اون که مرده از عشق تا قیامت هر لحظه زنده ست ...
هوا به کلی فرق کرده بود، هرچند بهار شده بود ولی سردییه زمستون هنوز از تنش در نیومده بود .
احساس میکرد که قراره این روز به ظاهر گرم و روشن بهاری از اینی هم که هست هم سردتر و تاریکتر بشه .
ولی بهتر از همه میدونست که کاری نمیتونه بکنه .
اون به بیرون از شهر اومده بود تا شاید بتونه در خلوت مردانه اش با دل خود کنار آید .
دلی که راوییه خیلی از خوشبختی های زودگزر میتونست باشه .
صدایی که باد با خودش می آورد ،اگرچه سنگین، ولی برای دل پسرک خوش بود.
صدای نی چوپانی که در خلوت خودش میزد . صدای آواز چوپانی که ...
خلوت بی تو معنا نداره ...
اینجا بدونه نازنینم صفا نداره ...
اون روز فردایه دیروزی بود که به انتظار روزی بهتر سپری شده بود.
پسرک خوب میدونست کل تلاشش هم فقط میتونه مثل پرپر زدن مرغ قبل از سر بریدن باشه .
رشته افکارش به خاطر به یاد آوردن آخرین تماس تلفنییه عزیزش به هم ریخت .
کسی که رفتن او بود باعث شده بود این دنیای زیبایه اهورایی رو پسرک تاریک و ظلمانی ببینه .
-- الو سلام داداش
-- سلام عزیزم
.
.
.
-- راستی اینم بگم من دیگه دارم میرم برای همیشه میخوام برم . میخوام ...
-- خوشبخت بشی آجینیه « آبجی » عزیزم .
خنده هایی که زورکی شده بود اشکهایی که یواشکی ریخته شده بودند.
پسرک دوست داشت داد بزنه . میخواست به گوش همه و همه برسونه که اون دختر غریبه ای که داداشی صداش میزنه ، نمیخواد داداشیه او باشه .
او میخواست فریادی رو بزنه که به گوش همه برسونه اون آجینیش نیست ، اون عزیزتر از جانشه ، اون زندگیشه ، اون عشقشه ، اون ...
ولی دختره دیگه رفته بود . اون همه ی اینها رو دونسته بود و رفته بود .
پسرک دست از تلاش کشیده بود و ادامه میداد با وجود اینکه از آخر قصه خوب خبر داشت ولی همچنان ادامه میداد.
کمبودی را در وجودش احساس میکرد که از سرنوشتی تاریک خبر میداد .
کمبودی که به خاطر سرشت ناپاکی بود که یارانش ، همراهانه وجودش از آن رشته شده بودند .
کمبودی مثل کمبود یه احساس ...
احساس برای خود زنذگی کردن ، همه ی زندگیش را برای کسی گذاشته بود که دیگه ...
کم کم داشت شب میشد ،شبی که به خاطر وجود ظلمت زودتر راهش رو پیدا کرده بود .
پسرک در آن شب تاریک به نور تنها شمع خیالیش بسنده کرده بود، به تنها پشت گرمییش که اون هم پوشالی بود .
ولی بازم تا اینجا کشنده بودش هر چند خیالی یا پوشالی.
اون تنها خاطراتی بود که از یگانه کسش جا مانده بود .که برای او تا اینجا کشیده شده بود .
ولی آخرش چی؟
پسرک در حالی که یه گوشه در آن صحرای سرد نشسته بود و زیر لب آهنگی رو زمزمه میکرد.
اون تنها کسی بود که بعد آن شکست سنگین باز هم حاضر نمیشد یه لحظه درباره ی عزیزش بد فکر کنه.
برای تنها عزیزش زمزمه میکرد و میسوخت ...
ای به داد من رسیده ، تو روزهای خود شکستن
ای چراغ مهربونی ، تو شبهای وحشت من
ای تبلور حقیقت ، تویه لحظه های تقدیر
تو شب رو از من گرفتی ، تو من رو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم تو رفیقی ، جون پناهی
یاور همیشه مومن ، تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوریت ، برای من شده عادت
ناجییه عاطفه ی من ، شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من ، از تن تو خون گرفته ...
احساس کرد که تاریکی کم کم داره بر وجودش سایه می افکنه.
پسرکی که به چیزی غیر از عشق اعتقاد نداشت ، داشت برای عشقش پرپر میشد .
