مپرس از من که احوالش چسان است
مپرس از من که احوالش چسان است
زمینش بدگهر چون آسمان است
بر آن مرغی که پروردی به انجیر
تلاش دانه در صحرا گران است
Printable View
مپرس از من که احوالش چسان است
مپرس از من که احوالش چسان است
زمینش بدگهر چون آسمان است
بر آن مرغی که پروردی به انجیر
تلاش دانه در صحرا گران است
به چشمش وانمودم زندگی را
به چشمش وانمودم زندگی را
گشودم نکته فردا و دی را
توان اسرار جانرا فاش تر گفت
بده نطق عرب این اعجمی را
مسلمان گرچه بی خیل و سپاهی است
مسلمان گرچه بی خیل و سپاهی است
ضمیر او ضمیر پادشاهی است
اگر او را مقامش باز بخشند
جمال او جلال بی پناهی است
متاع شیخ اساطیر کهن بود
متاع شیخ اساطیر کهن بود
حدیث او همه تخمین و ظن بود
هنوز اسلام او زنار دار است
حرم چون دیر بود او برهمن بود
دگرگون کرد لادینی جهان را
دگرگون کرد لادینی جهان را
ز آثار بدن گفتند جان را
از آن فقری که با صدیق دادی
بشوری آور این آسوده جان را
حرم از دیر گیرد رنگ و بوئی
حرم از دیر گیرد رنگ و بوئی
بت ما پیرک ژولیده موئی
نیابی در بر ما تیره بختان
دلی روشن ز نور آرزوئی
فقیران تا به مسجد صف کشیدند
فقیران تا به مسجد صف کشیدند
گریبان شهنشاهان دریدند
چو آن آتش درون سینه افسرد
مسلمانان به درگاهان خزیدند
مسلمانان به خویشان در ستیزند
مسلمانان به خویشان در ستیزند
بجز نقش دوئی بر دل نریزند
بنالند از کسی خشتی بگیرد
از آن مسجد که خود از وی گریزند
جبین را پیش غیر الله سودیم
جبین را پیش غیر الله سودیم
چو گبران در حضور او سرودیم
ننالم از کسی می نالم از خویش
که ما شایان شان تو نبودیم
بدست می کشان خالی ایاغ است
بدست می کشان خالی ایاغ است
که ساقی را به بزم من فراغ است
نگه دارم درون سینه آهی
که اصل او ز دود آن چراغ است