کودکان شوخی شوخی سنگ می زنند؛ قورباغه ها جدی جدی می میرند !
کودکان شوخی شوخی سنگ می زنند؛ قورباغه ها جدی جدی می میرند !
یکی از ثروتمندان دهکده مجاور شیوانا و شاگردانش را برای صرف ناهار به باغ بزرگ خود دعوت کرده بود. این مرد ثروتمند دارای زن و فرزندان و نوه های زیادی بود. میزی بزرگ وسط باغ برپا شده بود و روی آن انواع غذاها و میوه ها قرار داشت. بچه ها و نوه های مرد ثروتمند در کنار نهر کوچکی که در کناره باغ قرار داشت به قورباغه ها سنگ می زدند و از زخمی کردن آنها لذت می بردند و مرد ثروتمند هم برای شاد کردن محیط به طور دائم با خدمتکاران و زن و فرزند خود شوخی می کرد. مثلا به خدمتکار می گفت که فردا او را به سختی ادب خواهد کرد و حقوق این ماهش را قطع خواهد کرد و یا رفتار زن خود را مسخره می کرد و از حرکات خنده دار گذشته زن یاد می کرد و با صدای بلند می خندید. همچنین بچه ها را دست می انداخت و آنها را به خاطر سکه و شیرینی به جان هم می انداخت و خلاصه با روش های به ظاهر شوخ و خنده دار خود سعی می کرد مجلس گرمی کند.
شیوانا با حالت آزرده ای از مرد ثروتمند خواست که به بچه ها بگوید به قورباغه ها سنگ نزنند و خودش هم مراعات کلامش را بکند و با شخصیت و حرمت انسان های حاضر و غایب در مجلس شوخی نکند. مرد ثروتمند که از این رفتار شیوانا دلخور شده بود با ناراحتی گفت:" به نظر می رسد استاد با شوخی و خنده میانه خوبی ندارند و غم و غصه را بیشتر ترجیح می دهند؟"
شیوانا لبخند تلخی کرد و گفت: " اتفاقا برعکس من طرفدار شادی و نشاط واقعی ام. آن کودکان شوخی شوخی دارند سنگ می زنند، اما آن قورباغه ها بی دلیل جدی جدی دارند زخمی می شوند و می میرند. آن خدمتکار از همین الان تا فردا به خاطر تهدیدی که تو به شوخی بر زبان راندی به طور جدی غمگین و افسرده شده است. این زن و همسر تو هم به خاطر اینکه تو غضبناک نشوی ، شوخی های آزاردهنده تو را تحمل می کند و با لبخند تلخ وشرمگینش غم درونی خود را برملا می سازد. بچه ها هم از زخم زبان های تو هراسان اند و دائم سعی می کنند از تو فاصله بگیرند.
تو شوخی شوخی چیزی می پرانی و بقیه به طور جدی جدی آزار می بینند. تو به من بگو کجای این گونه شوخی کردن مایه شادی و نشاط است تا من هم با تو بخندم!"
شیوانا این را گفت و بلافاصله مجلس را ترک کرد و به دهکده خود بازگشت.
برای "زندگی کردن" زنده ای!
برای "زندگی کردن" زنده ای!
زن سالمندی شوهرش را از دست داده بود. غم فوت شوهر و تغییر رفتار اطرافیان نسبت به زن باعث شده بود که او هم کم کم نسبت به زندگی میل و رغبتش را از دست بدهد و چشم به راه مرگ بماند. اما با وجودی که لب به غذا نمی زد و دايم در حال بیماری و آه و ناله بود اما فرشته مرگ به سراغش نمی آمد و او نفس می کشید. سرانجام طاقت زن طاق شد و از فرزندانش خواست تا او را نزد شیوانا ببرند و از او کمک بخواهد.
شیوانا با تعجب به سروصورت زن خیره شد و از همراهانش پرسید:" آیا او در زمان حیات شوهرش هم اینقدر ژولیده و به هم ریخته بود؟"
دختر زن گفت:" اصلا مادرم دايم به خودش می رسید و لباس های تمیز و نو می پوشید و موهایش را رنگ می کرد و سعی می کرد خودش را نسبت به سن و سالش جوانتر بنماید. اما بعد از فوت پدر او دیگر به سرووضع خود نرسید و خودش را به این روز انداخته است."
