-
سرش را تكان داد و گفت :"تا زماني كه با من هستي از هيچ چيز نترس ...فهمدي ؟" و ارام دستمرا گرفت با دست ديگرش ان را نوازش كرد .از برخورد دستش حالت بدي پيدا كردم ولي دران لحظه به او احتياج داشتم .ميان عده اي حيوان ير كرده بودم ، حيواناتي كه لباس ادميزاد داشتند . صداي بهروز را شنيدم كه گفت :"سپيده نميداني چقدر دوستت دارد ."
با ناراحتي به اونگاه كردم و گفتم :" خيلي دوستم ااري؟ معلوم ست ، انقدر كه جلوچشمم ان ملكه وجاهت را بغل كرده بودي ؟"
از حرفم خنده اش گرفت بود ."من او را بغل كرده بودم ؟كي؟"
با شمان حيرت زده به او نگاه كردنم و گفتم :"تو جلوي چشم خودم به من دروغ ميگويي ؟"
بهروز فكري كرد و لبهايش را روي هم گذاشت و فشار داد .
" من خودم ديدم كه زير گوشش چيزي گفتي و او موهايت را كشيد تازه طرز نشستنت را هم ديدم كه دستست روي كمر او بود و او هم سرش روي بازوي تو بود ."
بهروز د رحتليكه ميخنديد گفت :"رلستي كه بچه اي ، هيج فكر نميكردم از اين موضوع بي اهميت ناراحت شوي . فرانك يكي از دوستان قديمي من است و..."
حرفش را قطع كردم و گفتم :"خوب توضح نده ، غير از ان تو حق نداشتي مرا تنها بگذاري ."
با بي حوصلگي گفت :"اين همه ادم، خوب سر خودت را يك جوري گرم كن ."
از طرز صحبت كردنش حيرت كردم و با تعجب گفتم :"بهروز ميفهمي چه ميگويي ؟"
با ناراحتي به مننگاه كرد و گفت :"نترس كسي قورتت نميدهد ، بخصوص با اين اخلاقي كه تو داري ." سپس نيشخندي زد و گفت :" به من كه همسرت هستم اجازه نمدهي لمست كنم چه رسد به ديگران ." سپس با نراحتي بيرون را نگاه كرد .
ازجهاتي شايد ردست ميگفت ولي توقع او بيش از حد بود.
اميد به ما نزديك شد و به بهروز گفت :" بهوز امشب با خودت جواهري اورد و مرتب اين جواهر را از ما پنهان ميكني ."
بهروز به اميد نگاه كرد و با لبخند گفت :"اي منجواهر چون خيلي اصل است ممكن است ان را بدزدند ." و با حالتي عصبي به من نگاه كرد .
اميد با خنده اي بلند گفت :"بهروز در قبال جواهرت هرچه بخواه بهت ميدهم."
بهروز هم خيلي جدي گفت :"قيمت جواهر من جانت است ان را به من ميدهي ؟""عجب ادمب هستي ، اگ جانم را بدهم جواهرت بدردم نميخرد باد لااقلا جاني داشته باشم تا..."
از اينكه به طور علني در مرد من معامله ميكردند حالم از جفتشان به هم ميخورد . بدون اينكه به انان اهميتي بدهم به طرف صندلي كه همان نزديكي بو رفتم و روي ان نشستم . با خود فكر كردم كي اين مهماني جهنمي تمام ميشود . بهروز رماني پيش من امد كه وقت شام بود و ميزبان مار را به اتاق غذاخوري راهنمايي كرد كه با در به اتاق پذيراي ارتباط داشت. اتاق غذاخوري زيبايي بود كه در يك قسمت ان غذاها را چيده بودند . انواع و اقسام غذاها ي فرنگي به همراه شيشه هاي مارك دار كه عس انها را در ژورنال لباس ديده بودم وي ميز چيده شده بود . بهرز به طذف من امد و دستش را روي شانه ام قرار داد و مرا به طرف ميز بر . در حالي كه بشقابي غذا بر ميداشت از من پرسيد چه ميل دارم . و من هم گفتم هر چيز كه خودت ميخوري . او چند تكه گوشت و كمي سالاد در بسقاب ريخت . با هم به طرف ميز كوچكي رفتيم كه در گوشه اتاق بود . بشقاب را روي ميز گذاشت .و براي من صندلسي پيش كشيد . وخودش رفت و با دو ليوان نوشابه برگشت و صتدلي بفل دست مرا كشيد و پهلويم نشست سپس در حاليكه چنگال را به دستم ميداد گفت :"بخور جواهر من."
چنگال را از او گرفتم و بدون اينكه ميلي به خردن غذا داشته باشم مشغول شدم . غذا در گلويم گير كرد و براي فرو دادن ان ليوان نشابه را برداشتم . وقتي ان را به لبم نزديك كردم بهروز را ديدم كه زير چشمي مواظب حركات من بود . بدون وتجه به او لوان را سر كشيدم كه ناگهان زبان ، گلو و حنجرهام سوخت . مثل اين بود كه ابداغي را سر كشيده باشم . با وحشت ليئان را روي ميز انداختم . و بقيه نشيدني روي ميز ريخت . با ترس به برز نگاه كردم و گفتم :"اين چي بود ؟"
بهروز خنديد و گفت :"اب معني ."
"از اين شوخي ها نداشتيم!"
"شوخي نبود .عادت نداري ، مرا ببين ." و با جر عه اي ليوان خود را خالي كرد . "اولش تلخ است ولي بعد از خردن ان لذت ميبري ."
در حايكه در دلم اشوب ميشد گفتم :"تو چطور اين زرماري ها را ميخوري ؟"با خنده گفت :" به همان راحتي كه ديدي ."
ان اب تلخ اشتهايم را كور كرده بود ولي بهروز اصرا داشت تا بازهم غذا بخورم وبه لصرار او قطعه ي كوچكي از گوشت را به زور فرو دادم . باز هم به زور اصرار به خوردن ميكرد ولي من ديگر ميلي نداشتم و باقي غذا را خودش خورد .پس از شام هم چند ليوان اب معدني البتهبه قول خودش ولي معلوم نبود چه كوفتي است سركشيد و به من هم اصرار كرد مقداري بنشوم . سرم را تكان دادمو به طرف ااق پذرايي برگشتم .اهنگ ملايمي از ضبط غول پيكر پخش مشد ومن اميدوار بودم اين مهناني لعنتي زودتر تمام شود . به ساعت نگاه كدم حدودو يازده و نيم شب ب.د .بهروز پهلوي من روي مبلي نشسته بود . متوجه شد با نگراني نگاهش ميكنم با خنده گفت :"عشق من نترس ، من با اين چيزها مست نميشوم."
از اينكه هنوز هوشيار بود خوشحال بودم و اهسته به او گفتم :"بهروز برويم خانه ؟"
درحاليكه با چشمان نيمه باز مرانگاه ميكرد گفت :"خانه ؟"
سرم را تكان دادم .
با لبخند گفت :"منظورت خانه ودتان است ؟"
"بله."
بهروز در حاليكه مبخنديد گفت :"شايد اگر ميگفتي برويم خانه ما رضايت ميدادم ."
اخمي كردم و چشمانم را از او برداشتم . پس لحظه ا با خود فكر كردم بهتر است به او بگويم قبول است برويم خانه شما ، وقتي از اينجا رفتيم بگويم منصرف شدم .به طرفبهروز برگشتم او با نگاه عمقي مرا مينگريست .
"بهروز ...."
"بله عزيزم؟"
"قبول است برويم خانه ي شما."
خنده يبلندي كرد گفت :"خيلي زيركي عشق من ، خوب فرض كن اينجا هم خانه ي ماست ."
چشمهايم را بستم و نفس عميقي مشيدم و دندانهايم را از حرص به هم فشار دادم . در اين موقع چراغهاي اتاق 1ذيارايي خاموش شد و من وحشتزده دست بهروز را رگفتم . دست او نيز در جستجوي دست من بود . پس از ند لحظه چراغهاي كوچك سقف روشن شدند كه نور قرمز و اي از خود سلطع مي كردند .
"بهروزخيلي مانده تا مهماني تمام شود ؟"
"تازه قسمت جالب ان شروع شده."
موسيقي ملايمي در فضا طنين انداخته بود و زير نور قرمز و ابي كه از دو جهت به وسط سالن مي تابيد ديدم مردا و زنان يكي يكي بلند ميشوند و دست در دست هم به وسط اتاق پذيرايي ميروند . از ناراحتي لبم را به دندان گرفتم.
بهروز بلند شد و گفت :"بلند شو."
"بهروز من بلد تيستم."
دستم را كشيد و گفت :"كاري ندارد من يادت ميدهم . تو كه سخت تر از اينها را بلدي..."
وقتي برگشتيم پاهام بي حس بود.انقدر مرا اين طرف و انطرف چرخانه بود كه سرگيجه گرفته بودم . با خوشحالي به من نگاه كرد و گفت :
گديدي كاري نداشت."
سرم را تكان دادم و گفتم :"بله كاري نداشتلي سرگيجه كرفتم."
"دور بعد ادت ميكني ."
"اشكالي ندارد."
لحظه اي بعد با چشماني از حدقهدر امد ديم كه او به طرف زن جواني كه خيلي كم سن و سال بود رفت . ان زن از بس غليظ ارايش كرده بود نميشد سنش را تشخيص داد . بهروز دست او را گرفت و براي رقص برد . قلبم به شدت ميزد تحمل ديدن اين صحنه را نداشتم . بهروز دختر جوان را مثل پركاهي ميچرخاند .حتي يك دفعه هم به من نگاه نكرد . از ناراحتي در حال ديوانه شدن بودم .پس از مدتي در حاليكه به طرفم ميامد متوجه شدم حال درستي ندارد ولي هنوز كمي هشاري در وجودش بود . ارام به من نديك شد و دركنارم نشست .
سم را جلو بردم و گفتم:"بهروز حالت خوب است ؟"
به طرفم برگشت .متوجه شدم چشمانش قرمز شده هيبت ترسناكي پيدا كرده بود ، لبخندي زد و با صداي واضحي گفت :"بله عزيزم."
"ساعت نزديك دو نيمه شب است مگر قول ندادي ساعت دو مرا به نزل برساني ؟"
با نگاه عميق و سرخوش نگاهم كرد و د حاليكه در صدايش تمسخري اشمار بود گفت :"سيندرلاي م ميترسي طلسم جادوگر باطل شود ."
گبهرئز مزخرف نو بلند شو برويم خانه ."
لبخندي چندش اور برلب اورد و با لحني وسوسه گر گفت :"طبقه ي بالاب اين ويلا اتاقهاي زيادي هست . اگر ميخواهي بخوابي ميتوانيم برويم بالا ."
اهسته ولي خشمگين گفتم :"خيلي ادم احمقيهستس ، تو به من قول دادي فراموش كردي ؟"
ابرروهايش را بالا برد و با لحن مسخره اي گفت :"اه ان موقع بله ، ولي حالااين من هستم كه تصميم ميگيرمم و حاال اگر قول بدهي دختر خوبي بلشي قول ميدهم فردا صبح تورا به منزلت برسانم ."
محكم روي دستش مويدم و گفتم :"دروغگوي بد بخت بي وجدان ، احمق بي شعور ."
اما او طوري با صدا خنديد كه چند نفر به طرفمان برگشتند . و من سرم را پايين انداختم .
بهروز سرش را جلو اورد و گفت :"عصبانيتت هم به اندازه مهربانيت قشنگ است ."
انقدر از او بدم امده بود كه سرا را به طرف ديگري چرخاندم . ائ باخنده بلندي از جا برخاست و يك دور ديگر بازني كه خيلي زننده لباس پوشيده بود رقصيد ولي ديگر به طرف من نيامد .
اميد جلو امد و در حاليكه دستش را داز ميكرد گفت :"افتخار يك دور رقص را به من ميدهيد ؟"
با نفرت نگاهش كردم و لي با خونسردي گفتم :"من اين رقص را دوست ندارم بنابراين تقاضاي شكا را رد ميكنم ."
لبخند زد و بدون اينكه اجازه بگيرد جاي بهروز نشست و شروع كرد به حرف دن . لحنش انقد چندش اور بود كهاحساس كردم اگر اوضاع به همينصورت ادامه پيدا كند تمام موحتويات معدهام رابالا مياورم . او حرفهاي به من زد كه حتي فكر نا لرزه بر اندامم مياندازد و انقدر بي شرمانه نسبت به من لظهار علاقه ميكرد كه ديگر نتوانستم تحمل كنم . در حاليكه از خشم ميلرزيدم به او گفتم :"شما با وجودي كه ميدانيد من همسر رسمي بهروز ، صميمي تيرين دوست شما هستم ، به خود اجازه ميدهيد تا به من اظهار علاقه كنيد ؟"
ولي او با بي شركي لبخند زد و گفت :"عزيزم خن گفتن درباره ي زيبايي كه عيب نيست ، تازه از بهروز كه جيزي كم نميشود ..."
با ناراحتي بلند شدم تا پيش بهروز بروم و به او اخطار كنم تا اين بازي مسخره را تمام كند ولي او را در اتاق پذيرايي نديدم . با وحشت به فضاي نيمه تاريك نگاه كردمولي او را نديدم . فكر كردم از ناراحتي قادر به ديدن نيستم ، به تك تك افاراد با دقت نگاه كردم ولي او را در جمع نديدم . وحشت مام وجودم را گرت . ميدانستم به هيچ كدام از ادمهاي داخل سالن نميتوانم اعتماد كنم . حيران ايستاده بودم كه مردي كه لباس خدمتكارها را به تن داشت به سراغم امد و گفت :"خانم ، اقاي صابري حالشان خوب نبود به اتاقي در طبقه بالا تشريف برده اند ."
با نگراني از او خواستم تا مرا پيش اوراهنمايي كند . او به اه افتاد و من نيز با ترس به دنبالش قدم برداشتم .چراغهاي طبقهبالا خاموش بود فقط نوري كه از پايين ميتابيد روشنايي كمي به انجا ميداد . او پس از گذشتن از چند در اتاقي را به من نشان داد و گفت :"ايشان در اين اتاق تشريف دارند ."
منتطر بودم تا در را باز كند ولي او به طبقه پايين بگشت .
با ترس در اتاق را باز كدم .اتاق تاريك بود . با احتياط ه داخل رفتم و با ست كورمال كورمال به دنبال كليد برق گشتم .وقت كليد را پيدا كردم ان را زدم و اتاق روشن شد . به اطراف نگاهي انداختم ولي كسي ا در اتاق نيديم . انجا اتاق خواب بزرگي بود كه تخت بزرگي در وس ان قرار داشت .سصداي اب را شنيدم .وقتي دقت كردم صدا از داخل حمامي به گوش كيرسيد كه به اتاق خواب وصل بود .تصور كردن بهروز داخل حاما است . ارام بهروز را صدا كردم ولي پاسخي نشنيدم . ارام به طرف حاما رفتم و چند ضربه به در ان زدم . در حمام باز بود و كسي داخل ان نبود .شير اب باز بود و وان پر از اب شده بود و از ان سرازير شد بود . با دين اين منظره با وحشت و با سرعت به طرف در اتاق دويدم كه ناگهان چراغ خاموش شد . با وحشت همانجا ايستادم .حضور كسي را در اتق احساس كردم .قلبم با سرعت ديوانه واري به قفسه سينه ام ميكوبيد . دستم را جلو بردم وروي ميزي گذاشتم كه بغل ان ايستاده بودم . پشت مي سنگر گرفتم . با صداي لرزاني گفتم :"بهروز ." پاسخي نياد . دوباره گفتم :"بهروز ، دست ازمسخره بازي بردار . به خاطر خدا كم مانده سكته كنم."
در ايم موقع جراغ اتاق روشن شد و من چهره اميد ا ديدم . از دين او انقدر وحشت كردم كه كم مانده بود از تذس قابل تهي كنم . او لبخندي بر لب داشت كه نميدانستم ان را چطور معني كنم .
با لحن خاصي گفت :"سپيده خانم براي كاري به اين اتاق امده ايد ؟"
به اراف نگاه كردم و گفتم :"اقايي به من گفت بهوز اينجاست ."
به اطراف نگاه كردم و گفتم :" ولي اينجا اتقا خواب من است و فكر ميكنم شما را اشتباهيبه اينجا هدايت كرده ."
"بله ، همينطور است ، من بايد بروم."
"ولي مثل اينكه شما ترسيده ايد ، خنسرد باشيد و كمي استراحت كنيد ."
"خئاهش ميكنم اجازه بدهيد من از اتاق خارج شوم."
او با خونسردي نزديك صندلي كنار در نشت و گفت :" من مانع شما نيستم بفرماييد ."
