-
نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور_پس از جدایی
نامه ی شماره 6
پرویز عزیزم دیروز نامه ات رسید . امیدوارم حال تو خوب باشد نامه ات خیلی مرا ناراحت کرد . از دیشب تا به حال فکر می کنم که چه قدر می توانم در مقابل انسانیت تو مقاومت و پایداری کنم . اگر قدرتی داشتم که من هم در مقابل به تو خوبی کنم وجود من در زندگی تو لااقل به منزله ی روزنه ی کوچکی به سوی نور و سعادت باشد . دیگر این بار این قدر روی شانه ام سنگینی نمی کرد . پرویز تو می خواهی با خوبی هایست مرا از پای در آوری و من قدرت تحمل خوبی را ندارم . وقتی می بینم نزدیکان من کسانی که با من زیر یک سقف زندگی می کنند به ناراحتی های من کوچک ترین توجهی ندارند و تو که از من ظاهرا دور هستی و من در مقابل تو موجودی هستم که طبعا نباید دیگر او را دوست داشته باشی هنوز این قدر به فکر من هستی و از ناراحتی های من ناراحت می شوی بی اختیار دلم می خواهد خودم را روی پاهای تو بیندازم و در تو حل شوم و از میان بروم . پرویز نامه های تو تنهایی را از زندگی من می راند حس می کنم که زیر این آسمان کبود در یک گوشه ی دور افتاده موجودی به من فکر می کند و زندگی من برای او ارزشی دارد و می خواهد به لب های من گرمی و پرتو لبخند را ببخشد دیگر سایه ی شوم نا امیدی از روی سینه ام به کنار می رود . تنهایی مرا خرد می کرد و تو زندگی مرا از این گرداب بیرون می کشی . پرویز نمی خواهم به تو چیزی بگویم حتی دلم نمی خواهد توی نامه ام از تو تشکر کنم . کلمات ظرفیت کشیدن احساسات ها را ندارد .
وقتی به احساساتمان در قالب گلمات شکل می بخشیم و ساخته ها را با اصل می سنجیم به این حقیقت بر می خوریم . وقتی سراپای وجود من به فریادی از حق شناسی و شوق بدل شده من چگونه می توانم این احساس سوزنده و پروشور را در قالب کلمه ای خشک و بی روح به تو نشان بدهم . چه طور می توانم برای تو بنویسم که نامه هایت چه قدر مرا خرد می کند و چه قدر در مقابل انسانیت تو گاهی اوقات احسا حقارت و بیچارگی می کنم . من می بینم که تو حاضری زندگی ات را در راه موجودی فدا کنی که جز خود خواهی و دیوانگی هیچ کاری نمی تواند انجام بدهد . وقتی می بینم تو مرا با این صمیمیت دوست داری و هنوز آغوشت می تواند پناهگاه من باشد دلم می خواهد بمیرم پرویز همیشه فکر می کنم دیگر زندگی من چه ارزشی دارد وقتینتوانستم آن را در راه خوشبختی تو صرف کنم انسان همیشه در مقابل خوبی زانو خم می کند و شکست می خورد ، نه در مقابل بدی . نمی دانم چه بنویسم شاید اگر تو اینجا بودی اشک هایی را که حالا توی چشم هایم با زحمت نگه می دارم روی دست هایت می ریختم . حرکات از کلمات گویاتر هستند
پرویز من سلامتی را دیگر برای چه می خواهم . زیبایی را برای چه می خواهم . فقط من دلم می خواهد به آن مرحله از رشد روحی برسم که بتوانم هر موضوعی را در خود حل کنم برای من احتیاج کلمه ی بی معنی بشود بتوانم زندگی را مثل یک گیاه زهری میان انگشت هایم بفشارم و خرد کنم و بعد هم آن را زیر پایم بگذارم و لگد مال کنم . دلم می خواهد به ابدیتی دست پیدا کنم که آرامش در آنجا مثل بستری انتظارم را می کشد و چشم هایم را می توانم توی این بستر بدون هیچ انتظار خرد کننده ای روی هم بگذارم . به حرف هایم نخند . شاید کمی مضحک باشد که من در این سن چنین عقایدی داشته باشم . اما پرویز زندگی خیلی پوچ است به قول هدایت « همه ی آدم ها شبیه هم هستند با غرایز و احتیاجات محصور در یک کادر کثیف » من نمی توانم زشتی ها را تحمل کنم . روحم مثل یک پرنده ی محبوس بی تابی می کند . من دنیاهای زیبا و روشن را دوست داشتم و حالا با چشم های باز کثافت و تیرگی محیط زندگی ام و اجتماعاتم را تشخیص می دهم . به کجا می توانم پناه بیاورم . خودم قدرت تحمل خودم را ندارم و حرف های من خیلی چرند و مزخرف است . حالا نزدیک ساعت 10 شب است . من رفتم یک پیس خوب که در تئاتر تهران روی صحنه آورده بودند تماشا کردم و روی اعصابم خیلی اثر گذاشت . توی راه فکر می کردم که حتما باید امشب برای تو نامه بنویسم . پرویز تو اگر بخواهی که من بمیرم بیشتر راحت می شوم تا این که این قدر به فکر سلامتی من هستی . پرویز تو با روزهای زیبای زندگی من آمیخته ای . حالا بوی عطر اقاقیا از پنجره می اید توی اتاق من دلم می خواهد اسحسام را برایت بنویسم . نمی دانم چرا دلم می خواهد تو اینجا باشی . نمی دانم چرا بی اختیار یاد آن خانه ای افتادم که در محله ی مقدم داشتم رابطه ی ذهنی عطر اقاقیا و این خاره را برای من چه چیزی می تواند روشن کند . گاهی اوقات فکر می کنم که ایا من درست فکر می کنم . ایا همه ی آدم ها مثل من هستند . همسایه ها صدای رادیو را خیلی بلند کرده اند یادت می اید تو همیشه می خواستی یک رادیو خوب بخری و با هم می رفتیم رادیوها را تماشا می کردیم . حالا من از رادیو به شدت نفرت دارم . شاید برای این که یک موقعی آن را با تو دوست داشته ام و هر چیزی که مرا به یاد زندگی گذشته ام بیندازد برایم وحشتنک می شود از آن چیز می ترسم دلم می خواهد گریه کنم گاهی اوقات این موزیک های وحشی جاز چه قدر با آشفتگی و حرکت های دیوانه آسای روح من مطابقت دارد . حالا دلم می خواهد گوش هایم را بگیرم . صدای کانی هم از آن خانه می آ’د او در فاصله ی کمی از من زندگی می کند و من صدای او را می شنوم و آرزوی در آغوش کشیدنش در روحم می سوزد و خکستر می شود و او همان طور پشت دیوار می خندد و من مثل دیوانه ها می خواهم هر چه که در اطرافم وجود دارد بخار شود .
تو از حرف های من خسته می شوی . من خودم هم نمی دانم چه می نویسم . حالم خوب است ؟ نمی دانم بد است ؟ نمی دانم به قول « گوته » که از زبان دکتر « فاوست » می گوید « مدتی ست برای من بلندی و پستی معنی خودش را از دست داده » برای من هم در این مورد بد و خوب بی معنی شده اند . پرویز جانم برای من ناراحت نباش من اگر محیط زندگی ام عوض شود اگر مدتی از میان این سرو صدا ها بیرون بروم حالم بهتر می شود ضعف اعصاب من علتش مقاومتی است که در مقابل فشار محیط می کنم اگر توی خیابان سر من گیج می رود و رگ هایم کشیده می شود و روی زمین می افتم هیچ علت دیگری جز ناراحتی عصبی و روحی ندارد و برای درمان این نوع ناراحتی های اول باید علت را از بین برد من اگر ده سال هم در آسایشگاه دکتر رضاعی بخوابم ولی بعد باز هم در منزل برای من این تحقیر و این شکست روحیه وجود داشته باشد هیچ وقت خوب نمی شوم من باید از میان مردمی که با نگاه ها و زخم زبان هایشان آزارم می دهند دور بشوم هر چند ندیدن کامی برای من خود رنج بزرگی است ولی لااقل این امیدهست که بعد برای همیشه می توانم با او باشم . پرویز جان برای من ناراحت نباش . من تمام پولی را که برایمن فرستاده بودی خرج دکتر و دوا برای خودم و کامی کردم و امیدوارم از من راضی شده باشی . چشم های کامی کمی ناراحت شده بود . او را بردم دکتر همین طور خودم باز رفتم پیش دکتر اعصاب و باز یک سری آمپول گرفتم . رفتم پیش دکتر چشم آنجا هم یک مقدار دوا من روزهایی که زیاد فکر می کنم توی خانه ناراحت هستم اغلب دچار چنین حالتی می شوم . یعنی یک مرتبه سرم گیج می رود و چشم هایم سیاه می شود و مثل این که یک نفر تمام رگ های مرا می کشد و آن وقت دیگر هیچ چیز نمی فهمم . مثل این که دیگر زنده نیستم تا دو سه دقیقه این طوره بعد خوب می شه . در این لحظات یک حالت فراموشی برای من پیش می اید مغزم از هر اندیشه ای خالی می شود و مثل این که دیگر فروغ نیستم . بلکه یک بشری هستم که اسم ندارد . یک بشری که اسمش را گم کرده .
خودم می دانم علتش همان فشار زیاد به اعصاب و روح است من به تو نوشتم که می روم و شاید دوری من از این محیط برایم مؤثر باشد من نمی توانم کمک تو را رد کنم . هر چند این کار برایم خیلی درد آور است . اما ناچارم کتاب من نزدیک به اتمام است . گذرنامه هم در هفته ی اینده به دست من می رسد . می ماند مسئله پول . از کتاب هایم در حدود 2700 تومان باید بگیرم که البته همه را یک دفعه نخواهد داد و من از این که به تو می گویم به من کمک کنی رنج م یبرم . اما ناچارم چون جز تو هیچ کس را ندارم و برای مادرت ننویس که این پول را برای چه مصرفی به من می دهی حتی المقدور خواهش می کنم .جریان را طوری جلوه بده که آنها موضوع را نفهمند و خیال کنند من با این پول کاری برای خود تو انجام می دهم . برای این که من در مقابل آنها خجالت می کشم من به تو نوشتم که عجله دارم که به ترم تحصیلی برسم . اگر نروم پولم را خرج می کنم و باز موقعیت و پول از بین می رود . تو هم به مادرت بنویس که اگر کاری می توانند انجام بدهند زودتر برای این که گرفتن ارز مشکل است . پرویز به خدا بیشتر دلم می خواهد بمیرم تا این در مزاحم تو باشم . اما تو مرا می بخشی .
