-
از عشق ندانم که کیم یا به که مانم
شوریده تنم عاشق و سرمست و جوانم
از بهر طلب کردن آن یار جفا جوی
دل سوخته پوینده شب و روز دوانم
با کس نتوانم که بگویم غم عشقش
نه نیز کسی داند این راز نهانم
ده سال فزونست که من فتنهٔ اویم
عمری سپری گشت من اندوه خورانم
از بس که همی جویم دیدار فلان را
ترسم که بدانند که من یار فلانم
از ناله که مینالم مانندهٔ نالم
وز مویه که میمویم چون موی نوانم
ای وای من ار من ز غم عشق بمیرم
وی وای من ار من به چنین حال بمانم
-
دگر بار ای مسلمانان ستمگر گشت جانانم
گهی رنجی نهد بر دل گهی بی جان کند جانم
به درد دل شدم خرسند که جز او نیست دلبندم
به رنج تن شدم راضی که جز او نیست جانانم
به بازی گفتمش روزی که دل بر کن کنون از من
نبردست ای عجب هرگز جزین یکبار فرمانم
شفیع آرم که را دیگر که را گویم که را خوانم
کزین بازی ناخوش من پشیمانم پشیمانم
کنون نزدیک وی پویم وفا و مهر او جویم
مگر بر من ببخشاید چو بیند چشم گریانم
-
روزی من آخر این دل و جان را خطر کنم
گستاخوار بر سر کویش گذر کنم
لبیک عاشقی بزنم در میان کوه
وز حال خویش عالمیان را خبر کنم
جامه بدرم از وی و دعوی خون کنم
شهری ازین خصومت زیر و زبر کنم
یا تاج وصل بر سر امید برنهم
یا مردوار سر به سر دار برکنم
-
ای مسلمانان ندانم چارهٔ دل چون کنم
یا مگر سودای عشق او ز سر بیرون کنم
عاشقی را دوست دارم عاشقان را دوستر
صدهزاران دل برای عاشقی پر خون کنم
سوختم در عاشقی تا ساختم با عاشقان
عاجزم در کار خود یارب ندانم چون کنم
آتشی دارم درین دل گر شراری بر زنم
آب دریاها بسوزم عالمی هامون کنم
آب دریاها بسوزد کوهها هامون شود
من ز دیده چون ببارم آبها افزون کنم
مسکن من در بیابان مونس من آهوان
هر کجا من نی زنم از خون دل جیحون کنم
گر شبی خود طوق گردد دست من در گردنش
طوق فرمان را چو مه در گردن گردون کنم
-
بی تو ای آرام جانم زندگانی چون کنم
چون تو پیش من نباشی شادمانی چون کنم
هر زمان گویند دل در مهر دیگر یار بند
پادشاهی کرده باشم پاسبانی چون کنم
داشتی در بر مرا اکنون همان بر در زدی
چون ز من سیر آمدی رفتم گرانی چون کنم
گر بخوانی ور برانی بر منت فرمان رواست
گر بخوانی بنده باشم ور برانی چون کنم
هر شبی گویم که خون خود بریزم در فراق
باز گویم این جهان و آن جهانی چون کنم
بودم اندر وصل تو صاحبقران روزگار
چون فراق آمد کنون صاحبقرانی چون کنم
هست آب زندگانی در لب شیرین تو
بی لب شیرین تو من زندگانی چون کنم
ساختم با عاشقان تا سوختم در عاشقی
پس کنون بی روی خوبت کامرانی چون کنم
هم قضای آسمانی از تو در هجرم فکند
دلبرا من دفع حکم آسمانی چون کنم
بر جهان وصل باری بنده را منشور ده
تات بنمایم که من فرمان روانی چون کنم
من چو موسی ماندهام اندر غم دیدار تو
هیچ دانی تا علاج لن ترانی چون کنم
نیستم خضر پیمبر هست این مفخر مرا
چاره و درمان آب زندگانی چون کنم
مر مرا گویی که پیران را نزیبد عاشقی
پیر گشتیم در هوای تو جوانی چون کنم
-
تا کی ز تو من عذاب بینم
گر صلح کنی صواب بینم
شبگیر ز خواب سست خیزم
آن شب که ترا به خواب بینم
یاد تو خورم به ساتکینی
جایی که شراب ناب بینم
