صفحه ی 496 تا 499
صبح آذر به سراغ شبنم و مگی رفت که بیدارشان کند.کمی دیر شده بود.باید هرچه زودتر برای رفتن به مدرسه آماده شان می کرد.اما مگی تب داشت.تبی شدید.از داروخانه ی دیواری درجه را طوری آرام و با احتیاط برداشت که علی نفهمد.آن را زیر زبان مگی گذاشت.علی ریشش را می تراشید.روبه روی آینه ایستاده بود ولی خود را نمی دید.موضوع محکومیت مهشید از یه سو و رفتار توران و یالار از سوی دیگر بیمارش کرده بود.و با خبری هم که از آذر شنیده بود غرق دنیای پر آشوب درونش بود.آذر درجه را از زیر زبون مگی برداشت.دو درجه و نیم تب داشت.دلش فرو ریخت کوچکترین بیماری او علی را دیوانه میکرد.موضوع را به فال نیک گرفت دستی به سر او کشید.((مگی امروز باید در خانه بمانی و استراحت کنی بعد هم می برمت دکتر.))
نسیم خواب بود.شبنم لباس پوشید و آماده ی خوردن صبحانه بود.همراه آذر به آشپزخانه رفت که صبحانه بخورد.علی هم آمد.چند جای صورتش زخم شده بود پرسید: ((مگی کجاست؟))
آذر با لحنی عادی جواب داد: ((سرما خورده بهتر است امروز در خانه بماند.))
علی منتظر چیزی نشد. به اتاق مگی رفت.دست او را به دست گرفت.
سراسیمه گفت: ((آذر مگی تب دارد.))
((می دانم برایش درجه گذاشتم می برمش دکتر.))
((الان برایش آسپرین و ویتامین ث می آورم.))
علی مگی را در آغوش گرفت.((عزیزم چرا تب کرده ای؟ حتما دیشب لحاف کنار رفته.))
چشمهای مگی از شدت تب باز نمیشد.با صدای ضعیف پرسید: ((می خواهی بروی تهران؟))
((باشد.همگی با هم می رویم.))
مگی دستش را به دور گردن او حلقه کرد و گونه اش را به گونه ی او چسباند.علی او را به آغوش گرفت و به آشپزخانه برد.
((تو آماده شو شبنم را ببر.دیرش می شود. من می برمش دکتر.))
((نه تو شبنم را برسان و زود برگرد با هم می رویم.))
آذر چیزی نگفت .صبحانه ی شبنم که تمام شد او را با خود برد.از خانه که بیرون رفتند شبنم با نگرانی گفت: ((بابا علی با شما دعوا کرده؟))
((نه عزیزم کی این حرف را زده؟))
((اما او یکطور دیگر شده!))
((نه طوری نشده. فقط کمی از دست پدر و مادرش ناراحت است.))
((چرا عزیزم دوستم دارد. تو را هم خیلی دوست دارد.می بینی که چقدر برایتان چیز می خرد.))
((اخر دیشب گفت هیچکس را جز مگی نمی خواهد.))
آذر بهت زده پرسید: ((مگر تو بیدار بودی؟))
((بله من فهمیدم که با شما دعوا کرد.))
((الهی فدای دل کوچولویت بشوم عزیزم غصه نخوری ها بابا علی خیلی خوب است.ما را خیلی دوست دارد.))
((نه فقط مگی را دوست دارد.))
آذر سعی کرد او را از محبت علی مطمئن کند.وقتی از هم جدا می شدند شبنم گفت: ((من نمی خواهم بابا علی با شما دعوا کند.))
آذر محکم در آغوش فشردش و در حالی که می بوسیدش گفت: ((بابا علی خیلی مهربان است.این را همیشه به یاد داشته باش.))
هنگام بازگشت به خانه التهاب داشت.می ترسید علی همراهش پیش دکتر عواطفی بیاید و او هم پزشکی را در تهران برای کورتاژ معرفی کند.
وقتی به خانه رسید نسیم هم بیدار شده بود.علی در حالی که مگی را روی زانوهایش نشانده بود به نسیم صبحانه می داد. با دیدن او گفت: ((دکتر عواطظفی صبحها هم هست؟))
((نه صبحها در بیمارستان است.اما فقط بیماران اورژانسی را می بیند.))
