فصل 23
قسمت سوم
« آره ، اوضاعمون خیلی بیریخته ، اما خب ببینه ... ما هم اونو دیدیم . »
« حالا صبر میکنیم ببینیم چی میشه دیگه . »
« بذار ببینم پیمان چی کار میخواد بکنه . شاید برگ برنده دستمون بیاد . »
بی صدا روی زمین نشستند و هر کدام در افکار دور و دراز خود فرو رفتند . کمی گذشت و صدای خرناسه پیمرد بلند شد . رزا با لبخند به رعنا نرگیست . او هم با لبخند پاسخش را داد ، اما هر دو میدانستند به هم قوت قلب میدهند .
رزا از اینکه رعنا را وارد جریان کرده بود احساس عذاب وجدان میکرد . میدانست اگر از طرف پیمان مخاطره ای در کار نبود و توسط اهل خانه گیر می افتادند ، آنکه بیشتر آسیب میدید رعنا بود . اگر چه رزا مجبورش میکرد بگوید او رعنا را به زور وادار به همکاری کرده . ولی باز هم کمترین جزایش اخراج از آن خانه بود . حال آنکه با آن همه بدخواهی که داشتند بدتر از اینها در انتظارش بود . چه کار میتوانست انجام دهد . چطور میتوانست آرام بگیرد وقتی چنین تهمتی به پدر و مادرش و به خودش زده شده بود . باید این را میفهمید و ان دو را تبرئه میکرد . باید این کار را انجام می داد . تنها هم از پس این کار بر نمی آمد . باز هم خدا را شکر کرد هنوز وضعیت بدی پیش نیامده است . بعد خودش را قانع کرد که چون قصد بدی نداشتند خدا با آنان خواهد بود و آبرویشان حفظ خواهد شد و از این خطر خواهند جست . همانطور که خیلی راحت تر از آنکه فکرش را میکرد کلید و اسناد را یافته بودند . زیر لب هر چه توانست دعا کرد .
رعنا در دل خوشحال بود از اینکه رزا توانسته بود با پیدا کردن اسناد ازدواج مادر و پدرش به آرامش برسد و به تنها چیزی که فکر نمیکرد خطری بود که بیخ گوششان کمین کرده بود . مصائبی که در طول زندگی اش بر او رفته بود او را به این ذهنیت رسانده بود که هر اتفاقی که پیش رو داشت از پیش در سرنوشت او حک شده است ، بنابراین اگر خداوند مشیت کرده بود که آسیب ببینند راه گریزی نبود و اگر مشیت این بود که مفری بیابند به طور حتم به سهولت این اتفاق می افتاد . از این رو قلبش را با آرامش بی اندازه ای به خدا سپرده بود و ایمان داشت که او جز خیر برایشان چیزی نخواهد داشت . پس در هر دو صورت باز هم برایشان خیر خداوند مقدر شده بود . مهم این بود که خداوند میخواست آنجا باشد و آنجا بود ، پس نمیتوانست جای دیگری باشد . مگر نه این بود که حتی یک برگ درخت بدون اذن پروردگار به زمین نخواهد افتاد .
آرام گردنش را مالید و بلند شد . باز هم از شکاف بیرون را نگریست . هیچ خبری نبود . پیمان همانطور پشت پرده آرام گرفته بود ، در حالیکه سالارخان در خواب عمیقی فرو رفته بود .
دوباره نشست و به اشاره رزا که از اوضاع خبر میخواست پاسخ داد : « خبری نیست . ولی خیلی عجیبه ؟ »
« چی »
« اون خوابیده ، ولی این کاری نمیکنه . »
« دیگه هر کاری بخواد بکنه باید دست به کار بشه . »
« آره ، ولی این طور به نظر نمیاد . »
» منظورت چیه ؟ »
« خب اگه کاری میخواد انجام بده باید زودتر انجام بده و شرش رو بکنه . »
« میخواد مطمئن بشه اون خوابه . »
« شاید »
در همان موقع صدای آرامی به گوششان رسید . رزا گفت : « دست به کار شد . »
« دیدی گفتم . »
وقتی به نظاره اتاق پرداختند کوچکترین تحرکی ندیدند . لختی همانطور ماندند و بعد متوجه در ورودی شدند که آرام در حال باز شدن بود . مباشر آرام سرک کشید و با اطمینان از خواب بودن سالار خان وارد شد . آن دو با تعجب به یکدیگر نگاه کردند ، بعد با دقت دوباره نظاره گر صحنه شدند .