امشب چه بود که حاضر آیی
تا من به شب آفتاب بینم
تا کی ز غم فراق رویت
جان و دل خود کباب بینم
-
بی صحبت تو جهان نخواهم
بی خشنودیت جان نخواهم
گر جان و روان من بخواهی
یک دم زدنت امان نخواهم
جان را بدهم به خدمت تو
من خدمت رایگان نخواهم
رضوان و بهشت و حور و عین را
بی روی تو جاودان نخواهم
بر من تو نشان خویش کردی
حقا که جز این نشان نخواهم
بیگانه بود میان ما جان
بیگانه درین میان نخواهم
من عشق تو کردم آشکارا
عشق چو تویی نهان نخواهم
هر گه که مرا تو یار باشی
من یاری این و آن نخواهم
تو سودی و دیگران زیانند
تا سود بود زیان نخواهم
اکنون که مرا عیان یقین شد
زین پس بجز از عیان نخواهم
-
ای دو زلفت دراز و بالا هم
وی دو لعلت نهان و پیدا هم
شوخ تنها که خواند چشم ترا
چشم تو شوخ هست و رعنا هم
بستهٔ تو هزار نادان هست
چه عجب صدهزار دانا هم
بستهٔ تست طبع ناگویا
من چه گویم زبان گویا هم
در دریا غلام خندهٔ تست
ای شکر لب چه در ثریا هم
کوه آتش همیشه همره تست
کوه آتش مگو که دریا هم
از قرینان نکوتری چون ماه
نه که چون آفتاب تنها هم
چند گویی سنایی آن منست
با همه کس پلاس و با ما هم؟
-
ای به رخسار کفر و ایمان هم
وی به گفتار درد و درمان هم
زلف پر تاب تو چو قامت من
چنبرست ای نگار چوگان هم
خیره ماند از لب تو بیجاده
به سر تو که لعل و مرجان هم
از رخ تو دلیل اثباتست
عالم عقل را و برهان هم
در ره تو ز رنج کهسارست
بی کناره ز غم بیابان هم
بر سر کوی عاشقی صبرست
ایستاده ذلیل و حیران هم
بر دل و جان بنده حکم تراست
ای شهنشاه حسن فرمان هم
چند گویی که از تو برگردم
با همه بازیست و با جان هم؟
-
لبیک زنان عشق ماییم
احرام گرفته در وفاییم
در کوی قلندری و تجرید
در کم زدن اوفتاده ماییم
جز روح طوافگه نداریم
کز بادیهٔ هوا برآییم
گر در خور خدمتت نباشیم
سقایی راه را بشاییم
ما در غم تو تو هم نگویی
کاخر تو کجا و ما کجاییم
بر ما غم تو چو آسیا گشت
در صبر چو سنگ آسیاییم
آهسته که عاشقان عشقیم
نرمک که غریبک شماییم
ببریدن راه را چو بادیم
افگندن سایه را هماییم
در عشق تو مردوار کوشیم
آخر نه سنایی و سناییم
-
خورشید تویی و ذره ماییم
بی روی تو روی کی نماییم
تا کی به نقاب و پرده یک ره
از کوی برآی تا برآییم
چون تو صنم و چو ما شمن نیست
شهری و گلی تویی و ماییم
آخر نه ز گلبن تو خاریم
آخر نه ز باغ تو گیاییم
گر دستهٔ گل نیاید از ما
هم هیزم دیگ را بشاییم
بادی داریم در سر ایراک
در پیش سگ تو خاکپاییم
آب رخ ما مبر ازیراک
با خاک در تو آشناییم
از خاک در تو کی شکیبیم
تا عاشق چشم و توتیاییم
یک روز نپرسی از ظریفی
کاخر تو کجا و ما کجاییم
زامد شد ما مکن گرانی
پندار که در هوا هباییم
بل تا کف پای تو ببوسیم
انگار که مهر لالکاییم
برف آب همی دهی تو ما را
ما از تو فقع همی گشاییم
با سینهٔ چاک همچو گندم
گرد تو روان چو آسیاییم
بر در زدهای چو حلقه ما را
ما رقص کنان که در سراییم
وندر همه ده جوی نه ما را
ما لاف زنان که ده خداییم
از شیر فلک چه باک داریم
چون با سگ کویت آشناییم
ما را سگ خویش خوان که تا ما
گوییم که شیر چرخ ماییم
پرسند ز ما کهاید گوییم
ما هیچ کسان پادشاییم
