-
ساقيا آمدن عيد مبارک بادت
وان مواعيد که کردی مرواد از يادت
در شگفتم که در اين مدت ايام فراق
برگرفتی ز حريفان دل و دل می*دادت
برسان بندگی دختر رز گو به درآی
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
شادی مجلسيان در قدم و مقدم توست
جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
شکر ايزد که ز تاراج خزان رخنه نيافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کز آن تفرقه*ات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت اين کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنيادت
-
ای نسيم سحر آرامگه يار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عيار کجاست
شب تار است و ره وادی ايمن در پيش
آتش طور کجا موعد ديدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگوييد که هشيار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته*ها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاييم و ملامت گر بی*کار کجاست
بازپرسيد ز گيسوی در ش
کاين دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل ديوانه شد آن سلسله مشکين کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهياست ولی
عيش بی يار مهيا نشود يار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
-
روزه يک سو شد و عيد آمد و دل*ها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد و می بايد خواست
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پيداست
چه ملامت بود آن را که چنين باده خورد
اين چه عيب است بدين بی*خردی وين چه خطاست
باده نوشی که در او روی و ريايی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی و رياست
ما نه رندان رياييم و حريفان نفاق
آن که او عالم سر است بدين حال گواست
فرض ايزد بگذاريم و به کس بد نکنيم
وان چه گويند روا نيست نگوييم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم
باده از خون رزان است نه از خون شماست
اين چه عيب است کز آن عيب خلل خواهد بود
ور بود نيز چه شد مردم بی*عيب کجاست
-
دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشين کز تو سلامت برخاست
که شنيدی که در اين بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
پيش عشاق تو شب*ها به غرامت برخاست
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست
مست بگذشتی و از خلوتيان ملکوت
به تماشای تو آشوب قيامت برخاست
پيش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببری
کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست
-
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه*ای جان من خطا اين جاست
سرم به دنيی و عقبی فرو نمی*آيد
تبارک الله از اين فتنه*ها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کيست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجايی ای مطرب
بنال هان که از اين پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست
نخفته*ام ز خيالی که می*پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنين که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشوييد حق به دست شماست
از آن به دير مغانم عزيز می*دارند
که آتشی که نميرد هميشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده می*زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو ديشب در اندرون دادند
فضای سينه حافظ هنوز پر ز صداست
-
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه*ای جان من خطا اين جاست
سرم به دنيی و عقبی فرو نمی*آيد
تبارک الله از اين فتنه*ها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کيست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجايی ای مطرب
بنال هان که از اين پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست
نخفته*ام ز خيالی که می*پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنين که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشوييد حق به دست شماست
از آن به دير مغانم عزيز می*دارند
که آتشی که نميرد هميشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده می*زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو ديشب در اندرون دادند
فضای سينه حافظ هنوز پر ز صداست
-
مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست
که به پيمانه کشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبير زدم يک سره بر هر چه که هست
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
کمر کوه کم است از کمر مور اين جا
نااميد از در رحمت مشو ای باده پرست
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زير اين طارم فيروزه کسی خوش ننشست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از اين غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سليمانی شد
يعنی از وصل تواش نيست بجز باد به دست
-
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلای سرخوشی ای صوفيان باده پرست
اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
ببين که جام زجاجی چه طرفه*اش بشکست
بيار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مست
از اين رباط دودر چون ضرورت است رحيل
رواق و طاق معيشت چه سربلند و چه پست
مقام عيش ميسر نمی*شود بی*رنج
بلی به حکم بلا بسته*اند عهد الست
به هست و نيست مرنجان ضمير و خوش می*باش
که نيستيست سرانجام هر کمال که هست
شکوه آصفی و اسب باد و منطق طير
به باد رفت و از او خواجه هيچ طرف نبست
به بال و پر مرو از ره که تير پرتابی
هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گويد
که گفته سخنت می*برند دست به دست
-
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پيرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزين
گفت ای عاشق ديرينه من خوابت هست
عاشقی را که چنين باده شبگير دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگير
که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
خنده جام می و زلف گره گير نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
-
در دير مغان آمد يارم قدحی در دست
مست از می و ميخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پيدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نيست
وز بهر چه گويم نيست با وی نظرم چون هست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
گر غاليه خوش بو شد در گيسوی او پيچيد
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پيوست
بازآی که بازآيد عمر شده حافظ
هر چند که نايد باز تيری که بشد از شست