کجا خبر بود از حال ما حبیبانرا
که از مرض نبود آگهی طبیبانرا
گر از بنفشه و سنبل وفا طلب دارند
معینست که سوداست عندلیبانرا
Printable View
کجا خبر بود از حال ما حبیبانرا
که از مرض نبود آگهی طبیبانرا
گر از بنفشه و سنبل وفا طلب دارند
معینست که سوداست عندلیبانرا
از جرعه تو خاک زمین دّر و لعل یافت
بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم
مرا چشمی است خون افشان زدست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
تو به فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند
دارد به جانم لرز مي افتد رفيق؛ انگار پاييزم
دارم شبيه برگ هاي زرد و خشك از شاخه مي ريزم
من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
یارب این آتش که در جان من است
سرد کن زانسان که کردی بر خلیل
لب شیرین تو هر دم شکر انگیزترست
زلف دلبند تو هر لحظه دلاویزترست
برسرآمد ز جهان جزع تو در خونخواری
گر چه چشم من دل سوخته خونریزترست
ایکه از تنگ شکر شور برآورد لبت
هر زمان پسته تنگت شکر آویزترست
توی شعرم با صداقت عهد و پیمونی رو بستم
توی اون گـــفتم تا آخـــر تنها بـا تـو زنده هستم
ميگفت همان کنم که خواهد دل تو
ديدي که چه ميگفت و شنيدي که چه کرد
جمعيت خلق را رها خواهي کرد
يعني ز همه روي بما خواهي کرد