آرزو دارم كه بميرم ....
سالهاست كه به اميد مردن زنده ام
دلم ميخواهد كه مرگ ......فقط مرگ به سراغ من بيايد .......
اما از بخت بدم مرگ هم براي من ناز ميكند......
Printable View
آرزو دارم كه بميرم ....
سالهاست كه به اميد مردن زنده ام
دلم ميخواهد كه مرگ ......فقط مرگ به سراغ من بيايد .......
اما از بخت بدم مرگ هم براي من ناز ميكند......
یادته بهت میگفتم
یه روزی میزاری میری
دنبال یه عشق تازه
تو میگفتی که میبینیم
حالا تو دنیا رو دیدی
روزگار چطور ورق خورد
تو شدی عروس دنیا
من شدم همدم رویا
رویای پیر و قشنگم
تو حصار دنیا مونده
به جز اون چشم سیاهت
توی هیچ دل جا نمونده
روزگار با ما چیکار کرد
دنیا رو ببین چه ها کرد
جز غم نبود چشمات
هر چی در بود واسه ما بست
آسمون دلش میسوزه
زندگیم همش حرومه
آخر بازیه عشقم
میدونم دیگه تمومه
میدونم که سرنوشتم
تو کتاب عاشقی سوخت
صفحه آخر عمرم
بی گناه تر از همه سوخت
شاعر مهرداد صالحی مجد
ندوه تنهايي پشت شيشه برف ميبارد
پشت شيشه برف ميبارد
در سكوت سينه ام دستي
دانه اندوه ميكارد
مو سپيد آخر شدي اي برف
تا سرانجام چنين ديدي
در دلم باريدي ... اي
افسوس
بر سر گورم نباريدي
چون نهالي سست ميلرزد
روحم از سرماي تنهايي
ميخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنياي تنهايي
ديگرم گرمي نمي بخشي
عشق اي خورشيد يخ بسته
سينه ام صحراي نوميديست
خسته ام ‚ از عشق هم خسته
غنچه شوق تو هم خشكيد
شعر اي شيطان افسونكار
عاقبت زين خواب درد آلود
جان من بيدار شد بيدار
بعد از او بر هر چه رو كردم
ديدم افسون سرابي بود
آنچه ميگشتم به دنبالش
واي بر من نقش خواب بود
اي خدا ... بر روي من بگشاي
لحظه اي درهاي دوزخ را
تا به كي در دل نهان سازم
حسرت گرماي دوزخ را؟
ديدم اي بس
آفتابي را
كو پياپي در غروب افسرد
آفتاب بي غروب من !
اي دريغا در جنوب ! افسرد
بعد از او ديگر چي ميجويم؟
بعد از او ديگر چه مي پايم ؟
اشك سردي تا بيافشانم
گور گرمي تا بياسايم
پشت شيشه برف ميبارد
پشت شيشه برف ميبارد
در سكوت سينه ام دستي
دانه
اندوه ميكارد
مرگ شب بر
http://www.avayedel.com/tasvir/DSC_37524.jpgفاطمه سيستاني
کینه شکست دیروز را
امروز با تو به جشن می نشینم
خود را به تو می سپارم
مرا به باغ خیال الوده کن
می خواهم از تو لبریز شوم
از تکه نان خشکیده بر دست مرد تنها
خنده احساس بر نفس سنگین دل
صندلیهای شکسته
صفحات تا خورده
رویش جنگلها
مرگ شب بر قاب شکسته دیروز
زاغکی که نشسته بر درخت برهنه امروز
تپش شوق امروز ولع خورشید دارد
اما خورشید بر بام خانه چرت می رند
و دستان سرما زده کودک پشت میزمدرسه می نویسد
اب
نان
ازادی
باران
مادر
با با
اکنون تو با منی
با کبریت نم دارم فانوس دل روشن می کنم
از گلویم پر می کشد فریاد
که من خوشبختم
از تو جان می گیرم
و گریستن را بر فراز دلتنگی از تو می اموزم
لبریزم کن
لبریزم کن
هرروز نبودنت را بردیوارخط کشیدم...
ببین این دیوار لامروت دیگر جایی برای خط زدن ندارد!
خوش به حال تو...
که خودت را راحت کردی
یک خط کشیدی تنها!
آن هم روی من...!
آمدنت بازگشتی است از
فراسوی زوال و فنا
آری ، دیگر زندگی
زجر نیست
انتظاری است
انتظاری برای دیدنت
هر چند گذرا
چشم را بهانه ای جز تصویر
خیال انگیز بودنت نیست
و گوش را جز نوای دلخوش
صدایت نیست
و دل را بهانه ی همیشه بودنت
وفکر را .....!
فقط تو
تو
تو
همه ی لحظات تویی
ای سرانجام و
سر آغاز
بودنم
آری ! زندگی برای تو
به خاطر تو ......
دلم با عشق تو عاشق ترین شد
تمام لحظه هایم بهترین شد
ولی بی مهریت كار دلم ساخت
دل تنهای من تنها ترین شد...
انگار همیشه تو در انتظار بودی و من در راه...
و دلم می خواست که منتظر٬من بودم و آینده تو...
و صلح از نگاه تو بود که تولد یافت...و خشم از چشمان من...
آرامش با تو بود و تلاطم با من...
کاش زودتر بیایم...کاش برسم این راه را...
می دانم...انتظار خسته ات کرده...
می آیم...زود می آیم...
کمی دیگر...
کاش میشد سرنوشت خویش را از سر نوشت
کاش می شد اندکی تاریخ را بهتر نوشت
کاش می شد پشت پا زد بر تمام زندگی
داستان عمر خود را گونه ای دیگر نوشت
در ایـن سـرای بی کسی کسی به در نمی زند
بـه دشــت پــر مـلال مـا پـرنـده پـر نـمی زند
یکی ز شــب گــرفــتـگـان چراغ بر نمی کند
کــسی به کـوچه سـار شب در سحر نمی زند
نــشـسـتـه ام در انـتـظـار این غبار بی سوار
دریــغ کـز شـبــی چـنـین سپیده سر نمی زند
گــذرگـهـی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یــکی صـلای آشــنــا بــه رهــگــذر نمی زند
چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات
بــرو کـه هـیچـکس ندا به گوش کر نمی زند
نه ســایه دارم و نه بــر بـیـفکنندم و سزاست
و گــرنـه بر درخـت تـر کـسی تـبر نمی زند