شیوانا به زن نگاهی انداخت و به او گفت:" برای مردن شتاب مکن. اگر زنده ای برای این نیست که بمیری بلکه برای این است که زندگی کنی. مرده ها هم می میرند تا زندگی نکنند. برخیز و با کمک دخترانت سر و وضع خودت را اصلاح کن . لباس های خوب بپوش و زندگی را از سر بگیر. وقت مردن ات که فرا برسد آن موقع دست از زندگی بکش. برخیز و برو."
هفته بعد آن زن سالمند به همراهی فرزندانش دوباره نزد شیوانا آمدند . شیوانا این بار در چهره زن رنگ حیات و زندگی یافت و متوجه شد که بسیار سالم تر و سرحال تر از قبل است. همچنین لباس های زن تمیز و سروصورت و ظاهرش هم روبه راه تر از قبل بود. شیوانا از زن پرسید:" اکنون زندگی را چگونه می بینی؟"
زن سالمند لبخندی زد و گفت: " تازه متوجه می شوم که زنده هستم تا زندگی کنم و مرده ها می میرند تا زندگی نکنند. بنابراین تا زنده هستم باید مثل زنده ها رفتار کنم.به همین سادگی!"
آنچه می توانی را انجام بده, بقیه اش را به او بسپار!
آنچه می توانی را انجام بده, بقیه اش را به او بسپار!
شیوانا با تعدادی از شاگردانش وارد دهکده ای شدند. به خاطر تغییررنگ آب رودخانه و غرش زمین همه اهالی دهکده منتظر بودند تا زمین لرزه ای رخ دهد. اما تا آن زمان اتفاقی نیافتاده بود. شیوانا هنگام ورود به دهکده با مردی ثروتمند روبرو شد که در ساختمانی محکم و نوساز ساکن شده بود. دیوارهای خانه بسیار ضخیم بودند و در ساختمان آن به اندازه کافی از ساروج و سنگ استفاده شده بود. اما مرد ثروتمند به شدت از وقوع زلزله می ترسید و دائم خود را به اینطرف و آنطرف می زد و از ترس آرام وقرار نداشت. او شیوانا را از راه دور شناخت. به سرعت خود را به شیوانا رساند و از او پرسید:" استاد! به من بگو که آیا خانه ام به اندازه کافی برای من و فرزندانم امن هست؟ "
شیوانا نگاهی به ساختمان انداخت و گفت:" خانه به نظرمحکم و مقاوم می نماید. اما تو بهتر است خودت را آرام کنی وگرنه می ترسم به خاطر زلزله آسیب ببینی!"
مرد آشفته و هراسان پرسید:" چگونه آرام باشم؟ وقتی زمین لرزه ای که قدرتش را نمی دانم هر لحظه امکان دارد بیاید؟"
شیوانا پاسخ داد:" آنچه می توانی انجام دهی انجام بده و بقیه اش را به خالق هستی بسپار!"
مرد ثروتمند با پوزخند گفت:" از کجا معلوم آنچه انجام می دهم کافی باشد!؟" و بعد آشفته و نگران به سمت خانه اش رفت.
شیوانا به سمت دیگر دهکده رفت و آنجا مرد فقیری را دید که درون خانه ای سست بنیاد و ضعیف با زن وفرزندانش زنگی می کرد. مرد فقیر با لبخند شیوانا را به درون خانه دعوت کرد. شیوانا از او پرسید:" خبر داری که قرار است زلزله بیاید شما چرا اینقدر آرام هستید؟"
مرد فقیر گفت:" گوشه ای از خانه ام که نزدیک در خروجی است رابا تنه درختان ستون های اضافی زده ام وکمی محکم تر کرده ام و شب با بچه ها آنجا می خوابیم. به نوبت هم کشیک می دهیم تا به محض اینکه زلزله بیاید همدیگر را بیدار کنیم و به فضای آزاد برویم. این همه کاری بود که از دستمان برمی آمد. بعد هم خودمان را به خدا سپرده ایم و از او خواسته ایم خودش مواظب ما باشد. دیگر دلیلی برای نگرانی نمی بینیم. "
شیوانا با خنده به شاگردان گفت:" امشب در حیاط منزل همین مرد فقیر استراحت می کنیم.حتما خدایی که مواظب آنهاست ، از ما هم حمایت می کند."
نزدیک های صبح که همه خواب بودند. زلزله ای سنگین از راه رسید. بخش های ضعیف خانه مرد فقیر بلافاصله فروریخت. اما زن و بچه مرد فقیر به همراه خودش که زیر ستون خوابیده بودند جان سالم به در بردند و توانستند به فضای باز حیاط مدرسه فرار کنند.