چشمهایی که به ماه هستی به تنها ماه بی کسییه همه خیره مانده بود.
اشک هایی که روی گونه های سرد در آن هوای به ظاهر گرم از سرمای بی برکته بی کسی یخ کرده ...
خونی که در دستهای سرد و بی احساسش به خاطر وجود خاره گلی که در دستاش فشرده بود، از دور پیدا بود.
و گل شب بو دیگه ، دیگه شبها بو نمیداد .
چون اون مرده بود ...
اما اون که مرده از عشق تا قیامت هر لحظه زنده ست ...
داستان زیبای عروسک عشق !!!! ...
دوست پسري دارم كه با خودم بزرگ شده. اسمش جينه. هميشه بهش بعنوان يك دوست نگاه مي كردم تا پارسال كه از طرف كلوب مدرسه به يك سفر رفتيم. اونجا فهميدم كه عاشقش هستم.
قبل از اينكه سفر تموم بشه، گام هايي رو برداشتم و به عشقم اعتراف كردم. و خيلي زود، ما يك جفت عاشق شديم، اما همديگر رو به روش هاي متفاوتي دوست داشتيم. من هميشه تنها به اون توجه مي كردم، اما براي اون، دخترهاي خيلي زيادي وجود داشت. براي من، اون تنها شخص بود، اما براي اون، شايد من تنها يك دختر ديگه بودم...
من پرسيدم: جين، مي خواي بريم يك فيلم بينيم؟
- من نمي تونم
- درحالي كه نا اميدي گريبان گيرم شده بود: چرا؟ بايد توخونه بموني درس بخوني؟
- نه دارم ميرم يكي از دوستام رو ببينم.
هميشه همين جوري بود. اون دخترها رو در حضور من ملاقات مي كرد، جوري كه اصلا اتفاقي نيفتاده. براي اون، من فقط يك دوست دختر بودم. واژه "عشق" فقط از دهان من بيرون ميومد. تا اونجايي كه من مي شناختمش، هيچ وقت ازش يك "دوستت دارم" نشنيدم. سالگرد آشنايي و از اين جور چيزها هم كه قربونش برم......
از روز اول چيزي نگفت و اين كار رو ادامه داد، 100 روز....200 روز...
هر روز، قبل از اينكه از هم خداحافظي كنيم، تنها يك عروسك مي داد به دستم، هر روز بدون هيچ وقفه اي. من نميدونم چرا...
بعد يك روز....
من: اوووم، جين، من ....
جين: چي ...لفتش نده، فقط بگو....
من: دوستت دارم.
جين: ....تو....اووم، فقط اين عروسك رو بگير و برو خونه.
و اين گونه بود كه اون اين سه كلمه (دوستت دارم) من رو نشنيده گرفت و عروسك رو به دستم داد. بعد اون ناپديد شد، مثل اين كه داشت فرار مي كرد. عروسك هايي كه هر روز ازش مي گرفتم، يكي يكي اطاقم رو پر كردند. اونها خيلي زياد بودند...
بعد روز تولد 15 سالگي ام شد. من صبح زود بيدار شدم، روياي يك مهماني رو با اون داشتم، خودم رو توي اطاقم حبس كردم، منتظر تلفنش. اما.... نهار گذشت، شام تموم شد ... و خيلي زود آسمون تاريك شد... اون باز هم زنگ نزد. خسته شدم بس كه به تلفن نگاه كردم. بعد حوالي ساعت 2 صبح، يكدفعه اون زنگ زد و منو از خواب پروند. بهم گفت بيا از خونه بيرون. بازهم احساس شور شوق داشتم و با خوشحالي پريدم بيرون.
من: جين...
جين: ...اين رو بگير...
دوباره يك عروسك كوچيك داد به من
من: اين چيه ديگه؟
جين: ديروز يادم رفت اين رو بهت بدم، حالا دارم ميدم. ميرم خونه، خداحافظ.
من: يه لحظه وايستا. ميدوني امروز چه روزيه؟
جين: امروز؟ هان؟
خيلي عصباني شدم، با خودم فكر كردم حتي تولد من رو هم بياد نمي آره. اون دوباره برگشت و به راهش ادامه داد، انگار كه هيچ اتفاقي نيفتاده. دوباره داد زدم "وايستا"...
جين: چيزي مي خواي بگي؟
من: بهم بگو، بگو دوستم داري...
جين: چي؟!
من: بهم بگو.
