-
قاضی پس از مطالعه ی پرونده و دادخواست طلاقم گفت:سرکار خانوم سپیده کیانی علیرغم اینکه شما حق طلاق دارید با این حال حضور خوانده یعنی جناب فرشاد حفیظی در دادگاه الزامیه.خوانده حتما باید در دادگاه حضور داشته باشه تا از خودش دفاع کنه.طبق مراحل قانونی باید برای خوانده ابلاغیه فرستاده بشه و ایشون از تقاضای طلاق شما باخبر بشه.
قاضی تاریخ دیگری را برای مراجعه ی بعدی تعیین کرد و هیچ رایی صادر نکرد.چندان از حرفهای قاضی غافلگیر نشدم چون قبل از آنکه وارد جلسه ی دادرسی بشویم منصور تا حدی قوانین و مقررات و مراحل صدور حکم طلاق را برایم توضیح داده بود.اما چیزی که در این میان باعث اضطراب و دلهره ام شده بود وحشت از روبرو شدن با فرشاد بود.چون منصور با صراحت گفت که در روز دادگاه مرا همراهی نمی کند.می دانستم روزی که فرشاد برای دفاع از خودش می آید من تک و تنها هستم و این مسئله ای بود که آرامش روح و روانم را بر هم ریخته بود.
چند روزی را در نگرانی و تشویش پشت سر گذاشتم تا اینکه سیامک به تهران برگشت و مرا از تنهایی در آورد.همین که او را دیدم گفتم:سیامک از فرشاد چه خبر؟حالش خوب بود؟عقل ناقصش که ناقصتر نشده بود؟
سیامک خندید و گفت:نه اتفاقا حالش خوب بود .اخلاق و رفتارش هم زیاد غیرعادی نبود.برخلاف انتظارم استقبال خیلی خوبی هم از من و مژگان کرد.مهشید و مصطفی هم اونجا بودند.مثل اینکه قراره اسباب کشی کنن خونه ی مسعود خان و همونجا زندگی کنن.
-سیامک خبردار نشدی که ابلاغیه ی دادگاه به دستش رسیده یا نه؟چیزی در این مورد ازت نپرسید؟
- نه فکر نمی کنم تا زمانی که من تو اصفهان بودم ابلاغیه به دستش رسیده باشه چون زیاد نگران نبود.البته مشخص بود که خیلی غمگین و افسرده اس اما شاید دلش رو به این خوش کرده که تو چند وقت دیگه همه چیز رو فراموش می کنی و بر می گردی سر خونه و زندگیت.
- بیخود همچین فکری می کنه!بذار دلش به همین فکر و خیال خوش باشه.من حتی یه روز دیگه هم باهاش زندگی نمی کنم.
با نگرانی ادامه دادم:سیامک من خیلی می ترسم.همین امروز و فرداست که ابلاغیه ی دادگاه برسه به دستش .حتما اون روز دوباره دیوونه می شه و میاد سراغم.
سیامک با خونسردی گفت:نترس خواهر من.مگه من مردم که بذارم فرشاد تو رو اذیت کنه.؟سپیده اینقدر اعصاب خودتو خراب نکن.تو مدام داری خودتو شکنجه می کنی.من بهت قول می دم که هیچ اتفاق بدی نم یافته.راستی حالا که اومدی تهران چرا یه سری به خانم نوربخش نمی زنی؟تو فرصت زیادی نداری باید از دانشگاه انتقالی بگیری.فراموش کردی این مهمترین کار توئه؟
- نه سیامک فراموش نکردم .اما تو این شرایط بحرانی اصلا آمادگی ندارم که خودمو درگیر این قضیه بکنم.دست خودم نیست،نمی تونم فکرمو متمرکز کنم.هیجان و دلهره ی روز دادگاه بدجوری ذهنمو ریخته به هم.فکر می کنم بهتره این قضیه رو بعد از دادگاه پی گیری کنم.
* * *
حدود یک هفته از تقاضای طلاقم گذشته بود که یک روز صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.گوشی را برداشتم از شنیدن صدای مهشید قلبم فرو ریخت :الو سپیده؟
کمی مکث کردم و پس از نفس عمیقی گفتم:سلام مهشید خودمم.
مهشید بی مقدمه و بدون اینکه چیزی بگوید گریه را شروع کرد .نگران شدم و با دلواپسی گفتم:مهشید چی شده؟چرا گریه می کنی؟
مهشید در میان گریه گفت:سپیده چرا می خوای فرشاد رو خونه خراب کنی؟اون که گناهی نکرده.من از طرف فرشاد بابت تمام اتفاقاتی که افتاده معذرت می خوام.تو نباید فرشاد رو این طور مجازات کنی.
از مفهوم حرفهای مهشید فهمیدم که ابلاغیه ی دادگاه به دستشان رسیده است.گفتم:مهشید تو از من می خوای که فرشاد رو ببخشم و خونه خرابش نکنم؟مثل اینکه تو نمی فهمی که فرشاد خیلی وقته که منو خونه خراب کرده.نه مهشید جون با عذرخواهی تو هیچ چیزی درست نمی شه.کار ما از این حرفها گذشته.باور کن این جدایی هم به نفع منه و هم به نفع فرشاد .ما با هم آینده ای نداریم.
- اما فرشاد بدون تو می میره .بخدا یه همچین مجازاتی برای فرشاد بی انصافیه.گناه فرشاد فقط عاشق بودنه.سپیده خواهش می کنم یه کم کوتاه بیا.فرشاد رو ببخش.باور کن تن مادرم داره تو قبر می لرزه.
- مهشید خواهش می کنم این حرفو نزن.چرا می خوای منو تحت تاثیر احساسات قرار بدی؟باور کن تو این بیست ماهی که با فرشاد زیر یه سقف زندگی می کنم روزی صدبار معذرت خواهی هاشو قبول کردم و هر بار چشممو روی رفتار زشت و زننده اش بستم اما نتیجه اش اون شد که همتون دیدید.فرشاد باید مجازات بشه.اون باید طعم تنهایی رو بچشه بلکه زندگی توی ای شرایط اخلاق و رفتارشو عوض کنه.
-
ولی ممکنه که فرشاد تحمل همچین مجازاتی رو نداشته باشه.ممکنه زیر همچین مجازات سنگینی نابود بشه.سپیده کمی انصاف داشته باش فرشاد پدر بچه ی توئه.چطور به نابودی اون رضایت می دی؟
- نه مهشید جون من یه بار توی زندگیم به حال فرشاد دل سوزوندم اما کارم اشتباه محض بود .من هیچ وقت این اشتباه رو تکرار نمی کنم.بهتره بدونی من از روی عشق و عاشقی با فرشاد ازدواج نکردم.من با این ازدواج فقط یه فرصت به فرشاد دادم تا اون به آرزوی خودش برسه.من خودمو قربونی آرزوهای فرشاد کردم اما اون چی ؟دیدی که با من چه کار کرد .دیدی که جواب محبتهای منو چه طوری داد؟اون می خواست منو بکشه!هیچ بعید نیست هنوز هم همچین خیالی داشته باشه.نه مهشید اگر من عذرخواهی فرشاد رو قبول کنم اون وقت باید به سلامت عقل و شعور خودم هم شک کنم.باور کن برای حل مشکل من و فرشاد جز طلاق راه حل دیگه ای وجود نداره.من می دونم تو نیت خیر داری و نگران زندگی برادرت هستی.به خاطر همین بهت پیشنهاد می کنم به جای صحبت کردن با من بری برای فرشاد دنبال یه دختر خوب بگردی تا بعد از طلاق دوباره ازدواج کنه و سرش با زندگی جدیدش گرم بشه.باور کن این بزرگترین لطفیه که در حقم می کنی.
مهشید این بار سکوت کرد و جوابی نداد اما چند لحظه بعد گفت:پس آرمان چی می شه؟اون بچه ماله ماس!من فکر نمی کنم پدرم اجازه بده که تو اونو بزرگ کنی.
خونم از حرفهای مهشید به جوش آمد و با عصبانیت گفتم:همه چیز تو دادگاه روشن می شه.فعلا خداحافظ.
یک هفته ی دیگر هم گذشت و روز مقرر فرا رسید.مثل همیشه با توکل به خدا قدم به اتاق قاضی گذاشتم و چشم به در دوختم تا فرشاد بیاید.با اینکه خیلی از روبرو شدن با او وحشت داشتم اما ترجیح می دادم که او بیاید بلکه همان روز تکلیفم معلوم شود.تمام آرزویم این بود که فرشاد ماند آرمان که ماهها میترا را برای طلاق دادن زجر داده بود مرا اواره و سرگردان نکند.
دقایقی گذشت اما از فرشاد خبری نشد.باز هم منتظر شدیم اما او نیامد.قاضی دادگاه نگاهی به پرونده و دادخواست طلاق من انداخت با بی قراری به راهرو سرک کشیدم اما از فرشاد خبری نبود.چاره ای نبود.باید به قاضی التماس می کردم تا همان روز تکلیفم را روشن کند.
بی اختیار به گریه افتادم و گفتم:آقای قاضی خواهش می کنم این دفعه منو بلاتکلیف نذارید.بخدا شوهر من سلامت روانی نداره.تا حالا دوبار خودکشی کرده.چند بار هم با صراحت منو تهدید به مرگ کرده.من مطمئنم اون امروز به دادگاه نمیاد.نه تنها امروز بلکه ممکنه هیچ وقت نیاد.خواهش می کنم حکم طلاق رو صادر کنید.من حتی از اینکه تو اتاق شما با شوهرم روبرو شم می ترسم چه برسه به اینکه بخوام دوباره باهاش زیر یه سقف زندگی کنم.
اما حرفهایم چندان نظر قاضی را عوض نکرد.باز تاریخ دیگری را برای مراجعه به دادگاه تعیین کرد و جلسه ی دادرسی این بار هم نافرجام ماند.خیلی از وضعیت پیش آمده ناراحت بودم.وقتی به خانه برگشتم با دفتر وکالت منصور تماس گرفتم و جریان جلسه ی دادرسی را برای او تعریف کردم اما منصور کار قاضی را کاملا درست و قانونی دانست و با خونسردی گفت:سپیده خانوم بهتره اینقدر دلواپس و نگران نباشید.من بهتون قول می دم که برنده ی نهایی این میدون شمایید و فرشاد چاره ای جز تسلیم نداره.دیر یا زود قاضی به نفع شما رای می ده و حکم طلاقتون رو صادر می کنه.
هنوز ثانیه ای از مکالمه ام با منصور نگذشته بود که زنگ تلفن به صدا در آمد .با تعجب گوشی را برداشتم و این بار از شنیدن صدای مژگان به وجد آمدم:الو سپیده جون؟
- سلام مژگان حالت چطوره عزیزم؟
- سلام از این بهتر نمی شه.نمی دونی چقدر سر حالم.
