ساعت یک بعدازظهر دنی با جعبه ای مقوایی در دست که حاوی دو ساندویچ ماهی تن و یک قهوه بود ، به مزون نیو بازگشت . همچون قبل ، مسؤول پذیرش با اشاره ی دست دفتر نیو را به او نشان داد . نیومشغول صحبت با دستیارش بود ، یک دختر زیبای ساه پوست . دنی به آنان مهلت نداد تشکر کنند و بگویند برود . او جعبه را گشود . ساندویچ ها را بیرون آورد و گفت :
ــ اینجا می خورین ؟
نیو به او گفت :
ــ دنی تو ما رو لوس می کنی . تقریباً مثل خدمات دهی هتلهاس .
دنی لرزید و متوجه اشتباهش شد . او خیلی تو چشم آمده بود . اما می خواست برنامه های نیو را بداند . انگار نیو به تقاضای خاموش او پاسخ داد و به اوژینا گفت :
ــ من دوشنبه زودتر از اواخر بعدازظهر نمی تونم برم خیابان هفتم .ساعت یک و نیم با خانم پات قرار دارم .
می خواد بهش کمک کنم چند دست لباس شب انتخاب کنه .
اوژینا گفت :
ــ اجاره ی سه ماه بعدی مون در میاد .
دنی دستمالها را باز کرد . دوشنبه اواخر بعدازظهر . دانستنش مفید بود . او با نگاه اتاق را از نظر گذراند . دفتری کوچک و بدون پنجره . حیف ! اگر روزنه ای به خیابان وجود داشت ، او می توانست درست پشت نیو را هدف بگیرد . اما چارلی به او گفته بود نباید شبیه به عملی از پیش برنامه ریزی شده باشد .
چشمانش روی نیو خیره ماند . دختری زیبا و سطح بالا .
با وجود این همه زن بدترکیب که این ور اون ور می لولن ، واقعاً جای تأسفه که مجبورم اونو بکشم .
او زیر لب خداحافظی کرد و وقتی می رفت ، تشکر آنان هنوز در گوش هایش طنین می انداخت . مسؤول پذیرش پول غذا را همراه با انعامی همیشگی و سخاوتمندانه به او داد . دنی در حالی که از در شیشه ای سنگین عبور می کرد ، می اندیشید :
اما با دو دلارهایی که بابت تحویل غذا به آدم میدن ، نمیشه فوری به بیست هزار دلار رسید .
نیو در حین خوردن ساندویچش ، شماره ی تونی مندل را در دفتر زنان معاصر گرفت . وقتی تونی مندل تقاضای نیو را شنید ، تعجب زده فریاد کشید :
ــ یعنی چه ؟ منشی جک کمپبل هم واسه همین تلفن زده بود . بهش گفتم منم دارم نگران اتل می شم . روراست بگم ، من قبول کردم جک یه نسخه از یادداشت های اتل رو بخونه چون اون ناشر اتله . نمی تونم اونا رو به شما بدم ، اما مقاله رو براتون می فرستم .
او به نیو مهلت تشکر نداد .:
ــ اما ترو خدا اونو به هیچ کس دیگه نشون ندین . آدمای زیادی تو دنیای مد هستن که تا اونو بخونن ، از کوره در میرن .
یک ساعت بعد ، نیو و اوژنیا غرق در خواندن مقاله ی اتل بودند . نام مقاله « طراحان و شیادان نابغه » بود و همان طور که از اتل انتظار می رفت ، خیلی تند بود . او با نام بردن از سه گرایشی که در پنجاه سال اخیر دنیای مد را تحت تأثیر قرار داده بود ، آغاز می کرد :
نیو لوک ، کریستین دیور در سال 1947 ، مینی ژوپ مری کانت در اوایل دهه ی 60 و مجموعه ی بارییر دو پاسفیک که توسط آنتونی دولا سالوا در سال 1972 ابلاغ شده بود .
اتل در مورد دیور نوشته بود :
در سال 1947 ، مد دچار رکود کامل شده بود و هنوز تحت تأثیر مدهای سربازی زمان جنگ قرار داشت ، یعنی پارچه های
جُل ، شانه های چهار گوش و دگمه های مسی . دیور طراح جوان و خجالتی ، تصمیم گرفت بر روی جنگ خطی بکشد و دامن های کوتاه را که سمبل دوران محدودیت بود به سیاه چال تبعید براند . او نبوغ خویش را ثابت کرد و شهامت آن را داشت که به دنیایی ناباور ثابت کند از آن پس پیراهن های عصر سیو دو سانتی متر روی زمین کشیده خواهد شد . در کارش به او کمک نکردند . دامن های بلند او هنگام پیاده شدن یک مشت چلفتی کالیفرنیایی از اتوبوس زیر پاهایشان گیر می کرد و شورشی عمومی را علیه نیویورک برانگیخت .اما دیور محکم روی کار خودش ایستادگی کرد و هفته ها یکی پس از دیگری لباس هایی سرشار از ظرافت با کت کوتاه کمردار . و موقع شکست مینی ژوپ استعداد پیشگام بودن او حقانیت خویش را ثابت کرد . شاید روزی تمام طراحان دریابند که مد همواره از برخی رموز پیروی می کند . اوایل دهه ی 60 ، اوضاع دنیا تکان خورد .