تمام احساساتم نسبت به اون رو بروز دادم. اما اون فقط چند واژه يخ گفت و رفت. " من نمي خوام بگم....كه كسي رو خيلي راحت دوست دارم، اگر تو دوست نداري اين رو بشنوي، پس برو و يكي ديگه رو پيدا كن."
بعد از اون روز، خودم رو توي خونه زندوني كردم و فقط گريه كردم و گريه كردم. اون به من زنگ نزد، اگرچه من منتظرش بودم. اون فقط هر روز صبح، بيرون از خونه به دادن عروسك هاي كوچولوش ادامه داد. و اينجوري بود كه اطاقم پر شد از اون عروسك ها...
بعد از يك ماه، خودم رو جمع و جور كردم و رفتم به مدرسه. اما آنچه كه دردم رو بيشتر كرد اين بود كه... اونو تو خيابون ديدمش...با يك دختر ديگه...لبخندي بر لب داشت، لبخندي كه هيچوقت به من نشون نداده بود...در عين حال عروسكي هم در دست داشت...سريعا به خونه برگشتم و به عروسك هاي توي اطاقم نگاه كردم، و اشكهام سرازير شد... چرا اين ها رو به من داده...اين عروسك ها رو احتمالا از دخترهاي ديگه گرفته...با عصبانيت، عروسك ها رو پخش و پلا كرد. بعد ناگهان تلفن زنگ زد. اون بود.
بهم گفت بيا بيرون توي ايستاه اتوبوس كنار خونه. سعي كردم خودم رو آروم كنم و قدم زنان رفتم اونجا. به خودم يادآوري كردم كه مي خوام فراموشش كنم، كه ...داره تموم ميشه. بعد اون به طرفم اومد با يك عروسك خيلي بزرگ.
جين: جو، فكر مي كردم دلخوري، واقعا اومدي؟ نمي تونستم خشمم رو كنترل كنم، طوري رفتار مي كردم كه انگار اتفاقي نيفتاده و هي اين طرف و اون طرف رو نگاه مي كردم. خيلي زود، اون عروسك رو مثل هميشه داد به دستم...
من: بهش احتياج ندارم.
جين: چي...چرا..
عروسك رو از دستش چنگ زدم و پرتش كردم توي خيابون.
من: به اين عروسك نيازي ندارم، ديگه بهش نيازي ندارم!! ديگه هم نمي خوام كسي مثل تورو ببينم!
هر چي تو دلم بود بيرون ريختم. اما برخلاف هميشه، چشماش شروع به لرزش كرد.
"متاسفم"
اون خيلي كوتاه معذرت خواهي كرد.
بعد رفت توي خيابون به سمت عروسك
من: تو احمقي! چرا برميداريش؟! بندازش دور!!!
اما اون توجهي نكرد و رفت تا عروسك رو برداره. بعد...
هونگ...هونگ...
با يك هونگ بلند، يك كاميون بزرگ داشت مي رفت به طرفش.
من داد زدم..."جين، بجنب! برو كنار!"
اما اون صدامو نشنيد، خم شد تا عروسك رو برداره.
"جين، برو كنار!"
هونگ...!!
"بوم!" صداي وحشتناكي بود.
اينجوري بود كه اون از پيشم رفت.
اينجوري از پيشم رفت بدون اينكه حتي چشماش رو بازكنه تا يك كلمه بگه.
بعد از اون روز، من بايد با اين احساس عذاب وجدان و غم از دست دادن اون زندگي رو بگذرونم...و بعد از گذشت دو ماه مثل ديوونه ها...عروسك ها رو پرت كردم.
اونها تنها هدايايي بودند كه از روز اول عشقمون برام گذاشته بود. يادم اومد روزهايي رو كه با اون گذرانده بودم و شروع به شمارش روزها كردم...از زماني كه عاشق شده بوديم.
"يك...دو...سه..."
اينجوري بود كه شروع به شمارش عروسك ها كردم...
"چهارصدو هشتاد و چهار...چهارصدو هشتاد و پنج..."
با 485 تمام شد.
دوباره شروع به گريه كردم، با عروسكي زير بغلم. محكم توي بغلم فشارش دادم، بعد يكدفعه...
"دوستت دارم..."
عروسك رو انداختم، شوكه شدم.
"دو.....س....تت....دارم..؟؟"
عروسك رو بلند كردم و شكمش رو دوباره فشار دادم.
"دوستت دارم..."
"دوستت دارم..."
