-
غبار ماه
ندیده ام گلی و غنچه ای به دامن خویش
چه خیر دیده ام از سِیر باغ و گلشن خویش
غبارِ ماهم و دامان کس نیالودم
زمن چرا همه برچیده اند دامن خویش؟
خیال او چو در آمد به کلبه ام شب تار
زبان شکر گشودم ز بخت روشن خویش
چو دید چشم حسودِِ ستاره بزم مرا
ز جای جستم و بستم به خشم، روزن خویش
گران بها نکنم جامه و، سبکبارم
که منتی ننهادم ز جامه بر تن خویش
برهنه مهرم و، دوزم چو او به دامن چرخ
سجاف ابر زری هر سحر به سوزن خویش
صُراحیم که نشستم به بزم غیر و، رواست
که سرخوشش کنم از خون سرخ گردن خویش
ز شمع شعرِ من این عطرِعشق نیست شگفت
که شعله یی ست که بر می فروزدم از تن ِ خویش.
-
نوازش های چشمان ِ کبودش
ببین: عمری وفادار تو بودم
دلم جز با تو پیوندی نبسته،
چه سازم؟ نقش عشقی تازه چندی ست
به خلوتگاه پندارم نشسته.
چو شب سر می نهم بر بالش ناز،
خیالش در کنارم میهمان است:-
نمی دانی چه پُرشور و چه گرم است
نمی دانی چو خوب و مهربان است
نمی دانی به خلوتگاه رازم،
خیال دلکشش چون می نشیند؛
همین دانم که در دل هر چه دارم
به جز او جمله بیرون می نشیند.
ز یادم می بَرد با خنده یی گرم
جهان را با غم بود و نبودش.
نمی دانی چه شادی آفرین است
نوازش های چشمان کبودش.
بیا یک شب، خدا را، شاهدم باش
ببین: در خاطرم غوغایی از اوست،
ببین: هر سو که می گردد نگاهم،
همان جا چهره ی زیبایی از اوست.
به او صد بار گفتم «پای بندم»
چه سازم؟ گوش او براین سخن نیست.
چو بندم دیده را، پیداتر اید-
گناه از اوست، دانستی؟ ز من نیست.
ببین: من با تو گفتم، کوششی کن
ز پندارم خیالش را بشویی،
و گرنه گر دلم پابند او شد،
مرا بدعهد و سنگین دل نگویی.
-
خورشیدِ در آب افتاده
آن آشنا که رفت و به بیگانه خو گرفت،
از دوستان چه دید که دست عدو گرفت؟
سرمست عطر عشق، دمی بود و، بعد از این
مستم نمی شود، که به این عطر خو گرفت
می خواستم حکایت خود بازگو کنم
افسوس! گریه آمد و راه گلو گرفت
ابر بهار این همه بخشندگی نداشت
شد آشنای چشم من و وام ازو گرفت
از اشک من شکفته شود قلبت از غرور
آری، ز شبنم است که گل آبرو گرفت
خورشیدِ اوفتاده در آبم؛ ز نور من
نه غنچه خنده کرد و نه گل رنگ و بو گرفت
یاران! نماز کیست به جا؟ پارسای شهر
یا آن شهید عشق که از خون وضو گرفت؟
از مدّعی گریختم و دربه در شدم
همچون صبا سراغ مرا کو به کو گرفت
سیمین! به شعر دلخوشی و سخت غافلی
کاین شمع دلفریب ز چشم تو سو گرفت.
-
مشعل
مگو که شهر پر از قصه ی نهانی ی ِ ماست
به لوح دهر همین قصه ها نشانی ی ِ ماست
ز چشم خلق چه پوشم؟ که قصه های دراز
عیان به یک نگه خامش نهانی ی ِ ماست
اگر چه هر غزلی همچو شعله ما را سوخت
فروغ عشق، چو مشعل، ز صد زبانی ی ِ ماست
اگر چه لاله ی ما شد ز خون دل سیراب
چه غم؟ که رونق باغی ز باغبانی ی ِماست
به گور مهر، شبانگه، به خون سرخ شفق
نوشته قصه ی پر دردی از جوانی ی ِ ماست
شبی به مهر بجوش و ببین که چرخ حسود
سحر دریده گریبان ز مهربانی ی ِماس
مکش به دیده ی مغرور ما کرشمه ی وصل
که چشم پوشی ما عین کامرانی ی ِ ماست
ز مرگ نیست هراسی به خطارم سیمین!
که جان سپردن صدساله زندگانی ی ِ ماست...
-
موج
نیست اشکم این که من از چشم تر افشانده ام
بحرم و، با موج، بر ساحل گهر افشانده ام
گر ندیدی آب آتشگون، بیا اینک ببین
کاینهمه آتش من از چشمان تر افشانده ام
در شبم با روی روشن جلوه یی کن، زان که من
بر رخ این شبنم به امّید سحر افشانده ام
از کنارت حاصلم غیر از پریشانی نبود
گر چه در پایت به سان موج، سر افشانده ام
من نه آن پروانه ام کز شوق ِ شمعش بال سوخت
آن گـُلم کز سوزِ دِی بر خک پر افشانده ام
چون گهر، در حلقه ی بازوی من چندی بمان
کز فراغت عمری از مژگان گهر افشانده ام
ای نهال شعر ِسیمین، برگ و بارت سرخ بود
زان که در پایت بسی خون جگر افشانده ام.
-
یار گسسته
چشمی سیاه و چهری، مهتاب رنگ داشت
یک روز از در آمد و بنشست و بوسه خواست.
آن بوسه جوی شوخ - که با یاد او خوشم -
اینک گذشته عمری و می جویمش، کجاست؟
با او در آرزوی وفا آشنا شدم؛
اما وفا نکرد و دل از من برید و رفت.
