دستم را در تاریکی اندوهی بالا بردم
به کهکشان تهی،شهابی را نشان دادم
شهاب،نگاهش مرده بود
غبار کاروانها را نشان دادم
و تابش بیراه ها
و بیکران ریگستان سکوت را
و او
پیکره اش خاموشی بود
لالایی اندوهی بر ما وزید
تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علفها آمیخت
و ناگاه
از آتش لبهایش جرقه لبخندی بیرون پرید
در ته چشمانش،تپه خورشید فرو ریخت
و من
در شکوه تماشا فراموشی صدا بودم
بلند بلند فکر کردم،حرف زدم،نجوا کردم،گریه کردم،دور اتاقم چندین بار چرخیدم.فریاد زدم:
_اینجا خونه منه،دنیا همه چیز رو ازم گرفت،اما اجازه نمی دم خاطره هام رو ازم بگیره.اتاقم صندوقچه عشق و عاطفه است...اینجا محل چشم انتظاریه،وعده گاه تنهایی و بی کسی و سکوت و بی خبری....در و دیوار با من حرف میزنن،درد دل میکنن،بوی مادرم،خواهرم و عشقم از لای درز پرده ها سرک می کشن و صدام می کنن...
با صدای غار غار کلاغها به خودم آمدم.هوا رو به تاریکی می رفت و اشعه بی جان قرمز رنگ بر روی کتابخانه پهن بود.جمله قدیمی امیر به خودآگاهم شتافت.
هرجا کتاب هست دلتنگی نیست.کتاب خیالبافی آدمها رو تقویت می کنه و به اونها یاد میده حرف همدیگه رو بفهمن.فهمیدن و خیالبافی یعنی عشق کردن با آرزوهای دست نیافتنی،یعنی خوراک روح...
چندبار پلک زدم.پنجره اتاق امیر بسته بود.باور کردم توهم دیدن تصویر او برای لحظه ای کوتاه به گذشته پرتم کرده بود.سایه ای از پشت