از صفحه 278 تا 281
تارا با اطمینان گفت:
-نمیخواد نگران من باشی،من که قصد ندارم اون رو بکشم،فقط میکشونمش یه جای خلوت و اتومبیل رو از زیر پاش بیرون میکشم.این تفنگ فقط وسیله ایست برای تهدید کردن.اینطور که فهمیدم خیلی کم دلم و جراته.مطمئنم به محض اینکه تفنگ رو ببینه خودش دو دستی ماشین رو تحویلم میده.فقط از شما دو نفر میخوام که چمدون به دست منتظر باشید،چون به محض اینکه کار رو تموم کردم باید از اینجا بریم.خودتون که میدونید باید چی کار باید بکنید.
لیلا گفت:
-آره،خاطرت جمع باشه.همه چیز برای فرار آماده است.
سمین گفت:-بیچاره پسره خبر نداره که گیر چه مار خوش خط و خالی افتاده.الان در رویاهش داره به یک شب عاشقانه فکر میکنه،اما نمیدونه چه شب شومی انتظارش رو میکشه،با این ضربه ای که امشب میخورد،به طور حتم تا عمر داشته باشه هوس عشق و عاشقی به سرش نمیانه.
تارا با غیظ گفت:
-کسانی که یک شبه ادعا ی عشق و شیدائی میکنند همون بهتر که چنین درسی بهشون داده بشه.با بلند شدن صدای آیفون تارا فوری از اتاق خارج شد و گوشی را برداشت.
شهاب به محض اینکه صدای تارا را شنید با صدائی که سعی میکرد بر هیجانش غلبه کند با او حرف زد.تارا بر خلاف دفعه ی قبل او را منتظر نگذاشت و فوری بیرون رفت.
شهاب با دیدن او با چنان دلتنگی به جانبش شتافت که تارا احساس کرد قصد دارد او را در آغوش بگیرد،اما شهاب بر خلاف شتاب اولیهاش با متانت دستش را به سمت او دراز کرد.تارا با سردی دست او را فشرد.
داغی داستان شهاب در آن هوای سرد برای تارا عجیب بود.حتی زمانی که او را در نشستن کمک میکرد برای لحظه ای هرم نفسهایش را بر وجودش احساس کرد،اما برای او که با هر نوع عشق و آمیزشی بیگانه بود آن حالت نمیتوانست قلب یخی یاش را ذوب کند.
وقتی شهاب پشت رول جا به جا شد پیش از اینکه راه بیفتد مکثی کرد و به عقب برگشت.برای نخستین بار به خود جرأت داد که با جسارت به چشمهای زیبای تارا خیره شود.
لحظه ای نگاهشان به یکدیگر تلاقی کرد.از نگاه پاک و عاشق شهاب چنان درخششی ساطع میشد که برای لحظه ای تارا را محصور کرد.
بیش از آن که آن نگاه بر روح سرکش او غلبه کند،رویش را برگرداند.شهاب هم از او روی برگرداند و اتومبیل را به سوی بیمارستان هدایت کرد.
وقتی سکوت به درازا کشید،تارا احساس کرد اوضاع بر وفق مرادش نیست.به قصد اغفال او سر صحبت را با او باز کرد و گفت:
-چرا ساکتی؟فکر میکردم حرفهای زیادی برای گفتن داری.
شهاب زهرخندی بر لب آورد و گفت:
-برای همین با نفرت صورتت رو از من برگردوندی.هیچ میدونی تو با من چه کردی.یک ماه خواب و خوراک رو از من گرفتی.نه تو شرکت بند میشم و نه تو خونه.مثل آدمهای مجنون سرگردون کوچه و خیابون شدم.هیچ خبر داری توی این مدت روزی نبوده که به قصد دیدنت تا داخل کوچه تون نایام.خیلی سعی کردم به خودم جرات بدم و ازت خواهش کنم قرار ملاقتی باهم بذاریم.اما هر بار که تلفنی با تو صحبت کردم دریغ از یک کلمه ی امیدوار کننده.تو فقط شنوند بودی و من گوینده.البته آدم بی منظوری نیستم همین اندازه که اجازه دادی مکونات قلبیام را برات فاش کنم،سپاسگزارم اما،....
شهاب سکوت کرد.تارا با عجله پرسید:-اما چی؟چرا ساکت شودی؟
شهاب با صدای گرفته ای گفت:
-اما افسوس که تو فکر میکنی من قصد سو استفاده از تو رو دارم.نمیدونم چرا در آیین تو خوب و بد یه معنی میده.چرا به همه از دریچه ی بد بینی نگاه میکنی.
شهاب مکثی کرد و بعد با تامل گفت:
-این طوری نمیتونم حرف دلم رو بهت بگم.بهتر رودررو منظور نهاییم رو بین کنم.بعد از اینکه گچ پات رو باز کردی ازت میخوام روبرویم بشینی و به حرفم خوب گوش کنی و جواب نهایی رو بهم بدی،باشه؟
تارا شانههایش را بالا انداخت و گفت:
-نمیدونم منظورت چیه اما باشه.قول میدم مثل بچه آدم به درد دلمهایت گوش بدم.اما انتظارش رو ناداشته باش که سنگ سبور خوبی برات باشم.
شهاب آهی کشید و گفت:
-میدونم،توی این یک ماه فهمیدم با مغرور ترین دختر عالم طرف هستم.البته غروری که با کبر و خودخواهی همراه نیست.غروری که نشأت گرفته از خصوصیات متمایزی است که در درونت نهفته است...یک روح بلند و سرکش که حاضر نیست خودش رو در گیر احساساتی بکنه که در نظرش پوچ و بی معنی میاد.تو ورود عشق رو به قلبت ممنوعه کردی چون در نظرت یک واژه ی اساطیری و افسانه ای مییاد.تو نمیخواهی این واقعیت رو قبول کنی که انسان تنها موجودیست که از لحظه ی شکل گیریاش در رحم مادر با یک تجربه قدم به این کره ی خاکی میذاره و اون عشقی یست که مادر در بطن خودش به بچهاش آموزش داده.پس تمام آدمها عاشق به دنیا میان و عاشق هم از دنیا میرن.
تارا فوری گفت:
-نه چنین حرفی صحت ندارد.البته اینو قبول دارم که عاشق به دنیا میان،اما عاشق نخواهند مرد.دوره ی عاشق کشی هم دیگه ور افتاده.امروز دلم به این میبندی،بعد از چند وقت دلت رو میزانه و دوباره میری دنبال یکی دیگه.چند وقتی هم با اون لاس و لوس میزانی بعد که ازش خسته شودی،دنبال آدم جدید تر با مدل جدیدتر میگردی.خلاصه این قضیه همینطور ادامه داره تا زمانی که آخرش برسه.آخرش کی میرسه؟وقتی که به زور و تشویق دیگران مجبور میشی یکی رو برای زندگی همیشگی قبول کنی،چون آدمها برای بقا احتیاج دارند تولید مثل کنند.این شده مفهوم عشق،...همین.
شهاب با کلافگی چنگی به موهایش زد و گفت:
-وای،چقدر دیدگاه من و شما در این زمینه متفاوته.من به هیچ شکل و هیچ روشی نمیتونم شما رو مجاب کنم که انسانها همه با هم یک جور نیستند و صحیح نیست که همه با یک ترکه رونده بشن.ببینم میشه جنابعالی خوب و بد رو برای من معنا کنی.
تارا بی درنگ گفت:
-خوب یک سراب است.میبینیش،اما هیچ وقت لمسش نمیکنی.در عوض بدی شکل پنهان داره.تو هیچ وقت اونو به شکل واقعیش نمیبینی،چون همیشه ظاهری آراسته و معقول دارد.در حقیقت میشه گفت که بدی همون خوبی فریبنده س که در کمین آدماست.
شهاب با تاسف سر تکان داد و گفت:
-عجب فلسفه ی جالبی،به نوعی تعبیر جالبی بود و به نوع دیگه غلط.شما در صغری کبرا چیدن استاد هستی.کم کم فکر میکنم آخرش کم بیارم.این را گفت و بعد با حالتی که نشانگر آشوب درونش بود صدای ضبط را زیاد کرد و پایش را روی پدال گاز فشرد.
او که تا آن روز هر چیزی را که اراده کرده در مدت کوتاهی برایش مهیا شده بود.نمیتوانست بپذیرد برای رام کردن دلم دختری که همه چیز را دروغ میدید،می بأست بیش از آن تلاش کند. ولی نخستین بار بود که میدید پول ثروت و اعتبار خود را از دست داده و او بأست قلبش را به حراج بگذارد.
پس از اینکه دکتر گچ پای تارا را باز کرد اعلام کرد او بهبود یافته.اما تذکر داد که تا مدتی میبأست مراقبتهای لازم را به عمل بیاورد.تارا که خود را از شعر آن واضح ی گچی خالص میدید،بی توجه به حرف دکتر مانند کودکی که تازه دویدن را آموخته با ذوق شروع به راه رفتن کرد.شهاب که پشت سر او حرکت میکرد،توصیههای دکتر را به او گوش زد میکرد و از او میخواست احتیاط کند.
تارا که به نفس نفس افتاده بود خودش را به اتومبیل رساند و به در سمت راننده تکیه داد.دستش را به سینه زد و منتظر ماند تا شهاب برسد.
شهاب وقتی از در بیمارستان خارج شد،تارا برایش دست تکان داد و گفت:-ای بابا بجنب دیگه،طاقت ندارم.شهاب که دید او روحیه ی مضاف یافته با خشنودی گفت:
-طاقت چی رو نداری؟لابد دلت برای لی لی کردن تنگ شده.
تارا دستش را مقابل او دراز کرد و با لحن آمرانه ای گفت:
-سوییچ لطفا،میخوام ادّعایی که چند پیش کردم رو ثابت کنم.
شهاب که تازه متوجه منظور او شده بود با رویی گشاده خواسته ی او را اجابت کرد و گفت:
راستی؟کار دست ما نمیدی که نمیدی؟
تارا با خنده گفت:-چیه،نکنه ترسیدی؟مثل اینکه منو خیلی دست کم گرفتی ها.
شهاب سوییچ را به دست او داد و به شوخی گفت:
-نه تنها نترسیدم بلکه خیلیام مشتاق هستم که فرمول رانندگی دختری رو که ادعا ش میشه ببینم.اما پیش از اینکه غزل خداحافظی رو بخونم تو رو به یه نوشیدنی داغ دعوت میکنم.
تارا بخاطر اینکه شک او را برنیندازد با خواسته ی او موافقت کرد.
سوییچ را به شهاب برگرداند و لحظه ای بعد در حالی که هر دو افکار متضادی را تعقیب