-
چو مجنون درگه لیلی بدیدی
نبودی تاب آنش میدویدی
شدی چون زعفران آن رنگ رویش
سنان گشتی ز سر تا پای مویش
فتادی بر همه اعضاش لرزه
چو روباهی که بیند شیر شرزه
بدو گفتند ای در انقطاعی
نه بیند هیچکس چون تو شجاعی
نه تو بیمی ز شیر بیشه داری
نه هرگز از پلنگ اندیشه داری
به صحرا و میان کوه گردی
نترسی از همه عالم بمردی
چو آید درگه لیلی پدیدار
شوی زرد و بلرزی چون سپیدار
چنین گفت آنگهی مجنون پر غم
که آنکس کو نترسد از دو عالم
ببین تا زور شیر عشق چندست
که چون موریم در پای اوفکندست
هر آن قوّت که نقد هر نهادست
به پیش زور دست عشق بادست
اگر تو مرد آئی این سخن را
تو باشی همنشین آن سرو بن را
چو عاشق بر محکّ آید پدیدار
شود معشوق جاویدش خریدار
-
یکی زیبا پسر مهروی بودست
که مشک از موی او یک موی بودست
سر زلفش که دالی داشت در سر
نبودآن دال جز دالُّ عَلَی الشّر
برخ در آینه مه در نظر داشت
بلب با لعل دستی در کمر داشت
چو پیوسته بابرو صید دل کرد
ازان پیوستگی او سجل کرد
دهانش بود چون حرفی زشنگرف
شده از جزم وقفش بیست و نه حرف
درو از ضیق حرفی چون نگنجد
سزد کز بیست ونُه بیرون نگنجد
زمانی ثقبه در گوش گهر کرد
زمانی حلقه در گوش قمر کرد
یکی درویش در عشقش زبون شد
دلی بود از همه نقدش که خون شد
چو عشق گرم در آتش فکندش
ز آتش گرم شد خود بند بندش
چو آخر طاقت او طاق آمد
بر آن دلبر آفاق آمد
بگفتا درد من درمان ندارد
که بی تو زیستن امکان ندارد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی
مرا جانیست و بس، دیگر تو دانی
اگر میبخشیم افتادهام من
وگر میبکشیم استادهام من
مرا بی تو نه طاقت ماند نه تاب
بکن کاری که خواهی کرد، بشتاب
چو بشنید آن پسر از عاشق این راز
بدو گفتا اگر هستی تو جانباز
کشم در تنگ بیز امتحانت
ببینم احترام و قدر جانت
چو درویش این سخن بشنود برخاست
چو آتش گرم شد چون دود برخاست
پسر بر اسپ شد حالی سواره
به صحرا شد ز مردم بر کناره
رسن در گردن درویش افکند
پس آنگه اسپ را در پیش افکند
بتازید اسپ چون درویش دیدش
رسن در گردن از پی میدویدش
بسی در تگ زهر سویش دوانید
بسی سختی بروی او رسانید
چو بسیارش دوانید آخر کار
بدشتی در کشیدش جمله پُر خار
شکست آن بی سر و بن را بصد جای
چو شاخ گل هزاران خار در پای
چو شد معشوق از سرش خبردار
که هست آن عاشق بی دل گرفتار
ندارد هیچ شهوت صادقست او
به سرّ عشق بازی لایقست او
فرود آمد ز اسپ آن عالم آرای
نهادش بر کنار از مهر دل پای
بدست خویش یک یک خار دلدوز
برون میکرد از پایش همه روز
بدل میگفت با خود عاشق زار
چه بودی گر بدی هر خار صد خار
که گر تن را جراحت بیش بودی
دلم را روح و راحت بیش بودی
همی گفت این سخن در دل نهفته
ز خار پای چندان گل شکفته
که گر این خار در پایم نبودی
کنار این پسر جایم نبودی
چو در پای تو خار از بهر یارست
گلستانیست آن هر یک نه خارست
بسی برنام او تا کشته گردی
همه اعضا بخون آغشته گردی
چو نام او بود خون خوارهٔ تو
کند بر خون تو نظّارهٔ تو
-
مگر پوشیده چشمی بود در راه
که بگشاده زبان میگفت الله
چو نام حقّ ازو بشنود نوری
به پیش او دوید از ناصبوری
بدو گفتا تو او را می چه دانی
وگر دانی چرا تو زنده مانی