اما من جرات نگردم سنگرم را رها كنم . با االتماس به او گفتم :"خواهش ميكنم، شما اشتباه فكر كرده ايد ، باور كنيد من ..." واشك چشمان را پر كد .
اميد با خونسردي گفت :"چقدر ترسيده ايد ، اينجا چيزي براي ترسيدن وجود ندرد ."
و همانطور بر و بر به من نگاه كرد .نميدانست بروز كدام گوري رفته بود ولي حدس ميزدم با همان زني كه دفعه اخر با ميرقصيد غيبش زده بود دلم مثل گنجشكي كه اسير چنگال لاشخوري شده باشد ميلرزيد . لشي بدنم را گفته بود ولي او با بي رحمي از اين منظره لذت ميبرد .سپس بلند شد وبا خونسردي دت بورد ودكمه يقه لباش را باز كرد و گفت :"به نظر شما اينجا كمي گرم نيست ؟" سپس شروع كرد به باز كردن دكمه هاي لباسش .
با خشونت گفتم :"اكر بهرو بياد تو را ميكشد ."
با خند فت :"اه يعني بهوز ..." دوباره خنديد و گفت :" كاش پيش از امدن به ان اتاق سر به دو اتاق ان طرف تر ميزدي و او را انجا ميدي كه..."
با عصبانيت حرفش را قطع كردم و گفتم :"تو كثافت پست ، عره ، نامرد ، بي شرف ..." و ناگهان به گيه افتادم . او خنديد و در حاليكه به سمت من مي امد گفت :"
-
با تمام زيبايي اخلاق خوبي نداري و مثل يك اسب وحشي سركش و نانرامي ، من هم متخصص در رام كردن اسبهاي وحشي هستم ." و با يك حركت كمربندسش را كشيد .با وحشت جيغ بلندي كشيدم . او در جا خشكش زد .باور نميكرد جيغ بكشم . باناراحتي به در نگاه كرد و گفت :"ارام باش." ولي من بازهم جبغ كشيدم . به وضوح ددم هك رنگ او پريدو در حاليكهبه حمت خودش را ارام مكرد گفت :"باوركن شوخي كردم ، خواهش ميكنم جيغ نكش .لاان همه را به طبقه بالا ميكشاني ." و به سرعت به طرف در رفت و در حاليكه ان را باز ميكرد سرش را تكان داد و گفت :"برايت متاسفم."
با بدني لرزان مدتي انجا ايستادم نميداستم چكار كنم .سرم را چرخاندم و به پنجره نگاه كردم .ارتفتع ان تا پايين زاد بود . در اين موقع چشمم به تلفن افتاد . به طرف ان رفتم .خوشبختانه دفتر تلفن زر ميز بود به سرعت گوشي را برداشتم ودفتر تلفن را ورق زدم .نميدانستم به كجا بايد زنگ بزنم .تلفن كردن به پدر و مادر بي فايده بود . در اين اثنا چشمم به كارت تاكسي تلفني افتاد . بع سرعت شماره تلفن ان را گرفتم . براي به اندازه يك قرن طول كشيد تا كسي از ان سوي سيم گ.شي را برداشت و با صداي ارامي گفت :"تاكسي شب تاب بفرماييد."
د حاليكه ميلرزيدم سعي كردم ارام صحبت كنم .ولي لزرش صدايم ا نميتوانستم پنهان كنم . با همان حال گفتم :"يك تاكسي ميخواهم البت فوري."
"مقصد ؟"
"تهران."
با ان صدا گفت :"خواهش ميكنم نشاني را بفرماييد."
ماندم چه بكويم .نشانينداشتم .باناراحتي گفتم :"اقا تو را به خدا فكر نكنيد من مزاحم هستم . من نشاني دقيق اينجا را نميدانم فقط توضيح ميدهم تا اينجا را پيدا كنيد ، خواهش ميكنم كمكم كنيد ."
صدايمانقدر ميلرزيد كهفكر ميكنم شخصي كه پشت گوشي بود متوجه وضعيتم شده بود .
"بفرماييد گوش ميكنم."
"خياباني در حاشيه كرج كه خانه هاي ويلايي برگي دارد ." و در ايم موقع يادم افتاد وقتي وارد خيابان شديم من متوجه شدم نام خيابان گلستانه است .
"فكر ميكنم نام خيابان گلستانه باسد و روي پلاك در به انگليسي نوشته شده بود دو يو ليو سيصدو بست ."
مرد گفت :"اگر كيشودشماره تلفن منزل را بدهيد ."
از ناراحتي ديگر گريه ام گرفته بود . با گريه گفتم :" نن شماره تلفن اينجا را بلد نيستم اقا تو را به خدا كمكم كنيد .:"
"خانم شما را ربوده اند . احتياجي هست كه به پليس الاعي بدهم ."
با ترس گفتم :" واي نه ، باور كنيد من با نامزدم ه اينجا امدهام."
"خانم من تا چند دقيقه ديگر سعي ميكنم خيابان را پيدا كنم."
"متشكرم من خودم به خيابان مي ايم." و گوشي را گذاشتم به سعت كيفم ا برداشتم وبا ترس در تراس ا باز كردم . كسي در راهارو نبود به اد حرف اميد افتادم ...دوسه اتاق ان طرفتر ...شيطاني در وجودم ما وسوه ميكرد كه به ان اتاق بروم ول ترسيدم بار ديگر حقه اي در كار باشد . با سرعت به طرف پله ها رفتم .حالت دزدي را داشتم كه هر لحظه ميترسيد صابخانه سر برسد . از سايه خودم هم وحشت داشتم. به سرعتاز پله ها پايين رفتم .در اتاق پذيرايي بسته بود و ميدانستن ادمهاي انجا در كثافت دست و پا ميزنند .ارام در ورودي را باز كردم .از بد اقباليمن كسي ر حياط بود .چشمانم را بستم و ا خدا كمك خواستم .صبر كردم تااو كمي دور شود .سپس خيل اهسته در ورودي را باز كردم و از پله هاي ويلا پايين امدم . به نظرم سخت ترين قسمت راه ا طي كرده بودم ، فقط ماند بود از خيبان پردرخت رد شوم و به ويلا برسم . با خود گفتم اگر در قفل بود اگر شده از ديوا بالا ميروم .وقتي وارد محوطه باز شدم چشمم به ماشين بهروز افتاد .البته اگر سوئيچ ان را داشتم ممكن نبود بتوانم ان ا حركت دهم .ميدانستم كه اميد يگر نميتواند به من صدمه اي برساند ولي از ماندن د ان انه جهنمي وحشت داشتم چون بههيچ كس اعتماد نداشتم . اول پاورچين پاورچن از سايه ساختمانرد شدم و پس از رسيدن به خيابان شروع كردم ه دويدن . با وجو كفش هاي پاشنهبلند و لباس بلندو دست و پاگير دويدن با سعت زياد امكان نداشت . كفشهايم را از پايم د اوردم و ان را به دست گرفتم و با دست ديگرم پايين لباسم را بالا گرفتم .در همان لحظه متوجه شدم مانتوم را برنداشته ام .اليته اگر ب لباس هم بودم ديگر جرات برگشتن ه خانه را نداشتم .
و بدون توجه به جرابم كه همان لحظه اول برخورد با اسفالت پاره شد از ميان درختها به طرف در حياط دويدم .احساس ميكردم تما ادمهاي انجا هب دنبال من هستند و هركدام ميخواهند مرا بگيرند . با جان و دل ميدويدم حتي به نفسم كه در حال بند امدن بود توجهي نداشتم و با تماموجود ميدويدم تا به د برسم . دويدنم به دويدن در خواب ميمانست .هرچه ميدودم نميرسيدم . گريه ام گرفتهبود و دعا ميكردم تاپيش از رسيدن به در از پا نفتم . عاقبت در را ديدم .نگاي به اتاقك نگهباني كردم ، چراغ ان روشن بود ول كسي داخل نبود . اهسته و پاورچين در كوچكي كه وسط در بزگ قرار داشت را باز كردم وارام بيرون رفتم. تسيدم اگر در ا بندم توجه نگهبان را حلب كنم بنبراين در را به حلت نيمه بسته رها كردم .مانند زنداني هواي بيرون ا استنشاق ردم .تازه ان وقت متوج شدم از بس دويده ام سر تا پايم خيس عرق شده است .لي با اين حال فرصتي براي استادن نود و بايد ا ان محيطدو ميشدم ، ولي بدبختانه نميدانستم به كام طرف خيابان بايد بروم .جهت شرق و غرب را گك كرده بودم .خوشبهتانه در همان موقع چراغهاي خود روي ا ديدم كه ارد خيابان شد .به طرف ان دويدم و در عقب را باز كردم و خودم را داخل ان پرت كردم .هيچ هم تصور نميكردم شايد تاكسي كه نميخواستم نباشد . مرد با چهره اي نكران به طرفم برگشت و من به او گفتم :"اقاخواهش ميكنم از انجا بريد ."
مرد با سرعت به پدال گاز فشار داد و از خيابان رد شد . وقتي احساس كردم كمي از ان محيط دور شديم از كف صندلي بلند شدم و به سرعت روسري ام را از كيفم خارج كدم و ان را سر كردم و به صمدلي تيكه دادم.
راننده با تعجب از اينه به من نگاهي كرد و پرسيد :"خانم به شما اسيبي نرسيده است ؟"
"نه اقا سالمم فقط تا سر حد مرگ ترسيده ام ، خواهش ميكنم هرچه سريعتر به اين نشاني برويد ." و نشلني منزل را به راننداه دادم .
"من فقط كرج و محوده ان را ميشناسم ،خودتان مرا رانمايي كنيد ."
"شما مرا به ميدان ازداي برسانيد از انجا به بعد خودم به شما ميگويم كجا برويد ."
رانده گاهگاهي با كنجكاوي به من نگاه ميكرد و من ميدانستمدر مورد من چه فكرهايي كه نمكند .ولي برايم اهميتي نداشت .فقط دوست داشتم به حيم من منزلمان برسم ، ديگر برايم فرقي نميكرد او مرا زن سالمي بداند يا نه . به ساعت مچي ام نگاه كدم حدود بيست دقيه به چهار صبح بود و من از تصور ان همه تاخير ، قلبمم از حلقومم خارج مي شد .عاقبن چهار و ده دقيه صبح بود كه به خابان منزلمان رسيديم .
"اجازه دهيد تا د منزلتان شما را برانم."
ولي من در حاليكه كفش هايم را به ا ميكردم گفتم :"متشكرم ، تا مين جاخوبست ."
در حاليكه محتويات كيفم را وي صندلي جلو خالي ميكدم :"خدا حفظتان كند ."
راننداه هنوز با كنجكاوي به من نگاه مكرد و مثل اين بود كه دلش نمخواست بگذارد كه من بروم .منديگر مناستادمتاحرفش را گوش كنم به سرعت در ماشين را باز كدم و از ان خارج شدم . تما طول خيابان را تا منزل دويوم . دعا ميكردم كسي در خيابان در ا به ان حال نبند . وضعيتم اسف بار بود .لباس هماني به تنم بود .روسري بدون مانتو و همچنين كفشهايي پاشنه بلند با جورابهايي پاره و چهره اي كه مثل يك مرده اي بي روح بود .ولي به هرحال ه مقصد رسيده بودم .وقتي به در رسيدم اهسته با كليدي كه اماده در ست داشتم در را باز كردم و به سرعت داخل شدم و اهسته در را بستم .مدتي نفس ، نقس ميزدم ، وقتي خوب ارام شدم كفشم را در اردم و هسته و پاورچين از پله هاي منزل بالا رفتم .
بدون كوچكترين سرو صدايي در هال را با كليد باز كردم . فقط موقعي كه دستگيره را مچرخاندم صدايي از ان بلند شد . مدتي صبر كردم وقتي ديدم صدايي نميايد به سرعت داخل شدم و خيلي اهسته در را بستم .خوشبختانه در اتاق خواب پدر و مادر بسته بود ومن ارام به طرف اتاقم رفتم .ولي تا موقعي كه وارد اتاق نشده ودم نفس راحت نكشيدم .وقتي به داخل اتاق رسيدم د را از پشت قفل كردم و شب خواب را روشن كردم . نگاهي به انه انداختم . از ترس حتي لبهايم هم بي رنگ شده بود . روسري را از سرم برداشتم . انوقت متوجه پاهايم شدم .جورابم درست مثل جگر زليخا تكه تكه شده بود و با اينكه جوراب شلواري بود ولي تا قسمت بالاي زانو در رفته بود . جوراب را از پايم در اوردم و در سطل اشغال انداختم .هنوز لباس اهدايي بهروز در سطل اشغال بود . ان را در اوردم و بار ديگر به ان نگاه كدم . با تصور اينكه اگر با ان لباس در مهماني جهنمي بهروز شركت ميكردم چه اتفاقي مي افتاد ، پشتم لرزيد و لباس را با خشم به سطل اشغال برگرداندم . لباسم را در اوردم و ان را نيز به طرفي انداختم .روي تخت نشستم و به كف پايم نگاه كردم .كف پايم در چند جا بريده بود و سياهي و كثيفي به همراه قرمزي خون قاطي شده بود . لباس راحتي پوشيدم واهسته به طرف حامام رفتم و پاهام را شستم .پنبه اي را به بتادين اغشته كردم و با چند چسب زخم پايم را پانسمان كردم .ساعت پنج و نيم بود و سپيده صبح در حال طلوع بود كه من به رختخواب رفتم .لحاف را روي سرم كشيدم و چشمانم را بستم .ولي كابوس ان ويلا ما نگاه نميكرد .نميدانم چه مدت بيدا بودم ولي كم كم به خوب عميقي فرو رفتم .
صبح روز بعد وقتي از خواب بيدار شدم افتاب بهز يبايي بالا امده بود . به ساعت اتاقم نگاه كردم .ساعت از يارده گذشته بود . از اد اوري شب گذشته ناراحت شدم و فكر كردم همه ا كابوس ديده ام ولي وقتي به زخمهاي پاينم نگاه كردم متوجه شدم همه انها حقيقتي تلخ بوده است.خدا را شكر كردم كه به طو معجزه اسايي نجات پيدا كرده ام . ا وجودي كه در شقيقه هايم احساس درد ميكردم ول براي ديدن پدر و مادر از اتاق خارج شدم . ان دو در اتاق پذيرايي مشغول صحبت بودند . جلو رفتم و سلام كردم و خم شدم و و پدر را بوسيدم . پدر با خوشرويي پاسخ داد .
مادر با لبخندي پاسخم را داد و گفت :"ديشب كي برگشتي كه من متوجه نشدم ."
به طرف مادر رفتم و او را هم بوسيدم و گفتم :"فكر ميكنم ساعت دو و خورده اي بود."
"صبحانه اي د كار نيست ولي ميتواني كمي شيريني بخوري تا نم ساعت ديگر ناهار اماده است ."
لبخند زدم و بيرون رفتم .اشتهاي به خوردن نداشتم .نميدانستم چه كنم . به اتاقم رفتم وروي صندلي راحتي نشستم . و با خود فكر كردم كه ايا بايد مضوع شب گذشته را به پدر و مادر بگويم يا نه .هرچه فكركردم نتوانستم خودم ا قانع كنم كه موضوع را براي انان تعريف كنم . ميدانستم اگر كوچكترين اشاره اي به ويلا و كار هرو بكنم مصيبت بزرگي پيش خواهد امد . اخلاق پدر خوب ميشناختم و مدانستم با وجود فرهنگ بالاش انقدر بي غرت نست كه قبول كند كسي دخترش را تنها در اين جور جاها ببرد و او ساكت بنشيند .مدانستم اگر به نابودي خودش هم منجزر بشود بهروز را خواهد كشت .البته از مرگ بهروز ناراحت نبودم فقط ميدانستم در دسرش گربان خانواده خودم را ميكيرد . به خصوص كه مادر سابقه ناراحتي قلبي هم داشت .هرچه ديدم بهتر ديدم موضوع راباكسي ئر ميان نگذارم . با ازدواج با بهروز ديگر كسي ا براي خود نگه نداشته بودم حالا حرف دايي سعيد را ميفهميدم كه مگيفت اين ادم فاسد است و به درد تو نميخورد و من با چه حماقتي گفتم زندگي من به تومربوط نيست .اه اي كاش دندانهايم شكسته بود تا اين حرف از دهانم در نمي امد .مثل ادمي بودم كه راهي براي رفتن نداشته باشد و پلهاي پشت سر خود را هم خراب كرده باشد . با افسوس اهي كشيدم و چشمانم را بستم .
وقتي مادر در را باز كرد تا مرا براي ناهار صدا كند ، مثل اسپندي كه روي اتش بيزند ز جا پريدم و حت مادر را با اين كارم ترساندم .
"سپيده مرا ترساندي ."
