-
گفتم:نه سیامک باور کن نمی خواستم ناراحتش کنم.من سر دو راهی قرار گرفتم.نمی دونم باید چه کار کنم.کیوان می خواد دوباره بیاد خواستگاری .اون توقع داره جوابش از پیش مثبت باشه.اما من نمی تونم تو این موقعیت به ازدواج با اون فکر کنم.
سیامک با عصبانیت گفت:کدوم موقعیت؟مگه زندگی تو چه فرقی با زندگی ما داره؟سپیده تو رو خدا سر عقل بیا .کیوان بهترین شانس تو برای شروع زندگی خوب و موفقه.فکر نکن کیوان همیشه عاشقت می مونه،نه.شاید یه روزی صبر و طاقتش تموم بشه و تو از چشمش بیفتی.اون یه مرده.فکر می کنی تا کی می تونه غریزه اش رو سرکوب کنه و به پای تو بشینه؟بهتره بدونی توی دانشگاه دخترهای زیادی هستن که همه شون عاشق و شیفته ی کیوانن.مخصوصا از روزی که نغمه رو طلاق داده و دوباره مجرد شده همه ی دخترهای کلاسمون آرزوی ازدواج با اونو دارن.تو نمی دونی اونا حاضرن برای یه نیم نگاه کیوان چه کارهایی بکنن.اما کیوان چشمشو روی همه ی این واقعیتها بسته و به عشق تو وفادار مونده.سپیده تو یه بار دل کیوان رو شکستی چوبش رو هم خوردی.حالا این تویی که باید برای جبران خطاهای گذشته پا پیش بذاری ،نه اینکه هر روز خدا با نامهربونی هات کیوان رو از خودت برنجونی.
چقدر درمانده بودم فشار بغض هر لحظه بیشتر گلویم را می فشرد.من کیوان را دوست داشتم اما همیشه باعث آزار او شدم.از خودخواهی و غرور نابجای خودم متنفر بودم.زیر لب گفتم:لعنت به این غرور و خودخواهی من که از روز اول باعث آزار کیوان شده.اون قدیمی تریت خواستگار منه.یعنی ممکنه شکستهایی که تا امروز نصیبم شده به خاطر شکستن دل کیوان باشه؟یعنی این خواست خداوند بوده که منو کیوان رو دوباره سر راه هم قرار داده؟اما....پس قول و قرارم چی می شه؟خوب یادم میاد یه روزی به کیوان قول دادم فقط زمانی بهش جواب مثبت می دم که از صمیم قلب عاشقش شده باشم.
چشمهایم را بستم و باز به یاد کیوان افتادم.دلشوره ام لحظه به لحظه بیشتر می شد.یعنی عاشقش شده بودم؟یعنی این دلهره ی عاشق شدن بود که این طور آشفته ام کرده بود؟حتما!حتما همان طور بود.روبروی آینه ایستادم و زیر لب گفتم:آره بالاخره عاشق شدم.من نمی تونم بیشتر از این کیوان رو آزار بدم.به قول سیامک خدا منو کیوان را برای هم آفریده.شاید قسمت من همین کیوانه و من با اون خوشبخت می شم.ای کاش چند ساعت زودتر این موضوع را باور کرده بودم.اون وقت کیوان رو از خودم نمی رنجوندم.و همین امشب بهش می گفتم حاضرم باهاش ازدواج کنم.لعنت به هر چه غروره.همین فردا می رم دیدنش و بهش می گم که حاضرم باهاش ازدواج کنم.من باید گذشته ها رو فراموش کنم و فقط به آینده فکر کنم.این تنها راه نجات من از این آشفتگی و سرگردونیه.خدایا خودمو به تو سپردم .من باید همه چی رو از نو شروع کنم.
روز بعد اوالی ظهر بود که با سیامک تماس گرفتم اما از شانس بد موبایلش جواب نمی داد.چند مرتبه شماره اش را گرفتم و بالاخره با هر سرسختی بود موفق شدم:الو سیامک؟
- تویی سپیده ؟ببین من دیگه هیچ حرفی با تو ندارم.تو منو از رو بردی.حسابی سنگ رو یخم کردی.دیگه آبرویی برام باقی نذاشتی.
- سیامک!
-سیامک بی سیامک.
- سیامک این اداها چیه برای من در میاری؟گوش کن ببین چی می گم!- تو رو خدا دست از سرم بردار سپیده.بابا تو هم منو دیوونه کردی ،هم خودتو ،و هم کیوانو.
- سیامک گوش کن.
- خیلی خب بگو ولی یادت باشه این آخرین باره که به حرفت گوش می کنم.من باید از این به بعد تو رفتارم با تو تجدید نظر کنم.
- سیامک چرا اینقدر جوش می زنی؟می ذاری من حرف بزنم یا نه؟
-خیلی خب بگو.
- خواهش می کنم آدرس خونه ی کیوان رو بده به من.
-چی گفتی؟
-گفتم آدرس خونه ی کیوان رو بده به من.
-پناه بر خدا .منو دست انداختی سپیده؟
-نه عزیزم،فقط می خوام یه نصیحتت گوش کنم.مگه تو نگفتی من باید برای به دست آوردن دل کیوان پا پیش بذارم؟
-آره ولی....
-ولی نداره.من می خوام برم دیدن کیوان و ناراحتی دیشب رو از دلش در بیارم.
-سپیده جون من راست می گی؟
-آره به خدا.دروغم چیه؟
-مثل اینکه بالاخره سر عقل اومدی!
-سیامک می گی یا نه؟
-آره....آره...بنویس.
-
بعد از مکالمه با سیامک آماده شدم تا به خانه ی کیوان بروم و دلخوری که شب قبل از من پیدا کرده بود از دلش در بیاورم چون احساس می کردم اگر به دیدنش نروم از شدت فشار روحی و عذاب وجدان دیوونه می شوم.نمی دانم شاید به خاطر این به دیدارش می رفتم که عاشقش شده بودم.واقعا احساس عجیبی داشتم .بالاخره بعد از یک عمر تعقیب و گریز از عشق کیوان تصمیم گرفتم به نصیحت سیامک گوش دهم و خودم به دیدن کیوان بروم تا برای اولین بار به طور جدی در مورد مسئله ی ازدواج و شرایط مورد انتظارم با او صحبت کنم.من کیوان را می خواستم و برای دیدنش بی تاب بودم.این احساس عجیب ترین حسی بود که تا آن لحظه تجربه کرده بودم!
آدرسی را که از سیامک گرفته بودم پیش رویم داشتم و به راه افتادم اما هنوز مسافتی را طی نکرده بودم که زنگ موبایلم به صدا در آمد .اصلا منتظر تماس کسی نبودم.با شک و وسواس نگاهی به گوشی انداختم و با تعجب تلفن را جواب دادم:الو؟
صدایی آشنا در آنسوی خط گفت:الو سپیده خانوم؟
صدا برایم آشنا بود اما هر چه فکر کردم نتوانستم صاحب صدا را بشناسم به هر حال گفتم:بله بفرمائید.
دختری که پشت خط با من صحبت می کرد به گمان اینکه او را شناخته ام شروع کرد به احوال پرسی اما من هنوز او را نشناخته بودم با سردرگمی ماشین را به حاشیه ی خیابان آوردم و در گوشه ای متوقف کردم .گفتم:می بخشید ولب من هنوز شما رو نشناختم.اگه ممکنه خودتون رو معرفی کنید.
و او خودش را معرفی کرد .او نغمه بود!از شنیدن نام نغمه لرزه ای بر اندامم افتاد.با دلواپسی گفتم:سلام نغمه!می بخشی نشناختمت .آخه پشت گوشی....
- مهم نیست راستش من همین امروز باید تو رو ببینم.وقتش را داری یه جایی با هم قرار بذاریم؟
-قرار؟
-آره می خوام حضورا چند کلمه ای باهات صحبت کنم.
-حضورا؟نغمه خوشحال می شم ببینمت ولی ممکنه بگی راجع به چی می خوای باهام صحبت کنی؟فکر نمی کنم بتونم تا اون موقع طاقت بیارم.
-نه سپیده نمی تونم پشت گوشی راحت صحبت کنم.اگه ممکنه تا یه ساعت دیگه خودتو برسون جلوی هتل لاله .همونجا با هم صحبت می کنیم.
-نغمه!
-یه ساعت دیگه می بینمت.فعلا خداحافظ.
واقعا گیج شده بودم.زیر لب گفتم:قصه ی سرنوشت دوباره تکرار شده!دوباره زن سابق خواستگارم سر راهم سبز شده .خدای من!نغمه از من چی می خواد؟
یک ساعت بعد خودم را سر قرار رساندم و از دور چشمم به نغمه افتاد .چهره اش خیلی با آنچه در گذشته دیده بودم فرق کرده بود.خیلی شکسته شده بود.با عجله خودم را به او رساندم و گفتم:سلام نغمه دیر که نکردم؟
-سلام.نه دیر نکردی.بیا بریم رو اون صندلی بشینیم.
-نه خواهش می کنم هر چی می خوای بگی همین الان بگو.من زیاد وقت ندارم.باید برم دیدن یه نفر.کار واجبی باهاش دارم.
-این دفعه با بدخلقی گفت:سپیده یه کمی تحمل داشته باش و با حوصله به حرفهام گوش بده.
و بدون توجه به من رفت و روی صندلی نشست.واقعا گیج شده بودم.نمی دانستم نغمه از من چی می خواهد و چرا اینقدر آشفته است.؟ناچار در کنارش نشستم و گفتم:نغمه خواهش می کنم حرف بزن.چی شده؟چرا این قدر کلافه ای؟
نفس عمیقی کشید و گفت:سپیده تو نباید با کیوان عروسی کنی.این پیغامیه که پدر کیوان برات فرستاده.
ناباورانه گفتم:چی گفتی؟پدر کیوان؟آخه چرا همچین چیزی رو از من می خواد؟کیوان خیلی وقته منو دوست داره.پدرش هم اینو می دونه.آخه اون چرا باید مخالف این قضیه باشه؟راستیخود تو چرا از کیوان جدا شدی؟به اندازه ی کافی روح و جسم کیوان بیچاره رو آزار ندادی که حالا اومدی سراغ من ؟یعنی حسادت تا این اندازه تو رو بیچاره کرده که حتی بعد از طلاق از کیوان هم تحمل وجود منو نداری؟
نغمه سکوت کرده بود و حرف نمی زد.از سکوت او عصبی شده بودم و با حرص گفتم:نغمه حرف بزن!آخه تو و پدر کیوان چرا همچین چیزی رو از من می خواید؟
نغمه بالاخره به حرف اومد و گفت:به خاطر اینکه کیوان مریضه.سپیده اون مقدار زیادی زنده نمیمونه.
با حالت تمسخر گفتم:چی گفتی؟نغمه فکر کردی من اونقدر احمقم که گول همچین حقه ای رو بخورم.؟نه من حرف تو رو باور نمی کنم.مسلما باور نمی کنم!
نغمه دیگر طاقت مقاومت نداشت .ناگهان بغضش ترکید و با صدای بلند به گریه افتاد و همان طور که اشک می ریخت و زار می زد گفت:سپیده حرف منو باور کن.من بهت دروغ نمی گم .هر چند خودم هم تا مدتها این واقعیت را باور نداشتم اما بالاخره تسلیم شدم و قبول کردم کیوان رفتنیه!با این حال من به میل خودم از کیوان جدا نشدم،من مجبور بودم .چون پدرش ازم خواست که این کارو انجام بدم.
خدای من!از شنیدن حرفهای نغمه دنیا روی سرم خراب شد.وحشت زده فریاد زدم:چی داری می گی نغمه؟رفتنیه یعنی چه؟چرا درست و حسابی حرف نمی زنی تا من بفهمم منظورت چیه؟
گریه ی نغمه خیلی بالا گرفته بود و به سختی می توانست حرف بزند.با این حال بغضش را فرو داد و گفت:من و کیوان زندگی خوبی داشتیم.من کیوان رو مثل جونم دوست داشتم.من عاشقش بودم اما چاره ای جز قبول حرفهای پدرش نداشتم.اون پیرمرد هم گناهی نداره.حال و روز اون بیچاره هم دست کمی از کیوان نداره.هیچ بعید نیست یکی از همین روزها زیر فشار غم و غصه ای که تو دلش پنهان کرده از پا بیفته.سپیده کیوان مبتلا به سرطان شده.سرطان غدد لنفاوی.مریضی کیوان علاج نداره.البته خود کیوان از این حقیقت بی خبره.مطمئن باش اگه اون این موضوع رو می دونست هیچ وقت برای بار دوم ازت خواستگاری نمی کرد.سپیده عاقل باش ،تو نباید در موردکیوان دچار احساسات بشی.تو نباید خودتو قربونی آرزوهای کیوان بکنی.تو هنوز خیلی جوونی.حیفه که تو این سن و سال هم مطلقه باشی و هم بیوه.
فریاد زدم:بس کن نغمه!چطور توقع داری من به خاطر خوشبختی خودم راضی به از دست رفتن آرزوهای کیوان بشم؟آه نغمه من هنوز نمی تونم حرفهاتو باور کنم.آخه چطور همچین چیزی ممکنه؟من دیشب کیوان رو دیدم و کلی باهاش حرف زدم.به خدا کیوان سالم و سلامته!من نمی تونم باور کنم که اون رفتنیه.کیوان باید زنده بمونه،سالهای سال!اون هنوز خیلی جوونه.اون...نغمه تو رو خدا بگو که حرفهات واقعیت نداره.بگو که اینها همش یه کابوسه.بگو....بگو....
