به طرف اون برداشته بود و موجب خوشحالی اش شده بود ، خوشحال و مسرور بودیم . مامان تا بعد از ظهر پیش ما بود و تنها اظهار نظری که راجع به دیدار بابا کرد این بود که گفت : خیلی سال بود که این حرف ها توی سینه م مونده بود و ازارم می داد . امروز که به زبون اوردم ، راحت شدم .
اقاجون از فرصت استفاده کرد و گفت :
خیلی از مشکلات با حرف زدن ، به همین سادگی قابل حله . منتها ما باید یاد بگیریم که حرف بزنیم نه این که تو خودمون بریزیم . فقط قدری انصاف می خواد که وقتی ادم در برابر حرف حساب قرار گرفت ، بدون غرور و تکبر اون رو بپذیره . همیشه مشت اول رو کسی می زنه که حرفی برای گفتن نداره . انسانی که خداوند به اون قوه ی تفکر و تعقل داده و می تونه نیات و خواسته هاش رو به وسیله ی زبون به همنوع خودش منتقل کنه ، چرا از قوه ی قهریه استفاده کنه و یا این که با سکوت و یا ریختن تو خودش ، فشار مخربی رو همیشه با خودش به یدک بکشه ؟ انسان جایزالخطاست هر کسی ممکنه که اشتباه کنه . مهم اینه که اون شخص اولا شهامت داشته باشه که اعتراف کنه و دوم این که هوشیار باشه که اشتباهش رو دیگه تکرار نکنه . اعتراف همیشه زندگی رو راحت می کنه . این خودخواهی ها و منیت هاست که همیشه انسان رو بیچاره می کنه ... امروز کار تو خیلی با ارزش بود . معنویتی که در کلام تو بود همه رو تحت تاثیر قرار داد و باعث شد که همه اشک شوق رو تو چشم هم ببینن .
مامان تا غروب پیش ما بود . بعد از خوردن عصرونه ی مختصری همراه اقا جون به بیمارستان برگشت .
عمری ز مهرت ای مه ، شب تا سحر نخفتم
دعوی ز دیده ی من ، وز اختران گواهی
صبح روز بعد به اتفاق اقاجون و مادر بزرگ و شایان و شادان به ملاقات بابا رفتیم . تا قبل از اینکه به اتاق عمل بره ، در کنار اون باشیم . وقتی بابا رو دیدم خیلی نسبت به روز قبل روحیه ش بهتر بود . از دیدن دوباره ی ما خوشحال شد . قرار بود ساعت ده صبح غمل بشه و چهار ساعت هم طول می کشید . مقداری با هم صحبت کردیم . با این که از ترس عمل قدری رنگ و روش پریده بود ، می گفت : تا دیروز از عمل وحشت داشتم ولی از لحظه ای که شیدا رو دیدم ترسم ریخت .
من به شوخی گفتم : راستی بابا ، دیروز چرا مامان رو خانم والا صدا کردی و الان گفتی شیدا ؟
خنده ی بامزه ای کرد و گفت ک شما که مامانتون رو بهتر می شناسین ، راستش ترسیدم اگه شیدا صداش کنم ، اشوب به پا کنه . اخه قبلا گفته بود که دیگه حق نداری اسم من رو به زبون بیاری ولی الان که اون این جا نیست . دلم خواست شیدا صداش کنم . من هنوز که هنوزه دلم در گروی اونه . کاش این رو می دونست . شیدا از هر نظر شایسته بود من قدرش رو ندونستم و امروز جز پشیمونی هیچ چی برام نمونده . حالا خدا رو شکر که دیروز اومد و با یه جمله من رو از اون عذابی که می کشیدم نجات داد .
به بابا امیدواری دادم و گفتم :
ایشالله همه چی درست می شه . شما به سلامتی عمل کنین تا ما اول از این نگرانی بیرون بیایم . بعد خدا بزرگه . از این بابت دغدغه ی خاطر نداشته باشین . همون طور که دیروز راضی شد بیاد ، شاید یه روز هم راضی بشه که دوباره برگرده سر خونه و زندگیش . ادم همیشه باید امیدوار باشه به خدا توکل کنه .
در همین لحظه پرستار با برانکارد چرخدار و یه دست لباس سفید یه سره اومد و گفت : اقای مجد ؟
-لطفا لباستون رو در بیارین و این رو بپوشین .
