به ستوه آمده ام
از اين پيله ي تنگ و تاريک !
دلم لک زده براي پروانه شدن
رها کن مرا ... در هواي خود !
بال پريدنم باش
بگذار در هواي تو ...
پروانگي کنم
http://7art-screensavers.com/screens...-butterfly.jpg
Printable View
به ستوه آمده ام
از اين پيله ي تنگ و تاريک !
دلم لک زده براي پروانه شدن
رها کن مرا ... در هواي خود !
بال پريدنم باش
بگذار در هواي تو ...
پروانگي کنم
http://7art-screensavers.com/screens...-butterfly.jpg
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنكه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در كف مستی نمیبایست داد
خیلی ساده پا گذاشتی توی قاب این نگاه
اومدی زندگی رنگ بزنی رنگ سیاه
خیلی وقته که دیگه قرارمونه یادت میره
غزلای ناسروده توی سینم می میره
خیلی وقته که دیگه با خاطره سر می کنم
گلای شقایق و با کینه پرپر می کنم
دیگه تو خونه دل هیشکی هویدا نمیشه
آخه عصر آهنه عشق دیگه پیدا نمیشه
خیلی وقته چشمامو دوختی به انتهای راه
من شدم پلنگ قصه هات تو شدی شبیه ماه
خیلی وقته رد پام رو ماسه ها تنها میرن
دیگه مرغ عشقا هم توی قفس زود می میرن
خیلی وقته که پشیمونی خودم خوب می دونم
ولی من تنها دیگه تاآخر خط می مونم
دیگه گل سپیدم هیچ کجا وا نمیشه
آخه عصر آهنه عشق دیگه پیدا نمیشه
چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خـــــــــــدا کنی
که اگر کنی همه درد من به یکی نظــــــــــاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان تو را ، تو مهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را ، که نظر به حال گـــــــــــــدا کنی
ز تو گر تفقد و گر ستم، بود آن عـــــنایت و این کــــــــرم
همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی
همه جا کشی می لاله گون ز ایـــــاغ مدعــــــــیان دون
شکنی پیالهٔ ما که خون به دل شکـــــــــــستهٔ ما کـنی
تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین
همهٔ غمم بود از همـین، که خدا نکــــــــرده خــــطا کنی
تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیـــــــکران
قدمی نرفته ز کـــــــوی وی، نظر از چه سوی قـــفا کنی
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازند
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یک ریزو پی در پی دم گرم خود را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد.
میان ماندن و نماندن
فاصله تنها یک حرف ساده بود
از قول من
به باران بی امان بگو :
دل اگر دل باشد ،
آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد
گذشته در چشمانم مانده است
عبور ثانیه ها ی رد شده در تمام نگاه هایم مشهود است
چشمانت را با شقاوت تمام به روی حقایق بستی
صبور میمانم و بی تفاوت می گذرم
که نفهمی هنوز هم دوستت دارم
بی تو بودن را معنا می کنم با تنهایی و آسمان گرفته
آسمان پر باران چشم هایم
بی تو بودن را معنا می کنم با شمع , با سوزش ناگریز شمعی بی پروانه
بی تو بودن را چگونه میتوان تفسیر کرد
وقتی که بی تو بودن خیلی دشوار است ؟
نمیشه که تو باشی من و من عاشقت نباشیم
فاصله را معنا کن با کتابی که زبانش آمدن است …
دست بر دیوار سیمانی بکش لمس قلب من به همین آسانی است …
بیراهه ای که به کوچه ی عشق می رسید اشتباه نبود راه را اشتباه آمده بودم پشیمان نیستم!
راهنما شده ام ….
از فکر من بگذر خیالت تخت باشد
من می تواند بی تو هم خوشبخت باشد
این من که با هر ضربه ای از پا در آمد
تصمیم دارد بعد زا این سرسخت باشد
تصمیم دارد با خودش ،با کم بسازد
تصمیم دارد هم بسوزد ،هم بسازد
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه میکنی اگر او راکه خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کند برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد
رها کنی بروند تا دوتا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
گلایه ای نکنی ، بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که نه…!!نفرین نمیکنم که مباد
به او که عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زمان آن برسد