داور گمراه خواهند بود، كه هر كس هم از آن دو پيروى كند گمراه است .
به او گفتند: مبادا كه تو يكى از آن دو داور باشى ؟ مى گفت : نه ، يا سخنى مى گفت كه چنان معنى مى داد. و چون گرفتار آن مساءله شد، درباره او گفته مى شد كه گرفتارى و بلا به زبان بسته است . در مورد توبه او هم چيزى بدانگونه كه درباره توبه ديگران ثابت شده است ، ثابت نشده است ، هر چند شيخ ابوعلى در پايان كتاب حكمين مى گويد كه او در بيمارى حسن بن على (ع ) به حضور اميرالمومنين على عليه السلام آمد و على (ع ) از او پرسيد: آيا براى عيادت ما آمده اى يا براى شماتت ؟ گفت : كه براى عيادت آمده ام ، و حديثى در فضيلت عيادت نقل كرد.
ابن متويه مى گويد: اين نشانه سست و ضعيفى در مورد توبه اوست . سخن ابن متويه اينجا به پايان مى رسد و من آنرا نقل كردم براى اينكه بدانى به عقيده معتزله او از كسانى است كه مرتكب گناه كبير شده است و حكم او همچون حكم نظاير اوست كه در گناه كبيره بيفتند و بر همان حال بميرند.
ابن عبدالبر مى گويد: در تاريخ مرگ ابوموسى اختلاف است . گفته شده است : به سال چهل و دوم ، و هم سالهاى چهل و چهارم ، پنجاهم و پنجاه و دوم گفته شده است .
در مورد گور او هم اختلاف است . برخى گفته اند در مكه مرده و آنجا خاك شده است و برخى گفته اند در كوفه مرده و آنجا به خاك سپرده شده است .
(243) : از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در آن آل محمد (ص ) را ياد فرموده است . (437)
هم عيش العلم و موت الجهل يخبركم حلمهم عن علمهم و ظاهرهم عن باطنهم وصمتهم عن حكم منطقهم لا يخالفون الحق و لا يختلفون عليه و هم دعائم الاسلام و ولائج الاعتصام ، بهم عاد الحق الى نصابه و انزاح الباطل عن مقامه و انقطع لسانه عن منبته ، عقلو الدين عقل و عاية و رعايه لا عقل سماع و رواية ، فان رواة العلم كثير و رعاته قليل .
ايشان مايه زندگى دانش و مرگ نادانى هستند. خردشان شما را از دانش آنان خبر مى دهد و خاموشى ايشان از حكمت و راستى گفتارشان . در حق خلاف و بر آن اختلاف نمى كنند. آنان اركان اسلامند و دژهاى پناه بردن . به وجود ايشان حق به نصاب خويش بازگشت و باطل از جاى خويش بركنده شد و زبانش از بن بريده شد تعقل كردند دين را تعقلى از روى دانايى و نگهداشت آن ، نه تعقلى از راه شنيدن و روايت كردن ، كه روايت كنندگان علم بسيارند و رعايت كنندگانش اندكند.
(در اين خطبه هيچگونه بحث تاريخى مطرح نشده است ، ولى تيمن و تبرك و عرض ادب به ساخت مقدس ايشان موجب آمد كه تمام متن عربى و ترجمه فارسى آن را بياورم به اميد آنكه خداوند متعال ، ابن ابى الحديد و خوانندگان ارجمند و اين بنده گنهكار و پدر و مادر و همسر و فرزندان و افراد خاندانش را در زمره دوستداران و چاكران آل محمد صلوات الله عليهم اجمعين محشور فرمايد.)
سپاس و ستايش فراوان خداوند متعال را كه توفيق ترجمه مطالب تاريخى بخش خطبه ها را كه پايان جلد سيزدهم شرح نهج البلاغه ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر 1961 ميلادى است باين بنده خود ارزانى فرمود، آرزومندم به كرم خويش توفيق ترجمه مطالب تاريخى بخش نامه ها و كلمات قصار را هم عنايت فرمايد.