ما نمی توانیم همه را به گردن ویتنام یا واتیکان بیندازیم ، اما موج تغییرات در هوا پراکنده بود و یک ابداع گر انگلیسی ، زنی جوان و گستاخ وارد صحنه شد . او مری کانت بود ، دختر کوچکی که نمی خواست بزرگ شود و هرگز و هرگز لباس بزرگسالان را نپوشید . مینی ژوپ ، جوراب شلواری های رنگی و چکمه های بلند به عرصه آمد که تأکید داشت به هر قیمت شده باید ظاهر را جوان نگه داشت . وقتی از مری کانت پرسیدند غایتی را که مد به آن منتهی می شود توضیح دهد ، او محکم و رسا جواب داد : « جاذبه ی جنسی » .
سال 1972 شاهد پایان یافتن مینی ژوپ بود . زنان خسته از بازی با جدال سجاف ها ، به سوی لباس های مردانه روی آوردند .
در آن زمان بود که آنتونی دلا سالوا آن طور که کارگزارش دوست دارد به ما بقبولاند ، در قصری روی یکی از هفت تپه ی رم متولد نشده ، بلکه با نام سال اسپوزیتو در مزرعه ای در ویلیامز بریج وود در برونکس به دنیا آمده است . شاید درک او از رنگها در اثر کمک به پدرش که با اتومبیل سیارش میوه و سبزی در همسایگی
پخش می کرد ، توسعه یافته است . مادرش آنجلینا ، نه کنتس آنجلینا ، بابت جمله هایی که همیشه ورد زبانش بود معروف شده بود :
« خدا مادرتو بیامرزه ، خدا پدرتو بیامرزه . کسی از گریپ فروت های من می خواد ؟ »
سال در مدرسه ی کریستوفر کلمب ( در برونکس نه در ایتالیا ) شاگردی ضعیف بود و دانشجویی خیلی متوسط در اف. ای.تی.اما چطور سرنوشت او را به عنوان یکی از نادر برگزیدگان معرفی می کند . او مجموعه ای ابداع کرد که او را در اوج قرار داد . بارییر دو پاسفیک ، تنها ایده ی منحصر به فرد و ابتکاری او .
اما چه ایده ای ! تنها با یک ضربه ی جادویی چوبدستی ، دلا سالوا مد را به جایگاه خود بازمی گرداند . کسی که در رژه ی مد سال 1972 شرکت کرده باشد ، هنوز شگفتی ناشی از لباس های زیبا را که گویی بر
تن مانکن ها می رقصید ، به یاد می آورد :
تونیک ها با بالا تنه ی گشاد ، پیراهن های پشمی که در امتداد بدن چین می خورد و آستین های پلیسه که در نور می درخشید . و رنگ هایش ! او از رنگمایه های زندگی حاره ای اقیانوس آرام ، مرجان ها ، گیاهان و حیوانات زیر دریایی الهام گرفته و برای خلق طرح هایش از نقوشی اقتباس کرد که طبیعت به آنها می داد ، برخی سرشار از جسارتی شگفت ، برخی دیگر تیره ، همچون آبی سیمین مشهورش . خالق مجموعه ی بارییر دو پاسفیک شایستگی تمام احتراماتی را که صنعت مد می تواند اعطا کند ، دارد .
در این قسمت از مقاله ، نیو علی رغم میلش خندید و گفت :
ــ سل چیزایی رو که اتل در مورد بارییر دو پاسفیک نوشته ، ستایش خواهد کرد ، اما مطمئن نیستم باقیش رو تحسین کنه . اون به قدری دروغ گفته که دست آخر باورش شده در رم به دنیا اومده و مادرش یه کنتس رومی بوده . از طرف دیگه ، به طوری که اون شب می گفت ، انتظار یه همچین چیزایی رو داشته . الان مد شده که تعریف کنی پدر و مادرت زندگی سختی داشتن . احتمالاً سل کشف می کنه که با خانواده ش برای رسیدن به جزیره ی الیس سوار کدوم کشتی شده و ماکت اون کشتی
رو می سازه .
اتل پس از نگارش درباره ی مدهای اصلی ، آن طور که به نظرش می رسید ، به طراحان اشرافی که قادر به تشخیص « دگمه از جا دگمه » نبودند و جوانان با استعداد را استخدام می کردند تا کلکسیون های آنان را طراحی و پیاده کنند ، حمله کرده بود . او دسیسه ای را فاش می کرد که عبارت بود از پیروی از مسیر آسان و قراردادن دائمی مد در مسیر هرج و مرج . حتی اگر لازم می شد ، برای این منظور لباس رقاصان کانکان را بر تن پیرزن های اشرافی می کرد . او کسانی را که همچون بز اخفش از آنها پیروی می کردند و برای یک کت و شلوار که بزحمت دو متر گاباردین برده بود سه چهار هزار دلار پول می دادند ، دست انداخته بود .