شایان بلند شد ، به بابا کمک کرد لباسش رو کاملا در بیاره و پیرهن سفید بلند رو بپوشه . وقتی از پشت پاراوان بیرون اومد ، یه لحظه تنم لرزید . بابا رنگ به چهره نداشت . بغضش گرفته بود ، اقا جون جلو رفت . همدیگه رو بوسیدن . اقا جون گفت : شجاع باش و توکل به خدا کن .
بابا از اقاجون و مادربزرگ حلالیت طلبید و گفت :شماها به من خیلی محبت کردین ولی من به شما چه کردم . تو رو خدا من رو ببخشین و حلال کنین .
من و شایان و شادان هم رفتیم جلو و هر کدوم چند لحظه ای بابا رو بغل گرفتیم و بوسیدیمش . بابا هم از روی محبت دستی به سر ما کشید و روی برانکارد قرار گرفت . پرستار برانکارد رو به طرف اتاق عمل به حرکت در اورد . ما هم همراه برانکارد تا پشت در اتاق عمل رفتیم . من هیچ وقت اون نگاهی رو که بابا در اخرین لحظه به من کرد ، فراموش نمی کنم . نگاه بخصوصی بود . تا به حال همچو نگاهی به من نکرده بود . احساس کردم تمام نیروش رو تو چشم هاش جمع کرده بود و با تمام اشتیاق و علاقه ای که یه پدر می تونه به فرزندش داشته باشه ، با این تصور که ممکنه این دیدار ، دیدار اخر باشه ، به من نگاه کرد . من سعی داشتم خودم رو به خاطر اون متاثر نشون ندم ولی همین که رفت داخل اتاق عمل . عنان اختیار از دست دادم و هق هق کنان خودم رو تو بغل اقاجون انداختم . اقاجون دستی به سر و روی من کشید و من رو بوسید و گفت : خوب نیست این قدر گریه کنی . شگون نداره . اروم باش دخترم ، اروم باش.
مدتی طول کشید تا تونستم دوباره به خودم تسلط پیدا کنم . زمان به کندی می گذشت . هر دقیقه حکم یه روز رو پیدا کرده بود . شایان و شادات متفکر و غمیگن به دیوار تکیه داده بودن . مادربزرگ زیر لب چیزی رو نجوا می کرد و هر چند دقیقه یه بار سرش رو به طرف اسمون بلند می کرد . اقاجون در وسط راهروی بیمارستان ، دست هاش رو از پشت به هم زنجیر کرده بود و بی هدف جلو می رفت و بر میگشت . همه بدون این که متوجه باشیم ، در هیجان و دلهره ی کشنده ای به سر می بردیم . من هنوز به اخرین لحظه و نگاه بابا فکر می کردم . رمز اون نگاه رو در تشابهی که به مامان داشتم پیدا کردم . شاید بابا دلش می خواست امروز هم شیدای خودش رو می دید ولی اومدن اون دیگه غیر ممکن بود . بابا از روی شباهتی که به مامان داشتم ، در حقیقت شیدا رو در چهره ی من دید و به اتاق عمل رفت .
تقریبا یک ساعت از لحظه ای که بابا وارد اتاق عمل شده بود ، می گذشت . چشم ما به در اتاق عمل دوخته شده بود . با باز و بسته شدن در و تردد پرسنل ، دلمون از اضطرابی که داشتیم پر و خالی می شد . لحظات پراضطرابی رو شاهد بودیم و زمان به کندی می گذشت . احساس کردم هوای سنگینی تو ریه هام جریان داره . احساس بدی داشتم . حوصله ی این که به چیزی یا کسی فکر کنم نداشتم . بلندگو چند بار اسم دو سه نفر پزشک رو پیچ کرد و ازشون خواست که به سرعت به اتاق عمل مراجعه کنن. در این لحظه اقا جون متوجه حالتی غیر طبیعی شد . به سرعت خودش رو به در اتاق عمل رسوند . در همون لحظه خانم پرستاری با عجله در رو باز کرد و از رو بروی اقاجون به سرعت گذشت . اقاجون چند قدم به دنبالش دوید تا خودش رو به اون رسوند . سوال کرد : خانوم ، ببخشین ، چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
خانم پرستار یه لحظه توقف کرد و گفت : نمی دونم . باور کنین نمی دونم .