وقتی موج زلزله خوابید و اوضاع به حالت طبیعی برگشت. شیوانا متوجه شد که با وجود خرابی زیاد ، هیچکدام از ساکنین خانه مرد فقیر آسیب ندیده اند . و حتی مرغ و خروس ها و گوسفندهای او هم سالم مانده اند.
صبح روز بعد به شیوانا خبردادند که مرد ثروتمندی که منزل محکمی داشت به محض وقوع زلزله به تنهایی از خانه بیرون دویده بود و زیر تپه ای سنگی پناه گرفته بود و ریزش سنگ ها از بالای تپه او را داخل گودالی محبوس کرده است و به کمک احتیاج دارد. شیوانا و بقیه شاگردان برای کمک به سمت خانه مرد ثروتمند رفتند و با کمال تعجب دیدند که خانه مرد ثروتمند کاملا سالم است و تمام اهل منزل هم در داخل خانه سالم باقی مانده اند. ولی او خودش با دست خودش خویشتن را در گودالی زیر تپه سنگ مدفون کرده است. مردم ده با همکاری همدیگر مرد ثروتمند را از زیر سنگ ها زخمی و مجروح بیرون کشیدند. اووقتی چشمش به شیوانا افتاد با خنده گفت:" استاد! ظاهرا آنچه انجام داده بودم کافی بوده است. بی جهت تقدیر و سرنوشتم را به خالق هستی واگذار نکرده بودم. این را وقتی داخل گودال بودم فهمیدم. در داخل گودال زندگی ام را به او سپردم که شما مرا نجات دادید! به همین سادگی!"
فرصتی کوتاه برای یافتن جربزه !
فرصتی کوتاه برای یافتن جربزه !
مردی پولدار که هفت پسر داشت از راه دور وارد دهکده شیوانا شدند و برای هم صحبتی و مشاوره با شیوانا تصمیم گرفت چند روزی موقتا با پسرانش در مدرسه شیوانا اقامت کنند و بعد از استراحت به راه خود ادامه دهند.
روز بعد مرد ثروتمند به همراه هفت پسرش در کلاس درس شیوانا شرکت کردند. درس که تمام شد. مرد ثروتمند رو به پسرانش کرد و به آنها گفت:" اگر هر کدام از شما بخواهد می تواند چند سالی را در مدرسه شیوانا ساکن شود ومهارتی بیاموزد و در عین حال درس های معرفت را هم درک کند.من قول می دهم همان ثروتی که به بقیه می دهم برای او هم کنار بگذارم و در نتیجه او از بابت ثروت و دارایی نباید نگران باشد."
اما هر هفت پسر یکصدا به مخالفت پرداختند و گفتند که وقتی پدری پولدار چون او دارند که سهم الارث هر کدام از پسرها برای گذران زندگی شان تا آخر عمر کفایت می کند دیگر چه نیازی به کسب مهارت و زحمت کشیدن است."
مرد ثروتمند چون نتوانست حریف پسرانش شود و پاسخ مناسبی برای آنها پیدا کند رو به شیوانا کرد و از او خواست تا جوابی مناسب به فرزندانش دهد. شیوانا سری تکان داد و گفت:" حق با شماست! شما هر کدام به خاطر اموال و دارایی که از پدر به ارث خواهید برد می توانید سال های سال مثل توانگران زندگی کنید و اصلا هم نگران کسب مهارت و امرار معاش از راه مهارت و فنی که می آموزید نباشید. حتی می توانید ازدواج کنید و یک چنین زندگی را برای فرزندان خود هم فراهم کنید. اما شما در طول همه این سالهایی که به یمن ثروت پدر مشغول استراحت و خواب و تفریح خواهید بود چیز بسیار با ارزشی را از دست می دهید که سال ها بعد وقتی کمی جاافتاده تر شدید کمبود این چیز ارزشمند را در وجود خودتان به هیچ قیمتی نمی توانید جبران کنید! آیا می دانید آن چیز چیست؟"
هر هفت پسر به همراه پدرشان سرخود را به علامت ندانستن تکان دادند و شیوانا ادامه داد:" آن چیزی که از دست می دهید جربزه و جرات کار کردن است. شما به مرور فرصت دست به کار شدن ، بادنیا کلنجار رفتن ، با مشکلات کنار آمدن و قدرتمند و پوست کلفت شدن را از دست می دهید. به مرور که ایام می گذرد زن و فرزند و بچه های شما در قامت و هیکل شما این کمبود یعنی بی جربزه بودن و بی فایده بودن را حس می کنند و آن موقع است که حاضرید هر چه دارید بدهید اما کمی از تجربه و اعتماد به نفس واقتدار انسان های ماهر و کاربلد را بدست آورید.به خاطر داشته باشید که همه چیز ثروت نیست. و اگر یکی از شما تصمیم بگیرد که در مدرسه بماند باید بداند که اینجا پدرها و جایگاه های پدرانشان فراموش می شوند و همه باید یک فرم لباس بپوشند و مانند دیگران کار کنند تا بتوانند در مدرسه بمانند."
