دیوانه ای راگفتند:چه خواهی ازخدای خویش ؟
گفت:عقل سالم خواهم تابرای عشقم دوباره دیوانه شوم
Printable View
دیوانه ای راگفتند:چه خواهی ازخدای خویش ؟
گفت:عقل سالم خواهم تابرای عشقم دوباره دیوانه شوم
حرفهایم را تعبیر میکنی ، سکوتم را تفسیر ، دیروزم را فراموش ، فردایم را پیشگویی
به نبودنم مشکوکی ، در بودنم مردد ، از هیچ گلایه میسازی ، از همه چیز بهانه
من ؛ کجای این نمایشم . . . ؟
خدایا ؛ کسی را که قسمت کس دیگریست، سر راهمان قرار نده
تا شبهای دلتنگیش برای ما باشد و روزهای خوشش برای دیگری
دلم برای کسی تنگ است که گمان میکردم
می آید ، می ماند، و به تنهائیم پایان میدهد
آمد ، رفت ، وبه زندگی ام پایان داد
این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده ام
این بار من یک بارگی از عافیت بُبریده ام
در دیده ی من اندر آ، وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیده ها منزلگهی بگزیده ام
دستهایت؛
تنها بالشی است که وقتی سر بر او دارم
کابوس نمیبینم
با اینکه من از وضع خودم دلگیرم / بی هدیه برای تو پدر می میرم
در شهر به هر مغازه رفتم دیدم / جوراب نداشت، بنده بی تقصیرم!
امروز به نام پدران نام گرفت / زن رفت و ز همسر خودش وام گرفت
هر مرد در این روز بدیدم، کادو / جوراب ، لباس زیـــر یا مام گرفت
پدرم به یمن لطف تو بختم بلند خواهد شد / سرم به خاک رهت ارجمند خواهد شد
لبی که زمزمه درد میکند شب و روز / به یمن روزی تو پر نوشخند خواهد شد
روزت مبارک پدر
همین مسیر را مستقیم بروی میرسی به دو راهی
یک راه به من ختم می شود ، آن دیگری به ختم من