-
به صفت، عاشق جمال توایم
به خبر، فتنهی خیال توایم
خام پندار سوخته جگران
در هوس پختن وصال توایم
چه عجب گر ز وصل محرومیم
ما کجا محرم جمال توایم
غرقهی عشق و تشنهی وصلیم
که آرزومند زلف و خال توایم
رد مکن خشک جان من بپذیر
که برآورد خشک سال توایم
جای تو در دل شکستهی ماست
که تو ریحان و ما سفال توایم
از پی خدمت پدید آئیم
که تو عیدی و ما هلال توایم
به سلامیت درد سر ندهیم
زان که ترسنده از ملال توایم
همه تن چشم و سوی تو نگران
کعبتینوار دستمال توایم
گفت خاقانی ارچه هیچ کسیم
خاری از گلبن کمال توایم
-
امروز دو هفته است که روی تو ندیدم
و آن ماه دو هفت از خم موی تو ندیدم
ماه منی و عید من و من مه عیدی
زان روی ندیدم که به روی تو ندیدم
چون بوی تو دیدم نفس صبح و ز غیرت
در آینهی صبح به بوی تو ندیدم
تن غرقهی خون رفتم و دل تشنهی امید
کز آب وفا قطره به جوی تو ندیدم
سگجان شدم از بس ستم عالم سگدل
روزی نظری از سگ کوی تو ندیدم
با درد فراق تو به جان میزنم الحق
درمان ز که جویم که ز خوی تو ندیدم
بر هیچ در صومعهای برنگذشتم
کانجا چو خودی در تک و پوی تو ندیدم
پای طلبم سست شد از سخت دویدن
هر سو که شدم راه به سوی تو ندیدم
خاقانی اگر بیهده گفت از سرمستی
مستی به ازو بیهده گوی تو ندیدم
-
طبع تو دمساز نیست چاره چه سازم
کین تو کمتر نگشت مهر چه بازم
تیر جفایت گشاد راه سرشکم
تیغ فراقت درید پردهی رازم
از شب هجران بپرس تا به چه روزم
ز آتش سودا ببین که در چه گدازم
زهرهی آن نیستم که پای تو بوسم
پس به چه دل دست سوی زلف تو یازم
باز نیازم به شاهد و می و شمع است
هر سه توئی ز آن به سوی توست نیازم
-
ای جفت دل من از تو فردم
وی راحت جان ز تو به دردم
تا با دل و جان من تو جفتی
من از دل و جان خویش فردم
رنجی که من از پی تو دیدم
دردی که من از غم تو خوردم
بر کوه بیازمای یکبار
تا بشناسی که من چه کردم
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو شکسته بیخ نردم
داو دل و جان نهم به عشقت
در شدره اوفتاد نردم
ای سرو سهی که در فراقت
چون زرین نال زار و زردم
بیجاده اشارت در تو
رخسار چو کهربای زردم
با لشکر هجر تو همه سال
ز امید وصال در نبردم
با آتش و آب دیده و دل
گرد در تو چو باد گردم
بر رهگذر بلاست وصلت
در رهگذر بلا نبردم
عشق تو به جان خویش دادم
تا عمر به سر شود به دردم
خاقانی بیاموزد در عشق
بسیار خیال گرم و سردم
-
من در طلب یارم ز اغیار نیندیشم
پایم به سر گنج است از مار نیندیشم
صبرم به عیار او هیچ است و دو جو کمتر
من هم جو زرینم کز نار نیندیشم
جوجو شدم از عشقش او جو به جو این داند
او را به جوی زین غم غمخوار نیندیشم
گر زان رخ گندمگون اندک نظری یابم
زین جان که جوی ارزد بسیار نیندیشم
خاکی دل من خون شد ور خون من اندیشد
اندیشم از آزارش ز آزار نیندیشم
گر هیچ رسد بر دل دندان سگ کویش
تشریف سر دندان هر بار نیندیشم
ور جان ز بن دندان در عرض لبش آرم
هم پیشکشی دانم بازار نیندیشم
گر کار من از عشقش با شحنه و دار افتد
از شحنه نترسم من وز دار نیندیشم
گر با سر تیغ افتد کار سر خاقانی
بر تیغ سر اندازم وز کار نیندیشم
-
دل را به غم تو باز بستیم
جان را کمر نیاز بستیم
تن کو سگ توست هم به کویت
بر شاخ گلش به ناز بستیم
از دل به دلت رسول کردیم
وز دیده زبان راز بستیم
