-
ملکوت
زبان عشق زبان خداست در ملکوت
صفای قلب، نشان رضاست در ملکوت
مرا بروی زمین قبله نیازی نیست
حریم کعبه دلها جداست در ملکوت
برای عارف گردانده رو زعالم خاک
فرشته را همه دست دعاست در ملکوت
بشوی رنگ تعلق ز راز خانه دل
ببین زعشق چه شوری بپاست در ملکوت
جلال و قدر ملائک بصدرعالم قدس
زیمن همت اهل صفاست در ملکوت
نصیحتی کنمت اختیار دل بسپار
بدست عشق، که مشکل گشاست در ملکوت
سری که بگذرد از هرچه نام او سوداست
زقید و بند تعلق رهاست در ملکوت
-
موج
ز دام سینه ام ، دل می گریزد
گل من، دیگر از گل می گریزد
مده پندش که این دیوانه ی عشق
زنیرنگ تو عاقل می گریزد
چنان موج هراسانی شب و روز
ز دریا و ز ساحل می گریزد
ز هر قیدی بجز بند محبت
بود هرچند مشکل می گریزد
هم از خصمان عاقل ، میهراسد
هم از یاران جاهل می گریزد
چه سازم با دل دیوانه خویش
ز منهم گاه ، این دل می گریزد
-
گشت زمان
روی دامان تو مستانه سر ما زیباست
خواب پروانه بدوش گل زیبا ، زیباست
درگریبان تو اشکم چه پر از جلوه شده است
شبنم آویخته بر دامن گلها زیباست
بسته ی دام محبت زبلا نگریزد
در قفس مردن مرغان شکیبا ، زیباست
بی خبر خلق از این سوختن ما، بهتر
شعله شمع بتاریکی شبها زیباست
دست پرورده کس نیستم این عزت من
جلوه ی لاله روئیده بصحرا ، زیباست
زینهمه نقش ونگاری که بر این کارگهست
سر بزانو زدن مردم دانا زیباست
سرخی روی شفق نخوت خورشید شکست
سرنگون گشتن فواره زبالا ، زیباست
حاصل کرده ی ما گشت زمان می خواهد
عکس امروز ، درآئینه فردا زیباست
در گذرگاه تو این گریه من زیبا نیست
حالت چشم توهنگام تماشا زیباست
-
سوگند
بدردمندی عشاق مبتلا سوگند
بزود رنجی دلهای با صفا سوگند
بشوخ طبعی مستان بزم عشق وجنون
که گم کنند درو بام خانه را سوگند
ببوسه گیری پروانگان زچهره گل
بشور بختی مرغان بسته پا سوگند
بتنگدستی بخشندگان گوشه نشین
برو گشادگی بی نیازها سوگند
باشک دیده شب زنده دار مهجوران
بشعر وساز ومی و بزم آشنا سوگند
بچشم پاکی شبنم، بروشنائی روز
باین مظاهر خلقت، جدا جدا سوگند
بنامرادی لب تشنگان وادی عشق
بسازگاری درویش بینوا سوگند
باشک عاشق مسکین زظلم اینهمه قید
بپایداری معشوق باوفا سوگند
باین غروب غم آلود روزگار فراق
بصبح روشن آغاز عشق ما سوگند
که از تو در نظرم هیچ قبله روشنتر
نبوده بهر نمازم، باین خدا سوگند
-
پرستو
سرنهادم بر سر زانوی او
خیره گشتم در میان روی او
تا ببیند چشم پنهان بین من
گردن پیچیده در گیسوی او
میر بودم بوسه های آتشین
از هوس زا سینه گلبوی او
دست بی شرم گنه آلوده را
میکشیدم بر پریشان موی او
میچکید از چشم او بر روی من
دانه های اشک حسرت شوی او
زندگی جو، چشم سرگردان من
در نگاه گرم عصیان جوی او
پرزنان افکار گردون گرد من
چون پرستوئی بگرد کوی او
او چو من مدهوش در آغوش من
من چو او خاموش در بازوی او
او ز شوق باده مینای من
من ز ذوق طلعت مینوی او
نعمت دنیا شمارا و مرا
روز وشب آشفته در پهلوی او
-
خانه خدا