تو را می بوسم
فروغ
برایم نامه بنویس
-
نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور_پس از جدایی
نامه ی شماره 7
پرویز امیدوارم که حالت خوب باشد . از حال من بخواهی بد نیستم . کامی سلامت است و من نزدیک به ی هفته است که از بیمارستان آمده ام حالم بد نیست . فقط یاد خاطرات گذشته به شدت رنجم می دهد . اگر بتوانم گذشته ام را فراموش کنم آن وقت می توانم بگویم که سلامت هستم . علت این که برایت نامه ننوشتم این بود که نمی خواستم با نوشتن نامه تو را به یاد خودم بیندازم و خاطره ی شوم خودم را در مغز تو بیدار کنم . حالا هم این نامه را می نویسم تا از تو به سبب کوشش و فدکاری که در سلامتی من براز داشتی تشکر کنم .
آرزویم این است که روزی با چشمان خودم خوشبختی تو را ببینم و درک کنم که زندگی تو دوباره جریان طبیعی خودش را طی می کند و تو در زندگی راضی هستی . وسایلی را که برایم فرستاده بودی امروز دریافت کردم . کتاب هایم مثل این که خیلی کم شده . من آنجا خیلی کتاب داشتم و البته در مورد این که چند تا بوده و اسم کتاب ها چیست نمی توانم توضیحی بدهم و فقط به نظرم می رسد که بیشتر از اینها بوده است. پولی را که برای ما گذاشته بودی تا حدود زیادی برای زمستان کامی لباس خریدم و تصمیم دارم او را به کودکستان بگذارم ولی در حدود 100 تومان خرج اولیه دارد که فعلا ندارم تا بعد شاید بتوانم زودتر حق التألیف کتابم را بگیرم . برای چاپ دوم قرار شد در 3000 نسخه چاپ شود و به من 15% داده می شود که گمان می کنم با این پول بتوانم برای زمستان خودم هم لباس تهیه کنم . البته اگر زودتر بدهند . شناسنامه ی من پیش تو مانده یعنی روزی که قرار بود برویم محضیر از من گرفتی و دیگر ندادی . خواهش می کنم برایم بفرست . هوا سرد شده و من هم اغلب وقتم را صرف خواندن کتاب می کنم . یک شعر تازه گفته ام که چون تو اصلا از شعر متنفر شده ای برایت نمی نویسم . من که نتوانستم در زندگی برای تو زن خوبی باشم ولی امیدوارم تو مرا همچنان به دوستی خودت قبول داشته باشی . همچنان که من هم هنوز و برای همیشه تو را تنها کسی می دانم که می توانم به او از صمیم قلب اعتماد داشته باشم و دردم را با او در میان بگذارم در مورد کامی نگران نباش . خودت هم اگر بتوانی بیایی و او بتواند تو را ببیند بهتر است . سلام گرم مرا بپذیر منتظر جواب .
خداجافظ
فروغ
-
نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور_پس از جدایی
نامه ی شماره 8
سه شنبه 19 دی
پرویز عزیزم حتما تعجب می کنی از این که بعد از مدت ها برایت نامه می نویسم . ولی گمان نمی کنم این را فراموش کرده باشی که به من گفته بودی هر وقت کمکی خواستم به تو مراجعه کنم . من به تو قول داده بودم که برایت نامه بنویسم ولی بعد منصرف شدم . زیرا فکر کردم با این ترتیب باز خودم را وارد زندگی تو می کنم و نمی گذارم تو به فکر اینده ات باشی . با وجود این که بی نهایت دلم می خواست و حالا هم دلم می خواهد که با تو رابطه ی نامه نویسی داشته باشم ولی پا روی میل خودم می گذارم و دلم می خواهد سایه ای هم از من در زندگی تو باقی نماند . پرویز از حال خودم برایت نمی نویسم زیرا تو خودت بهتر می دانی که من آدمی نیستم که قدر آرامش و خوشبختی را بدانم و همیشه در طلب چیز های محال و پوچ بوده ام . حالا هم همین طور است . با این تفاوت که حالا دیگر از خودم سیر و بیزارم و آن آرزوی پوچی هم که پیوسته در طلبش هستم مرگ است . کمتر به گذشته فکر می کنم برایم وحشت آور است . می دانم که اگر باز بخواهم عنان افکارم را رها کنم . دیگر از دوزخ حسرت های گذشته بیرون نخواهم آمد و همین کافی است که دو مرتبه مرا دیوانه کند . سر خودم را گرم می کنم . کتاب می خوانم و چیز می نویسم کامی را بردم پیش مادرت چون محیط منزل ما برای او خوب نبود . به علاوه من خودم در منزل وضعیت خوبی ندارم که او داشته باشد به این جهت ترجیح دادم که از او دور باشم و او پیش مادرت زندگی کند . وقتی به تهران آمدی علت این کار را مفصلا برایت شرح می دهم . درمنزلی که من هیچ گونه استقلالی ندارم چه طور می خواهی کامی را بتوانم به میل خودم تربیت کنم . البته تقصیر همه به گردن خود من است و یک اشتباه کوچک خودم باعث شد که زندگیمان به این صورت در بیاید ولی مطمئن باش که اگر تو هم مرا بخشیده باشی خودم خودم را نمی بخشم .
پرویز وضع من هیچ خوب نیست . پول کتابم را قرار شده بعد از انتشار بگیرم . البته مقداری از آن را گرفته و خرج کرده ام . کار هم دو سه تا پیدا شده و حتی درست شد . ولی چون مطابق میل من نبود نرفتم و امروز که دارم این کاغذ را برایت می نویسم در کتابخانه ی سازمان برنامه کار خوبی برایم درست شده و الان قرار است به آنجا بروم . من احتیاج به 500 تومان پول دارم . البته این پول را به قرض از تو می خواهم که وقتی پول کتابم را گرفتم برایت می فرستم یا از ما اینده ماهی 100 تومان .... اگر نمی توانی همه را یک مرتبه برایم بفرستی در دو نوبت بفرست ولی دفعه ی اول حتما 300 تومان بفرست چون می خواهم کمی اثاثیه بخرم و این یک ماه را تا حقوق می گیرم پول داشته باشم. پرویز فراموش نکن که من تو را تنها کمک خودم در زندگی می دانم و خیلی به خودم فشار آوردم تا این خواهش را از تو بکنم . امیدوارم خوشبخت باشی . من این پول را زود خیلی زود می خواهم . سعی کن تا هفته ی اینده حتما به دست من برسد . قبض را به آدرس منزل بفرست و بیمه کن . به امید روزی که دو مرتبه تو را ببینم .
فروغ
-
نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور_پس از جدایی
نامه ی شماره 9
یک شنبه 23 دی ماه
پرویز عزیزم وجهی را که برایم فرستاده بودی امروز دریافت کردم نمی دانم چه طور از تو تشکر کنم . هر چند تو دیگر برای من از دست رفته ای ولی هیچ وقت خاطره ی تو از قلبم بیرون نمی رود بارها به تو گفته بودم که بعد از تو دیگر زندگی من هیچ خواهد بود و حالا این حقیقت را به خوبی احساس می کنم . روی بازگشت به طرف تو را ندارم و اصلا نمی خواهم با دیوانگی ها و سبکسری های خودم باز هم زندگی تو را خراب و مغشوش کنم و هیچ چیز دیگر هم نمی تواند بعد از تو مرا به طرف خود جلب کند . حتی شعر ...
حتی شعر که فکر می کردم همه ی جاهای خالی زندگی ام را پر خواهد کرد . حالار نظرم آن هم حقیر و بی معنی جلوه می کند . گاهی اوقات دلم می خواهد در تاریکی گم بشوم. از خودم می گریزم . از خودم که همیشه ی مایه ی آزار خودم بوده ام . از خودم که نمی دانم چه می کنم و چه می خواهم .... پرویز به خدا زندگی ام به گوری شباهت دارد به گوری که پیکر مرا در خود می فشارد و امیدهای روشنم را می پوشاند . از همه چیز بدم می اید . من با 21 سال زندگی به قدر زن های 60 یا 70 ساله پیر شده ام . گاهی اوقات از خودم می پرسم که برای چه زنده ام . زندگی وقتی خالی از عشق و نوازش بود ، وقتی چشم های مردی با محبتی سرشار پیوسته نگران انسان نبود، وقتی انسان احساس کرد که تنهاست به چه درد می خورد . یاد حماقتمان می افتم . یاد آب تنی هایی می افتم که ظهرهای گرم تابستان با هم می کردیم ، یاد دعواهایمان می افتم . صورت تو مثل یک نقطه ی روشن جلوی چشم هایم چرخ می خورد . چرخ می خورد گریه ام را در گلو خفه می کنم . نمی خواهم کسی بفهمد که هیچ وقت نمی توانم تو را فراموش کنم . پریز به خدا با همه ی دیوانگی هایم دوستت داشتم و دوستت دارم و شاید به حرف من بخندی شاید پیش خودت بگویی چه طور ممکن است زنی که مردی را دوست دارد به آن مرد خیانت کند . ولی با این همه من دوستت داشتم . تصور دوری از تو همیشه قلبم را می لرزاند از آن روز که تو رفته ای همه اش خواسته ام خودم را و دیگران را گول بزنم ولی هر وقت اسم تو جایی برده می شود با کمال ناتوانی و عجز احساس می کنم که بعد از تو محال است دیگر بتوانم مردی را با آن کیفیت دوست داشته باشم و خوشبختی و آرامش در زندگی من با رفتن تو مثل خورشیدی غروب کرد . من این وضعیت را برای خودم پیش بینی کرده بودم . من در آن لحظه ای از تو جدا شدم که تو را بیش از همیشه دوست داشتم. من با علم به این که با جدایی از تو دیگر همه چیز برایم به پایان می رسد این جدایی را خواستم نه برای این که آزاد باشم و بلکه برای این که خودم را مستحق آن عشق و خوشبختی که تو به من می دادی نمی دانستم . من خودم را نبخشیدم . گناهم را نبخشیدم . بگذار بدبخت باشم . بگذار زندگی ام خالی از عشق و تهی از خوشبختی باشد . برای من که به عشق و خوشبختی ام خیانت کردم چه مجازاتی شایسته تر از وضعیت فعلی می تواند وجود داشته باشد . حالا هر وقت زن و شوهرهای جوان و خوشبخت را در کنار هم می بینم بی اختیار دستی به قلبم چنگ می زند . یاد آن روزهایی می افتم که خودم از همه ی آنها خوشبخت تر بودم . تو را داشتم . تو را با قلب پک و مهربانت .... و د قلبم گریه می کنم . آه اگر در اینجا هم دیر وجود داشت من بدون شکمی رفتم و راهبه می شدم حس می کنم که چیزی مرا بی اختیار به طرف مذهب و خدا می کشد . دلم می خواهد همه ی لذت های دنیوی را زیر پا بگذارم و خرد کنم . دلم می خواهد قوی تر از طبیعت بشوم . دلم می خواهد سر تا پا نور و محبت باشم و خاطره ی زندگی گذشته ام را با پناه بردن به بی خودی و هوس رانی خراب نکنم . پرویز برای من همه چیز تمام شده . تنها زندگی مانده ، زندگی با بازی های مکررش من از خودم وحشت ددارم . من هیچ وقت نمی خواهم با خودم تنها بمانم . زیرا تو در من زندگی می کنی و تو مرا به گریه می اندازی . هر چه در اطرافم وجود دارد مرا می لرزاند . دلم می خواهد حرف هایم را باور کنی . اینها حرف نیست . پرویز به خدا ناله و فریاداست . داشتم خفه می شدم . از بس به دروغ گفتم که هیچ غصه ای ندارم . دیوانه شدم همه ی زندگی ام درد است ...