سپس اتل به گوردون استیوبر پرداخته بود :
در سال 1911 ، آتش سوزی شرکت ترییانگل شرت ویست افکار عمومی را متوجه شرایط وحشتناک کار کارگرها در کارخانه های پوشاک کرد . به مدد اتحادیه ی جهانی کارگری پوشاک ، سری دوزی تبدیل به حیطه ای شده است که در آن افراد مستعد می توانند شرافتمندانه امرار معاش کنند . اما برخی تولید کنندگان راهی یافته اند تا با استثمار محرومان سودشان را افزایش دهند . در جنوب برونکس و لانگ آیلند سیتی مراکز خرید کار قاچاق وجود دارد .مهاجران غیر قانونی که اکثر آنان بزحمت کودکی را پشت سر گذاشته اند ، با حقوق های ناچیز جان می کنند زیرا مجوز کار ندارند و می ترسند اعتراض کنند . سردسته ی این کلاهبرداران گوردون استیوبر است . شما در مقاله ی بعدی بیشتر و بیشتر در مورد استیوبر خواهید خواند ، اما یک چیز را فراموش نکنید . هربار که یکی از لباسهای او را می پوشید ، کودکی که آن را دوخته است ، در نظر آورید . بی شک او غذای کافی نخورده است .
مقاله با سلامی به نیو کرنی ، مدیره ی « مزون نیو » که موجب آغاز تحقیق در مورد گوردون استیوبر شده و لباس های او را از مغازه اش رانده بود ، خاتمه می یافت .
نیو بسرعت باقی نوشته ای را که در مورد خودش بود ، از نظر گذراند و همه را روی میزش گذاشت .
ــ اون مراعات هیچ کس رو نکرده . شاید ترسیده و ترجیح داده جیم شه و صبر کنه تا آبها از آسیاب بیفته . نظر من اینه .
اوژنیا پرسید :
ــ استیوبر می تونه از اون و مجله شکایت کنه ؟
ــ حقیقت بهترین دفاعه . اونا ظاهراً تمام مدارک لازم رو در اختیار دارن . چیزی که عصبانیم می کنه ، اینه که آخرین بار که اتل به مغازه اومده بود اشتباهی یکی از کت و دامن های استیوبر رو که ما اشتباهی نگهش داشته بودیم ، خرید .
تلفن زنگ زد و لحظه ای بعد منشی در تلفن داخلی زمزمه کرد :
ــ نیو ، آقای کمپبل با شما کار داره .
اوژنیا ابروانش را بالا انداخت :
ــ باید قیافه ت رو ببینی !
سپس باقی ساندویچ ، کاغذ بسته بندی و لیوان قهوه را جمع کرد و آنها را در سطل انداخت .
نیو پیش از آنکه گوشی را بردارد ، منتظر شد در دوباره بسته شود . او کوشید وقتی خودش را معرفی می کند ، لحنی بی قید به خود بگیرد . اما علی رغم آن متوجه شد حالتش طوری شده که انگار صد متر دویده است .
جک یکراست رفت سر اصل مطلب :
ــ نیو می تونی امشب با من شام بخوری ؟
او منتظر جواب نشد .
... تصمیم داشتم بهت بگم بعضی از یادداشت های اتل لامبستون زیر دستمه و پیشنهاد کنم اونا رو با هم ببینیم ، اما واقعیتش اینه که دلم می خواد ببینمت .
نیو با آشفتگی احساس کرد که قلبش تندتر می زند . آنان قرار گذاشتند ساعت 7 یکدیگر را در کارلایل ملاقات کنند .
باقی بعدازظهر یکدفعه خیلی شلوغ شد . ساعت 4 ، نیو به سالن کوچک رفت و به مشتریان پرداخت . دختر جوانی که بزحمت 19 سال داشت ، یک لباس شب و یک پیراهن عصر خرید . او اصرار داشت نیو در انتخاب لباس راهنمایی اش کند .
او به نیو گفت :
ــ می دونین ، یکی از دوستام در روزنامه ی زنان معاصر کار می کنه و مقاله ای رو که هفته ی آینده باید چاپ بشه ، دیده . توی مقاله تأکید شده که استعداد انگشت کوچیکه ی شما بیشتر از اکثر طراح های خیابون هفتمه و راهنمایی هاتون اکثراً درسته . وقتی اینو به مادرم گفتم ، منو فرستاد اینجا .
دو مشتری دیگر هم همین داستان را تعریف کردند . یک نفر ، یک نفر دیگر را می شناخت که برایش در مورد مقاله صحبت کرده بود . ساعت شش و نیم ، نیو با آسودگی پلاکارد « تعطیل » را به در آویزان کرد .
او گفت :
ــ کم کم دارم فکر می کنم به جای اینکه از اتل انتقاد کنیم ، بهتره برای اون بیچاره آرزوی خوشبختی کنیم . اون احتمالاً باعث شده که عایدی ما بالاتر از حدی بره که اگه من توی تمام صفحه های ویمنز وپیر دیلی آگهی داده بودم .