-
از دور حركت مي كنيم
تا به نزديك تو برسيم
تو اگر مانده باشي
تو اگر در خانه باشي
من فقط به خانه تو آمدم
تا بگويم
آواز را شنيدم
تمام راه
از تو مي خواستم
مرا باور كني
كه ساده هستم
تو رفته بودي
اكنون گفتم
كه تو هستي
تو اگر نبودي
نمي دانستم
كه مي توانم
باران را در غيبت تو
دوست بدارم
-
حقيقت دارد
تو را دوست دارم
در اين باران
مي خواستم تو
در انتهاي خيابان نشسته
باشي
من عبور كنم
سلام كنم
لبخند تو را در باران
مي خواستم
مي خواهم
تمام لغاتي را كه مي دانم براي تو
به دريا بريزم
دوباره متولد شوم
دنيا را ببينم
رنگ كاج را ندانم
نامم را فراموش كنم
دوباره در آينه نگاه كنم
ندانم پيراهن دارم
كلمات ديروز را
امروز نگويم
خانه را براي تو آماتده كنم
براي تو يك چمدان بخرم
تو معني سفر را از من بپرسي
لغات تازه را از دريا صيد كنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بميرم
تا زنده شوم
-
اين تازه نيست
قديمي است
دو نفر
همه نيستند
هميشه نيستند
خويش اند
و حس و حدسشان براي حادثه نزديك
حدس دور دارند
برادر نيستند
كه من بودم
تو نبودي
يا نمي دانم
شايد جوان بودم
شما جوان بوديد
تو پير بودي
كبوتران را دانه ندادم
يك تكه آسمان را خوب حفظ كرديم
كه وقتي تو نبودي
بتوانيم از حفظ بخوانيم
اين براي آن روزها كافي بود
-
زماني
با تكه اي نان سير مي شدم
و با لبخندي
به خانه مي رفتم
اتوبوس هاي انبوه از مسافر را
دوست داشتم
انتظار نداشتم
كسي به من در آفتاب
صندلی تعارف كند
در انتظار گل سرخي بودم
-
اين كه ما تا سپيده سخن از گل هاي بنفشه بگوييم
شب هاي رفته را بياد بيآوريم
آرام و با پچ پچ براي يك ديگر از طعم كهن مرگ بگوييم
همه ي هفته در خانه را ببنديم
براي يك ديگر اعتراف كنيم
كه در جواني كسي را دوست داشته ايم
كه اكنون سوار بر درشكه اي مندرس
در برف مانده است
نه
بايد ديگر همين امروز
در چاه آب خيره شد درشكه ي مانده در برف را
بايد فراموش كنيم
هفته ها راه است تا به درشكه ي مانده در برف برسيم
ماه ها راه است تا به گلهاي بنفشه برسيم
گلهاي بنفشه را در شبهاي رفته بشناسيم
ما نخواهيم توانست با هم مانده ي عمر را
در ميان كشتزاران برويم
اما من تنها
گاهي چنان آغشته از روز مي شوم
كه تك و تنها
در ميان كشتزاران مي دوم
و در آستانه ي زمستان
سخن از گرما مي گويم
من چندان هم
براي نشستن در كنار گلهاي بنفشه
بيگانه و پير نيستم
هفته ها از آن روزي گذشته است
كه درشكه ي مندرس در برف مانده بود
مسافران
كه از آن راه آمده اند
مي گويند
برف آب شده است
هفته ها است
در آن خانه اي كه صحبت از مرگ مي گفتيم
آن خانه
در زير آوار گلهاي اقاقيا
گم شده است
مرا مي بخشيد
كه باز هم
سخن از
گلهاي بنفشه گفتم
گاهي تكرار روزهاي
گذشته
براي من تسلي است
مرا مي بخشيد
-
در كوچه باغ روحت خزيده ام
كوير بيدار است
در بيشه ي سبز خزان تپيده ام
حافظه در خاك است
در همكلاسي شب و مهتاب چكيده ام
ماه در قفس است
در انس لطيف خرد و مستي جا مي دويده ام
شراب در بند است
-
در امتداد غروب چشمهايم طلوعي دوباره اش
در بستر شكسته ي بازوانم پروازي باش
بر اصوات مرده ي لبانم قناري ها و جيرجيرك ها را و سهره ها را رها كن
با گامهايت بر سنگفرش سينه ام رقصي پر شكوه را آغاز كن
و مرداب دلتنگي ام را پر كن از شكوفه ها ييكه ميوه خواهند داد
-
با كوچه هاي تعبير بيگانه ام
در رخوتم حركت كن
پيش از آنكه كوچه نشين تعابير خواب شوم
با تفسير سايه ها غريبه ام
بر آينه چنان شفاف بتاب
تا به تفسير هاله ماه نيازي نباشد
از دواري طبيعت هراسانم
رويشت را بر جسم عقيم من چنان تشريح كن
كه از باران بي نياز شود
-
تو در پس روزهاي ابري نهفته اي
و من بي قرار بارشم
اي ابرها در امتداد انتظارم با يكدگر بر خورد كنيد
تو در پشت برهنگي اندام بيد نشسته اي
و من بي تاب تنپوشي از سبزينه ها هستم
اي بيدها عرياني تان را با شكوفه هاي استقامت من بپوشانيد
تو دركنار كودكي غنچه آرميده اي
و من كهولت شاخه ها بسر مي برم
اي لحظه هاي ناب ، غنچه هاي گمگشته را
در شاخسار خميده ام پيدا كنيد
-
ترانه را در سكوتم بشنو
نور را در سياهي ام ببين
فانوس را در سرماي حضورم لمس كن
رود را بر خشكي كوير تجسم كن
آغاز را در ختم روانم جستجو كن
و رويا را در بيداري ام بيفشان