نميتونه درست باشه! شكم همه عروسك ها رو كه يك گوشه تلنبار شده بودند فشار دادم.
"دوستت دارم..."
"دوستت دارم..."
"دوستت دارم..."
اين دوستت دارم ها پشت سر هم تكرار مي شدند. چرا من اين رو نفهميده بودم... هميشه دلش با من بود. چرا من نفهميدم كه اون من رو اينقدر دوست داشت... عروسكي رو كه زير تختخوابم گذاشته بودم رو ورداشتم، اون همون آخريه بود، هموني كه توي خيابون افتاد. لكه خوني روي اون بود. صدايي از اون بيرون اومد، صدايي كه خيلي دلم براش تنگ شده بود...
"جو...ميدوني امروز چه روزيه؟ ما 486 روزه كه عاشق هميم. ميدوني 486 چيه؟ من نمي تونستم بگم دوستت دارم...اوم...چون خيلي خجالتي بودم...اگه من رو ببخشي و اين عروسك رو بگيري، تا آخر عمرم ...هرروز...ميگم دوستت دارم"
اشكهام مثل سيل جاري شد. چرا؟چرا؟ از خدا پرسيدم، چرا اين رو من الان متوجه شدم؟ اون نميتونه با من باشه، اما من رو تا آخرين دقيقه دوست داشت.
شب بخیر (ترانه عاشقی)
داستان واقعی عاشقانه ی جواد و سروین – دل شکستن
این داستان از طرف یکی از کاربران سایت آلامتو بوده و به اسرار ایشان در سایت قرار گرفته است ( تقدیم به آقا جواد )
البته این داستان واقعیه و طی سه ماه طول کشید که به طور خیلی و خلاصه داره باز گو میشه.
http://sky71.persiangig.com/upluad.2...y71.foryou.jpg
داستان از جایی شروع میشه که جواد و سروین توی چت روم با هم اشنا میشن.بعده معرفی سن و اسم که سروین ۲۳ ساله بود و جواد ۱۸ ساله.جواد به سروین میگه جک بگم سروین میگه بگو بعد جواد چنتا جک میگه و سروین میخنده.بعد جواد به سروین میگه تو بلدی جک بگی مارو بخندونی سروین میگه نه.جواد میگه اونایی که نمیتونن جک بگن و کسی رو بخندونن معمولا تو خانواده شون شاد نیستن و غم گینند و شاد زندگی نمیکنند .سروین میگه نه اینطور نیست جواد میگه اگه اینطور نیست پس چرا نمیتونی منو بخندونی؟سروین دلش گرفته بود و شروع کرد به حرف زدن که درسته تو راست میگی من خیلی غمگینم میدونی چرا جواد گفت چرا سروین گفت چون من تو یه تصادف مامان بابا نامزدمو از دست دادم با اینکه منم تو این تصادف حضور داشتم ولی چیزیم نشد وعموهام هم با من و خوانوادم خوب نبودن تا حدی که تشیع جنازه بابا مامانم نیومدن.الانم من پیش خالم اینا هستم.و خیلی وقته سرطان خون گرفتم.جواد گفت خوب میشی نگران نباش.سروین گفت برات مهم نیست که سرطان دارم جواد گفت نگران نباش من مطمئنم خوب میشی.چرا دکتر نمیری؟گفت من روم نمیشه به خالم این بگم که مریضم و انارو تو زحمت بندازم.جواد گفت کی تا حالا؟ سروین گفت خیلی وقته که مریضم ولی به کسی نگفتم.بعد سروین که تنها بود از جواد خوشش اومد. از حرفای قشنگی که میزد و از روحیه دادنش. و ازش خواهش میکنه که شماره تماسشو بده جوادم چون خیلی بچه دلسوز و فدا کاری بود دوست نداشت تو این موقعیت تنهاش بزاره برا همین شمارشو داد.جواد پدر نداشت تو چهار سالگی پدرشو از دست داده بود برای همین بیشتر درکش میکرد.جواد مدام این جمله رو تکرار میکرد که نگران نباش تو خوب میشی.سروین میگفت نه دیگه کار از کار گذشته بیماری من دیگه رفتنی هستم. جواد به سروین در حالی که تو چشاش اشک جمع شده بود میگه اصلا نگران نباش برو پیش امام رضا ببین خوب میشی یا نه و تو این وضعیت سروینم خیلی گریه میکرد برا همین از حال رفته بود و جواد هم از چت روم خارج شده بود.