درد ... نمی دانم عظمت مفهوم این کلمه را درک می نی یا نه ؟ وقتی می گویم درد تو به دردی فکر نکن که جسم انسان ممکن است از یک بیماری شدید بکشد ... نه ... روحم درد می کند و دلم می خواهد خودم را یک مرتبه راحت کنم . پرویز تتو دیگر رفتی مثل ابری که آهسته از روی آسمان گذر می کند و چشم های مردم با حیرت در زیبایی آن خیره می شود . نمی توانم به دنبالت بیایم زیرا وجود خودم را مثل یک زهر کشنده برای کشتن خوشبختی تو می دانم تو رفتی و زندگی من از نوازش های تو تهی شد . اما یادت هست شب ها ... و روز ها .... دقیقه هاو لحظه ها ... همه پر است از یاد تو ... و گریز من ... توی اتاق می نشینم سرم را میان دو سدست می گیرم و به خودم می گویم نه نه ، نه نه دیگر نباید به او فکر کنی . او مثل آب بخار شده او مثل خورشید غروب کرده فکر کن او نبوده و نیست اما صورت تو جلوی چشم هایی چرخ می خورد . یاد حماممان می افتم . یاد آب تنی هایی می افتم که ظهرهای گرم تابستان با هم می کردیم . یاد نوازش های پر از صمیمیت تو می افتم . پرویز ه خدا بدبخت هستم و این بدختی مثل شرابی مرا مست می کند . این بدبختی اعصاب مرا تتخدیر کرده تو را می خواهم و نمی خواههم ، نمی خواهم زیرا بدبختی را از من می گیری و می خواهم به این جهت که آرامش من هستی نباید حرف های من به نظر تو خیلی رمانتیک باشد ولی باور کن که این طور احساس می کنم . می دانم که نباید این حرف ها را برای تو بنویسم . می دانم که دیگر تو مال من نیستی اما نمی شود . نمی توانم همین یک دفعه را بگذار بگویم بعد دیگر نامه نمی نویسم . پرویز امروز برف می اید بعد از چهار سال امروز دارم رنگ برف را می بینم یادم می اید همیشه به و می گفتم که اهواز ما را از دیدن برف محروم کرده و در دلم شوقی داشتم که زمستان حقیقی را با چشم هایی ببینم اما حالا مثل این است که این برف روی قلب من می بارد و سردی مشئوم آن را در تمام رگ ها و اعصابم احساس می کنم . کاش این برف روی گور من می آمد و من حالا زنده نبودم یا اگر زنده بودم برف را با تو تماشا می کردم و پرویز به من نخند حرف هایم را مسخره نکن به خدا دلم می خواهد به یک جایی فرار کنم که گذشته ام را نبینم و دلم می خواهد دیوانه شوم و شعورم از بین برود . تا گذشته ام را به یاد نیاورم زیرا گرشته حسرت را در قلب من زنده می کند و سراپای وجودم را از نکامی و درد می لرزاند . شاید تو تصور کنی که حالا من خوشبخت هست . حالا آزاد و راحت هستم و حالا به هدفم رسیده ام اما نه تنها مرگ می تواند مرا از دست خودم برهاند و آسایش به من ببخشد اگر خواستی برای من جوابی بنویس . من آرزویم این است که خوشبختی تو را ببینم . چون نمی توانم دیگر بیش از این بنویسم .
خداحافظ به یاد گذشته تو را می بوسم .
یک قطعه عکس برای من بفرست لازم دارم .
فروغ
-
نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور_پس از جدایی
نامه ی شماره 10
چهار شنبه 9 اسفند
پرویز عزیزم مادرت امروز نامه ی تو را به من داد . من پیش خودم فکر کرده بودم که تو نخواسته ای جواب نامه ی مرا بدهی و نمی دانستم که مریض بوده ای امیدوارم حال تو همیشه خوب باشد و اگر گاهی اوقات برایت نامه ای می نویسم جواب بدهی . حال من بد نیست و یعنی هیچ جایبدنم درد نمی کند ولی اگربخواهی حالم را عمیق تر جویا شوی باید به تو بگویم که به هیچ وجه از زندگی خوشم نمی اید . زندگی برایم بی معنی و غیر قابل تحمل شده . بر عکس تو من حالم با خواندن کتاب های روان شناسی و غیره خوب نمی شود . من آدم احساساتی و دیوانه ای هستم و مثل تو نمی توانم به اعصابم ملسط باشم . دردهایم بزرگ تر از آنچه هست در نظرم جلوه می کند و هیچ وقت قدرت روبه رو شدن با حقایق زندگی را ندارم بارها آرزو کرده ام که مثل تو باشم اما گویی خداوند نمی خواهد که من روی خوشبختی را ببینم . اعتماد و ایمن به نفس در وجود من مرده . محیطی که در آن زندگی می کنم برای من کشنده و رنج آور است و پیوسته به ضعف و تزلزل روحیه ی من کمک می کند. همیشه فکر می کنم که فقط برای مردن خوب هستم . زیرا در خانه کسی برای من ارزشی قائل نیست و کسی نیست که شخصیتم را نقویت کند . هیچ کاری را نمی توانم با ایمان و اعتماد اجام بدهم . تزلزل و تردید مثل سایه ی شومی روی اعمال و افکار من سنگینی می کند و شخصیتم مثل یخی آب می شود . هیچ کس نیست که درد مرا بفهمد و به من کمک کند فقط مرا همان طور که هستم بشناسد . آه حالا می فهمم که درد بیگانگی چه درد بزرگی است . چه کسی می تواند حالا باور کند که در قلب من هیچ چیز وجود ندارد و من جسمم را کشته ام .... جسمم را با همه ی شور و احساسی که جوانی در آن به وجود آورده کشته ام تا به خاطره ی پک تو وفادار مانده باشم و یاد تو را با یاد هوس های پوچ و مبتزل در هم نیامیزم . هیچ کس نمی تواند باور کند که همین برای من کافی ست که فکر کنم شب های درازی در آغوش تو تا صبح خوابیده ام و قلب تو روی سینه ام تپیده . بعد از تو هیچ کس را نمی توانم دوست داشته باشم . خوشمزگی های مردها به نظرم به دلقک بازی شباهت دارد . زیرا پیوسته تو را به یاد دارم و تو برای من به منزله ی معیار و مقیاسی هستی که با آن دیگران را می سنجم . وقتی پکی و صفای قلب تو را به یاد می آورم ریا و دورویی دیگران بیشتر در نظرم جلوه می کند . پرویز به خدا من مستحق این سرنوشت نبودم . قلب من پک بود و روحم را هنوز شائبه گناهی نیالوده . تو حرفم را می توانی باور کنی زیرا من همیشه مال تو بوده حتی یک لحظه هم در دوست داشتم تو تردید نداشته ام . فقط ...
نمی دانم چه نیروی شگرف و مرموزی مرا به این ورطه کشاند چرا این کار رکردم . هیچ نمی دانم گاهی اوقات از فکر کردن به این موضوع آن قدر خسته می شوم که پیش خودم این طور استدلال می کنم « غیر از این نمی شود که بشود . هر چه پیش اید طبیعی و جز سرنوشت من بود و من باید در مقابل این سرنوشتی که زهر بدبختی را به جای شهد خوشبختی قطره قطره در کامم ریخت سر تسلیم فرود بیاورم » بیشتر از این از خودم برایت نمی نویسم . تو چه می توانی برای من بکنی . آن روز که با عشق خود به من خوشبختی می دادی قدر تو را ندانستم و مثل دیوانه ها دنبال حرف های پوچ و مبتذل رفتم و امروز دیگر چه توقعی می توانم از تو داشته باشم . بگذار آنها که خیلی کمتر از من به تو نزدیک بودند از وجود تو شاد شوند و من که سال های دراز لحظه ها و دقایق عمرم با لحظه ها و دقایق عمر تو در آمیخته و اولین تپش های عاشقانه ی قلبم به خاطره تو بوده دور از تو در ماتم سعادت از دست رفته ام زندگی کنم و لبخندم به لبخند مختصری شباهت داشته باشد که نزدیک شدن دقایق آخرین عمر را احساس کرده است روزها می گذرند بی آنکه من به گذشت آنها توجهی داشته باشم در خلاء وحشتنکی افتاده ام و برای زیستن احتیاج به امیدی دارم من می دانم که خوشبختی ام به پایان رسیده و اگر همه ی کتاب های عالم را هم بخوانم هرگز آن را دوباره به دست نخواهم آورد زیرا من اصل زندگی ام را گم کرده ام پرویز از حال کامی بخواهی بد نیست اگر من او را پیش مادرت گذاشته ام فکر نکن که از نگه داری او عاجز بودم بلکه در اینجا بیشتر به آسایش و راحتی او فکر کردم تا به خوشبختی خودم پرویز به خدا من دروغ نمی گویم . من نخواستم روح او که حالا مثل گلی لطیف و عطر آگین است در محیط منزل ما که با سر و صدا ها و کشمکش های همیشگی آمیخته است . مسموم شود . من پیش خودم فکر کردم که او نباید مادرش را در بدترین وضعیت که تو خودت می توانی حدس بزنی که چیست مشاهده کند و از حالا اعتماد و اطمینان او در زندگی سلب شود . در خانه ی شما صفا و صمیمیتی که روح او را پرورش می دهد وجود دارد و در اینجا نیست دور بودن از او برای من رنج بزرگی است ولی ترجیح می دهم که او از مندور باشد و در عوض محیط شوم ونکبت بار خانه ی ما در روح طریف او اثر نامطلوبی باقی نگذارد. در اینجا من خودم وضعیت خوبی ندارم و دلم نمی خواهد او به آتش من بسوزد پولی را که فرستاده بودی هنوز نگرفته ام . نمی خواهم از تو تشکر کنم . زیرا تشکر کردن کار مبتذل و بی معنی است . من در قلبم به تو احترام می گذارم و آرزویم این است که روزی بتوانم با همه ی بدی هایم به خوشبختی تو کمک کنم .
