-
بگو كجاست؟
اي مرغ آفتاب!
زنداني ديار شب جاودانيم
يك روز، از دريچه زندان من بتاب
***
مي خواستم به دامن اين دشت، چون درخت
بي وحشت از تبر
در دامن نسيم سحر غنچه واكنم
با دست هاي بر شده تا آسمان پاك
خورشيد و خاك و آب و هوا را دعا كنم
گنجشك ها ره شانه ي من نغمه سر دهند
سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند
اين دشت خشك غمزده را با صفا كنم
***
اي مرغ آفتاب!
از صد هزار غنچه يكي نيز وا نشد
دست نسيم با تن من آشنا نشد
گنجشك ها دگر نگذاشتند از اين ديار
وان برگ هاي رنگين، پژمرده در غبار
وين دشت خشك غمگين، افسرده بي بهار
***
اي مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دياري كه همچو باد،
آزاد و شاد پاي به هرجا توان نهاد،
گنجشك پر شكسته ي باغ محبتم
تا كي در اين بيابان سر زير پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهاي دور
شايد به يك درخت رسم نغمه سر دهم.
من بي قرار و تشنه ي پروازم
تا خود كجا رسم به هر آوازم...
***
اما بگو كجاست؟
آن جا كه - زير بال تو - در عالم وجود
يك دم به كام دل
اشكي توان فشاند
شعري توان سرود؟
-
بوسه و آتش
در همه عالم كسي به ياد ندارد
نغمه سرايي كه يك ترانه بخواند
تنها با يك ترانه در همه ي عمر
نامش اينگونه جاودانه بماند
***
صبح كه در شهر، آن ترانه درخشيد
نرمي مهتاب داشت، گرمي خورشيد
بانگ: هزارآفرين! زهرجا بر شد
شور و سروري به جان مردم بخشيد
***
نغمه، پيامي ز عشق بود و ز پيكار
مشعل شب هاي رهروان فداكار
شعله بر افروختن به قله كهسار
بوسه به ياران، اميد و وعده به ديدار
***
خلق، به بانگ "مرا ببوس" تو برخاست!
شهر، به ساز "مرا ببوس" تو رقصيد!
هركس به هركس رسيد نام تو را پرسيد
هر كه دلي داشت، بوسه داد و ببوسيد!
***
ياد تو، در خاطرم هميشه شكفته ست
كودك من، با "مرا ببوس" تو خفته ست
ملت من، با "مرا ببوس" تو بيدار
خاطره ها در ترانه ي تو نهفته ست
***
روي تو را بوسه داده ايم، چه بسيار
خاك تو را بوسه مي دهيم، دگر بار
ما همگي " سوي سرنوشت" روانيم
زود رسيدي! برو، "خدا نگهدار"
***
"هاله" ي مهر است اين ترانه، بدانيد
بانگ اراده ست اين ترانه، بخوانيد
بوسه ي او را به چهره ها بنشانيد
آتش او را به قله ها برسانيد
-
به هر موجي كه مي گفتم ...
به دريا شكوه بردم از شب دشت،
وز اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت،
به هر موجي كه مي گفتم غم خويش؛
سري ميزد به سنگ و باز مي گشت .!
يكرانه
نه آن دريا، كه شعرش جاودانه است،
نه آن دريا، كه لبريز از ترانه ست .
به چشمانت بگو بسپار ما را،
به آن دريا كه ناپيدا كرانه ست !
-
ساحل در انتظار كسي بود
تا پاسخي بگويد، فرياد آب را .
با ناله گره شده، دلتنگ، خشمگين،
سر زير پر كشيدم و رفتم !
جواب را .