تو بر سر کار خویش میباش
تا ماهله خود همی درآییم
کز عشق تو ای نگار چنگی
اکنون نه سناییم ناییم
-
ما را میفگنید که ما اوفتادهایم
در کار عشق تن به بلاها نهادهایم
آهستگی مجوی تو از ماورای هوش
کاکنون به شغل بی دلی اندر فتادهایم
ما بیدلیم و بیدل هر چه کند رواست
دل را به یادگار به معشوق دادهایم
از ما بهر حدیث به آزار چون کشد
ما مردمان بی دل و بی مکر و سادهایم
خصمان ما اگر در خوبی ببستهاند
ما در وفاش چندین درها گشادهایم
گر بد کنند با ما ما نیکویی کنیم
زیرا که پاک نسبت و آزاده زادهایم
-
دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپردهایم
رحم کن بر ما که بس جان خسته و دل مردهایم
ای بسا شب کز برای دیدن دیدار تو
از سر کوی تو بر سر سنگ و سیلی خوردهایم
بندگی کردیم و دیدیم از تو ما پاداش خویش
زرد رخساریم و از جورت به جان آزردهایم
ما عجب خواریم در چشم تو ای یار عزیز
گویی از روم و خزر نزدت اسیر آوردهایم
از برای کشتن ما چند تازی اسب کین
کز جفایت مرده و دل در غمت پروردهایم
تا تولا کردهایم از عاشقی در دوستیت
چون سنایی از همه عالم تبرا کردهایم
-
ما کلاه خواجگی اکنون ز سر بنهادهایم
تا که در بند کلهدوزی اسیر افتادهایم
صد سر ار زد هر کلاهی کو همی دوزد ولیک
ما بهای هر کله اکنون سری بنهادهایم
او کلاه عاشقان اکنون همی دوزد چو شمع
ما از آن چون شمع در پیشش به جان استادهایم
بندهٔ او از سر چشمیم همچون سوزنش
گر چه همچون سرو و سوسن نزد عقل آزادهایم
سینه چشم سوزن و تن تار ابریشم شدست
تا غلام آن بهشتی روی حورا زادهایم
کار او چون بیشتر با سوزن و ابریشمست
لاجرم ما از تن و دل هر دو را آمادهایم
از لب خویش و لب او در فراق و در وصال
چون چراغ و باغ و با هم با باد و هم با بادهایم
برنتابد بار نازش دل همی از بهر آنک
دل همی گوید گر او سادست ما هم سادهایم
لعل پاش و در فشانیم از دو دریا و دو کان
تا اسیر آن دو لعل و آن دو تا بیجادهایم
ما ز خصمانش کی اندیشیم کاندر راه او
خوان جان بنهاده و بانگ صلا در دادهایم
تا سنایی وار دربستیم دل در مهر او
ما دو چشم اندر سنایی جز به کین نگشادهایم
-
تا ما به سر کوی تو آرام گرفتیم
اندر صف دلسوختگان نام گرفتیم
در آتش تیمار تو تا سوخته گشتیم
در کنج خرابات می خام گرفتیم
از مدرسه و صومعه کردیم کناره
در میکده و مصطبه آرام گرفتیم
خال و کله تو صنما دانه و دامست
ما در طلب دانه ره دام گرفتیم
یک چند به آسایش وصل تو به هر وقت
از بادهٔ آسوده همی جام گرفتیم
امروز چه ار صحبت ما گشت بریده
این نیز هم از صحبت ایام گرفتیم
-
چشم روشن بادمان کز خود رهایی یافتیم
در مغاک خاک تیره روشنایی یافتیم
گر چه ما دور از طمع بودیم یک چندی کنون
از قناعت پایگاه پادشایی یافتیم
ما ازین باطل خوران آشنا بیگانهوار
پشت بر کردیم و با حق آشنایی یافتیم
هرگز از بار حسد خسته نگردد پشت ما
کز «قل الله ثم ذرهم» مومیایی یافتیم
اول اندر نشهٔ اولا گرفتار آمدیم
آخر اندر نشهٔ اخرا رهایی یافتیم
خاکپای کمزنان شد توتیای چشم ما
کار سرمان بود و آخر کار پایی یافتیم
سر فرو بردیم تا بر سروران سرور شدیم
چاکری کردیم تا کار کیایی یافتیم
