-
چرا همیشه از آیینه و نور بگوییم
گاهی هم از تاریکی و فولاد بگوییم
گاهی بجای ستودن عشق
آنرا محکوم کنیم
مجازاتش، حقیقت!!
ببیند که به اسم او، چه ها نمیکنند؟
بگذاریم که دلش ز خیانت بشکند
گاهی هم صلح را بازداشت کنیم
و بفرستیم به میدان جنگ
بگذاریم که لمس کند وحشت مردن و خون سرخ و گرم
گاهی از صداقت بازجویی کنیم
که تو کجا بودی وقتی که دروغ
دردلها پرسه می زد و ریا می فروخت؟
بیایید گاهی وفاداری را به دادگاه طلاق بفرستیم
و بیاندازیم وسوسه را بر جانش
و بگذاریم زُل زند چشمهای وقاحت بر چشمهایش
گاهی بر گلوی وحدت شمشیر تیز تفرقه گذاریم
بگذاریم بلرزد از وحشت تکه تکه شدن
بگذاریم که بکشد رنج اختیار
گاهی به عصمت گناه تزریق کنیم
بگذاریم تب کند ز لذت
بشناسد پشیمانی
گاهی تعادل را ببریم بر سر پرتگاه افراط
بگذاریم بریزد دلش ز ترس
و بلغزد تلو تلو خوران به درّهء تفریط
گاه بِدَریم لباس محرمیت را ز شریعت
بگذاریم تا بچشد عریانی شرم
بگذاریم گاه روح جسدش را غسل دهد
و لمس کند سردی مرگ
گاه دُعا را ببریم به بخش سرطان
بگذاریم ببیند به چشم، درد و یأس
گاه سکوت را بیاندازیم در کندوی همهمه
بگذاریم که کلافگی نیشش زند
نداند چکار کند؟
بدَوَد هر طرف ز مرهم درد
و گاه شعر را بیاندازیم در یک سلول با جفنگ
بگذاریم بیاموزد نا هماهنگی و نا موزونی
و فراموش کند لحظه ای هر چه نظم و حرف شاعرانه و همرنگ
-
من از طنين صداي باد مي لرزم
و باد به دور تنهايي انگشتان من زوزه مي كشد
من از آواز گامهاي رذالت در سياهي مي ترسم
و باد فانوس مرا برده است
من از ميزگرد هستي شناسان در سوي بن بست اين كوچه ها مي هراسم
و باد به دور روزنه هاي هستي من ديوار كشيده است
-
من در پايان زندگي رنگها پيكره سازم
سازنده ي پيكره هايي كه آرميده اند بر بستر ابدي آرامشي از هيچ
سازنده ي پيكره هايي كه در تنهايي مطلق كوچه ها و جاده ها تنديسي شده اند
من در بدرود جاويد خوابها يك پيكره سازم
و پيكره هاي من آرام ، استوار
در هوشياري تلخي كه عاري ست از انتظار هر صداي پا
و عاري ست از شور بوييدن يك لبخند
تا ابديت پا برجا مي مانند
-
در سفر ساقه هاي نارس انديشه ام به سر و تكامل
توقف خواهم كرد
زمستان كوچ خواهد داد رمه ي سردش را به سمت ساقه ي من
و باد خورشيد لبانم را خواهد دزديد
دفن خواهد شد زير كوه برفي كوله بار سفرم
فانوس راهم را خواهد آويخت گوركن به كلنگ مزدش
صبح ناگاه
آسماني مه آلود و غمين بر تنم خواهد لرزيد
مردي گريه اش را به درون نفسم خواهد ريخت
از شكوفه ، گيلاس
بارور خواهم شد
و سفر را تا رسيدن به كمال يك سرو راه خواهم برد
-
و هنگاميكه پيمانه ي شراب من به پايان مي رسد
نو چنان پر شور ، تو چنين پر شتاب
بشارتت را در انتهاي هستي من آغاز مي كني
و سفر مي كني در سالها و ماههاي ديروز فشرده ي رگهاي من
و همسفر ديوارهاي آن روز من مي شوي تا ويرانه هاي امروزم را دريابي
تو از بيم كركسان
به دور من مرز مي كشي و مرز مي كشي
چرا كه مي داني آباد خواهم شد