مباشر آرام آرام به طرف تختخواب سالار خان رفت . وقتی بالای سر اربابش رسید نگاهی به او انداخت . پیرمرد هنوز خرناسه میکشید و قفسه سینه اش هم زمان با هر دم و بازدم بالا و پایین میرفت . بالشتی برداشت و ناگهان آن را روی صورت سالار خان گذاشت تا راه تنفس او را ببندد .
رزا تکان خورد و خواست از پناهگاهشان بیرون بیاد که رعنا دستش را گرفت و او را به طرف خود کشید و گفت : « هیس ... آروم بگیر . »
رزا مشوش گفت : « بذار برم ، داره میکشدش . »
صدای کشمکش و تقلای دیگری آن دو را به خود آورد . سالار خان در حال خفه شدن بود و دست و پا میزد که پیمان با چند قدم بلند خود را به مباشر رساند و با او گلاویز شد . سالارخان بالشت را از روی خود کنار زد و به طرفی پرتاب کرد . گیج و منگ نیم خیز شد و با سرفه های پیاپی سعی کرد نفس بکشد . درحالیکه از فرط سرفه اشک از گوشه چشمانش فوران میکرد .
پیمان و مباشر کماکان کف اتاق در حال ستیز بودند .و مباشر به سرعت خودش را روی پیمان انداخت و با تزویر گفت : « پسره احمق نمک به حروم ... حالا دیگه قصد کشتن پدربزرگت رو داری ؟ »
پیمان حیران از آن همه ریا همانطور که تقلا میکرد با تعجب گفت : « خفه شو مرتیکه ... این تو بودی که داشتی اونو خفه میکردی ... پست فطرت . »
سالار خان به مجردی که توانست صدایی از خود خارج کند فریاد کشید و کمک طلبید . طولی نکشید که عمه مهرو و به دنبال آن شهریار و پیروز که اتاقهایشان نزدیک تر بود وارد شدند . عمه مهرو به محض ورود لامپ اتاق را روشن کرد و به طرف برادرش رفت . سعی کزد کمک کند تا او راحت تر تنفس کند . به او آب خوراند و هم زمان به پیمان و مباشر که حالا دیگر آرام گرفته بودند ، ولی هنوز دست به یقه بودند غرید : « اینجا چه خبره ؟ شماها چه مرگتون شده ؟ معلوم هست چه غلطی دارین میکنین ؟ »
سالارخان دستش را به طرف گلویش بده بود و سعی میکرد با بالا گرفتن سرش تنفسش را منظم کند . با دستش به طرف پیمان اشاره کرد و گفت : « این ... این میخواست منو خفه کنه ... این ... »
پیمان متحیر بود دستانش که حمایل گردن مباشر بود را رها کرد و با لکنت گفت : « نه ... نه ... پدربزرگ ... »
مباشر پیش دستی کرد و گفت : « این نامرد داشت پیرمرد رو خفه میکرد که من سر رسیدم و ... »
شهریار و پیروز که از چند لحظه پیش ناظر این صحنه بودند با تعجب جلو آمدند . شهریار همانطور که بالشتی را پشت سر سالار خان میگذاشت تا او را به حالت راحت تری بنشاند گفت : « ساکت باش ببینم . » بعد جویای حال پیرمرد شد که نای حرف زدن نداشت . چند دقیقه به او رسید و بعد با اطمینان از حال او آرام پرسید : « پدر بزرگ حالتون خوبه ؟ »
پیرمرد با سر نشان داد که اوضاعش بهتر است . بعد پرسید : « میتونین بگید اینجا چه خبره ؟ »
مباشر شروع به حرف زدن کرد که شهریار با دست اشاره کرد ساکت شود .