صفحه ی 446
-
بیچاره نغمه در حالی که خودش هم پا به پای من گریه می کرد گفت:نه سپیده خیلی متاسفم.من نمی تونم بی خودی امیدوارت کنم و بهت دروغ بگم .حقیقت زندگی کیوان خیلی تلخ تر از این حرفهاست.منم وقتی اولین بار این حرفها رو از پدر کیوان شنیدم مثل تو حرفهاشو باور نکردم.اما نهایتا چند ماه بعد تسلیم شدم و باور کردم که اون تمام مدت به من راست می گفته.وقتی خانواده ی کیوان اومدن خواستگاریم خیلی زود منو پسند کردن و همون شب منو برای کیوان نامزد کردن.برخورد پدر کیوان تا چند هفته ی اول نامزدی مون خیلی عالی بود.اون منو به عنوان تنها عروس خانواده اش دوست داشت و بهم احترام می ذاشت.تا اینکه به روز عقد نزدیک شدیم.یکی دو روز مانده به جشن برای آزمایش قبل از ازدواج رفتیم آزمایشگاه پدر کیوان.خوشبختانه ما از نظر گروه خونی و مسائل ژنیتیکی هیچ مشکلی نداشتیم اما درست از همون روز بود که مخالفتها و بهونه گیری های پدر کیوان شروع شد.حتی یه روز منو صدا کرد محل کارش و خیلی رک و پوست کنده بهم گفت که من نباید با کیوان ازدواج کنم .اما من نمی تونستم این کارو بکنم .من و و کیوان با هم نامزد بودیم تمام فامیلهام اینو می دونستند.من به هیچ عنوان زیر بار حکم پدر کیوان نرفتم و با هر سرسختی که بود موفق شدم با کیوان ازدواج کنم.ولی پدر کیوان دست بردار نبود و من مفهوم مخالفتهاشو درک نمی کردم.
گریه ی نغمه خیلی بالا گرفته بود.همان طور که ضجه می زد گفت:من....من حتی فکرشم نمی کردم علت مخاالفتهای اون یه همچین حقیقتی باشه.سپیده شیش ماهه که زندگی برام جهنم شده.یه روز خیلی اتفاقی جلو پدر و مادر کیوان گفتم که می خوام از کیوان حامله بشم و براش بچه بیارم.ای کاش این حرفو هیچ وقت جلو پدر کیوان به زبون نیاورده بودم چون از همون لحظه بود که دیگه دست از سرم برنداشت.همون شب منو یه گوشه گیر آورد و ازم خواست که دست از لجبازی بردارم و از به دنیا آوردن بچه ای که از بدو تولد یتیم می شه صرفنظر کنم.وای خدای من!اون گفت کیوان من زیاد زنده نمی مونه .گفت من باید از کیوان جدا بشم تا خودش سر فرصت موضوع رو به کیوان بگه و اونو برای مداوا بفرسته رو تخت بیمارستان .آه....کیوان....سپیده من قربونی عشق کیوان شدم.من به خاطر کیوان دلهای زیادی رو شکستم.حالا هم دارم تقاصش رو پس میدم.اما تو این کارو نکن.خودتو وارد زندگی کیوان نکن.برو به فکر زندگی خودت باش.اون موندنی نیست.
زانوهایم از شنیدن حرفهای نغمه به لرزه افتاده بود.احساس می کردم راه گلویم مسدود شده و نفسم بالا نمی آید.زیر لب گفتم:کیوان...کیوان خوبم!تو نباید بمیری.تو باید حالا حالاها زنده بمونی چون من احساس می کنم حالا خیلی عاشقتم و بدون تو آینده ای ندارم.آه کیوان،من خیلی دوستت دارم.تو باید پیش من بمونی .تا همیشه تا ابد!
با بیچارگی گفتم:نغمه من باید با در کیوان صحبت کنم.اگه کیوان از ازدواج با من ناامید بشه،اگه من این دفعه هم به اعتمادش خیانت کنم و ازش فرار کنم اونوقت خیلی زودتر از اینکه مریضیش اونو از پا بندازه نابود می شه.من حالا بیشتر از هر وقت دیگه ای برای ازدواج با کیوان مصمم شدم.من از بیوه شدن نمی ترسم.زنده موندن و خوشبخت شدن من در برابر مرگ کیوان چه ارزشی داره؟من باید کیوان رو به آرزوش برسونم.اون بیشتر از هر چیز احتیاج به امید داره.اون احتیاج به روحیه داره.
با عجله به سمت ماشینم دویدم تا هر چه زودتر پدر کیوان را ببینم و با او صحبت کنم اما در تمام مدتی که رانندگی می کردم مثل زنهای عزادار اشک می ریختم و ضجه می زدم.باور کردن حرفهای نغمه خیلی مشکل بود چطور ممکن بود کیوان در اوج جوانی و شکوفایی روی لبه ی مرگ راه برود؟
زیر لب گفتم:کیوان اگه برای تو اتفاقی بیفته من هیچ وقت خودمو نمی بخشم.من خیلی تو رو اذیت کردم.لعنت به من که روح تو رو شکنجه کردم.من چطور می تونم نسبت به تو بی تفاوت باشم؟خدایا به من رحم کن و کیوان رو شفا بده .اگه کیوان بمیره من نابود می شم.
بالاخره به محل کار پدر کیوان رسیدم.سراسیمه وارد آزمایشگاه شدم و سراغ آقای گودرزی را از کارکنان آزمایشگاه گرفتم.آنها منو به سالن انتهای راهرو راهنمایی کردند.بی درنگ ضربه ای به در زدم و صدای پیرمرد را شنیدم که گفت:بفرمایید.
نفس عمیقی کشیدم و در حالی که زانوهایم مثل بید می لرزید وارد شدم و چشمم به قیافه ی تکیده ی پدر کیوان افتاد که در گوشه ای نشسته بود.با دیدن چهره ی غمزده و چشمهای گریانم خیلی زود متوجه شد که من از همه چیز اطلاع دارم.به استقبالم آمد و گفت:می بخشی دخترم.من اصلا قصد نداشتم شما رو ناراحت کنم.اما چاره ای نداشتم.من به خاطر سعادت خودتون شما رو در جریان زندگی پسرم قرار دادم.
چانه ام از فرط اضطراب و دلهره می لرزید.به سختی لبهایم را تکان دادم و گفتم:پدر جون شما کار خوبی کردید که حقیقت رو به من گفتید.اما من اومدن که ازتون خواهش کنم که مانع ازدواج منو کیوان نشید.من تصمیم خودمو گرفتم .من با کیوان ازدواج می کنم،کیوان خیلی وقته که عاشق منه.اگه من محبتمو ازش دریغ کنم زودتر از اینکه مریضیش اونو از پا بندازه نابود می شه .ببینید پدر ،من حاضرم برای بقای عمر و سلامتی کیوان از همه ی روزهای عمرم مایه بذارم.آه پدر من دوستش دارم.اون نباید از دست بره.
پدر کیوان با تردید گفت:آخه دختر جون تو هنوز خیلی جوونی.من شنیدم که تازگی ها از شوهرت طلاق گرفتی.زنده موندن کیوان با خداست اما این احتمال وجود داره که تو بعد از ازدواج با کیوان سرخورده بشی.چرا می خوای دونسته آینده تو تباه کنی؟
با بیچارگی گفتم:یعنی شما فکر می کنید آینده و خوشبختی من باید با هزینه ی مرگ و نابودی کیوان تامین بشه؟نه ،من هیچ وقت همچین آینده ای رو نمی خوام.من تصمیم خودمو گرفتم.من همین فردا با کیوان ازدواج می کنم.اون حتما زنده می مونه.
این دفعه با التماس گفتم:پدر جون خواهش می کنم بهتون التماس می کنم مانع من نشید.من همین الان دارم می رم پیش کیوان .من باید زودتر اونو ببینم چون احساس می کنم خیلی عاشقشم و طاقت یه لحظه دوری شو ندارم.خواهش می کنم خودتون ترتیب مراسم عقد رو بدید،همین فردا.منم امشب کیوان رو وادار می کنم که بیاد خواستگاری.
چشمهای پیرمرد گریان شد و قطرات اشک روی صورتش سر خورد قلبم از دیدن گریه ی او فشرده شد.گفت:اما دخترم ممکنه خانواده ات با تصمیمت مخالفت کنند.فکر اینو کردی؟
- پدر مطمئن باشید خانواده ی من همیشه با تصمیمهای من موافقن.خواهش می کنم برای فردا با یه محضر قرار بذارید.حلقه رو هم فراموش نکنید.اگرم دوست داشتید می تونید برای دامادی پسرتون جشن بگیرید و مهمون دعوت کنید.
عاقبت به گریه افتادم و با همان بغضی که در گلو داشتم گفتم:بعد از اینکه با کیوان ازدواج کردم حتما موضوع بیماری شو باهاش در میون می ذارم و ازش می خوام بره بیمارستان و خودشو معالجه کنه.پدر اون حتما زنده می مونه.من تمام تلاش خودمو می کنم.اینو بهتون قول می دم.
پیرمرد به حالت سپاس جلوی من خم شد و گفت:دخترم تو یه فرشته ای.من محبت تو رو ستایش می کنم.برو عزیزم خدا به همرات.
قبل از اینکه از آزمایشگاه خارج شوم آبی به سر و صورتم زدم تا اثرات غم و اندوه را از چهره ام بشویم چون می دانستم کیوان با همان اولین نگاه پی می برد که من حالت عادی ندارم.سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم و برخوردی معمولی با او داشته باشم طوری که به من مشکوک نشود.
بعد از چند نفس عمیق از آزمایشگاه بیرون آمدم و از گل فروشی مقابل آزمایشگاه یک دسته گل تزیین شده خریدم و به راه افتادم.طبق آدرسی که از سیامک گرفته بودم آپارتمان کیوان را پیدا کردم و ماشین را در حاشیه ی خیابان پارک کردم.در حالی که سخت ملتهب بودم و احساس می کردم قلبم از شدت ضربان در حال انفجار است.پشت در آپارتمانش چند لحظه ای معطل کردم تا کمی آرام شوم بعد زنگ زدم.صدایش را شنیدم که بی خبر از همه جا گفت:کیه؟
چیزی نگفتم تا پشت در بیاید و از دیدنم غافلگیر شود.لحظه ای بعد در را باز کرد و ناباورانه نگاهی به سر تا پایم انداخت .من هم نگاهش کردم.انگار برای اولین بار بود که او را می دیدم.آهسته گفتم:سلام کیوان مهمون نمی خوای؟
با شگفتی گفت:سلام!
-دعوتم نمی کنی بیام تو؟
صفحه ی 450
-
بدون اینکه چیزی بگوید خودش را از جلوی در کنار کشید .وارد آپارتمانش شدم و گفتم:می بخشی سر زده اومدم دیدنت آخه من خواستگار کم طاقتیم.
ناباورانه گفت:چی گفتی؟
به زور لبخندی زدم و گفتم:عزیز دلم اومدم خواستگاری.باید واضح تر بگم؟
دستم را گرفت و گفت:گرمه!خدای من سپیده خودتی؟تو واقعی هستی؟
-معلومه که من واقعی ام.ببین قلبم داره می زنه.آخ که چه تند تند می زنه!
-سپیده تو رو خدا تا دیووونه ام نکردی بگو موضوع چیه؟نکنه داری نقش بازی می کنی؟این یه نمایشنامه اس.ها؟
-ای وای این هنرپیشه گی ام چه دردسری شده ها!کیوان نقش کدومه؟من دارم جدی صحبت می کنم.حالا تا پشیمون نشدم زود برو یه سینی چای بردار بیا تا ببینم مرد زندگی هستی یا نه.
با خنده گفت:سپیده راستی راستی اومدی خواستگاری؟!
-آره بابا شوخی که ندارم.زود برو چایی رو بردار و بیار که کلی حرف باهات دارم.باید از روز اول گربه رو دم حجله بکشم و شرط و شروطمو بگم تا پس فردا مثل فرشاد پدرمو در نیاری.
با شیفتگی به چشمهایم خیره شد و گفت:یه چایی معرکه برات میارم که همین امشب باهام ازدواج کنی.بشین تا بیام.
این را گفت و در حالی که از ته دل می خندید وارد آشپزخانه شد اما من از شدت ناراحتی داشتم دیوانه می شدم.به ظاهر می خندیدم و شیطنت می کردم اما در باطن اشک می ریختم و خون دل می خوردم.احساس می کردم به وسعت همه ی دلهای دنیا عاشقش شده ام و از فکر اینکه او ممکن است خیلی زود مرا ترک کند در حال جان کندن بودم.دوباره نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم .کیوان با یک سینی چای برگشت و آن را روبرویم گرفت.نگاهی به چشمهای جذابش انداختم و گفتم :واقعا خیلی خوش سلیقه ام که اومدم خواستگاری تو.گفتی وقتی دبیرستان می رفتی همه ی دخترهای محله تون عاشقت بودن؟
در کنارم نشت و گفت:آره باور کن کلی خاطرخواه داشتم.وقتی از مدرسه می اومدم خونه،همین طوری از توی جیب و کیف و کلاسورم شماره تلفن پیدا می کردم.
-آه چه بدجنسهایی بودن ها.خب حالا چی؟حتما الان هم همه ی دخترهای کلاس تون عاشقتن.ها؟
این دفعه با شگفتی گفت:سپیده راستشو بگو.چرا این حرفها رو می زنی؟چی شده که تو به فکر همکلاسی های من افتادی؟
-راستشو بگم؟
-آره خواهش می کنم حقیقت رو بگو .من تو رو خوب می شناسم تو بی دلیل کاری رو انجام نمی دی.
-سیامک دیشب منو ترسونده.اون گفت ممکنه دخترهای کلاس تون تو رو تور بزنن.منم امروز اومدم خواستگاریت تا یه وقت از دستم نپری.
قهقهه ی بلندی سر داد و گفت:خدا عمرت بده سیامک .عجب فکری کردی!من حس حسادت زنها رو فراموش کرده بودم.
با خنده ای مصنوعی گفتم:آره باور کن.از همون دیشب که این حرفها رو از سیامک شنیدم آروم و قرار ندارم.کیوان من حاضرم هر وقت تو بخوای باهات عروسی کنم.اگه بخوای همین امشب و گرنه فردا.البته فکر می کنم الان دیگه همه ی محضرها تعطیل شدن.بهتره مراسم عقد رو بذاریم برای فردا.
مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت:مثل اینکه موضوع خیلی جدیه!
احساس می کردم زیر حرارت نگاه مشتاقش در حال ذوب شدن هستم.سرم را پایین انداختم و گفتم:کیوان من دارم کاملا جدی صحبت می کنم.من مدتهاست که می خوام رو راست باهات صحبت کنم اما این غرور لعنتی مثل یه تیکه سنگ راه گلومو می گرفت و اجازه این کارو بهم نمی داد.اما حالا تصمیم گرفتم با غرور و خودخواهی خودم مبارزه کنم من...من باید یه حقیقتی رو پیش تو اعتراف کنم.فکر می کنم برای جبران بدهکاریهای خودم به تو فقط می تونم از غرورم هزینه کنم چون دارایی دیگه ای ندارم.کیوان من همیشه و از اون وقت یه یادمه از تو خوشم می اومد.من همیشه تو رو دوست داشتم.حتی زمانی که کیلومترها ازت دور بودم باز پی گیر اوضاع و احوال زندگیت بودم حاضرم قسم بخورم .می تونی اینو از سیامک بپرسی.کیوان من خیلی خوب می دونم که تو دوستم داری ،می خوام اینو باور کنی که منم از صمیم قلب و با تمام وجود دوستت دارم.خوب یادمه شبی که اومدی خواستگاریم ازم قول گرفتی فقط زمانی بهت پاسخ مثبت بدم که از صمیم قلب عاشقت شده باشم.حالا همون لحظه اس.من اومدم به قول و قرار خودم وفا کنم.کیوان من اومدم برای همیشه با تو زندگی کنم.
وقتی سرم را بالا گرفتم و به صورتش نگاه کردم متوجه شدم مثل ابر بهاری اشک می ریزد.ناباورانه گفتم:کیوان تو داری گریه می کنی؟
همان طور که گریه می کردگفت:من خیلی برای رسیدن این لحظه انتظار کشیدم.
دلم از دیدن گریه های کیوان به درد آمد.با مهربانی گفتم:خواهش می کنم گریه نکن.فراموش کردی من اومدم خواستگاری؟تو باید الان خیلی خوشحال باشی.
اشکهای روی صورتش را پاک کرد و گفت:آره من خیلی خوشحالم .باور کن هیچ وقت تو زندگیم اینقدر خوشحال نبودم.حتی تو خواب و خیالم فکر نمی کردم که تو یه روزی بیای خواستگاری من!
به سختی لبخند زدم و گفتم:اینکه چیزی نیست .تا اینجاش وظیفه ی من بود بقیه اش وظیفه ی خودته.یعنی اینکه تو باید همین امشب بیای خونه ی ما و منو از پدر و مادرم خواستگاری کنی.
- امشب؟
-آره همین امشب.
-یعنی حرفهاتو باور کنم؟
-آره کیوان ،همه شو باور کن.
-سپیده......
-کیوان......
************
صفحه ی 453
-
ساعت حدود هشت شب بود که خودم را به خانه ی سیامک رساندم و خواستم که اول او را از برنامه ی امشب آگاه کنم .با عجله زنگ زدم.خود سیامک در را باز کرد خیلی از دیدن سیامک که پسر کوچولوی منو در بغلش گرفته بود تعجب کردم.گفتم:سلام.سیامک پسر من تو بغل تو چه کار می کنه؟
گفت:هیچی بابا .مادر و مژگان رفتن خرید آرمانم سپردن به من.
-آفرین .سیامک نمی دونستم بچه داری هم بلدی؟خبریه؟حتما قراره همین روزها بابا بشی که مژگان خواسته تمرینت بده؟
-اگه بهت بگم آره چی می گی؟
-راست می گی سیامک ؟یعنی مژگان حامله اس؟
-آره اینم جواب آزمایشش.مژگان حامله شده.
-وای سیامک خیلی خوشحال شدم،مبارکه.حتما مادر و مژگان هم رفتن خرید...
-آره مادر و مژگان رفتن بازار که پارچه و وسایل نوزاد بخرن.آخه مادر اینقدر خوشحال و ذوق زده اس که فکر می کنم از همین امشب دوخت و دوز لباس نوزاد رو شروع کنه.
با خنده گفتم:از امشب که نمی تونه.
سیامک گفت:چرا؟مگه امشب خبریه؟
به چشمهایش نگاه کردم و گفتم:سیامک می خوام یه چیزی بهت بگم.
-خیره انشاالله بگو!
-کیوان امشب میاد خواستگاری.
-چی گفتی؟
-گفتم کیوان امشب میاد خواستگاری.
-سپیده بخدا دیگه دارم باورم می شه امروز یه اتفاقی برات افتاده!
-آره سیامک.واقعا یه اتفاقی برام افتاده.
-خقب چی شده؟
-عاشق شدم.
-عاشق شدی مبارکه!حالا عاشق کی شدی/
-عاشق کیوان.
-چی گفتی ؟عاشق کیوان شدی؟
-آره .بدجوری هم عاشقش شدم.
-هه....چه حرف خنده داری!منو دست انداختی سپیده؟
-نه سیامک باور کن راست می گم.
-سپیده!
-سیامک خواهش می کنم با پدر تماس بگیر و بهش بگو امشب زودتر بیاد خونه چون من روم نمی شه.خجالت می کشم خودم بهش بگم.
-سپیده راستشو بگو!کیوان امروز چکارت کرده که تو از این رو به اون رو شدی؟نکنه....
-سیامک منظورت از این حرف چیه؟
-آه تو رو خدا عصبانی نشو.باور کن منظور بدی نداشتم.فقط می خوام حقیقت رو بدونم.بگو موضوع چیه؟
-هیچی همین که گفتم.من امروز عاشق کیوان شدم و میخوام همین فردا باهاش ازدواج کنم.
-آ[ه یه کمی بهم حق بده که به قضیه مشکوک بشم.تویی که در عرض سه چهار سال نتونستی عاشق کیوان بشی چطور ممکنه یه شبه عاشقش شده باشی؟
-سیامک هیچ وقت از خودت نپرسیدی کیوان چطور تونست فقط در عرض چند ثانیه عاشق من بشه؟شب جشن قبولیت رو یادت میاد؟اون شب من فقط چند لحظه جلوی چشمهای کیوان ظاهر شدم اما کیوان تو همون یه برخورد عاشق من شد.پس منم می تونم به همون سرعت عاشقش بشم.
-واقعا که تو عجیب ترین موجود روی زمینی!
-سیامک خواهش می کنم همین الان با پدر تماس بگیر و موضوع رو بهش بگو.کیوان و پدر و مادرش تا یه ساعت دیگه پیداشون می شه.
*****
یکبار دیگر پشت پنجره ی اتاقم ایستادم و نمای حیاط را از قاب خالی پنجره زیر نظر گرفتم و نگاهم به پیچک های روی دیوار حیاط خیره ماند.بی اختار به یاد شبی افتادم که کیوان برای اولین بار به خواستگاری ام آمد.احساس می کردم زمان به عقب برگشته و من یکبار دیگر فرصت انتخاب دارم اما حیف که واقعیتهای زندگی قابل تغییر نبود.حیف که حقیقتی مخوف بر زندگی ام سایه انداخته بود و دلهره ای هولناک به دلم چنگ می زد.یعنی ممکن بود روزی کیوان را از دست بدم؟او خیلی جوان بود و هنوز طعم خوشبختی را نچشیده بود .در آن لحظه از صمیم قلب برای سلامتی و شفای کیوان دعا کردم و عاجزانه از خدای بزرگ تقاضا کردم حالا که بنا به تقدیر خودش باید با کیوان ازدواج کنم دست کم نعمت سلامتی را به او ارزانی کند تا من یکبار دیگر طعم تلخ جدایی را نچشم.من او را می خواستم برای همیشه.دلم می خواست او شریک زندگی ام باشد و تا آخرین روز عمرم در کنارم بماند زنده و سلامت.
با شنیدن صدای مژگان رشته ی افکارم در هم ریخت .از لای در سرک کشید و با خوشحالی گفت:عروس خانوم.مزاحم نمی خوای؟
-مژگان سلام.
-سلام عزیزم .جدا بهت تبریک می گم تو حق کیوان بودی.من خیلی خوشحالم که بالاخره راضی شدی باهاش ازدواج کنی.
دستم را دور گردنش حلقه کردم و ضمن روبوسی گفتم:متشکرم مژگان.راستش خودمم خیلی خوشحالم که بالاخره طلسم این غرور لعنتی رو شکستم و تسلیم کیوان شدم.اما منم یه تبریک مخصوص به تو بدهکارم.شنیدم به سلامتی حامله شدی.مبارکه.
-متشکرم.اتفاقا همین امروز رفتم آزمایش دادم و جواب آزمایشم مثبت بود.
-خب به سلامتی،انشاالله خدا هر چی دوست داری بهت بده.
در آن لحظه مادر هم به جمع مان اضافه شد و با یک دنیا شادمانی مرا در آغوش گرفت و در حالی که گونه ام را می بوسید :الهی قربونت برم مادر.چقدر خوشحالم که بالاخره طلسم بخت کیوان رو شکستی و بهش علاقه مند شدی.
-آره مادر بهش علاقه مند شدم.
-خدا را شکر.خدا را صد هزار مرتبه شکر که بالاخره پسندش کردی.(خیلی هم دلش بخواد جوون به اون خوبی)
-مادرراستی چشمت روشن.عروس قشنگت حامله شده.تبریک می گم.
مادر با ذوق و شوق زیادی گفت:آره عزیزم.الهی قربون این عروس قشنگم برم که زیاد منو چشم انتظار نذاشت و خیلی زود حامله شد.
مادر صورت مژگان را هم بوسید.بعد رو به من گفت:حالا چه قول و قرارهایی با کیوان گذاشتی.برنامه تون چیه؟
-برنامه ی سر راستیه مادر.انشاالله امشب خواستگاریه،فردا هم عقدکنونه.
-راست می گی؟خب انشاالله به سلامتی و مبارکی.
-مادر فقط یه خواهشی ازتون دارم.
-چه خواهشی ؟
-خواهش می کنم قضیه ی ازدواج من و کیوان رو به هیچ کس نگید مخصوصا به فامیلهای خودتون.اصلا دلم نمی خواد فامیلها و در و همسایه چیزی از این وصلت بدونن.این موضوع فقط باید بین خانواده ی خودمون بمونه.
-وا مادر...مگه می شه کسی با خبر نشه؟!
-البته که می شه.کسی چه می دونه من با کیوان عروسی کردم.ما که نمی خواهیم جشن بگیرم و سر و صدا راه بندازیم.یه عقد محضری ساده می گیرم،بعدش هم چند روزی می ریم ماه عسل.مطمئن باش هیچ کس بویی نمی بره.
*********
صفحه ی 457
-
حدود یک ساعت بعد بالاخره کیوان آمد.بیشتر از هر زمان دیگر در نظرم دوست داشتنی و جذاب جلوه می کرد.باز همان کت و شلوار سرمه ای رنگش را پوشیده بود و یک شاخه گل رز را در جیب کوچک کتش گذاشته بود،درست روی قلبش !و من باز خودم را در آشپزخانه پنهان کردم و منتظر شدم تا مادر صدایم کند.البته این بار آرامش بیشتری داشتم چون فرشاد در آن جمع حضور نداشت که روزگارم را سیاه کند!مژگان هم پشت سرم وارد آشپزخانه شد و گفت:سپیده اگه بدونی کیوان چقدر قشنگ شده.
گفتم:مژگان این دفعه خبرت دست اول نبود چون من با چشمهای خودم کیوان را دیدم.
-آه شیطون بلا گرفته.پس دزدکی خواستگارتو دید می زدی؟
-آره اونم چه دید زدنی.
مژگان خندید و شروع به چیدن فنجانهای چای در سینی کرد.در کمال تعجب متوجه شدم که مژگان خیلی بیشتر از نفراتی که من تصور می کردم فنجان در سینی چیده است.با کنجکاوی گفتم:مژگان مگه مهمونها چند نفرن؟
-تو که گفتی مهمونها رو دید زدی .یعنی فامیلهای کیوان رو ندیدی؟
-نه!مگه کیوان با فامیلهاش اومده؟
-آره البته زیاد نیستن.فکر می کنم یکی شون خاله اش باشه،یکی شون هم عمه اش.دو تا از عموهاشم با خودش آورده.
-راست میگی مژگان؟این یکی دیگه خبر دست اولی بود!
در همان لحظه صدای مادر را شنیدم که احضارم کرد .با عجله فنجان ها را پر کردم و همراه مژگان وارد سالن پذیرایی شدم . مادر کیوان با ذوق و شوق خاص مادر ها به استقبالم آمد و در حالی که صورتم را می بوسید گفت: سپیده جون من همیشه آرزو داشتم تو یه روزی عروس خانواده ی ما بشی . حالا که خدا یکبار دیگه این شانس رو بهمون داده واقعا خوشحالم. ماشاءالله چه پسر خوشکلی هم داری. امیدوارم کیوان بتونه در حقش پدری کنه.
-ممنون. به خدا من شرمنده ی محبت تونم.
-نه عزیزم دشمنت شرمنده.
باز تعارف چای را از پدر کیوان شروع کردم. بیچاره پیر مرد! خیلی سعی می کرد خودش را خوشحال نشان بدهد. وقتی چای را به او تعارف می کردم آهسته و زیر لب گفتم:سلام پدر. واقعاً درحقم لطف کردید.
پیر مرد لبخند تلخی زد و گفت:زنده باشی دخترم. انشاءالله خدا عوضت بده.
پس از او سینی چای را مقابل عموهای کیوان گرفتم که هر دوی آنها از پدر کیوان جوانتر بودند و پس از آن دو به پدر تعارف کردم و بعد در مقابل کیوان ایستادم و آهسته گفتم:بفرمائید شادوماد.
سرش را بالا گرفت و همان طور که فنجان چای را بر می داشت گفت:این چایی واقعا خوردن داره.دستت درد نکنه.
