(79)
همان طور که به جهانبخش گفته بودم ، تا سپیده صبح دیده بر هم نگذاشتم و به سرنوشت آن دو فکر کردم . دلم می خواست با اطمینان از آشتی آن دو به تهران بر می گشتم و با خیال آسوده به درسهایم می پرداختم . سر سفره صبحانه ، زن عمو متوجه چشمان سرخ من شد و پرسید " مینو چقدر چشمهایت سرخ شده دیشب خوب نخوابیدی ؟ " به سختی خمیازه ام را مهار کردم و گفتم " نتوانستم بخوابم " . زن عمو لبخند معنی داری بر لب آورد و پرسید " ببینم ، دیشب آقای جهانبخش از تو تقاضای ازدواج کرد ؟ " با تعجب نگاهش کردم و گفتم " نه ، چطور مگر ؟ " گفت " شاهین این را گفت . وقتی تو و جهانبخش کنار پنجره ایستاده بودید شاهین به من گفت جهانبخش از مینو خواستگاری کرد " . خندیدم و گفتم " شاهین اشتباه کرده اگر خبری بود ، مسلما اول شما و عمو جان با خبر می شدید " . زن عمو آه بلندی کشید و گفت " وقتی جهانبخش خانه را ترک کرد و تو هم غیبت زد ، شاهین به باغ رفت و عصبانی برگشت . پیش عمویت رفت و گفت – مینو و جهانبخش نیستند ! – آقا نصرالله خیلی خونسرد گفت " – می دانم - . شاهین هم بیشتر عصبانی شد و خانه را ترک کرد و رفت " . گفتم " من با آقای جهانبخش از خانه بیرون رفتم ، اما متاسفانه نمی توانم دلیل آن را بگویم و خیلی متاسفم که تا آخر جشن با شما نبودم " . زن عمو گفت " شاهین آدم حساسی است . اگر به کسی علاقه داشته باشد حساس تر هم می شود . اما می دانم اگر به او بگویم که موضوع ازدواج تو در میان نیست ، خیالش راحت می شود " .
اتاق را ترک کردم تا کمی پیاده روی کنم . بدری مرا در حیاط دید و پرسید " می خواهی بروی بیرون ؟ " گفتم " دیشب اصلا نخوابیدم و سرم خیلی درد می کند . فکر کردم اگر کمی قدم بزنم بهتر بشوم " . گفت " تو به یک قرص مسکن احتیاج داری . به جای قدم زدن برو توی اتاقت استراحت کن . من برایت قرص می آورم . منصور می گوید اگر همین امروز عصر حرکت کنیم بهتر است " . گفتم " هر طور شما بخواهید " بدری گفت " تا سر درد تو کاملا خوب نشود حرکت نمی کنیم . حالا برو بخواب " .
به اتاقم رفتم . بدری قرص و یک لیوان آب برایم آورد . به او گفتم " اگر خوابم برد و آقای جهانبخش آمد ، خواهش می کنم بیدارم کن . مطلب مهمی هست که حتما باید به من بگوید " . بدری خندید و گفت " پس حدس همه جز
عمویت درست است . ما همین روز ها شاهد یک عقد کنان دیگر هستیم . خوب . . . آن روز چه روزی است ؟ " گفتم " همه به کنار ، از تو دیگر انتظار نداشتم . تو فکر می کنی من آن قدر زرنگ شده ام که برای خودم یکی را دست و پا کنم و قرار و مدار ازدواج هم بگذارم ؟ آه خواهر ساده من مینو هنوز همان دختر دست و پا چلفتی است که نمی تواند دل مردی را به دست آورد . برو و خیالت آسوده باشد که هیچ خبری نیست " بدری با گفتن ( حیف شد ) اتاق را ترک کرد و من با خوردن مسکن دیده بر هم گذاشتم .
با صدای بدری دیده گشودم . او گفت " بلند شو ، آقای جهانبخش آمده " . با شتاب بلند شدم و پرسیدم " سر حال است یا قیافه اش گرفته ؟ " خندید و گفت " وقتی داخل خانه شد که با عمویت شاد و سر حال احوالپرسی کرد و با هم به اتاق پذیرایی رفتند ، من دیگر نمی دانم که حالا دارد گریه می کند یا می خندد " . گفتم " شوخی نکن ! اگر تو بدانی که من چقدر نگرانم سر به سرم نمی گذاری " . شانه بالا انداخت و ضمن خارج شدن از اتاق گفت " وقتی می دانی عمویت موافقت می کند دیگر نگرانی ندارد " .