فروغ
-
نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور_پس از جدایی
نامه ی شماره 11
تقدیم به همسرم
بازگشت
ز آن نامه ای که دادی و ز آن شکوه های تلخ
تا نیمه شب به یاد تو چشمم نخفته است
ای مایه ی امید من ... ای تکیه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است
شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت
احساس قلب کوچک خود را نهان کنم
بگذار تا ترانه ی من راز گو شود
بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم
تا بر گذشته می نگرم عشق خویش را
چون آفتاب گمشده می آورم به یاد
می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است
« این شهر .... غیر رنجش یارم به من چه داد ؟ »
این درد را چه سان به دل خود نهان کنم ؟
آن دم که قلبم از تو به سختی رمیده است
آن شعرها که روح تو را رنج می دهد
فریادهای یک دل محنت کشیده است
گفتم قفس ! ... ولی چه بگویم که پیش از این
آگاهی از دورویی مردم مرا نبود
دردا که این جهان فریبای پر ز راز
با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود
کنون منم که خسته ز دام فریب و مکر
بار دگر به کنج قفس ! رو نموده ام
بگشای در که در همه دوران عمر خود
جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام
پای مرا دوباره به زنجیرها ببند
تا فتنه و فریب ز پایم نیفکند
تا دست پر ز قدرت امیال رنگ رنگ
بندی دگر دوباره به پایم نیفکند
20 اسفند فروغ
حالا می فهمی که چه قدر دوستت دارم و چه قدر پشیمان هستم
-
نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور_پس از جدایی
نامه ی شماره 12
یک شنبه 10 تیر
پرویز عزیزم این نامه را برای خداحافظی برایت می نویسم نمی دانم از کجا شروع کنم . با یک اندوه شدیدی از اینجا می روم . می خواستم اصلا برایت نامه ننویسم خیلی هم سعی کردم ولی باز نشد .
نمی دانم چرا فقط دلم می خواست خودم را گول بزنم مثل این بودکه این کار برایم خیلی دردنک بود که قلم را بردارم و برای تو بنویسم « خداحافظ » ایا بعد چه می شود ؟
خودم هم نمی دانم می روم خودم را گم کنم در حالی که چشم هایم نگران تو و کامی ست فکر این که شاید دیگر هیچوقت نتوانم شما ها را ببینم دیوانه ام می کند زندگی ام طوری شد که آخر مرا به اینجا کشاند . من خودم می دانم که دارم به طرف مجهول می روم یهنی ناچارم بروم وضع روحیم طوری است که ماندن در اینجا را نمی توانم تحمل کنم تو بعد چه فکر خواهی کرد ؟ حالا خوابدیه بودم و گذشته مثل نوار رنگینی از جلوی چشمانم می گذشت درد را توی همه ی رگ هایم احساس کردم همه رفته اند پشت بام خوابیده اند شب این قدر سنگین است که نمی توانم نفس بکشم و من این قدر تنها هستم که هیچ چیز نمی تواند تنهایی ام را پر کند . شاید تو و دیگران بعد از من فکر کتید که من خیلی بد بوده ام من بچه ام را دوست نداشتم . اما من نمی دانم چه بگویم من فقط او را به تو می سپارم . تو می توانی حس کنی که در زندگی به کجا رسیده ام فکر او اشک را به چشمم می آورد دلم می خواهد برایش مادر خوبی باشم اما افسوس هر چه که در اطراف من وجود دارد با آرزویم مخالفت می کند و پیوسته زندگی مرا از او دور می سازد . من می روم و او تنها می ماند نباید این طور باشد ولی چه می شود کرد پرویز در این لحظاتی که چشم هایم می خواهد همه ی یادگارها را همه ی محیط و اشیا را در خودش جاودانه منعکس سازد قلبم از اندوه لبریز است تنها به او فکر می کنم و فقط به وجود تو امیدوارم . شاید برای او رفتم من زیاد ناراحت کننده نباشد اما با همه ی اینها تنها خواهشم از تو این است که زودتر به تهران بیایی تا او کاملا تنها نباشد .
پرویز من نمی دانم با چه زبانی از محبت های تو تشکر کنم اگر تو نبودی من نمی توانستم به هیچ کس تکیه کنم به خدا با تمام وجودم آرزو می کنم که تو خوشبخت بشوی و یا باشی و با تمام وجودم آرزو می کنم مرا و بدی های مرا فراموش کنی . من همیشه دوستت دارم نمی خواستم این جمله را بنویسم برای این که من این ارزش را ندارم که تو را دوست داشته باشم . تو روحت خیلی بزرگ تر و پکتر از آن است که با روح من بیامیزد . من آدمی هستم که خودم را توی جریان وحشتنک دیوانگی هایم انداخته ام و بیش از هر چیز به نیروی شگرفی فکر می کنم که دستهایم را راحتنمی گذارد و در درونم وجود دارد و من میان پنجه هایش موجود ضعیفی بیشتر نیستم . زندگی من در آنجایی می گذرد که با خوشبختی و سعادت واقعی فرسنگ ها فاصله دارد . همچنین با زندگی تو ... و من اگر سرانجام طرز فکر خودم را می دانستم هیچ وقت زندگی تو را خراب نمی کردم . حالا که می روم تو مرا ببخش و اصلا فراموشم کن . من خودم نمی دانم چه کار کنم . چهارشنبه صبح می روم . همه مسخره ام می کنند ولی برای من همه چیز حل شده و بدبختی و خوشبختی مفهومی ندارد . من برای این نمی روم که خوشبخت بشوم می روم خودم را فراموش کنم و تو را فراموش کنم و گذشته را فراموش کنم . اما می دانم که هیچ وقت نمی شود . همیشه جای خالی تو را در کنار خودم می بینم و همیشه یاد تو و یاد عشقی که نثارم کردی و آغوش گرمی که به رویم گشودی زندگی را به کامم تلخ خواهد کرد . من دوستت دارم و هر چه بیشتر می خواهم تو را فراموش کنم این حقیقت دردنک را بیشتر احساس می کنم . برگشت به طرف تو و تحمل زندگی محدود خانوادی برایم مشکل است . اما گریختن از تو و فراموش کردن تو هم برایم مقدور نیست . تو برایم معما شده ای . تو برایم عذاب شده ای و خوبی هایت رنجم می دهد . پرویز یک بار دیگر می نویسم که کامی را به تو می سپارم . تو نگذار او نبودن مرا احساس کند. آن قدر دوستش داشته باش که مرا فراموش کند . همه ی نرانی ام به خاطر اوست . خودم برایش لباس می دوزم و می فرستم .وقتی تهران آمدی او را با خودت ببر . پرویز من آدرسم را بلافاصله بعد از ورود برایت می فرستم که جواب نامه ام را به آن آدرس بدهی دلم می خواست پیش از رفتن تو را می دیدم اما تو نیامدی و حالا نمی دانم که ایا باز در زندگی ام یک روز تو را خواهم دید یا نه عکس کامی و خودت را برایم بفرست .
با تمام محبتم تو را می بوسم
خداحافظ تو
فروغ
-
نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور_پس از جدایی
نامه ی شماره 13
پشت کارت پستال :
پرویز عزیزم امیدوارم حالت خوب باشد . این نامه را از رم برایت می نویسم . مسافرت من به خوشی گذشت . تمام راه را به تو فکر کردم و به خاطر کامی ناراحت بودم . خواهش می کنم زودتر به تهران برو که او تنها نباشد . اینجا شهر خیلی بزرگ و شلوغ است . اما من پیش دوستم یک اتاق خوب گرفتم . برایت نامه مفصل خواهم نوشت . آدرس خودم را نوشتم .
تو را می بوسم
پرویز جان برای من زود به آدرس زیر نامه بنویس و به مادرت راجع به کامی بنویس که خیلی مواظبش باشند . پرویز به خدا خیلی ناراحت هستم . الان چون ماشین می خواهد برود تند این کارت را نوشتم که از حال من خبر داشته باشی . باز هم تو را می بوسم .
اداره دارایی آقای پرویز شاپور
IRAN . AHVAZ
آدرس من : ROMA -via caldezini No25/2
-
نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور_پس از جدایی
نامه ی شماره 14
پشت کارت پستال :
مادر عزیز این کارت را از ایستگاه راه آهن رم می فرستم چون برای کامی خیلی ناراحت هستم و در ضمن می خواهم از شما تشکر کنم که همیشه مواظب او هستید . حال من خوب است . خواهشم از شما این است که گاه گاه با آدرس زیر از حال کامی برای من بنویسید از طرف من او را صد هزار مرتبه ببوسید من برایش لباس و اسباب بازی خواهم فرستاد اگر کاری داشتید به مامانم یا کلور مراجعه کنید . کلور برای او لباس می دوزد . برای پرویز هم راجع به او نوشته ام . من همه ی امیدم به شماست و در قلبم برای شما یک دنیا محبت دارم . از طرف من به همه سلام برسانید کامی را ببوسید . به امید دیدار مجدد .
فروغ
خیابان امیریه . چهار راه گمرک . کوچه ی کمیلی . مقابل حمام سبزی کار . منزل دکتر سجادی . خانم شاپور .
Iran . Tehran
-
نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور_پس از جدایی
نامه ی شماره 15
یک شنبه 10 تیر / 22 ژوئیه
پرویز عزیزم امیدوارم حالت خوب باشد . از وقتی که از تهران آمده ام با وجود این که 2 کارت و یک نامه برایت فرستاده ام هنوز خبری از تو ندارم . دلم سخت تنگ است و نمی دانم چرا تو از من قهر کرده ای اگر می دانستی که چه قدر تو را دوست دارم و چه قدر اینجا شب و روز به یاد تو هستم شاید برایم نامه می فرستادی . حال من بد نیست . هوا اینجا خیلی گرم شده . مثل اهواز روزها اصلا از خانه بیرون نمی ایم تنهای تنها هستم اصلا از تهران خبر ندارم هیچ کس به یاد من نیست . دلم می خواهد آن قدر کوچک بشوم که به قدر یک پرنده باشم آن وقت پر بزنم و بیایم پیش تو . پرویز هرگز گذشته ام را فراموش نمی کنم .
روزهای اهواز ... شاید هرگز دیگر نتوانم نظیر آنها را در زندگیم به وجود بیاورم . حالا دیگر خسته و ناامید هستم . دلم برای کامی تنگ شده الان که می آمدم توی اتوبوسی یک پسر بچه دیدم شکل او دلم یک مرتبه ریخت پایی و گریه ام گرفت . هیچ وقت نشده که برای من غم هایم تمام شوند . پرویز یادم نمی رود که در تهران به من گفتی که دوستم داری و شرط کردم مال هم باشیم . حالا پس چرا نامه نمی نویسی .چرا فراموشم کرده ای . تو می دانی که من اینجا تنها هستم . خواهش می کنم اقلا ماهی یک کاغذ بنویسی .