پارسایان هر زمان ناپارسا خوانندمان
ما از آن بر پارسایان پارسایی یافتیم
گر همی خواهی که باشی پادشا و پارسا
شو گدایی کن که ما این از گدایی یافتیم
ما گدایان را ز نادانی نکوهش چون کنی
کاین سنا از سینهٔ پاک سنایی یافتیم
-
رورو که دل از مهر تو بد عهد گسستیم
وز دام هوای تو بجستیم و برستیم
چونان که تو از صحبت ما سیر شدستی
ما نیز هم از صحبت تو سیر شدستیم
از تف دل و آتش عشقت برهیدیم
در سایهٔ دیوار صبوری بنشستیم
ور زان که تو دل بردی ما نیز ببردیم
ور زان که تو نگشادی ما نیز ببستیم
از عشوهٔ عشق تو بجستیم یکی دم
وز خار خمار تو همه ساله چو مستیم
شبهای فراق تو ندیدیم نهایت
از روز وصال تو مگر باد به دستیم
گر هیچ ظفر یابیم ای مایهٔ شادی
در خواب خیال تو بجز آن نپرستیم
چونان که تو ببریدی ما نیز بریدیم
چونان که تو بشکستی ما نیز شکستیم
زین بیش نخواهم که کنی یاد سنایی
با مات چکارست چنانیم که هستیم
-
سر بر خط عاشقی نهادیم
در محنت و رنج اوفتادیم
تن را به بلا و غم سپردیم
دل را به امید عشق دادیم
غمخواره شدیم در ره عشق
وز خوردن غم همیشه شادیم
قصه چکنم که در ره عشق
با محنت و غم جنابه زادیم
در حضرت عشق خوبرویان
بر تارک سر بایستادیم
بی درد چو بد سنایی از عشق
از جستن این حدیث بادیم
-
ما فوطه و فوطه پوش دیدیم
تسبیح مراییان شنیدیم
بر مسند زاهدان گذشتیم
در عالم عالمان دویدیم
هم ساکن خانقاه بودیم
هم خرقهٔ صوفیان دریدیم
هم محنت قال و قیل بردیم
هم شربت طیلسان چشیدیم
از اینهمه جز نشاط بازار
رنگی به حقیقتی ندیدیم
بگزیدیم یاری از خرابات
با او به مراد آرمیدیم
دل بر غم روی او فگندیم
سر بر خط رای او کشیدیم
او نیست کسی و ما نه بس کس
زین روی به یکدگر سریدیم
-
نه سیم نه دل نه یار داریم
پس ما به جهان چه کار داریم
غفلتزدگان پر غروریم
خجلتزدگان روزگاریم
ای دل تو ز سیم و زر چگویی
ما جمله ز بهر یار داریم
از دست بداده دستهٔ گل
در پای هزار خار داریم
هل تا نفسی به هم برآریم
چون عمر عزیز خوار داریم
اندر بنه صد شتر بدیدیم
اکنون غم یک مهار داریم
-
آمد گه آنکه ساغر آریم
آواز چو عاشقان برآریم
بر پشت چمن سمن برآمد
ما روی بر آن سمنبر آریم
در باغ چو بنگریم رویش
جانها به نثار بتگر آریم
اندر ره عاشقی ز باده
گر از سر لاف خود برآریم
با همت خود به عون دردی
از عالم عشق پر برآریم
یک مر صلاح را مگر ما
در ره روش قلندر آریم
چون مرکب عاشقی به معنی
اندر صف کم زنان در آریم
گر جان و جهان و دین ببازیم
سرپوش زمانه در سر آریم
در خاک بسیط چون سنایی
نعت فلک مدور آریم
-
خیز تا می خوریم و غم نخوریم
وانده روز نامده نبریم
تا توانیم کرد با همه کس
رادمردی و مردمی سپریم
قصد آزار دوستان نکنیم
پردهٔ راز دشمنان ندریم
نشنوین آنچه ناشنودنیست
زانچه ناگفتنیست درگذریم
ما که خواهیم جست عیب کسان
عیب خود بر خودی همی شمریم
ای که گفتی که عاقبت بنگر
ما نه مردان عاقبت نگریم
بندهٔ نیکوان لاله رخیم
عاشق دلبران سیمبریم
شب نباشیم جز به مصطبهها
روز هر سو به گلخنی دگریم
می کشان و مقامران دغا
همه از ما بهند و ما بتریم
پاکبازان هر دو عالم را
به گه باختن به جو نخریم
دوستار نگار و سرخ مییم
