خبری نیست
عزیز ترینم
شهر همچنان در امن و امان است
از مرگ و قحطی و تهمت و دیوانگی
خبری نیست
از دزد و روسپی
از سایه های شغال و مار و افعی و عقرب
اما دروغ چرا ؟
حالم بد است
هر چند لحظه سرم سوت می کشد
دیگر به سکوت هیچ دیواری اعتماد ندارم
دکتر خیال می کند این تهوع
از پوچی است
تجویز کرده تمام پرده های خانه را بسوزانم
و با پلک های باز بخوابم
من بعد
از ترس اشباح این شب بی سپیده
بگو چگونه نلرزم ؟
عزیز ترینم
حالا برو برای خودت بخواب و
ستاره سوا کن
و چند لحظه بعد
در انتهای نامه
صدای گریه می اید