((مهم نیست می رویم پیشش.اول مگی را به دکتر می رسانیم بعد به سراغ او می رویم.))
پس از رساندن مگی به پزشک و گرفتن داروهایش به بیمارسان رفتند.
دست نسیم در دست علی بود و با دست دیگر مگی را در بغل داشت.آذر مضطرب و مشوش به در اتاق زد.دکتر عواطفی اجازه ی ورود داد.علی مگی را زمین گذاشت و با هم وارد مطب شدند.دکتر گفت: ((ببخشید من عجله دارم باید بروم بعداز ظهر تشریف بیارید مطب.))
علی شتابزده گفت : ((وقتتان را زیاد نمی گیرم.آمده ایم از شما راهنمایی بخواهیم .خانومم باید کورتاژ شود.))
دکتر با تعجب از آذر پرسید: ((قصد کورتاژ دارید؟))
علی به جای او جواب داد: ((ما سه بچه داریم .کافی است.))
((نه.نه کورتاژ را در حالی که جنین این قدر بزرگ شده توصیه نمی کنم . یعنی هیچ کس جنین به این بزرگی را کورتاژ نمی کند.))
آذر از ته دل خوشحال شد.با لحنی معصومانه گفت: ((شوهرم بچه نمی خواهد.من هم برای عقیده اش احترام قائلم.))
علی با بی حوصلگی گفت: ((در چنین موقعیتی بچه آوردن جنایت است.))
دکتر با لحنی سرزنش بار جواب داد: ((جنایت بچه کشی از آن هم بدتر است.از من چه می خواهید؟))
((پزشکی را در تهران معرفی کنید که این کار را انجام دهد.))
((اولا هیچ پزشکی حاضر به کورتاژ جنین به این بزرگی نمی شود.اگر زودتر بود شاید....در ثانی چون این کار قاچاقی انجام می شود مریض را بی هوش نمی کنند و در مطب بدون ایمنی کافی دست به ایمن اقدامن می زنند.کهع برای مادر بسیار خطرناک است.من به هیچ وجه چنین اقدامی را توصیه نمی کنم.
علی با لحنی پرخاشجویانه گفت: (( از توصیه هایتان ممنون.شما لطف کنید نشانی را بفرمایید تا زودتر اقدام کنیم.انگار به اندازه ی کافی دیر شده.))
دکتر عواطفی نگاهی به آذر انداخت .آذر عاجزانه چشمکی به او زد.دکتر پیامش را گرفت.آذر همدستی او را طلب می کرد.
در حالی که آماده ی رفتن می شد گفت: ((ببخشید من عجله دارم کسی را هم برای این کار نمی شناسم.اگر می شناختم به مقامات ذیصلاح اطلاع می دادم.))
علی از جابرخاست لحنش ملتمسانه شده بود.((خواهش می کنم این مسئله برای من جنبه ی حیاتی دارد.من هیچ آمادگی ندارم.))
دکتر لبخندی زد و جواب داد: (( آمادگی را باید همسرتان داشته باشد نه شما.))
((من بچه نمی خواهم چرا متوجه نیستسد؟))
((باید بیشتر مواظب می بودید.در حال حاضر شما دارای فرزند دیگری هستید که نفس می کشد.غذا می خورد.روح به بدنش دمیده شده و آماده ی حضور در این دنیاست نمی توانیم از این حق خدادای محرومش کنیم.))
علی که می دید او تا لحظاتی دیگر از اتاق خارج می شود با صدایی نزدیک به فریاد گفت: ((منم باید تصمیم بگیرم فرزندی داشته باشم یا شما؟))
((ببخشید من دیرم شده خداحافظ.)) و به سرعت خارج شد.
علی می خواست مانعش شود.آذر دستش را گرفت و نگه داشت.((بر خودت مسلط باش .او که برده ی ما نیست .دکتر این مملکت است.))
((هرکس می خواهد باشد من باید...))
((باشد می رویم تهران شاید کسی را پیدا کردیم .فعلا بیا دارو های مگی را بدهیم. با مادرم صحبت می کنم . از زن برادر هایم می پرسم کسی را می شناسند که این کار را انجام دهد یا نه.))
((آذر تو چرا متوجه نشدی حامله ای؟؟))
((آخر هیچ علامت و نشانه ای وجود نداشت که بفهمم.))