دشمن مال مادر و پدریم
پدران را خدای مزد دهاد
نه چو ما کس که ناخلف پسریم
-
خیز تا دامن ز چرخ هفتمین برتر کشیم
هفت کشور را به دور ساغری اندر کشیم
هفت گردون مختصر باشد به پیش مرد عشق
شاید ار دامن ز کون مختصر برتر کشیم
نفس ما خصمی عظیم اندر نهاد راه ماست
غزو اکبر باشد ار در روی او خنجر کشیم
پای ما در دام عشق خوبرویان بسته شد
زین قبل درد و بلای عاشقی بر سر کشیم
قصر قیصروان کسری گر نباشد گو مباش
ما به مردی حلقه در گوش دو صد قیصر کشیم
گر نشیند گرد کوی دوست بر رخسار ما
خط عزل از جان و دل بر مشک و بر عنبر کشیم
این همه تر دامنان را خشک بادا دست و پا
خیز تا خط فنا گرد سنایی برکشیم
در کلاه او اگر پشمیست آتش در زنیم
عقل و هوش خویشتن یک دم به مستی در کشیم
-
ما قد ترا بندهتر از سرو روانیم
ما خد ترا سغبهتر از عقل و روانیم
بی روی تو لب خشکتر از پیکر تیریم
با موی تو دل تیرهتر از نقش کمانیم
بیرون ز رخ و زلف تو ما قبله نداریم
بیش از لقب و نام تو توحید نخوانیم
در ره روش عقل تو ما کهتر عقلیم
وز پرورش لفظ تو ما مهتر جانیم
از تقویت جزع تو خردیم و بزرگیم
وز تربیت عقل تو پیریم و جوانیم
در کوی امید تو و اندر ره ایمان
از نیستی و هستی بر بسته میانیم
یک بار برانداز نقاب از رخ رنگین
تا دل به تو بخشیم و خرد بر تو فشانیم
وز نیز درین پرده جمال تو ببینیم
شاید که بر امید تو این مایه توانیم
گر ز آتش عشق تو چو شمع از ره تحقیق
سوزیم همی خوش خوش تا هیچ نمانیم
تا از رخ چون روز تو بی واسطهٔ کسب
چون ماه ز خورشید فلک مایه ستانیم
ما را غرض از خدمت تو جز لب تو نیست
نه در پی جانیم نه در بند جهانیم
شاید که شب و روز همه مدح تو گوییم
در نامهٔ اقبال همه نام تو خوانیم
زان باده که خواجه از کف اقبال تو خوردست
درده تو سنایی را چون کشتهٔ آنیم
فرخنده حکیمی که در اقلیم سنایی
بگذشت ز اندازهٔ خوبی و ندانیم
-
گرچه از جمع بی نیازانیم
عاشق عشق و عشقبازانیم
منصف منصف خراباتیم
کعبهٔ کعبتین بازانیم
گاه سوزان در آتش عشقیم
گاه از سوز رود سازانیم
همچو مرغ از قفس شکسته شدیم
همچو شمع از هوس گدازانیم
گر چه کبکیم در ممالک خویش
مانده در جستجوی بازانیم
مرغزار وصال یافتهایم
چون سنایی درو گرازانیم
زاهدا خیز و در نماز آویز
زان که ما خاک بینیازانیم
گر تو از طوع و طاعه مینازی
ما همیشه ز شوق نازانیم
-
ما همه راه لب آن دلبر یغما زنیم
شکر او را به بوسه هر شبی یغما زنیم
هم توان از دو لبش شکر زدن یغما ولیک
هر شبی راه لب آن دلبر یغما زنیم
ما چو وامق او چو عذرا ما چو رامین او چو ویس
رطل زیبد در چنین حالی اگر صهبا زنیم
شخص را می وار هر شب در بر ویس افگنیم
بوسه وامقوار هر دم بر لب عذرا زنیم
بر بخفتن گاه صحبت در بر ما افگند
لب به بوسه گاه عشرت بر لب او ما زنیم
خوش بدست امروز و دی با آن نگارین عیش ما
خوشتر از امروز و دی فردا و پس فردا زنیم
گر وصال او به جور از ما ستاند روزگار
دست در عدل غیاثالدین والدنیا زنیم
-
او چنان داند که ما در عشق او کمتر زنیم
یا دو چنگ از جور او در دامن دیگر زنیم
هر زمان ما را دلی کی باشد و جانی دگر
تا به عشق بیوفایی دیگر آتش در زنیم