روز بعد آن هفت پسر به حالت قهر مدرسه را ترک کردند و به دیار خود رفتند و در عوض مرد ثروتمند خودش در مدرسه شیوانا ماند تا شاگردی کند. مرد ثروتمند به شیوانا گفت:" احساس می کنم لازم است خودم مهارتی را بیاموزم و به صورت عملی این کمبود ابدی زندگی ام را برطرف کنم. شاید بتوانم آن اعتماد و اقتداری که همیشه آرزویش را داشتم و در ثروت نیافتم در مدرسه و با کار و تلاش پیدا کنم."
سال ها بعد مرد ثروتمند بخش زیادی از ثروت خود را برای کمک به مردم فقیر مناطق اطراف خرج کرد و برای پسرانش فقط به آن اندازه ثروت گذاشت که بتوانند سرمایه اولیه مورد نیاز برای راه اندازی یک کار را در اختیار داشته باشند. او همیشه می گفت با اینکار بزرگترین خدمت رادر حق فرزندانش نموده است و نگذاشته تا آنها هنگام پیری و بزرگسالی پسرانشان به خاطر غرور و ثروت پدرشان را تنها بگذارند و بروند!"
تو همان زمانه ای و من هم چرخ روزگار !
تو همان زمانه ای و من هم چرخ روزگار !
مرد خسیسی در دهکده شیوانا کارگاه نجاری بزرگی داشت که در آن وسایل چوبی متنوعی برای شهرهای دور و نزدیک می ساخت. در این کارگاه کارگران زیادی مشغول به کار بودند. از جمله آنها پیرمردی هفتاد سال سن داشت و در کار خود بسیار ماهر بود ولی حقوقش بسیار کم بود.پیرمرد چون توان کار درجایی دیگر نداشت و به عبارتی وابسته به شغل خود در کار گاه مرد خسیس بود ، به حقوق کمی که می گرفت می ساخت و فقط گهگاه به "روزگار و زمانه" نفرین می کرد و از خالق کاینات می خواست زمانه را دگرگون سازد.
روزی شیوانا به همراه تعدادی از شاگردان برای خرید میز و نیمکت به کارگاه نجاری مرد خسیس رفت. مرد خسیس خوشحال و شادمان شیوانا را نزد پیرمرد هفتاد ساله برد و هنر و مهارت او در ساخت وسایل چوبی منحصر به فرد را به شیوانا نشان داد.
شیوانا نگاهی به سرووضع ناراحت و به هم ریخته پیرمرد کرد و از مرد خسیس پرسید: "او در طی این سال ها که در اینجا برای تو کار می کند از کسی یا چیزی شکایت نکرده است؟"
مرد خسیس سرش را تکان داد و گفت:" اصلا استاد! او کارگر بسیار نجیبی است. فقط گهگاهی به زمانه بدوبیراه می گویدو آن را نفرین می کند که چرا او را به این وضع دچار کرده و از "چرخ روزگار" می خواهد تا راهی مقابلش بگشاید تا وضعش بهتر شود. خودتان می دانید که این جملات برزبان همه مردمان این دیار جاری است و چیز مهمی نیست که آن را جدی بگیریم!"
شیوانا با ناراحتی به مرد خسیس گفت: " و تو در طول این همه سال هنوز نفهمیدی که منظور او از "زمانه" خود تو هستی که حقش را می خوری و از حجب و حیای او سوء استفاده می کنی!؟"
سپس شیوانا به سوی پیرمرد برگشت و گفت:"از فردا بیا و در مدرسه برای خود اتاقکی بساز و آنجا مشغول به کار شو! هر چه در آوردی هم از آن خودت باشد. من هم همان "چرخ روزگارم" که این فرصت را در اختیار تو قرار می دهم تا خودت را از این وضع برهانی!