سالار خان گفت : « من خواب بودم که یهو احساس کردم چیزی روی صورتم گذاشته اند و قصد خفه کردنم رو دارند ... داشتم سعی میکردم خودم رو نجات بدم که یکی به دادم رسید ، بعد صدای مباشر رو شنیدم که داره به پیمان بد و بیراه میگه . به محضی که تونستم بالشت رو از رو صورتم کنار بزنم نشستم و در همون حال سرفه میکردم این دو تا رو دیدم که با هم گلاویز شدن ... »
مباشر هم که حالا دست از سر پیمان کشیده بود از فرصت استفاده کرد و گفت : « من هم همین رو میخواستم بگم . »
عمه مهرو با تشر گفت : « کسی چیزی از تو نپرسید . »
شهریار با نگاه از عمه مهرو تشکر کرد و دوباره پرسید : « پس شما بالشت روی صورتتون بود و ندیدید چه کسی داشت اون کار رو انجام میداد ؟ »
سالار خان کمی صبر کرد و بعد گفت : « همین طوره »
شهریار خاطر نشان کرد : « پس میتونه کار هر کدوم از اونها باشه . »
پیرمرد به فکر فرو رفت ، بعد گفت : « نمیدونم . حالا دیگه از هیچی مطمئن نیستم . »
عمه مهرو که با شهریار هم عقیده بود گفت : « به هر حال اینم باید در نظر بگیریم که توی اون شرایط شما نمیتونستین چیزی ببینین . پس نباید عجولانه قضاوت کنیم . »
بعد به پیروز اشاره کرد و گفت : « عمه جان ، اون درو ببند تا صدا کمتر بیرون بره . بهتره کس دیگه ای از این جریان بو نبره . »
پیروز در را بست و دوباره به جای خود بازگشت و کماکان بدون اظهار نظر نظاره گر جریان شد . درحالیکه پیمان با چشمانش از او کمک میخواست ترجیح داد اول از اوضاع سر دربیاورد تا بتواند به موقع به برادرش کمک کند .
پیمان چون از برادرش واکنشی ندید مستاصل گفت : « اجازه میدین من هم حرف بزنم ؟ » و بدون اینکه منتظر تایید باشد گفت : « چطور باور میکنین من این کار رو کرده باشم . به خدا این مباشر داشت پدربزرگ رو خفه میکرد ، نه من . من داشتم ... »
عمه مهرو میان حرف او پرسید : « تو اینجا اومده بودی چه کار ؟ اینجا چی کار میکردی ؟ »
پیمان با تته پته گفت : « خب ... من ... یعنی چطور باید بگم ... توضیحش یه کم مشکله . »
مباشر شروع به حرف زدن کرد و با طعنه گفت : « آره ، توضیحش مشکله ، چون هیچی نداری بگی ... توی بی چشم و رو اومده بودی این پیرمرد بیچاره رو از بین ببری تا به هدفهات برسی . این بنده خدا که خودش داره همه چیز رو واسه شما میذاره . ولی تو حوصله نداشتی صبر کنی . چه میدونم ، شاید هم با این کارت میخواستی جلوی ازدواج اون دو جوون رو بگیری و میدونستی زبونم لال با از بین رفتن این بنده خدا ازدواج سر نمیگیره و ... »
پیمان که دیگر طاقت شنیدن حرفهای یاوه او را نداشت با عصبانیت به طرف او نیم خیز شد تا دق دلش را سر او خالی کند . با حرص گفت : « کثافت ... کثافت دروغگو »
پیروز و شهریار دست به کار شدند و هر کدام یکی از آنها را عقب کشید و جلوی جدالشان را گرفتند .
