نقطه مشترک انسان ها از نظر بهلول را پرسیدند:
انسانها در روی زمین ، در کدامین
چیز مشترکند ؟
گفت: در روی زمین ، چنین چیزی نتوان
یافت ،اما در زیر زمین :
" خاک سرد و تیره " ،
گورستان:
" مشترک " همه افراد بشر است....!!!!
Printable View
نقطه مشترک انسان ها از نظر بهلول را پرسیدند:
انسانها در روی زمین ، در کدامین
چیز مشترکند ؟
گفت: در روی زمین ، چنین چیزی نتوان
یافت ،اما در زیر زمین :
" خاک سرد و تیره " ،
گورستان:
" مشترک " همه افراد بشر است....!!!!
تعداد عاقلان و دیوانگان شهر
بهلول وقتی در بصره بود به او گفتند:
دیوانه های این شهر را برای ما بشمار.
گفت: " دیوانه های " شهر آنقدر زیادند که نمی شود
شمرد ، اگر بخواهید :
" عاقلان و خردمندان " را برای شما میشمارم
که:
" اندکند ".
ملا به آشنايي گفت: راستي فلاني خبر داري رفيقمان عمرش به دنيا کوتاه بود و مرد. رفيقش گفت: نه! علت مرگش چه بود؟ ملا گفت: آن بيچاره علت زندگيش معلوم نبود چه برسد به علت مرگش.
داروغه بغداد در بين جمعي ادعا مي كرد تا به حال كسي نتوانسته است مرا گول بزند .
بهلول در ميان آن جمع بود ، به داروغه گفت :
گول زدن تو كار آساني است ، ولي به زحمتش نمي ارزد .
داروغه گفت :
چون از عهده بر نمي آئي ، اين حرف را ميزني .
بهلول گفت :
افسوس كه الساعه كار خيلي واجبي دارم ، والا همين الساعه تو را گول مي زدم .
داروغه گفت :
حاضري بروي و فوري كارت را انجام دهي و برگردي ؟
بهلول گفت :
بلي .
همين جا منتظر من باش ، فوري مي آيم .
بهلول رفت و ديگر بازنگشت .
داروغه پس از دو ساعت معطلي ، شروع كرد به فرياد كردن و گفت :
اولين دفعه است كه اين ديوانه مرا اين قسم گول زد و و چندين ساعت بيجهت من را معطل كرد و از كار انداخت .
بهلول به بصره رفت و چون در آن شهر آشنائي نداشت ، براي مدت كوتاهي اتاق اجاره كرد .
اتاق از بس كهنه ساز و مخروبه بود ، با مختصر وزش باد يا باراني تيرهاي طاقش صدا مي كرد.
بهلول پيش صاحب خانه رفته و گفت :
اتاقي كه به من اجاره داده ايد بي اندازه خطرناك است ، زيرا به محض وزش مختصر بادي صدا از سقف وديوارش شنيده مي شود .
صاحب خانه كه مردي شوخ بود در جواب بهلول گفت :
عيبي ندارد ، شما مي دانيد كه تمام موجودات به موقع حمد وتسبيح خدا را مي گويند و اين صداي حمد و تسبيح اتاق است .
بهلول گفت :
صحيح است ، ولي چون تسبيح و تهليل موجودات به سجده منجر مي شود ، من از ترس سجده اتاق خواستم زود تر فكري بكنم .
روزي خليفه هارون الرشيد و حمعي از درباريان به شكار رفته بودند ، بهلول نيز با آنها بود .
در شكارگاه ، آهويي نمودار شد و خليفه تيري بسوي آهو انداخت ، ولي به شكار نخورد .
بهلول گفت :
احسنت !
خليفه غضبناك شده و گفت :
مرا مسخره مي كني ؟
بهلول گفت :
احسنت من به آهو بود كه خوب فرار كرد .
يكي از مستخدمين خليفه هارون الرشيد ، ماست خورده بود و قدري ماست به ريشش چسبيده بود بهلول از او سئوال كرد :
چه خورده اي ؟
مستخدم با تمسخر گفت :
كبوتر خورده ام .
بهلول جواب داد :
قبل از آنكه بگوئي من مي دانستم .
مستخدم پرسيد :
از كجا مي دانستي ؟
بهلول گفت :
چون فضله آن بر ريشت پيدا بود .
مردي زشت و بداخلاق از بهلول سئوال كرد :
ميل دارم شيطان را ببينم .
بهلول گفت :
اگر آئينه اي در خانه نداري ، در آب زلال نگاه كن ، شيطان را خواهي ديد
از بهلول سئوال كردند كه حضرت لوط پيغمبر ، از چه قومي بود ؟
گفت :
از اسمش پيداست كه پيغمبر الوات و اراذل بوده است .
گفتند :
چرا چنين جسارتي به پيغمبر خدا مي كني ؟
گفت :
به خود پيغمبر جسارتي نشده ، قومش را مي گويم و دروغ هم نگفتم
بهلول و مرد شياد
بهلول سكه طلايي در دست داشت و با آن بازي مي كرد .
مرد شيادي كه شنيده بود بهلول ديوانه است ، جلو آمد و گفت :
اگر اين سكه را به من بدهي ، در عوض ده سكه كه به همين رنگ است به تو مي دهم .
بهلول چون سكه هاي او را ديد ، دانست كه سكه هاي او مسي است و ارزشي ندارد .
بهلول گفت :
به يك شرط قبول مي كنم .
بشرط آنكه سه مرتبه مانند الاغ عرعر كني .
مرد شياد قبول كرد و شروع به عرعر كرد .
بهلول به او گفت :
تو كه خر هستي فهميدي سكه هاي من طلاست و مال تو از مس ! چگونه مي خواهي ، من كه انسان هستم ، اين مطلب را ندانم .
مرد شياد ، پا به فرار گذاشت .