من وضعم اصلا خوب نیست باید کار کنم . صبح تا شب کار می کنم مغزم دیگر درد گرفته اگر بر می گشتم و دو مرتبه زندگی گذشته ام را از سر می گرفتم شاید بهتر بود . اما افسوس که در تهران هم راحت نیستم . هیچ جا راحت نیستم . پرویز به خدا منتظر هستم زود نامه بفرست از کامی هم برایم بنویس . برای این که دلم برای او سخت تنگ شده . پرویز اگر برای کامی خواستی چیزی بخری نخر . بده اینجا من برای او بخرم چون ارزان و قشنگ است
تو را می بوسم
فروغ
-
نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور_پس از جدایی
نامه ی شماره 16
سه شنبه 18 تیر
پرویز عزیزم امیدوارم حالت خوب باشد . الان یک هفته است که در رم هستم . حالم بد نیست و اما دارم خفه می شوم . برای این که به شدت تنها هستم و جرأت هم نمی کنم با ایرانی ها معاشرت کنم . برای این که خاطره ی خوبی از آشنایی با هیچ کدامشان ندارم . روزها می روم به تماشای شهر و شب ها توی اتاقم می نشینم و کتاب می خوانم یا چیز می نویسم . روز اول که اینجا آمدم آدرس یک دوست قدیمی را که در هنرستان با هم بودیم داشتم . گمان کنم تو هم بشناسی . او خواهر علی صدر است که گویا با تو در نظام بوده . اتفاقا توی منزل او یک اتاق خالی بود که من بلافاصله گرفتم و از حیث منزل خیالم راحت شد . اما از کارم برایت بنویسم . چون من دیر حرکت کردم برای سه ماه تابستان دیگر نمی توانم به دانشگاه بروم . من هم تصمیم گرفتم این سه ماه را زبان یاد بگیرم و بعد بروم مدرسه (سرامیک ) یعنی کاشی سازی مدرن که اینجا خیلی ترقی کرده و بعد هم طراحی روی پارچه یاد بگیرم که در اینده بتوانم زندگیم را درتهران تامین کنم . زندگی اینجا خیلی گران است من یک اتاق گرفته ام ماهی 18000 لیر یعنی 180 تومان اگر بخواهم اتاق ارزان تر بگیرم پدرم در می اید یعنی نه حمام دارد و نه گاز و به علاوه کوچک و کثیف است . خرج غذا هم چون صرفه جویی می کنم با روزی 600 لیر یعنی 6 تومان می شود تمامش کرد . بعد می ماند خرج بیرون یعنی تراموا و دیدن موزه ها و آثار تاریخی که خیلی می شود . در هر حال من به فکر هستم که یک طوری خودم را اداره کنم که بتوانم مدت یک سال اینجا بمانم . من از اینجا اصلا خوشم نمی اید . اینجا زندگی روح ندارد و مردم خیلی ماشینی هستند . وقتیتوی پارک های عمومی دختر ها و پسرها را می بینم که زیباترین و تاریک ترین لحظات عشقی را در نهایت عادی بودن می گذرانند دلم می خواهد فریاد بزنم و. اینجا عشق یعنی یک قلعه ی فتح شده و یا یک کتاب خوانده شده . هیجان معنی ندارد و عشق در نهایت ابتذال است و من از این وضع خیلی ناراحت هستم . دلم برای تو تنگ شده هیچ وقت خوبی های تو را فراموش نمی کنم و هر قدر بیشتر میان مردم فرو می روم و در آنها دقیق می شوم بیشتر دوری تو را احساس می کنم و بیشتر در می یابم که چه قدرنسبت به تو حق ناشناس و بی گذشت بوده ام .
وضع روحیم بد نیست برای این که از سر و صداهای تهران راحت شده ام و دور هستم از مردمی که مثل این که با من دشمنی هشتاد ساله داشتند اینجا هنوز شعر نساخته ام . برای یانکه مشغول فکر کردن به زندگی و پیدا کردن راخ برای اداره ی زندگی هستم . اینجا می خواستم بروم دوبلازژ فیلم یعنی قبلا از من دعوت شده بود . اما دیدم محیط کثیفی است این بود که منصرف شدم . حالا بالاخره یک طوری می شود و من مطمئنا گرسنه نمی مانم . آمدنم خیلی راحت بود با هواپیما از تهران آمدم شب را در بیروت بودم . بیروت شهر خیلی قشنگی است . رفتم تمام شهر را گردش کردم و صبح زود پرواز کردم و ساعت 11/5 رسیدم به جنوب ایتالیا آنجا با کمی ایتالیایی که یاد گرفته ام آدرس ایستگاه راه آهن را گرفتم و بلیت برای ساعت 8/5 شب خریدم تا شب کنار دریا نشستم . شب هم حرکت کردم و صبح ساعت 8/5 رسیدم به رم و چون آدرس دوستم را داشتم بلافاصله سوار تکسی شدم و رفتم منزل او و اتفاقا اتاق خالی هم بود و من شانس آوردم اما خرجم خیلی شد یعنی هر چه پول داشتم رفت . البته تا خدا هست زندگی هم یک طوری می گذرد و نباید در این باره زیاد فکر کرد . اما پرویز دلم می خواست همان جا توی اهواز بودم و شب و روز وجود تو را در کنار خودم احساس می کردم و کامی را به گردش می بردم . خوشبختی در بلند پروازی نیست و آدم های قانع همیشه در زندگی راضی تر هستند . من کجا را گرفته ام و چگونه می توانم ادعا کنم که زندگی را فتح کرده ام . نه من ضعیف هستم و نمی توانم قبول کنم که زندگی یعنی شوهر و بچه و چشمم دنبال خیالات و آرزوهای واهی است . حالا که دارم این نامه را برای تو می نویسم توی پستخانه نشسته ام . یک مشت آدم هم دور من نشسته اند که همه به کار خودشان مشغول هستند وقتی به آنها نگاه می کنم پیش خودم فکر می کنم که از همه بدبخت تر هستم برای این که زندگی ام را گم کرده ام و حالا می خواهم خودم را هم یک طوری گم کنم . یاد کامی قلبم را فشار می دهد . نمی توانم دوری اش را با این خونسردی تحمل کنم هر شب تا یک فصل گریه نکنم خوابم نمی برد تفصیر خودم بود که زندگیم این طور شد . اما نمی دانم چرا ؟ پرویز به خدا هیچ وقت از جلوی چشمم دور نمی شوی . نمی توانم مرد های دیگر را دوست داشته باشم و مرد ها برایم کثیف و مسخره هستند و وقتی به من نگاه می کنند دلم به هم می خورد و می خواهم بروم و گلویشان را فشار بدهم . دلم می خواست تو بودی و تو را روی سینه ام فشار می دادم و یک دامن گریه می کردم و دو مرتبه با تو به اهواز بر می گشتم و زن خوبی می شدم اما افسوس که تو از من خیلی دوری و زندگی ما از هم جدا شده . بی آنکه قلب هایمان یک دیگر را فراموش کرده باشند پرویز برایم نامه بنویس خیلی زیاد اقلا هفته ای دو مرتبه دلم می خواهد تو خوشبخت باشی دلم می خواهد تو در زندگی به هر چه که می خواهی برسی چون دوستت دارم . از ته دل دوستت دارم و از رفتار گذشته ام به شدت شرمسارم . پرویز از کامی برایم بنویس و خواهش می کنم زودتر به تهران برو که او تنها نباشد .
از دور تو را می بوسم
فروغ
-
نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور_پس از جدایی
نامه ی شماره 17
12 اوت رم
پرویزم امروز از تهران یک نامه داشتم فهمیدم که تو به تهران آمدی یک دنیا خوشحال شدم . چون حالا دیگر کامی تنها نیست و اگر من نیستم تو هستی که او را زیاد دوست داشته باشی چون خودت می دانی که دیگران هر قدر هم که به آدم محبت کنند هیچ وقت نمی توانند جای خالی پدر یا مادر آدم را پر کنند . پرویز تا حالا اقلا 10 تا نامه برایت نوشته ام و نفرستاده ام. نمی دانم چرا ؟ فکر می کردم که تو دیگر دوستم نداری چون اصلا به نامه هایم جواب ندادی و چند روز پیش هم که یک کتاب برایم فرستاده بودی هر قدر صفحات آن را ورق زدم و زیر و رو کردم بلکه یک کلمه برایم نوشته باشی دیدم که نه هیچ چیز نیست . سخت اندوهگین هستم قرار بود برایم نامه بنویسی قرار بود مال هم باشیم اما تو یا فراموشم کرده ای یا آن قدر مرا لایق ندانستی که دو مرتبه برایم نامه بنویسی اما پرویز من همیشه به یاد تو هستم . در اینجا که محیط به کلی عوض شده در اینجا که آزادی روی دوشم سنگینی می کند و در اینجا که این قدر زیبایی هست و من میتوانم استفاده کنم . هرگز جز تو هیچ چیز نمی خواهم . هر روز صبح و هر روز بعد از ظهر می روم و صندوق پست را نگاه می کنم و هر شب به خودم می گویم که قردا حتما فرا می رسد . پرویز تو حق داری اگر مرا دوست نداشته بشای هیچ وقت برای تو زن خوبی نبودم همیشه اذیت ات می کردم و توی رؤیاهای خودم غرق بودم . اما لااقل برایم بنویس که نمی خواهی با من مکاتبه داشته باشی . پرویز اینجا حالم نسبتا بهتر شده چون دیگر در پانسیون اتاق گرفته ام . یک پسر کوچولو هست که پسر صاحب خانه است . موهایش بور و چشم هایش آبی است . اسمش «اریکو » است صبح ها و شب ها که خانه هستم او می اید پش من به یاد کامی او را زیاد دوست دارم هر قدر اذیتم می کند هیچ چیز نمی گویم چون فکر می کنم کهمبادا کامی کسی را اذیت کند و او را تنبیه کنند و او گریه کند و من نباشم که اشک هایش را ببوسم و او را روی سینه ام فشار بدهم . ایتالیایی یاد گرفته ام یعنی آن قدر که در مدت یک ماه می شود یاد گرفت . حالا می توانم احتیاجاتم را رفع کنم . خیال ندارم به پروجا بروم چون در رم مدرسه های زبان زیاد است ولی حالا چون تعطیلات تابستانی است همه جا بسته . دو ماه دیگر باز می شود و من می روم مدرسه سرامیک یعنی کاشی سازی مدرن که فکر می کنم در ایران خوب بشود کار کرد و شعر سه چهار تا گفته ام . می خواهم از فرصت استفاده کنم و یک کتاب بنویسم حالا دارم در فکرم موضوع آن را می پرورانم اما همیشهاز لحاظ وضع مالی ناراحت هستم . برای مجلههای تهران خیلی مقاله تهیه کرده ام که خیال دارم اول ماه اینده بفرستم اما این پول ها به کجا می رسد و به علاوه اگر بخواهم هخمه ی وقتم را صرف مقاله نوشتن کنم کجا می توانم شعر بگویم یا کتاب بنویسم یا درس بخوانم و مطالعه کنم . سخت درمانده شده ام . حالا دلم می خواهد زیاد پول داشته باشم . حالا حس می کنم که پول برایم یک مسئله حیاتی شده در هر حال همه چیز درست می شود . باید یک فکر دیگر بکنم . بالاخره تو را در جریان همه ی کارهایم می گذارم و تو خواهی فهمید که چه طور پول پیدا می کنم .