با لبخندی از مقابلش رد شدم و در کنار مادرش نشستم.خانم گودرزی سر صحبت را باز کرد و از عشق و علاقه ی کیوان نسبت به من صحبت کرد و اینکه مسئله ازدواج اول و طلاقم نظرش را عوض نکرده بود.وقتی خانوم گودرزی سکوت کرد در عین ناباوری خود کیوان شروع به صحبت کرد و رو به پدر گفت:جناب کیانی اگه شما اجازه بدید می خواستم شخصا از دخترتون خواستگاری کنم.دلم می خواد سپیده در حضور همه جوابمو بده.فکر می کنم این طور بهتره!
زیر لب گفتم:کیوان!چقدر خوشحالم که تو اینقدر جسور شدی .تو این روزها بیشتر از هر چیز احتیاج به روحیه و جسارت داری.خدایا شکرت اون خیلی عوض شده.
کیوان به طرفم برگشت و در حالی که صدایش از فرط هیجان می لرزید گفت:سیده خانم !همان طور که خودتون می دونید من بیشتر از سه چهار ساله که بهتون علاقه دارم .البته بنا به تقدیر روزگار قبلا یه بار ازدواج کردم و خب،زندگی ام ناموفق بود و از همسرم جدا شدم.همون طور که شمام زندگی ناموفقی رو داشتید.امیدوارم بتونم زندگی خوبی رو برای شما و پسرتون فراهم کنم.
در آن لحظه نگاهم به سیامک افتاد که هاج و واج کیوان را نگاه می کرد.انگار باور نمی کرد این حرفها را کیوان به زبان آورده است!بعد به پدر نگاه کردم و از او اجازه خواستم تا جواب کیوان را بدهم.پدر متوجه نگاهم شد و در حالی که لبخند می زد با تکان دادن سر اجازه را داد.در آن لحظه رو به کیوان گفتم:کیوان خان من تردیدی نسبت به علاقه و محبت شما ندارم.از صمیم قلب حاضرم باهاتون ازدواج کنم.امیدوارم بتونم شما رو خوشبخت کنم.
کیوان ناباورانه و بدون اینکه متوجه موقعیتش باشد گفت:متشکرم سپیده من همین الانم خودمو خوشبخت می دونم!
سیامک با همان حالت شوکه بلند شد و روی کیوان را بوسید و به او گفت:مبارکه کیوان.از صمیم قلب بهت تبریک می گم.انشاالله به پای هم پیر بشید.
از شدت هیجان و التهاب جان به لب شده بودم.چشمهایم مرتب سیاهی می رفت و سرم به دوران افتاده بود وقتی مادر و مژگان مشغول پذیرایی از میهمانان شدند من به حیاط رفتم تا کمی هوا بخورم بلکه از احساس دلشوره و هیجانم کاسته شود.لحظاتی بعد در عین ناباوری کیوان را دیدم که با دو ظرف میوه و دو لیوان شربت به حیاط آمد و گفت:باز که از پیشم فرار کردی .یادت رفته من حالا شوهرتم و تو نباید تنهایی بیای هواخوری؟
به رویش لبخند زدم و گفتم:آره عزیزم تو شوهرمی.اما باور کن که یه مدته که راه و رسم شوهر داری یادم رفته.خواهش می کنم ازم دلخور نشو.
لیوان شربت را به دستم داد و گفت:سپیده نمی دونم از دیشب تا حالا چه کار خوبی کردم که خدا همچین پاداشی رو بهم داده؟یکی دو ساعت پیش رفتم خونه ی پدرم تا بهش بگم اگه ممکنه امشب همراه من بیاد خواستگاری.اما انگار خودش از قبل می دونست من برای چی رفتم پیشش.باور کن داشتم دیوونه می شدم چون قبل از اینکه من چیزی بگم خودش پیشنهاد کرد که امشب بیام خواستگاری.منم از خدا خواسته مخالفتی نکردم .اما تعجبم بیشتر از اینه که پدرم مطمئن بود جواب تو حتما مثبته.به خاطر همین با عمه ها و عموها و خاله ام تماس گرفت و دعوتشون کرد که امشب همراه ما بیان.بین راه می گفت اگه امشب بله رو از تو گرفتیم فردا می ریم محضر و کارو تموم می کنیم.تو هم که بالاخره بله رو بهم دادی.من واقعا گیج شدم و نمی تونم بفهمم چه اتفاقاتی داره می افته؟!
در حالی که سعی می کردم خودم را ناآگاه نشان دهم گفتم:خب دیگه....وقتی قسمت آدم باشه کارها خود به خود جور می شه.
با تعجب گفت:قسمت؟این قسمت چیز خوبیه!خودش داره زحمت منو کم می کنه و کارها رو جفت و جور می کنه.
لیوان شربت را سر کشیدم و در همان حال به صورتش خیره شدم.مثل یه تکه جواهر جذاب و دلربا بود و من با هر نگاه بیشتر در برابرش احساس عشق و دلباختگی می کردم.به آرامی سرم را روی شانه اش گذاشت و گفت:سپیده تو قسمت منی.تو سهم من از تمام خوشبختی های دنیایی.من خیلی دوستت دارم.خیلی.
سرم را به سینه اش فشردم و زیر لب گفتم:تو هم عشق منی کیوان.من خیلی بهت احتیاج دارم.هیچ وقت تنهام نذار .هیچ وقت.
******
صفحه ی 460
-
روز بعد خیلی زود از خواب بیدار شدم تا خودم را برای رفتن به محضر آماده کنم.در آن صبح دلاویز تمام حواسم درگیر این بود که خودم را خوب آراسته کنم تا شبیه یک عروس واقعی شوم.در همان لحظات دوباره زنگ موبایلم به صدا در آمد .باز قلبم لرزید و با دلواپسی تلفن را جواب دادم اما از شنیدن صدای گرم و دلنشین کیوان عزیزم آرام شدم و بدنم گرم شد.
-الو سپیده جان؟
-سلام کیوان صبحت بخیر.
-سلام عزیزم،خواب که نبودی؟
-نه خیلی وقته بیدار شدم.حالت خوبه؟
-خوبم تو چطوری؟
-منم خوبم.حاضر و آماده.
-یعنی می تونم بیام دنبالت ؟
-آره خیلی وقته که آماده ام .هر وقت خواستی بیا.
-خوبه.سعی می کنم تا یه ساعت دیگه خودمو برسونم.اول می ریم حلقه می خریم بعدشم می ریم دنبال پدر و مادرم.
-عالیه.
-سپیده بخدا هنوز گیج و ناباورم.اصلا باورم نمی شه تا چند ساعت دیگه همه چیز تموم می شه و طلسم اون خواب جادویی شکسته می شه.تو می تونی حدس بزنی من چقدر خوشحالم؟
-آره اما بهتره اینقدر هیجان زده نباشی.ما مال همدیگه ایم.خیالت راحت باشه.حالا خواهش می کنم زودتر پاشو بیا اینجا چون دلم خیلی برات تنگ شده .
-چشم خانوم خانوما.الساعه خودمو می رسونم.
-نه کیوان عجله نکن.با احتیاط رانندگی کن.
-باشه خانوم احتیاط می کنم.دیگه چی؟
-دیگه هیچی.فقط اینکه مواظب خودت باش.
-باشه ولی یادت باشه خودت بیای درو برام باز کنی ها؟
-خیلی خب.
-کار دیگه ای نداری؟
-نه قربانت .یه ساعت دیگه می بینمت.
همان طور که قول داده بود یک ساعت بعد به دنبالم آمد.هیچ وقت کیوان را تا این اندازه محبوب حس نکرده بودم دلباخته ی قدیمی من با قیافه ای آراسته و برازنده پشت در ایستاده بود و با بی قراری انتظارم را می کشید.با لبخندی از او استقبال کردم و گفتم:کیوان قرار نبود این طوری با دل من در بیفتی و بیچارم کنی.هیچ می دونی چقدر دلبر شدی؟
و او با همان لبخندهای جذابش گفت:پس خبر از خودت نداری که درست مثل همون فرشته قشنگه چقدر ناز شدی.سپیده من نمی تونم تو خوشکلی با تو در بیفتم اینو یادت باشه.
با خنده گفتم:خیلی خب،بهتره زیادی از هم تعریف نکنیم.بیا تو یه چایی بخور تا من سیامک رو از خواب بیدار کنم.آخه تو برای دامادیت ساقدوش لازم داری.
-سیامک هنوز خوابه؟مگه نرفته دانشگاه؟تا اونجا که من خبر دارم سیامک واحد تابستونی بر داشته.
-نه بابا،یکی دیگه می خواد داماد بشه سیامک به خودش تعطیلی داده .بیا تو تا بیدارش کنم.
حدود یک ساعت بعد همه آماده بودیم تا به محضر برویم و به قول کیوانطلسم تعبیر خوابش رو باطل کنیم.مژگان شب قبل به من گفت که برادر آقای اصلانی صاحب یک دفتر ثبت ازدواج است و من و کیوان می تونیم برای انجام مراسم عقد به دفتر اسناد او برویم.وقتی این موضوع را با پدر و کیوان در میان گذاشتم او از حرفم استقبال کرد و گفت که حتما برای انجام مراسم عقد به دفتر ثبت حاج آقا اصلانی می رویم تا او من و کیوان را عقد کند.
آن روز ماشینم را در خانه گذاشتم و سوار ماشین کیوان شدم و در کنارش نشستم و هر بار که به چشمهای سرحالش نگاه می کردم اشتیاق زنده ماندن و عاشقانه زندگی کردن را در سوسوی نگاه قشنگش به وضوح می دیدم.
کیوان سر راه مقابل یک مغازه جواهر فروشی توقف کرد تا برایم حلقه بخرد.پدر هم از طرف من برای کیوان حلقه خرید تا بعد از جاری شدن صیغه ی عقد آن را به دستش بیندازم.وقتی برای بار دوم مقابل عاقد نشستم با خودم نیت کردم:خدایا حالا که قراره بنا به تقدیر خودت زن کیوان بشم از ته دل دعا می کنم خطبه ی عقدی که امروز خونده می شه واقعا دائمی باشه و کیوان تا آخرین روز زندگیم با من بمونه.آه ای خدای بزرگ کیوان را شفا بده و اونو زنده نگه دار بلکه این آخرین باری باشه که من این خطبه رو می شنوم.
قبل از اینکه عاقد از کیوان سوال کند که چه مهره ای برایم در نظر گرفته خودش پاکتی را روی میز گذاشت و به عاقد گفت:حاج آقا این مهریه ایه که می خوام اونو به همسرم ببخشم.
بعد به من نگاه کرد و گفت:البته اگه ایشون قابل بدونن.
مهریه ای که کیوان برایم در نظر گرفته بود سند آپارتمان و ماشینش بود که قصد داشت تمام و کمال آنها را به من ببخشد.عاقد با شگفتی گفت:جوون تو چه داماد دست به نقدی هستی،مبارکه انشاالله.
بعد رو به من گفت:عروس خانوم قدر این آقا داماد و بدون.همچین جوونایی تو این دوره زمونه کم پیدا می شن.
با دستپاچگی به عاقد گفتم:حاج آقا حق با شماست.شوهر من تو خوبی و مهربونی همتا نداره اما خواهش می کنم چند لحظه دست نگه دارید چون ما همچنین قراری نداشتیم.
دست کیوان را گرفتم و او را به کناری کشیدم و گفتم:این چه کاریه که داری انجام میدی کیوان؟این بازی ها چیه که راه انداختی؟
با آن که متوجه منظورم شده بود خودش را به آن راه زد و گفت:سپیده باور کن من بغیر از این آپارتمان و ماشینم چیز دیگه ای ندارم که مهرت کنم .اگه می خوای سکه هم....
حرفش را قطع کردم و گفتم:کیوان بس کن.چرا خودتو به اون راه می زنی؟خواهش می کنم زود سندها رو از حاج آقا پس بگیر من نمی تونم همچین چیزی رو قبول کنم.
با بی قراری گفت:سپیده تو رو خدا اینقدر طولش نده.بگیر بشین و شلوغش نکن.
-نه کیوان .اگه سندها رو پس نگیری باهات معامله ام نمی شه.
در این لحظه پدر کیوان در کنارمان ایستاد و از من پرسید:چی شده دخترم ناراحتی؟
گفتم:پدرجون شما یه چیزی به کیوان بگید .اون تازگی ها خیلی لجباز شده.
آقای گودرزی گفت:اما کیوان که کار شاقی انجام نداده.ارزش شما خیلی بیشتر از اینهاس.خواهش می کنم ما رو شرمنده نکن.
با درماندگی گفتم:پدر شما دیگه این حرفو نزنید.من خود کیوان رو می خوام.این طوری ناراحتم.
پدر کیوان لبخندی زد و در حالی که پاکتی را از کیفش بیرون می آورد گفت:دخترم من نمی تونم تو این یه مورد پسرمو نصیحت کنم آخه خودمم می خوام از خجالتت در بیام.
-پدر!
کیوان دستم را گرفت و مرا به زور در کنار خودش نشاند و گفت:سپیده بذار حاج آقا کارشو انجام بده.تو رو خدا بگیر بشین و معطل نکن.
-کیوان شماها دارید با این کارهاتون اشک منو در می آرید.آخه این چه کاریه؟چرا دوست دارید منو شرمنده کنید؟
-شرمنده کدومه دختر؟من اگه می تونستم جونمو دو دستی می ذاشتم روی این میز.انا که چیزی نیست.
-کیوان!
-هیس.حاج آقا داره خطبه می خونه.خوب گوش کن......
سرانجام در جواب عاقدی که برای سومین بار از من می خواست او را وکیل کنم گفتم:بله.
کیوان بعد از شنیدن جوابم به نرمی زیر گوشم گفت:متشکرم.و من گفتم:قابل شما رو نداشت.حالا نوبت خودته.بهتره خوب گوش کنی.
عاقد صیغه ی عقد دائم را با مهریه ی معلوم جاری کرد و من و کیوان رسما زن و شوهر شدیم.در آن لحظه سیامک با گیتار معرکه و قشنگش آهنگ مبارکباد را می نواخت و پابه پای گیوان خوشحالی می کرد.