پرنيان سرد
بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است
بگذار تا سپيده بخندد به روي ما
بنشين، ببين كه دختر خورشيد "صبحگاه"
حسرت خورد ز روشني آرزوي ما
***
بنشين، مرو، هنوز به كامت نديده ايم
بنشين، مرو، هنوز كلامي نگفته ايم
بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است
بنشين، كه با خيال تو شب ها نخفته ايم
***
بنشين، مرو، كه در دل شب، در پناه ماه
خوش تر ز حرف عشق و سكوت و نگاه نيست
بنشين و جاودانه به آزار من مكوش
يكدم كنار دوست نشستن گناه نيست
***
بنشين، مرو، حكايت "وقت دگر" مگوي
شايد نماند فرصت ديدار ديگري
آخر، تو نيز با منت از عشق گفتگوست
غير از ملال و رنج از اين در چه مي بري؟
***
بنشين، مرو، صفاي تمناي من ببين
امشب، چراغ عشق در اين خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشين، مرو، مرو كه نه هنگام رفتن است!...
***
اينك، تو رفته اي و من از راه هاي دور
مي بينمت به بستر خود برده اي پناه!
مي بينمت - نخفته - بر آن پرنيان سرد
مي بينمت نهفته نگاه از نگاه ماه
***
درمانده اي به ظلمت انديشه هاي تلخ
خواب از تو در گريز و تو از خواب در گريز
ياد منت نشسته برابر - پريده رنگ -
با خويشتن - به خلوت دل - مي كني ستيز
-
پرواز
مرغ دريا بادبان هاي بلندش را
در مسير باد مي افراشت !
سينه مي سائيد بر موج هوا،
آنگونه خوش، زيبا
كه گفتي آسمان را آب مي پنداشت !
پس از باران
گل از تراوت باران صبحدم، لبريز
هواي باغ و بهار از نسيم و نم لبريز
صفاي روي تو اي ابر مهربان بهار
كه هست دامنت از رشحه ي كرم لبريز
هزار چلچله در برج صبح مي خوانند
هنوز گوش شب از بانگ زير و بم لبريز
به پاي گل چه نشينم درين ديار كه هست
روان خلق زغوغاي بيش و كم لبريز
مرا به دشت شقايق مخوان كه لبريز است
فضاي دهر ز خونابه ي رستم، لبريز
ببين در آينه ي روزگار نقش بلا
كه شد ز خون سياووش، جام جم لبريز
چگونه درد شكيبايي اش نيازارد
دلي كه هست به هر جا ز درد و غم لبريز
-
پس از مرگ بلبل
نفس مي زند موج ...
***
نفس مي زند موج، ساحل نمي گيردش دست،
پس مي زند موج .
فغاني به فريادرس مي زند موج !
من آن رانده مانده بي شكيبم،
كه راهم به فريادرس بسته،
دست فغانم شكسته،
زمين زير پايم تهي مي كند جاي،
زمان در كنارم عبث مي زند موج !
نه درمن غزل مي زند بال،
نه در دل هوس مي زند موج !
***
رها كن، رها كن، كه اين شعله خرد، چندان نپايد،
يكي برق سوزنده بايد،
كزين تنگنا ره گشايد؛
كران تا كران خار و خس مي زند موج !
***
گر اين نغمه، اين دانه اشك،
درين خاك روئيد و باليد و بشكفت،
پس از مرگ ببل، ببينيد
چه خوش بوي گل در قفس مي زند موج !
-
پشت اين در
صحن دكان غرق در خون بود و دكاندار، پي در پي
از در تنگ قفس
چنگ خون آلوده ي خود را درون مي برد
پنجه بر جان يكي زان جمع مي افكند و
او را با همه فرياد جانسوزش برون مي برد
مرغكان را يك به يك مي كشت و
در سطلي پر از خون سرنگون مي كرد
صحن دكان را سراسر غرق خون مي كرد
***
بسته بالان قفس
بي خيال
بر سر يك "دانه" با هم جنگ و غوغا داشتند
تا برون آرند چشم يكدگر را
بر سر هم خيز بر مي داشتند
***
گفتم: اي بيچاره انسان!
حال اينان حال توست!