آن آفتاب عشق - که یادش به خیر باد -
یک شامگه ز گوشه ی بامم پرید و رفت.
او رفت و دل به دلبرکان ِ دگر سپرد،
تنها منم که دل به دگر کس نبسته ام.
گشت زمان از آن همه بی تابیم نکاست،
گویی هنوز بر سر آتش نشسته ام.
یک دم نشد که یاد وی از سر به در کنم؛
همواره پیش دیده ی من نقش روی اوست:
این است آن دوچشم فسون ساز آشنا،
این هم لبان اوست- لب بوسه جوی اوست.
هر چند او شکست، ولی من هنوز هم
دارم عزیز حرمت عهد شکسته را...
هر چند او گسست، ولی من هنوز هم
دارم به دل محبت یار گسسته را...
گویند دوستان که: « ازین عشق درگذر،
با یار زشت منظر، یاری روا نبود
«از سینه ی ستبر و قد ِسرو و روی نغز
«در او یکی از این همه خوبی به جا نبود
«این داستان کهن شد و این قصه ناپسند؛
«باید که ترک عشق غم آلود او کنی.
«باید ز همگنان ِ فراوان این دیار
«همراز و همدم دگری جست و جو کنی...»
ای دوستان! حکایت خود مختصر کنید
کمتر سخن ز همدم و همراز آورید-
زیبا به شهر من همه ارزانی ی ِ شما:
زشت مرا، که رفت، به من باز آورید!
-
شور نگاه
به محمّد نوری
عاشق نه چنان باید
کز غم سپر اندازد
در پای تو آن شاید
کز شوق سر اندازد
من مرغک مسکین را
هرگز سر وصلت نیست
در قلّه ی این معنی
سیمرغ پر اندازد
در عشق گمان بستم
کآرامش جان باشد
با عقل بگو اینک
طرحی دگر اندازد
چون خک، مرا یکسر،
بر باد دهد آخر
این عشق که بر جانم
هر دم شرر اندازد
همچون صدف اندر جان
پرورده امش پنهان
این قطره که بر دامان
مژگان تر اندازد
دل چشمه ی خون گردد،
وز دیده برون گردد
ترسم چو فزون گردد،
کاشانه براندازد
آن قامت و آن بالا
دارد چه حکایت ها
زیباست ولی در پا
دام خطر اندازد.
-
سبزه ی گمشده
گر چه با اینه خویی سر کار تو نبود
با من این سنگدلی نیز قرار تو نبود
غرق خون شد دل من، جام صفت، گر چه لبم
آشنا با دو لب باده گسار تو نبود
چرخ، در پیش رخت، اینه ی ماه گرفت
کس سرافرازتر از اینه دار تو نبود
سبزه ی گمشده در سایه ی جنگل بودم
بر من ای مهر دل افروز! گذار تو نبود
موج مهرت به سر ما قدم لطف نسود
همچو گرداب، به جز خویش، مدار تو نبود
عیب ِدامان ترم بود که آتش نگرفت
ورنه، ای عشق! گناهی ز شرار تو نبود
ای که خورشید شُدی، روی نهادی به گریز
جر سوی مشرق ِ برگشت، فرار تو نبود
زلفْ آغشته به آژیده ی سیمین کردم
تا نگویی سحری باش با شب تار تو نبود.
-
چشم شوم
دوستان! دست مرا باید برید!
دشنه یی! تا درد خود درمان کنم:
نقش چشمی درکف دست من است؛
همتی! کین نقش را پنهان کنم.
هر شبانگه کافتاب دلفروز
روشنی را از جهان وا می گرفت،
چشم او می آمد و، پر خون ز خشم
در کنار بسترم جا می گرفت.
شعله می انگیخت در جانم به قهر
کاین تویی ای بی وفا ای خویشکام؟
داده نقد دل به مهر دیگران
غافل از من، بی خبر از انتقام؟!
هر چه بر هم می فشردم دیده را
تا نبینم آن عتاب و خشم را،
زنده تر می دیدم - ای فسوس! - باز
پرتو رنج آور آن چشم را...
یک شب از جا جستم و، دیوانه وار
خشمگین او را نهان کردم به دست:
چون بلورین ساغری خُرد و ظریف
از فشار پنجه های من شکست!
شاد شد دل تا شکست آن چشم شوم
کاندر او آن شعله های خشم بود؛
لیک، چون از هم گشودم دست را،
در کفم زخمی چو نقش چشم بود!
هر چه مرهم می نهم این زخم را،
می فزاید درد و بهبودیش نیست
هر چه می شویم به آب این نقش را،
همچنان برجاست... نابودیش نیست!
دوستان! دست مرا باید برید!
دشنه یی! تا درد خود درمان کنم:
پیش چشمم نقش درد است آشکار؛
همتی! کاین نقش را پنهان کنم...
-
ای خوش آن روز
ای خوش آن روز که با یار سر و کارم بود
بی سخن با نگهش فرصت گفتارم بود
آن که من بسته ی زنجیری ی ِمویش بودم
وه، چه خوش بود! که او نیز گرفتارم بود
گر چه در خانه ی من بود ز هر گونه چراغ
یاد او شمع شب افروز شب تارم بود
صبحدم نور چو در پنجره ها می خندید
در بَرم خنده به لب بوسه طلب* یارم بود
وقت تابیدن ِ خورشید در ایینه ی آب
روی او نیز در ایینه ی پندارم بود
حیف و صد حیف که امروز به هیچم بفروخت
آن سیه چشم که یک روز خریدارم بود.
گر چه یارم شده امروز دلازارم، لیک
یاد می آرم از آن روز که دلدارم بود...
*آمد ز درم«خنده به لب بوسه طلب»مست. «لعبت والا»