من با زهرخندي گفتم :"خودم هم ترسيدم."
وبراي اينكه مادر از من پرسش يگري نكند به گردنش اويزان شدم و او را بوسيدم .
بعد از ظهر پدر و ماد رميخواستند براي ددن مادر بزرگ كه منزل دايي حميد بود به انجا بروند .به من پيشنهاد كردند كه همراهشان بروم . ولي من به سكوت احتياج داشتم تا مسئله ي خودم را به نحوي حل كنم.ديگر حاضر نبودم براي لحظه اي هم با بهروز زندگي كنم و ازطرفي بايد دليل مي اوردم كه پدر و مادر و حتي دادگاه را قانع كنم . هر دليل جز بازگو كردن ماجراي ويلا .ميدانستم با مطرح كردن ماجرا اعتماد پدر و مادر را از دست خواهم داد .هرچقدر هم بگويم در انجا اتفاقي برايم نيفتاده است ولي از ان پس با نگاهي غير از انچه بودم به من نگاه ميكردند . ومن به هيچ وجه اين را نميخواستم . دو ساعتي از رفتن پدر و مادر گذشته بود كه صداي ماشين بهروز را شنيدم .پس از ان با صداي زنگ در هراسان به اتاقم رفتم .صداي زنگ چند بار تكرار شد و ارتعاش ان مستقيم قلبم را به لرزه انداخت . از قصد اسخ ندادم تا فكر كند كسي منزل نيست و راهش را بگيرد و گورش را گم كند .ولي ناگهان به خود گفتم بايد با او صحبت كنم نه به خاطر اينكه دست از كارهايش بردارد بلكه بايد اورا متقاعد ميكردم كه راهمان از هم حداست و بايد از هم جدا شويم . با اين فكر به طرف ايفون رفتم وبدون برداشتن گوشي دكمه باز كردن را فشار دادم .متعاقب باز شدن در صداي پايش را شنيدم كه به سرعت بالا مي امد .با شنيدن صداي پايش از باز كردن در پشيمان شدم و از ترس به طرف اتاقم دويدم .پشت در اتاق ايستادم ، خوشبختانه لباس منسبي تنم بود . شلوار و بلوز استين بلندي پوشيده بودم و موهايم را هم س از حمام ساده اي با گيره اي پشت سرم جمع كرده بودم .صداي باز شدن در هال را شنيدم و زا ترس نفسم به شماه افتاده بود . بهروز بدون كلامي در را باز كرد سپس ان را پشت سرش بست ويكراست به اتاق من امد و بدون ينكه حتي اجازه بگيرد و يا در بزند داخل شد . با ديدن او متوجه شدم به حال طبيعي نيست . رگه هاي خون در چشمانش ديده ميشد و برق خشم از چشمانش ميجهيد كه شهامت چند لحظه پيش را از وجودم دور كرد . با خشم جلو امد و روبه رويم قرار گرفت . از ترس قدمي به عقب برداشتم . كه پشت زانويم به لبه تخت رسيد . او نيز بدون هيچ كلامي جلو امد ، انقد رخشمگين بود كه من از ترس به لرزه افتاده بدم . در يك لحظه دستش را بالا برد و پيش از اينكه من واكنشي نشان بدهم سيلي محكي روي صورتم فرود اورد . من كه انتظار چنين حركتي را نداشتم مثل پركاهي روي زمين پرت شدم . در حاليكه مثل پلنگي خشمگين مي غريد گفت :"تو...تو...فكر ابروي مرا نكردي ؟ با فرارت چه چيز را ميخواستي ثابت كني ؟"
از چيزي كه ميشنيدم حيرت كرده بودم او...ابرو ؟ نخستين بار بود در عمرم سلي به اين محكمي ميخردم . اليته در مقابل حماقتي كه در ازد واج با او انجام داده بدم اين سيلي چيز زيادي نبود . با همان يك سيلي ترسم از بين رفته بود و نفرت ا او به من شهامت ميداد . با خشم فرياد زدم :"هرزه ، ولگرد اشغال ...تو و ابرو . تنها چيزي كه از ان بويي نبرده اي غيرت و مردانگي است..."نگذاشت حرفم تمام شود و با پشت دست به رف دهانم نشانه رفتولي ضربه اش ارام بود . ولي مان ضربه باعث شد شوري خون را در دهانم احساس كنم .
خشمگين گفت :"لعنت به تو ، كثافت من ديگر نمخواهمت ، لياقت تو همان زنهاي كثيف هرزه هستند . باد خيلي زود طلاقم بدهي ."
با شنيدم اين كلام با حيرت نگاهم كرد و گفت :"طلاق.." خندد و گفت :"سپيده چه ميگويي ؟شوخي ميكني ؟"
در حاليكه موهايم را از اطراف صورتم جمع كردم با دست خون دهانم را پاك كردم و گفتم :"خيلي هم جدي ميگويم ، تو لياقت مرا نداري ."
-
اخمي كرد و به طرفم امد و دستم را گرفت و در حاليكه با خشم نگاهم ميكرد و دندانهايش را به هم ميفشرد غريد :"گوش كن سپيده ، درست است كه عاشقت هستم ولي فكر ميكنم خيلي با ملايمت با تو رفتار كرده ام و همين باعث شده گستاخ شوي ، من ادمي نبودم كه به راحتي تن به ازدواج بدهم ولي قتي عاشقت شدم باعث شد و به خواست خودم با تو ازدواج كنم ولي اسم طلاق جوري عصباني ام مكند كه ميتوانم گردنت را هم بشكنم ."
با عصبانيت به او نگاه كردم و دستم را ه شدت تكان داد م ولي مثل اين بود كه قفل اهنين به دستم زده باشند . او همچنان مثل عقابي به من نگاه ميكرد . با خشم گفتم :"ولم كن احمق بي غيرت . پس خبر نداري ، در حاليكه چند اتاق انطرفتر با يك هرزه مشغول هرزگي بدي ، دوستت اميد را ميگويم او هم در صد خيانت به تو بود و ميخواست به قول خودش لطفي به تو بكند متقد بود چيزي از ت كم نميشود ."
او بادست ازادش موهايم را كشيد و سرم را بالا گرفتت ، چشمش را تنگ كرد و گفت :"معلوم است چه ميگويي ؟ چنين چيزي امكان ندارد ."
از درد جيغي كشيدم و گفتم :"برو گم شو ، ديگر نميخواهم جشمم به قيافه نحست بيفتد ."
ولي او با خشونت بار ديگر موهايم را كشيد و با فرياد ترسناكي گفت :"بگو دروغ است و ميخواهي سر به سرم بگذاري. بگو..."
من از شدت درد فكر ميكردم الان است كه گردنمرا بشكند وبراي اينكه از دستش خلاص شوم گفتم :"نه ، دروغ نگفتم ،باوركن..فكر كردي براي چي ان وقت شب خودم را تهران رساندم ."
با اينكه به چشمانم خره شده بود ولي مرا نگاه نميكرد و فكرش جاي ديگري بود ولي با همان شدت موها و دستم در چنگش بود . در فشاري كه به دستم ميداد لزشي از خشك احساس كردم .پس از چند لحظه دستي كه موهايم را در چنگ داشت كمي شل شد ولي دسشت را همانطور در موهايم فرو برد و سرم را به طرف خودش كشيد .لز فشاري كه به گردنم ميداد از شدت درد به گريه افتاده بودم . او قصد داشت مرا به اغوش بگيرد . تمام قدرتم را جمع كردم و با دست راستم كه ازاد بود چنگيبهرف صورتش كشيد . اثر ناخن هايم به صورت چهار خط موازي روي صورتشش با خون نقش بست . در يك لحظه مرا رها كرد و دست را به طرف صورتش برد . با دين قرمزي خون مانند دوانه اي به طرفم حمله كرد و با مشت و سيلي ه جانم افتاد .ضربات دستش حسابي سنگين بود و مثل اين بود كه مرا با كيسه بوكس اشتباه گرفته بود . در يك لحظه سيلي محكمي به صورتم زد كه بر اثر ان سرم به گوشه تخت اصابت كرد . حالت منگي پيدا كردم . او را به طور محو ميديم مثل اين بود كه خودش هم خسته شده بود . ميخواستم موهاي پخش شده روي صورتم را كنار بزنم كه احساس كردم دستم خيس شد. وقتي به دستم نگاه كردم متوجه قرمزي خون شدم درهمان لحظه سوزشي در سرم احساس كردم . ترسو نبودم ولي ديدم خون باعث ضعف بدنم شد . دستها و پاهايم بيحس شدند . متوجه شدم بهروز با حالتي نگران به من چشم دوخته است . احساس سرگيجه شدديد داشتم . انقدر منگ بودم كه فكر ميكردم در خواب هستم . صداها را ميشنيدم ولي قادر به انجام دادن هيچ كاري نبودم .
بهروز با نگراني گفت :"سپيده...خواهش ميكنم جواب بده." با وجودي كه دستش را دور بدنم انداخته بود تا مرا بلند كند ولي از برخورد دستش نفرت داشتم . و با وجود ضعف شديد ميخواستم مقاومت كنم ولي مرا رو تخت گذاشت سپس دستش را در موهايم فرو كرد و با ناراحتي گفت :"حالا بايد چكار كنم؟"
در يك لحظه صداي در و پس از ان صداي فرياد پدر و جيغ مادر را شندم و پس از ان ديگر چزي نفهميدم .
وقتي چشمانم را باز كردم متوجه نشدم كجا هستم . كم كم متوجه شدم روي تخت بمارستان هستم و سرم با باند بستهشده بود . چشمانم را باز كردم ، البته به خوبي نتوانستم پلكهايم را بالا ببرم . سردرد شديدي داشتم . احساس كردم به دستم جسم سنگين اويزان است كه فكر ميكنم بر اثر وصل كردن سرم و يا شاد ضربه بود . لرز كرده بودم و ا وجو تكاني كه خوردم، صداي ارامي شنيدم كه خطاب به من گفت :"حركت نكن عزيزم ارام باش." ول من بايد سر در مي اوردم كجا هستم . تلاش كدم جشمانم را با كنم . از زير چشم موتجه خانم سپيد پوشي شدم . حال حرف زدن نداشتم. احساس كردم خيلي دلم ميخواهد از جايم حركت كنم . تما قوايم را جمع كردم ول فقط توانستم حركت كوچكي به خود بدهم . فكر ميكردم مرا به تخت زنجير كرده اند . كمي صبر كردم تا تجيدي قوا يي كرده باشم ، كم كم سرم سنگين شد و به خواب فرو رفتم .
با ديگر از خواب بدار شدم ،احساس بهتري داشتم و به راحتي ميتوانستم چشمانم را باز كنم . با دين مادر كه كنار تختم نشسته بود لبخند زدم . او هم متوجه شد كه من بيدار شدم و با لبخندي فرشته اسا به من نگاه ميكرد . دستم را به طرفش بردم . او خم شد و صورتم را بوسيد . كم كم تمام صحنه هاي كتكت خوردنم را به خاطر اوردم . در بدنم احساس كوفتگي ميكردم ولي ديگر ناراحت نبودم . مغزم به كار افتاده بود . از ته قلب خوشحال بودم زرا بانه اي را كه ميخواستم بدست اورده بودم . لبخندي بر لبم ظاهر شد . مادر با دين لبخند من با وحشت به من نگاه كرد . ميتوناستم حدس بزنم كه او غكر ميكند بر اثر ضربه اي كه به سرم وارد شده ديوانه شده م . براي اينكه مادر نترسد خواستم بگويم من حالم خوبست ولي خنده ام گرفت .
مادر با نگراني چند بار اسمم را صدا كرد و د حاليكه سعي ميكردم بر خنده ام مسلط بمانم گفتم :"بله ، بله ، متدر حالم خوبست خواهش ميكنم ناراحت نباش."
با ورود دكتر به اتاق مادربهسمت او رفت و گفت :":اقاي دكتر ..."
دكتر كه مرد جواني بود نبض مرا به دست گرفت و در همان حال به مادر اشاره كرد كمي تحمل كند.سپس با گوشي ضربان لقلبم را اندازه گرفت و پس از چند معاينه كوچك ديگر از سر و صورتم نتيجه ان را در ورقه اي كه دستش بود نوشت . سپس با لبخند گفت :"خوب ، دختر خوب ، از الان ديگر مرخصي و ميتواني به منزل بروي فقط ديگر مواظب شيطنت هايت باش."
با لبخند سرم را تكان دادم ، نيدانم پدر و مادر به دكتر چه گفته بودند و يلي حضور مرا در بيمارستان چه چيز مطرح كرده بودند ، ولي خيل خوشحال بودم از همان موقع خودم را از دست بهروز خلاص ميديدم و ميدانستم با پيش امدن ان وضعيت ديگر پدر و مادر من حتي يك لحظه هم با او تنها باشم . با اين فكر با شيطنت از جا بلند شدم ولي درد شديدي در بدنم ، بخصوص دستهايم احساس كردم . فكر كردم سرم به اتدازه يك هندوانه بزرگ باد كرده است . . ارام از تخت از پايين امدم ، البته كمي سرگيجه داشتم ولي اهميتي به ان ندادم . مستقيم به طرف دستشويي رفتم تا ابي به صورتم بزنم . در اينه به خود نگاهي انداختم فقط روي گونه ام كبودي حاصل از جاي سيلي مانده بود ولي شكر خخدا تمام صورتم سالم بود . سرم را هم با باند بسته بودند . خيالم راحت شد چهره ام انقدر بد نشده كه رويم نشود پا بيرون بگذارم . در ناحيه گردن و زير گلويم نيز لكه هاي كبودي وجود داشت . وقتي از وضعيت خود مطمئن شدم ، لباسهتيم را برداشتم . براي رفتن اماده شدم . زماني كه ازپدر خارج ميشدم پدر و مادر مثل دو حامي در دو طرفم بودند . به خانه رسيدم ، خيلي دلم ميخواست بفهمم جريان از چه قرار بوده و چه كسي مرا به بيمارستات رسانده و چرا پدر و مادر انقدر زود برگشته بودند . مناظر فرصت مناسبي بودم تا اين موضوع را از مادر بپرسم . در طول راه پدر با ناراحتي گاه گاهي از اينه به من نگاه ميكرد و در طول راه هم چند بار حالم راپرسيد و من او را مطمئن كردم كه حالم بهتر از هميشه است . جلوي پدر نمتوانستم از مادر چيزي بپرسم . وقتي به منزل رسيديم مادر مرا به رختخواب فرستاد و من هم كه احساس خستگي ميكردم با ميل و رغبت ان را پذيرفتم وبه اتاقم رفتم . فهميدم ان روز يكشنبه است و با تعجب متوجهشدم يك روز تمام در بيمارستان بوده ام.
كم كم حالم بهتر شد و بعدها كه از مادر جريان ان روز را پرسيدم گفت :"وقتي براي ديدن مادر بزرگ به منزل دايي حميد رفتيم منزل نبودند . وما براي اينكه گردشي كرده باشيم با پدر به پاركي رفتيم ولي من انقدر دلم شور ميزد كه ناجار بلند شديم و به منزل برگشتيم . وقتي كنار در ماشين بهروز را ديدم كمي نگران شدم . و وقتي هم كه بالا امديم با ان صحن رو به روشديم . پدر چند محكم به صورت او زد ولي او از خود دفاع نكرد ."
در دلم شهامت پدر را ستودم مادر ميگفت بهروز مثلديوانه ها وسط اتاق ايستاده بود كه پدر تو را در اغوش گرفت و سراسيمه بع طرف بيمارستان راه افتاد . بهروز هم جلو امده و گفته خواهش ميكنم بگذاريد من او را به بيمارستان برسانم كه پدر با فرياد ميگويد اگر تا لحظه اي ديگر انجا بايستد به طور حتم او را خواهد كشت . خيلي دلم ميخواست خودم بهروز را ميكشتم و او را تكه تكه ميكردم . حالا ديگر با تمام وجود از او نفرت داشتم .مادر حتي از من نپرسيد دلل كتك خوردن من چه بود و من از اين بابت خوشحال بودم كه دست كم مجبور نبودم جران مهماني ا بازگو كنم.
