ساعت 3 بعدازظهر جک کمپبل زنگ در آپارتمان شماره ی 168 شواب هاوس را فشرد . وقتی نیو از بوتیک برگشته بود ، کت و شلوار سرمه ای آدل سیمسون را از تن درآورده و آن را با یک پولیور بلند عوض کرده بود . گوشواره هایی که خودش برای آن مدل طراحی کرده بود ، جلوه ی دلقک وار آن را تشدید می کرد .
نقاب های تراژدی و کمدی از اونیکس و نارسنگ .
مایلز در حین فشردن دست جک با لحنی شوخ گفت :
ــ والا حضرت !
نیو شانه هایش را بالا انداخت :
ــ مایلز ، می خوای یه چیزی رو بت بگم ؟ کاری که باید بکنیم منو سرگرم نمی کنه ، اما احساس می کنم
وقتی داریم در مورد لباس هایی حرف می زنیم که اتل موقع مردن به تن داشته اون دوست داره منو تو یه لباس تازه ببینه . تو نمی تونی لذتی رو که اتل از مد می برد ، درک کنی .
آخرین پرتوهای خورشیدی بی فروغ دفتر کوچک را گرم می کرد . پیشگویی های هواشناسی داشت آشکار می شد . ابرها روی هودسون جمع می شدند .جک اطرافش را نگریست و جزئیاتی را که شب قبل متوجه آن نشده بود ، ستود . تابلوی زیبای کوچکی که روی دیوار سمت چپ شومینه آویخته شده بود ، تپه های توسکان را نشان می داد .عکسی سیاه و سفید از کودکی در آغوش زنی جوان و سبزه رو با زیبایی نادر .مطمئناً مادر نیو بود .رنج از دست دادن زنی که دوستش داری بابت خطای یک قاتل به چه شباهت دارد ؟ حتماً تلخ بوده است . او متوجه همان نگاه مبارزه طلبانه در نیو و پدرش شد .شباهت به قدری شدید بود که او جلوی خنده اش را گرفت .بحث در مورد مد ظاهراً موضوعی داغ در بین آن دو بود و او ترجیح داد به عنوان شاهد تلقی نشود . جک به سمت پنجره رفت ،جایی که کتابی آسیب دیده در آفتاب خشک می شد .
مایلز قهوه درست کرده بود .آن را در فنجان های چینی و زیبای تیفانی ریخت و گفت :
ــ نیو ، بذار من یه چیزی رو بهت بگم . دوستت اتل دیگه تو وضعیتی نیست که مبالغ هنگفتی رو خرج لباس کنه .اون همین الان با لباس حوا رو تخت سردخونه خوابیده و یه برچسب هویت به شست پاش آویزونه .
نیو با لحنی آهسته و خشمگین پرسید :
ــ مامان هم همینطوری تموم کرد ؟
سپس از جا پرید و شتابان به سمت مایلز رفت و دستانش را روی شانه های او گذاشت .
... اوه ، مایلز ، منو ببخش . کار بدی کردم اینو گفتم .
مایلز در حالی که قهوه جوش در دستش بود ، همچون مجسمه ای سیخ ایستاد . بیست ثانیه ای طولانی سپری شد . سپس او گفت :
ــ بله ، مادرت هم دقیقاً همین طوری تموم کرد . و هردومون کار بدی کردیم که این طوری حرف زدیم .
بعد او به سمت جک چرخید .
ــ این هیاهوی کوچیک خونوادگی رو ببخش . خوشبختانه یا بدبختانه ، دخترم خلق و خوی تهاجمی رو که زودرنجی کاملاً ایرلندی هم به اون افزوده شده ، به ارث برده . من شخصاً هیچ وقت نفهمیدم زنها چطور می تونن این همه داستان در مورد لباس بسازن . مادر خدا بیامرزم همه ی خریدهاشو از آلکساندر در فوردهام رُد می کرد ، تمام فصل یه پیرهن ساده می پوشید و یه پیرهن گلدار داشت که اونو هم از الکساندر خریده بود و در مراسم عشای ربانی یکشنبه ها و مهمونی های ژویو کلاب پلیس همون رو به تن می کرد . من با نیو بحث های تموم نشدنی در این مورد دارم . و سابقاً هم با مادرش .
ــ متوجه شدم .
جک از داخل یک سینی که مایلز بهش تعارف کرد ، فنجانی برداشت .