جواد ازون شب همیشه سر نمارش براش با اشک ریختن دعا میکرد.فرداش سروین تو بیمارستان بود باید شمی دارمانیش میکردن راه دیگه ای وجود نداشت .به جواد زنگ میزنه و کمی درد دل میکرده و جواد بهش روحیه میداد میگفت مطمئن باش خوب میشی و براش مثال میاورد که چنین کسای این مریضی رو داشتم و خوب شدن و اونو امیدوار میکرد.اینا ادامه داشت تا یه روز سروین به جواد میگه بهتره از هم جدا شیم چون دوست ندارم تو ناراحت بشی جوادم وضعیتشو میدونست و میدونست که اگه بره تنها میمونه ، دوست نداشت تنهاش بزاره هیچ وقت به حرفش گوش نمیکرد و با اون بود و بهش میگف تو خوب شدی ولم کن.سروین دختر خاله ای داشت به اسم شیده .سروین به خاطر شیمی درمانی بیشتر اوقات مریض بود حال نداشت یا خوابیده بود. جواد از طریق شیده حالشو میپرسید.یه روز شیده به جواد میگه که سروین مرده و فردا ختمشه و دیگه نیست .دیگه سروینی وجود نداره.جواد میگه که امکان نداره سروین رفته باشه اون دنیا غیره ممکنه اصلا محاله .شدیه چرا بهم دروغ اصلا ازت انتظار نداشتم.شیده میگه نه راست میگم و جواد که اشکش در اومده بود میگفت امکان نداره اگه راست میگی ادرس قبرستونو بده میخوام برم سر خاک ابجیم وشیده گفت اره سروین زندس اون مجبورم کرد بهت بگم مرده.بالا خره این موضوع به خیر گذشت .چند روز بعد شیده از یه موضوع خبر دار میشه که سروین نمیدونسته و به جواد میگه.موضوع اینه که پدر و مادر اصلیه سروین المانی هستن و پدرمادرش اونو توی هتل بابای سروین جا گذاشته بودن و بابای سروین هرچی گشت پدر مادرشو پیدا نکرد و چون بچه دار نمیشدن اونو به فرزندی قبول کردن.جواد این موضوع رو نمیدونست و به سروین میگه خوب شدی میخوای بری دنبال مامان بابات و سریون که تعجب کرده بود به جواد میگه میشه واضح تر بگی جواد فهمید که اون نمیدونسته ومیخواست ادامه نده که سروین خیلی اسرار کرد و جواد بهش گفت و سروین تا شنید از حال روفت و از دهنش خون میومد شیده اومده بود و دید که سروین این وضعیته و دکترا جمع شدن و با هزار مکافات دوباره برگردوندنش به حالت اول.شیده که فهمیده بود من گفتم خیلی جوادو دعوا کرد جواد هم هی گریه میکرد و معذرت خواهی میکرد.بعد این موضوع جواد فقط حال ابجیشو میپرسید تا ناراحت نباشه .این موضوع ادامه داشت تا جایی که مریضیه سروین شیوع پیدا میکنه و خیلی ضعیفش میکنه و ساعت ۲ شب حالش بد میشه و میبرنش سی سی یو و شیده اینو به جواد میگه و جواد لحظه لحضه از حال سروین با خبر بود تا جایی که دکترا گفتن سروین مرگ مغزی شده و دیگه از دست ما کاری بر نمیاد شیده و جواد هر دو به شدت گریه میکردن و شیده با جواد از سروین و زجرای که کشیده میگفته .جواد بازم امید داشت و میگفت سروین بازم زنده میشه ولی شیده میگفت نه اون دیگه رفته و مرگه مغزی شده دکترا هم کاری ازشون بر نمیاد.جواد در حالی که اشک از چشماش سرازیر میشد گوشی رو خاموش کرد و تا صبح نشست و به درگاه خداوند گریه کرد و نماز و دعا میخوند که خدا ابجشو بهش بر گردونه.جواد از خدا میخواست ما بقی عمر منو بده به سروین عمر منه بی ارزشو بده به ابجیم تا اون بتونه زنده بمونه.جواد بعده اون صبحش خیلی مریض شده بود و بردنش بیمارستان.ولی ظهرش از بیمارستان اومد برون و صبح فرای اون روز با رفیقش به یه تکیه ای که وسط جنگل بود رفته بودن .اون تکیه حاجت خیلی ها رو روا کرد.