بگفت این و چنان بیخویشتن شد
که گفتی جان مشتاقش ز تن شد
در آن شورش به صحرا رفت ناگاه
نَیستانی دروده بود در راه
چنان بر نَیستان زد خویشتن را
که پاره پاره کرد از زخم تن را
بآخر از تنش از بس که خون شد
بزاری جان او با خون برون شد
نگه کردند و او را کشته دیدند
همه جایش بخون آغشته دیدند
ز خون سینهٔ آن کشتهٔ راه
نوشته بر سر هر نی که الله
چنین باید سماع نی شنودن
زنی کشته شدن در خون غنودن
چو نام دوست بنیوشی چنین شو
بیک یک ذره بحری آتشین شو
تو گر در دوستی جان در نبازی
ترا آن دوستی باشد مجازی
اگر در عشق اهل راز باشی
ز صدق دوستی جانباز باشی
-
مگر بوالقاسم همدانی آنگاه
که از همدان برون افتاد ناگاه
سوی بت خانه آمد در نظاره
ستاده دید خلقی بر کناره
بر آتش دید دیگ پر ز روغن
که میجوشید چون دریای کف زن
زمانی بود،ترسائی درآمد
بخدمت پیش آن بت در سر آمد
بپرسیدند ازو کای سرفکنده
خدا را کیستی تو؟ گفت: بنده
بدو گفتند پس هدیه بنه زود
نهاد القصّه هدیه رفت چون دود
یکی دیگر درآمد همچنان کرد
بدین ترتیب ده کس را روان کرد
بآخر دیگری در پیش آمد
قوی بی قوّت و بی خویش آمد
نزار وزرد و خشک و لاغری بود
تو گوئی مردهٔ بر بستری بود
بپرسیدند کآخر کیستی تو
که مرده گوئیا میزیستی تو
چنین گفت او که لختی پوستم من
خدای خویشتن را دوستم من
چو گفت او این سخن گفتند بنشین
خوشی بنشست بر کرسی زرّین
بیاوردند آن روغن بیکبار
همی کردند بر فرقش نگونسار
ز تف دیگ روغن مرد مضطر
به پای افکند حالی کاسهٔ سر
چو برخاست آن زمان کاسه ز ره زود
تمامش سوختند آن جایگه زود
که از خاکسترش گردی که باشد
بود درمان هر دردی که باشد
چو شیخ آن حال دید از دور، بگریخت
بسی با خود در آن قصه بر آویخت
بدل میگفت کای مشغول بازی
چو ترسا دوستی آمد مجازی
برای دوستی جان باز آمد
اگر جان تو اهل راز آمد
تو هم در دوستی حق چنین باش
وگرنه با مخنّث هم نشین باش
چو او در دوستی بت چنین است
ترا گر دوستی حق یقینست
بترک جان بگو یا ترک دین کن
چو نتوانی چنان کردن چنین کن
-
پسر گفتش که این کاری بلندست
که داند تا علو عشق چندست
بقدر مایه برتر میتوان شد
بیک یک پایه بر سر میتوان شد
چنان اَوجی که دارد عشق جان سوز
کس آنجا کی رسد آخر بیک روز
بدان شاخی که نرسد دستم آنجا
چرا دعوی بود پیوستم آنجا
خیال سحر نتوانم ز سر برد
مرا این کار میباید بسر برد
چو این میخواهدم دل چون کنم من
وگر خالی شود دل خون کنم من
-
پدر گفتش که چیزی بایدت خواست
که آن در حضرت عزت بود راست
که گر لایق نباشد آنچه خواهی
ترا آن چیز نبوَد جز تباهی
-
ز عیسی آن یکی درخواست یک روز
که نام مهتر حقّم درآموز
مسیحش گفت تو این را نشائی
چه خواهی آنچه با آن برنیائی
بسی آن مرد سوگندانش برداد
که میباید ازین نامم خبر داد
چو نام مهترش آخر در آموخت
دلش چون شمع ازان شادی برافروخت
مگر آن مرد روزی در بیابان
گذر میکرد چون بادی شتابان
میان ره گوی پر استخوان دید
تفکّر کرد و آنجا روی آن دید
که ازنام مهین جوید نشانی
کند از کهترین وجه امتحانی
بدان نام از خدای خویش درخواست
که تا زنده کند آن استخوان راست
چو گفت آن نام حالی استخوان زود
بهم پیوست و پیدا کرد جان زود
پدید آمد یکی شیر از میانه