ــ خوشحالم می بینم فقط من نیستم که خیلی قهوه می خورم .
مایلز متذکر شد :
ــ احتمالاً ویسکی با یه گیلاس شراب بهتر بود . اما اونو نگه می داریم برای بعد .یه بورگاندی عالی دارم که درست وقتشه تا جیگرمون رو حال بیاره ، حالا دکترها هرچی می خوان بگن .
او به سمت قفسه ی بطری ها در پایین کتابخانه رفت ، یک بطری از آن بیرون آورد و رو به جک گفت :
ــ وقتی با ریناتا ازدواج کرده بودم ، نمی تونستم شراب ها رو از هم تشخیص بدم . پدر زنم یه سرداب زیبای شراب داشت و ریناتا در خونواده ای خبره بزرگ شده بود . اون بهم یاد داد که در این کار خبره بشم . اون خیلی چیزها بهم یاد داد که نمی دونستم .
مایلز به کتاب روی لبه ی پنجره اشاره کرد :
... این مال اونه . یه شب خیس شد . وسیله ای برای مرمت اون هست ؟
جک کتاب را گرفت و گفت :
ــ چه حیف . لابد این طرح ها زیبا بودن . ذره بین دارید ؟
ــ یه جایی دارم .
نیو آن را روی میز مایلز پیدا کرد . او و مایلز به جک نگاه می کردند که با دقت صفحات لک و خراب شده را بررسی می کرد . سپس جک گفت :
ــ طرحها کاملاً پاک نشده . من با یکی دو نفری توی دفترم صحبت می کنم تا ببینم می تونم اسم یه مرمت کار خوب رو بگیرم .
او ذره بین را به مایلز برگرداند :
... و در ضمن گمون نمی کنم که ایده ی خوبی باشه اونو توی آفتاب بذارین .
مایلز کتاب و ذره بین را گرفت و رفت تا آنها را روی میزش بگذارد
ــ من بابت هر کاری که از دستتون بر بیاد ، ازتون تشکر می کنم . حالا وقت رفتنه .
هر سه ی آنها روی صندلی جلوی اتومبیل مایلز جای گرفتند ، یک لینکلن متعلق به شش سال پیش . مایلز پشت فرمان نشست . جک کمپبل خیلی عادی دستش را روی پشتی صندلی دراز کرد ، که نیو کوشید توجهی به آن نکند و وقتی اتومبیل وارد شیب بزرگراه هنری هودسون به سمت پل جورج واشنگتن شد ، سعی کرد روی او نیفتد . جک شانه ی او را با نوک انگشتانش لمس کرد و گفت :
ــ راحت باش ، من گازت نمی گیرم .
دفتر دادستانی حوزه ی راکلند شبیه به همه ی دفاتر دادستانی ناحیه بود .لبریز از آدم ، با اثاث کهنه و ناراحت و انبوه پرونده ها روی میزها و گنجه ها . اتاقها بیش از اندازه گرم بود ،به استثنای جاهایی که پنجره ها را گشوده و اجازه داده بودند جریانی از هوای سرد به داخل هجوم بیاورد .
دو بازرس از گروه جنایی منتظر آنان بودند . نیو متوجه شد که بمحض ورود به ساختمان چیزی در رفتار مایلز تغییر کرد . او با فک بسته صاف راه می رفت . چشمانش برق آهنین آبی رنگی گرفته بود .
نیو در گوش جک کمپبل زمزمه کرد :
ــ اون توی محیط خودشه . نمی دونم چطوری تونست یه سال تمام بی کاری رو تحمل کنه .
ــ دادستان مایله شما رو توی دفترش ملاقات کنه . آقا .
واضح بود که بازرسان می دانستند در حضور مردی هستند که منصبش در رأس پلیس نیویورک از همه طولانی تر و قابل احترام تر بوده است .
دادستان مایرا برادلی ، زن جذاب و جوانی بود که به نظر نمی رسید بیش از 36 ـ 37 سال داشته باشد . نیو از حالت تعجبی که در چهره ی مایلز ظاهر شد ، لذت برد و اندیشید :
خداوندا ، تو یه سالار مرد واقعی هستی . تو قطعاً می دونستی که مایرا برادلی سال گذشته انتخاب شده ولی ترجیح دادی اینو ندیده بگیری .