دیدیم رخت که قبلهی ماست
زآنسو که توئی نماز بستیم
خونین تتق از پی خیالت
بر چشم خیال باز بستیم
بر بوی خیال زود سیرت
خواب شب دیر باز بستیم
جان از پی گرد موکب تو
بر شه ره ترکتاز بستیم
مرغی که کبوتر هوائی است
بر گوشهی دام باز بستیم
جوری که ز غمزهی تو دیدیم
بر عالم کینه ساز بستیم
خاقانیوار لاشهی عمر
بر آخور حرص و آز بستیم
-
خیز تا رخت دل براندازیم
وز پی نیکوئی سر اندازیم
با حریفان درد مهرهی مهر
بر بساط قلندر اندازیم
دین و دنیا حجاب همت ماست
هر دو در پای دلبر اندازیم
دوست در روی ما چو سنگ انداخت
ما به شکرانه شکر اندازیم
مردم دیده را سپند کنیم
پیش روی بر آذر اندازیم
گرچه از توسنی چو طالع ماست
ما کمند وفا دراندازیم
گر بدین حیله صید شد بخبخ
ورنه کاری دگر براندازیم
تا کی از غصههای بدگویان
قصهها پیش داور اندازیم
شرح این حال پیش دوست کنیم
سنگ فتنه به لشکر اندازیم
تحفه سازیم جان خاقانی
پیش خاقان اکبر اندازیم
-
یارب از عشق چه سرمستم و بیخویشتنم
دست گیریدم تا دست به زلفش نزنم
گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی
بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم
نگذارم که جهانی به جمالش نگرند
شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم
یا مرا بر در میخانهی آن ماه برید
که خمار من از آنجاست هم آنجا شکنم
صورت من همه او شد صفت من همه او
لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم
نزنم هیچ دری تام نگویند آن کیست
چو بگویند مرا باید گفتن که منم
نیم جان دارم و جان سایه ندارد به زمین
من به جان میزیم و سایهی جان است تنم
از ضعیفی که تنم هست نهان گشته چنانک
سالها هست که در آرزوی خویشتنم
گر مرا پرسی و چیزی به تو آواز دهد
آن نه خاقانی باشد، که بود پیرهنم
-
نزل عشقت جان شیرین آورم
هدیهی زلفت دل و دین آورم
چون شراب تلخ و شیرین درکشی
پیشکش صد جان شیرین آورم
پیش عناب لبت عنابوار
روی خون آلوده پر چین آورم
پیش بالای تو هم بالای تو
گوهر از چشم جهان بین آورم
واپسین یار منی در عشق تو
روز برنائی به پیشین آورم
چون به یادت کعبتین گیرم به کف
کعبتین را نقش پروین آورم
نیم رو خاکین چو بوسم پای تو
بر سر از تو تاج تمکین آورم
عاشقان دل دادن آئین کردهاند
من به تو جان دادن آئین آورم
عار چون داری ز خاقانی که فخر
از در تاج سلاطین آورم
-
نیم شب پی گم کنان در کوی جانان آمدم
همچو جان بیسایه و چون سایه بیجان آمدم
چون سگان دوست هم پیش سگان کوی دوست
داغ بر رخ، طوق بر گردن خروشان آمدم
کوی او جان را شبستان بود زحمت برنتافت
سایه بر در ماند چون من در شبستان آمدم
آتش رخسار او دیدم سپند او شدم
بیمن از من نعره سر برزد پشیمان آمدم
با چراغ آسان نشاید بر سر گنج آمدن
من چراغ آه چون بنشاندم آسان آمدم
سوزن مژگانش از دیبای رخسارش مرا
خلعتی نو دوخت کو را دوش مهمان آمدم
دوست جام می کشید و جرعهها بر من فشاند
خاک او بودم سزای جرعهها زان آمدم
از حسودانش نیندیشم که دارم وصل او
باک غوغاکی برم چون خاص سلطان آمدم
شامگه زین سرنه عاشق، کستان بوسی شدم
صبحدم زان سر نه خاقانی، که خاقان آمدم
-
در عشق ز تیغ و سر نیندیشم
در کوی تو از خطر نیندیشم
در دست تو چون به دستخون ماندم
از شش در تو گذر نیندیشم
پروانهی عشقم اوفتان خیزان
کز آتش تیز پر نیندیشم