تا کی از نادیدنش ما دیدهها پر خون کنیم
تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم
گاه آن آمد که بر ما باد سلوت برجهد
گاه آن آمد که ما با رود و رامشگر زنیم
گر فلک در عهد او با ما نسازد گو مساز
ما به یک دم آتش اندر چرخ و بر چنبر زنیم
گه ز رخسار بتان بر لاله و گل میخوریم
گه ز زلف دلبران با مشک و با عنبر زنیم
پشتمان از غم کمان شد از قدش تیری کنیم
باده پیماییم از خم بر خم دیگر زنیم
-
باز ماندم در بلایی الغیاث ای دوستان
از هوای بی وفایی الغیاث ای دوستان
باز آتش در زد اندر جانم و آبم ببرد
باد دستی خاکپایی الغیاث ای دوستان
باز دیگر باره چون سنگین دلان بر ساختم
از بت چونین جدایی الغیاث ای دوستان
باز ناگه بلعجب وارم پس چادر نشاند
آفتابی را هبایی الغیاث ای دوستان
بادهخواران باز رخ دارند زی صحرا و نیست
در همه صحرا گیایی الغیاث ای دوستان
بنگه هادوریان را ماند این دل کز طمع
هر دمش بینم به جایی الغیاث ای دوستان
جادوی فرعونیان در جنبش آمد باز و نیست
در کف موسی عصایی الغیاث ای دوستان
خواهد اندر وی همی از شاخ خشک و مرغ گنگ
هر زمان برگ و نوایی الغیاث ای دوستان
دیدهٔ روشن جز از من در همه عالم که داد
در بهای توتیایی الغیاث ای دوستان
از برای انس جان انس و جان ای سرفراز
مر سنایی را چو نایی الغیاث ای دوستان
-
سنایی را یکی برهان ز ننگ و نام جان ای جان
ز عشق دانهٔ دو جهان میان دام جان ای جان
مکن در قبهٔ زنگار اوصاف حروف او را
چو عشق عافیت پخته چو کارم خام جان ای جان
به قهر از دست او بستان حروف کلک صورت را
به لطف از لوح او بستر تمامی نام جان ای جان
چو روی خویش خرم کن یکی بستان طبع ای بت
چو زلف خویش در هم زن همه ایام جان ای جان
ببین در کوی کفر و دین به مهر و درد دل بنشست
هزاران آه خون آلود زیر کام جان ای جان
مرا گویی قناعت کن ز جوش یک جهان رعنا
به بوی نون شهوانی به رنگ لام جان ای جان
کسی کو عاشق تو بود بگو آخر که تا چکند
سماع وحی و نقل عقل و خمر خام جان ای جان
مگر تو زینهمه خوبان که پیدایند و ناپیدا
درین مردودهٔ ویران نیابم کام جان ای جان
-
مرا عشقت بنامیزد بدانسان پرورید ای جان
که با یاد تو در دوزخ توانم آرمید ای جان
نترسم زاتشین مفرش که با عشق تو ای مهوش
مرا صد بار دید آتش که روی اندر کشید ای جان
ز عشقت شکر دارم من که لاغر کردم از وی تن
که دی زان لاغری دشمن مرا با تو ندید ای جان
نبردی دل ز کس هرگز که خود دلهای ما از تو
چو بویی یافت از عشقت ز شادی بر پرید ای جان
چو خوابست آتش هجرت که هر دیده کشید ای بت
چو آبست آتش عشقت که هر تن را رسید ای جان
دلم در چاکری عشقت کمر بستست تو گویی
که ایزد جز پی عشقت مرا خود نافرید ای جان
ازین یک نوع دلشادم که با عشق تو همزادم
که تا این دیده بگشادم دلم عشقت گزید ای جان
چو با عشق بتان زاید سنایی کی چنین گوید
مرا ناگاه عشق تو بر آتش خوابنید ای جان
-
تماشا را یکی بخرام در بستان جان ای جان
ببین در زیر پای خویش جان افشان جان ای جان
نخواهد جان دگر جانی اگر صد جان برافشاند
که بس باشد قبول تو بقای جان جان ای جان
ترا یارست بس در جان ز بهر آنکه نشناسد