دلم گرفته زتنهائی ای حبیب کجائی
خوشا بحال تو کز قید و بند مهر رهائی
بانتظار که ئی، دیده ندیده وفایم
بعهد بسته که پائیده، چشم خسته چه پائی
سپیده زد دگر ای شمع بزم غیر، خدا را
سزد که مرغ شب آید ببامم و تو نیائی
چراغ محفل تاریک نیمه های شب من
دو دیده دوخته دارم بدر، کهکی زدر آئی
گناه آینه بخت نیست چهره سیاهست
کجائی ای مه تابان که گرد غم بزدائی
نشان جای تو دارم، بکوی بی خبرانی
بهر دلی که حرمخانه شد تو خانه خدائی
چه نالی از غم تنهائی ای شکسته دل من
همان خوشست که در خلوتی بسوز ونوائی
-
امتحان
بساطی در بسیط خاکدان نیست
که با قید تعلق، سرگران نیست
تو خود جزئی زکل این بساطی
خبر لیکن ز خردت تا کلان نیست
گل یاسی که دارد آن لطافت
دلش اگه ز رنج باغبان نیست
مشو دلبسته هر زشت و زیبا
که بیش و کم بغیر از امتحان نیست
برای آنکه، ترک سر تواند
چه جای شکوه ای گر سایبان نیست
بنادان، جامه عزت مپوشان
بهائم را خبر از پرنیان نیست
بپرهیز از ثناگویان، بپرهیز
که هر شیرین زبانی مهربان نیست
ز افسون جهان سیمرغ دانست
که جز آتش بگرد آشیان نیست
مرا در محفل شادی مخوانید
جوان رویم ، دلم اما جوان نیست
-
صدف
دریادلان بلب کف حسرت بر آورید
این تخته پاره عمر، زطوفان در آورید
با عزم پایدار و قدمهای استوار
این پیش پا فتاده مسافت سر آورید
جان را نهان به پیکر خاکی چرا کنید!
از این صدف شکسته برون گوهر آورید
دل زین سرای حادثه انگیز برکنید
رو را بسوی قبله گه دیگر آورید
لاف صفا ومهر در این دوره نشنوید
رو کم بکوی خلق زبان آور آورید
باطل زحق شناس ندیدیم دیده ای
این داوری به عدلگه داور آورید
کالای پاک طینتی از ما نمی خرند
ای نسل های تازه شما کمتر آورید
-
دریغ
کس نمیداند چو شمعی سوز جانم ایدریغ
آتشی در زیر خاکستر نهانم ایدریغ
کنج این محنت سرا، بی غمگسارم ای فسوس
در میان جمعم و بی همزبانم ایدریغ
طایر افلاکیم، از شور بختی همچو زاغ
دانه چین در گوشه این خاکدانم ایدریغ
آن هما طبعم که جا در برج عزت داشتم
چون پرستوئی اسیر آشیانم ایدریغ
من سراپا روحم اما در صف تن پروران
روز تا شب در تلاش آب ونانم ایدریغ
از سبک مغزیست دستاویز هر بازیگرم
وز گر آنجا نیست پابند جهانم ایدریغ
حسرت ماندن ندارم در جهان غم نصیب
بی خبر هستم ز پایان زمانم ایدریغ
آه درد آمیز جسم ناتوانم را بسوخت
آب شد در آتش غم استخوانم ایدریغ
حاسد کوته نظر چون طفل بدخوی زمان
سنگ ها زد بر سر بی سایبانم ایدریغ
-
مراد
ما از تو غیر یکدل بینا نخواستیم
چون کودکان حوائج دنیا نخواستیم
هر کس ز وصف روی تو آرد نشانه ای
خود جلوه کن که توری و سینا نخواستیم
مرآت رخ نمای تو شد این جهان و ما
عکس ترا فتاده بمینا نخواستیم!
بر دامن تو دست تولا چو میرسد
تا کعبه پای بادیه پیما نخواستیم
آنگونه عاشقیم که در جستجوی تو
کاخ سپهر هم چو مسیحا نخواستیم
مهری مراد ماست که خود شمع محفلست
ماهی که کسب نور کند، ما نخواستیم
سود و زیان کار جهان عاقبت یکیست
مارند زیرکیم، که سودا نخواستیم