پرویز رم خیلی قشنگ است. آن قدر چیزهای دیدنی هست که آدم گیج می شود اما مردم خوبی ندارد . مردها همه هرزه و بی تربیت هستند و زن ها هم همه فکرشان این است که جیب مردها را خالی کنند اما روی هم رفته زیبایی ها زیادتر هستند و آدم می تواند خودش را با این ترتیب تسکین بدهد اینجا ایرانی ها زیاد نیستند و اگر هم باشند من با آنها کاری ندارم آن قدر چیزها هست که پشت ویترین مغازه ها می بینم ارزان و زیبا و بی اختیار آرزو می کنم که پول داشته باشم و برای تو و کامی بخرم و بفرستم اما بلافاصله یاد وضع ناهنجار و عجیب خودم می اافتم و قدم هایم را تند می کنم و چشمهایم را م یبندم که دیگر چیزی نبینم و چیزی نخواهم . تا حالا بیشتر موزه ها را دیده ام موزه واتیکان آخ کاش تو هم اینجا بودی و می دیدی که هنر تا چه درجه امکان ترقی و ارج گرفتن دارد و چه طور آدم در مقابل عظمت آن خودش را گم می کند . برای تو امکان آمدن هست . چون در رم خرج ارزان است با ماهی 50000 لیر یعنی 600 تومان به پول خودمان می توانی زندگی کنی البته خوب . یعنی اتاق خوب داشته باشی . غذایت هم مرتب باشد و بتوانی شب به سینما بروی و یا روز موزه تماشا کنی و اما بیشتر از این دیگر نمی شود یعنی لباس و مسافرت و مریضی و خلاصه بقیه ی خرج ها باید پول بیشتر داشت.
پرویز دلم می خواهد خیلی چیز ها برایت بنویسم اما وقتی فکر می کنم می بینم چه فایده دارد اگر صد هزار مرتبه هم بنویسم که دوستت دارم دیگر تو باور نخواهی کرد اما حقیقت نیست حقیقت این استکه اینجا در رم میان یک مشت دختر و پسر ایرانی که دارند حدکثر استفاده را از آزادی خودشان می کنند من شب و روز به تو فکر می کنم و نام تو اشک به چشمم می آورد و هر وقت کسی از من می پرسد که چرا چهار دیوار اتاقم را ترک نمی کنم و به گردش و تفریح نمی روم توی ددلم می خندم .چون برای من دیگر این گردش و تفریح این رقصیدن ها و دور هم جمع شدن ها و وقت را با حرف های بی معنی تلف کردن کار احمقانه و بی معنی شده برای من خلوت خودم خلوتی که با اندوه از دست دادن تو و سعادت گرشته ام رنگ گرفته خیلی گواراتر و شیرین تر است . به تو فکر می کنم به تو به حرف های تو به چشمان تو به خنده های تو به مسخرگی های تو به گردش هایی که با تو رفته ام به لحظاتی که با تو گذرانده ام به شب ها به صبح ها به نصف شب ها به بوسه ها به اشک ها به دعواخا به قهرها به آشتی ها به خانه مان به کامی و گاهی اوقات به رؤیاهای خودم می خندم و زمانی هم می رسد که سرم را می گذارم روی بالش و گریه می کنم . چون دیگر هیچ چیز برایم تجدید نمی شود . وقتی تو رفتی می دانستم که برای همیشه داری می روی اما دندان هایم را به هم فشار دادم و گفام باید تمام شود . چون نمی خواستم کثیف بشود
پرویز حالا مثل این است که این حرف تو را دارم به خود تو می زنم . مثل این است که تو کنارم نشسته ای گودی چشم هایت را که دوست داشتم و لب هایت را که می بوسیدم و موهایت را که وقتی می شستی و صاف می شد خیلی قشنگ بود و دزدکی به تو نگاه می کردم که مبادا بفهمی و خودت را بگیری . حالا همه جلوی چشمم زنده شده اند . سرم را تکان می دهم چون یاد تو همیشه همراه اشک می اید . نمی خواهم گریه کنم چون دیگر خسته شده ام خسته شده ام . تا کی می شود به تو فکر کرد . تو را آرزو کرد تو را با همه ی وجود و همه ی احساس خواست و به تو دسترسی نداشت . دلم می واهد تنم از حرارت تن بسوزد . خیلی وقت است که دیگر تنم عرق نکرده و داغ نشده . خیلی وقت است که بوسه های تو از روی لب هایم فرار کرده اند . برایم جز تو هیچ کس دوست داشتنی نیست . دنبال عشق می روم و پشیمان بر می گردم . چون عشق و لذت من از وجود توست و نمی توانم خودم را گول بزنم ...وثتی به لذت فکرمی کنم و تنم کشیده می شود به یاد تن تو می افتم و به یاد شب ها و روزها ودقایقی که در وجود تو غرق می شدم و تو دستم را می گرفتی و دنیای زیبایی را که ساخته بودی نشانم می دادی و پیشانی ام عرق می کرد . آه پرویز خیلی دیوانه شده ام . نمی دانم چه می نویسم . این قدر هست که می دانم دروغ نمی نویسم تنها از تو یک خواهش دارم برای من نامه بنویس حتی اگر یکی باشد فقط یکی باز هم راضی هستم چون دوستت دارم و همین قدر که بدانم یادم هستی و فراموشم نکرده ای کافی ست . از کامی هم برایم بنویس . تو را از دور ضدهزار مرتبه می بوسم .
فروغ
-
نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور_پس از جدایی
نامه ی شماره 18
سه شنبه 8 کتبر
پرویز نمی دانم چرا باز دارم برای تو نامه می نویسم . امروز بعد از یک ماه کاغذ مامان آمد و از حال کامی با خبر شدم . شاید من حق نداشته باشم که از او بپرسمم و او را مال خود بدانم اما ایا می توانی منکر حس مادری من بشوی . پرویز وقتی نقاشی هایی را که او برایم کشیده بود دیدم خیلی گریه کردم . حالم خوب نیست . اینجا در تنهایی روز به روز روحیه ام خراب تر می شود . به خصوص که نداشتن پول و آشفتگی زندگی و در به دری بیشتر خردم کرده . سه ماه است کهاینجا هستم اما به قدر سه سال درنظرم جلوه می کند . می خواهم چشم هایم را روی هم بگذارم و خودم را در تهران و پیش کامی ببینم تو مرا فراموش کردی به تو حق می دهم من شایسته ی هیچ گونه محبت و ترحمی نیستم . من یک آدم بد بختی هستم که روح سرگردانم هر لحظه مرا به یک طرف می کشد و سرانجام می دانم که جایم کجاست . اینجا زندگیم شوم و وحشتنک است و الآن سه ماه است که مریض هستم و دم نمی زنم تو می دانی که وقتی هم که تهران بودم بعد از زایئیدن همیشه وضع رحم من خراب بود و مهالجه می کردم . از وقتی که آمده ام اینجا از همان روزهای اول حس کردم که حالم دارد روز به روز بدتر می شود فقط توانستم یک مرتبه پیش دکتر بروم و گفت تخمدان هایت ورم و چرک کرده و این تازه نیست . شاید یک سال است و تو متوجه نشده ای و باید زود معالجه کنی اما پرویز چه طور می توانستم هر دفعه 30 تومان پول دکتر بدهم و نسخه های گران گران بخرم . گفتم به درک حالا می گویم به درک بعد هم خواهم گفت به درک من فقط باید بمیرم . وقتی خوشبختی می رود بگذار برای همیشه برود . حالا دیگر گاهی اوقا از شدت درد می خواهم فریاد بکشم اما همه چیز را تحمل می کنم . شاید مرگم زودتر برسد و مرا راحت کند . وقتی همه از من رو گردانده اند وقتی یک ماه یک ماه از حال بچه ام خبر ندارم وقی تو که تنها تکیه گاه من بودی به من پشت کرده ای دیگر زندگی را می خواهم چه کنم پرویز شاید تو حرف هایم را باور نکنی شاید مرا دروغگو و بدجنس و حقه باز بدانی اما منن فقط خیلی بدبخت هستم همین و تنها گناهم این است که خیلی زود وارد زندگی اجتماعی شدم . یعنی وقتی که دخترهای دیگر توی خانه اسباب بازی می کنند و ظرفیت تحمل حقایق زندگی را نداشتم و حالا شکست خورده و بدبخت این گوشه ی دنیا افتاده ام و مطمئن هستم که اگر هم بمیرم از گرسنگی از مرض از بدبختی و از نا امیدی ، هیچ کس خبر نخواهد شد .