یک بوسه ز پایت آرزو دارم
جان تو که بیشتر نیندیشم
این آرزویم ببخش و جان بستان
تا آرزوی دگر نیندیشم
با دل گفتم که ترک جان کردی
دل گفت کز این قدر نیندیشم
گفتم که دلا ز جان نیندیشی
گفتا که حق است اگر نیندیشم
خاقانیوار بر سر کویت
سر برنهم و ز سر نیندیشم
-
ما دل به دست مهر تو زان باز دادهایم
کاندر طریق عشق تو گرم اوفتادهایم
ما رطلهای درد تو زان در کشیدهایم
کز رمزهای درد تو سری گشادهایم
گفتی که دل بداده و فارغ نشستهای
اینک برای دادن جان ایستادهایم
ما آستین ناز تو از دست کی دهیم
چون دامن نیاز به دست تو دادهایم
تا همقدم شدیم سگ پاسبانت را
از فرق فرقدین قدم برنهادهایم
کس را چه دست بر ما گر عاشق توایم
مولای کس نهایم که آزاد زادهایم
ما هم به باده همدم خاقانیم و بس
کو راه بادهخانه که جویای بادهایم
-
تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم
چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم
گه لوح وصالش را سربسته همی خوانم
گه پاس خیالش را شب زنده همی دارم
سلطان جمال است او من بر در ایوانش
تن خاک همی سازم جان بنده همی دارم
تا کرد مرا بسته بادام دو چشم او
چون پسته دل از حسرت آکنده همی دارم
جان تحفهی او کردم هم نیست سزای او
زین روی سر از خجلت افکنده همی دارم
بر حال گذشتهی ما هرگز نکنی حسرت
امید به الطافش آینده همی دارم
از مصحف عشق او فال دل خاقانی
گر خود به هلاک آید فرخنده همی دارم
-
تو را در دوستی رائی نمیبینم، نمیبینم
چو راز اندر دلت جائی نمیبینم، نمیبینم
تمنا میکنم هر شب که چون یابم وصال تو
ازین خوشتر تمنائی نمیبینم، نمیبینم
به هر مجلس که بنشینی توئی در چشم من زیرا
که چون تو مجلس آرائی نمیبینم، نمیبینم
به هر اشکی که از رشکت فرو بارم به هر باری
کنارم کم ز دریائی نمیبینم، نمیبینم
اگر تو سرو بالائی تو را من دوست میدارم
که چون تو سرو بالائی نمیبینم، نمیبینم
ننالیدم ز تو هرگز ولی این بار مینالم
که زحمت را محابائی نمیبینم، نمیبینم
در این صحرا ز هر نقشی که چشم از وی برآساید
بجز رویت تماشائی نمیبینم، نمیبینم
چگونه نغمه خاقانی نسازم عندلیبآسا
چو او گل گلشن آرائی نمیبینم، نمیبینم
در این میدان جانبازان اگر انصاف میخواهی
چو خاقانیت شیدائی نمیبینم، نمیبینم
-
دست از دو جهان کشیده خواهم
یک اهل به جان خریده خواهم
گوئی که رسم به اهل رنگی
از طالع بررسیده خواهم
جستم دل آشنا و تا حشر
گر جویم هم ندیده خواهم
نوشی به یقین نماند لیکن
زهری به گمان چشیده خواهم
تا خوشی نفسی به دست نارم
بیپای به سر دویده خواهم
از ناوک صبح بهر روزی
صد جوشن شب دریده خواهم
تا گوهری در کنار ناید
چون بحر نیارمیده خواهم
از روزن هر دلی چو خورشید
هر لحظه فرو خزیده خواهم
گر سایهی دوستی ببینم
چون سایه ز خود رمیده خواهم
بس مار گزیدهی وجودم
هم غار عدم گزیده خواهم
چون تشنه شوم به رشتهی جان
آبی ز جگر کشیده خواهم
چشمم می لعل راوق افشاند
دانست که می ندیده خواهم
هم زهر دهد چو شاخ سنبل
گر نیشکری گزیده خواهم
-
ز باغت بجز بوی و رنگی نبینم
خود آن بوی را هم درنگی نبینم
زهی هم تو هم عشق تو باد و آتش
که خود در شما آب و سنگی نبینم
چه دریاست عشقت که هرچند در وی
صدف جویم الا نهنگی نبینم
همه خلق در بند بینم پس آخر
به همت یک آزاد رنگی نبینم
