افتاد مرا با سر زلفین تو كار
دیوانه شدم به حال خویشم بگذار
دل در سر زلفین تو گم كردستم
جویای دل خودم ،مرا با تو چه كار؟
Printable View
افتاد مرا با سر زلفین تو كار
دیوانه شدم به حال خویشم بگذار
دل در سر زلفین تو گم كردستم
جویای دل خودم ،مرا با تو چه كار؟
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
طمع خام بین که قصه فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است
عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود
مهرت نه عارضی است که جای دگر شود
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم
با شير اندرون شد و با جان به در شود
در كوی تو عاشقان در آیند و روند
خون جگر از دیده گشایند و روند
ما بر در تو چو خاك ماندیم مقیم
ورنه دگران چو باد آیند و روند
زنجیر سر زلف تو تاب از چه گرفت ؟
و آن چشم خمارین تو خواب از چه گرفت ؟
چون هیچ كسی برگ گلی بر تو نزد
سر تا قدمت بوی گلاب از چه گرفت ؟
ای دوست به دوستی قرینیم تو را
هر جا كه قدم نهی زمینیم تو را
در مذهب عاشقان روا نیست كه ما:
عالم به تو بینیم و نبینیم تو را
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برَفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در غنچهای هنوز و صدت عندلیب هست
گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
چون من در آن دیار هزاران غریب هست