که آتش میزد از چشمش زبانه
بزد یک پنچه و آن مرد را کُشت
شکست از پنجهٔ او مرد را پُشت
بخورد آنگه بزاری در زمانش
میان ره رها کرد استخوانش
هم آنجا کاستخوان شیر نر بود
شد آن گَو ز استخوان مرد پُر زود
چو بشنید این سخن عیسی بر آشفت
زبان بگشاد با یاران چنین گفت
که آنچ آنرا کسی نبوَد سزاوار
ز حق خواهد نباشد حق روادار
ز حق نتوان همه چیز نکو خواست
که جز بر قدرِ خود نتوان ازو خواست
تو گر شایستگی باخویش داری
هر آن چیزی که خواهی بیش داری
چه گر کار تو زاری و دعا است
ولیکن کار او محض عطا است
چه علّت در میان آری پدیدار
که خود بخشد اگر باشد خریدار
-
مگر نمرود را چون هشتصد سال
برآمد تیره شد حالی برو حال
اگرچه ازتکبّر پیل تن بود
ولی یک پشّه او را راه زن بود
یقینش شد که چون انکار کردست
خدای این پشّه را بر کار کردست
بابرهیم گفت او کآشکارست
که اکنون گنج من بیش از هزارست
همه پُر زرِّ سرخست و جواهر
بتو بخشم دعائی گوی آخر
که تا از فضل و رحمت حق تعالی
دهد از نور ایمانم کمالی
خلیل آنجا نهادش روی بر خاک
زبان بگشاد کای دارندهٔ پاک
ز دل برگیر قفل این بیخبر را
بجنبان سلسله بگشای در را
بایمان تازه گردان جان مستش
بفضل خود ممیران بت پرستش
خطاب آمد زحضرت کای پیمبر
تو فارغ شو ازو و رنج کم بر
که ما را نیست ایمان بهائی
که هست این گوهر ایمان عطائی
که چون خواهیم فرمانی درآید
ز ترسائی مسلمانی برآید
بزرگانی که استغناش دیدند
نه شب خفتند و نه روز آرمیدند
چو کور از نقطهٔ اسرار بودند
همه سرگشته چون پرگار بودند
چو کس را از دم آخر خبر نیست
ازان دم حصّه جز خوف و خطر نیست
-
یکی ترسا میان بسته بزنّار
به پیش بایزید آمد ز بازار
مسلمان گشت و کرد از شک کناره
پس آنگه کرد آن زنّار پاره
چو ببرید آن مسلمان گشته زنّار
بسی بگریست شیخ آنجایگه زار
یکی گفتش که شیخا چون فتادی
بگریه زانکه هست این جای شادی
چنین گفت او که بر من گریه افتاد
که چون باشد روا کز بعد هفتاد
گشاید بندِ زنّار از میانش
بیکدم سود گرداند زیانش
گر آن زنّار بندد بر میانم
چه سازم چون کنم، گریان ازانم
گر این زنّار کین دم کرد پاره
ببندد دیگری را چیست چاره
اگر زنّار بگسستن خطا نیست
چرا زنّار بر بستن روا نیست
هزاران زهره و دل آب و خونست
که تا بیرون شود این کار چونست
گر آنجا هیچ قدری داشتی جان
نبودی موت انسان قتل حیوان
اگر سر تا بگردون برفرازی
وگر خود را وطن در چاه سازی
وگر سر بشکنی ور سرکشی باز
نه انجامت بگرداند نه آغاز
ترا گر بی سری ور سرفرازی
بیک نرخ آیدم در بی نیازی
-
یکی دیوانهٔ گریان و دل سوز
شبی در پیش کعبه بود تا روز
خوشی میگفت اگر نگشائیم در
بدین در همچو حلقه میزنم سر
که تا آخر سرم بشکسته گردد
دلم زین سوز دایم رسته گردد
یکی هاتف زبان بگشاد آنگاه
که پُر بت بود این خانه دو سه راه
شکسته گشت آن بتها درونش
شکسته گیر یک بت از برونش
اگر می بشکنی سر از برون تو
بتی باشی که گردی سرنگون تو
درین راه ازچنین سر کم نیاید
که دریا بیش یک شبنم نیاید
بزرگی چون شنید آواز هاتف
بدان اسرار شد دزدیده واقف
بخاک افتادو چشمش خون روان کرد
بسی جان از چنین غم خون توان کرد
چو با او هیچ نتوانیم کوشید
نمیباید بصد زاری خروشید