چو خاقانی از بهر صید دل خود
به از تیر مژگان خدنگی نبینم
-
ز باغ عافیت بوئی ندارم
که دل گم گشت و دلجویی ندارم
بنالم کرزوبخشی ندیدم
بگریم کشنارویی ندارم
برانم بازوی خون از رگ چشم
که با غم زور بازویی ندارم
فلک پل بر دلم خواهد شکستن
کز آب عافیت جویی ندارم
بسازم مجلسی از سایهی خویش
که آنجا مجلس آشویی ندارم
چه پویم بر پی مردان عالم
کز آن سر مرحباگویی ندارم
بهر مویی مرا واخواست از کیست
که اینجا محرم مویی ندارم
گر از حلوای هر خوان بینصیبم
نه سکبای هر ابرویی ندارم
در این عالم که آب روی من رفت
بدان عالم شدن رویی ندارم
من آن زن فعلم از حیض خجالت
که بکری دارم و شویی ندارم
نه خاقانی من است و من نه اویم
که تاب درد چون اویی ندارم
-
طاقتی کو که به سر منزل جانان برسم
ناتوان مورم و خود کی به سلیمان برسم
خضر لب تشنه در این بادیه سرگردان داشت
راه ننمود که بر چشمهی حیوان برسم
شب تار و ره دور و خطر مدعیان
تا در دوست ندانم به چه عنوان برسم
عوض شکوه کنم شکر چو یوسف اظهار
من به دولت اگر از سیلی اخوان برسم
بلبلان خوبی صیاد بیان خواهم کرد
اگر این بار سلامت به گلستان برسم
قطرهی اشکم و اما ز فراوانی ضعف
طاقتی نیست که از دیده به مژگان برسم
در شهادتگه عشق است رسیدن مشکل
خاقنی راه چنان نیست که آسان برسم
-
دارم سر آنکه سر برآرم
خود را ز دو کون بر سر آرم
بر هامهی ره روان نهم پای
همت ز وجود برتر آرم
بر لاشهی عجز بر نهم رخت
تا رخش قدر عنان درآرم
این دار خلافت پدر را
در زیر نگین مسخر آرم
وین هودج کبریای دل را
بر کوههی چرخ اخضر آرم
وین تاج دواج یوسفی را
درمصر حقیقت اندر آرم
بیواسطهی خیال با دوست
خلوت کنم و دمی برآرم
در حجرهی خاص او فلک را
مانندهی حلقه بر در آرم
شب را ز برای زنده ماندن
تا نفخهی صور همبر آرم
گر پردهدری کند تف صبح
از دود دلش رفوگر آرم
در کعبهی شش جهت که عشق است
خاقانی را مجاور آرم
-
از گلستان وصل نسیمی شنیدهام
دامن گرفته بر اثر آن دویدهام
بیبدرقه به کوی وصالش گذشتهام
بیواسطه به حضرت خاصش رسیدهام
اینجا گذاشته پر و بالی که داشته
آنجا که اوست هم به پر او پریدهام
این مرغ آشیان ازل را به تیغ عشق
پیش سرای پردهی او سر بریدهام
وین مرکب سرای بقا را به رغم خصم
جل درکشیده پیش در او کشیدهام
گاهی لبش گزیده و گاهی به یاد او
آن می که وعده کرد ز دستش مزیدهام
خود نام من ز خاطر من رفته بود پاک
خاقانی آن زمان ز زبانش شنیدهام
در جمله دیدم آنچه ز عشاق کس ندید
اما دریغ چیست که در خواب دیدهام
گوئی که بر جنیبت وهم از ره خیال
در باغ فضل صدر افاضل چریدهام
والا جمال دین محمد، محمد آنک
از کل کون خدمت او برگزیدهام
جبریلوار باد معانی به فر او
در آستین مریم خاطر دمیدهام
شک نیست کز سلالهی نثر بلند اوست
این روی تازگان که به نظم آفریدهام
ای آنکه تا عنان به هوای تو دادهام
از ناوک سخن صف خصمان دریدهام
هود هدی توئی و من از تو چو صرصری
بر عادیان جهل به عادت بزیدهام
آزردهام ز زخم سگ غرچه لاجرم
خط فراق بر خط شروان کشیدهام
لیکن بدان دیار نیابم ز ترس آنک
پرآبهاست در ره و من سگ گزیدهام
-
دلا زارت برون نتوان نهادن
قدم در موج خون نتوان نهادن
بر اسب عمر هرای جوانی است
بر او زین سرنگون نتوان نهادن
تو را هر دم غم صد ساله روزی است
ذخیره زین فزون نتوان نهادن