عمه مهرو از مباشر پرسید : « تو اینجا چی کار میکردی ؟! »
مباشر که انگار از قبل فکر تمام این اتفاقات را کرده بود با آرامش پاسخ داد : « من ؟ معلومه ... اومده بودم ببینم اگه سالار خان بیدار هستن درباره مراسم فردا سوالهایی ازشون بپرسم . یعنی میخواستم برم استراحت کنم که یادم افتاد از عاقد وقت نگرفتیم . میخواستم نظرشونو بدونم که فردا صبح اول وقت دنبال این کار برم . انگار خدا ه جورایی به من الهام کرد بیام اینجا . خدا رو شکر اومدم و تونستم به موقع سرورم رو از خطر نجات بدم . »
مباشر همین طور که این حرف را میزد با رضایت به قیافه بقیه نگاه کرد که حرفهای او را قبول کرده بودند . خودش را با یک حرکت از شهریار که او را نگه داشته بود جدا کرد ، بعد خودش را مرتب کرد .
از طرفی رعنا و رزا با تعجب و حیرت از دروغهایی که مباشر به این سهولت سر هم میکرد حرص میخوردند . رزا با مشت آرام به کف دست دیگرش کوبید و مانند لالها بی صدا به رعنا گفت : « عجب مارمولکیه ؟! »
رعنا هم به علامت تاسف سرش را تکان داد . باز از روزنه به پیمان نگریست که مستاصل شده بود و با نهایت عجز به سالارخان چشم دوخته بود .
پیمان به برادرش گفت : « تو یه چیزی بگو ؟ تو بگو من این کاره نیستم . آخه من واسه چی باید بخوام عزیزترین فامیلم رو از بین ببرم . »
پیروز میخواست کمکش کند ، اما نمیدانست چطور میتواند این کار را انجام دهد . حتی نمیدانست چه باید به او بگوید . او را رها کرد و نفسی از روی اندوه کشید .
پیمان با دلخوری بی اندازه ای پرسید : « چی ، نکنه تو هم حرفامو باور نمیکنی ؟ نکنه تو هم حرفهای اینو باور میکنی ؟! » و بعد بدون اینکه منتظر پاسخ او باشد مثل اینکه میدانست پاسخی دریافت نخواهد کرد رو به پدر بزرگ کرد و گفت : « به خدا این داره دروغ میگه . به چی قسم بخورم که باور کنین ؟ به ارواح خاک مامان ... من راست میگم ... »
میداسنت توضیح فایده ای ندارد . اگر میگفت پشت پرده پنهان شده و دیده که مباشر دغلکار وارد شده ، لابد مباشر میگفت وقتی آنجا بوده صدای مشکوکی شنیده و پنهان شده و دیده که او وارد شده و قصد خفه کردن پدر بزرگ را داشته است . این آدم رذل انگار جواب هر چیزی را توی آستینش داشت . با این حال سعی خودش را میکرد ، اما چطوری ؟ !
پدر بزرگ با بی حوصلگی و حال نامساعدی که داشت دراز کشید و به خواهرش گفت : « همه را از جلوی چشم من دور کنین . » بعد نگاه شماتت باری به پیمان انداخت و ادامه داد : « فردا به حسابشون میرسم . »
مباشر با زبان بازی گفت : « سالار خان ... اگه اجازه میفرمایید برم دکتر سلوک رو بیارم خدمتتون معاینه ای ازتون بکنه که خیال ما هم راحت بشه ، بعد ... »
سالارخان با لحنی که کمی تشکر در آن هویدا بود گفت : « نه ، فقط میخوام بخوابم . »
رویش را برگرداند به طرف دری که رزا و رعنا از پشت آن ناظر ماجرا بودند . رزا مصمم ایستاد و دستگیره در را گشود و لحظه ای بعد قدم به بیرون گذاشت . پنج جفت چشم ، متعجب و مبهوت او را نگریستند .
تا پایان فصل 23