از طريق دا گاه ، دادخواستي نوشتم و از او تقاضاي طلاق كردم. دليل ان را هم ضرب وشتم نوشتم. ولي اين را مدانستم تا زماني كهبهروز به منزلمان امده بود يعني بعد از ظعر جمعه در حال طبيعي نبوده و حساتبي مست كرده بود ه است . ولي از قصد اين ا نگفتم و ميدانستم او نيز اين مسئله را عنوان نميكند . و همين به نفع من بود چون ميتوانستم از طريق قانون عمل كنم . ولي مسئله به اين راحتي ها هم كه من فكر ميكردم نبود . پس از نوشتن دادخواست هر دومان را چند بار به دادگستري احضار كردند . لي هر بار زمان رسيدگي به پرونده ما را بع زمان ديگري عودت ميدادند . وبه اين وسيله ميخواستند ما را از در صلح و اشتي دربياييم. البته بهروز چند بار به عنوان معذرت خواهي دسته گل اي بزرگ و حتي جواهر برايم فرستاد ، اما من همه انها را پس فرستادم . حتي چندبار خانم صابري و بهرخ و مهندس و حتي خانم واقاي رحامني براي اشتي ددان ما به منزلمان امدند . در اين ميان پدر و مادر كلمه اي صحبت نميكردند و هرچه ميپرسيدند و دست كم بگو براي چه روي تو دست بلند كرده من پاسخي نداشتم . تا به انها بدهم . چندبار خود بهروز تلفني خواست تا با من صحبت كند ولي به محض شنيدن صداينحسش گوشي رت گذاشتم. بدين ترتيب چهار ماه را پشت سر گذاشتم ، هر وز به اميد تازه اي از خواب بيدار ميشدم، در طول اين چند مدت چندبار به دادگاه رفته بودم تا به كارم رسيدگي كنند. ميدانستم تمام فاميل از جريان من با خبرند ولي من اهميتس نميدادم . ازوقتي درگير مساله بهروز شده بودم از مهناز و بقيه خبر نداشتم فقط ميدانستم مهناز در استانه از دواج است و علي هم به جاي گرفتن جشن عروسي با همسرش به مشهد رفته اند و زندگي اشان را در منزلي كه او در محدوده ي ونك خريده بود اغاز كرده اند . ميدانستم كه سياوش هم در دانشگاه كالگري مشغول گذراندن دوره ي تخصصي اش است . من در ميان حماقت خود دست و پا ميزدم و علي را مقصر ميدانستم . به خاطر او بود كه به بهروز پاسخ كمثبت داده بودم . ان هم بدون فكر ويا حتي تحقيق ، شايد هم او تقصيري نداشت . لي نميتوانستم خودم را قانتع كنم كه او بي تقصير بوده زيرا اگر علي و راحله را در ان ويلاي لعنتي نميديم ه خاطر سوزاندن دل او به بهروز نگاه نمكيردم چه رسد و به ازدواج . به هر حال كاري بود كه شده بود و به قول معروف يك ديوانه د چاه سنگي مي اندازد كه چند عاقل نميتوانند ان را از چاهد بياورند و خود كرده را تدبير نيست . و افسوس كه روزها از پي هم ميگذشت و من همچنان در تارهاي نامرئي ازدواج با بهروز اسير بودم .
بهوز به هيچ قيمتي حاضر به طلاق دادن من نبود و همين كار را سخت كرده بود . پس از ملي رفت و ماد در دادگاه عاقبت روزي براي ملاقات با قاضي دادگاه تعيين شد . ان روز از صبح ود در اتاقم نشسته بودم ولي نميخواستم پدر و امدر را بيدار كنم .پيش خود حرفهاي را كه بايد به قاضي در داد گاه ميگفتم تميرين ميكردم . دلشوره ي بدي داشتم ودعا ميكردم كه همان روز قضيه فيصله پيدا كند . مادر به خال خود امد تا مرا بدار كند ولي وقتي مرا اماده ديد با افسوس نفس عميقي كشيد و گفت :"سپيده جان با صبحانه ات را بخور ."
بلند شدم و در حاليكه ميخواستم از اتاق خارج شوم گفتم :"مامان از من نراحتي ؟"
مادر لبخند زد و گفت :"نه عزيزم، به هيچ وجه." و سرم را در اغوش گرفت و روي موهايم بوسه اي نشاند .
با اينكه به زمان تعيين شده خيلي مانده بود اما وقتي پدر اضطراب مرا ديد مجبور شد زودتر از موعد مرابه دادگاه برد دادگاه شلوغ بود. وقتي به طبقه بالا رفتيم حتي يك صندلي خالي هم براي نشست ديه نميشد . از هر نوع ادمي انجا پيدا ميشد . بعضي با صداي بلند سرو صدا ميكردند كه اين باعث وحشت من ميشد . ساعتي پس از رسيدن ما ، بهروز هم امد . كت و شلوار سبز يشمي به همراه بلوز كاهويي رنگي به تن داشت و عينك دودي به چشم زده بود و كيف دستي اش ا هم به دست داشت . انقدر اراسته بود كه فكر كردم پس از دادگاه قرار است به مهماني برود .
البته از حق نگذيم بهروز هميشه خوش لباس بود و اين تنها صفت خوب او به شمار مي رفت . با اندام ورزيده و ظاهر شيك پوش وقتي در راهرو راه ميرفت ، توجه همه را به خود جلب كرده بود .من و پد جلوي در اتاق قاضي بوديم و با اينكه چند صندلي خالي كنا صندلي پدر كه روبروي اتاق نشسته بود وجود داشتلي من از نراحتي قادر به نشستن نبودم و تر جيح ميدادم كنار در اتاق بايستم.
وقتي بهروز ما را ديد با لبخندي به طرف ما امد . تحمل ديدن او را ندشتم و سرم را برگرداندم . ولي ا و جلو امد و به پدر سلام كرد . پدر با خونسرد و خل ارام پاسخ ا را داد سپس مستقيم بع طرف من امد و گفت :"سلام سپيده ،خوبي عزيزم، باور كن دلم خيلي برايت تنگ شده بود."
به نهايت انفجار رسيده بودم ولي او بدون توجه به ناراحتي من ادامه داد:" عزيزم من از تو معذرت ميخواهم ، باور كن شتيسته تو نيست اين حو جاها پا بگذاري ."
مردم در اطراف ما ايستاده بودند و من نميوتانستم با صداي بلند سرش فراد بكشم پس كجا شايسته قدمهاي من است ؟ ان كثافت خانه اي كه ما انجا بردي ؟
مردم با تعجب و شايد هم كنجكاوي به ما نگاه ميكردند ، تقصير هم نداشتند .شايد ادمها را از ظاهرشان باور داشتند . شايد هم با خود فكر ميكردند دختر ديوانه ميخواهد از مرد به اين خوب و مودبي جدا شود . ويل فقط من ميدانستم اوچه جنس ناخالصي دارد . خشمم را رو خودم خودم را قانع كردم كه پاسخش را ندهم و به او كم محلي كنم . وقتي ديد من به حفهايش پاسخ نمدهم با لبخندبه طرف صندلي وبروياتاق رفت و با يك صندلي فاصله پهلوي پدر نشت و پاهاي درازش را روي هم انداخت و كيف لعنتي اش را هم بغل دستش روي صندلي گذاشت .
به اطافم نگاه كردم . بعضي ها را ميديم ساكت و محزون گوشه اي ايستاده بودند .وبعضي ديگر ا داد و فرياد در اهرو سعي داشتند خودشان قضاوت كنند .از فرياد مردي با وحشت به پدر نگاه كردم . او با صداي بلند بد و بيراه ميگفت .همسش را ديدم كه دور چشمش حلقه سياه افتاده بود و علاوه بر كبودي دورچشم ، صورتش به طرز وحشتناكي زخم بود با دين او در دل گفتم خداي من بيچاره گير چه حيواني افتاده است .
مرد با چهره اي كريه و وحشتناك در حال حمله به زن بود كه مامور انتظامي و اطرافيان او را زازن دور كردند و بيرون بردند. با بيرون رفتن او ئضاع كمي ارام شد . ميخواستم به پدر نگاه كنم كه چشمم به بهروز افتاد و ديدم كبا لخند مرموزي مرا منگرد ،شايد ميخواست بگويد بايد اينجور ميزدمت . با اخم چشمانم را بستم و سرم ار برگرداندم و به پدر نگاه كردم . پدر نازنيم بدون اينكه به ين صحنه نگاه كند سرش را به زير انداخته و در عالم خودش بود . ميدانم از اينكه مجبور شده بود مرا به اين مكان پر اشوب بياورد خيلي نراحت بود . شايد ميتوانستم به خاطر وجود گرانقدر او و مادر فداكاري كنم . ولي ديگر دير شده بود و من بايد پيش از اينكه به چنين مكاني پا بگذارم تصميم را ميگرفتم . ميدانستم خواه نا خواه چند سال ديگر ميباست اين راه را طي كنم ،شايد ان قت با حالا خيلي فرق داشت و من تا خرخره در لجن فرور فته بودم وان وقت ديگر نميتوانستم خود را از ان منجلاب بكشم.
به ادمهايي كه پيش از ما امده بودند نگاه كردم . دو نفر مانده بود تا نوبت ما بشود . هر متقاضي كه وارد اتاق رئيس ددا گاه ميشد . براي اينكه انجا نايستم و او با تمسخر مرا نگاه نكند به پدر نگاه كردم و گفتم :"من ميروم ان طرف راهرو و روي صتدلي مينشينم ، شما هم ياييد."
پدر به علامت تاييد سرش را تكان داد و گفت :"بله برو."
من به طرف صندلي خالي كه طرفديگر راهرو بود رفتم و روي ان نشستم .
-
پدر به نگهبان پشت در اتاق قاضي چيزي گفت و خود به طرف من امد ولي به طرف پنجرهرفت و مشغول تماشا كردن بيرون شد . ميدانستم او چيزي را تماشا نميكند بلكه در خيال خود سير ميكند .نميخواستم دنياي او را برهم بريزم . بنابراين صاف نشستم و سعي كردم سر خود ا جوري گرم كنم تا گذر زمان را حس نكنم . از انتظار خسته شده بودم . در اين وقت مادر و دختري پهلوي من روي صندلي نشستند . مادر در حال بحث با دخر بود ، با اينكه نميخواستم به حرفهايشان گوش دهم دلي ناخوداگاه صحبت هايشان را ميشنيدم.
مادر دختر با حرص گفت :"اگر همان دفعه اول كه براي تركرفته بود طلاقت را ميگرفتي ، به اين روز نمي افتادي ، چشمت كور بايد بدتر از اينها ا بكشي . دست كه هيچي ، بايد مغز خرت متلاشي ميشد تا بفهمي چهغلطي كردي ، چقدر بهت گفتم ...الهي خير نبيني كه خودت خواستي پس بكش."
از ناراحتي لبم ا زير دندان گرفتم ، در دل گفتم طفلي خدش اين همه ناراحتي دارد حاالا سركوفت هم بايد بخورد . به پدر و مادر فكر كردم كه با چه فهمي موقعيتم ا درك كردند و از ان موقع تا به حال كلمه اي نگفتند كه مبادا دل دخترشان برنجد . تزه من ماهيت واقعي بهروز را برايشان رو نكرده بودم وگرنه معلومنبود چه بلاي سر او مياردند . به پدر نگاه كردمم ، انقدر غرق در تفكر بود كه اگر توپ بغل دستش منفجر ميشد نميفهميد . خيل دلم برايش سوخت ، چند وقتي بود كه كار و زندگي اش ا رها كرده بود و همراه من به اين دادگاه و ان دادسرا م امد . از بوجود امدن چنيني وضعيتي اهي كشيدم و از خودم متنفر شدم.
مادر دختر هنوز غر غر ميكرد و من به جاي دخترش حر ص ميخوردم و عجيب بود كه از دختر صداييدر نمي امد. دوست داشتم بر ميگشتم و او را ميديم ولي فكر كردم كه از دختر صدايي در نمي امد . دوست داشتم بر ميگشتم و او را ميديم ولي فكر كردم اين كا مثل نمك روي زخم پاشيدن است .پس ان دو را به حال خود رها كردم و سععي كردم به خودم بينديشم . فكر ميكنم مادر دختر در ان زمان تازه متوجه حضور من شد . و با همان صداي بلند گفت :"ببينم تو براي طلاق گرفتن انجا امدي ؟"
فكر نميكردمكه طرف صحبتش من باشم بنابراين پاسخي ندادم . وقتي براي بار دوم حرفش را تكرار كرد سرم را به طرف انان برگرداندم و گفتم :"ببخشيد با من بوديد؟"
ان خانم با نگاه حيره اي به من گفت :"ها بله با تو بودم."
سرم را تكان دادم گفتم :"بله." و دوباره سرم را برگرداندم . ولي او دست بردار نبود و مثل اين بود كه ميخواست بيشتر بداند بنابراين پرسيد :"براي چي؟"
حوصله حرف زدن نداشتم و به همين دليل پاسخي ندادم .
با خود گفتم لابد الان شروع مكند سر منغر غر كند . وقتي پاسخي به پرسش او ندادم بلند گفت :"تو رو خدا ببين ما فكر ميكرديم بدبهتي فقط مال ما بيچاره هاست ."
از حرفش تعجب كردم مگ بدبختي قسمتي است كه سهم انان باشد . چون ميدانستم از ان ادمهايي است كه بدون فكر حرف ميزند هيچ نگفتم . زن پس از چند لحظه بلند شد و با غر غر و نفرين بيرون رفت .دخترش همانجا نشسته بود . با شنيدن صداي هق هق گريه اش سرم ا برگرداندم و او را نگاه كردم . دختر سرش را پايين انداخته بود و اشك ميرخت .جثه اي ظريف و شكننده اي داشت و چادري رنگ و رورفته بر سر داشت . دلم خيلي برايش سوخت . ارام گفتم :گگريه نكنيد ، انشاالله همه چيز درست ميشود ."
سرش ار به طرفم برگرداند و من چهره اش را يدم . هنوز خيلي جوان بود و صورت با نمكي داشت . همانطور كه قطه هاي اشكش مثل شبنم روي صورتش روان بود گفت :"خانم شما ميدانيد من چه ميكشم.""اميدوارم مشكلتان حل شود ."
و او با نراحتي گفت :"اي خانم چه مشكلي ، مشكل اصلي من خانواده ي خودم است ."
با تعجب گفتم :"خانوادهي خودتان ؟"
"بله ، اين خانم نامادري من و در حقيقت خاله ام بود ، اخلاقش را كه ديدي ."
سرم را تكان دادم."فكر ميكنيد چرا حاضر شدم با محمودكه ازدواج كرده بود و از همسر ش دو بچه داشت ادواج كنم . چون انقدر در خانه ي پدريم بدبختي كشيدم كه به اولين كسي كه از راه رسيد ، جواب مثبت دادم . اوايل شوهرم خوب بود ولي فشار هاي زندگي و دخالت هاي بي جاي خاله ام باعث كم شدن علاقه او به من شد و بعد بع اعتياد روي اورد . وقتي معتاد شد ، همه ي زندگي ما از بين رفت . پس از ملي التماس براي ترك رفت ولي دوباره معتاد شد . الان با اينكه شوهرم معتاد است و خودم از راه كار كردن خرج زندگي ام را تامين ميكنم ولي دوست ندارم طلاق بكيرم ، چون بچه هاي محمودرا دوست دارم ، انها هم غر از من كسي را ندارند ولي خاله ام پايش را توي ك كفش كرده كه بايد طلاق بگيرم و همسر پسر خاله اش كه مردي پنجاه و نه ساله است بشوم . حاال به نظرتان مشكل من حل شدني است ؟"...
نميدانستم چه بگويم در موقعيتي نبودم كه بتانم او را راهنمايي كنم و يا كاري برايش انجام دهم . من خود نيز درگير بدبختي بودم با اين تفاوت كه شوهر من معتاد نبود ولي شايد بدتر از ان بود ، چيزي كه حتي نميتوانستم ان را با خانواده ام مطرح كنم . جه ميتوانستم بگويم .ايا ميتوانستم بگيم او در حاليكه مرا در وسط يك مشت ادم هرزه رها كرده بود خود به دنبال هرزگي اش رفته بود . با چه دليل و مدركي ميتوانستم ان را ثابت كنم ؟در حال گوش دادن به درد دل ان دختر جوان بودم و ا اينكه به او گفته بودم گريه نكند پشيمان شدم . زندگي اش به راستي گريه داشت و اين گريه كمترين كاري بود كه ميتوانست انجام دهد . اندختر كه حتي اسمش را نپرسيده بودم صحبتش را قطع كرد و با حيرت به پشت سر من نگاه كرد . مسير نگاه او را دنبال كردم و بهروز را ديدم كه نزديكم ايستاده بود و با چشمان نافذش به هم صحبت منئ نگاه ميكرد . از حذص چشمانم ا بستم و به خود گفتم راستي كه بيشرفي ، حتي اينجا هم دست از كارهايتبر نميداري و برايت فرق نميكند طرف شوهر داشته باشد يا نه .
بهروز با برگشتن من چشمانش را از صورت ان دختر برداشت و به من نگاه كرد . با غيض گفتم :" اقا كاري دارند ؟"
با صداي بمي گفت :گبله ميخواستم با تو صحبت كنم."