اینها را که خودمان هم داریم؟!
اینها را که خودمان هم داریم؟!
به امپراتور گفتند که شیوانا عاقل مردی است بسیار نکته بین و اهل معرفت که کلامش به دل می نشیند و دل های خسته را مرهم می نهد و دل های خفته را بیدار می سازد.
امپراتور گفت:" او حتما کتابی دارد که از روی آن درس می دهد! سه نفر از باهوش ترین های دربار را در هیبت شاگرد و معرف جو به مدرسه شیوانا بفرستید و از طریق کدخدا و بزرگان سفارش کنید که شیوانا هرچه می داند به آنها بگوید. اگر یکی از این جاسوس ها بتواند به آن کتاب اصلی دست پیدا کند دیگر ما هم می توانیم مثل او نادیدنی ها را ببینیم.
آن سه نفر به مدرسه شیوانا آمدند و به همان ترتیبی که امپراتور مقرر نموده بود ، سفارش شده و عزیز کرده کدخدا معرفی شدند. روز بعد نفر اول نزد شیوانا آمد و به او گفت که می خواهد راز روشنایی کلام اهل معرفت را دریابد. بگوئید چه چیز را مطالعه کند. شیوانا اشاره ای به خاک و زمین کرد و گفت:" همین خاکی که می بینی پر است از نکته هایی که خوب بنگری هر کدامش کتاب هایی قطور است در شناخت هستی. برو و هر چه می بینی را یادداشت کن و عصربیا تا در مورد آن با هم صحبت کنیم.
بعد از او نفر دوم آمد و همان درخواست را مطرح کرد.شیوانا به بدن انسان و فکر او اشاره کرد و گفت:" اگر بتوانی نقش فکر و حیله هایی که ذهن سر راه انسان می گذارد و تاثیر افکار روی روان و جسم را دریابی می توانی بزرگترین و قطورترین کتاب معرفت هستی را پیدا کنی. از امروز در رفتار و گفتار و پندار مردمان اطراف و حتی خودت دقیق شو و هر نکته ظریفی می بینی بیا تا با هم در مورد آن صحبت کنیم. فکر و جسم و روان انسان همان چیزی است که من سال هاست از آن نکته می آموزم.
بعد از او نفر سوم نزد استاد شتافت و برایش گفت که به قصد یافتن کتاب پنهانی اسرار شیوانا به این مدرسه اعزام شده است. شیوانا اشاره ای به آسمان کرد و گفت:" هر چیزی که در بالای سرخود می بینی را طور دیگری برانداز کن. خواهی دید که پر هر پرنده ای در آسمان صداها دفتر و کتاب پیام همراه خود دارد. من هیچ روزی نیست که با نگریستن به آسمان در مقابل عظمت کاینات و خالق هستی زانو بر زمین نزنم.
آن سه نفر چندین ماه در مدرسه شیوانا به شیوه ای که به آنها گفته شده بود درس معرفت آموختند و هر روز جلوه ای از روشنایی را در دل خود یافتند. سرانجام صبر امپراتور لبریز شد و آن سه نفر را به دربار احضار کرد تا در مورد کتاب پنهانی شیوانا برای او اطلاعاتی بدهند.
آن سه نفر که اکنون به کلی دگرگون شده و هر کدام برای خود به سالکی روشن ضمیر تبدیل شده بودند. بی آنکه تردید کنند با جسارت پاسخ دادند:" امپراتور بزرگ بداند که کتاب شیوانا چیزی جز زمین و آسمان و موجودات روی زمین و انسان هاو افکارشان نیست. "
امپراتور با پوزخند گفت:" این ها را که خودمان هم داریم.پس چرا ما نمی توانیم چون او دنیا را ببینیم. "
آن سه نفر پاسخ دادند. بله این سوالی است که در مدرسه شیوانا همیشه پرسیده می شود و کسی هنوز جوابی برای آن پیدا نکرده است."
می گویند آن سه نفر از دربار اخراج شدند و در مدرسه شیوانا به عنوان سه شاگرد عادی مشغول کسب معرفت شدند. چند سال بعد دیگر هیچ کس آنها را نمی شناخت. فقط همه می دانستند که سه شاگرد مدرسه به نام های "خاک گویا" و "چشم آسمان " و "ذهن ساکت" جزو بهترین استادان مدرسه شیوانا محسوب می شوند و به خوبی شیوانا مردم را کمک می کنند.