اون رفت به اونجا و اونجا هم همینجور گریه میکرد و دعا میخوند.تا اینکه بعد دو روز اومد خونه و موبایلشو روشن کرد .شیده بهش پیام داد گفت کجا بودی این روزا.چرا موبایلتو خاموش کردی .شیده میگفت در حالی که دکترا امیدشونو از دست داده بودن و فکر میکردن دیگه مرده داشتن میبردنش سرد خونه زنده شد.دکترا همه شگفت زده شده بودن .بعد گفت جواد کجا بودی که سروین هی خبرتو میگیره.بعد یکمی خواهر برادر با هم درد دل کردن.جواد بابت این موضوع که سروین زنده شده بودخیلی خوشحال شده بود . خدا رو شکر میکرد.سروین فقط دوباره زنده شده بود ولی هنوز مریضیش خوب نشده بود تازه دو تا پاشم بی حس شده بود و دیگه نمیتونست تکونشون بده.جواد برای اینکه سروین خوب بشه سر قبره سیدای بزرگ و امام زاده ها میرفت و نذر میکرد که خوب بشه .تو ون تکیه هم نذر کرده.بعد جواد تصمیم گرفت به مشهد بره و از امام رضا شفای ابجیشو بگیره.اون رفت اونجا و برای ابجیش خیلی دعا و گریه کرد.اون از مشهد اومد و به سروین گفت که مطمئن باش امام رضا خوبت میکنه اصلا نگران نباش.بعده یه مدت سروین با اون مریضی سختش کم کم بهبود پیدا کرد و سرحال شد و مریضیش خوب شد و از بیمارستان مرخص شد.جواد سروینو خیلی دوست داشت برا همین خیلی براش گریه میکرد.جواد وقتی شنید سروین خوب شد از خوشحالی داشت پرواز میکرد.سروین میخواست بره پیش مامان بابای واقعیش فقط بخواطر اینکه بگه چرا منو اینجا تنها گذاشتین جواد میگفت مطمئن باش اگه این کارو میکردن تو الان مسلمون نبودی.عیبی نداره.ولی اون اسرار داشت بره و جواد گفت حالا که داری میری حداقل زبونشونو یاد بگیر بعد برو.سروینم همینکارو میکرد.موضوع ادامه داش تا جایی که یک روز جواد که سروینو دوست داشت یه پیامک عاشقانه برا سروین میفرسته و سروین به جواد میگه :بزرگترین اشتباه من تو زندگیم این بود که با تو اشنا شدم.جواد تا این حرفو شنید اشک از چشاش سرازیر شد و با تمام وجودش گریه میکرد اشک مثل چشمه از چشاش میزد بیرون.جواد تو همین حال به شوخی به سروین میگفت :باشه عیبی نداره یادت باشه دیگه اشتباه نکنی.سروین گفت منم الان این اشتباهمو جبران میکن تا دیگه ازین اشتباها نکم.کمی با جواد جرو بحث کرد .جواد هم فهمید که سروین دیگه دوستش نداره برا همین با سروین یه جوری صحبت میکرد که سروین احساس گناه نکنه و با خیال راحت بره پی کارش.سروینم رفت پی کارش و جواد هم مریض شد همون لحظه و هیچیی نیفهمید تا سه روز هم هیچی از گلوش پایین نمیرفت.جواد بابات این موضوع از خدا هیچی نمیخواست دوست نداشت ابجیشو نفرین کنه چون هنوزم دوسش داشت.گناه جواد این بود که دلش برا سروین سوخته بود و درکش می کرد.نمیدونست که اگه سروینو درک کنه یک روز بزرگترین اشتباه سروین میشه.
جواد بعده این موضوع بازهم دلش طاقت نمیاورد که خبر ابجیشو نگیره و بعد دو سه ماه دوباره به ابجیش زنگ میزنه ولی ابجیش جوابشو نمیده.
این داستان به عاشقای همسان جواد می آموزه که خودشونو به خاطر دخترایی که یه چیزی کم دارن خودشونو فدا نکن چون دخترا فقط زمانی پسرا رو دوست دارن که مرضن خوب بشن کسی رو نمیشناسن .مثل داستان دختر کور و پسر عاشق که پسره چشاشو میده به دختره دختره ازش جدا میشه.اینم پایان داستان سروین و جواد.امیدوارم ازین اتفاقات تو زندگی شما پیش نیاد.
شما رو به خدا میسپارم.به امید دیدار.