- چی شده؟نکنه گنج پیدا کردی که اینقدر خوشحالی.
- باور کن اگه یه صندوقچه ی پر از گنج هم پیدا می کردم اینقدر خوشحال نمی شدم.البته اینو هم می گم که نصف خوشحالی ام به خاطر توئه نصف دیگه اش مال خودمه.
- یعنی چه اتفاق خوبی برام افتاده که خودم ازش بی خبرم؟مژگان خواهش می کنم اول اون قسمت که مربوط به من می شه رو بگو.
- ای موجود بدجنس!باشه می گم ولی یادت باشه یه مژده گونی جانانه بدهکارم می شی.
- باشه مژده گونی ات رو هم می دم.حالا زود باش بگو.
- بهت تبریک می گم سپیده.تو رتبه ی اول بچه های سینما رو به دست آوردی.معدل تو از همه بیشتر شده.
- راست می گی مژگان؟عجب خبر خوشی بهم دادی.واقعا خبر دست اولی بود.آه مژگان اون یکی رو هم بگو.خبر دیگه ات چیه؟
- و خبر دوم اینکه با دادخواست انتقالی تحصیلی من و تو موافقت شده.ما می تونیم امیدوار باشیم که از دانشگاه تهران پذیرش بگیریم.
- وای خدا جون متشکرم.مژگان تو بهترین خبرهای دنیا رو بهم دادی.واقعا ازت متشکرم.متشکر.
- سپیده نمی خوای برای خداحافظی از بچه های کلاس یه بار دیگه بیای اصفهان؟
- چرا اتفاقا خیلی دلم می خواد یه بار دیگه برم دانشگاه و بچه ها رو ببینم.راستش دیشب بابا و مامان با هم جلسه گذاشته بودن تا در مورد جشن عروسی تو و سیامک با هم صحبت کنن.پدرم می گفت تا آخر هفته حتما برنامه اش را ردیف می کند که برای دیدن پدرت بیاد اصفهان و در مورد جشن عروسی با پدرت صحبت کنه.منم سعی می کنم همون موقع با پدرم بیام اصفهان .خب چطور بود؟خبر خوشی رو بهت دادم یا نه؟
- البته که خبر خوشی بود.یعنی امیدوار باشم که آخر هفته می بینمت؟
- آره سعی می کنم همراه پدرم بیام.
- خوبه پس آخر هفته می بینمت.
- به خانواده سلام برسون مخصوصا به آقا نیما.فعلا خداحافظ.
- تو هم همین طور.خداحافظ.
* * *
صبح روز جمعه همراه پدر راهی اصفهان شدم بلکه در جریان این مسافرت دو روزه و دیدن دوباره ی همکلاسی هایم روحیه ام کمی عوض شود و از فکر و خیال و نگرانی دور شوم.حوالی عصر بود که به منزل پدر مژگان رسیدیم و پس از یکی- دو هفته دوری دوباره مژگان را دیدم.هر دو از دیدن دوباره ی هم دچار احساسات شدیم و اشک شوق بی اختیار از چشممان می بارید.پدر همان شب مسئله ازدواج سیامک و مژگان را در جمع خانواده ی مژگان مطرح کرد و نظر آنها را در مورد چگونگی برگزاری جشن عروسی و همین طور تاریخ دقیق روز جشن پرسید.طبق توافق طرفین قرار شد جشن عروسی در سالگرد عقدکنان و محل برگزاری آن در اصفهان باشد.
آخر صفحه ی 410
-
صبح روز بعد یکبار دیگر به دانشگاه اصفهان رفتم تا از نتیجه ی امتحانات و وضعیت پرونده ی انتقالی ام اطلاعات بیشتری بدست آورم.خوشبختانه موفق شدم مسئول رسیدگی به پرونده ام را پیدا کنم و با او در مورد نحوه ی پی گیری مراحل اداری کارها در تهران صحبت کنم.
کمی بعد به سالن اصلی دانشگاه رفتم تا ریز نمرات امتحانی ام را از روی برد راهرو یادداشت کنم.هنوز در حال نوشتن بودم که سنگینی یک نگاه را روی صورتم احساس کردم.وقتی سرم را بالا گرفتم چشمم به حکیمی افتاد که در کنار بوفه ایستاده بود و مثل همیشه با حسرت به من نگاه می کرد.طولی نکشید که خودش را به من رساند و گفت:سلام مشتاق دیدار.
با خوشرویی گفتم:سلام.من هم همین طور.حالتون چطوره؟
- خوبم اما نه به خوبی شما.می بینم که طوفان به پا کردید .واقعا تبریک می گم مثل اینکه رتبه ی اول بچه های سینما رو شما به دست آوردید.
- متشکرم ظاهرا همین طوره.
حکیمی با خنده گفت:خانوم کیانی با وجود رقیب قدرتمندی مثل شما من باید خواب اول شدن رو ببینم.باور کنید تو این چهار ترمی که همکلاسی هستیم خیلی سعی کردم ازتون جلو بزنم اما مثل اینکه این اتفاق یه خواب و خیاله.شما میدون مبارزه رو وسیع تر کردید .حالا دیگه از همه ی بچه های سینما جلو افتادید.
در جوابش به طور سربسته گفتم:نگران نباشید.از ترم آینده می توانید با خیال راحت به فکر اول شدن باشید.
حکیمی به شوخی اخم کرد و این طور وانمود کرد که مفهوم حرف مرا درک نکرده است.لبخندی به رویش زدم و بدون اینکه چیزی بگویم از کنارش رد شدم .بدم نمی آمد دقایقی سردرگم بماند.تصمیم گرفتم سری به کلاسمان بزنم و با بچه های کلاس خداحافظی کنم چون می دانستم اکثر همکلاسیهایم واحدهای تابستانی گرفته اند.وقتی به داخل کلاس سر کشیدم متوجه شدم حدسم درست بوده است.دخترهای کلاس به استقبالم آمدند و بابت به دست آوردن رتبه ی اول بچه های سینما به من تبریک گفتند.پس از دقایقی خوش و بش با آنها گفتم:بچه ها من امروز اومدم باهاتون خداحافظی کنم.فکر نمی کنم برای ترم آینده اینجا باشم .من کارهامو انجام دادم تا به امید خدا از ترم آینده تو دانشگاه تهران ادامه ی تحصیل بدم.
همه از شنیدن حرفهایم غمگین شدند و بابت از دست دادن دانشجوی نخبه ی کلاس تاسف خوردند.نیم نگاهی هم به حکیمی انداختم .بیچاره رنگ به چهره نداشت و با ناباوری به من نگاه می کرد .نهایتا با تک تک بچه ها روبوسی کردم و هنگام خارج شدن از کلاس گفتم :بچه ها برای همه تون آرزوی خوشبختی می کنم .قول می دم هیچ وقت فراموشتان نکنم .خداحافظ همه.بعد به حیاط دانشگاه رفتم تا برای آخرین بار روی صندلی همیشگی ام بنشینم.در همان حال چشمهایم رابستم و گفتم:فردا همه چیز تموم می شه.زندگی در کنار فرشاد حماقت محض بود ،یه تجربه ی تلخ.امیدوارم قاضی این بار منو از بلاتکلیفی در بیاره و رای نهایی رو صادر کنه.
لحظه ای بعد چشمهایم را باز کردم تا برای آخرین بار نمای دانشگاه را در خاطره ام ثبت کنم اما در عین ناباوری حکیمی را دیدم که با نگرانی روبرویم ایستاده بود.من حرفی برای گفتن نداشتم .فقط یک خداحافظی مخصوص به او بدهکار بودم.اما ظاهرا حکیمی حرفهای زیادی برای گفتن داشت .نگاهش نگران بود و رنگ به چهره نداشت .کمی جلو آمد و با جمله ای که به زبان آورد مرا شوکه کرد:سپیده ممکنه ازت خواهش کنم چند لحظه به حرفهای من گوش بدی؟
مات و مبهوت به صورتش نگاه کردم و گفتم:بفرمایید.
- چرا ااینقدر ناگهانی تصمیم گرفتی که برگردی تهران؟آخه چرا؟ممکنه به من بگی چه اتفاقی برات افتاده؟
در کنارش به راه افتادم و گفتم:بعد از فوت خاله ام خیلی تنها شده بودم.شرایط زندگیم خیلی سخت و مسئولیت کارهام چند برابر شده بود.به خاطر همین تصمیم گرفتم برگردم تهران و پیش خونواده ام زندگی کنم.البته اختلافاتی هم بین من و شوهرم وجود داشت که باعث شد این تصمیم رو با جدیت پی گیری کنم.
- ولی من یه موضوع رو متوجه نشدم!گفتی بین تو و شوهرت اختلافاتی وجود داشت؟یعنی اختلافات شما با رفتن به تهران تموم می شه؟
لحن دوستانه ی حکیمی را نادیده گرفتم و گفتم:آقای حکیمی من خیلی متاسفم ولی ناچارم بگم که شما خواسته یا ناخواسته سهم زیادی تو اختلافات ما داشتید.فرشاد همیشه از معاشرت من با شما ناراحت بود .برخورد چند ماه پیش فرشاد با شما نتیجه ی همین بدبینی ها بود.
آهی کشیدم و ادامه دادم: به هر حال همه چیز تموم شده .من و فرشاد به زودی از هم جدا می شیم.
و بدون اینکه با او خداحافظی کنم به راه افتادم.
اما حکیمی به دنبالم دوید و با هیجانی که تا به حال ندیده بودم گفت:سپیده صبر کن.تو رو خدا صبر کن .نم هنوز متوجه منظورت نشدم.
این بار از سرسختی اش عصبی شدم و گفتم:شما از من چی می خواید؟من چرا باید بهتون توضیح بدم؟خواهش می کنم از سر راهم برید کنار.من حرفی برای گفتن به شما ندارم.
حکیمی عاجزانه گفت:باشه می رم.ولی خواهش می کنم برای چند لحظه به حرفهایم گوش بده.
صدایش آشکارا می لرزید و صورتش از فرط شرم سرخ شده بود.با لحنی بی حوصله گفتم:بفرمایید من گوش می دم.
- سپیده من همیشه به سعادت شوهر تو غبطه می خوردم.همیشه فکر می کردم فرشاد خوشبخت ترین مرد دنیاست چون تو همسرشی.اما حالا می شنوم تو می خوای ازش جدا بشی.بخدا باورم نمی شه!سپیده من....
حرفش را قطع کردم و گفتم :آقای حکیمی مطمئن باشید من بعد از فرشاد به زندگی در کنار هیچ مرد دیگه ای فکر نمی کنم.شمام بهتره منو فراموش کنید.آره فراموش کنید که یه روزی منو می شناختید و با هم دوست بودیم.