به کتف عمر میکش بار محنت
که بر دهر حرون نتوان نهادن
به نامت چون توان کرد ابلقی را
که داغش بر سرون نتوان نهادن
در این منزل رصد جهان میستاند
گنه بر رهنمون نتوان نهادن
خراب است آن جهان کاول تو دیدی
اساسی نو کنون نتوان نهادن
به صد غم ریسمان جان گسسته است
غمی را پنبه چون نتوان نهادن
دلی کز جنس برکندی نگهدار
که بر ناجنس و دون نتوان نهادن
سرت خاقانیا در بیم راهی است
کز آنجا پی برون نتوان نهادن
-
خرمی کان فلک دهد غم دان
دل که با غم بساخت خرم دان
سنت اهل عشق خواهی داشت
درد را هم مزاج مرهم دان
به عیاری که هفت مردان راست
نقش شش روز کمتر از کم دان
دوستان همچو مهر، نمامند
دشمنان همچو ماه، محرم دان
گنج عزلت توراست خاقانی
عافیت هم ورا مسلم دان
چار دیوار عزلتی که توراست
بهتر از چار بالش جم دان
چار بالش نشین عزلت را
پنج نوبت زن دو عالم دان
-
برون از جهان تکیه جایی طلب کن
ورای خرد پیشوایی طلب کن
قلم برکش و بر دو گیتی رقم زن
قدم درنه و رهنمایی طلب کن
جهان فرش توست آستینی برافشان
فلک عرش توست استوایی طلب کن
همه درد چشم تو شد هستی تو
شو از نیستی توتیایی طلب کن
چو در گنبدی همصف مردگانی
ز گنبد برون شو بقایی طلب کن
خدایان رهزن بسی یابی اینجا
جدا زین خدایان خدایی طلب کن
مر این پنج دروازهی چار حد را
به از هفت و نه پادشایی طلب کن
مگو شاه سلطان اگر مرد دردی
ز رندان وقت آشنایی طلب کن
کلید همه دار ملک سلاطین
به زیر گلیم گدایی طلب کن
به سیران مده نوشداروی معنی
ز تشنه دلان ناشتائی طلب کن
به باغ دل ار بلبل درد خواهی
به خاقانی آی و نوایی طلب کن
-
سوختم چون بوی برناید ز من
وآتش غم روی ننماید ز من
من ز عشق آراستم بازارها
عشق بازاری نیاراید ز من
تا نیارم زر رخ از لعل اشک
دل ز محنتها نیاساید ز من
ای خیال یار در خورد آمدی
بیتو دانی هیچ نگشاید ز من
گر نگیرم دربرت عذر است از آنک
بوی بیماری همی آید ز من
دست بر سر زانم از دست اجل
تا کلاه عمر نرباید ز من
-
ای صبح مرا حدیث آن مه کن
ای باد، مرا ز زلفش آگه کن
ای قرصهی آفتاب پیش من
بگشای زبان، قصد آن مه کن
ای خیل خیال دوست هر ساعت
از سبزهی جان مرا چراگه کن
ای لاف زده ز عشق و دل داده
جان هم بده و به کوی او ره کن
ای خاقانی دراز شد قصه
جان خواهد یار قصه کوته کن
-
غصهی آسمان خورم دم نزنم، دریغ من
در خم شست آسمان بسته منم، دریغ من
چون دم سرد صبحدم کآتش روز بردهد
آتش دل برآورد دم زدنم، دریغ من
بین که پل جفا فلک بر دل من شکست و من
این پل آب رنگ را کی شکنم، دریغ من
برکنم از زمین دل بیخ امل به بیل غم
خار اجل ز راه جان برنکنم، دریغ من
هستم باد گشته سر از پی نیستی دوان
هستی هر تنم ولی نیست تنم، دریغ من
دیدهای آنکه چون کند باد ز گرد پیرهن
بادم و گرد بیخودی پیرهنم، دریغ من
هر چه من آورم ز طبع آب حیات در دهن
تف دل آتش آورد در دهنم، دریغ من
آب ز چشمهی خرد خوردم و پس ز بیم جان
سنگ به چشمهی خرد درفکنم، دریغ من
جم صفتان ز خوان من ریزه چنند، پس چرا
موروش از ره خسان ریزه چنم، دریغ من
سنگ سیاه کعبه را بوسه زده پس آنگهی
دست سفید سفلگان بوسه زنم، دریغ من
تاجورم چو آفتاب اینت عجب که بیبها
بر سر خاک عور تن نور تنم، دریغ من
پیش حیات دوستان گر سپرم عجبتر آنک
کز پس مرگ دشمنان در حزنم، دریغ من
کو سر تیغ تا بدو باز رهم ز بند سر