چنگ بيداد اجل، در پشت در،
دنبال توست
پشت اين در، داس خونين، دست اوست
تا گريبان تو را آرد به چنگ
دست خون آلود او در جست و جوست
بر سر يك لقمه
يا يك نكته، آن هم هيچ و پوچ
اين چنين دشمن چرايي؟
مي تواني بود دوست
-
پند
هان اي پدر پير كه امروز
مي نالي از اين درد روانسوز
علم پدر آموخته بودي
واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي
***
افسرده تن و جان تو در خدمت دولت
قاموس شرف بودي و ناموس فضيلت
وين هر دو ، شد از بهر تو اسباب مذلت
چل سال غم رنج ببين با تو چها كرد
دولت ، رمق و روح تو را از تو جدا كرد
چل سال تو را برده ي انگشت نما كرد
وآنگاه چنين خسته و آزرده رها كرد
***
از مادر بيچاره من ياد كن امروز :
هي جامه قبا كرد
خون خورد و گرو داد و غذا كرد و دوا كرد
جان بر سر اين كار فدا كرد
***
هان ! اي پدر پير ،
كو آن تن و آن روح سلامت ؟
كو آن قد و قامت ؟
فرياد كشد روح تو ، فرياد ندامت !
***
علم پدر آموخته بودي
واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي
از چشم تو آن نور كجا رفت ؟
آن خاطر پر شور كجا رفت ؟
ميراث پدر هم سر اين كارهبا رفت
وان شعله كه بر جان شما رفت
دودش همه بر ديده ما رفت
***
چل سال اگر خدمت بقال نمودي
امروز به اين رنج گرفتار نبودي
***
هان اي پدر پير !
چل سال در اين مهلكه راندي
عمري به تما شا و تحمل گذراندي
ديدي همه ناپاكي و خود پاك بماندي
آوخ كه مرا نيز بدين ورطه كشاندي
***
علم پدر آموخته ام من !
چون او همه در دام بلا سوخته ام من
چون او همه اندوه و غم آموخته ام من
***
اي كودك من ! مال بيندوز !
وان علم كه گفتند مياموز !
-
اشکی در گذرگاه تاریخ
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خونحضرت هابیل
ازهمان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
ازهمان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیاهی پر از آدم شد و این اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ایدریغ
آدمیت برنگشت
***
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمدنابجاست
قرن موسی چومبه (1)هاست
روزگار مرگ انسانیت است
***
من که از پژمردن یکشاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یکمرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایامزهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
***
صحبت ازپژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشمخلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان باجان انسان میکنند
***
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هممرگ نیسم
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بوداز روز نخست
در کویری سوت و کور
***
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
1-موسی چومبه:سمبل خیانت به وطن در قرن بیستم که دوست صمیمی پاتریس لومومبا رهبر رهایی طلبان کشور زئیربود که به او خیانت کرد و او را تحویل استعمارگران بلژیکی داد و آنها پاتریس را تکه تکه کردند
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
-
گل های کبود
ای همه گلهای از سرما کبود
خنده هاتان را که از لب ها ربود
مهر هرگز این چنین غمگین نتافت
باغ هرگز این چنین تنها نبود
تاجهای نازتان بر سر شکست
باد وحشی چنگ زد بر سینه تان
صبح می خندد خود آرایی کنید
اشک های یخ زده ایینه تان
رنگ عطر آویزتان بر باد رفت
عطر رنگ آمیزتان نابود شد
زندگی در لای رگها تان فسرد
آتش رخساره هاتان دود شد
روزگاری شام غمگین خزان
خوشتر از صبح بهارم مینمود
این زمان حال شما حال من است
ای همه گلهای از سرما کبود
روزگاری چشم پوشیدم ز خواب
تا بخوانم قصه مهتاب را
این زمان دور از ملامتهای ماه
چشم می بندم که جویم خواب را
روزگاری یک تبسم یک نگاه
خوشتر از گرمای صد آغوش بود
این زمان بر هر که دل بستم دریغ
آتش آغوش او خاموش بود
روزگاری هستیم را می نواخت
آفتاب عشق شورانگیز من
این زمان خاموش و خالی مانده است
سینه از آرزو لبریز من
تاج عشقم عاقبت بر سر شکست
خنده ام را اشک غم از لب ربود
زندگی در لای رگهایم فسرد
ای همه گلهای از سرما کبود
فریدون مشیری