روبرویم ایستاد و گفت:اما حرفهای امروز تو پاک آرامش منو به هم ریخته.چطور توقع داری نسبت به این مسئله بی تفاوت باشم و اجازه بدم به همین راحتی ترکم کنی؟نه سپیده خواهش می کنم این کارو با من نکن.من فقط به دیدنت دلخوش بودم.آره فقط به دیدنت!تو نباید همین یه شانس رو هم ازم بگیری .سپیده یه کمی هم به من فکر کن .به من بیچاره که هیچ سهمی از محبت تو ندارم.
دهانم از شنیدن اعترافات حکیمی باز مانده بود.به سختی حرکتی به لبهایم دادم و گفتم:آقای حکیمی من همیشه با دیده ی احترام به شما نگاه می کردم و فکر می کردم محبتهای شما فقط ما حصل یه رابطه ی سالم دوستانه اس.مثل یه همکلاسی،مثل یه همکار.من هنوز مطمئنم که در مورد شما اشتباه نکردم.پس خواهش می کنم تصورات منو از خودتون خراب نکنید و اجازه بدید با خاطره ی خوش ازتون جدا بشم.
روی صندلی نشست و سرش را میان دستهایش پنهان کرد و با ناراحتی گفت:کاش مرده بودم و این حرفها رو نمی شنیدم.آخه چرا؟چرا این کارو با من می کنی؟سپیده من که توقع نابجایی ازت ندارم.من ازت نمی خوام که دوستم داشته باشی نه.تمام خواهشم اینه که باز هم اینجا بمونی.این توقع زیادیه؟
در کنارش نشستم و آهسته گفتم:مهرداد!!!!!(واااااااا چه صمیمی شدن)خواهش می کنم منطقی باش.من نمی تونم اینجا بمونم .من دارم از فرشاد جدا می شم .چطور می تونم اینجا زندگی کنم ؟تک و تنها .اونم با یه بچه.
با شیفتگی گفت:با من ازدواج کن.من ازت حمایت می کنم.از تو و بچه ت.من...من خیلی دوستت دارم.خیلی وقته که دوستت دارم.از همون روز اول که دیدمت عاشقت شدم.آه سپیده من خیلی وقته که می خوام این حرفها رو بهت بگم اما نمی تونستم.تو شوهر داشتی و من اجازه نداشتم اما حالا شرایط عوض شده.تو داری از شوهرت جدا می شی.سپیده من می تونم امیدوار باشم؟می تونم ازت خواهش کنم به من فکر کنی؟سپیده تو رو خدا حرفهای منو باور کن.تو تنها زنی هستی که من توی عمرم عاشقش شدم.حالا که خدا این معجزه رو برای زندگی من نازل کرده این شانس و ازم نگیر و باهام ازدواج کن.گناه من فقط اینه که یه کم دیر با تو آشنا شدم.اما این گناه اینقدر بزرگ نیست که من به خاطرش این طور مجازات بشم.سپیده خواهش می کنم منو تنها نذار.من بهت احتیاج دارم.من دوستت دارم.
قلبم از شنیدن حرفهای حکیمی به لرزه افتاده بود اما هرگز نمی توانستم پاسخ امیدوار کننده ای به او بدهم.به چشمهای نگرانش نگاه کردم و گفتم:نه مهرداد من نمی تونم با تو ازدواج کنم .خودت خوب می دونی تو همین کلاس خودمون دختری هست که تو رو خیلی دوست داره .تو نباید با عشق و احساس شیوا بازی کنی.تو رو خدا به آینده ی شیوا رحم کن و دست از این خودخواهی بردار.
حکیمی ساکت بود و با قیافه ای بهت زده به من نگاه می کرد.ادامه دادم:مهرداد ازت خواهش می کنم با شیوا ازدواج کن .اون دختر خیلی تو رو دوست داره.یه کمی انصاف داشته باش .تو نباید کاخ رویاهاشو روی سرش خراب کنی.ببین مهرداد تو جوون خوبی هستی.تو شایسته ی این هستی که یه دختر عاشقت باشه و از روی عشق بهت محبت کنه.متاسفم من ناچارم بگم که این کار از من ساخته نیست.
با گفتم این حرف بلند شدم و کیفم را روی دوش انداختم.حکیمی بی تاب شد و با لحنی مصیبت زده گفت:باور نمی کنم که داری از اینجا می ری.من هر روز صبح به عشق دیدن تو می اومدم دانشگاه.وقتی هم دانشگاه تعطیل می شد به عشق اومدن فردا و دیدن دوباره تو برمی گشتم خونه.اما امروز چی؟دیگه فردایی وجود نداره.سپیده بگو من باید چه کار کنم؟
- هیچی فقط فراموشم کن.
خواستم بگویم برای همیشه خداحافظ که حرفم را قطع کرد و با بیچارگی گفت:نه خواهش می کنم چیزی نگو.نمی خواد باهام خداحافظی کنی.برو به زندگیت ادامه بده.دوست ندارم فرصت دیدن دوباره تو از دست بدم.
به سختی نگاه غصه دارش را از روی صورتم برداشت و با قدمهایی سنگین از مقابل چشمهایم دور شد......
-
فصل ششم
جشن عروسی سیامک و مژگان را در اصفهان و در هتل عموی مژگان برگذار کردیم.هنوز ساعتی به پایان جشن باقی مانده بود اما آرمان مدام در آغوشم بی قراری می کرد و من نمی دانستم او چرا اینقدر بی تاب شده است؟
مادر که متوجه ناراحتی ام شده بود خودش را به من رساند و پرسید:چی شده سپیده؟چرا این قدر کلافه ای؟
- از دست این پسره ی شیطون.حسابی خسته ام کرده.
- خب مادر حتما گرسنه شه.کی بهش شیر دادی؟
- یکی دو ساعتی می شه.منم فکر می کنم گرسنه اش باشه.
- آره مادر همین طوره .ببرش بالا و بهش شیر بده.سعی کن همونجا بخوابونیش و دیگه نیاریش پایین چون اینجا شلوغه.شاید به خاطر همینه که بی تابی می کنه.
- حق با شماست مادر.می برمش بالا و سعی می کنم که بخوابونمش.
از سالن بیرون آمدم و در حال گذر از پله ها به سیامک برخوردم.سیامک عزیز من در لباس دامادی مانند یک تکه جواهر می درخشید و من از داشتن برادری مثل او به خود می بالیدم.سیامک با دیدن من گفت:سپیده کجا داری می ری؟هنوز یه ساعت دیگه تا تموم شدن جشن مونده.
- می رم آرمان رو بخوابونم.امشب خیلی بی قراری می کنه.
- بدش ببینم این شیطون کوچولو رو.
سیامک آرمان را در آغوش گرفت و گفت:ماشاالله پسرت روز به روز خوشگل تر می شه.راست می گن که بچه ی حلال زاده به داییش می ره.
خندیدم و گفتم:چه خودخواه.سیامک بهتره اینقدر به خودت مطمئن نباشی.
- یعنی می خوای بگی من خوشگل نیستم.؟من حاضرم بهت ثابت کنم.
- ای بابا سیامک شوخی کردم.خب معلومه که تو خوشگلی.اگه خوشگل نبودی که برادر من نمی شدی.
- نه باز نشد.یادت رفته من زودتر از تو به دنیا اومدم؟اگه تو خوشگل از آب در اومدی به خاطر اینکه من برادرتم.و گرنه معلوم نبود الان چه ریختی بودی!
- باشه قبول.من تو خوشگلی به تو رفتم.
بعد از کمی مکث گفتم:سیامک چه خوب شد فرشاد و مسعود خان نیومدن عروسی ات.و گرنه این جشن و این شب برام جهنم می شد.
- من که بهت گفته بودم اونا نمی آن اما تو مدام نگران بودی و دلشوره داشتی.
- آره حق با تو بود.نگرانی های من بی مورد بود.
- راستی سپیده کیوان بالاخره یک ساعت پیش از راه رسید.دوست داری باهاش حرف بزنی؟
- کیوان؟نه سیامک امشب نه.بذار برای یه فرصت دیگه.
- خیلی خب هر طور صلاح خودته.
سیامک آرمان را جلوی اتاق به دستم داد و خودش به سالن برگشت.دقایقی طول کشید تا موفق شدم او را بخوابانم.خودم هم روی تخت غلتی زدم تا کمی استراحت کنم.حدود دو هفته بود که آرامش دوباره به زندگی ام برگشته بود .از روزی که موفق شدم طلاقم را فرشاد بگیرم انگار دوباره متولد شده بودم.احساس می کردم زمان به عقب برگشته و من می توانم همه ی اشتباهاتم را جبران کنم .این بار مصمم بودم آزادی و آرامش تازه ام را هیچ وقت از دست ندهم و در خانه ی قلبم را به روی مهمان ناخوانده ای به نام شوهر ببندم و تا تمام شدن درس و مشق و دانشگاه هیچ وقت به فکر عشق و عاشقی و ازدواج نیفتم و تمام فکر و ذهنم را متوجه درس خواندن کنم.
وقتی دوباره به ساعت نگاه کردم متوجه شدم حدود یک ساعت از آمدنم گذشته است.زیر لب گفتم:حالا دیگه جشن تموم شده و زمان خداحافظی با مهمون هاس.بهتره برگردم.
نگاهی گذرابه صورت قشنگ پسرم انداختم.انگار خوابیده بود.آهسته از کنارش بلند شدم و خواستم بی سروصدا از اتاق بیرون بروم اما هنوز دستگیره ی در را فشار نداده بودم که دوباره صدای گریه اش به هوا بلند شد .انگار فهمیده بود می خواهم تنهایش بگذارم!ناچار برگشتم و دوباره در آغوشش گرفتمش و باز زیر گوشش لالایی خواندم .اما انگار آن شب خیال خوابیدن نداشت.چشمهایش از همیشه سرحالتر بود و به صورتم زل زده بود.بالاخره از خواباندنش منصرف شدم و در حالی که کفش هایم را می پوشیدم دستگیره ی در را فشار دادم.اما هنوز قدم از قدم بر نداشته بودم که ناگهان سرجایم خشک شدم و پاهایم از حرکت ایستاد .کیوان درست جلوی در اتاق من ایستاده بود و داشت با یکی از کارکنان هتل صحبت می کرد .خواستم دوباره به اتاق برگردم که برگشت و من را دید .مردد مانده بودم که از اتاق بیرون بروم یا از رفتن منصرف شوم و در را به روی کیوان ببندم؟اما کیوان زود به طرفم آمد و مرا وادار به ماندن کرد.مثل همیشه زیبا و دلربا بود و در کت و شلوار سفید و خوش دوختی که به تن داشت بی نهایت جذاب جلوه می کرد.طولی نکشید که روبرویم ایستاد و با اشتیاق سلام کرد.لحن هیجان زده ی کیوان روی من هم تاثیر گذاشت و گرمای مطبوعی بدنم را فرا گرفت .در جوابش گفتم:سلام کیوان .خوشحالم که می بینمت.
دستی روی موهایش کشید و گفت:منم همین طور.سپیده خیلی تغییر کردی.خیلی خوشگل تر از دو سال پیش شدی.درست مثل یه خانوم خانوما.
لبخندی زدم و گفتم:"مرسی کیوان .تو همیشه منو شرمنده می کنی"
کمی این پا و اون پا کرد .بعد گفت:فرصتی نشده بود تولد پسرتو تبریک بگم.انشاالله به سلامتی و مبارکی.
با خنده گفتم:متشکرم.ولی پسر من کم کم داره یه ساله می شه.
کیوان هم خندید و گفت:اگه ممکنه بذار پسرتو ببینم.
آرمان را به دستش دادم و گفتم:پسرم خیلی با محبته. تو بغل هیچ کس غریبی نمی کنه.
با لبخند جذابی گفت:ا....چه پسر خوبی.درست برعکس مادرش که اصلا به غریبه ها محبت نداره.
کیوان اولین کنایه را نصیبم کرد با این حال از او نرنجیدم. با دقت به صورت آرمان نگاه کرد و گفت:پسرت خیلی شبیه خودته.مخصوصا چشمهاش.
- آره همه همینو می گن.
نگاهی زیر چشمی به صورتم انداخت و با لحن معنی داری گفت:شنیدم از شوهرت جدا شدی .می شی بگی چرا؟
واقعا حرفی برای گفتن نداشتم و در یک لحظه غافلگیر شدم کیوان دوباره با طعنه گفت:پس چرا ساکتی ؟باز که جوابمو نمی دی؟خب یه چیزی بگو.
با شرمندگی گفتم:کیوان دوست داری چه جوابی از من بشنوی؟برای تو چه فرق می کنه.همه چیز تموم شده.
نفس عمیقی کشید و گفت:آره چه فرقی می کنه!چه اهمیتی داره که تو این دو سال چی به من گذشته.
قبل از اینکه جوابی به کیوان بدهم سروکله ی سیامک پیدا شد و از دیدن من و کیوان که در کنار هم ایستاده بودیم خیلی تعجب کرد با عجله خودش را به ما رساند و گفت:به به،عاشق و معشوق های قدیمی!
بعد رو به کیوان کرد و گفت:کیوان چی شده که تو امشب بچه به دست شدی؟مثل اینکه بدت نمیاد دوباره داماد بشی.
کیوان در جواب سیامک خندید و با شیطنت نگاهی کرد.سیامک این بار نگاهی به من کرد و گفت:سپیده بهتره خودتو آماده کنی تا بریم تو اتاق عقد و چند تا عکس یادگاری با هم بیندازیم.این پیغام مژگانه.
با ناز گفتم:وای سیامک،مژگان چقدر دیر به فکر عکس افتاده.من خیلی خسته ام .اصلا سرحال نیستم.
سیامک با بی حوصلگی گفت:بهونه نگیر سپیده .خودن می دونی می دونی که من خریدار خوبی برای ناز و افاده ات نیستم.
بعد نگاهی به کیوان انداخت و گفت:مثل اینکه کیوان تحمل ناز و افاده تو داشته باشه.من که همچین کاری انجام نمی دم.بهتره راه بیفتی.
کیوان سرش را پایین انداخت و سیامک به او گفت:ساقدوش عزیز مگه با من نمی آیی؟
کیوان از خدا خواسته گفت:چرا شادوماد بزن بریم.
سیامک و کیوان بیرون اتاق عقد ایستادند و من به تنهایی وارد شدم.عکاس چند عکس دو نفره از من و مژگان انداخت اما در لحظه ای که قصد داشت آخرین عکس را بیندازد مژگان به او گفت:خانوم عکاس لطفا چند لحظه صبر کنید.
بعد سیامک را صدا زد و به او گفت:اگه ممکنه چند لحظه بیا تو یه عکس سه نفره با سپیده بندازیم.
سیامک به اتاق عقد آمد و در کنار من و مژگان ایستاد و جلوی دوربین ژست گرفت.بعد از عکس،شنل مژگان را روی دوشش انداخت و در همان حال به طرز مشکوکی گفت:سپیده دنیا خیلی کوچکتر از این حرفهاس.
با تعجب گفتم:یعنی باید چه کار کنم؟
- باید پیش من وایسی و یه عکس دست جمعی با کیوان بندازیم.
- آه نه .سیامک نه!
- چرا اتفاقا حالا وقت تسویه حساب من و توئه.
- سیامک خوبیت نداره.اگه این کار به گوش فرشاد برسه...
-
- سیامک خوبیت نداره.اگه این کار به گوش فرشاد برسه...
-فرشاد ؟ولش کن اون پسره ی مجنون بی عقلو اون هیچ کاری نمی تونه بکنه.ببین سپیده شرایط تو با دو سال پیش هیچ فرقی نکرده.تو حالا یه زن مجردی و کیوان هنوزم خواستگارته.
بعد کیوان را به اتاق عقد دعوت کرد و به عکاس دستور داد آخرین عکس را از ما بیندازد.وقتی نور فلاش در فضا منعکس شد دستش را زیر بازوی مژگان انداخت و رو به کیوان گفت:کیوان جان من باید برم،وقت خداحافظی میهمان هاس.از کارگر هتل پرسیدی اتاقت کدومه؟
کیوان گفت:آره پرسیدم.
-پس فعلا با اجازه ات من می رم مهمون هام رو راه بندازم بعدا می بینمت.
سیامک رفت و منو با کیوان تنها گذاشت .این سیامک مردم آزار هم دست بردار نیست!هنوز برای روبرو کردن من و کیوان نقشه می کشید.کیوان هم در آن لحظه بدجنس شده بود و در جایگاه داماد نشسته بود و به رویم لبخندد می زد.نمی دانستم آن شب چه اتفاقی برایم افتاده بود که در هر بار که نگاهم به کیوان می افتاد دلم می لرزید!واقعا که این خواستگار قدیمی هنوز دست بردار نبود.هنوز شعله های عشق و نیاز در چشمهایش زبانه می کشید اما من این بار هیچ بهانه ای برای فرار نداشتم.چطور می توانستم به او بگویم که حالا حالا ها خیال شوهر کردن ندارم ؟در حالی که اینقدر عجولانه به فرشاد جواب مثبت دادم و به خانه ی بخت رفتم ؟نه امکان نداشت با این بهانه ی قدیمی کیوان را دست به سر کنم.او هیچ فرقی با گذشته ها نکرده بود.حتی به نظر می رسید مصمم تر از گذشته ها شده است.
با خجالت در کنارش ایستادم و گفتم:کیوان اگه ممکنه پسرمو بده.من باید برم با مهمونها خداحافظی کنم .
روبرویم ایستاد و گفت:خیلی از پسرت خوشم اومده.اگه می شه اجازه بده بازم پیشم بمونه.
- نه کیوان ممکنه اذیتت کنه.امشب خیلی بی قراری می کنه.فکر می کنم گرسنه شه.
- اذیت؟نه این پسر نازنازی حالا با من دوست شده .بذار پیشم بمونه.
- باشه ولی اینو بدون اگه گریه اش بگیره حالا حالا ها ساکت نمی شه.اون وقت دیگه اعصاب برات نمی ذاره.
خندید و گفت:نه فکر نمی کنم پسرت این قدر بداخلاق باشه که نخواد با من دوستی کنه.
شانه به شانه ی هم از اتاق عقد بیرون امدیم.کیوان سر پله ها ایستاد و گفت:اتاق من درست روبروی اتاق خودته .هر وقت خواستی بیا پسرتو بگیر.
* * *
حدود نیم ساعت بعد خودمو به اتاق کیوان رساندم و با یک دنیا التهاب ضربه ای به در زدم.ترسم از این بود که مبادا یکی از فامیلهای مادر سر برسه و مرا در حال صحبت کردن با کیوان ببیند .به هر حال فامیلهای مادر نسبت به فرشاد تعصب داشتند و من اصلا دلم نمی خواست آنها بعد از ماجرای طلاقم به من بدبین شوند.
لحظه ای بعد کیوان در را به رویم باز کرد .نمی دانم چرا با دیدن او به لکنت افتادم!با کلماتی بریده بریده گفتم:می بخشی مزاحمت شدم کیوان.اگه ممکنه پسرمو بده دیر وقته.
آهسته گفت:هیس....یواشتر اون خوابیده.
با تعجب گفتم تو چطور تونستی اونو بخوابونی؟!
با حالت قشنگی نگاهم کرد و گفت:خوب دیگه من باید یواش یواش بابا شدن رو یاد بگیرم.
قلبم از طرز نگاهش فرو ریخت هیچ وقت کیوان را با لباس راحتی ندیده بودم .لبم را به دندان گرفتم و با خودم گفتم:وای به حالم اگه من یه روز عاشق کیوان بشم اون وقت کیوان می تونه هر چقدر که بخواد منو زجر بده و نامهربونی های منو تلافی کنه.
لبخندی به رویم زد و گفت:بیا تو چایی با هم بخوریم.
- نه کیوان مزاحمت نمی شم.
- شوخی می کنی سپیده تو و مزاحمت ؟
- کیوان خواهش می کنم اصرار نکن ببین تمام گوشه و کنار این هتل پر از فامیلهای منه که فقط منتظر یه سوژه ان تا برام حرف درست کنن.آخه تو نمی دونی من با چه وضعیتی از شوهر سابقم جدا شدم.پس خواهش می کنم منطقی باش و اجازه بده برم.
- اما من پسرتو گروگان گرفتم .به همین آسانی هم نمی تونی تنهام بذاری.
- کیوان لجبازی نکن .حالا که وقت خوردن چایی نیست نصف شبی.!
در حالی که از ته دل می خندید گفت:آخ چقدر خوشم میاد اذیتت کنم.من حالا حالاها با تو کار دارم.
از شنیدن جمله اش تنم لرزید .حدسم درست بود .کیوان خیال تلافی داشت نگاهی گذارا به صورتش انداختم و گفتم:مثل اینکه بچه داریت حرف نداره ببین پسرم چقدر راحت تو بغلت خوابیده.
آرمان را به دستم داد و گفت:خیلی از پسرت خوشم اومده.تو دلبری و قشنگی به خودت رفته.
با خنده گفتم:متشکرم.حالا که گروگانم و پس گرفتم بهتره زودتر از دستت فرار کنم.
کیوان هم خندید و گفت:چطور؟می ترسی یه وقت خودتو گروگان بگیرم؟
- آره .هیچ بعید نیست همین کارو بکنی .تازگی ها خیلی عوض شدی!
- هوم....معلومه که عوض شدم.تو این دو سال خیلی تجربه کسب کردم .می خوام حق خودمو از زندگی پس بگیرم.می خوام سهم خودمو از عشق و خوشبختی پس بگیرم.
- باشه هر کاری دوست داری انجام بده.اما بهتره امشب کوتاه بیای و حساب کتاب تو با زندگی بذاری واسه یه وقت دیگه.تو چند ساعت رانندگی کردی .الانم مشخصه که خسته ای .بهتره بری بخوابی.
- خواب؟سپیده واقعا فکر می کنی امشب خوابن می بره؟من فقط چند متر با تو فاصله دارم .اونقدر هیجان زده ام که فکر می کنم پلکهام رو هم نره.
- کیوان لجبازی نکن چشمهات از فرط خستگی سرخ شده.حرف منو گوش کن و برو بخواب.
- خیلی خوب می رم می خوابم ولی قول می دم فقط خواب تو رو ببینم.
- آه نه .تو حق نداری بدون اجازه خواب منو ببینی.
- بدون اجازه؟ولی من همین الان دارم ازت اجازه می گیرم.
- خیلی خوب این اجازه رو بهت دادم به شرطی که همین الان بری به اتاقت و زود بگیری بخوابی.
- باشه می خوابم اما ممکنه دلم نیاد دیگه هیچ وقت از خواب بیدار بشم.سپیده من قبلا هم خواب تو رو دیدم اما تو حتی تو خواب هم با من نامهربونی و از من فرار می کنی.اینو بدن که اگه امشب بیای تو خوابم و ازم فرار نکنی اونوقت ترجیح می دم برای همیشه بخوابم و هیچ وقت چشمهامو باز نکنم.
- کیوان!
با همان نگاه عاشق قدیمی به چشمهایم خیره شد و گفت:سپیده کاشمی دونستی چقدر دوستت دارم.کاش می دونستی چهار ساله از عشقت چی می کشم.کاش منو می فهمیدی و عشق من برات ارزش داشت.من خیلی وقته عاشقم اما این تقدیر لعنتی منه که هنوز از تو بی نصیبه.
سرم را پایین انداختم و گفتم:متاسفم کیوان.می دونم تا امروز خیلی به خاطر من اذیت شدی.
- مهم نیست.جای شکرش باقیه که باز محکومیت دو ساله ام تموم شده و تونستم چند کلمه ای باهات حرف بزنم.سپیده محاله یه روز شعله ی عشقت تو قلبم خاموش بشه.من تا آخرین لحظه ی عمرم بهت وفادارم.
حق با کیوان بود .شعله های پر فروغ یک عشق قدیمی در چشمهایش زبانه می کشد و نگاه پر حسرتش گویای این بود که عطش چندین و چند ساله اش برای یک معاشقه ی دلپذیر هنوز سیراب نشده است.و من خیلی از خودم خجالت می کشیدم که این طور بی رحمانه با احساسات او بازی می کردم اما انگار دست خودم نبود .من همیشه با نیرویی غیر ارادی از کیوان رانده می شدم
-
صبح روز بعد به سفارش پدر صبحانه ی مفصلی برایمان تدارک دیده شد.همه ی میهمانان در سالن پذیرایی هتل حاضر شدند و مشغول خوردن صبحانه شدند.همان جا بود که کیوان را دیدم.باز با آمدنش مرا مجذوب خود کرد .راستی که این پسر در خوشکلی رو دست نداشت.اما حیف که باز هم همان عادت قدیمی مرا وادار کرد خودم را در برابرش به بی خیالی بزنم.مادر با خوشرویی به او گفت:کیوان جان بیا اینجا و صبحونه رو با ما بخور آخه تو مهمون مخصوص سیامکی.
و امان از خصلت بد سیامک که دوباره مردم آزاری اش گل کرد.بلافاصله با آمدن کیوان جای خودش را با او عوض کرد و مخصوصا او را در کنار من نشاند.
کیوان خیلی از پسر کوچولوی من خوشش آمده بود.آنقدر که پس از خوردن صبحانه زود خودش را به من رساند و در حالی که همراه هم از پله ها بالا می رفتیم گفت:دلبر بی وفای من دیشب خوب خوابیده یا نه؟
نگاهی به چشمهای جذابش انداختم و گفتم:مثل اینکه تازگی اخلاق ناجور سیامک تو مردم آزاری به تو هم سرایت کرده.آخه میون یک مشت قوم و خویش اومدی سراغ من که چی؟خواهش می کنم زودتر برو.دوست داری کلاغ سیاها واسه فرشاد خبر ببرن که کیوان اومده سراغ عشق قدیمیش؟
-اگه می خوای زود برم باید گروگانمو بهم پس بدی.من اومدم پسرتو ازت بگیرم.
- ای وای عجب کلیدی شدی ها!بیا بگیرش.اما نیم ساعت دیگه خودت با پای خودت بیارش دم اتاقم.
کیوان با خنده آرمان را در بغلش گرفت و بعد از نگاهی عمیق به چهره ام به اتاق خودش رفت.
یک ساعت بعد پدر از مسافران تهران خواست که چمدانهایشان را ببندند و وسایلشان را جمع کنند تا به تهران برگردیم.
قبل از حرکت از آرزو و منصور خواستم تا تهران همسفر من باشند و آنها در کمال میل دعوتم را قبول کردند و سوار ماشین من شدند.کیوان هم پشت فرمان ماشین خودش نشست و همراه ما به راه افتاد و تمام مدت سایه به سایه ی من حرکت می کرد.خیلی بابت این موضوع از منصور و آرزو خجالت کشیدم .می ترسیدم آرزو یواش یواش باورش شود که حرفهای فرشاد درباره ی من صحت داشته و من به منظور ازدواج با کیوان از فرشاد طلاق گرفته ام .اما کیوان از اذیت کردن من لذت می برد و مدام در رفتار و کردارش شیطنت می کرد و مصمم بود به هر ترتیب که شده به آرزویش برسد و حق خودش را از زندگی پس بگیرد.
حوالی ظهر پدر مقابل باغ بزرگ و سرسبزی توقف کرد و پیشنهاد داد یکی دو ساعتی در آن باغ استراحت کنیم و بعد از خوردن ناهار دوباره راه بیفتیم.همه از پیشنهاد پدر استقبال کردند و دستجمعی وارد باغ شدیم و تختهای چوبی را اشغال کردیم.
سیامک خیلی زود با نگهبان باغ خودمونی شد و با او گرم گرفت و نهایتا به او گفت:حاجی جان قربون کرمت.اجازه می دی یه گشتی تو باغت بزنیم و یه خورده صفا کنیم؟
باغبان با خوشرویی گفت :شاه داماد باغ ما قابل شما رو نداره.
سیامک صورت باغبان را بوسید و گفت:بچه ها بلند شید دسته جمعی یه گشتی تو باغ بزنیم تا بساط ناهار رو به راه بشه.
خواستم آرمان را به دست مادر بدهم و با خیال راحت به گردش بروم اما کیوان بلافاصله مانع شد و گفت:سپیده اگه ممکنه پسرتم با خودت بیار.
با شگفتی گفتم:کیوان تو چت شده؟نمی تونی یک لحظه آروم بشینی و دست از خاطرخواه بازی برداری؟
کیوان با خنده گفت:نه آخه پسرت هم مثل خودت خواستنیه.
سیامک و منصور در حالی که دست خانم هایشان را گرفته بودند جلوتر از ما حرکت کردند و ما هم پشت سرشان .سکوت را شکستم و گفتم:کیوان من مدتهاست که می خوام یک سوالی ازت بپرسم اما خب،هیچ وقت موقعیتی پیش نیامده بود حالا می تونم بپرسم؟
کیوان با تعجب گفت:البته که می تونی،خواهش می کنم بپرس.
- من همیشه دلم می خواست که بدونم تو چه طور عاشق من شدی؟راستش اولین بار که من تو را دیدم شب جشن قبولی سیامک بود.خیلی دوست دارم بهم بگی اون شب چه اتفاقی برات افتاد که تو یه برخورد کوتاه احساس کردی عاشق من شدی؟
کیوان مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت:ولی من اون شب عاشق تو نشدم.من درست روز قبل عاشقت شدم.
با تعجب گفتم:روز قبلش؟آخه چطور؟تو کجا منو دیدی؟
- توی خواب!
- پناه بر خدا کیوان منو دست انداختی.؟
با لحنی جدی گفت:نه سپیده باور کن راست می گم.اون موقع ها من آدمی بودم که به عشق و عاشقی می خندیدم چون فکر می کردم عشق چیزه مسخره ایه.باور کن وقتی دبیرستان می رفتم تموم دخترهای محلمون خاطرخوام بودند اما من کوچکترین اهمیتی به اونا نمی دادم.تا اینکه توی دانشگاه قبول شدم.حدود یک هفته بعدش هم سیامک منو دعوت کرد به جشنش.روز قبل از اون مهمونی سردرد و دلشوره ی عجیبی به دلم افتاده بود.احساس می کردم تب دارم و مدام حالت تهوع داشتم.به همین خاطر اون روز نرفتم دانشگاه و موندم خونه تا استراحت کنم.اما فقط خدا می دونه که تمام بدبختی های من از خواب همون روز شروع شد.من خوابیدم و خواب دیدم.یک خواب عجیب و قشنگ.
-
خواب دیدم دارم تو یک سرزمین سرسبز و قشنگ قدم می زنم.یه جای باصفا یه جایی مثل بهشت.اونجا واقعا مثل بهشت قشنگ و رویایی بود .همه چیز قشنگ و رویایی بود .همه چیز شفاف و نورانی بود.حتی خودمم هم نورانی بودم.احساسم با همیشه فرق می کرد.توی همون حال و هوایی عجیبی که داشتم یهو چشمم افتاد به یه فرشته.یا یه حوری.نمی دونم اسم اون دختر رو چی بذارم ولی من توی بهشت فقط همون یه نفر رو دیدم.اون دختر تو دلبری و قشنگی همتا نداشت.کنار رودخانه دراز کشیده بود و پاهاشو تا زانو انداخته بود توی آب.خیلی دلم می خواست برم جلو و چند کلمه ای باهاش حرف بزنم اما فکر کردم با دیدن من بترسه و فرار کنه.به خاطر همین خودمو پشت درختان جنگل قائم کردم و یواش یواش رفتم جلو.البته من مطمئن بودم که اون دختره منو پشت درختا ندیده بود اما نمی دونم از کجا متوجه شد من پشت سرش هستم چون خودش صدام کرد و گفت:کیوان بیا بشین کنارم. لحن کلامش منو سحر کرد .جاذبه ی عجیبی داشت وقتی جلو رفتم و از نزدیک به صورتش نگاه کردم تازه متوجه شدم اون خیلی بیشتر از تصور من قشنگ و ملیحه .بخدا تا چند دقیقه غرق تماشای اون شده بودم و اصلا متوجه موقعیت خودم نبودم.فقط احساس می کردم غریزه ام به تحرک افتاده و میل لمس کردن اندامشو داشتم.دست خودم نبود من عاشقش شده بودم.اون یه الهه بود .یه هاله ی نورانی دور اندامش می درخشید.وقتی دستش رو گرفتم احساس کردم این حالت روحانی به من هم سرایت کرده .سبک شده بودم.دیگر تردید نداشتم.من اونو می خواستم و اصلا نفهمیدم دارم چه کار می کنم .فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم اون دختر تو بغلمه و من دارم اونو می بوسم .اما نمی دونم چه اتفاقی افتاد که اون دختره یه دفعه غیب شد.مثل یه روح یا یه شبح.اون رفت و من تو حسرت وصالش موندم.ناراحتی ام بیشتر از این بود که چرا اونو فراری دادم؟من همه جا رو دنبالش گشتم تا دوباره پیداش کنم و ازش معذرت خواهی کنم اما حیف که هیچ وقت پیداش نکردم.