کر جگر پر آبله چون سفنم، دریغ من
من چو گلم که در وطن خار برد عنان از آن
رستم و کورهی سفر شد وطنم، دریغ من
چون به زبان من رود نام کرم ز چشم من
چشمهی خون فرو دود بر ذقنم، دریغ من
چشم گریست خون و دل گفت که یاس من نگر
زانکه خزان وصل را یاسمنم، دریغ من
آه برآمد از جهان گفت مرا که ریگ خور
نیست گیاهی از کرم در چمنم دریغ من
-
دلا با عشق پیمان تازه گردان
برات عشق بر جان تازه گردان
به کفرش ز اول ایمان آر و آنگه
چو ایمان گفتی ایمان تازه گردان
نماز عاشقان بیبت روا نیست
سجود بتپرستان تازه گردان
چه رانی کشتی اندیشه در خشک
گرت سوزی است طوفان تازه گردان
به هر دردیت درمان هم ز درد است
به درد تازه درمان تازه گردان
خراج هر دو عالم برد خواهی
نخست از عشق فرمان تازه گردان
به استقبال تیر چشم ترکان
کهن ریشت به پیکان تازه گردان
دل ازرق پوش و ترکان زرق پاشند
دلت را خرقه ز ایشان تازه گردان
سفالت این جهان ریحان او عمر
به آب عشق ریحان تازه گردان
جهان را عهد مجنونی شد از یاد
چو خاقانی درآ، آن تازه گردان
-
رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن
گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن
عشق را گه تاج ساز و بر سر عشاق نه
زلف را گه طوق کن در حلق مردان درفکن
عالمی از عشقت ای بت سنگ بر سر میزنند
زینهار ای سیمگون گوی گریبان درفکن
نیکوان خلد بالای سرت نظارهاند
یک نظر بنمای و آشوبی در ایشان درفکن
تن که باشد تا به خون او کنی آلوده تیغ
زور با عقل آزمای و پنجه با جان درفکن
کفر و ایمان را بهم صلح است خیز از زلف و رخ
فتنهای ساز و میان کفر وایمان درفکن
آخر ای خورشید خوبان مر تو را رخصت که داد
کز خراسان اندرآ، شوری به شروان درفکن
شاید ار سرنامهی وصل تو نام دیگر است
مردمی کن نام خاقانی به پایان درفکن
-
دلم دردمند است باری برافکن
بر افکندهی خود نظر بهتر افکن
میندیش اگر صبر من لشکری شد
دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن
اگر با غمت گرم در کار نایم
ز دمهای سردم گره دربر افکن
اگر نزل عشقت بجز جان فرستم
به خاکش فرو نه، برون در افکن
تو را طوق سیمین درافکند غبغب
مرا نیز از آن زلف طوقی برافکن
پی از هر خسی سایه پرورد بگسل
نظر بر عزیزان جان پرور افکن
که فرمایدت کشنای خسان شو
که گوید که هرای زر بر خر افکن
مشو در خط از پند خاقانی ای جان
که این خوش حدیثی است بر دفتر افکن
-
آب و سنگم داد بر باد آتش سودای من
از پری روئی مسلسل شد دل شیدای من
نیستم یارا که یارا گویم و یارب کنم
کآسمان ترسم به درد یارب و یارای من
دود آهم دوش بابل را حبش کرده است از آنک
غارت هاروتیان شد زهرهی زهرای من
شب زن هندوی و جانم جوجو اندر دست او
جو به جو میدید شب حال دل رسوای من
هر زن هندو که او را دانه بر دست افکنم
دانه زن بیدانه بیند خرمن سودای من
چون ببارم اشک گرم، آتش زنم در عالمی
شعر خاقانی است گوئی اشک آتشزای من
-
ترک سن سن گوی توسن خوی سوسن بوی من
گر نگه کردی به سوی من نبودی سوی من
من بخایم پشت دست از غم که او از روی شرم
پشت پای خویش بیند تا نبیند روی من
رسم ترکان است خون خوردن ز روی دوستی
خون من خورد و ندید از دوستی در روی من
بس که از زاری زبانم موی و مویم شد زبان
کو مرا کشت و نیازرد از برون یک موی من