بعد از مراسم عقد دوباره به خانه ی پدر برگشتیم .البته کیوان و پدر و مادرش هم همراه ما آمدند و تا آخر شب مهمان ما بودند.کیوان آن شب به مادر اجازه نداد که برای شام چیزی تهیه کند.خودش شام مفصلی را سفارش داد و همه مهمان او بودیم.آخر شب یکبار دیگه سراغ چمدانم رفتم و لباسهایم را در آن ریختم و آماده شدم تا همراه کیوان به خانه اش بروم.هنگام خداحافظی مادر با یک کاسه آب و یک جلد کلام الله مجید و یک ظرف اسفند کنار در حیاط ایستاده بود و پدر در حالی که دست من و کیوان را در دست هم گذاشته بود برای خوشبخت شدنمان دعا کرد.
**********
کیوان پشت رل نشسته بود و در سکوت رانندگی می کرد و من با یک دنیا التهاب در کنارش نشسته بودم و چشم به جاده دوخته بودم.مسیر خانه ی کیوان را می شناختم و می دانستم هنوز چند چهار راه به مقصد باقی مانده است به همین دلیل از اینکه سرعتش را کم کرد و یواش یواش به حاشیه ی خیابان آمد خیلی تعجب کردم.نگاهی گذرا به صورتش انداختم اما در یک لحظه از دیدن قیافه ی رنگ پریده اش که خیس عرق شده بود وحشت کردم.حدس زدم حالش خوب نیست.با نگرانی پرسیدم:کیوان چی شده؟حالت خوب نیست؟چرا رنگت پریده؟
نفس عمیقی کشید و گفت:چیزی نیست نگران نباش.فقط یه کم حالت تهوع دارم.
و بعد پیاده شد زنگهای خطر برایم به صدا در آمد!پس از ملاقاتی که روز قبل با نغمه و پدر کیوان داشتم و حقایق تلخی که آنها در مورد سلامتی کیوان گفته بودند این اولین بار بود که خودم با چشمهایم احوال مریض کیوان را می دیدم.و تازه حقیقت حرفهای آنها داشت به عینه باورم می شد.سراسیمه از ماشین پیاده شدم و کیوان را دیدم که لب جوی کنار خیابان نشسته بود.با دلواپسی گفتم:کیوان اگه حالت خوب نیست بریم بیمارستان.تو خیلی ضعف داری .من برات نگرانم.
با تعجب گفت:بیمارستان؟نه احتیاجی نیست،الان حالم خوب می شه.من سابقه ی این حالت تهوع رو دارم.تو برو تو ماشین منم الان میام.
-کیوان!
-گفتم که حالم خوبه.اصلا خودمم باهات میام که خیالت راحت بشه.دست تو بده به من.
کیوان دستم را گرفت و مرا روی صندلی ماشین نشاند و همان طور که عرق روی پیشانی اش را پاک می کرد گفت:چند لحظه همین جا بشین تا من برم از این روبرو آبمیوه بخرم ،بشین،من زود بر می گردم.
انگار غم تمام دنیا روی دلم سنگینی می کرد.کیوان!او واقعا بیمار بود و من تازه این موضوع را باور می کردم.به سختی زمزمه کردم:خدایا من چه مسئولیتی رو قبول کردم!من چطور می تونم چیزی در مورد بیمارش بهش بگم؟اصلا چی باید بگم؟یعنی می تونم بهش بگم که مبتلا به سرطان شده؟من حتی شهامت اینو ندارم که این کلمه رو به زبون بیارم.چطور می تونم چیزی در این مورد بهش بگم؟نه من نمی تونم ،نمی تو.نم.
-....سپیده!خوابیدی؟سپیده با توام!
-آه کیوان.ببخشید حواسم نبود.داشتم فکر می کردم.
-به چی فکر می کردی؟
-به تو.
-ا....پس خوش به حال من.
-کیوان بهتر شدی؟حالت خوب شد؟
-آره بهترم گفتم که زود خوب می شم.حالا بهتره زودتر راه بیفتیم می دونی که خیلی برای رسیدن امشب انتظار کشیدم.دلم نمی خواد حتی یه لحظه شو از دست بدم.
**********
درست دوازده ساعت از ازدواج ما می گذشت و من روی تخت اتاق خواب کیوان نشسته بودم و به صدای دلنواز گیتاری که او می نواخت گوش می کردم و فقط خدا می داند هر بار که دستهای عاشق و هنرمندش روی سیمهای گیتار می لغزید و نغمه ی دلنشین آن در فضای اتاق پراکنده می شد قلب من هم به لرزه می افتاد و لبریز محبت او می شد.همان طور که نگاهش می کردم گفتم:کیوان تو خیلی هنرندی.راستش یه بار از سیامک خواهش کردم گیتار زدن ر به من یاد بده ولی سیامک گفت هیچ وقت حاضر نیست استاد من بشه.همون شب بهم گفت یا تو باید استادم بشی یا هیچکس دیگه.
-خب هنوزم دلت می خواد گیتار زدن رو یاد بگیری؟
-البته که دلم می خواد .مخصوصا اگه استادم تو باشی.
-اگه این طوره پاشو بیا اینجا تا از همین الان تعلیمم رو شروع کنم.
یکی از گیتارهایش را برداشت و آن را به دست من داد و به عنوان اولین درس طرز صحیح به دست گرفتن گیتار را توضیح داد.
به نرمی دستم را روی سیمهای گیتار حرکت می دادم و از شنیدن صدای دلنواز آن لذت می برم.در همان حال گفتم:کیوان پریشبی وقتی تو اتاق سیامک گیتار می زدی داشتی یه ترانه رو با خودت زمزمه می کردی.می شه همون ترانه رو برام بخونی؟
-تو کی ترانه ی منو شنیدی؟!
-چند لحظه کنار در وایستاده بودم همون موقع صداتو شنیدم.
کمی فکر کرد .بعد گفت:آره یادم اومد.همین حالا بخونم؟
-اگه ممکنه.
با خوشحالی گفت:البته که ممکنه.
کیوان شروع به نواختن گیتار کرد و من در حالی که محو تماشایش شده بودم به صدای گرم و عاشقش گوش سپردم.
وقتی ملودی را تمام کرد آرام گفتم:کیوان.
گفت:جان کیوان؟
-کیوان من خیلی دوستت دارم.
لبخندی زد و گفت:چقدر بی مقدمه اینو گفتی.
گیتارش را کنار گذاشت و در حالی که به چشمهایم خیره شده بود گفت:می شه یه بار دیگه تکرارش کنی؟
-آره کیوان من خیلی دوستت دارم.اینو از صمیم قلب بهت می گم.
بعد از شنیدن جمله ام با محبتی عاشقانه سرم را روی شانه اش گذاشت و در حالی که موهایم را نوازش می کرد گفت:منم خیلی دوستت دارم.خیلی بیشتر از اونچه که فکرشو بکنی.می دونی اسم امشب رو تو زندگیم چی می ذارم؟
- نه
- اسمشو می ذارم شب عشق.امشب شب عشقه.و تو هم مهمون شب عشق منی.
-چه تشبیه قشنگی.کیوان حاضری همیشه از این جورمهمونی ها بدی؟
-آره .فقط خدا می دونه که این تنها آرزومه.
-خب حالا که به آرزوت رسیدی نمی خوای از مهمونت پذیرایی کنی؟
-البته که می خوام.
-پس منتظر چی هستی؟
-منتظر اجازه ی چشمهاتم.
چشمهایم را روی هم گذاشتم و گفتم:بفرما این هم اجازه.
به شوخی گفت:فرشته قشنگه مطمئنی نمی خوای از پیشم فرار کنی؟
خندیدم و گفتم:آره کیوان مطمئنم.
وقتی مرا در حلقه ی بازوانش گرفت بی هیچ افاده ای تسلیم آغوش مشتاقش شدم.کیوان حالا شوهر من بود و من به اندازه ی یک دنیا دوستش داشتم.
*********
صبح اولین روز زندگی مشترکمان وقتی چشم گشودم و روی بستر نشستم قلبم از دیدن جای خالی کیوان فرو ریخت و دلهره ای هولناک به دلم چنگ انداخت.سراسیمه از رختخواب بیرون پریدم و با دلواپسی تمام گوشه و کنار خانه را گشتم اما در هیچ کجای خانه اثری از او ندیدم.نگرانی ام این بود که مبادا اتفاقی برایش افتاده باشد.با عجله مانتوام را پوشیدم و در آپارتمان را باز کردم اما از دیدن کیوان که پشت در ایستاده بود ماتم برد !با دست پر از خرید برگشته بود:نان تازه،پنیر،شیر....
زیر لب گفتم:پناه بر خدا.حرکتهای کیوان خیلی شبیه فرشاده!
کیوان با تعجب نگاهی به سر تاپایم انداخت و گفت:سلام!عروس خانوم جایی تشریف می برن؟
-سلام کیوان کجا رفته بودی؟برات نگران شده بودم.
-نگران ؟چرا نگرانم شدی؟رفته بودم خرید.دوست نداری شوهرت تو کارهای خونه دخالت کنه؟
در حالی که مانتو را از تنم در می آوردم گفتم:البته که دوست دارم تو کارهای خونه کمکم کنی.آشپزی هم بلدی؟
وسایلی را که خریده بود داخل یخچال گذاشت و گفت:معلومه که بلدم.هیچ وقت فکر نکردی تو این شش ماهی که نغمه رو طلاق دادم چطوری از پس شکمم براومدم؟
-اوه خیلی عالیه.پس تو برای خودت یه پا کدبانویی.
با خنده گفت:آره شاید به خاطر همینه که تو اومدی خواستگاریم.یادت نیست؟
-چرا یادمه.واقعا چه کدبانوی خوبی انتخاب کردم.
همان طور که می خندید یک دسته کلید را از جیبش در آورد و گفت:دوست داری امروز بریم شمال و هدیه ی پدر شوهر عزیزتو ببینی؟
ناگهان خنده روی لبهایم خشک شد و با ناباوری گفتم:هدیه؟
-آره هدیه.این کلید.اینم سند.
-این دیگه چیه؟بازم سند؟!
-این سند ویلای پدرمه.البته از امروز به بعد دیگه مال اون نیست چونکه مال توئه.
-آه کیوان آخه پدرت چرا این کارو با من کرد؟بخدا من این طوری شرمنده شما شدم.نه من نمی تونم این هدیه رو قبول کنم.
دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت:یه دختر خوب هیچ وقت هدیه رو پس نمی ده.دوست داری پدر شوهرت همین اول کاری ازت دلخور بشه؟
-نه این چه حرفیه؟
-پس بهتره اینقدر ناز نکنی و همین امروز چمدونت رو ببندی که بریم ماه عسل .تا بلاز شدن دانشگاه هنوز یه هفته مونده.می تونیم تو این یه هفته حسابی خوش بگذرونیم.
-کیوان!
-آه جون کیوان.....
**************
ساعت حوالی چهار بعد از ظهر بود که به نوشهر رسیدیم و کیوان مقابل یکی از ویلاهای بسیار شیک و خوش منظره لب دریا توقف کرد و با چند بوق ممتد سرایدار ویلا را پای در کشاند.همان جا سوئیچ ماشین را به او داد تا ماشین را به پارکینگ ببرد و وسایلمان را داخل ویلا بگذارد.خودش هم بلافاصله در کنار من ایستاد و گفت:اگه خسته نیستی بهتره اول یه سر بریم لب دریا موافقی؟
-آره.
با خوشحالی دستش را زیر بازویم انداخت و گفت:سپیده تو همین بیست و چهار ساعتی که با هم ازدواج کردیم تازه دارم می فهمم زندگی کردن با تو خیلی بیشتر از اون چیزیر که من خیال می کردم قشنگ و رویائیه.باور کن تو این دو روزه یه حس عجیبی یقه مو گرفته.احساس می کنم به همه ی آرزوهایم رسیدم و نیازی به آینده ندارم.یعنی هیچ چیز دیگه ای نیست که من آرزوی به دست آوردنش رو داشته باشم.نمی دونم متوجه منظورم می شی یا نه؟
-نه معلومه که متوجه منظورت نمی شم.آخه آدم که نمی تونه بدون آرزو زندگی کنه.کیوان تو هنوز خیلی جوونی.خواهش می کنم این فکرها رو از سرت بیرون کن.ببینم آرزو نداری صاحب بچه بشیم؟آرزو نداری وقتی بچه دار شدی بچه تو ببری گردش؟آرزو نداری عروسی بچه هاتو ببینی؟عزیزم اینا همش تلقینه.خواهش می کنم دیگه از این حرفهای خنده دار به من نزن.
-ول من قصد شوخی نداشتم.باور کن جدی می گم.من همین الان هم از تو یه بچه دارم. باور کن خیلی پسرتو دوست دارم .درست مثل بچه ی خودم.
هر دو روی شن های شاحل نشستیم و به دریای آبی و رقص زیبای موج ها نگاه می کردیم.کیوان چند لحظه ای بود که ساکت و متفکر به نقطه ای خیره شده بود و من نمی دانستم در فکرش چه می گذرد؟خودم را مثل یک گربه ی ملوس در بغلش جا کردم و گفتم:مثل اینکه تو هم بدت نمی یاد بعضی وقتها یه سری به عالم هپروت بزنی.چیه تو فکری؟به چه فکر می کنی؟
-به تو....دارم به این فکر می کنم که حق با توئه.من هنوز یه آرزوی دیگه هم دارم.
-فقط یه آرزو!بابا تو چقدر کم توقعی .این همه چیز تو دنیا هست که یه نفر ممکنه آرزوشو داشته باشه.
-نه سپیده من فقط یه آرزو دارم.
-خب حالا آرزوت چی هست؟خدا کنه اونقدر بعید باشه که بتونه یه عمر سرگرمت کنه.
-تنها آرزوم اینه که بتونم تو رو خوشبخت کنم .یعنی یه زندگی برات فراهم کنم که آب تو دلت تکون نخوره.خوشحالی و خوشبختی تو تنها آرزوی منه.