به دختر نگاهكردم هاج و واج به بهروز نگاه ميكرد ، انقدر حيرت كرده بود كه هنوز دهانش را كه براي صحبت كردن باز كرده بود نتوانسته بود ببندد . پيش خودبيچاره خبر ندارد او چه مار خوش خط و خاليست . برگشتم و گفتم :"فكر نميكنم صحبتي باقي مانده باشد ."
بهروز با ملايمت گفت :" نه عزيزم هنوز هم حرفهايي براي گفتن داريم ، بلند شو." سپس به طرف د خروجي رفت و برگشت و مرا نگاه كد . به ان دختر و كردم . او با حيرت گفت :"اين اقا همسرتان بود؟"
سرم را تكان دادم و او با افسوس گفت :"راستي كه حيف است."
لندشدم و به طرف بهروز رفتم و فگتم :"خوب ، حرفت را بزن."
با لحنمرباني گفت :"بيا برويم در محوطه ي بيرون گشتي بزنيم."
"همين جا خوبست چيزي نمانده نوبت ما بشود."
بهروز نگاهي به من كرد و گفت :"عزيزم بيا فراموش كن و برويم منزل ."
اخمي كردم و گفنم :" چه چيز را فراموش كنم ."
بهروزنگاهي به من كرد و گفت :" چقدر متعصبي ، اشتباهي بود كه شده ، ببين من فكر نمكيردم ...گ صحبتش را قطع كردم و گفتم :"بهروز سعي نكن خودت را تبرئه كني ، من تصميم خود را گرفته ام . من طلاقم را ميگيرم."
" ولي من طلاقت نميدهم."
به او نگاه كردم تاپاسخي دندان شكن به او بدهم . ولي وقتي به چشمانش نگاه كردم چانا برق خشمي در ان ديدم كه حرفم را فراموش كردم . اين نگاه را درست زماني ديدم كه پس از فرارم از ان خانه جهنمي به اتاقم امده بود . با اين حال سعي كردم خودم را نبارم . روي م را بگرداندم و به طرف پدررفتم تا به طوري احساس امنيت كنم . تا زماني كه دست او را نگرفته بودم اين حس را نكردم .
عابت نوبت ب ما رسيد و وارد اتاق قاضي شديم . قاضي مرد مسن و با وقار بود . مارا به نشستن دعوت كرد سپس به پرونده ما نگاي انداخت وسرش را بلند كد و به ما دو نفر نگاهي كرد و گفت :"اگرحفي داريد ميتوانيد بزنيد >"
انقدر دلهره داشتم كه يادم رفت بايد چه ميكفتم و تما حرفهايي كه بايد ميزدم و از چند روز يپش با خود تمرين كرده بودم از يادم رفت .
قاضيبه پدر رو كرد و گفت :"شما حرفي براي گفتن داريد ؟"
پدر با ارامشي كه ميدانستم اتش زير خاكستر است گفت :"بله اقاي قاضي ، دختر من با وجود مخالفت من و مادرش اضي به ازدواج با اين اقا شد . ولي ايشان با اينكه دخترم هنوز به منزل اين اقا نرفته دست روي او بلند كرده ، كاري كه تا به الان نه من و نه مادرش در حق او انجام نداده ايم. شايد اگر من نرسيده بدم دخترم زير ضربه هاي مشتش كشته ميشد ."سپس گواهي بيمارستان را به قاضي تقديم كرد و ادامه داد :" بنابراين اقاي قاضي ، من و مادرش عقيده داريم اين اقا سلامت اخلاقي ندارد و ما هيچ كدام از بابت اين اقا مطمئن نيستيم . و من عقيده دام دخترم در منزل اين اقا تامين جاني ندارد ." و در اخر اضافه كرد :گدختر من از كليه حق و حقوق ميگرد و من حاضرم تمام ضرري كه اين اقا متحمل شده جبران كنم ."
قاضي نگاهي به بهروز ادناخت و گفت :"خوب مرد جوان شما چه حرفي داريد ؟"
بهروز خيلي ارام شروع كرد به صحبت كردن و گفت :"من همسرم را دوست دارم و به هيچ قيمتي حاضر نيستم از او حدا شوم . البته موضوعي كه اين اقا به من اشاره ميكنند انقدر هم مسئله ي بزرگي نيست و اشان مسئله را كمي برگ كردند . من و همسرم سر موضوع كوچ بحثمان شد و من از ناراحتي به او سيلي زدم . البته قبول دارم كه كمي زياده وي كردم ولي ايا اين مسئله باعث ميشود كه او به همين راحتي تقاضاي طلاق كند . البته ايشان مقصر نيست و چون تك فرزند خاناده ميباشد اين مسئلهبرايشان گران امده . من در اينجا و يا هر جاي ديگري كه لازم باشد از خانواده ي محترم همسرم پوزش ميخواهم و حتي حاضرم دست ايشان را ببويم ."
چشمانم از حيرت گرد شده بو او انقدر بازيگر خوبي بود كه فكر كردم چقدر در نظر قاضي احمقجلوه ميكنيم . يك سيلي ، مشتهايي كه او حواله ام كرده بود اگر به سرم خوردهبود الان اينجا نبودم تا شاهد نمايش غم انگيز او باشم . دروغگوي بي وجدان، تازه غير از اين من به خاطر كتك خوردن نبود كه به انجا امدم ، بلكه ناراحتي من از رفتار بي بند و بار و هرزگياو بود . اه ، اي كاش پدر نبود و من ميتوانستم انچه را ميخواستم ب زيبان بياورم .
قاضي به من نگاهي كرد و پس از مدتي مكث شروع كرد به نصيحت كردن.
پدر از ناراحختي سرخ شده بود و بهروز با نگاهي مذيانه مرا مينگريست . قاضي مارا تشوق به همدلي ميكرد . ومن در دل خون ميگريستم .زندگي با او...با ان رفتار بي بند و بار ...اه اگر ان شب اميد از جيغ من نميترسيد...خداي من كم كم ديوانه ميشدم . به سختي بغضم را فرو دادم به خود گفتم سپيده حالا وقت گريه نيست بايد هر طور شده بتواني حرف بزني و خود را از فنا شدن و تبا شدن نجات بدهي . با اين فكر احساس شهامت كردم و رو كردم به قاضي گفتم :"اقاي قاضي ميخواهم بع تنهايي با شما صحبت كنم."
قاضي سرش را تكان داد و به پدر و بهروز اشاره كرد خارج شوند . پدر بلند شد و خارج شد اما بهرز نزديك من شد و گفت :"سپيده عزيزم ايتقدر گوشت تلخ نباش . من از تو معذرت خواستم توهم كمي گذشت داده باش ."
بدون اينكه به او نگاه كنم گفتم ::برو بيرون ." و او ارام بيرون رفت .
قاضي گفت :"خوب دخترم اگر حرفي داري ميتواني بگوي ."
-
"اقاي قاضي او را اينگونهنبينيد .خيل اب زير كاه است . باور كنيد من به خاطر يك سيلي به اينجا نيامدم ، مسائلي در مان است كهنميتوانم و حتي نميخواهم پدرم از انهامطلع شود ول حالا كه مجبورم اين مشائل را مطرح ميكنم...و تمام ماجرا را براي او تعريف كردم . راستش اول رويم نميشد لي چون ديدم اگر حرف زنم ممكن است به ضررم تمام شود خجالت را كنار گذاشتم و با هر جان كندني بود موضوع را تعريف كدم . قاضي با دقت به رحفهاي من گوش كرد و سپس پرسيد :" يايا براي اين مسائلي كه عنوان كرديد دليل و مدركي هم داريد ."
با نراحتي سرم را تكان ادم و گفتم :"خير ."
ولي به ياد راننده تاكسي افتادم و گفتم :" اقاي قاضي ..."
ولي منصرفشدم چون با فتن اين حرف او بايد به داد گاه احضار ميشد و انوقت نه تنها پدر بلكه تمام فاميل و شايد هم جرايد و خيلي هاي ديگر ميفهميدند .نه ، من به هيچ قيمت باابروي پدر و مادر بازي نميكردم .در همان لحظه به يا لباسي كه اوان شب برايم اورده بود افتادم ولي ان هم دليل محكمه پسندي نبود . قاضيبه من نگاه ميكرد و من درحال تجزيه و تحليل مسائل بودم . بانراحتي اهي كشيدم و سرم را تكان دادم و با التماس گفتم :"اقاي قاضي اگر الان حكم به جداي ندهيد چند سال بعد باز مرا اينجا خواهيد ديد وليانوقت هم براي من دير است و هم انكه ممكن است مثل حالا سالم و پاك نباشم . تو را به خدا كاري نكنيد من دوباره با اين هيولا زندگي كنم . خواهش مبكنم مرا نجات بدهيد. "و به گريه افتادم . البته به هيچ وجه نميخواستم گريه كنم اما وقتي ديدم هيچ دليل و مدركي براي اثبات حرفهايم ندارم اط شدت تاثر به گريه افتادم.
قاضي با ارامش گفت :" اما براي دادن حكم ، اين مسائلي ا كه عنوان كرديد بايد در پرونده درج شود."
با التماس گفتم :"نه ، خواهش ميكنم .اگر شده من خودم را بكشم تا با اوزندگي نكنم نبايد پدرم از اين ماجرا بويي ببرد ."
قاضي مدتي فكر كرد و گفت:" شما ازكليه حق و حقوقت ميگذري ؟"
"بله ، بله ، من هيچ جيز نميخواهم ، جز ازادي."
پس از كلي دوندگي و صرف هزينه ي زياد به خاطر گرفتن وكيلي ماهر عاقبت توانستم طلاقم را بگيرم . روزي را كه براي اضاي رگه طلاق به محضر رفتيم ، پدر و دايي حميد و دايي سعيد كه حالا با من اشتي كرده بودند همراهم امدند تا هم شاهد باشند و هم اينكه خطري از جانب بهروز تهديدم نكند . ان مار زخمي سوگند خرده بود كه مرا از بين خواهد برد . خوشبخاته ا را نديدم ولي تا مدتها بعد به خاطر تهديدي كرده بود پدر و مادر اجازه نميدادند حتي تا سر كوچه تنها بروم .همان امضا حكم ازادي من از بند ازدواج اشتباهم بود . وقتي ورقه را امضا كردم باورش برايم خت بود كه با همان امضا ديگر روي نحس او را نميبينم . تمام هديه ها و جواهر ها و حتي ان لباس كذايي را براي او پس فرستادم . وهيچ چيز نگه نداشتم كه با ديدن ان به ياد بهروز بيفتم . ولي با تمام اينها پس از طلاق عصبي شده بودم . دستهايم ناخوداگاه ميلرزيد و پزشك معالجم عقيده داشت اين لرزش به دليل فشارعصبي حاصل از جدايي است . لب من به خاطر جدا شدن از او هيچ نراحت نبودم ولي فكر و خيال راحتم نميگذاشت . فكر ميكردم زندگي ام را باختهام و در ابتداي جواني لقب بيوه گرفته ام . به تجويز پزشك پدر نامم را در يكي از كلاسهاي هنري نوشت . من براي پر كردن وقتم به تمرين خط پرداختم . وبه راست كه زمان بهترين داروي فراموشي است . كم كم اضطرابم تخفيف پيدا كرد و لرزش دسهايم از بين رفت . دوباره شدم همان دختر شاد وسرزنده . البته گاهي اوقات اين فكر عذابم ميداد و هنوز باور اين موضوع كه بيوه بودم براينمسهت بود ، هرچند شناسنامه ام ا با برگه اي كه از دادگاه گرفتهبودم عوض كردند و نام بهروز را از ان پاك كردند ولي ياد او از ذهنم پاك نميشد .پس از گذشت يكماه از طلاق من مهناز به خانه ي بخت رفت. من از تصور برخورد با علي در مراسم او شركت نكردم چون تحمل نگاه هاي دلسوزانه اطرافيان را نداشتم . و هر جقدر پدر و مادر پافشاري كردند تاثيري در تصميم نداشت .
شب عروسي مهناز ،كسي كه ان همه دوستش داشتم ، تنها در اتاق خودم گذراندم .ميدانستم مهناز در لباس سپيد عروسي مثل فرشته اي زيبا ميشود .
در دل برايش ارزوي خوشبختي كردم . رضا پسر خوب و مهرباني بود و ميدانستم قدر اين فرشته ي خوب و مهربانر ا خواهد دانست . اين را ميدانستم علي دوست صميمي رضا است و در ماسماو شركت خواهد كرد . من نميخواستم با حضورم در فكر عليمورد شماتت يا تمسخر قرار بگيرم.
از مادر شنيده بودم كه سياوش به خاطر عروسي مهناز هديه اي به همراه پيام تبريكي از كانادا فرستاده و با اينكه خيلي دلم ميخواست مهناز ا ببينم ولي ازرفتن خد داري كردم . درعوض چند روز پس از مراسم با سبدي گل و گردنبندي به عنوان هديهبه ديدنش رفتم تا نبودنم در مراسم عروسي را از دبش د بياورم . با اينكه خيلي از دستم دلخور بود ول وقتي صورتش را بوسيدم قهرش را فراموش كرد و با گريه مرا در اغوش گرفت . من نيز همراه با او گريه مكردم . وقتي فهميدم علي و راحله درمراسماو حاضر نبودند خيل پشيمانشدم كه چرا نرفته بودم .
سياوس براي مهناز لوحي از طلا فرستاده بود كه روي ان نقش شده بود :"مهناز ، رضا پيوندتان مبارك . ونامه اي كه در ان نوشته شده بود :"مهناز جان دختر عمه ي عزيزم و اقا رضاي گل از اينكه د مراسم ازدواجتان نميتونم شركت كنم خلي به حال خودم تاسف ميخورم ولي اميد وارم خوشبخت و شادكارم روزگار را بگذارنيد و هميشه سعادتمند و پيروز باشيد . سياوش.
وقتي نامه ي سيائش را خواندم ان را به مهناز بركرداندم و به او نگاه كزدم . او با لبخند به من خيره شده بود . خيلي دلم ميخئاست بپرسم كه اياي سياوش را فراموش كرده ولي با وجود بودن رضا و اظهار علاقه اش به مهناز اين پرسش را براي هميشه در دل مدفون كردم . وقتي تنها شديم پرسيدم جرا علي ئ راحله براي عروسي نيامدند .
نگاهي بهمن كد و گفت :"با اينكه نميباست بگوم ولي فقط بع تو ميگويم . علي شب پيش ازعروس به من زنگزد و گفت مهنا نميتوانم به عروسي تو بيايم . من با تعجب پرسيدم چرا ؟ گفت اگر من انجا حضور داشته باشم سپيده ناراحت مشود و براي اينكه او معذب نباشد به همه ميگويم به سفر ميروم .اميدوارم از دست من ناراحت نشوي ."
به مهناز نكاه كردم و گفتم :"چ از خود متشكر ، اصلا علي كي هست كه من از حضورش ناراحت شوم .من به خاطر مسائل ديگري نيامدم ." ولي هم من و هم مهناز ميدانستيم كه دروغ ميگفتم و دليل نيامدنم فقط و فقط حضور او بود و بس . نميخواستم شكستم را ببيند و در دل به من بخندد . ولي كويا او هم به اندازه ي من از پيش امدن اين موضوع ناراحت بوده وگرنه فكر ناراحتي من را نميكرد .شايد هم عذاب وجدان راحتش نميگذاشت .
ديگر ادم كم حوصله اي شده بودم . روزها و شبها برايم بي معني بود ، حوصله هيچ كاري نداشتم و نسبت به زندگي بي تفاوت شده بودم .پس از كذشت تقريبا دوماه كم كم پاي خواستگارها به منزلمان باز شد و من از اين موضوع تعجب ميكردم . با اينكه از طلاق من با خبر بودند باز هم اصرار به ازدواج داشتند ولي براي من همه ي مردها مثل بهروز بودند . تصميم گرفتهبودم به اين زوديها براي زندكي ام تصميم نگيم . ميخواستم درسم را ادامه بدهم و به دانشگاه راه پيدا كنم .
امدر روزي بي منظور به من گفت :"ميداني سياوش نخستين دوره ي تخصصي اش را ميگذراند ."
با اينكه مادر از گفتن اين حرف هيچ مظور خاصي نداشت ولي من ان را به دل گرفتم و ناراحت شدم و تصور كردم با مطرح كردن ان اشتباهم را به رخم ميكشد . با اينكه واكنشي نشان ندادم تا مادر متوجه ناراحتي ام شود ولي خيلي دلم گرفت . د همان حال به ياد پارك چيتگر و اصرار سياوش افتادم .مدتها بود كه فكر او را از مغزم خارج كرده بودم.
يك روز كه مثل هر روز بي حوصله روي مبل راحتي اتاقم نشسته بودم و به سقف چشم دوخته بودم مادر صدايم كرد و گفت:"داي سعيد كارت دارد."
