-
خیال
اگر سرم ، که از انکار کردگار پرم
اگر دلم، که از اندوه روزگار پرم
دقیق تر بنگر - این غبار از آینه نیست -
خود این منم که در آیینه از غبار پرم
درختی ام که پر از قلب هاي کنده شده ست
ز خالکوبی غم هاي یادگار پرم
نه اهل کشتی نوح و نه سر نهاده به کوه
براي آمدن مرگ از انتظار پرم
مگیر زورق فرسوده مرا از رود
که از خیال رسیدن به آبشار پرم!
-
دل نباخته
اي صورت پهلو به تبدل زده! اي رنگ
من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ
گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نکوبم سر سودا زده بر سنگ
با من سر پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ
من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ
یک روز دو دلباخته بودیم من و تو !
اکنون تو ز من دلزده اي ! من ز تو دلتنگ
-
شاخه گلی براي مزار
از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن هاي زمستانی ات کنند
» ابرهاي تار » تو را « صبح » پوشانده اند
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
اي گل گمان مکن به شب جشن می روي
شاید به خاك مرده اي ارزانی ات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه اي بترس که شیطانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه اي ست که قربانی ات کنند
-
آینه
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟ !
بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایق ات را بشکن! روح تو دریایی نیست
آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت اي دوست مسیحایی نیست
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعري
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست