بیماری بهانه ای برای تنبلی!
بیماری بهانه ای برای تنبلی!
در دهکده شیوانا مردی توانگری سکته مغزی کرد و در بستر افتاد. نیمی از بدن این مرد به خاطرسکته فلج شد و نمی توانست آن قسمت ها را حرکت دهد. به زن و فرزندانش با تحمل فراوان سختی او را تیمار می کردند و با زحمت بسیار نظافت و تغذیه او را انجام می دادند. چند هفته بعد همسایه این مرد که مرد فقیری بود سکته مغزی کرد و او هم همان قسمت بدنش فلج شد و از کار افتاد. اما چون کسی نداشت که او را تیمار کند و وضع درآمدی اش هم چندان مناسب نبود ، بلافاصله با هر زحمتی که بود خودش را کشان کشان این سمت و آن سمت می کشاند و یک ماه بعد توانست به طور ناقص روی پاهای خودش بایستد و کارهای شخصی اش را خودش انجام دهد. چند ماهی که گذشت مرد فقیر تقریبا سالم شده بود و کج دار و مریز می توانست گلیم خود را از آب بیرون بکشد ، اما مرد توانگر همچنان درمانده و فلج و بی دست و پا در بستر دراز کشیده بود و برای نظافت و تغذیه چشم به دست فرزندانش داشت.
روزی مرد توانگر شیوانا را به خانه خود دعوت کرد و از او پرسید: " همسایه ام بعد از من سکته کرد. بیماری اش هم عین من بود. وضعش هم از من بدتر بود. اما الآن سالم و سرحال سرپا ایستاده و زندگی عادی خود را می کند. اما من در بستر افتاده ام و هنوز نمی توانم از جایم بلند شوم و از پس کارهای خودم برآیم. حکمت این کار در چیست؟"
شیوانا دستی به شانه مرد توانگر زد و گفت:" هر دو بیمار بودید. اما او بیمار زرنگ و پرتلاش بود و تو بیمار تنبل و تن پروری هستی. او با زجر و عذاب فراوان به خاطر ترس از گرسنگی خودش را به این سمت و آن سمت کشاند و نگذاشت بیماری در مغز و جسمش جا بیافتد و دوباره عضلات و استخوان ها و اعصاب از کار افتاده را به کار انداخت. اما تو چون تنبل هستی و ناراحتی بر خود روا نمی داری ، دیگران را به زحمت انداخته ای و به بهانه بیماری از حداقل تلاش پرهیز می کنی. روشی که در پیش گرفته ای دیر یا زود باعث از کار افتادگی بیشتر تو می شود و روشی که مرد همسایه در پیش گرفته سالها او را زنده و سرحال نگه می دارد. حتی بیمار هم حق تن پروری و تنبلی ندارد."
راه نجات همیشه هست....فقط....
راه نجات همیشه هست....فقط....
مردی ورشکسته و مستاصل نزد شیوانا آمد و از او خواست تا برایش دعا کند که خالق هستی راه نجاتی را مقابل او قرار دهد تا بتواند از این همه مشکلات حل ناشدنی زندگی اش خلاص شود.
مرد به شیوانا گفت:" احساس می کنم هم درها به رویم بسته شده و هیچ راهی مقابلم نمی بینم که در آن قدم بزنم و مطمئن باشم که به مقصد می رسم. به من بگوئید که چرا خالق کاینات راه های نجات را از مقابل من برداشته است؟"
شیوانا پاسخ داد:" همیشه راهی برای نجات وجود دارد، مشکلی که تو داری این است که راه درست برایت روشن نیست. بنابراین به جای درخواست راه از خالق هستی بخواه راه درست را مقابل چشم دلت روشن گرداند. راه وقتی روشن شود تو می توانی در آن با آرامش و اطمینان قدم زنی."
آنگاه شیوانا لبخندی زد و گفت:" فرض کنیم من دعا کردم و از خالق هستی خواستم تا راه های بیشتری مقابل تو قرار دهد. وقتی چشم دل تو سیاه شده باشد و این راه های جدیدهم برایت تاریک باشند ،دیگر این دعای من به چه دردت می خورد. چون که نمی توانی این جاده های نجات را ببینی و در نتیجه باز هم اوضاع ات فرقی نخواهد کرد و قادر به حرکت نخواهی بود. بنابراین از این به بعد به جای آنکه از خالق هستی درخواست راه های نجات جدیدتری کنی از او بخواه تا راه های مقابل تو را روشن تر سازد. راه که روشن شد دیگر همه چیز حل می شود. "