ترک بلغاری است قاقم عارض و قندز مژه
من که باشم تا کمان او کشد بازوی من
تا ز دستم رفت و همزانوی نااهلان نشست
شد کبود از شانهی دست آینهی زانوی من
بوی وصلش آرزو میکردم او دریافت گفت
از سگان کیست خاقانی که یابد بوی من
-
از عشق دوست بین که چه آمد به روی من
کز غم مرا بکشت و نیازرد موی من
از عشق یار روی ندارم که دم زنم
کز عشق روی او چه غم آمد به روی من
باری کبوترا تو ز من نامهای ببر
نزدیک یار و پاسخش آور به سوی من
درد دلم ببین که دلم وصل جوی اوست
آه ای کبوتر از دل سیمرغ جوی من
زنهار تا به برج دگر کس بنگذری
برجت سرای من به و صحرات کوی من
گستاخ برمپر که مبادا که ناگهی
شاهین بود نشانده به راهت عدوی من
بر پای بندمت زر چهره که حاسدان
بیرنگ زر رها نکنندت به بوی من
خاقانی است جوجو در آرزوی او
او خود به نیم جو نکند آرزوی من
-
ای باد بوی یوسف دلها به ما رسان
یک نوبر از نهال دل ما به ما رسان
از زلف او چو بر سر زلفش گذر کنی
پنهان بدزد موئی و پیدا به ما رسان
با خویشتن ببر دل ما کز سگان اوست
امشب به داغ او کن و فردا به ما رسان
گر آفتاب زردی از آن سو گذشتهای
پیغام آن ستارهی رعنا به ما رسان
ای نازنین کبوتر از اینجاست برج تو
گر هیچ نامه آری از آنجا به ما رسان
ای هدهد سحر گهی از دوست نامهای
بستان ببند بر سر و عمدا به ما رسان
با دوست خلوه کن دو بدو و آنچه گفتهایم
یک یک بگوی و پاسخ آن را به ما رسان
ما را مراد ازین همه یا رب وصال اوست
یارب مراد یارب ما را به ما رسان
خاقانیایم سوختهی عشق وامقی
عذرا نسیمی از بر عذرا به ما رسان
-
بر سر بازار عشق آزاد نتوان آمدن
بنده باید بودن و در بیع جانان آمدن
از عتاب دوستان چون سایه نتوان در رمید
جان فشاندن باید و چون سایه بیجان آمدن
عشقبازان را برای سر بریدن سنت است
بر سر نطع ملامت پایکوبان آمدن
نیم شب پنهان به کوی دوست گم نامان شوند
شهرهنامان را مسلم نیست پنهان آمدن
بر سر گنج آن شود کو پی به تاریکی برد
مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن
جان در این ره نعل کفش آمد بیندازش ز پای
کی توان با نعل پیش تخت سلطان آمدن
گرچه تنگ است ای پسر با پر نگنجد هیچ مرغ
بال و پر بگذار تا بتوانی آسان آمدن
شرط خاقانی است از کفر آشکارا دم زدن
پس نهان از خاکیان در خون ایمان آمدن
-
ای لعل تو پردهدار پروین
وای زلف تو سایبان نسرین
چشم تو ز نیم زهر غمزه
خون کرد هزار جان شیرین
صد عیسی دردمند را بیش
در سایهی زلف کرده بالین
از چشم بد ایمنی که دارد
دندان و لب تو شکل یاسین
آهستهتر ای سوار چالاک
بر دیدهی ما متاز چندین
حقی که نه از وفاست بگذار
راهی که نه از صفاست مگزین
آن کز تف عشق توست در تب
جویان ز لب تو مهر تسکین
هر ذره که بر تو میفشاند
لطفی بکن ای نگار برچین
خاقانی را از آن خود دان
نیک و بد او از آن خود بین
-
روی است بنامیزد یا ماه تمام است آن
زلف است تعالی الله یا تافته دام است آن
هر سال بدان آید خورشید به جوزا در
تا با کمر از پیشت گویند غلام است آن
در عهد تو زیبائی چیزی است که خاص است این
در عشق تو رسوائی کاری است که عام است آن
جانی که تو را شاید بر خلق فرو ناید
چیزی که تو را باید بر خلق حرام است آن
گفتم که به صبر از تو هم پخته شود کارم
امروز یقینم شد کاندیشهی خام است آن
من بستهی دام تو، سرمست مدام تو