و دوباره به راه خودش ادامه داد . اقاجون هراسان و نگران به این طرف و ان طرف می رفت . اخر سر بدون اعتنا به نوشته ی تابلوی پشت شیشه که ورود اشخاص رو ممنوع کرده بود ، در رو باز کرد و داخل شد . چند لحظه بعد در حالی که یکی از پرستاران دست به پشت اقاجون گذاشته بود ، اون رو به بیرون هدایت کرد . ما همه به دور اقاجون جمع شدیم و با نگرانی ازش سوال کردیم : چی شده اقاجون ؟
اقاجون در حالی که عصبی به نظر می رسید ، با صدایی شبیه فریاد بدون اون که مخاطبی داشته باشه گفت :
نمی دونم . از هر کسی سوال می کنی ، می گه نمی دونم . هیچ کس درست جواب ادم رو نمی ده .
موقع حرف زدن از شدت عصبانیت می لرزید . رنگش به شدت پریده بود و به نظر می رسید که نمی تونه وایسه . دستش رو گرفتم و گفتم : اقاجون خواهش می کنم چند دقیقه روی این نیمکت بشینین و اروم باشین . شما که هیچ وقت عصبانی نمی شدین . اتفاقی نیفتاده که خودتون رو این جوری ناراحت می کنین .
در همین لحظه مادربزرگ که از اون طرف راهرو خودش رو به اقاجون رسونده بود ، روی نیمکت کنار اون نشست و گفت : والا ، چرا این قدر داد و فریاد راه انداختی ؟ ملاحظه ی خودت رو نمی کنی ، ملاحظه ی این جوون ها رو بکن . نگاه کن ببین شیوا و شادان چه حالی دارن .
اقاجون همونطور که نشسته بود ، سرش رو میون دو دستش گرفت ، به زمین چشم دوخت و ساکت موند . من سعی داشتم اقاجون رو اروم کنم ولی درون خودم غوغا شده بود . دچار دلهره ی عجیبی شده بودم . قرار و اروم نداشتم . از درد معده به خودم می پیچیدم و حالت تهوع بهم دست داده بود . خودم رو به زحمت سرپا نگه داشته بودم . شایان و شادان همچنان نگران و اشفته ، سر در گریبان بودن . اقاجون بعد از چند دقیقه سرش رو بالا گرفت و چشم به در اتاق عمل دوخت . ما هم همه ی توجهمون به در اتاق عمل بود و خدا خدا می کردیم هر چی زودتر یکی از اون در بیاد و ما رو از این دلهره ی جان فرسا نجات بده . انتظار ما چندان نپایید . اتاق عمل باز شد . پزشک جراح در حالی که لباس سبز رنگی به تن داشت ، ماسک رو از صورتش کنار زد و قیافه ی خسته و در همی اقاجون رو به اسم صدا کرد : اقای والا .
من همه چی رو از چهره ی دکتر خوندم ولی به خودم جرات ندادم که باور کنم . همه به دور دکتر جمع شدیم . تا این که دکتر رو به اقاجون کرد و گفت : خیلی متاسفم .
به محض اینکه این کلمه رو از زبون دکتر شنیدم جبغ زدم و گفتم : بابا جون ...
وقتی به خودم اومدم ، توی خونه ی اقاجون بودم . فرهاد بالای سرم بود و به من دلداری می داد . اقاجون چشم هاش پر از اشک بود . شایان و شادان بلند بلند گریه می کردن . من بهت زده فقط به اطراف نگاه می کردم . نه می تونستم حرف بزنم ، نه می تونستم گریه کنم . بغض به گلوم چنگ انداخته بود و رهام نمی کرد . فرهاد لیوان ابی به دست گرفته بود و من اصرار می کرد که کمی اب خوردم . خیلی نگران بود . می گفت ک شیوا ، تو که خودت رو این جوری از بین می بری عزیزم . گریه کن . سعی کن گریه کنی . اگه گریه کنی حالت خوب می شه .
خیلی دلم می خواست گریه کنم ولی نمی تونستم . فقط سر و دستم رو بدون اختیار به اطراف حرکت می دادم . اخر الامر فرهاد من رو از این وضع نجات داد . با حالتی از اندوه و نگرانی بدون این که بدونه این حرف اون باعث می شه بغض من بترکه ، شایان رو مخاطب قرار داد و گفت :
شایان ، بیا به این خواهرت بگو که خاک به سرتون شده و باباتون مرده .