وقتی از خواب بیدار شدم مادرم رو دیدم که بالای سرم نشسته بود و داشت با تعجب نگاهم می کرد وقتی یه دستمال به دستم داد تا اشکهامو پاک کنم متوجه شدم که تمام مدت داشتم توی خواب گریه می کردم.
به هر حال اون خواب قشنگ بلای جونم شد و من با تمام وجود عاشق اون فرشته ی خیالی شدم.آرزو می کردم تا هر چه زودتر شب بشه تا دوباره بخوابم بلکه همون خواب رو ببینم.اما حیف که این اتفاق هیچ وقت نیفتاد و حسرت دوباره دیدن اون خواب برای همیشه تو دلم موند.
این جریان گذشت تا اینکه روز بعدش اومدم به جشن قبولی سیامک .البته خماری اون خواب عجیب هنوز توی سرم بود .واقعا دو روز بود که مثل منگها شده بودم.اون شب بچه ها برای خودشون خوش بودن و داشتن صفا می کردن اما من یه گوشه نشسته بودم و تو خواب و خیال خودم سیر می کردم.تا اینکه صدای آشنای یه دختر به گوشم خورد.وقتی سرم را بالا گرفتم و به طرف صدا برگشت واقعا نزدیک بود دیوانه بشم.چون فرشته ی قشنگ من درست روبروم ایستاد ه بود.البته نه تو خواب و خیال بلکه توی واقعیت.سپیده اون فرشته تو بودی.خوب یادمه یک پیراهن آبی بلند پوشیده بودی و موهاتم ریخته بودی روی شونه هات..باورم نمی شد که حقیقی باشی اما وقتی اومدی جلو و باهام دست دادی از گرمای دستهات فهمیدم که تو واقعی هستی .نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحال شدم بیشتر از این خوشحال بودم که تو خواهر سیامکی و من می تونم خیلی راحت باهات دوست بشم و ازت خواستگاری کنم.اما مثل اینکه من خیلی خوش خیال بودم.چوهن تو هیچ وقت حاضر نشدی با من صحبت کنی و با من دوست بشی.بعد از اون مهمونی چند بار به بهانهی صحبت با سیامک شماره ی خونه تون رو گرفتم و تو گوشی برداشتی اما هیچ وقت درست و حسابی تحویلم نگرفتی و همیشه دست به سرم می کردی.اما من اصلا از نامهربونیت ناراحت نمی شدم چون فکر می کردم اینها همش تعبیر همون خوابه.چند ماه گذشت شاید هم یک سال.اما حال و هوای این عشق عجیب و غریب هنوز توی سر من بود.تا اینکه دیگه طاقتم طاق شد و موضوع را به خونواده ام گفتم.بهشون گفتم که من عاشق خواهر همکلاسیم شدم و می خوام باهاش ازدواج کنم.ماجرا را برای سیامک هم تعریف کردم و ازش خواستم با تو صحبت کنه که راضی بشی بیام خواستگاریت اما حیف که تو هیچ وقت راضی نشدی و نخواستی منو باور کنی.سپیده تو بیرحمتر از اون فرشته بودی.الان حدود چهار سال از اون شب می گذره اما محبت و احساسات من حتی یه ذره کم نشده.تازه این روزها احساس می کنم بیشتر از گذشته ها عاشقم.البته یه عشق عمیق و جا افتاده نه یه علاقه ی بچه گونه.
دهانم از شنیدن حرفهای کیوان باز مانده بود .زیرا من هم همچین خوابی را تجربه کرده بودم.همان شب که برای اولین بار احساس کردم عاشق آرمان شده ام چنین خوابی را دیده بودم.با یادآوری این موضوع رعشه ای مخوف تنم را لرزاند.خوب به یاد داشتم آرمان یک روز برایم صحبت از یک خواب کرده بود.یک خواب بد که به اعتقاد او خیلی وحشتناک بود طوری که نمی خواست خوابش را برای من تعریف کند با خودم گفتم:یعنی آرمانم همین خواب کیوان رو دیده بود؟
یکبار دیگر به صورت کیوان نگاه کردم و گفتم:چه ماجرای قشنگی.هیچ وقت فکر نمی کردم پشت این خاطرخواه بازی های تو همچین حقیقی وجود داشته باشه.
کیوان با زهر خند گفت:قشنگ؟شاید این قصه برای یه شنونده قشنگ باشه ولی برای من زجرآوره.
لحظاتی در سکوت گذشت.همان طور که شانه به شانه ی هم راه می رفتیم گفتم:کیوان چرا به بچه ی من محبت می کنی؟
نگاهم کرد و گفت:به خاطر ارضا کردن غریزه ام .سپیده گاهی وقت ها فکر می کنم اگه فقط یه کمی خوش شانس تر بودم اون وقت ممکن بود این بچهپسر من باشه و من پدرش باشم.
گفتم:اما تو برای رسیدن به این آرزو احتیاجی به شانس و اقبال نداشتی.به نظر من اگه فقط یک کمی جسارت به خرج می دادی و اونقدر زود خودتو کنار نمی کشیدی شاید حالا.....
از شنیدن حرفم عصبانی شد و گفت:مثل اینکه یادت رفته شب خواستگاری با چه حقارتی منو راهی خونه ام کردی.یادت نیست چطور تحقیرم کردی ؟تو اون شب از من فرصت خواستی منم بهت اعتماد کردم.در عوض تو چه کار کردی؟خیلی راحت به من و اعتمادم خیانت کردی و زن یکی دیگه شدی.توقع داشتی چی کار کنم؟باید جلو پاهات زانو می زدم و بهت التماس می کردم؟دستم را دراز کردم و آرمان را از بغلش گرفتم و گفتم:از کجا می دونی که فرشاد این کارو نکرد؟
مات و مبهوت نگاهم کرد.ولی من بدون توجه به حالت مات زده اش به راه افتادم.کمی بعد به دنبالم دوید و گفت:سپیده صبر کن.باشه من حرفی ندارم اگه تو دوست داری جلوی پاهات زانو بزنم و بهت التماس کنم باشه این کارو انجام می دم.
در عین ناباوری خم شد و روی زمین زانو زد و گفت:سپیده تو تنها عشق منی.تنها زنی که من از صمیم قلب دوستش دارم .من فکر می کردم حتما تا الان دیگه حرفهای من باورت شده!با این حال بازم حاضرم بهت بگم که چقدر محتاجتم.سپیده بذار یه بار دیگه بیام خواستگاریت.من خوشبختت می کنم قول می دم.باور کن اگه این دفعه بخوای بهونه بیاری و نذاری بیام خواستگاریت از راه دیگه ای وارد می شم.مثلا می دزدمت.یا بهت تعدی می کنم .اینو بدون که هر کاری که لازم باشه انجام می دم تا تو مال من بشی.مطمئن باش این دفعه به هیچ قیمتی اجازه نمی دم از دستم فرار کنی.
-
از طرز حرف زدنش به خنده افتادم از روی زمین بلندش کردم و گفتم:کیوان اینقدر به خودت مطمئن نباش من مطلقا خیال ازدواج ندارم اونم با تو!بهتره بدونی بیشتر دعواهای من و فرشاد سر تو بود فرشاد همیشه از تو می ترسید.حتی منو متهم می کرد که به خاطر ازدواج با تو می خوام ازش طلاق بگیرم.
ناباورانه گفت:دعواهاتون سر من بود؟آخه چرا من؟
- برای اینکه فرشاد خاطره ی بدی از تو توی ذهنش داره .اون تحمل اینو نداره که مرد دیگه ای جز خودش عاشق من باشه.اگه یه روزی بفهمه من زن تو شدم بعید نیست انتقام سختی ازمون بگیره.شاید با این ازدواج هم جون من به خطر بیفته هم من.شک ندارم فرشاد قصد جونتو می کنه اون تو رو می کشه.باور کن که این کارو می کنه.یادت میاد شبی که اومدی خواستگاریم فرشاد خونه ی ما بود؟فرشاد همون شب به من گفت اگه بهت جواب مثبت بدم تو رو می کشه.
حرفم را قطع کرد و گفت:من از مردن نمی ترسم اتفاقا بدم نمیاد با این فرشاد روبرو بشم و حسابمو باهاش تسویه کنم فرشاد باید بدونه من ازش طلبکارم نه اون.اون بود که عشق منو دزدید و هنوز از گرد راه نرسیده تو رو با خودش برد.نه سپیده من دیگه کیوان ضعیف و ذلیل دو سال پیش نیستم من حاضرم باهاش در بیفتم اما اصلا دوست ندارم تو به خاطر ازدواج با من به دردسر بیفتی.سلامتی و امنیت تو برای من بیشتر از اینا اهمیت داره.
به صورت مهربانش نگاه کردم و گفتم:مرسی کیوان من می دونم که تو دوستم داری.علاقه ی تو به من اثبات شده اس.اما خواهش می کنم یه کم عاقلانه فکر کن و دست کم برای یه مدت این قضیه رو پی گیری نکن شاید گذشت زمان مشکلات رو حل کنه.شاید فرشاد تا چند وقت دیگه ازدواج کنه و منو فراموش کنه.پس خواهش می کنم یه مدت صبر کن و بذار آبها از آسیاب بیفته.من بهت قول می دم که حالا حالاها نمی خوام شوهر کنم اما اگه یه روزی تصمیمم عوض شد حتما بهت فکر می کنم.ولی اینم می گم که ممکنه تو اون موقع مجبور باشی با یه رقیب تازه در بیفتی.
ناباورانه گفت:یعنی تو یه نفر و دوست داری که من از وجودش بی خبرم.؟
زیر نگاه بهت زده اش به سختی قادر بودم چیزی بگویم اما بالاخره گفتم.آره کیوان .از اونجا که هیچ وقت تو زندگی بهت دروغ نگفتم امروز هم حقیقت رو بهت می گم.من چند سال پیش عاشق یک نفر شدم عاشق استادم.اما خب،قسمت نبود بهش برسم..با اینکه می دونم اون هنوز مجرده و منو فراموش نکرده با این حال من نمی خوام به این زودی ها برم دیدنش.من همه چیز رو به آینده سپردم.کیوان با اطمینان صد در صد بهت می گم تا درسم تموم نشه و لیسانسم رو نگیرم هیچ وقت به ازدواج و زندگی زناشویی فکر نمی کنم.