-متشکرم کیوان .باور کن خیلی خوشحالم که تو همچین آرزویی داری چونکه من آدم پرتوقعی ام.واسه زندگی ام یه عالمه نقشه و آرزو دارم .تو باید بهم قول بدی برای همیشه کنارم بمونی و بهم کمک کنی تا به همه ی آرزوهایم برسم.
-باشه تا اونجا که عمرم کفاف بده نوکرتم هستم.
-پس آرزو می کنم صد سال زنده باشی تا خیالم از بابت خوشبخت شدن راحت باشه.
صد سال ؟نه بابا صد سال دیگه خیلی زیاده.تو رو خدا یه کمی بهم تخفیف بده.من دوست ندارم این همه سال عمر کنم.
دلم از شنیدن حرفش لرزید!چقدر راحت در مورد مردن حرف می زد.با وحشت گفتم:نه کیوان.تو این یه مورد اصلا نمی تونم بهت تخفیف بدم.چون من دلم می خواد صد سال عمر کنم.تو هم مجبوری تا آخرین روز عمرم کنارم بمونی.
بوسه ای روی موهایم زد و گفت:باشه عزیزم،این قولم بهت می دم.حالا پاشو بریم یه گشتی تو ویلا بزنیم تا همه جا رو بهت نشون بدم.
رگه های غروب در دل آسمان آبی رنگ ظاهر شده بود و من در حال خواباندن آرمان کوچولوی خودم بودم و کیوان در حالی که داشت سازش را کوک می کرد در کنارم نشسته بود.بعد از اینکه آرمان را خواباندم پاچه های شلوارم را بالا زدم و شروع به قدم زدن در حاشیه ی ساحل کردم و از اینکه آب دریا پاهایم را خیس می کرد هیچ هراسی نداشتم.
نسیم خنک و فرح بخش عصر موهایم را پریشان می کرد و هوای نم دار و شرجی ساحل روحم را صیقل می داد.حدود دو سال بود که به شمال نیامده بودم .واقعا از اینکه روبروی دریا ایستاده بودم و به غروب خورشید نگاه می کردم لبریز احساسات شده بودم.
بعد از چند دقیقه پیاده روی روی ماسه های ساحل دوباره برگشتم و کنار کیوان نشستم.نگاه پرتمنایش را به دیده ام دوخت و گفت:سپیده نمی دونی چقدر از تماشا کردنت لذت می برم.وقتی موجهای دریا پاهاتو خیس می کردن تعبیر خوابمو به عینه می دیدم.حالا هم درست همون احساس رو دارم.یعنی لبریز از عشق و شهوتم.
-اوه پس حواسم باشه تا به موقع از دستت فرار کنم.
-آه نه،من حالا شوهرتم.فراموش کردی اومدیم ماه عسل؟اینقدر بیرحم نباش.
خندیدم و گفتم:باشه اگه می خوای بیرحم نباشم همین الان گیتار تو بردار و برام آواز بخون.چون منم مثل خودت لبریز احساساتم.
-چه تاوان کمی ازم خواستی!همین الان یه آهنگ معرکه برات اجرا می کنم تا بی ناز و ادا تسلیمم بشی.
کیوان عزیز من یکبار دیگر گیتارش را در دست گرفت و با پنجه های هنرمندش مشغول نواختن شد.
*****************
دو روز قبل از باز شدن مجدد دانشگاه و شروع سال تحصیلی از ماه عسل برگشتیم.با اینکه خیلی برای بدست آوردن پذیرش دانشگاه تهران تلاش کرده بودم و در نظر داشتم تمام افکارم را متوجه درس و ادامه ی تحصیل بکنم اما تمام برنامه ریزی هایم بابت این اتفاق پیش بینی نشده در هم ریخت.من حتی لحظه ای آرامش نداشتم.تجسم روز وداع و لحظه ی مرگ کیوان از زندگی سیرم می کرد.من ذره ذره آب می شدم و از درون فرو می ریختم .تمام مدت در جستجوی فرصت مناسب بودم تا کیوان را از حقیقت بیمارش آگاه کنم.اما نمی دانستم چطور می توانم حقیقت را به او بگویم چون به هیچ وجه شهامت انجام این کار را در خود نمی دیدم.در طول همان یک هفته ای که از ازدواجمان می گذشت بارها و بارها کیوان دچار تهوع و سرگیجه شده بود و من هر بار با دیدن چهرهی رنجور و بیمارش نگرانی ام از مهلک بودن مرضش بیشتر می شد.اما به هیچ وجه نمی توانستم باور کنم که این مرضی ناعلاج است.خوب به یاد داشتم نغمه در آن ملاقات نحس گفته بود پدر کیوان خیال دارد پسرش را برای مداوا به بیمارستان بفرستد و من امیدوار بودم آقای گودرزی چاره ای برای این وضعیت بیندیشد.این را هم می دانستم که کیوان باید هر چه زودتر از حقیقت بیماری اش آگاه شود.قبل از اینکه خیلی دیر شود.
*********
در اولین نیمه شب فصل پاییز پشت پنجره ایستاده بودم و به نم نم باران و زمین خیس و باران خورده نگاه می کردم.کیوان هم روی تخت نشسته بود و باز در حال گیتار زدن بود.وقتی ملودی را تمام کرد در کنارش نشستم و گفتم:کیوان مثل اینکه فراموش کردی تعلیمت رو ادامه بدی.دیگه دوست نداری گیتار زدن رو یادم بدی؟
نگاهی گذرا به صورتم انداخت و گفت:سپیده فکر می کنم باید از سیامک خواهش کنم تعلیم منو ادامه بده.راستش من می خوام یواش یواش گیتار رو بذارم کنار.
با تعجب گفتم:تو چی گفتی؟
روی تخت دراز کشید و گفت:یه مدته که دستم دیگه برای گیتار زدن جواب نمی ده.فکر می کنم گردنم آرتروز گرفته.چون به محض اینکه گیتارو بر می دارم و چند لحظه ای صداشو در میارم بلافاصله دستم درد می گیره.به خاطر همین فکر می کنم وقتشه که دیگه گیتار زدن رو تعطیل کنم.
با نگرانی گفتم:تو از کجا می دونی درد دستت مربوط به آرتروز گردنته؟شاید.....
جرات تمام کردن جمله ام را نداشتم .کیوان گفت:راستش خودمم زیاد مطمئن نیستم که حدسم درست باشه،ولی مرکز این درد لعنتی پشت گردنمه که گاهی وقتها به دستهایم سرایت می کنه.
با دلواپسی گفتم:می شه محلی رو که درد می کنه بهم نشون بدی؟
به نقطه ای از پشت گردنش اشاره کرد .با دست محلی را که اشاره می کرد لمس کردم.ناگهان توده ای سفت و برجسته رو زیر دستم احساس کردم!وحشت تمام وجودم را به لرزه در آورد و رنگ از چهره ام پرید.حدس زدم بیماریش در حال پیشرفت است.کیوان گفت:همونجا که دست تو گذاشتی.آره همونجا.مرکز این درد لعنتی همونجاس.
در حالی که سعی می کردم لرزش صدایم را کنترل کنم گفتم:چند وقته این درد رو داری؟
-نمی دونم .ولی فکر می کنم شیش هفت ماهی می شه.
-ببین کیوان تو یه جوون تحصیلکرده ای.نباید این قدر نسبت به درد خودت بی تفاوت باشی.تو باید زودتر از اینا می رفتی دکتر و راجع به درد دستت یا راجع به همین حالت تهوع و سرگیجه ای که می گی خیلی وقته اذیتت می کنه با دکتر صحبت می کردی.
با نگاهی عمیق به چشمهایم خیره شد و گفت:شاید حق با تو باشه ولی خب...تو این چند ماه گذشته این قدر از زندگی بریده بودم که درد و مرض این حرفها اصلا برام مهم معنی نداشت.شب و روزم فقط غصه بود و ماتم .ترجیح می دادم شب بخوابم و تو همون خواب بمیرم تا مجبور نباشم صبح روز بعد بیدار بشم و باز زجر بکشم.من هیچ امیدی نداشتم که دلمو بهش خوش کنم.من تو رو از دست داده بودم سپیده تو این دو سالی که توی اصفهان زندگی می کردی روزی صد بار مردم و زنده شدم.
قلبم از شنیدن حرفهای کیوان به درد آمد .با ناراحتی گفتم:کیوان گذشته ها گذشته.حالا دیگه من پیشتم.من حالا زنتم و ما قراره یه عمر با هم زندگی کنیم.پس اینقدر نسبت به درد و مریضیت بی تفاوت نباش.حالا به فرض هم که درد دستت مربوط به آرتروز گردنت باشه.یا به لطف خدا حالت تهوع و سرگیجه ای که داری زیاد خطرناک نباشه.اما به هر حال تو باید بری دکتر و خودتو معالجه کنی.
-باشه.سعی می کنم یکی از همین روزها برم.
-آره عزیزم تو باید این کارو بکنی.اینم بگم که محاله من اجازه بدم تو گیتار زدن رو تعطیل کنی.من دلم می خواد هر شب که میای خونه برام گیتار بزنی و آواز بخونی.
بوسه ای روی موهایم زد و گفت:باشه عزیزم هر چی تو بگی.سپیده گاهی وقتها فکر می کنم من فقط خلق شدم که عاشق تو باشم.چون تو این دنیای بزرگ هیچ دلخوشی به جز زندگی کردن با تو ندارم.
-کیوان منم خیلی دوستت دارم.تو رو خدا بیشتر به فکر سلامتی خودت باش.
-خیلی خب بهتره زیاد خودتو درگیر این قضیه نکنی،من هیچیم نیست.حالا به خاطر اینکه اون اخماتو باز کنی و بازم به روم بخندی مجبورم دوباره گیتارمو بردارم و برات آواز بخونم.
کیوان عزیز من گیتارش را برداشت و باز با صدای زیبایش برایم ترانه خواند.
**************
صفحه ی 474
-
روز بعد به محض تعطیل شدن دانشگاه به آزمایشگاه آقای گودرزی رفتم تا در مورد وضعیت بیماری کیوان با او صحبت کنم .او با محبت زیادی از من استقبال کرد و از اوضاع زندگی ام پرسید.بدون مقدمه بافی گفتم:پدر من امروز اومدم اینجا تا با شما مشورت کنم .راستش وضعیت کیوان خیلی نگران کننده اس.به نظر شما من باید ه کار کنم؟
پدر کیوان یک فنجان چای را مقابلم گذاشت و با ناراحتی گفت:دخترم من خودمم تو این حل مشکل درموندم.بخدا شیش ماهه که می خوام با کیوان در مورد بیمارش حرف بزنم اما قدرتش رو ندارم .آخه پسر من خیلی جوونه.من چی می تونم بهش بگم؟
دلم از دیدن گریه های پدر کیوان به درد آمد .انگار اشک های پیرمرد چکه چکه های قلب من بود که داشت از هم کنده می شد.بی اختیار اشکهای من نیز روی صورتم سر خورد.آقای گودرزی دستی روی چشمهای خیسش کشید و گفت:سپیده خانوم حقیقت اینه که پسر من مدتهاس که مبتلا به سرطان شده.راستش من چند ماه پیش با یکی از دوستهام که متخصص همین درده در مورد وضعیت کیوان صحبت کردم.دکتر توکلی اون زمان به من گفت که مریضی کیوان بیشتر از سه چهار ساله که تو بدنش وجود داره.مثل اینکه سرطانش اوایل خوش خیم بوده اما حالا....
قلبم از شنیدن حرفهای پدر کیوان فشرده شد و دنیا پیش چشمم تیره و تار شد.زیر لب گفتم:حتما تو همین یکی دو سال کیوان به این حال و روز افتاده.از وقتی امیدشو برای زندگی کردن از دست داده.پس مقصر به وجود اومدن این وضع منم؟
هرگز قادر نبودم گریه ام را کنترل کنم.با صدای بلند به گریه افتادم و با دلی آکنده از درد و غصه گفتم:پدر مقصر به وجود اومدن این وضعیت منم.اگه کیوان تو قضیه ی این بیماری بلایی سرش بیاد من هیچ وقت خودمو نمی بخشم. هیچ وقت.
پدر کیوان دستم را گرفت و با مهربانی گفت:نه دخترم این چه حرفیه؟مرگ و زندگی دست خداست تو چه گناهی داری؟
-آخه من....
-عزیزم خودتو این قدر ناراحت نکن .برای زنده ماندن کیوان هنوز جای امید هست.من چند روز پیش دوباره رفتم پیش دکتر توکلی.دکتر می گفت باید سریع تر از غده های بدن کیوان نمونه برداری کنه و یواش یواش کار شیمی درمانی رو شروع کنه.
با تعجب گفتم:شیمی درمانی دیگه چیه؟
در کنارم نشست و گفت:تنها راه علاج سرطان های بدخیم شیمی درمانیه.یه نوع درمان برای مهار کردن سلولهای سرطانی.
با خوشحالی گفتم:پس به نظر شما یه راه درمان برای علاج این مرض وجود داره؟
-آره دخترم،ناامید شیطونه.ما نباید هیچ وقت از رحمت خدا غافل بشیم.شاید خدا معجزه ای برای نجات کیوان نازل کنه و مریضی پسرم علاج بشه.البته این واقعیته که احتمال درمون شدن سرطان های بدخیم با شیمی درمانی خیلی کمه.مسلما بعد از اینکه از غده های سرطانی نمونه برداری بشه مریضی به شکل چشمگیری عود می کنه.اون وقت فقط قدرت بدنی و روحیه ی مریضه که می تونه به زنده موندنش کمک کنه و گرنه ممکنه شیمی درمانی هم بی نتیجه باشه.
-آه نه!پدر تو رو خدا ادامه ندید.کیوان حتما خوب می شه .من خودم باهاش حرف می زنم و ازش می خوام زودتر خودشو معالجه کنه.همین امشب باهاش صحبت می کنم .نه امشب نه!آخه امشب آمادگی شو ندارم فردا باهاش صحبت می کنم .اما نه،ممکنه فردا دیر بشه.باید همین امشب باهاش صحبت کنم.خدا را شکر که هنوز جای امیدواری است.