جک و نیو به او معرفی شدند . مایرا برادلی با حرکت دست صندلی ها را به آنان نشان داد و فوراً رفت سر اصل مطلب :
ــ همونطور که می دونین ، این یه مشکل قضاییه . ما می تونیم ثابت کنیم که جسد جابجا شده ولی نمی دونیم از کجا . اون ممکنه تو پارک با یه متر و نیم فاصله از جایی که پیداش کردن ، به قتل رسیده باشه . در هر صورت ، قضیه بستگی به ما داره .
برادلی پرونده ی روی میزش را به آنان نشان داد :
ــ بنا به اظهارات پزشکی قانونی ، مرگ در اثر ضربه ی شدیدی بوده که توسط وسیله ای تیز وارد شده و رگ گردن رو پاره و نای رو قطع کرده . ممکنه اون درگیر شده باشه . فکش کبود و سیاه شده و یه بریدگی روی پیشونیش هست . تازه معجزه بوده که حیوونا پیداش نکردن . قطعاً به این دلیل بوده که اون برای همیشه مدفون می مونه . مسلماً برای اینکه اونو اونجا پنهان کنن ، همه چی بدقت آماده شده بوده .
مایلز گفت :
ــ پس شما دنبال کسی می گردین که محل رو می شناخته .
ــ دقیقاً . غیر ممکنه ساعت دقیق مرگ رو مشخص کنیم ، اما طبق گفته ی خواهرزاده ش ، اون سر قراری که جمعه ی هفته ی گذشته داشته ، نرفته . جسد به خوبی حفظ شده و با رجوع به شرایط جوی متوجه می شیم که موج سرما از 9 روز پیش ، یعنی از پنجشنبه شروع شده در نتیجه ، اگه اتل لامبستون پنجشنبه یا جمعه مرده باشه و کمی بعدش اونو توی سوراخ دفن کرده باشن ، این دلیل عدم فساد رو توجیه می کنه .
نیو در سمت راست میز دادستان نشسته بود و جک در کنار او . نیو لرزید و جک دستش را به سمت پشتی صندلی دراز کرد .
ای کاش به یاد تولدش افتاده بودم .
نیو کوشید این اندیشه را عقب براند و حواسش را جمع چیزهایی کرد که برادلی می گفت:
... ممکن بود اتل لامبستون ماهها بی اونکه پیدا بشه ، اونجا بمونه . در این صورت شناسایی بسیار دشوار می شد . قرار نبوده اونو پیدا کنن و قرار نبوده اونو شناسایی کنن . اون هیچ جواهری نداشته ؛ هیچ کیف پول یا کیف دستی همراهش نبوده .
برادلی به سمت نیو چرخید "
... لباس هایی که به اون می فروختین ، همیشه مارک شمارو داشت ؟
ــ البته .
ــ تمام مارک های لباس های خانم لامبستون کنده شده بود .
دادستان برخاست :
... دوشیزه کرنی ؛ اگه ممکنه مایلیم شما نگاهی به لباس ها بندازین .
آنان وارد اتاق مجاور شدند . یکی از کاراگاهان چند کیسه پر از لباس های چروک و گلی را آورد . نیو به او نگریست که آنها را خالی می کرد . یکی از کیسه ها حاوی لباس زیر بود ، شورت و سوتین یکجور و هر دو با حاشیه ی دانتل ، که سوتین خونی شده بود ، یک دررفتگی در پای راست جوراب شلواری وجود داشت . کفش های جلو باز چرمی به رنگ آبی روشن با یک کش به هم بند شده بود . نیو به یاد ردیف هایی پر از کفش در کمد آخرین مد او افتاد که وقتی انها مورد تحسین قرار می گرفتند ، اتل به خود می بالید . کیسه ی سوم حاوی سه تکه بود ؛ یک کت پشمی سفید با سر آستین ها و یقه ی آبی روشن ، یک دامن سفید و یک بلوز راه راه آبی و سفید ، هر سه خونی و خاکی . نیو دست مایلز را روی شانه اش احساس کرد . او مصممانه لباس ها را بررسی کرد . یک پای کار می لنگید چیزی فراتر از پایان وحشتناکی که برای این لباس ها و زنی که آنها را پوشیده بود ، اتفاق افتاده بود .
