-
سنگ صبور
ای سنگ صبور من *** بگشا بسخن لب را
بزدای ز چشمانم *** این اشک چو کوکب را
***
غمهای درونم را *** میبینی و میدانی
از چشم غم آلودم *** صد قصه تو میخوانی
***
چون غنچه فروبشته *** از گفته لبان من
میسوزم و میدانی *** اسرار نهان من
***
من مستم و مدهوشم *** چون آتش خاموشم
ای سنگ صبور من *** چون قصه فراموشم
***
بگذار شوم غافل *** از بوده و نابوده
بگذار بیاساید *** این چشم نیاسوده
***
در جام دل سنگت *** چون درد شرابم کن
ای سنگ صبور من *** مستم کن و خوابم کن
-
من بی تو می میرم
آه ای تمام هستیم از تو
ای شور و حال مستیم از تو
روزی مبادا قصه گوی دیگران گردی
روزی مبادا آرزوی این و آن گردی
روزی مبادا پا نهی بر آنچه می گویی
روزی مبادا بگذری،از آنچه میجویی
***
گر با دلم نامهربان گردی
گر آشنای دیگران گردی
میمیرم از وحشت
چون لاله در صحرای رسوایی
میسوزم از اندوه تنهایی
***
غمگین تراز مهتاب پاییزم
جام تهی از باده ام،از غصه لبریزم
با من مدارا كن
جام دلم پر از شراب عاشقیها كن
در دست من،دست وفا بگذار
تا زیر پایت فرش سازم هستی خود را
من با تو میمانم
من بی تو میمیرم
***
بگذار تا همچون پرستوها
دركنج آن دل آشیان سازم
من آن قفس را دوست میدارم
بگذار تا خود را نهان سازم
ای قصه گوی دل
ای آرزوی دل
با من مبادا بی وفا گردی
با دیگران پیمان ببندی آشنا گردی
***
آه ای تمام هستیم از تو
از پای دل مگشای زنجیرم
من بی تو میمیرم
-
بی خبری
گر از تو خبر نیست بدل ،بی خبری هست
ور دل طلبد مستی چشم دگری هست
من پاکتر از برگ گلم ، ورنه تو دانی
هر گوشه گلی هست ، نسیم سحری هست
زلفان بلندم شده چون عمر وفایت
آشفته نسازد اگر ، آشفته سری هست
بیگانه ام از حرف نگاه و سخن عشق
گر ، دیده بخواهد نگهم را شرری هست
ترسم ببرم نام ترا ای همه جایی
زیرا که خدا هست و به آهی اثری هست
می میچکد از گوشه پیمانه و بینم
از اشک پر افسون تو هم پاکتری هست
من کنج قفس خوشترم از دامن صحرا
بیگانه بدان ورنه مرا بال و پری هست
بر بال من از دست محبت نخورد سنگ
گر مرغ لب بام شوم ، رهگذری هست
دل همچو صدف لب نگشاید دگر ایدوست
تا خلق ندانند که در آن گهری هست
غم نیست اگر زنگ دلم اشک نشوید
گر چشم تری نیست مرا ، شعر تری هست
باکم نبود ، گر گل عشقم ، شده پر پر
در سینه دلی هست ، که در آن خبری هست
(( عرفی سخن نغز تو پاینده که گفتی :
تا در ریشه در آب است امید ثمری هست ))
-
تو آنجا و من اینجا
تو آنجا من اینجا
اسیر و پای در بند
تو آنجا من اینجا
دو مجنون و گرفتار
دو در ظاهر سلامت
ولی در سینه بیمار
***
تو آنجا
مرا میجویی اما جز هوا نیست
بجای پیکر من در بر تو
بنرمی میگشایی شعرهایم
که پیچد عطر من در بستر تو
***
صدای پای من می آید از دور
که پر میگیرم از هرجا بسویت
تو میبینی نگاه خسته ام را
که میلغزد برویت
***
ولی افسوس ای دوست
خیال است
من آنجا در کنار تو
محال است
***
تو آنجا من اینجا
من اینجا در دل جمع
ولی محزون و تنها
از این عالم ترا میخواهم و بس
تو را دیوانه ی عشق
تو را بیگانه از هر آشنایی
ترا مست از می دیوانگیها
تو را ای هستی من
تو را ای شور و حال و مستی من
تو را ای خوانده درس مهربانی
تو را ای زندگانی
***
منم بیگانه از هر آشنایی
گریزانم،گریزان
مرا دیوانه می خواهند و رسوا
مرا غمگین و تنها
که شبها همچونان شمعی بسوزم
و بزم حال آنان برفروزم
تو را میخواهم وبس
تو را میخواهم و خندیدنت را
زشوق دیدنم لرزیدنت را
***
دوچشمان ترا میخواهم و بس
پر آتش از حسادت
بدنبال نگاهم
که بر کیست و بر چیست ؟
و چون خندد بچشمت دیدگانم
نگه دزدینت را
***
ولی افسوس ای دوست
تو آنجا
من اینجا در دل جمع
در امیدی محالم
تمام آنچه میخواهم محال است
خیال است