آقای گودرزی گفت:دخترم بهتره یه کمی آروم باشی و خونسردی خودتو حفظ کنی .این طوری ممکنه به روح و جسم خودتم صدمه بزنی.تو اصلا آرامش نداری.
با همان بغضی که در گلو داشتم گفتم:من چطور می تونم آرامش داشته باشم در حالی که کیوان روی لبه ی مرگ وایستاده؟بخدا قسم اگر اتفاقی برای کیوان بیفته من زودتر از اون می میرم.من خیلی دوستش دارم .من می رم و هر طور شده فردا با کیوان میم اینجا.حالا اگه ممکنه آدرس مطب همون دکتر توکلی رو بدید تا من کیوان را راضی کنم.فردا بریم پیشش.
-مطب دکتر تو همیم ساختمونه .طبقه ششم ،واحد دوازده
-خوبه یادم می مونه.فعلا با اجازه.
در حالی که اشکهای روی صورتم را پاک می کردم با آقای گودرزی خداحافظی کردم و تصمیم گرفتم همان شب همه چیز را به کیوان بگویم اما....
***********
ساعت از 9 شب هم گذشته بود اما خبری از کیوان نبود .دلشوره ی غریبی به دلم چنگ می زد و خیلی دلواپس بودم.چند مرتبه شماره ی موبایلش را گرفتم اما خاموش بود و کسی جواب نمی داد.ملتهب و نگران روی کاناپه نشسته بودم و چشم به در دوخته بودم تا او بیاید.و بالاخره آمد اما با حال و روز پریشان و قیافه ای رنجور و رنگ پریده.
سراسیمه به استقبالش رفتم و گفت"کیوان !تو تا حالا کجا بودی؟
نگاهی به چهره ی شوریده ام انداخت و گفت:چی شده؟چرا این قدر نگرانی؟
-یعنی نباید نگران باشم ؟کیوان رنگت بدجوری پریده.حالت خوب نیست؟
-راستشو بخوای نه.از ظهر تا حالا حالم خوب نیست.
-اگه حالت خوب نیست بریم بیمارستان.تو خیلی ضعف داری.
-بیمارستان؟نه اونقدرهام حالم بد نیست.فکر کنم مسموم شدم.
-مسموم ؟با چی؟
-با غذای دانشگاه.شاید با خوردن یه لیوان آب لیمو خوب بشم.بعدش یه دوش آب گرم ،بعدش هم خواب.
-نه کیوان بهتره این قدر لجبازی نکنی.آخه خوردن یه لیوان آب لیمو که نشد راه حل.بهتره بریم بیمارستان و اجازه بدی دکتر معاینه ات کنه.
-نه .گفتم که....
کیوان حرفش را ناتمام گذاشت و با عجله به سمت توالت دوید و برای دقایقی با حالت تهوع خودش کلنجار رفت.با دلواپسی به او گفتم:کیوان تو رو خدا لجبازی رو بذار کنار و بیا بریم دکتر.گفتم که حالت خوب نیست خواهش می کنم به حرفهای من گوش بده.
چاره ای نبود باید واقعیت را می گفتم تا کیوان این قدر نسبت به بیماریش بی تفاوت نباشد.چشمهایم را بستم و زیر لب گفتم:خدا یا به من قدرت حرف زدن بده .آه خدا دیگه چیزی ازم نمونده.به من شهامتی بده که بتونم همین امشب با اون حرف بزنم.
کیوان بعد از اینکه آبی به سر و صورتش زد یک لیوان آب لیمو سر کشید و در حالی که مرا روی کاناپه می نشاند گفت:سپیده بهترعه این قدر نگران نباشی،گفتم که من خیلی وقته سابقه ی این حالت تهوع رو دارم.آخه تو چرا این قدر نگرانی؟به جرات می تونم بگم با دیدن بعضی از عکس العملهات یا د نغمه می افتم.آخه نغمه هم این اواخر همین طوری آشفته و به هم ریخته بود.سپیده بهتره با من روراست باشی.بگو چه اتفاقی برات افتاده؟چرا چیزی به من نمی گی؟
نگاهی به چشمهای دردکشیده اش انداختم و گفتم:تازگی ها یه نفر وارد زندگیمون شده که من خیلی ازش می ترسم.اون بخوادمن و تو رو از هم جدا کنه.
ناباورانه گفت:کسی مزاحمت شده؟ها....صبر کن ببینم.فرشاد رو می گی؟اومده تهران؟
صفحه ی 478
-
-نه منظورم فرشاد نیست.یادت میاد یه روز بهت گفتم باید برای بقای عشق و زندگی خودت با یه رقیب تازه در بیفتی؟
کمی فکر کرد و گفت:محبوب قدیمی ات اومده سراغت؟آرمان عزیزتو می گی؟همون که چند سال پیش عاشقش بودی؟
-نه کیوان رقیب تو یه رقیب پیش بینی نشده اس.اون خیلی بی رحم تر از این حرفهاس.
لعنت براین گریه ی بی موقع.باز بغض سرکوب شده ام در گلو شکست و زود به گریه افتادم.کیوان با کلافگی گفت:سپیده واضح تر صحبت کن.من که از حرفهای تو سر در نمیارم.آخه بگو چی شده؟چه اتفاقی برات افتاده؟
در میان هق هق گریه گفتم:برای من اتفاقی نیفتاده کیوان.این تویی که جونت در خطره.کیوان تو مریضی.تو خیلیر وقته که مریضی.
کیوان با آشفتگی گفت:چی می گی سپیده؟مریضی من چه ربطی به ناراحتی تو داره؟حالا به فرض هم که مریض باشم اینکه گریه نداره.همین فردا می رم دکتر و خودمو معالجه می کنم.
چشمهایم را بستم و با بیچارگی گفتم:ولی نغمه می گفت مریضی تو صعب العلاجه چون از نوع بدخیمه.می فهمی کیوان؟بدخیم.!
ناگهان چهره ی کیوان دگرگون شد و با حالتی شوکه گفت:تو کی نغمه رو دیدی؟می دونی مفهوم بدخیمی یعنی چه؟یعنی اینکه من سرطان دارم!ولی من که باور نمی کنم.آخه سرطان چی؟اصلا نغمه از کجا فهمیده که من سرطان دارم؟اون شش ماهه که منو ندیده.
-کیوان من خیلی متاسفم.الان که این حرفهارو می زنم احساس می کنم دارم جون می دم.اما خواهش می کنم به حرف هام گوش بده،من دارم حقیقت رو می گم.این حرفها رو پدرت به نغمه گفته.اون گفته که تو سرطان داری.سرطان غدد لنفاوی.آه کیوان حرفهای منو باور کن هر چند که می دونم خیلی دردناکه اما تو نباید اینقدر نسبت به مریضیت بی تفاوت باشی.تو جونت در خطره.باید همین فردا بری بیمارستان و اجازه بدی دکترها معاینه ات کنن.
کیوان مات و مبهوت به من نگاه می کرد.فکر می کنم از شنیدن حرفهایم شوکه شده بود.شاید هم داشت حرفهایم را با علائم بیماریش تطبیق می داد تا صحت گفته هایم را باور کند.بعد از مکثی لبهایش را حرکت داد و به آرامی گفت:سپیده تو منو فریب دادی!پس تمام محبت هات ،مهربونی هات،عشق بازی هات همش یه نقشه بود؟یه نقشه ی فداکارانه برای اینکه منه مسافر ناکام از دنیا نرم؟
زمزمه های کیوان یواش یواش به فریاد تبدیل شد.روبرویم ایستاد و با عصبانیت فریاد زد:سپیده تو همه چیز رو خراب کردی،همه چیز رو نابود کردی.پس تمام مدت داشتی به حال من دلسوزی می کردی و عاشق من نبودی؟باید از اول این حدس رو می زدم.چقدر احمق بودم که فکر کردم تو عاشق من شدی،اومدی خواستگاری من!پس همه ی اینا یه نمایش نامه بود واسه دلخوش کردن من؟
در حالی که با صدای بلند گریه می کردم گفتم:نه کیوان تو اشتباه می کنی.عزیز دلم من به حال تو دلسوزی نکردم،من واقعا به خاطر عشق باهات ازدواج کردم من عاشقت شدم،از صمیم قلب.من بهت قول دادم .یادت نیست؟کیوان من آدمی نیستم که زیر قول و قرارم بزنم.من عاشقت شدم،هنوزم عاشقتم،تو رو خدا حرفهای منو باور کن.فردای شب تولد آرمان تصمیم گرفتم بیام به دیدنت و دلخوری شب گذشته رو از دلت در بیارم.داشتم می اومدم بهت بگم که حاضرم باهات ازدواج کنم اما یه تلفن ناگهانی همه چیز رو به هم ریخت اون نغمه بود.نغمه ازم خواست که باهات ازدواج نکنم چون اون می دونست سرطان تو بدخیم شده،اینا رو پدرت بهش گفته بود اما من اصلا به حرفهای نغمه توجهی نکردم.حتی تو اون لحظه احساس کردم بیشتر از گذشته دوستت دارم.آه کیوان من به حال تو دلسوزی نکردم.من به خاطر خودم،به خاطر وجدان در عذابم تو رو انتخاب کردم.کیوان من به تو مدیونم.من به تو بدهکارم.
و صدای زار زار گریه ام بود که سکوت مرگبار اتاق را در هم شکست.کیوان دیگر قدرت سرپا ایستادن را نداشت .ناگهان فرو ریخت.سرم را در آغوش گرفت و با بغض گفت:سپیده تو رو خدا گریه نکن.نکنه دلت می خواد همین الان از دیدن گریه هات سکته کنم و جا در جا بمیرم.ها؟
چقدر آغوش کیوان را دوست داشتم .دستهایم را دور گردنش حلقه کردم و گفتم:کیوان به جون عزیزت قسم می خورم من مدتهاس از صمیم قلب عاشقت شدم.تو می دونی که من هیچ وقت دروغ نمی گم.خواهش می کنم این تصور رو از ذهنت دور کن.من هیچ وقت قصد فریب دادن تو رو نداشتم.هیچ وقتبهت دروغ نمی گم .خواهش می کنم این تصور رو از ذهنت دور کن.من هیچ وقت قصد فریب دادن تو رو نداشتم هیچ وقت.
-می دونم اما آخه چرا این کارو کردی؟چرا دونسته اومدی زن من شدی ؟اگه من پس فردا سرمو بذارم زمین و بمیرم تکلیف تو چی می شه؟تو هیچ فکرشو کردی....
حرفش را قطع کردم و با التماس گفتم:تو رو خدا ادامه نده.تو حتما زنده می مونی.ما تازه به هم رسیدیم.ما قراره یه عمر با هم زندگی کنیم.خواهش می کنم به حرفهای من توجه کن.تو باید زودتر بری بیمارستان و خودتو معالجه کنی.من مطمئنم نغمه اشتباه می کنه.مریضی تو بالاخره یه راه علاج داره.تو نباید هیچ وقت از رحمت خدا غافل بشوی.خدا خیلی بزرگتر از مشکلات ماس.اون حتما نعمت سلامتی رو بهت برمی گردونه.پدرت می گفت ممکنه با شیمی درمانی....
این بار کیوان حرف مرا قطع کرد و گفت:نه سپیده حرفشم نزن.من تا حالا مریضهای زیادی رو دیدم که به خاطر سرطانهای بدخیم رو تخت بیمارستان جون دادن و مردن.احتمال درمان شدن سرطانهای بدخیم از ده درصد هم کمتره.من اصلا دوست ندارم چند ماه روی تخت بیمارستان بیفتم و هزار جور داروی شیمیایی رو تحمل کنم.تازه آخرش هم معلوم نیست که درمون بشم یا نه.سپیده من دلبسته ی دنیا و زنده موندن نیستم.بذار سرنوشت کار خودشو بکنه.از دست من و تو کاری برنمیاد.
عاجزانه فریاد زدم:چی داری می گی کیوان؟تو رو خدا اینقدر زود تسلیم نشو.به خاطر من!من تحمل دوری تو رو ندارم.تو به من قول دادی یادت نیست؟تو به من قول دادی تا آخرین روز زندگیم پیشم بمونی و منو به همه ی آرزوهام برسونی.کیوان تو به من قول دادی.خواهش می کنم این قدر زود تسلیم نشو.
با دستانی لرزان اشکهای روی صورتم را پاک کرد و گفت:این قدر خودتو ناراحت نکن بهتره واقه بین باشی.حالا که دارم به وضعیت مریضی خودم فکر می کنم می بینم اوضاع ام خیلی خرابه.پشت گردنم پر از غده های ریز و درشته.پشت آرنجهای دستم.همون طور پشت پام.اگه از غده های من نمونه برداری بشه کارم تمومه.عزیزم این واقعیته خواهش می کنم فکر شیمی درمانی رو از سرت بیرون کن.محاله من تن به همچین کاری بدم.ببین،یه سال یا دو سال بیشتر زنده موندن چه فایده ای داره؟آخرش که چی؟بالاخره یه روز باید رفت.باور کن این طوری خیلی بهتره.من حالا هشیارتر از گذشته ام.می دونم که شبح مرگ همین گوشه کنارها وایستاده و منتظره تا منو شکار کنه.فکر می کنی اگر من به علت سرطان نمیرم چقدر تفاوت می کنه؟ها؟شاید خیلی خوش شانس باشم و سه چهار سال دیگه هم زنده بمونم در عوض ممکنه یه روز صبح از خونه برم بیرون و هیچ وقت برنگردم.شاید خیلی اتفاقی تو یه حادثه ی رانندگی کشته بشم.یا سکته ی قلبی بکنم.سپیده مرگ یه واقعیته و هیچ راه فراری ازش وجود نداره.