پرویز بیشتر از این نمی نویسم نمی توانم بنویسم تو راقسم می دهم جان کامی و به یاد روزهایی که با هم زندگی می کردیم و همدیگر را دوست داشتیم و حالا حسرت یک لحظه اش را می خورم اگر من بدی کرده ام مرا ببخش من عوض شده ام خیلی عوش شده ام من بچه بودم و حالا زندگی سخت مرا حیران کرده پرویز گذشته را فراموش کن و به خاطر این که من لااقل بتوانم اینجا با فکر راحت درس بخوانم گاهی اوقات برای من از حال کامی بنویس و مثل گذشته با من دوست باش پرویز من نمی خواهم به دیگری تکیه کنم من می خواهم همیشه تو را داشته باشم اگر می خواهی زن هم بگیری باز هم بگیر اما دوست من باش به خدا همین قدر راضی هستم فقط یک نامه برایم بنویس بنویس که چرا با من قهر کرده ای پرویز تو را قسم می دهم فقط یکی بعد دیگر از تو هیچ چیز نمی خواهم من نمی توانم رابطه ام را با گذشته ام قطع کنم من همیشه خودم را مال تو و کامی می دانم بگذار من لااقل با این امید دلخوش باشم بگذار من هم یک لحظه زندگی کنم پرویز به خدا مریض و بدبخت هستم و تو نمی توانی بفهمی که چه قدر به تو احتیاج دارم تو را به مرگ کامی برایم نامه بنویس
فروغ
-
شب و هوس
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمیاید
اندوهگین و غمزده می گویم
شاید ز روی ناز نمی اید
چون سایه گشته خواب و نمی افتد
در دامهای روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه های نبض پریشانم
مغروق این جوانی معصوم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق این سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشی
می خواهمش در این شب تنهایی
با دیدگان گمشده در دیدار
با درد ‚ درد سکت زیبایی
سرشار ‚ از تمامی خود سرشار
می خواهمش که بفشردم بر خویش
بر خویش بفشرد من شیدا را
بر هستیم به پیچد ‚ پیچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلای گردن و موهایم
گردش کند نسیم نفسهایش
نوشد بنوشد که بپیوندم
با رود تلخ خویش به دریایش
وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله های سرکش بازیگر
در گیردم ‚ به همهمه ی در گیرد
خکسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بینم ستاره های تمنا را
در بوسه های پر شررش جویم
لذات آتشین هوسها را
می خواهمش دریغا ‚ می خواهم
می خواهمش به تیره به تنهایی
می خوانمش به گریه به بی تابی
می خوانمش به صبر ‚ شکیبایی
لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب ‚ شب بی پایان
او آن پرنده شاید می گرید
بر بام یک ستاره سرگردان
-
شعله رمیده
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پریشانش
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامشم نکشد فریاد
رو می کنم به خلوت و تنهای
ای رهروان خسته چه می جویید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعله رمیده خورشید است
بیهوده می دوید به دنبالش
او غنچه شکفته مهتابست
باید که موج نور بیفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمی
کاو را بخوابگاه گنه خواند
باید که عطر بوسه خاموشش
با ناله های شوق بیآمیزد
در گیسوان آن زن افسونگر
دیوانه وار عشق و هوس ریزد
باید شراب بوسه بیاشامد
ازساغر لبان فریبای
مستانه سر گذارد و آرامد
بر تکیه گاه سینه زیبایی
ای آرزوی تشنه به گرد او
بیهوده تار عمر چه می بندی
روزی رسد که خسته و وامانده
بر این تلاش بیهده می خندی
آتش زنم به خرمن امیدت
با شعله های حسرت و نکامی
ای قلب فتنه جوی گنه کرده
شاید دمی ز فتنه بیارامی
می بندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته و بی تابی
دمساز باش با غم او ‚ دمساز
-
رمیده
نمی دانم چه می خواهم خدا یا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها
-
خاطرات
باز در چهره خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده عشق
که ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
یاد آن شب که ترا دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق
یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
یاد آن خنده بیرنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشک
حسرتی یخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسویم ایی
دیگر از کف ندهم آسانت
ترسم این شعله سوزنده عشق
آخر آتش فکند بر جانت
-
رویا
باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی ز بگذشته ای دور
یاد عشقی که با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روی ویرانه های امیدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مرده یی چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله کردم که ای وای این اوست
در دلم از نگاهش هراسی
خنده ای بر لبانش گذر کرد
کای هوسران مرا میشناسی
قلبم از فرط اندوه لرزید
وای بر من که دیوانه بودم
وای بر من که من کشتم او را
وه که با او چه بیگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست
پا نهادم بروی دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خک سیاهش نشاندم
وای بر من خدایا خدایا
من به آغوش گورش کشاندم
در سکوت لبم ناله پیچید
شعله شمع مستانه لرزید
چشم من از دل تیرگیها
قطره اشکی در آن چشمها دید
همچو طفلی پشیمان دویدم
تا که در پایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم
می توانی به من رحمت آری
دامنم شمع را سرنگون کرد
چشم ها در سیاهی فرو رفت
ناله کردم مرو ‚ صبر کن ‚ صبر
لیکن او رفت بی گفتگو رفت
وای برمن که دیوانه بودم
من به خک سیاهش نشاندم
وای بر من که من کشتم او را
من به آغوش گورش کشاندم
-
هر جایی
از پیش من برو که دل آزارم
ناپایدار و سست و گنه کارم
در کنج سینه یک دل دیوانه
در کنج دل هزار هوس دارم
قلب تو پک و دامن من ناپک
من شاهدم به خلوت بیگناه
تو از شراب بوسه من مستی
من سرخوش از شرابم و پیمانه
چشمان من هزار زبان دارد
من ساقیم به محفل سرمستان
تا کی ز درد عشق سخن گویی
گر بوسه خواهی از لب من بستان
عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابیده بی خبر به لجن زاری
باران رحمتی است که می بارد
بر سنگلاخ قلب گنهکاری
من ظلمت و تباهی جاویدم
تو آفتاب روشن امیدی
بر جانم ای فروغ سعادتبخش
دیر است این زمان که تو تابیدی
دیر آمدم و دامنم از کف رفت
دیر آمدی و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامی
افسردم و چو شمع تبه گشتم
-
اسیر
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمالن صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش اید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می اید به سویم
اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را
-
بوسه
در دو چشمش گناه می خندید
بر رخش نور ماه می خندید
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله یی بی پناه می خندید
شرمنک و پر از نیازی گنگ
با نگاهی که رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه کردم و گفت
باید از عشق حاصلی برداشت
سایه یی روی سایه یی خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسی روی گونه یی لغزید
بوسه یی شعله زد میان دو لب
-
ناآشنا
باز هم قلبی به پایم اوفتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد
باز هم در گیر و دار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد
باز هم از چشمه لبهای من
تشنه یی سیراب شد ‚ سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروی در خواب شد ‚ در خواب شد
بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او
عاشقی دیوانه می خواهم که زود
بگذرد از جاه و مال وآبرو
او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را
من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی می خواهد از من آتشین
تا بسوزاند در او تشویش را
او به من میگوید ای آغوش گرم
مست نازم کن که من دیوانه ام
من باو می گویم ای نا آشنا
بگذر از من ‚ من ترا بیگانه ام
آه از این دل آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا کس به آوازش نخواند
-
حسرت
از من رمیده یی و من ساده دل هنوز
بی مهری و جفای تو باور نمی کنم
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم
دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا
دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم
یاد آر آن زن ‚ آن زن دیوانه را که خفت
یک شب بروی سینه تو مست عشق و ناز
لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس
خندید در نگاه گریزنده اش نیاز
لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
افسانه های شوق ترا گفت با نگاه
پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
هر قصه ایی که ز عشق خواندی
به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت
آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است
با آنکه رفته یی و مرا برده یی ز یاد
می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز
بر سینه پر آتش خود می فشارمت
-
یادی از گذشته
شهریست در کنار آن شط پر خروش
با نخلهای در هم و شبهای پر ز نور
شهریست در کناره آن شط و قلب من
آنجا اسیر پنجه یک مرد پر غرور
شهریست در کناره آن شط که سالهاست
آغوش خود به روی من و او گشوده است
بر ماسه های ساحل و در سایه های نخل
او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است
آن ماه دیده است که من نرم کرده ام
با جادوی محبت خود قلب سنگ او
آن ماه دیده است که لرزیده اشک شوق
در آن دو چشم وحشی و بیگانه رنگ او
ما رفته ایم در دل شبهای ماهتاب
با قایقی به سینه امواج بیکران
بشکفته در سکوت پریشان نیمه شب
بر بزم ما نگاه سپید ستارگان
بر دامنم غنوده چو طفلی و من ز مهر
بوسیده ام دو دیده در خواب رفته را
در کام موج دامنم افتاده است و او
بیرون کشیده دامن در آب رفته را
کنون منم که در دل این خلوت و سکوت
ای شهر پر خروش ترا یاد میکنم
دل بسته ام به او و تو او را عزیز دار
من با خیال او دل خود شاد میکنم
-
پاییز
از چهره طبیعت افسونکار
بر بسته ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
این جلوه های حسرت و ماتم را
پاییز ای مسافر خک آلوده
در دامنت چه چیز نهان داری
جز برگهای مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری
جز غم چه میدهد به دل شاعر
سنگین غروب تیره و خاموشت ؟
جز سردی و ملال چه میبخشد
بر جان دردمند من آغوشت ؟
در دامن سکوت غم افزایت
اندوه خفته می دهد آزارم
آن آرزوی گمشده می رقصد
در پرده های مبهم پندارم
پاییز ای سرود خیال انگیز
پاییز ای ترانه محنت بار
پاییز ای تبسم افسرده
بر چهره طبیعت افسونکار
-
وداع
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
می برم تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ نگاه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه امید حال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند باد وصال
ناله می لرزد
می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم خنده به لب ‚ خوینن دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
-
افسانه تلخ
نه امیدی که بر آن خوش کنم دل
نه پیغامی نه پیک آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحر گاهی زنی دامن کشان رفت
پریشان مرغ ره گم کرده ای بود
که زار و خسته سوی آشیان رفت
کجا کس در قفایش اشک غم ریخت
کجا کس با زبانش آشنا بود
ندانستند این بیگانه مردم
که بانگ او طنین ناله ها بود
به چشمی خیره شد شاید بیابد
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افکند او را
به او جز از هوس چیزی نگفتند
در او جز جلوه ظاهر ندیدند
به هرجا رفت در گوشش سرودند
که زن را بهر عشرت آفریدند
شبی در دامنی افتاد و نالید
مرو ! بگذار در این واپسین دم
ز دیدارت دلم سیراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم
چرا امید بر عشقی عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟
چرا؟...او شبنم پکیزه ای بود
که در دام گل خورشید افتاد
سحرگاهی چو خورشیدش بر آمد
به کام تشنه اش لغزید و جان داد
به جامی باده شور افکنی بود
که در عشق لبانی تشنه می سوخت
چو می آمد ز ره پیمانه نوشی
بقلب جام از شادی می افروخت
شبی نا گه سر آمد انتظارش
لبش در کام سوزانی هوس ریخت
چرا آن مرد بر جانش غضب کرد ؟
چرا بر ذره های جامش آویخت ؟
کنون این او و این خاموشی سرد
نه پیغامی نه پیک آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی
-
گریز و درد
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم ‚ مگو ‚ مگو که چرا رفت ‚ ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سر هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله آتش زمن مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت بتلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
-
انتقام
باز کن از سر گیسویم بند
پند بس کن که نمیگیرم پند
در امید عبثی دل بستن
تو بگو تا به کی آخر تا چند
از تنم جامه برآر و بنوش
شهد سوزنده لبهایم را
تا یکی در عطشی دردآلود
بسر آرم همه شبهایم را
خوب دانم که مرا برده زیاد
من هم از دل بکنم بنیادش
باده ای ‚ ای که ز من بی خبری
باده ای تا ببرم از یادش
شاید از روزنه چشمی شوخ
برق عشقی به دلش تافته است
من اگر تازه و زیبا بودم
او ز من تازه تری یافته است
شاید از کام زنی نوشیده است
گرمی و عطر نفسهای مرا
دل به او داده و برده است زیاد
عشق عصیانی و زیبای مرا
گر تو دانی و جز اینست بگو
پس چه شد نامه چه شد پیغامش
خوب دانم که مرا برده ز یاد
زآنکه شیرین شده از من کامش
منشین غافل و سنگین و خموش
زنی امشب ز تو می جوید کام
در تمنای تن و آغوشی است
تا نهد پای هوس بر سر نام
عشق طوفانی بگذشته او
در دلش ناله کنان می میرد
چون غریقی است که با دست نیاز
دامن عشق ترا می گیرد
دست پیش آر و در آغوش گیر
این لبش این لب گرمش ای مرد
این سر و سینه سوزنده او
این تنش این تن نرمش ای مرد
-
دیو شب
لای لای ای پسر کوچک من
دیده بربند که شب آمده است
دیده بر بند که این دیو سیاه
خون به کف ‚ خنده به لب آمده است
سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت بر آن پایش را
آه بگذار که بر پنجره ها
پرده ها را بکشم سرتاسر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
میکشد دم به دم از پنجره سر
از شرار نفسش بود که سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
وای آرام که این زنگی مست
پشت در داده به آوای تو گوش
یادم اید که چو طفلی شیطان
مادر خسته خود را آزرد
دیو شب از دل تاریکی ها
بی خبر آمد و طفلک را برد
شیشه پنجره ها می لرزد
تا که او نعره زنان می اید
بانگ سر داده که کو آن کودک
گوش کن پنجه به در می ساید
نه برو دور شو ای بد سیرت
دور شو از رخ تو بیزارم
کی توانی بر باییش از من
تا که من در بر او بیدارم
ناگهان خامشی خانه شکست
دیو شب بانگ بر آورد که آه
بس کن ای زن که نترسم از تو
دامنت رنگ گناهست گناه
دیوم اما تو زمن دیوتری
مادر و دامن ننگ آلوده!