نیو صدای دادستان را که از او سؤال می کرد ، شنید :
ــ آیا این یکی از لباسهاییه که از کمد اتل لامبستون کم شده ؟
ــ بله .
ــ شما این لباس ها رو به اون فروختین ؟
بله ، کمی قبل از تعطیلات کریسمس .
نیو چشمانش را به سمت مایلز متمایل کرد :
... اون اینا رو توی مهمونی پوشیده بود ، یادت میاد ؟
ــ نه .
نیو آهسته صحبت می کرد . به نظرش می رسید که دیگر زمان وجود ندارد . او خود را در خانه در کنار میزی می دید که با غذای مرسوم کریسمس تزیین شده بود . اتل به طرزی خاص جذاب بود . کت و دامن سفید و آبی جلوه ی زیادی داشت و به چشمان آبی تیره و موهای بور مایل به سفید او بها می بخشید .خیلی ها از او تعریف کرده بودند .البته بعدش اتل به سمت مایلز هجوم برده و با حرفهایش مغز او را خورده بود ، و مایلز باقی شب کوشیده بود از او دوری کند ... در خاطره اش یک جای کار ایراد داشت . آن چه بود ؟
ــ اتل اول ماه دسامبر این کت و دامن رو با چند تا لباس دیگه خرید . این مدل مال ریناردوئه . ریناردو شعبه ای از منسوجات گوردون استیوبره .
چیزی از ذهنش می گریخت ؟ نمی دانست .
ــ اون مانتو تنش بود ؟
ــ نه .
دادستان اشاره ای نامحسوس به بازرسان کرد که وسایل اتل را تا می کردند و در کیسه ها قرار می دادند .
ــ رئیس پلیس شوارتز می گفت وقتی شما متوجه شدین تمام لباسهای زمستونی اون توی کمدشه . کم کم نگرانش شدین . نمی شه تصور کرد اون مانتویی رو از مغازه ای غیر مغازه ی شما خریده باشه ؟
نیو برخاست . اتاق کمی بوی مواد ضد عفونی کننده می داد . او نمی خواست با تأکید بر این مطلب که اتل فقط لباسهای او را می پوشید ، احمق جلوه کند . گفت :
ــ من داوطلبانه وسایل داخل کمد اتل رو چک می کردم . من رسید تمام خریدهای اونو توی یه پرونده نگه می دارم . می تونم دقیقاً بگم چی کم شده .
ــ من دقیق ترین شرح ممکن رو می خوام . اون معمولاً با این لباس زیورآلات هم می انداخت ؟
ــ بله . یه گل سینه ی طلا و الماس ، گوشواره های یه جوره ، یه گردنبند طلا . همیشه هم یه انگشتر الماس دستش می کرد .
ــ اون هیچ جواهری با خودش نداشت . شاید ما فقط با یه جنایت ننگین سروکار داریم .
لحظه ای که دفتر را ترک می کردند ، جک بازوی نیو را گرفت .
ــ خوبی ؟
نیو سرش را تکان داد :
ــ یه چیزی از ذهنم فرار می کنه .
یکی از کاراگاهان صدای او را شنید و کارتش را به نیو داد :
ــ هر وقت خواستین باهام تماس بگیرین .
آنان به سمت در کاخ دادگستری رهسپار شدند . مایلز جلوتر حرکت می کرد و مشغول صحبت با دادستان بود . موهای خاکستری اش یک سر و گردن از گیسوان قهوه ای زن جوان بلندتر بود . سال گذشته ، پالتوی کشمیرش به تنش گریه می کرد . او پس از عمل مدتی مدید لاغر و رنگ پریده مانده بود ، اما اکنون شانه هایش مجدداً پر شده بود . حرفه ی پلیسی چیزی بود که به زندگی اش معنا می بخشید . نیو دعا کرد هیچ چیز پیشنهادی را که در واشنگتن به او کرده بودند ، مختل نکند .
نیو اندیشید :
تا وقتی کار کنه ، صد سال عمر می کنه .
و به یاد ضرب المثلی جالب افتاد :
ــ اگه می خوای فقط یه سال خوش باشی ، برنده ی لاتاری شو . اگه می خوای تمام عمرت رو شاد باشی ، به کاری که می کنی ، عشق بورز .
پس از مرگ ریناتا عشق به کار مایلز را سر پا نگه داشته بود .