-حرفهای تو درسته اما نه در مورد خودت که تو اوج جوونی هستی.پس خواهش می کنم این حرفها رو نزن.من چیزی از حرفهای تو حالیم نمی شه.فقط ازت می خوام که بازم زنده بمونی و تا آخرین روز زندگیم پیشم بمونی.من طاقت دوری تو رو ندارم.تو رو خدا به من رحم کن.به پدرت،به مادرت.دست از این لجبازی بردار و اجازه بده دکترها معینه ات کنن.شاید هنوز جای امیدواری باشه.آه کیوان من دارم اینو ازت خواهش می کنم .من!سپیده ای که این همه عاشقشی.کیوان خواهش می کنم .خواهش من برات ارزشی نداره؟حرفهای من برات اهمیتی نداره؟نکنه از من سیر شدی که دلت می خواد این قدر زود تنهام بذاری.کیوان من بدون تو می میرم.تو رو خدا این قدر منو عذاب نده.من به اندازه ی کافی مجازات شدم دیگه بسه.
سرم را محکم به سینه اش فشرد و گفت:خیلی خب.تو رو خدا گریه نکن.قلبم داره با دیدن گریه هات از کار می افته.خواهش می کنم بس کن.
و در حالی که اشک های روی صورتم را پاک می کرد گفت:موافقی بریم بیرون یه هوایی بخوریم؟راستشو بخوای نفسم داره بند میاد.آخه هیچ فکر نمی کردم اوضاع ام این قدر بیریخت باشه!
-آره موافقم.فقط خواهش می کنم همین الان به من قول بده که فردا همراه من می آی.ما فردا می ریم پیش پدرت و ازش می خوایم یه بار دیگه ازت نمونه خون بگیره.بعدشم می ریم پیش دکتر و جواب آزمایش تو بهش نشون می دیم.
-خیلی خب اما همه ی این کارها ماله فرداس.بهتره حالا بری لباستو بپوشی.
دقایقی بعد همراه هم از خانه بیرون آمدیم و تا نیمه های شب در خیابانها پرسه زدیم.برخلاف انتظارم کیوان با شهامتی مثال زدنی تمام حرفهایم را شنید اما اصلا چیزی به روی خودش نیاورد و دچار احساسات نشد.نمی دونم شاید هم غم و غصه اش را در دلش پنهان کرده بود تا مرا تسلی دهد.وقتی به خانه برگشتیم او به حمام رفت و من درون رختخواب خزیدم و تا آمدنش یکریز گریه کردم و اشک ریختم.واقعا نمی دونستم این سرنوشت نکبت بار کفاره ی کدام گناه من است که این طور بی رحمانه گریبان زندگیم را گرفته و اجازه ی خوشبخت بودن را به من نمی دهد؟
*********
صبح روز بعد وقتی چشم گشودم و از خواب بیدار شدم متوجه شدم کیوان در حال آماده شدن است تا به دانشگاه برود!با نگرانی از رختخواب بیرون پریدم و گفتم:کیوان کجا داری می ری؟مگه قرار نبود ...
بدون اینکه نگاهم کند گفت:سلام.
از دیدن قیافه ی خونسرد و بی خیالش خیلی تعجب کردم.زود سر راهش ایستادم و گفتم:سلام.کیوان کجا داری می ری؟مگه تو به من قول ندادی امروز با هم بریم پیش پدرت؟
با بی حوصلگی گفت:سپیده من الان کلاس دارم باید برم دانشگاه.وقتی برگشتم میام دنبالت که بریم پیش پدرم.مگه تو خودتم کلاس نداری؟پس چرا حاضر نمی شی؟
صفحه ی 483
-
با همان حالت بهت زده گفتم:کیوان!مثل اینکه تو هنوز موضوع رو جدی نگرفتی.عزیز دلم تو مریضی.تو باید فقط به فکر معالجه ی خودت باشی.تو رو خدا دانشگاه رو ول کن .تو باید همین الان با من بیای که بریم پیش پدرت.محض اطلاعات می گم منم نمی خوام برم دانشگاه.سلامتی تو برای من از همه چیز مهمتره.خواهش می کنم این قدر لجبازی نکن و چند دقیقه صبر کن تا منم حاضر بشم و باهات بیام.
قدمی به جلو گذاشت و دستهایش را در موهایم فرو برد و با محبتی عاشقانه پیشانی ام را بوسید و به نرمی زیر گوشم گفت:سپیده خواهش می کنم آروم باش.به خدا من راضی به این همه غصه و ناراحتی تو نیستم.تو نباید این قدر خودتو آزار بدی.
-اگه دوست نداری من غصه بخورم به حرفهام گوش بده.این تنها خواهش منه.
-باشه.
-پس چند لحظه صبر کن تا منم باهات بیام.
-خیلی خب برو حاضر شو.
حدود یک ساعت بعد به آزمایشگاه پدر کیوان رسیدم و....
هیچ وقت به آن اندازه در زندگی ام زجر نکشیده بودم.همین که چشم آقای گودرزی به کیوان افتاد زار زار گریه اش به هوا بلند شد.پیرمرد های های گریه می کرد و پسرش را می بویید و می بوسید.کیوان هم دچار احساست شده بود و آرام گریه می کرد.با این حال خیلی زود بر خودش مسلط شد و سعی کرد خونسری اش را حفظ کند تا پدرش زیاد آزار نبیند.آقای گودرزی از من عذرخواهی کرد و خواست چند دقیقه ای تنها با پسرش صحبت کند.از روی ناچاری درخواستش را پذیرفتم و آن دو برای دقایقی سرگرم صحبت شدند.خیلی دلم می خواست بدانم پدر کیوان به او چه می گوید.از فکر اینکه مبادا در زندگی کیوان حقایق تلخ تری وجود داشته باشد که من از آنها بی خبرم چهار ستون بدنم به لرزه افتاده بود.
وقتی صحبتهایشان تمام شد کیوان آماده شد تا پدرش مجددا از او نمونه خون بگیرد از اینکه می دیدم او حاضر به انجام این عمل شده خیلی خوشحال شدم.قبل از اینکه وارد محل نمونه برداری شود دستش را گرفتم و گفتم:کیوان تو حتما خوب می شی.من مطمئنم خواهش می کنم قوی باش.
نگاه غصه دارش را متوجه چشمهایم کرد و گفت:تا خدا چی بخواد.
تاثیر نگاه غم زده اش آشفته ام کرد.نمی دانستم در این گفتگوی خصوصی چه مطالبی از پدرش شنیده بود که این طور عوض شده بود.با بیچارگی خودم را روی یکی از مبل های چرمی گوشه ی اتاق انداختم و باز اشک بود و اشک که بی اختیار از چشمهایم سرازیر می شد.جواب آزمایش مجددی که از کیوان به عمل آمد مثبت بود .این را دکتر توکلی به ما گفت.این دفعه با گوش های خودم شنیدم که دکتر به کیوان گفت:آقای گودرزی متاسفانه جواب آزمایش شما مثبته و ....
دکتر بعد از کمی مکث ادامه داد :ببینید جناب گودرزی تا اونجا که من خبر دارم شما دانشجوی رشته ی پزشکی هستید و خیلی خوب می تونید موقعیت خودتون رو درک کنید.من حدود شیش ماه پیش هم همین مطالب رو به پدرتون گفتم.به اعتقاد من شما باید هرچه زودتر پرونده ی پزشکی تشکیل بدید و بستری بشید.ما باید هر چه زودتر از غده های شما نمونه برداری کنیم و یواش یواش کار شیمی درمانی رو شروع کنیم.
کیوان به محض شنیدن این حرف دکتر بلند شد و با آشفتگی گفت:دکتر من متوجه توضیحات شما هستم اما باید بگم به هیچ وجه حاضر نیستم زیر بار شیمی درمانی برم.ببینید دکتر،هم من و هم خود شما می دونیم به محض اینکه از غده های من نمونه برداری بشه مرضم عود می کنه و چند ماه بعدش هم کارم تمومه.پس هیچ احتیاجی نیست که من خودمو به آب و آتیش بزنم و همچین درمانی رو قبول کنم.
واقعا از طرز رفتار کیوان شوکه شده بودم.دکتر با نگرانی کیوان را نگاه کرد و گفت:ولی جوون این کار خودکشیه!تو باید خودتو علاج کنی.تو باید بستری بشی.
و کیوان با همان سرسختی گفت:نه دکتر من ترجیح می دم این چند ماه باقی مونده رو که برای زندگی فرصت دارم پیش همسرم باشم و مثل یه آدم عادی زندگی کنم دلیلی نداره که خودم به استقبال مردن برم.بستری شدن و افتادن گوشه ی بیمارستان هیچ تفاوتی با مرگ تدریجی نداره.
و در میان بهت و حیرت من از مطب خارج شد!
با شرمندگی گفتم:دکتر تو رو خدا رفتار شوهر منو ببخشید.من واقعا نمی دونم چی باید بگم.شوهر من سابقه ی همچین رفتاری رو نداره.این حرکتها واقعا برای من تازگی داره.
دکتر با مهربانی گفت:دخترم خودتو ناراحت نکن.این عکس العمل در مورد جوونی که زندگیش در معرض خطر قرار گرفته طبیعیه.شاید اگه من یا شما هم جای اون بودیم از شدت ناراحتی کارمون به جنون می کشید.با این حال من فکر می کنم این وظیفه ی شماس که شوهرتون رو متقاعد کنید خودشو تحت معالجه قرار بده.من امروز مجددا با پدرش صحبت می کنم و ازش می خوام بیشتر با پسرش صحبت کنه و هر طور می تونه پسرشو متقاعد کنه که بستری شدن توی بیمارستان به نفعشه و به احتمال بالای ده درصد ممکنه بیماریش مهار بشه.
با شنیدن حرف دکتر به تکاپو افتادم و گفتم:دکتر من قسم می خورم هر کاری از دستم بر بیاد براش انجام بدم.حتی اگه لازم باشه به پاش می افتم و بهش التماس می کنم یلا موضوع مریضیش رو با مادرش در میون می ذارم تا اونم مثل من به پای پسرش بیفته و بهش التماس کنه.یا به برادرم می گم که دوست صمیمی شوهرمه.من حتما این کارها رو انجام می دم شاید التماس های اطرافیانش اونو متقاعد کنه.
و با عجله از مطب بیرون آمدم و به داخل آسانسور دویدم.وقتی به طبقه ی همکف رسیدم کیوان را دیدم که در گوشه ای از سالن ایستاده بود.قبل از اینکه به دنبالش بروم وارد آزمایشگاه شدم و در حالی که بغض کرده بودم به آقای گودرزی گفتم:پدرجون کیوان حاضر نیست به حرفهای دکتر گوش بده.تو رو خدا بگید من باید چه کار کنم؟
آقای گودرزی با تعجب گفت:متوجه منظورت نشدم،یعنی کیوان حاضر نیست با دکتر همکاری کنه؟
-نه پدر ،کیوان از مطب دکتر فرار کرد و حاضر نشد به حرفهای دکتر گوش بده.
-ولی کیوان چند دقیقه پیش به من گفت که حاضره تو بیمارستان بستری بشه!
-نمی دونم من واقعا نمی دونم چی باید بگم فقط اینو می دونم که اون باید بستری بشه.دکتر توکلی می گفت به احتمال ده درصد ممکنه بیماریش مهار بشه.پدر خواهش می کنم بازم باهاش صحبت کنید .شاید بهتر باشه تو این موقعیت خانوم گودرزی رو هم در جریان قرار بدید بلکه التماس های مادرش بتونه کیوان رو متقاعد کنه.
-باشه دخترم .سعی می کنم هر طور شده همین امشب موضوع رو به مادرش بگم اما...
پیرمرد حرفش را ناتمام گذاشت و در حالی که دستش را به سوی آسمان دراز کرده بود گفت:خدایا به مهوش صبر بده.بهش طاقتی بده که بتونه حرفهای منو تحمل کنه.من بهتر از هر کسی می دونم که اون چقدر پسر یکی یک دونه اشو دوست داره.
باز با دیدن دعاهای پدر کیوان قلبم به درد آمد و سیل گریه ام سرازیر شد.با دلی آکنده از درد و غصه به او گفتم:پدر من با اجازتون می رم.سعی می کنم هر طور شده کیوان را راضی کنم که فردا دوباره بیاد اینجا.خواهش می کنم خودتون کارو پی گیری کنید و یه بیمارستان خوب براش پیدا کنید.من تمام تلاش خودمو می کنم که اون راضی بشه فردا توی بیمارستان بستری بشه.با عجله از آزمایشگاه بیرون آمدم و خودم را به کیوان رساندم اما همین که خواستم چیزی بگم کیوان مانع ام شد و گفت:سپیده خواهش می کنم چیزی نگو.من دیگه نمی خوام چیزی در مورد مریضیم بشنوم.
با بیچارگی گفتم:اما کیوان...
باز حرفم را قطع کرد و گفت:خواهش می کنم ادامه نده.بیا بریم تو رو برسونم خونه.من باید برم جایی.کار دارم.
با نگرانی به دنبالش دویدم و گفتم:کیوان تو رو خدا این قدر لجبازی نکن.کجا می خوای بری؟
-می خوام برم به زندگیم برسم.گفتم که من می خوام مثل یه آدم معمولی زندگی کنم تا روزی که اجلم رسه.تو هم بهتره مسئله مریضی منو بطور کل فراموش کنی.حالا خواهش می کنم سوار شو.
کیوان مرا به خانه رساند و خودش هم بلافاصله رفت تا به زندگی اش برسد!واقعا درمانده بودم که در برابر لجاجت کیوان چه کار کنم.همان روز تصمیم گرفتم سیامک را در جریان بگذارم و به اوو بگویم چه خطری در کمین زندگی کیوان نشسته بلکه سیامک با ترفندهایی که خودش می دانست کیوان را سر عقل بیاورد.اما نمی دانستم چطور می تونم چیزی به سیامک بگویم.سیامککیوان را مانند چشمهایش دوست داشت و او را تنها برادر خودش می دانست و من نمی دانستم چطور باید واقعیت را به سیامک بگویم؟
صفحه ی 487