آه بردار سرش از دامن
طفلک پک کجا آسوده ؟
بانگ میمرد و در آتش درد
می گدازد دل چون آهن من
میکنم ناله که کامی کامی
وای بردار سر از دامن من
-
عصیان
به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
بیا ای مرد ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را
منم آن مرغ آن مرغی که دیریست
به سر اندیشه پرواز دارم
سرود ناله شد در سینه تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم
به لبهایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خودرا
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را
بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
لبم بوسه شیرینش از تو
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با ناله خونینش از تو
ولی ای مرد ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است تنگ است
مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده
کتابی خلوتی شعری سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است
شبانگاهان که مه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوسها
تن مهتاب را گیرم در آغوش
نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانیان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید
بدور افکن حدیث نام ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده
مرا میبخشد آن پروردگاری
که شاعر را دلی دیوانه داده
بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
-
شراب و خون
نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم خدا را زخمه ای
زخمه ای تا برکشم آواز خویش
برلبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجه ی دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش کنید
پر کن این پیمانه را ای هم نفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور می
باز گویم قصه افسون او
رنگ چشمش را چه میپرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد
آتشی کز دیدگانش سر کشید
این دل دیوانه را دربند کرد
از لبانش کی نشان دارم به جان
جز شرار بوسه های دلنشین
بر تنم کی مانده است یادگار
جز فشار بازوان آهنین
من چه میدانم سر انگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من
آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسمانم گرفت
گم شدم در پهنه صحرای عشق
در شبی چون چهره بختم سیاه
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه
مست بودم ‚ مست عشق و مست ناز
مردی آمد قلب سنگم را ربود
بس که رنجم داد و لذت دادمش
ترک او کرد چه می دانم که بود
مستیم از سر پرید ای همنفس
بار دیگر پرکن این پیمانه را
خون بده خون دل آن خودپرست
تا به پایان آرم این افسانه را
-
دیدار تلخ
به زمین میزنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی آتش جاویدی را
دیدمت وای چه دیداری وای
این چه دیدار دلازاری بود
بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود
دیدمت وای چه دیداری وای
نه نگاهی نه لب پر نوشی
نه شرار نفس پر هوسی
نه فشار بدن و آغوشی
این چه عشقی است که دردل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی ز من و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم
باز لبهای عطش کرده من
لب سوزان ترا می جوید
میتپد قلبم و با هر تپشی
قصه عشق ترا میگوید
بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت چه بک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده خک
خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی ای مرد
شعر من شعله احساس من است
تو مرا شاعره کردی ای مرد
آتش عشق به چشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید
در دلم آرزویی بود که مرد
لب جانبخش تو را بوسیدن
بوسه جان داد به روی لب من
دیدمت لیک دریغ از دیدن
سینه ای تا که بر آن سر بنهم
دامنی تا که بر آن ریزم اشک
آه ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و بر قلبت رشک
به زمین می زنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی آتش جاویدی را
-
گمگشته
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که میگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد
اگر از شهد آتشین لب من
جرعه ای نوش کرد وشد سرمست
حسرتم نیست ز آنکه این لب را
بوسه های نداده بسیار است
باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم
باز هم چون به تن کنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم
بازهم میتوان به گیسویم
چنگی از روی عشق و مستی زد
باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد
باز هم می دود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
میدهندم به سوی خویش آواز
باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
دارم آن سینه را که او میگفت
تکیه گاهیست بهر آلامش
ز آنچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
بخدا چیز دیگرم کم نیست
کو دلم کو دلی که برد و نداد
غارتم کرده داد میخواهم
دل خونین مرا چکار اید
دلی آزاد و شاد میخواهم
دگرم آرزوی عشقی نیست
بیدلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می نالید
که هنوزم نظر باو باشد
او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را
-
از یاد رفته
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا مینگرم باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید که مرا دریابد
ورنه دردیست که مشکل برود
تا لبی بر لب من می لغزد
می کشم آه که کاش این او بود
کاش این لب که مرا می بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود
می کشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم که ز دل بر دارم
بار سنگین غم عشقش را
شعر خود جلوه ای از رویش شد
با که گویم ستم عشقش را
مادر این شانه ز مویم بردار
سرمه را پک کن از چشمانم
بکن این پیرهنم را از تن
زندگی نیست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حیران نیست
به چکار ایدم این زیبایی
بشکن این اینه را ای مادر
حاصلم چیست ز خودآرایی
در ببندید و بگویید که من
جز از او همه کس بگسستم
کس اگر گفت چرا ؟ بکم نیست
فاش گویید که عاشق هستم
قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسید که پیغام از کیست
گر از او نیست بگویید آن زن
دیر گاهیست در این منزل نیست
-
ناشناس
بر پرده های در هم امیال سر کشم
نقش عجیب چهره یک ناشناس بود
نقشی ز چهره یی که چو می جستمش به شوق
پیوسته میرمید و به من رخ نمی نمود
یک شب نگاه خسته مردی بروی من
لغزید و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم که بگسلم این رشته نگاه
قلبم تپید و باز مرا سوی او کشاند
نو مید و خسته بودم از آن جستجوی خویش
با ناز خنده کردم و گفتم بیا بیا
راهی دراز بود و شب عشرتی به پیش
نالید عقل و گفت کجا می روی کجا
راهی دراز بود و دریغا میان راه
آن مرد ناله کرد که پایان ره کجاست
چون دیدگان خسته من خیره شد بر او
دیدم که می شتابد و زنجیرش به پاست
زنجیرش بپاست چرا ای خدای من ؟
دستی بکشتزار دلم تخم درد ریخت
اشکی دوید و زمزمه کردم میان اشک
زنجیرش بپاست که نتوانمش گسیخت
شب بود و آن نگاه پر از درد می زدود
از دیدگان خسته من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و نالیدم از غرور
کای مرد ناشناس بنوش این شراب را
آری بنوش و هیچ مگو کاندر این میان
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذریست
ره بسته در قفای من اما دریغ و درد
پای تو نیز بسته زنجیر دیگریست
لغزید گرد پیکر من بازوان او
آشفته شد بشانه او گیسوان من
شب تیره بود و در طلب بوسه می نشست
هر لحظه کام تشنه او بر لبان من
ناگه نگه کردم و دیدم به پرده ها
آن نقش ناشناس دگر ناشناس نیست
افشردمش به سینه و گفتم به خود که وای
دانستم ای خدای من آن ناشناس کیست
یک آشنا که بسته زنجیر دیگریست
-
چشم براه
آرزویی است مرا در دل
که روان سوزد و جان کاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشک و فغان خواهد
بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش
شب در اعماق سیاهی ها
مه چو در هاله راز اید
نگران دیده به ره دارم
شاید آن گمشده باز اید
سایه ای تا که به در افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سایه
خیره گردم به در دیگر
همه شب در دل این بستر
جانم آن گمشده را جوید
زین همه کوشش بی حاصل
عقل سرگشته به من گوید
زن بدبخت دل افسرده
ببر از یاد دمی او را
این خطا بود که ره دادی
به دل آن عاشق بد خو را
آن کسی را که تو می جویی
کی خیال تو به سر دارد
بس کن این ناله و زاری را
بس کن او یار دگر دارد
لیکن این قصه که میگوید
کی به نرمی رودم در گوش
نشود هیچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش
میروم تا که عیان سازم
راز این خواهش سوزان را
نتوانم که برم از یاد
هرگز آن مرد هوسران را
شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟
به شب تیره خاموشم
بخدا مردم از این حسرت
که چرا نیست ...
-
ایینه شکسته
دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در اینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار ایدم امشب
کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند
او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را
ای اینه مردم من از حسرت و افسوس
او نیز که بر سینه فشارد بدنم را
من خیره به اینه و او گوش به من داشت
گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را
-
دعوت
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و میدانم
چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم
نمیدانی نمیدانی که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم باده مرد افکنی دارم
چرا بیهوده میکوشی که بگریزی ز آغوشم
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
نمیترسی نمیترسی نمیترسی که بنویسند نامت را
به سنگ تیره گوری شب غمنک خاموشی
بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را
لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
ترا افسون چشمانم ز ره برده است و میدانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار میسوزی
دروغ است این اگر پس آن دو چشم راز گویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی
-
خسته
از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می خواهم
پا بر سر دل نهاده می گویم
بگذاشتن از آن ستیزه جو خوشتر
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشین خوشتر
پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم
شبهای دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران به سر کردم
دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را
آنکس که مرا نشاط و مستی داد
آنکس که مرا امید و شادی بود
هر جا که نشست بی تامل گفت
او یک +زن ساده لوح عادی بود
می سوزم از این دو رویی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه جاودانه می خواهم
رو پیش زنی ببر غرورت را
کو عشق ترا به هیچ نشمارد
آن پیکر داغ و دردمندت را
با مهر به روی سینه نفشارد
عشقی که ترا نثار ره کردم
در سینه دیگری نخواهی یافت
زان بوسه که بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذری نخواهی یافت
در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بی تابم
اندیشه آن دو چشم رویایی
هرگز نبرد ز دیدگان خوابم
دیگر به هوای لحظه ای دیدار
دنبال تو در بدر نمیگردم
دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی گردم
در ظلمت آن اطاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمی مانم
هر لحظه نظر به در نمی دوزم
وان آه نهان به لب نمیرانم
ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو مجو هرگز
او معنی عشق را نمی داند
راز دل خود به او مگو هرگز