ای کاش که مردم آن صنم دیدندی
یا گفتن دلستانش بشنیدندی
تا بیدل و بیقرار گردیدندی
بر گریهٔ عاشقان نخندیدندی
Printable View
ای کاش که مردم آن صنم دیدندی
یا گفتن دلستانش بشنیدندی
تا بیدل و بیقرار گردیدندی
بر گریهٔ عاشقان نخندیدندی
گفتم بکنم توبه ز صاحبنظری
باشد که بلای عشق گردد سپری
چندانکه نگه میکنم ای رشک پری
بار دومین از اولین خوبتری
هر روز به شیوهای و لطفی دگری
چندانکه نگه میکنمت خوبتری
گفتم که به قاضی برمت تا دل خویش
بستانم و ترسم دل قاضی ببری
ای بلبل خوش سخن چه شیرین نفسی
سرمست هوی و پایبند هوسی
ترسم که به یاران عزیزت نرسی
کز دست و زبان خویشتن در قفسی
ای پیش تو لعبتان چینی حبشی
کس چون تو صنوبر نخرامد به کشی
گر روی بگردانی و گر سر بکشی
ما با تو خوشیم گر تو با ما نه خوشی
ماها همه شیرینی و لطف و نمکی
نه ماه زمین که آفتاب فلکی
تو آدمیی و دیگران آدمیند؟
نینی تو که خط سبز داری ملکی
کردیم بسی جام لبالب خالی
تا بود که نهیم لب بران لب حالی
ترسنده ازان شدم که ناگاه ز جان
بیوصل لبت کنمی قالب خالی
در وهم نیاید که چه شیرین دهنی
اینست که دور از لب ودندان منی
ما را به سرای پادشاهان ره نیست
تو خیمه به پهلوی گدایان نزنی
گر کام دل از زمانه تصویر کنی
بیفایده خود را ز غمان پیر کنی
گیرم که ز دشمن گله آری بر دوست
چون دوست جفا کند چه تدبیر کنی؟
ای کودک لشکری که لشکر شکنی
تا کی دل ما چو قلب کافر شکنی؟
آن را که تو تازیانه بر سر شکنی
به زانکه ببینی و عنان برشکنی