ز خوبان جز تو در عالم همی درمان جان ای جان
ز بهر چشم خوب تو برای دفع چشم بد
کمال عافیت باشد همه قربان جان ای جان
از آن تا در دل و دیده گهر جز عشق تو نبود
برون روید گهر هر دم ز بحر و کان جان ای جان
همه عالم چو حرف «ن» از آن در خدمتت مانده
که از کل نکورویان تویی خاص آن جان ای جان
ز بهر سرخ رویی جان چه باشد گر به یک غمزه
ز خوبان جان براندایی تو در میدان جان ای جان
به نور روی تست اکنون همه توحید عقل من
به کفر زلف تست اکنون همه ایمان جان ای جان
سنایی وار در عالم ز بهر آبروی خود
سنایی خاکپای تست سر دیوان جان ای جان
-
ای وصل تو دستگیر مهجوران
هجر تو فزود عبرت دوران
هنگام صبوح و تو چنین غافل
حقا که نهای بتا ز معذوران
گر فوت شود همی نماز از تو
بندیش به دل بسوز رنجوران
برخیز و بیار آنچه زو گردد
چون توبهٔ من خمار مخموران
فریاد ز دست آن گران جانان
بی عافیه زاهدان و بینوران
از طلعتها چو روی عفریتان
از سبلتها چو نیش زنبوران
گویند بکوش تا به مستوری
در شهر شوی چو ما ز مشهوران
نزدیکی ما طلب کن ای مسکین
تا روز قضا نباشی از دوران
لا والله اگر من این کنم هرگز
بیزارم از جزای ماجوران
معلوم شما نیست ز نادانی
ای زمرهٔ زاهدان مغروران
آنجا که مصیر ما بود فردا
بیرنج دهند مزد مزدوران
-
عاشقی گر خواهد از دیدار معشوقی نشان
گر نشان خواهی در آنجا جان و دل بیرون نشان
چون مجرد گشتی و تسلیم کردستی تو دل
بی گمان آنگه تو از معشوق خود یابی نشان
چون ز خود بیخود شدی معشوق خود را یافتی
ذات هستی در نشان نیستی دیدن توان
نیستی دیدی که هستی را همیشه طالبست
نیستی جوینده را هستی کم اندر کهکشان
تا همی جویم بیابم چون بیابم گم شوم
گمشده گمکرده را هرگز کجا بیند عیان
چون تو خود جویی مر او را کی توانی یافتن
تا نبازی هر چه داری مال و ملک و جسم و جان
آنگهی چون نفی خود دیدی و گشتی بیثبات
گه فنا و گه بقا و گه یقین و گه گمان
گه تحرک گه سکون و گاه قرب و گاه بعد
گاه گویا گه خموشی گه نشستی گه روان
گه سرور و گه غرور و گه حیات و گه ممات
گه نهان و گه عیان و گه بیان و گه بنان
حیرت اندر حیرتست و آگهی در آگهی
عاجزی در عاجزی و اندهان در اندهان
هر که ما را دوست دارد عاجز و حیران بود
شرط ما اینست اندر دوستی دوستان
-
چون در معشوق کوبی حلقه عاشقوار زن
چون در بتخانه جویی چنگ در زنار زن
مستی و دیوانگی و عاشقی را جمع کن
هر سه را بر دار کن وز کوی معنی دار زن
گوهر بیضات باید خدمت دریا گزین
ور عقیق و لعل خواهی تکیه بر کهسار زن
شاهراه شرع را بر آسمان علم جوی
مرکب گفتار پی کن چنگ در کردار زن
چهرهٔ عذرات باید بر در وامق نشین
عشق بوذروار گیر و گام سلمانوار زن
گر شکر بیزهر خواهی خار بی خرما مباش
صدق بوبکریت باید خیمه اندر غار زن
مار فقر و خار جهلت گر زره یکسو نهد
سر بکوب آنمار را و آتش اندر خار زن
ای سنایی چند گویی مدحت روی نکو
بس کن اکنون دست اندر رحمت جبار زن
-
چنگ در فتراک عشق هیچ بت رویی مزن
تا به شکرانهٔ نخست اندر نبازی جان و تن
یا دل اندر زلف چون چوگان دلبندان مبند
یا چو مردان جان فدا کن گوی در میدان فگن
هر چه از معشوق آید همچو دینش کن درست