یه مرتبه گریه رو سر دادم . چند نفر از جمله اقاجون اومدن به طرف من تا ساکتم کنن. فرهاد جلوگیری کرد و گفت : اقاجون تو رو خدا بذارین تا می تونه گریه کنه . بذارین سبک بشه . چند دقیقه پیش داشت دق می کرد .
مراسم تشییع جنازه ی بابا بعد از ظهر همون روز انجام شد و اقاجون مراسم سوم و هفتم رو در منزل خودش با شکوه هر چه تمام تر برگزار کرد . همه ی دوستان و اشنایان ، فامیل و همکاران بابا برای تسلیت اومدن و در مجلسی که به این منظور تشکیل شده بود ، شرکت کردن . فقط تنها کسی که صلاح نبود در این مجالس شرکت کنه ، مامان بود . موضوع رو موقتا ازش پنهان کردیم . چون بودن اون در چنین مجالسی که با گریه و شیون و زاری همراهه ، موجب افسردگی اون می شد . من بعد از این که قدری ارامشم رو به دست اوردم ، از اقاجون سوال کردم : چی شد که بابا زیر عمل از بین رفت ؟ دکتر به شما چی گفت ؟
اقاجون گفت : اولا خودت می دونی دکتری که بابا رو عمل کرد ، بهترین و خوشنام ترین جراح قلب بود . ولی متاسفانه بابات بدشانسی اورد و فقط چند دقیقه قبل از این که اونها قلب رو از مدار خارج کنن و بابا رو به قلب و ریه ی مصنوعی وصل کنن ، دچار خونریزی شدید و پیشروی ایسکیمی قبلی میشه . یعنی خون به قسمت وسیعی از بافت قلبش نمی رسه و مرگ سلولی قسمتی از بافت قلب، منجر به کاهش شدید بازدهی قلب می شه و از حرکت می ایسته . دکتر می گفت : ما خیلی خوب پیش رفته بودیم . اگه چند دقیقه فقط چند دقیقه این اتفاق نیفتاده بود ، دیگه به کلی خطر رفع شده بود و ما می تونستیم عمل موفقیت امیزی داشته باشیم . ولی متاسفانه زمان این مجال رو به ما نداد و اتفاقی که نباید می افتاد ، افتاد . این اتفاق نادره و اصلا قابل پیش بینی نیست . در طول مدت بیست سال طبابتم و عمل های جراحی قلب ، این دومین مورده که بیمارم . در حین عمل دچار انفارکتوس شده .
من از دکتر سوال کردم : چه طور شد که شما متوجه شدین که انفارکتوس کرده ؟
دکتر گفت : هنگام عمل علایم حیاتی بیمار مرتبا کنترل میشه و بالا و پایین رفتن هر یک از این علائم زنگ خطریه که ما رو متوجه وضع بیمار می کنه . من و همکارانم مشغول عمل بودیم که متوجه تغییر رنگ بافت قلب دشیم . تیره شدن بافت قلب ما رو بر این داشت که سریعا درصد اکسیژن و فشار خون رو چک کنیم . متاسفانه نتیجه نگران کننده بود . بلافاصله تزریق اترویین و ادرنالین رو براش شروع کردیم . متخصص بیهوشی هم تلاش خودش رو کرد ولی سودی نبخشید . حتی برای احیای قلب اون از ماساژ قلب با دست و نهایتا از الکتروشوک هم استفاده کردیم ولی همه ی این تلاش ها بی نتیجه موند و قلب از کار ایستاد و اقای مجد به رحمت خدا رفت .
از لحظه ای که این اتفاق افتاده . همه ش به یاد حرف های بابات هستم که می گفت : من خودم خوب می دونم که دیگه عمری نمی کنم و خوشحالم که بچه ها از اب و اتش گذشته ن . از بابت اونها نگرانی ندارم . نگرانی من فقط از بابت شیداست . من از زمانی که اون مریض شده عذاب می کشم .چون به این باور رسیده م که من باعث همه ی این مشکلات شده م . من در حق اون بد کردم و تا اون من رو نبخشه خدا هم من رو نمی بخشه .