کیوان واقعا از شنیدن حرفهایم شوکه شده بود.شاید هم دیوانه!دوباره روی زمین زانو زد و سرش را میان دستهایش پنهان کرد.حدس زدم خیلی غمگینش کردم.با مهربانی دستش را گرفتم و به قصد دلجویی گفتم:کیوان خواهش می کنم اینقدر خودتو ناراحت نکن.تو همین الان گفتی دیگه کیوان ذلیل و ضعیف چند سال پیش نیستی .تو نباید به این زودی ها نا امید بشی.مطمئن باش اگه موفق بشی رقیب خودتو شکست بدی اونوقت از صمیم قلب عاشقت می شم و باهات ازدواج می کنم .عزیزم من این فرصت رو بهت می دم.همون طور که این فرصت رو به فرشاد هم دادم.
کیوان با حسرت گفت:اسم مردی که عاشقشی آرمانه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:آره.
با ناراحتی گفت:سپیده خیلی بهش حسودیم می شه معلومه خیلی بهش وفاداری.
- کیوان من نزدیک دو ساله که آرمانو ندیدم .اون حالا برام حکم یه خاطره رو داره اما تو حقیقی هستی.حالا جلوی چشمهای من وایستادی.مطمئن باش روزی که تصمیم گرفتم دوباره ازدواج کنم حتما بهت فکر می کنم.تو هم باید مثل گذشته ها بهم محبت کنیو تنهام نذاری.(چه از خود راضی)من فقط ازت یه فرصت می خوام .یه فرصت که آبها از آسیاب بیفته.باور کن فرشاد یه آدم زخم خورده اس.ممکنه با شنیدن ازدواج من و تو باز دیوونه بشه و کار دست هردومون بده.
با کلافگی گفت:از کجا بدونم که راست می گی؟چطور می تونم بهت اعتماد کنم در حالی که یه بار چوب اعتماد نابجامو خوردم؟
-کیوان باور کن من هیچ وقت قصد فریب تو را نداشتم بخدا من همیشه سعادت و خوشبختی تو رو می خواستم چون فکر می کردم تو لیاقت اینو داری که یه دختر عاشقت باشه و از روی عشق بهت محبت کنه.من از زندگی تو رفتم تا با نغمه خوشبخت بشی.اما نمی دونستم عشق و علاقه ی نغمه اینقدر پوشالی و شکننده اس.باور کن من تمام حرفهامو از روی صداقت بهت گفتم.خواهش می کنم به من اعتماد کن و بازم صبر کن.
کیوان آهی کشید و گفت:باشه عزیزم صبر می کنم.چون فکر می کنم این بدبختی ها همش تعبیر اون خوابه.اما سپیده تو هم باید یه قولی بهم بدی .
- چه قولی؟
- باید بهم قول بدی اگه یه روزی طاقتم تموم شد و دیگه نتونستم صبر کنم بی قید و شرط عاشقم بشی و باهام ازدواج کنی.
- باشه این قولو بهت می دم اما یادت باشه کلک نزنی ها!باید تا اونجا که می تونی طاقت بیاری .یه سال ،دو سال ،شاید هم بیشتر.
- خیلی خب اینم از بدشانسی منه که هیچ وقت نمی تونم رو حرف تو حرف بزنم.
در آن لحظه سیامک و مژگان هم کنارمان ایستادند سیامک با شیطنت به کیوان گفت:بله رو گرفتی یا نه شاه دوماد؟
کیوان هم با آه و افسوس گفت :نه سیامک هنوز بله رو نگرفتم .بابا این خواهر تو ذاتا با این یه کلمه لجه!دو ساعته که دارم التماس می کنم اما انگار نه انگار.
بعد آهسته زیر گوشم گفت:اما من بالاخره این مادیان سرکش ر.و رام می کنم.
سرم را بالا گرفتم و با اشتیاقی که تا به آن روز در خود ندیده بودم به کیوان نگاه کردم.احساس می کردم کیوان را دوست دارم و قلب بی عاطفه ام یواش یواش در حال رام شدن است و تلاش هایم برای فرار از او راه به جایی نمی برد.
-
به تهران که برگشتیم به اتفاق مژگان پی گیر مسئله ی انتقالی تحصیلی ام شدم و تمام سعی ام این بود که بتوانم قبل از شروع سال تحصیلی جدید از دانشگاه تهران پذیرش بگیرم.روزهای متوالی درگیر کارهای اداری این درخواست بودم تا اینکه بعد از حدود یک ماه دوندگی و پی گیری مستمر بالاخره موفق شدم از دانشگاه تهران پذیرش بگیرم.
روزی که کارت دانشجویی جدیدم را از دانشگاه تهران تحویل گرفتم انگار دنیا را با تمام ثروتهایش به من داده بودند.هر چه تلاش کردم بین راه با مادر تماس نگیرم و خبر موفقیتم را تا رسیدن به خانه توی دلم نگه دارم موفق نشدم.با ذوق موبایلم را برداشتم و شماره ی خانه را گرفتم اما برخلاف انتظارم مادر اصلا از شنیدن صدایم خوشحال نشد.بلکه با نگرانی و صدای آهسته گفت:سپیده فرشاد اینجاس.اگه می تونی یه کمی دیرتر بیا خونه.و فورا گوشی را گذاشت.
از شنیدن حرف مادر دنیا روی سرم خراب شد.بی اختیار پایم را روی پدال ترمز ماشین گذاشتم و ماشین به فاصله ی یک چشم بر هم زدن متوقف شد.هم خودم و هم مژگان تعادلمان را از دست دادیم و محکم به سمت شیشه ی ماشین پرتاب شدیم.مژگان با نگرانی پرسید:چی شد سپیده؟از مادرت چی شنیدی؟
با همان حالت بهت زده گفتم:فرشاد اومده تهران.
مژگان با ناراحتی گفت:ای وای چه بد!
به راستی رنگ به چهره ام نمانده بود و دست و پایم به طور محسوسی می لرزید.گفتم:مژگان به نظرت من باید چه کار کنم؟می ترسم فرشاد مادرم رو تحت فشار بذاره و آرمان رو ازش بگیره.
- خونسرد باش.بهتره یه کمی فکر کنیم.
مژگان بعد ازکمی مکث گفت:سیامک!زود باش با سیامک تماس بگیر و بهش بگو خودشو برسونه خونه پیش مادرت.
با خوشحالی گفتم:آره این بهترین راه حله.
بی درنگ شماره ی سیامک را گرفتم و از او خواستم زود خودش را به خانه برساند.پدر در همسایگی خانه ی خودمان برای سیامک یک دستگاه آپارتمان خریده بود تا او از روز اول مستقل با همسرش زندگی کند.مژگان کلید آپارتمانشان را به دستم داد و گفت:تو بهتره یکی دو ساعت بری خونه ی ما و اونجا منتظر باشی.
کلید را از مژگان گرفتم و او را جلوی خانه ی خودمان پیاده کردم و با عجله به آپارتمان سیامک رفتم و پشت پنجره ی آشپزخانه ایستادم چون آنجا درست مشرف به خانه ی خودمان بود.یک صندلی پیش کشیدم و همان جا منتظر نشستم.حدود سه ماه بود که فرشاد را ندیده بودم و از اوضاع زندگی اش بی خبر بودم اما به هیچ عنوان دوست نداشتم یکبار دیگر با او روبرو شوم و چشمم به چشمش بیفتد.یک ساعت از این ماجرا گذشت که تلفن زنگ زد .زود تلفن را جواب دادم .مژگان پشت خط بود .پرسیدم:مژگان اونجا چه خبره؟
مژگان گفت:نگران نباش .فرشاد تا چند دقیقه ی دیگه می ره.
گوشی را گذاشتم و دوباره پشت پنجره ایستادم و بالاخره او را دیدم با همان حال و روز پریشان و درمانده .زیر لب گفتم:فرشاد تو با خودت چه کار کردی؟پسره ی مجنون هم زندگی خودتو خراب کردی هم زندگی منو.
ناگهان به خودم آمدم و متوجه شدم که فرشاد آرمان را در آغوش گرفته است.نمی دانستم خیال داشت او را همراه خودش ببرد یا نه اما حضانت او را از دادگاه گرفته بودم و فرشاد حق چنین کاری را نداشت.واقعا از دیدن آن صحنه عقل از سرم پریده بود .خودم را آماده کردم که از همان جا فریاد بزنم و مانع اش بشوم اما خوشبختانه خودش پیش دستی کرد و آرمان را به دست مادر داد و چند لحظه بعد بالاخره ماشینش را روشن کرد و رفت.سرم را از پنجره بیرون اوردم و رفتنش را نگاه کردم.بعد با حالت دو از آپارتمان سیامک بیرون آمدم و خودم را به مادر رساندم و با دلواپسی گفتم:مادر حال بچه ام خوبه؟
مادر گفت:آره عزیزم حالش خوبه.بیا بگیرش .پسرت مال خودت.
پسر قشنگم را در آغوش گرفتم و زیر گوشش گفتم:عزیز دلم تو تمام دلخوشی زندگی منی.
بعد گفتم:مادر،فرشاد برای چی اومده تهران؟
مادر یک لیوان آب به دستم داد و گفت:برای دیدنپسرش.یادت رفته فردا تولد آرمانه؟
با شگفتی گفتم :آره من پاک فراموش کردم فردا یک سال آرمان تموم می شه1
طفل کوچکم را به سینه فشردم و صورت قشنگش را بوسیدم.
مادر گفت:فرشاد می خواست تا اومدن تو صبر کنه و قبل از رفتنش تو رو ببینه.چند بار ازم پرسید تو کی برمی گردی خونه؟منم هر بار جواب سر بالا بهش دادم .فکر می کنم خودش متوجه شد که تو دوست نداری باهاش روبرو بشی .
مادر هدیه ی فرشاد را به اضافه ی یک بسته اسکناس و البته یک پاکت نامه به دستم داد !باز هم حقه های قدیمی.فرشاد دوباره برای من یادداشت گذاشته بود و خیال داشت باز هم منو تحت تاثیر احساسات قرار بدهد اما من هیچ رغبتی برای خواندن آن نامه نداشتم .بدون اینکه نامه را بخوانم آن را پاره کردم و همان طور که زیر گوش آرمان عزیزم لالایی می گفتم به خلوت اتاقم پناه بردم.