به هال فتم و گوشي تلفن را ار مادر گرفتم . دايي سعيد با شنيدن صداي من گفت :" سپيده چمدانت را بند و براي صبح رز چهارشنبه حاضر باش."
با بي حوصلگي كفتم :"به سلامتي كجا ؟"
"ميخوايم برويم كيش ."
با نيشخند گفتم :"مگر با زهرا قهري ؟"
"چطور ؟"
گ چون به جاي او از من دعوت كردي !"
دايي سعيد خنديد و گفت :"خير خانم ، زهرا هم ميايد ."
"هوم فهميدم پس يك به پا لازم داري ."
داي باز هم خنديد و گفت :"به پا سر به راه ت از تو پيدا نكرديم چون ميتوانيم سر تو را كلاه بگذاريم."
" نه داي جون من بيا نيستم چون حوصله مسافرت ندارم . بهتر است براي پاييدن خودت و زهرا كس ديگري را انتخاب كني ."
پس از كلي بحث ست اخرگفت :" يابه زبان خوش قبول ميكني و همراه من مي ايي يا م ايم با پس گردني نيبرمت ."
خنديدم راضي شدم كه هماهشان بروم.
خوشحال بودم ، دايي سعيدديگر با من قهر نبود .او را خيلي دوست داشنم . روزي كه فردايش قرار بود به همراه دايي سعيد به كيش برويم مادر براي خريد از منزل خارج شده بود و من در حال بستن جمدان كوچك سفرم بودم . با صداي زنگ به خيال امدن مادر به طرف ايفون رفتم و ان را فشار دادم ، دوباه صدا زنگ به صدا در امد و من با تعحب به طرف پنجره رفتم . خانمي جادر ي پشت در بو . وقتي پرسيدم بفرماييد . سرش را بالا كرد و من با حيرت راحله را ديدم كه چادر و مقنعه اي به سر داشت .
بهتزده گفتم :"بفرماييد بالا ."
او داخل شد و من براي استقبال از او كنار در خال ايستادم و با تعجب فكر كدم چرا راحله به اينجا امده ؟ اين نخستين بار بد كه به ممنزل ما مي امد ودر ان مدت كه همسر علي شده بود مادر چند بار او وعلي را براي پاگشا و مهماني به منزلمان دعوت كرده بود ولي عل هر بار به بهانه اي ا امدن سرباز زده بود . حتي براي عروسي مهناز ، به طوري كه مادر ميگفت ، علي و راحله به مسافرت رفته بودند و در مهماني حاضر نبودند ولي من نميدانستم چرا از رفتن به مجالس و مهماني طفره ميرود ...ايا فقط به خاطر ناراحت نشدن من بود يا اينكه دليل ديگري هم داشت . اين چيزيبود كه فقط خودش ميتوانست ان را پاسخ بدهد .
وقتي راحله بالا امد تا مرا ديد به ارامي سلام كرد و من با تعجب به او نگاه كردم و پاسخ سلامش را دادم . واز جلوي در كنار رفتم و تعارف كردم كه داخل شود . داخل شد وروي اولين صندل ينشست . به او گفتم :"اينجا خوب نيست ."
"سپيده بنشين با تو كار دارم ."
با تعجب صندلي بغل دست او ا اشغا ل كردم . او به اطراف نگاه كرد و فگت:"شيرين خانم نيست ؟"
سرم را تكان دام و گفتم :"نه ."
و اهي كشيد و گفت :"اينطور بهتر است ."
از طرز حرف زدن و كارهايش هاج و واج شده بودم ، نميدانستم چرا به اينجا امده . دوست داشتم زودتر دليل امدن او را بدانم وا تا خودش صحبت نمكرد درست نبود از او بپرسم براي چه اينجا امده اي ؟ خوشبختانه خودش شروع به صحبت كرد .
"سپيده گوش كن بايد موضوعي را به تو بگويم."پس از كمي مكث ادامه داد :"من به وجود تو احتياج دارم . بايد هرچه زودتر علي در بيماستان بستري شود."
"چرا؟"
"چون مريض است ."
با بي تفاوتي گفتم :" ولي من كه دكتر نيستم ، در اين مورد چه كمكي ميتوانم بكنم ؟"
"علي به حرف من گوس نميكند ."
با تمسخر گفتم :"حالا از كجا مطمئني كه حرف من گوش ميدهد ."
راحله عصبي بود و تند صحبت ميكرد . كم كم اين حس به من هم منتل شد و من هم احساس كردم از درون ميلرزم و كم كم احساس عصبانيت ميكردم اما تلاش كردم برخود مسلط بمينم . نفس عميقي كشيدم و با بي تفاوتي گفتم :"چرا فكر ميكنيد فقط من ميتوانم او را راضي به بستري شدن كنم ؟
-
با قیافه غمگینی گفت:چون او شما را دوست دارد. با پوزخند گفتم:ولی خودش مرا نخواست. چشمانش را بست و دیدم دو قطره اشک از روی گونه هایش فرو غلتید. تحمل دیدن اشکهای او را نداشتم. سپس با صدایی که از گریه میلرزید گفت:ولی او فقط تو را دوست دارد تو از هیچ چیز خبر نداری.
بلند شدم و در حالی که دستهایم از عصبانیت میلرید با حالتی عصبی خندیدم و گفتم:چرا،از همه چیز خبر دارم. حالا گوش کن او در اخرین دیدارمان در حالی که مرا عروسکی برای خوشگذرانی میخواند از من جدا شد و من خیلی سعی کردم فراموشش کنم و همین باعث شد از چاله به چاه بیفتم.میفهمی؟ به خاطر انتقام از خودم و به خاطر اینکه دل علی را بسوزانم همسر مردی شدم که مثافت با خونش عجین شده بود میفهمی یعنی چی؟ ایا هیچ دختری مثل من زندگیش را اینچنین مفت به بازی داده؟من از او متنفرم و مرده زنده اش برایم فرقی ندارد.
دستم را گرفت و با التماس گفت:گوش کن بگذار توضیح بدهم...
میخواستم دستم را بکشم ولی او محکم دستم را گرفته بود و اشک میریخت. از دیدن اشکهایش خیلی متاثر شده بودم و با ناراحتی سرم را بالا گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. او در حالی که اشک میریخت گفت:بگذار حقیقت را به تو بگویم. او ... علی هیچ وقت مرا نخواست خیلی سعی کردم دلش را به دست بیاورم ولی هیچ وقت موفق نشدم. التمایش کردم. به پایش افتادم ولی او حاضر نشد با من ازدواج کند.
فکر کردم اشتباه شنیدم با او خیره شدم و گفتم:ازدواج؟ بله ازدواج، بنشین تا برایت تعریف کنم.
دوست نداشتم حرفهایش را بشنوم میترسیدم این هم دروغی باشد برای فریب دادن من. ولی صداقتی در صدای راحله بود که مرا واردار به نشستن کرد. در واقع بی اختیار نشستم. او دستم را رها کرد و در حالی که اشکهایش را پاک کیکرد گفت:بگذار از اول برایت تعریف کنم. ما زندگی خوبی داشتیم من و پدر و مادرم. هیچ کدام از اقوام پدر و مادرم در تهران زندگی نمیکردند. او راننده کامیون بود و چون برای شرکتی کار میکرد مجبور شده بود من و مادر را به تهران بیاورد . پدر تازه توانسته بود خانه نقلی وکوچکی برای سکونتمان بخرد که ان حادثه باعث شد زندگی ما از هم بپاشد . پدر در یک حادثه رانندگی کشته شد . چون کامیون او ترمز نگرفته بود مقصر شناخته شد. به کامیون صدمه زیادی وارد امد و پس از ان صاحب کامیون ادعای خسارت کرد و چون هنوز قسط کامل منزل را نپرداخته بودیم مجبور شدیم خانه و کلی از اثاثیه را بفروشیم تا خسارت را بپردازیم و پدر را از دین صاحب کامیون رها کنیم. من ان موقع در کلاس سوم دبیرستان درس میخواندم. پس از ان مادر برای سیر کردن شکم خود و من به دنبال کار گشت. تا من بتوانم به تحصیلم ادامه دهم. میخواستم ترک تحصیل کنم اما مادر با گریه و زاری نذاشت. عاقبت پس از کلی گشتن توانیت در صسمت شستشوی بیمارستانی مشغول کار شود. چند وقتی بود که مادر به ورم دست و پا دچار شده بود و کار برایش مشکل شده بود ولی با وجود اصرار من که میخواستم او کارش را رها کند نپذیرفت و کماکان به همان کار ادامه داد.یک روز که از مدرسه برای دیدن مادر به بیمارستان میرفتم اتفاقی با علی روبرو شدم. او برای دادن ازمایش به بیمارستان مراجعت کرده بود و از من درباره بخش ازمایشگاه پرسید.چون چند بار برای دیدن مادر به بیمارستان رفته بودم با قسمتهای مختلف اشنا بودم. ان روز او را رهنمایی کردم تشکر کرد و از من جدا شد. وقتی با مادر از محوطه بیمارستان خارج میشدم او را دیدم که همزمان با ما خارج میشد. وقتی ما را دید جلو امد و گفت:میتوانم شما را تا جایی برسانم.میخواستم قبول نکنم ولی چون خیابان یکطرفه بود و باید مسافت زیادی راه میرفتیم تا به ایستگاه اتوبوس برسیم و با وجود پا درد مادر که میلنگید راضی شدم و با تشکر از او سوار ماشینش شدیم. ان روز تا دم منزل ما را رساند. مادر طبق معمول از درد پا ناله میکرد. علی از اینه ماشین به مادر نگاه کرد و پرسید. شما حالتان خوب است؟مادر سر صحبت را با علی باز کرد و از درد پایش گفت. من دوست نداشتم این بحث ادامه پیدا کند به مادر اشارا کردم ولی او که دل پری داشت بدون توجه به من حرفش را ادامه داد. علی وقتی فهمید مادر برای مریضی به بیمارستان مراجعه نکرده بلکه انجا کار میکند با عذر خواهی از دخالتش گفت:پس شوهرتان چی؟مادر گفت:اگر ان خدا بیامرز زنده بود اختیاجی نبود تا من کار کنم چون شوهرم راننده کامیون بود و پیش از مرگش زندگی ما خیلی خوب میگذشت.ولی افسوس با مرگش تمام هست و نیست ما برای پرداخت خسارت و برگرداندن وام از بین رفت. علی به من اشاره کرد و پرسید:شما در حال تحصیل هستید؟گفتم:بله سال اخر رشته اقتصاد هستم.علی هم گفت:شما میتوانید پس از تعطیل شدن از مدرسه در جایی مشغول به کار شوید.گفتم:فکر نمیکنم بتوانم کاری پیدا کنم که فقط بعدازظهر ها باشد.علی با خوشحالی گفت:برای شرکتم یک منشی نیمه وقت لازم دارم بنابراین از شما تقاضا میکنم برای کار به این نشانی مراجعه کنیدو کارتش را از جیبش در اورد.کارت را گرفتم و دیدم روی ان نوشته علی رفیعی.مدیر عامل.نشانی و شماره تلفن هم روی ان نوشته شده بود. خیلی خوشحال شدم. باور کن همیشه فرشته ها رو در قالب زن میدیم ولی حالا او فرشته ای بود که در دنیای بی کسی بر ما ظاهر شده بود. یک لحظه بعد شیطان در وجودم سر بز اورد که شاید میخواهد از بی کسی ما سشواستفاده کند ولی وقتی به چشمان زیبا و نجیبش خیره شدم متوجه شدم صاحب این نجابت و متانت نمیتواند انسان پستی باشد. چند روز بعد به شرکت مراجعه کردم و با اینکه هیچ کاری به جز جواب دادن تلفن بلد نبودم مشغول کار شدم. ساعت کارم انقدر کم بود که جای تعجب داشت که چرا مرا استخدام کرده است. چون تایپیست حرفه ای و مسلط به زبان انگلیسی داشت. کار من فقط جواب دادن به تلفن ها بود. تازه فقط تلفن های داخلی و وقتی از خارج از کشور تماس میگرفتند ان خانم منشی به تلفن جواب میداد. تصمیم گرفته بودم وقتی درسم تمام شد با جدیت کار کنم و نگذارم مادر برای کار کردن به بیمارستان برود.هر روز راس ساعت معینی از شرکت خارج میشد.او چنان اراسته و باوقار بود که چون هر روز از حال مادر میپرسید و مرا تشویق میکرد که کتابهای اموزشی کامپیوتر را ما بین دروسم مطالعه کنم و حتی گفت اگردر دروسم به مشکلی برخوردم میتوانم به او مارجعه کنم. اخر ماه وقتی حقوقم را دریافت کردم از تعجب حیرت کردم. مقدار حقوق من دوبرابر کارکرد مادر در بیمارستان بود طوری که به مسئول صندوق گفتم فکر میکنم حقوق مرا اشتباه پرداخت کردید مسئول نگاهی به ورقه جلوی رویش انداخت و گفت خیر خانم اشتباهی نشده. تازه فهمیدم او خواسته طوری به ما کمک کرده باشد که شخصیتمان زیر سوال نرود و این پیشنهاد کار برای این بود که عزت نفس خویش را حفظ کرده باشیم. با این کارش علاقه ام نسبت به او بیشتر شد.وقتی حقوقم را جلوی مادر گذاشتم با تعجب به من نگاه کرد و گفت:یعنی باز توی این دنیای شلوغ انسانهای خوب پیدا میشوند؟ و من در دلم گفتم او فرشته است. ماه ها در شرکت کار کردم. از وقتی که مشغول به کار شده بودم وضعیت زندگی مان بهتر شده بود. فصل امتحانات به اجبار به من مرخصی داد تا امتحاناتم تمام شود و وقتی نتیجه قبولی ام را گرفتم مرا به کلاس کامپیوتر و تایپ لاتین فرستاد و کلیه مخارج ان را خودش پرداخت من هم برای قدردانی از او با دقتی که نشان میدادم سعی کردم کارم را خوب یاد بگیرم. تا بتوانم جوابگوی خوبی اش باشم. پس از چند ماه با تلاشی که از خود نشان دادم توانستم مدرک رسمی تایپ و کامپیوتر را از وزارت ارشاد بگیرم و از ان وقت بود که به طور تمام وقت در شرکت کار میکردم و حقوقم به حد ی بود که به راحتی اجاره منزل و خورد و خوراک را تامین میکردم. حالا دیگر مادر سرکار نمیرفت و هر وقت به منزل برمیگشتم با غذای گرم منتظر ورودم بود. انقدر به کارم و البته بیشتر به او دلبستگی پیدا کرده بودم که پنجشنبه ها از اینکه فردایش تعطیل است دلگیر بودم و تا شنبه لحظه ها را میشمردم.در تمام مدتی که به عنوان منشی در شرکتش کار میکردم هیچ وقت نگاه یا رفتار زننده ای از او ندیدم . یک روز که برای امضای نامه ای به اتاقش رفتم متوجه روی میز تحریرش شدم که یک عکس قاب شده از دختری وجود دارد. با دیدن عکس که دختر زیبایی را نشان میداد انقدر دلگیر شدم که یادم رفت برای چه کاری به اتاقش رفته ام. اوکه متوجه شد من به قاب عکس نگاه میکنم با لبخندی گفت:زیبا نیست؟ به زحمت لبخند که چه عرض کنم زهرخندی زدم و گفتم:بله خیلی زیباست. نامزدتان است؟ با علاقه به عکس نگاه کرد و گفت:هنوز نه. در حالی که سعی میرکدم متوجه ناراحتی ام نشود گفتم:انشالله خوشبخت شوید و بعد بیرون رفتم. ان روز از شدت ناراحتی دیگر نتوانستم کار کنم. وقتی به منزل رفتم مادر با دیدن رنگ پریده ام گفت:چی شده؟ بیکار شدی؟لبخندی زدم و گفتم:نه کارم را از دست نداده ام فقط کمی سرم درد میکند و ممکن است سرما خورده باشم. مادر با دادن قرص مسکنی و با دود کردن اسپند به خیال خود خواست مریضی را از من دور کند.طفلی خبر نداشت هیچ قرصی نمیتواند درد دلم را ارام کند. ان شب تا صبح بیدار بودم و فکر میکردم. از توقع بیش از حد خودم ناراحت بودم او با بزرگواری ما را از فلاکت نجات داده بود و حالا من توقع داشتم که چی؟ ولی دست خودم نیود که در همین مدت عاشقش شده بودم. عاقبت با هر زحمتی بود خود را قانع کردم که راه او از من جداست و باید او را جور دیگری دوست بدارم. اما دل کندن از او خیلی سخت بود،راستش را بخواهی از ان دختری که عکسش را دیده بودم متنفر شدم. دلم میخواست دیگر به شرکت نروم ولی به پولی که به دست میاوردم احتیاج داشتم و بیشتر از ان به دیدن او عادت کرده بودم... کم کم توانستم خود را راضی کنم که یکطرفه دوستش داشته باشم و از او او توقع بیشتری نداشته باشم. یکروز که فردای ان شرکت تعطیل بود کاری برای انجام دادن نداشتم میخواستم مرخصی بگیرم تا برای منزل کمی خریذ کنم. وقتی برای گرفتن مرخصی به اتاقش رفتم پشت به میزش و به طرف پنجره نشسته بود ارام گفتم:ببخشید میخواستم ببینم اگر کاری ندارید مرخص شوم امروز جایی کار دارمن. صندلی اش را به طرفم چرخاند و به طرف میز برگشت. دیدم اخم کرده و در فکر است. هیچ وقت او را به این حال ندیده بودم.جرات نکردم در خواستم را تکرار کنم خواستم اهسته از اتاق خارج شوم که متوجه من شد و گفت:خانم مرادی بفرمایید بنشینید. به طرف صندلی رفتم و نشستم بدون اینکه به من نگاه کند گفت:من باید چکار کنم؟ تعجب کردم که ای چه سوالی است که از من میپرسد بهتزده گفتم:متوجه نشدم چه گفتید؟ به طرفم برگشت با دیدن چشمان زیبایش که رگه هایی از خون در ان دیده میشد دلم گرفت. به ارامی گفت:من باید چه کار کنم تا او بفهمد دوستش دارم؟ متوجه شدم از ان دختر حرف میزند. نمیدانستم چه کنم احساس میکردم بدنم بی حس شده ولی با تمام این احوال خیلی زود توانستم خودم را ارام کنم. اهسته پرسیدم:میشه بپرسم کیه و چه نسبتی با شما دارد؟گفت:او سپیده دخترخاله من است. من او را عاشقانه دوست دارم ولی هر کار میکنم او نسبت به من بیتفاوت است و فرقی بین من و دیگران قائل نیست. نمیدانم چگونه محبتم را ابراز کنم که روحیه حساس و لطیفش ازرده نشود. از طرفی اگر دیر بجنبم او را از دست میدهم. موضوع برایم جالب شد پرسیدم:پطور؟ نفس عمیقی کشید و ادامه داد. او خواستگاران زیادی دارد از جمله پسر دایی ام که پزشک است و خیلی خوش قیافه. و بعد دو دستش را به میز تکیه داد و پیشنانی اش را روی دستش گذاشت. بار دیگر چهره ان دختر را پیش خودم مجسم کردم و گفتم:یک دلبر و هزار دل.باید دختر مغروری هم باشد که اینچنین پسرخاله اش را سرگشته کرده و ناگهان فکری به خاطرم رسید و گفتم:میشود چیزی بگویم؟ سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد و گفت: به خاطر همین هم مزاحمت دم. گفتم:به او بیمحلی کن. در پیشانی اش به نشانه نفهمیدن احمی ظاهر شد و گفت:چکار کنم؟گفتم: به او بی محلی کن چون با توجه به طرفداران زیادی که دارد رفتار تو باعث تعجبش میشود و کمی به خودش می اید. در حالی که به من خیره شده بود گفت:راست میگویی؟ سرم را تکان دادم و گفتم:من یک دختنرم و از اخلاق دخترها خیلی خوب سر در می اورم. در حالی که لبش را به دندان گرفته بود به فکر رفت و بعد با نگاه سپاسگزارانه ای گفت:متشکرم راستی که راهنمای خوبی هستی. در حالی که بلند میشودم گفتم:ممنون و اگر اجازه بدهید مرخص میشوم. سرش را تکان داد و گفت:اشکالی ندارد میتوانید بروید. وقتی به نزدیک در رسیدم صدایم کرد و گفت:اگر یک وقت از دستم پرید چه؟ لبخند زدم و گفتم:اگر قرار است پرنده ای را به زور نگه دارید هر وقت فرصتی پیش امد ان پرنده پر میکشد و بعد از اتاق خارج شدم. چند روز بعد کارت عروسی خواهرش را برایم اورد که از من و مادرم هم دعوت کرده بود. خیلی خوشحال شدم. چون میتوانستم با دیدن سپیده کنجکاوی ام را ارضا کنم. تا شب عروسی دل توی دلم نبود. وقتی که خواستیم حرکت کنیم بهترین لباسی را که داشتم رو پوشیدم و کمی هم خود را اراستم. علی گفته بود برای بردن ما می اید و من هر چقدر اصرار کردم او نپذیرفت . وقتی علی را دیدم که کت و شلوار مشکی پوشیده بود قلبم به ضربان افتاد و حیرتزده از این همه متانت در عقب رو باز کردم و مادر روی صندلی عقب نشست و خودم هم در جلو رو باز کردم و کنار او قرار گرفتم. در یک لحظه ناخوداگاه خود را همسر او دیدم که برای شرکت در یک مهمانی میرفتیم. ولی با یاد اوری سپیده اهی کشیدم و به خودم گفتم:افسوس ....