آوخ که چه دام است این یارب چه مدام است آن
شبهای فراقت را صبحی که پدید آید
با بیم رقیبانت هم اول شام است آن
یک جام نخست تو بربود مرا از من
از جام دوم کم کن نیمی که تمام است آن
بیلام سر زلفت نون است قد چاکر
ای ماه چه نون است این یا نیز چه لام است آن
گفتی که چو خاقانی عشاق بسی دارم
صادقتر ازو عاشق بنمای کدام است آن
-
تا مرا سودای تو خالی نگرداند ز من
با تو ننشینم به کام خویشتن بیخویشتن
خار راه خود منم خود را ز خود فارغ کنم
تا دوئی یکسو شود هم من تو گردم هم تو من
باقی آن گاهی شوم کز خویشتن یابم فنا
مرده اکنونم که نقش زندگی دارم کفن
جان فشان و راد زی و راهکوب و مرد باش
تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن
ای طریق جستجویت همچو خویت بوالعجب
راه من سوی تو چون زلفت دراز و پرشکن
من که چو کژدم ندارم چشم و بیپایم چو مار
چون توانم دید ره یا گام چون دانم زدن
مرغ جان من در این خاکی قفس محبوس توست
هم تو بالش برگشا و هم تو بندش برشکن
تا اگر پران شود کوی تو سازد آشیان
یا گرش قربان کنی زلف تو باشد بابزن
سالها شد تا دل جانپاش ازرقپوش من
معتکفوار اندر آن زلف سیه دارد وطن
از در تو برنگردم گرچه هر شب تا به روز
پاسبانان بینم آنجا انجمن در انجمن
در ازل بر جان خاقانی نهادی مهر مهر
تا ابد بیرخصت خاقان اعظم برمکن
-
تا دل غم او دارد نتوان غم جان خوردن
با انده او زشت است اندوه جهان خوردن
گر پای سگ کویش بر دیدهی ما آید
زین مرتبه بر دیده تشویر توان خوردن
در عشوهی وصل او عمری به کران آرم
گرچه ز خرد نبود زهری به گمان خوردن
آنجا که سنان باشد با کافر مژگانش
خوشتر ز شکر دانم بر سینه سنان خوردن
در راه وفای او شد شیفته خاقانی
هر روز قفای نو از دست زمان خوردن
-
در یک سخن آن همه عتیبش بین
در یک نظر این همه فریبش بین
خورشید که ماه در عنان دارد
چون سایه دویده در رکیبش بین
خاموشی لعل او چه میبینی
جماشی چشم پر عتیبش بین
تا چشم نظاره زو خبر ندهد
هم نور جمال او حجیبش بین
آن عقل که برد نام بالایش
سر چون سر خامه در نشیبش بین
از درد جگر به شب ز هجرانش
ای بر دل من همه نهیبش بین
روزی که حساب کشتگان گیرد
خاقانی را در آن حسیبش بین
-
شب من دام خورشید است گوئی زلف یار است این
شب است این یا غلط کردم که عید روزگار است این
اگر ناف بهشت از شب تهی ماند آن نمیدانم
مرا در ناف شب دانم بهشتی آشکار است این
سرشک من به رقص افتاد بر نطع زر از شادی
چو جانم در سماع آمد که یارب وصل یار است این
قرارم شد ز هفت اندام گوهر هفت ناکرده
ز هفتم پرده رخ بنمود گوئی نوبهار است این
چو من در پایش افتادم چو خلخال زرش گفتا
که چون خلخال ما همزرد و هم نالان و زار است این
بخستم نیم دینارش به گاز از بیخودی یعنی
که گر جم را نگین است آن نگینش را نگار است این
ز بس از زخم دندانم برآمد آبلهش بر لب
رقیبش گفت پندارم لب تبخاله دار است این
لبش زنهار میکرد از لبم گفتم معاذ الله
قصاص خون همی خواهم چه جای زینهار است این
حلی چون آفتاب و حله چون صبح از برافکنده
گرفتم در برش گفتم که ماهم در کنار است این
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که این مایه ندانی تو که ما را یار غار است این
جهان را یادگاری نیست به ز اشعار خاقانی
به فر خسرو عادل نکوتر یادگار این