*****
روز بعد حوالی غروب سیامک تماس گرفت و گفت که به مناسبت تولد آرمان جشن کوچکی ترتیب داده و از من خواست که به خانه اش بروم.دقایقی پس از مکالمه با او آماده ی رفتن شدم اما همین که پایم را به کوچه گذاشتم نگاهم به ماشین کیوان افتاد که جلوی آپارتمان سیامک پارک شده بود.می توانستم پیش بینی کنم سیامک باز هم براین نقشه کشیده است.به هر حال زنگ را به صدا در آوردم و سیامک در را گشود .با نگاه معنی داری به او گفتم:سیامک مثل اینکه باز هم اطلاع رسونی دقیق بوده.کیوان خان خودشو به موقع رسوندن.
سیامک با حاضر جوابی گفت:اگه فکر می کنی که کیوان به نقشه ی من اومده اینجا باید بگم که اشتباه می کنی .اون خودش خواست امشب مهمون من باشه.توقع داشتی چه کار کنم ؟مهمون عزیزتر از جونمو به خونه ام راه ندهم؟
- سیامک تو واقعا فکر کردی من حرفتو باور می کنم؟آخه کیوان از کجا می دونست که امشب تولد آرمانه.مسلمه که تو بهش گفتی.
-
سیامک این دفعه با لحن ملایمتری گفت:راستشو بخوای من به کیوان گفتم که امشب تولد آرمانه اما باور کن اصلا فکرشم نمی کردم این مسئله براش مهم باشه.چون من خیلی اتفاقی بهش گفتم امشب مهمون دارم و باید زودتر برم خونه .کیوان ازم پرسید مهمونی به چه مناسبتیه؟منم حقیقت رو بهش گفتم.یه ساعت پیش هم دیدم که خودش بلند شده اومده اینجا.سپیده بذار رو راست باهات صحبت کنم.باور کن کیوان هنوزم مثل گذشته ها دوستت داره.حتی مسئله ازدواج و طلاقت نظرش رو عوض نکرده.تازه فکر می کنم این روزها بیشتر از گذشته بهت فکر می کنه.باور کن اون هنوز برای ازدواج با تو یه شوهر ایده آله.خواهش می کنم لگد به بخت خودت نزن و بهش روی خوش نشون بده.من بهت قول می دم کیوان تو رو خوشبخت می کنه.
در جواب سیامک سکوت کردم و به سالن پذیرایی رفتم از آخرین ملاقاتی که با کیوان داشتم حدود یک ماه می گذشت.احساس می کردم در این فاصله یه کم لاغر شده.چشمانش خسته بود و صورتش رنگ پریده با این حال لبخند همیشگی اش را بر لب داشت و به نظر نمی آمد که غمگین باشد .مرا که دید گل از گلش شکفت و با بی قراری سر پا ایستاد.
- سلام کیوان حالت چطوره؟
- سلام عشق من مشتاق دیدار.
- کیوان باز شیطون شدی و می خوای اذیتم کنی ها.
- می بخشی آخه یه ماهه که ندیدمت .باور کن باز مست و ملنگ شدم.خواهش می کنم به دل نگیر.
به رویش لبخند زدم و در کنارش نشستم.یک بسته ی کوچک کادو شده را از جیب کتش بیرون آورد و گفت:ناقابله واسه پسرت خریدم.انشاالله دامادی شو جشن بگیریم.
با خنده گفتم:مثل اینکه خواب و خیال داماد شدن یه لحظه از سرت نمی افته.پسر من فقط یه سالشه!
کیوان هم خندید و با نگاهی عاشقانه براندازم کرد .هدیه ی کیوان یک پلاک طلا با عنوان تولدت مبارک بود.به صورت مهربانش نگاه کردم و گفتم:دستت درد نکنه زحمت کشیدی.امیدوارم یه روزی مهربونی هاتو جبران کنم.
با بی قراری گفت:کی؟سپیده کاش بهم می گفتی این روز کی می رسه؟
گفتم:خیلی زود .فقط باید یه کمی صبر کنی.
لحظه ای بعد به آشپزخانه رفتم تا به مژگان در آماده کردن بساط شام کمک کنم اما سیامک مانع ام شد و گفت:سپیده تو بهتره برگردی پیش کیوان و اونو از تنهایی در بیاری.می دونی که اون فقط برای دیدن تو اومده اینجا.
کیوان پشت پنجره ی اتاق سیامک نشسته بود و در حالی که گیتار سیامک را در دستش گرفته بود ملودی قشنگی را می نواخت و ترانه ی زیبایی را هم زمزمه می کرد.همیشه می دانستم کیوان در نواختن گیتار استاد است ولی تا به آن لحظه هنرنمایی اش را از نزدیک ندیده بودم .همان جا کنار در ایستادم و به ترانه ی قشنگی که زمزمه می کرد گوش سپردم تا اینکه ملودی تموم شد .بعد آرام ضربه ای به در زدم و گفتم:استاد اجازه است؟
با شنیدن صدایم به طرفم برگشت و گفت:اجازه مام دست شماست خانوم بفرمایید.
با لبخندی وارد شدم و در کنارش نشستم و زمانی که نگاهم به نگاهش افتاد بی اختیار دلم لرزید و قلبم به طپش افتاد .نگاه کیوان آن شب لبریز عشق و تمنا بود.دستهای هنرمندش به نرمی روی سیمهای گیتار می لغزید و به احساسات سرکوب شده اش زندگی می بخشید.به راستی قشنگ می زد.نرم و عاشقانه.
وقتی ملودی تموم شد گیتارش را کنار گذاشت و فاصله اش را با من کمتر کرد و آهسته گفت:سپیده می خواستم باهات حرف بزنم ممکنه؟
- آره بگو.
نفس عمیقی کشید و گفت:تو این یه ماهی که ندیدمت خیلی به تعهدی که ازم گرفتی فکر کردم .خیلی سعی کردم فراموشت کنم و بهت فکر نکنم .مدام با خودم درگیر بودم.تا قبل از اینکه بیام اینجا فکر می کردم موفق شدم به قول تو عاقلانه رفتار کنم و برای یه مدت فراموشت کنم اما حالا تو جلو چشمهام می بینم احساس می کنم تمام تلاشم بی نتیجه بوده.سپیده من دیگه طاقت ندارم.بخدا صبرم تموم شده .دلم داره برات پرپر می زنه.بدنم یه پارچه آتشه.می خوام بدونم تو دلواپس چی هستی؟چرا اینقدر می ترسی؟من نگرانی تو رو بابت فرشاد با سیامک در میون گذاشتم ولی سیامک می گه اینا همه بی مورده.سیامک می گه فرشاد نمی تونه آسیبی به ما برسونه.پس به من بگو چرا اینقدر تردید داری؟
-کیوان تو فرشاد رو نمی شناسی.اگه برات تعریف کنم چطوری از اصفهان فرار کردم اونوقت نگرانی منو تصدیق می کنی.
کیوان مصرانه گفت:ولی همه ی این حرفها مربوط به گذشته هاس .اگه با من ازدواج کنی هیچ کس حق نداره مزاحمت بشه.چون تو اون موقع زن شرعی و قانونی من هستی.سپیده تو رو خدا این قدر با غرور و احساسات من بازی نکن.من یه مردم.باور کن تا حالا خودمو جلو هیچ زنی اینقدر خوار و ذلیل نکردم.بهتره این بازی رو تمومش کنی و به من بگی کی می تونم دست پدر و مادرمو بگیرم و بیام خواستگاری؟
- کیوان!
- ببین سپیده من علی رغم قول و قراری که با هم گذاشته بودیم نتونستم نسبت بهت بی تفاوت باشم.من نتونستم فکرتو از سرم بیرون کنم.من موضوع طلاقت رو با پدرم در میان گذاشتم و ازش خواستم یه بار دیگه بیاد خواستگاری تو.سپیده خواهش می کنم این دفعه تحقیرم نکن و بگو که جوابم مثبته.خواهش می کنم بگو که حاضری با من ازدواج کنی.بگو دوستم داری.
- کیوان تو چرا متوجه موقعیت من نیستی؟زندگی که فقط عشق و عاشقی نیست.من تو زندگی احتیاج به آرامش و امنیت دارم .اصلا دلم نمی خواد زندگیم یه بار دیگه به آشوب کشیده بشه.اگه فرشاد بفهمه من با تو ازدواج کردم تو رو می کشه!باور کن این کارو می کنه.حالا شاید هم به قول سیامک فرشاد نتونه هیچ آسیبی به ما برسونه اما آرامش زندگیم چی می شه؟یه عمر باید تنم بلرزه.مدام باید به فکر سلامتی تو باشم .نه کیوان قبول کن بعد از ازدواج با تو هیچ وقت روی آرامش نمی بینم.هنوز خیلی زوده تو باید بازم صبر کنی.
کیوان با کلافگی سرش را میان دستهایش پنهان کرد .لعنت به من ،باز هم ناراحتش کردم.وقتی سرش را بالا گرفت و در صورتم نگاه کرد قلبم از دیدن چشمهای گریانش به درد آمد.این اولین بار بود که اشکهای او را می دیدم.چند لحظه ای در سکوت نگاهم کرد .بعد بدون اینکه چیزی بگوید دستم را رها کرد و از اتاق بیرون رفت.با عجله به دنبالش دویدم و گفتم:کیوان خواهش می کنم صبر کن .اما او توجهی به حرفم نکرد و بدون خداحافظی تنهایم گذاشت.کمی بعد صدایش را شنیدم که داشت با سیامک خداحافظی می کرد .سیامک با تعجب به او گفت:کیوان کجا داری می ری؟شام حاضره!
کیوان با دلخوری گفت:نه سیامک دیگه مزاحمتون نی شم.
- کیوان مثل بچه ها قهر کردی.بگو ببینم چی شده؟
- هیچی،همون بازی همیشگی.
- خدای من دیگه عقلم به جایی قد نمی ده.آخه چرا؟
- نمی دونم،عقل منم دیگه به جایی قد نمی ده.
- حالا چند لحظه صبر کن شام رو دور هم باشیم.
- نه حالم خوش نیست.می خوام برم یه هوایی بخورم.
- تنهایی که مزه نمی ده.بذار سپیده هم باهات بیاد.
- سیامک جدی باش.شوخیت گرفته؟
سیامک برگشت و نگاه غضبناکی به من انداخت و من از فرط ناراحتی سرم را پایین انداختم .خیلی زود از حرفهایی که به زبان آوردم پشیمان شدم و عذاب وجدان بلای جانم شد.تاثیر نگاه سوزناک کیوان قلبم را به آتش می کشید.او با التماس نگاهم می کرد .احساس کردم دیگه تحملش تمام شده و ناامیدی مفرط جان به لبش کرده است.
سیامک بعد از رفتن کیوان با عصبانیت به سراغم آمد و گفت:بازم بهش بی احترامی کردی؟بازم ناراحتش کردی؟