وآنچه از تو سر برآرد بت بود در هم شکن
گرم رو باش اندرین ره کاهلی از سر بنه
تا نمانی ناگهان انگشت حیرت در دهن
راه دشوارست همره خصم و منزل ناپدید
توشه رنجست و ملامت مرکب اندوه و محن
اندرین ره گر بمانی بیرفیق و راهبر
دست خدمت در رکاب سید ایام زن
خویشتن را در میان نه بیمنی در راه عشق
زان که بس تنگست ره اندر نگنجد ما و من
-
جام را نام ای سنایی گنج کن
راح در ده روح را بی رنج کن
این دل و جان طبیعت سنج را
یک زمان از می طریقت سنج کن
تاج جان پاک را در راه دل
مفرش جانان جان آهنج کن
کدخدای روح را در ملک عشق
بی تصرف چون شه شطرنج کن
عقل دیندار سلامت جوی را
سنگ شنگولی عشق الفنج کن
یا همه رخ گرد چون گلنار باش
یا همه دل باش و چون نارنج باش
با عمارت چند سازی همچو رنج
با خرابی ساز و همچون گنج باش
خاک و باد و آب و آتش دشمنند
برگذر زین چار و نوبت پنج کن
-
ساقیا مستان خواب آلوده را بیدار کن
از فروغ باده رنگ رویشان گلنار کن
لاابالی پیشهگیر و عاشقی بر طاق نه
عشق را در کار گیر و عقل را بیکار کن
گر ز چرخ چنبری از غم همی خواهی نجات
دور باده پیش گیر و قصد زلف یار کن
پنج حس و چار طبع از پنج باده برفروز
وز دو گیتی دل به یکبار از خوشی بیزار کن
دانشت بسیار باشد چونکه اندک می خوری
دانشی کو غم فزاید از میش بردار کن
ور ز راه پنج حس خواهی که یار آید ترا
پنج باده نوش کن هر پنج در مسمار کن
دوستار عشق گشتی دشمن جانان مشو
چاکری می چون گرفتی بندگی خمار کن
ور به عمر اندر به نادانی نشسته بودهای
از زبان عاجزی یکدم یک استغفار کن
-
خانهٔ طاعات عمارت مکن
کعبهٔ آفاق زیارت مکن
امهٔ تلبیس نهفته مخوان
جامهٔ ناموس قضاوت مکن
قاعدهٔ کار زمانه بدان
هر چه کنی جز به بصارت مکن
سر به خرابات خرابی در آر
صومعه را هیچ عمارت مکن
چون همه سرمایهٔ تو مفلسیست
در ره افلاس تجارت مکن
چون تو مخنث شدی اندر روش
قصهٔ معراج عبارت مکن
تا نشوی در دین قلاشوار
خرقهٔ قلاشان غارت مکن
عمر به شادی چو سنایی گذار
کار به سستی و حقارت مکن
-
قومی که به افلاس گراید دل ایشان
جز کوی حقیقت نبود منزل ایشان
وقتی که شود کار برایشان همه مشکل
جز باده بگو حل که کند مشکل ایشان
گر چند قدیمست خلاف گل و آتش
با آتش عشقست موافق گل ایشان
با قافلهٔ مفلسی و مرحلهٔ عشق
جز بار ملامت نکشد محمل ایشان
پیدا ز صفاتست و نهانست معانی
در نفس عزیز و نفس مقبل ایشان
جز تربیت و تمشیت و صدق و صفا نیست
پیرایه و سرمایهٔ جان و دل ایشان
-
جوانی کردم اندر کار جانان
که هست اندر دلم بازار جانان
چو شکر میگدازم ز آب دیده
ز شوق لعل شکربار جانان
ز من برد اندک اندک زندگانی
خلاف وعدهٔ بسیار جانان
فغان ای مردمان فریاد فریاد
ز شوق دیدن و گفتار جانان
از آن دو نرگس خونخوار جانان
ز چشم مست ناهشیار جانان
فغان زان سنبل سیراب مشکین
دمیده بر رخ گلنار جانان
همه شب زار گریم تا سحرگاه
همی بوسم در و دیوار جانان
چو مجنونم دوان در عشق لیلی
همی جویم به جان آثار جانان
ستاره بر من مسکین بگرید
اگر گویی بدو اسرار جانان
ازین شهرم ولیکن چون غریبان
بمانده در غم و تیمار جانان
ولیکن تا روان دارم ندارم
من مسکین سر آزار جانان