و اينك اي منجي شوره زار بشارت ها
سطح جسم و روحم را به تو مي سپارم
تا مرا از خود سرشار كني
-
بر زخم ملتهب گونه هاي من
پرواز تو در سرداب هاي ديروز است
در تمناي شعر من
پرواز تو در بامداد فصل رهايي نهفته است
در جام خسته ي حضور ديروقت من
تنديسي از ساحل دريا بر چشم هامون است
و اينك
اي خاموش
در فراسوي سپردن زخمهاي امروز به مرهم فردا
فانوس نويدي باش
-
صدايي در شب
نيمه شب در دل دهليز خموش
ضربه پايي افكند طنين
دل من چون دل گلهاي بهار
پر شدم از شبنم لرزان يقين
گفتم اين اوست كه باز آمده
جستم از جا و در آيينه گيج
بر خود افكندم با شوق نگاه
آه لرزيد لبانم از عشق
تار شد چهره آيينه ز آه
شايد او وهمي را مي نگريست
گيسويم در هم و لبهايم خشك
شانه ام عريان در جامه خواب
ليك در ظلمت دهليز خموش
رهگذر هر دم مي كرد شتاب
نفسم نا گه در سينه گرفت
گويي از پنجره ها روح نسيم
ديد اندوه من تنها را
ريخت بر گيسوي آشفته من
عطر سوزان اقاقي ها را
تند و بيتاب دويدم سوي در
ضربه پاها در سينه من
چون طنين ني در سينه دشت
ليك در ظلمت دهليز خموش
ضربه پاها لغزيد و گذشت
باد آواز حزيني سر كرد
-
از دوست داشتن
امشب از آسمان ديده تو
روي شعرم ستاره ميبارد
در سكوت سپيد كاغذها
پنجه هايم جرقه ميكارد
شعر ديوانه تب آلودم
شرمگين از شيار خواهشها
پيكرش را دوباره مي سوزد
عطش جاودان آتشها
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
از سياهي چرا حذر كردن
شب پر از قطره هاي الماس است
آنچه از شب به جاي مي ماند
عطر سكر آور گل ياس است
آه بگذار گم شوم در تو
كس نيابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوب من
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زين دريچه باز
خفته در پرنيان رويا ها
با پر روشني سفر گيرم
بگذرم از حصار دنياها
داني از زندگي چه ميخواهم
من تو باشم ‚ تو ‚ پاي تا سر تو
زندگي گر هزار باره بود
بار ديگر تو بار ديگر تو
آنچه در من نهفته درياييست
كي توان نهفتنم باشد
با تو زين سهمگين طوفاني
كاش ياراي گفتنم باشد
بس كه لبريزم از تو مي خواهم
بدوم در ميان صحراها
سر بكوبم به سنگ كوهستان
تن بكوبم به موج دريا ها
بس كه لبريزم از تو مي خواهم
چون غباري ز خود فرو ريزم
زير پاي تو سر نهم آرام
به سبك سايه تو آويزم
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
-
خشاخش برگهاي زرد
صداي پاييز بود
و آغاز بستن پنجره ها
كوچه تنها مي شد
با سوتهاي بي وقت عشق
و
تداركي ازلي در كار بود
تا حادثه ي عشق
در برخوردي ساده
ميان بادهاي گيج پاييزي
چشمان ما را تر كند
-
مجال
كاش مي دانستي
ما را
مجال آن نيست
كه روزهاي رفته را
از سر گيريم
و لحظه هاي بي بازگشت را
تمنا كنيم
كاش مي دانستي
فردا
چه اندازه دير است
براي زيستن
و چه اندازه زود
براي مردن
و هميشه واژه اي است پر فريب
كاش مي دانستي
يك آلاله را
فرصت يك ستاره نيست
و به ناگاه
بسته خواهد شد
پنجره هاي ديدار
در اجبار تقدير
كاش مي دانستي