وقتی به جشن رسیدیم علی ما را به مادر و خاله هایش معرفی کرد و از انان خواست تا از ما پذیرایی کنند. در این بین منتظر بودم که سپیده را ببینم در یک فرصت مناسب اهسته از علی پرسیدم:میشود سیپده را به من نشان دهی؟ خندید و گفت:هنوز نیامده او را به شما نشان خواهم داد و بعد سیاوش را نشانم داد و گفت:این رقیبی است که من خیلی دوستش دارم. با دیدن سیاوش چشمانم از تعجب گرد شده بود. مرد خوش قیافه ای که چشمان فوق العاده جذابی داشت و. بسیار خوش هیکل بود . کت و شلوار مشکی اش او را بی نهایت برازنده نشان میداد . از دیدن قد بلند و صورت خوش قیافه اش راستی نمیتوانستم چشم از او بردارم. علی با لبخند مرا نگاه میکرد . اهسته به من گفت:با وجود رقیب خوش قیافه ای مثل او اقبال من خیلی کم است اینطور نیست؟ به علی نگاه کردم. درست بود که سیاوش خوش قیافه تر از علی بود ولی جاذبه ای را که علی داشت هیچ کدام از مردان حاضر در مهمانی نداشتند. با خنده گفتم:اگر محبوب شما ظاهر پسند باشد بله ولی اگر ظاهر و باطن را با هم بخواهد به طور حتم شما را انتخاب میکند. دختران زیبایی در مهمانی بودند که هر کدام میتوانستند قلب مردی را تصاحب کنند و من فکر می کردم با وجود دخترانی مثل انها چطور این پسردایی و پسر خاله هر دو یک نفر را دوست داشتند. حدود نیم ساعتی محو تماشا بودم و در فرصتی علی اهسته به من گفت: خانم مرادی این خاله شیرین من و مادر سپیده است. خاله علی را دیدم که شبیه خودش بود با همان چشمان مشکی و جذاب . پس از چند دقیقه از چهره سرخ علی فهمیدم که تو وارد شدی. علی با چشمکی به من اشاره کرد و من فهمیدم عاقبت تو را میبینم. دو دختر زیبا وارد اتاق پذیرایی شده بودند. یکی از ان دو لباس مشکی زیبایی پوشیده بود که موهایی به رنگ شب داشت و اگر من نمیدانستم که علی یک خواهر بیشتر ندارد فکر میکردم او خواهر دوم اوست. ان دختر خیلی زیبا و متین بود و بعدها فهمیدم اسمش مهناز و دختر خاله دیگر علی است. سپس تو را دیدم که با پوستی سفید مثل مرمر و موهایی که رگه های روشن در ان موج میزد لباسی به رنگ مشکی به تن داشتی که کت بلندی از حریر روی ان پوشیده بودی ولی لباس بلند مشکی ات به خوبی زیبایی اندامت را نشان میداد. در زیر نور پروژکتورها نتوانستم زنگ چشمانت را به خوبی تشخیص دهم. نوعی شادابی و نشاط در حرکاتت موج میزد که همگی شیرین بودند و من محو شیطنتت شده بودم. متوجه شدم اکثر دخترها زیر چشمی تو را نگاه میکنند ولی با تو حرفی نمیزنندو چون خودم از جنس انان بودم فهمیدم که این کم محلی نشانه حسادتشان اشت. راستش خیلی به او حسادت میکردم به علی نگاه کردم. گاه گاهی با شیفتگی به تو نگاه میکرد ولی چون برادر عروس بود سعی میکرد جلب توجه نکند. نگاهم را از او گرفتم و به طرف پسردایی اش نگاه کردم سیاوش هم مثل میخی در دیوار روی صندلی ارام و بیحرکت نشسته بود و به تو چشم دوخته بود.
-
راحله نفسی کشید و جرعه ای اب از لیوانی که روی میز بود نوشید و دوباره شروع کرد. او تمام جرئیات عروسی را از نگاه خود برایم تعریف کرد،حتی ماجرای توجه بهروز و واکنش دایی سعید را هم به خوبی متوجه شده بود. وقتی نیمی از اب لیوان را سرکشید دوباره شروع کرد.پس از شام من و مادر میخواستیم به منزل مراجعت کنیم .علی اصرار داشت که خودش ما را به منزل برساند.ان شب خودم را قانع کردم که دیگر به او فکر نکنم..یکروز برای دادن نامه ای که با نمابر از خارج رسیده بود به اتاقش رفتم.سرش را روی میز گذاشته بود. فکر کردم خوابیده است میخواستم برگردم که پرسید:خانم مرادی کاری داشتید؟ با تردید گفتم:برای این نامه مزاحمتان شدم اگر حالتان خوب نیست بعد ان را می اوردم. گفت :نه حالم خوب است نامه را بدهید. وقتی جلوی میزش رفتم دیدمعکس کنار دستش واژگون شده . عکس را بلند کردم و ان را صاف گذاشتم. به او نگاه کردم که متوجه کار من بود. رنج را به وضوح در چشمانش دیدم. اهسته گفت:فردا سیاوش از او خواستگاری میکند. قلبم فشرده شد. تحمل دیدن ناراحتی اش را نداشتم گفتم:از کجا معلوم که جواب مثبت باشد؟ سرش را تکان داد و گفت:نمیدانم. وقتی بیرون میرفتم در دل دعا کردم که سپیده به سیاوش جواب مثبت ندهد.حالا دیگر از سپیده بدم نمی امد و دوست داشتم علی به ارزویش برسد. شنبه صبح وقتی به شرکت امدم شروع به کار کردم نیم ساعت بعد امد و حالش خوب بود و خیلی عادی با من سلام و احوالپرسی کرد و به اتاقش رفت. چند روزی بود که کار شرکت زیاد شده بود و من حسابی سرگرم کار بودم. از طرفی با اینکه دلم میخواست بدانم اوضاع از چه قرار است ولی نمیخواستم تا خودش حرف نزده چیزی بپرسم ولی خدا میداند که تا موقعی که خودش لب باز کند چه بر من گذشت. سه شنبه بعد وقتی به شکرت امد در دستش جعبه شیرینی بزرگی بود و روی جعبه دسته گل سرخی گذاشته بود. با دیدن او از جا بلند شدم و سلام کردم. با لبخند به طرف میز امد جعبه شیرینی و دسته گل را به طرف من گرفت و گفت:این برای شماست. پرسیدم به چه مناسبت؟ با خنده زیبایی که دندانهای سفیدش را به نمایش میگذاشت گفت:به مناسبت براورده شدن دعای شما. با تعجب گفتم:چه دعایی؟ گفت:اینکه سپیده به سیاوش پاسخ مثبت ندهد. با هیجان گفتم:راستی؟ گفت:بله. سپس کیفش را برداشت و به طرف اتاقش رفت. هنوز داخل نشده بود که برگشت و گفت:باید زودتر اقدام کنم چون میترسم یکی دیگر از راه برسد . خیلی خوشحال شدم و در دل خدا را شکر کردم. درست خاطرم نیست که چندم اسفند بود که روزی مشغول تایپ نامه ای بودم که تلفن زنگ زد و وقتی گوشی را برداشتم اقایی پشت خط بود که با علی کار داشت. ولی او شرکت نبود بنابراین پرسیدم اگر پیغامی دارید بفرمایید. مرد پرسید که من چه هسبتی به او دارم. گفتم:منشی ایشان هستم.مرد گفت که از طرف ازمایشگاه تماس میگیرد. به ایشان بگویید که برای تکرار ازمایش به بیمارستان مراجعه کند. مثل اینکه اشتباهی پیش امده. وقتی گوشی را گذاشتم پیغام را نوشتم چون ساعت کارم تمام شده بود و باید میرفتم . ان را روی میز کارش گذاشتم تا اگر امد ان را ببیند. فردای ان روز طبق معمول سرکار رفتم وای او به شرکت نیامد ولی میدانستم روز پیش پس از رفتن من به شرکت امده بود.چون پیغامی برای من گذاشته بود که ان را روی میزم مشاهده کردم. چند روزی گذشت و در این مدت او بعضی از روزها پس از پایان ساعت کار من به شرکت می امد و اگر پیغام و نامه ای بود ان را امضا میکرد و در یادداشتی کارهای مرا مشخص میکرد. شب عید کارهای شرکت زیادتر شده بود . او یا شرکت نبود و یا اگر هم بود سرش حسابی گرم بود و من جز در مرود کار با او صحبت نمیکردم. شب عید که برای خداحافظی نزدش رفتم خیلی سرحال بود و شمغول نوشتن چیزی بود. کارت تبریکی را که از پیش برایش اماده کرده بودم به طرفش گرفتم و سال نو را تبریک گفتم. با خوشحالی کارت را گرفت و در حالی که به عکس ان نگاه میکرد از من تشکر کرد و برایم ارزوی داشتن سال خوبی را کرد. از نشاطتش بی اختیار گفتم:مثل اینکه خیلی خوشحالید. سرش را تکان داد و گفت:هم بله و هم نه. از طرز جواب دادنش خنده ام گرفت و گفتم:چرا بله و چرا نه؟ او گفت:خوشحال نیستم برای اینکه دیشب سیاوش به کانادا رفت. با تعجب گفتم:چرا؟ نفس عمیقی کشید و جریان پاسخ رد شنیدن سیاوش و سفر او را برایم تعریف کرد.پیش خود گفتم:عجب دیوانه ای . مگر ادم به خاطر عشق خودش را اواره میکند؟ ولی چیزی نگفتم. فقط سرم را تکان دادم و پس از لحظه ای گفتم:مثل اینکه گفتید بله. علی گفت:بله خوشحالم چون تا چند روز دیگر او را به دست می اورم. با خوشحالی گفتم:پس دوست دارم اولین کسی باشم که به شما تبریک میگویم.