و حالا اتل لامبستون مرده بود پس از عزیمت آنان ، بازرسان همانجا ماندند تا لباسهایی را که کفن اتل بود ، تا کنند ؛ لباسهایی که نیو می دانست روزی دوباره در دادگاه ظاهر می شوند . آن لباسها برای آخرین بار بر تن کسی دیده شده بود .
مایلز حق داشت . او واقعاً احمق بود که با این گوشواره های مسخره که در این محیط شوم تلق تلق صدا می داد ، خودش را به شکل دلقک ها در آورده و به آنجا رفته بود ، اما خوشحال بود که آن شنل سیاه را که همه ی آنها را می پوشاند ، به تن کرده بود . زنی مرده بود . نه خوشرو بود ، نه محبوب اما بسیار باهوش بود و زورق خود را آن طور که می خواست هدایت می کرد . زنی که می خواست برتر به نظر بیاید اما نه وقتش را داشت نه استعداد لازم را برای آنکه خودش به تنهایی مد را انتخاب کند .
مد . خودش بود . این چیزی بود که با لباس اتل ربط داشت ...
نیو احساس کرد لرزشی او را فرا گرفت . قطعاً جک کمپل متوجه آن شد که ناگهان دستش را دور او حلقه کرد .
جک پرسید :
ــ اونو خیلی دوست داشتی ؟
ــ بیشتر از اونی که تصورش رو می کردم .
آنان مقابل ورودی دادگاه بودند . دادستان و مایلز عقیده داشتند بهتر است مانهاتان و حوزه ی راکلند با هم در تحقیقات همکاری تنگاتنگ کنند .
ــ من در مقامی نیستم که اظهار عقیده کنم . براحتی فراموش می کنم که من دیگه مرد شماره یک اداره ی پلیس نیستم .
صدای قدمهایشان در راهروی طویل و تمام نشدنی مرمر طنین می انداخت . مرمرهاکهنه و فرسوده و خط دار و ترک دار بود .
رگ گردن اتل . اتل گردنی خیلی ظریف داشت ، اما چروک نداشت . بسیاری از زنان حدوداً شصت ساله ، کم کم ، نشانه های فاحش پیری را آشکار می کنند . وقتی تولید کننده ای می خواست به هر قیمتی شده مدل های بی یقه را برای زنان جا افتاده به ریناتا بفروشد ، او می گفت :
ــ گردن اول از همه چروک می افته .
نیو می خواست تقاضایی کند و دعا می کرد نامربوط به نظر نیاید .
ــ نمی دونم ...
دادستان و مایلز و جک منتظر ماندند .او دوباره شروع کرد .
... نمی دونم چرا ، اما احساس می کنم باید با اون صحبت کنم .
نیو بغضی را که راه گلویش را بسته بود ، فرو داد و احساس کرد سه جفت چشم او را موشکافی می کنند .
مایرا برادلی به آرامی گفت :
ــ خانم کانوی اظهارنامه ی کاملی ارائه داده . اگه بخواین ، می تونین نگاهی به اون بندازین .
ــ دلم می خواد شخصاً با اون صحبت کنم .
نیو تب آلود اندیشید :
خدا کنه ازم نپرسن چرا .
و ادامه داد :
ــ لازمه .
مایلز گفت :
ــ به همت دخترم بود که تحقیق پیش رفت ، اگه می خواد با اون شاهد صحبت کنه ، به نظرم باید این اجازه رو بهش داد .
او از قبل در را گشوده بود و مایرا برادلی از باد سرد ماه آوریل می لرزید . او گفت :
ــ آدم خیال می کنه تو ماه مارسه . گوش کنین ، من هیچ ایرادی نمی بینم . ما می تونیم به خانم کانوی تلفن کنیم تا ببینیم خونه هست یا نه . به نظرم اون هر چی رو می دونسته ، گفته ، اما شاید جزئیات دیگه ای آشکار بشه . یه لحظه صبر کنین .
او چند لحظه بعد بازگشت .
ــ خانم کانوی خونه س . اون با کمال میل قبول کرد با شما صحبت کنه . اینم نشونی ش و نشانه هایی برای رسیدن به اونجا .
او لبخندی به مایلز زد ، لبخند همکاری بین دو پلیس حرفه ای :
ــ اگه یه وقت اون یادش اومد کسی رو که لامبستون رو کشته ، دیده ، یه زنگ به ما بزنین ، باشه ؟