این اخر عمر فقط یه ارزو دارم و اون هم اینه که شیدا بیاد و از زبون خودش بشنوم که من رو بخشیده . اون وقته که عاقبت به خیر می شم و با ارامش می میرم . بعد هم مامانت با اون سماجت نمی یاد و بعد خواب می بینه و با پای خودش می اد این جا و اون رو حلال می کنه . سرنوشت انسان ها چه قدر عجیبه . مرگ حقه . بالاخره ادم باید روزی بمیره ولی این که ارزو به دل نباشه و عاقبت به خیر بشه . خیلی مهمه ...
خدا بیامرز سال گذشته همین موقع بود که پاکت لاک و مهر کرده ای رو به من داد و گفت : اقا جون این وصیت نامه ی منه . من کسی امین تر از شما ندارم . بعد از من شما قبول زحمت بفرمایین و برابر این وصیت نامه املاک و دارایی های من رو سرپرستی کنین .
حالا من بنا دارم یه روز همه ی فامیل رو جمع کنم . به عمه ها و زن بابات هم با وجود این که دلم نمی خواد باهاشون رو به رو بشم ، به خاطر مسئولیتی که به عهده ی من گذاشته شده بگم بیان و در حضور همه لاک و مهر این پاکت رو باز کنم .
چند روز بعد اقاجون از همه ی فامیل دعوت به عمل اورد و همه رو یک جا جمع کرد . بعد از پذیرایی ، رو به جمعیت حاضر در مجلس کرد و ازشون خواست به خاطر شادی روح بابا ، بعد از ذکر صلوات فاتحه بخونن . بعد از این که حضار فاتحه خوندن ، اقاجون ضمن خوشامد گویی به همگی گفت : از این که دعوت من رو پذیرفتین و با قبول زحمت ، قدم رنجه فرمودین ، از همه ی شما کمال تشکر رو دارم . علت این گردهمایی مسئولیتی بود که خدا بیامرز ف اقای مجد به عهده ی من گذاشته . ایشون حدود یک سال قبل پاکتی رو که ملاحظه می فرمایین ، به همین صورت لاک و مهر شده ، به من داد و گفت که چون من رو امید می دونه ، بعد از ایشون من برابر این وصیت نامه عمل کنم و در مورد دارایی و املاکشون اقدام لازم رو بکنم . البته این کار کاری مشکل و مسئولیتی حساسه . از خدا میخوام که من رو در اجرای این مسئولیت یاری کنه تا بتونم انچه رو که نیت اون مرحوم بوده ، انجام بدم . من این پاکت رو در اختیار شما می ذارم . خواهش می کنم تک تک اقایون و خانوم ها ببینن و صحت لاک و مهرش رو تائید کنن تا من اون رو در حضور همه باز کنم و از مفادش با اطلاع بشیم .
اقاجون پاکت رو به من داد تا به رویت همه برسونم . تک تک کسانی که حضور داشتن پاکت رو دیدن و اقاجون در حضور همه اون رو باز کرد . تعدادی سند مالکیت ، یه فقره چک و یه وصیت نامه در سه برگ ، داخل اون بود . قبل از این که وصیت نامه خونده بشه و کسی از مفادش اطلاع حاصل کنه ، مجددا به رویت همه رسید و سپس اقاجون شروع کرد به خواندن :
که مرگ است چون شیر و ما اهوان
به درستی که مرگ حق است . اینک که این سطور را می خوانید من در قید حیات نیستم و دعوت حق را لبیک گفته ام . از همه ی کسانی که من را می شناخته اند و از من زنجشی به دل دارند و یا به نوعی باعث تکدر خاطر انها شده ام ،حلالیت می طلبم . برای همه ی عزیزان ارزوی سلامتی و طول عمر با عزت دارم . هر چند این خواسته ی من از نظر احساسی و عاطفی منطقی به نظر نمی رسد ، می خواهم که فرزندانم از مرگ من اندوهگین نباشند . چون اتفاقی که افتاده ، واقعیتی است غیر قابل انکار . من انسان خوشبختی بودم . همیشه به وجود همسرم شیدا و فرزندانم افتخار می کردم . مسائلی دست به دست هم داد که متاسفانه کانون گرم خانواده ام ظاهرا از هم پاشید و