ان شب عید به لطف خدا و یاری او بهترین شب عیدی بود که در طول این چند سال داشتم که پدر را از دست داده بودم. من و مادر هر دو برای زیارت به مشهد سفر کردیم و روز نهم عید به تهرات برگشتیم. روز دهم به شرکت مراجعه کردم.به جز اقای همت دربان شرکت کسی انجا نبود . قرار بود پس از تعطیلات با شرکتی قرارداد مهمی ببندیم ان روز برای پیدا کردن سوابق شرکت مورد نظر خم شدم فایل زیر میزم را باز کنم و با دقت مشغول گشتن بودم که متوجه نشدم کسی در را باز کرد. صدای پایی را شنیدم و سایه شخصی را روی زمین احساس کردم . در حالی که چشم از پرونده ها برنداشته بودم گفتم:متاسفانه شرکت تعطیل است. ولی ان سایه همچنان جلوی میز ایستاده بود. چشمم را از پرونده ها برداشتم تا ان شخص را ببینم. با دیدن علی از جا بلند شدم و به او سلام کردم.مدتی بود که او ندیده بودم و خیلی دلم برایش تنگ شده بود. با دیدنش احساس خوبی به من دست داد. او کت و شلوار تیره ای پوشیده بود .و چون روز بارانی بود بارانی بلندی هم روی کت و شلوارش به تن داشت. رنگش کمی پریده بود. با دیدن من که از زیر میز بیرون می امدم لبخند زد و پرسید:شما اینجا هستید؟ گفتم:یله ولی دیگر داشتم میرفتم. میخواستم پرونده ای را حاضر کنم تا موقع عقد قرارداد دچار مشکل نشوید. با خوشرویی گفت:شما میتوانید بروید من خودم ان را پیدا میکنم. گفتم منزل کاری ندارم و میتوانم بمانم خودم اینکار را انجام میدهم. او به طرف اتاقش رفت. وقتی پرونده را پیدا کردم متوجه شدم کیفش را روی میز جا گذاشته است. از فراموشکاری اش تعجب کردم. کیف را برداشتم و همراه با پرونده به اتاقش رفتم. وقتی داخل شدم گفتم:اقای رفیعی فکر میکنم امروزکمی بی حوصله باشید چون کیفتان را جا گذاشتید.در حالی که دستش در جیب بارانی اش بود گفت:اه بله متشکرم. از دیدن افسردگیش کنجکاو شدم و پرسیدم:اتفاقی افتاده؟ علی گفت:خانم مرادی شما سنگ صبور خوبی هستید و باور کنید همیشه شما را مانند خواهرم سارا دوست داشته و دارم.و حرفایی را که حتی به او هم نمیتوانم بگویم خیلی راحت با شما در میان میگذارم. این بار هم اگر دوست داری بشنوی برایت میگویم. دلم بدجوری به شور افتاده بود. او به جایی خیره شده بود و من دوست نداشتم خلوتش را به هم بزرنم. او پس از مکثس به یاد من افتاد. سپس ارام و شمرده ادامه داد چند وقت پیش برای اهدای خون به هلال احمر مراجعه کردم.پس از مدتی از هلال احمر نامه ای دریافت کردم که در ان از من خواسته بودند برای ازمایش به انجا مرجعه کنم. همان بیمارستانی که برای نخستین بار شما را در انجا دیدم. پس از چند ازمایش به من گفتند دچار کم خونی هستم. البته با توجه به سرگیجه های وقت و بی وقت این مسئله زیاد برایم اهمیت نداشت. پس از مشورت با پزشک تحت درمان قرار گرفتم که با تجویز کپسول ها و قرصهای اهن تا حدودی هم موفق شدند سرگیجه های مرا تسکین دهند. تا اینکه چندی پیش پس از مراجعه به بیمارستان برای بررسی وضعیت بیماری ام ازمایش خون دادم. خودم ورقه جوابم را مطالعه کردم و متوجه شدم اشکالی در خونم وجود دارد.ولی چون تخصصی نداشتم به پزشکم مراجعه کردم. او متوجه شد من به بیماری خونی نادری مبتلا هستم و قرار شد برای درمان به المان مراجعه کنم. برای اینکه او را دلداری بدهم گفتم:ان شالله دکترها اشتباه کرده اند و چیزی تان نیست. شما نباید روحیه تان را از دست بدهید. امیدوار باشید و به خدا توکل کنید. اهی کشید و سرش را تکان داد و گفت:من از بیماری ام ناراحت نیستم ولی اخر ... و سپس جریان نامزدی اش را شرح داد و گفت:فکر نمیکردم بیماری ام مسئله مهمی باشد و حالا مانده ام که چه کنم. در حالی که از شدت ناراحتی دست و پایم بی حس شده بود گفتم حالا شاید تشخیص پزشکان اشتباه باشد. نفس عمیقی کشید و گفت:دکتر هم همین نظر را داشت و به خاطر همین مسافرت به المان را پیشنهاد کرد تا بیماری ام دقیق تر بررسی شود.همانطور که به من نگاه میکرد ماتش برد و پس از چند لحظه گفت:راحله چکار کنم؟ از اینکه او اینقدر صمیمی صدایم کرده بود خوشحال شدم ولی نمیدانستم چه بگویم. او بدون اینکه جتی منتظر پاسخی باشد گفت:چقدر برای رسیدن به لحظه ای که بتوانم او را به عنوان همسر در کنارم داشته باشم صبر کردم. چقدر بعضی اوقات دویانه وار ار خدا خوساتم یا شعله عشقش را در قلبم خاموش کند یا او را به من برساتد. باور کن حتی وقتی سیاوش که او را چون برادری دوست دارم به خواستگاریش رفت کاری درست مثل بچه ها گریه کردم و گاهی از سر خشم سر سارا فریاد میکشیدم کاری که تا ان لحظه نکرده بودم. ان روز هیچ کس از دردم خبر نداشت ولی حالا چه کار کنم؟ ان روز دلخوش بودم لااقل دیدارش میتواند اتش دلم را خاموش کند ولی حالا چی؟ ایا مرگ بین من و او فاصله می اندازد؟ سرش را به زیر انداخت و در خودش غرق شد. دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. اهسته ترکش کردم ولی او متوجه نشد. وقتی بیرون امدم دیگر طاقت نداشتم. روی صندلی نشستم و به پهنای صورتم اشک ریختم و از ته قلب از خدا خواستم تا بلایی سر او نیایید. نمیدانم چه مدت در ان حال بودم که متوجه شدم کسی روبرویم ایستاده. وقتی سر بلند کردم او را دیدم که لیوان ابی در دستش بود و ان را به طرف من گرفته بود. با زحمت لیوان را گرفتم و او در حالی که لبخند میزد گفت:شجاع باش پیش از مرگ کسی که برایش عزاداری نمیکنند. در میان گریه لبخندی زدم و گفتم:شما زنده میمانید و من در جشن عروسیات بر سرتان قند میسایم. مطمئنم.او کیفم را برداشت و به طرفم گرفت و گفت:بلند شو سر راه تو را به منزل میرسانم. ان روز مرا به منزل رساند ولی به خانه نرفتم و صبر کردم تا ماشین او دور شود و سپس به طرف امامزاده ای که نزدیک منزلمان بود رفتم و تا میتوانستم خود را سبک کردم و انقدر صبر کردم تا اثر گریه در صورتم بکلی محو شود تا مبادا مادر را غمگین کنم.سیزده بدر گذشت و هر چند که من چیزی از ان نفهمیدم چون منزل بودیم فقط بعدازظهر به اتفاق مادر به پارک نزدیک منزلمان رفتیم. خیلی دوست داشتم زودتر سرکار بروم تا از او خبر بگیرم. حالا دیگر علی را چون برادری دوست داشتم. پس از تعطیلات متوجه شدم مشغول تدارکا سفر به المان است. پیش از سفر به من گفت ممکن است سفرش بع المان مدتی طول بکشید مثلاً یک ماه تا دو ماه. پس از ان هم که به المان رفت تا برگردد باور کن نصف عمرم تمام شد.وقتی برگشت کمی لاغر شده بود و خیلی هم عصبی. اوایل رغبتی نداشت حتی با من صحبت کند ولی پس از گذشت دو هفته یک روز که همه کارمندان شرکت رفته بودند مرا صدا کرد. وقتی به اتاقش رفتم متوجه شدم رنگش خیلی پریده. با نگرانی نزدیکش رفتم و گفت:خوهاش میکنم بنشین. وقتی پهلوی صندلی اش نشستم ارام گفت:راحله من به تو خیلی اعتماد دارم و میخوام کاری برایم بکنی. البته این یک درخواست نیست بلکه یک خواهش و حتی یک لطف است. به او گفتم:اقای رفیعی حالا که افتخار دارم مثل خواهر شما باشم هر چه دوست دارید بگویید مطمئن باشید جتی جانم را اگر بخواهید از دادنش دریغ نمیکنم. نگاهی سرشار از تشکر به چمانم دوخت و گفت:تو خیلی خوبی و مثل یک فرشته پاک بعضی اوقات فکر میکنم اگر تو نبودی تا به حرف دلم گوش کنی چگونه این روزها را سر میکردم. ولی باید قول بدهی اگر از حرفم ناراحت شدی ان را به دل نگیری و مرا ببخشی.دیگر دل توی دلم نبود. با اضطراب گفتم:من از شما ناراحت نمیشوم باور کنید. از جا بلند شد و در حال بلند شدن گفت:راحله میدانی نتیجه سفرم چه شد؟ گفتم:خیلی دلم میخواست بدانم ولی انقدر ناراحت بودید که راستش جرات نکردم بپرسم و با خود گفتم صبر میکنم تا خودتان بگویید ولی ان شالله چیز بدی نیست. نفس عمیقی کشید و گفت:در المان وقتی نتیجه ازمایشات گوناگونم را گرفتم کمیته پزشکی تشکیل شد. پزشکان ایرانی تشخیص درستی داده بودند. من مبتلا به بیماری خونی نادری هستم که نخستین نشانه های ان شکسته شدن گلبولهای قرمز در نتیجه کم خونی است. باورش سخت است ولی بیماری من به دلیل نایاب بودن نام درستی هم ندارد. و شروع کرد به قدم زدن در اتاق. خیلی به خود فشار اوردم تا رد حضورش گریه نکنم. ناگهان ایستاد و گفت:راحله من از شما کمک میخواهم.در حالی که از ناراحتی میلرزیدم گفتم:اقای رفیعی به خاطر خدا بگویید حرف اخر دکترها چه بود. در حالی که دوباره شروع به قدم زدن کرده بودگفت:چه فرقی میکند؟ میخواهی بدانی چقدر برای زندگی مهلت دارم؟ با ناراحتی گفتم:منظورم این نبود. با مهربانی گفت:بله میدانم شما نگران من هستید و من از این همه لطف و همدری سپاسگزارم ولی مهلتی برایم تعیین نکردند. شاید امروز شاید فردا و شاید هم شش ماه دیگر. بستگی به وضعیت بیماری و مقاومت بدنم دارد. احسا خفگی میکردم با صدای لرزانی گفتم:ایا داروی برای بهبودیتان تجویز نکردند؟ با لبخند گفت:چطور برای دردی که نامش را نمیدانند دارو تجویز کنند؟ فقط گفتند علم هر روز در حال پیشرفت و ترقی است و هر روزی که زا راه میرسد کشفی تازه در بر دارد .بی اختیار شوری اشک را در دهانم احساس کردم ولی نمیبایست گریه میکردم چون در چنین مواقعی فقط روحیه دادن میتواند بزرگترین کمک باشد باسختی بلند شدم و گفتم:من امیدوارم که هر چه زودتر خوب شوید و به سلامتی با سپیده ازدواج کنید. میخواستم بیرون بروم تا او شاهد زجری که در نگه داشتن بغضم میکشیدم نباشد.ولی اهسته مقابل من ایستاد و گفت:من هنوز در خواستم را عنوان نکردم. دوباره نشستم و گفتم:من اماده شنیدن هستم. با صدای ارامی گفت:من نمیتوانم با سپیده ازدواج کنم. چنان تعجب کردم که چشمانم داشت از کاسه سرم بیرون میزد. با صدای بلندی گفتم:پرا؟ در حالی که نگاهش مانند مته قلبم را سوراخ میکرد گفت:به علت این بیماری اگر هم بتوانم ازدواج کنم هیچ وقت نمیتوانم فرزندی داشته باشم. از شدت تاثر حتی نتوانستم کوچکترین حرکتی کنم و او ادامه داد:عشق واقعی ان است که همه خوبی ها را برای معشوقت بخواهی. بر فرض اگر من برای مدتی هم زنده بمانم نمیتوانم و حق ندارم زندگی او را خراب کنم. او دختر سالمی است،پر نشاط و سرزنده و مینواند صاحب فرزندانی مثل خودش بشود و من حق ندارم با خودخواهی زندگی اش را از بین ببرم. انقدر زیبا و بزرگوار سخن میگفت که بی اختیار اشک از چشمانم میریخت. او گفت اشتباه کرده که پیش از اینکه از عاقبت بیماری اش اگاه شود با سپیده نامزد کرده و حالا باید به طریقی اشتباهش را جبران کند. او از من خواست که قبول کنم که او مرا به عنوان نامزدش به خانواده اش معرفی کند تا به این وسیله تو از او متنفر شوی. و با ازدواج با یک ادم سالم خوشبختی ات را به دست اوری.میگفت اجازه نمیدهد کوچکترین صدمه ای به حیثیت من وارد شود اول قبول نمیکردم و عقیده داشتم تو خودت باید راخت را انتخاب کنی ولی او گفت:با شناختی که از سپیده دارم محال است مرا ترک ند. انقدر گفت و التماس کرد که من در حالی که به شدت از سرنوشتش متاثر شده بود و اشک میریختم حاضر شدم برای ارامش خاطرش این کار رو بکنم. وقتی خیالش از جانب من راحت شد لیوانی اب به دستم داد و در حالی که دستمالش را به من قرض میداد روبرویم نشست و گفت:فرشته نجات من،تو مستحق بهترین ها هستی ،فکر نکن میخواهم از تو سواستفاده کنم ولی در این مدت صفایترا ثابت کردی و حالا از تو انتظار دارم وفایت را هم به ثبوت برسانی. حالا قسم بخور به صفا و وفا که تا این راز را تا زمانی که من زنده ام پیش خودت حفظ کنی. قول میدهی؟ سرم را تکان دادم ولی او گفت:بلند شو و بگو تا بشنوم. من در حالی که از شدت گریه چشمانم باز نمیشد. قبول کردم و قرار شد پس از عقدی ساختگی برای اقامت به منزل مسکونی او بروم تا شک دیگران را برنینگیزم. ولی در تمام مدت اقامت من در منزلش حتی یکبار هم به انجا نیامد و ما همیشه در شرکت همدیگر را میدیدم سپیده باور کن حقیقت همین بود که گفتم.
-
در تمام مدتی که راحله حرف میزد احساس کردم فلج شده ام ، مثل سنگ روی صندلی نشسته بودم. انقدر حالم بد بود که راحله بلند شد و لبوان ابی را که روی میز بود برداشت و به طرفم گرفت. وقتی دید من تکان نمیخورم چند قطه از ان را به صورتم پاشید.تازه مثل اینکه از خوابی بیدار شده باشم چشمانم به گردش افتاد و روی او ثابت ماند. روی دختری که با بیرحمی تمام فکر میکردم باعث بدبختی ام شده بود. نگو او خود قربانی مهرو صفای بود. از خودم بدم امد بوده ولی دیگر جایی برای عذرخواهی نبود. پس علی مریض بود... خوب چرا من نفهمیدم، من احمق که هر وقت او را میدیدم به خیال خود میخواستم با زجر دادنش انتقام بی مهری اش را بگیرم. اه که من مستحق بدترین عذابها بودم.حیف که دیر فهمیده بودم. ایا هنوز فرصتی برای جبران بود؟ با زحمت و با صدایی که از اعماق چاه بدبختی ام درمی امد گفتم:راحله من باید چی کار کنم؟
راحله ان دخترپاک و مهربتن در حالی که اشکهاش را پاک میکرد گفت:اهمیت نمیدهم قولم را شکستم و سوگندم را زیر پا گذاشتم ولی اگر بلایی سر علی بیایید هیچ وقت خودم را نمیبخشم.من احمق نباید به او قول میدادم. با اینکارم روز به روز او را بیشتر به نیستی سوق دادم.سپیده پس از اینکه تو فهمیدی مثلاً نامزد کردیم نمیدانم چه برخوردی با او کردی ولی همینقدر میدیدم که او دیگر علی سابق نبود. با اینکه هر روز مطابق معمول به شرکت می امد ولی هیچ وقت ذره ای شادی از او ندیدم. او مثل همیشه درد دلش را به من میگفت. هیچ وقت یادم نمیرود روزی که عمه شوهر سارا از تو خواستگاری کرد و تو جوابت را همان جا در حضور او دادی به چه روزی افتاد. فقط به تو میگویم برای نخستین بار جلوی من و محسن گریه کرد. دیدن هر چیز در دنیا برایم از این بهتر بود که او مانند کودکی دستهایش را جلوی صورتش بگیرد و با گفتن این جمله که سپیده را نابود کردم های های بگرید. خودت دیدی که به چه حالی افتاد. مجبور شدیم راهی تهران شویم. شب نامزدی و عقد تو انقدر حال او بد شده که او را به بیمارستان رسانند و به درخواست او به من تلفن کردند. وقتی سراسیمه به بیمارستان رسیدم اطلاع دادند که مشغول تعویض خون او میباشند. دکتر معالج او که فکر میکرد من همسرش هستم به من گفت که این بیمار احتیاج به اعصاب دارد. همینقدر بگویم که هر لحظه ناراحتی مرگ را جلو می اندازد. وقتی علی از بیمارستان مرخص شد. در دفتر کارش به پایش افتادم ، گریه کردم، التماس کردم، زجه زدم که یا با من ازدواج کند و یا اینکه موضوع را به اطلاع تو میرسانم.ولی او با هیچ کدام از پیشنهادات من موافقت نکرد و گفت با ازدواج با من حتی در گور هم دچار عذاب وجدان خواهد شد و در صورتی هم که تو از بیماری او مطلع شوی مرگ برایش بهتر از ترحم است.مرا تهدید کرد که اگر کوچکترین کاری کنم که کسی از ماجرا بویی ببرد خودش را نابود میکند. ان موقع تو نامزد داشتی و ناچار بودم سکوت کنم.ولی دیگر نمیتوانم تحمل کنم و ببینم علی هر روز یک قدم به سوی مرگ پیش میرود. دکتر معتقد است باید در بیمارستان بستری شود شاید راهی برای بدست اوردن سلامتی اش پیدا شود. ولی او با بستری شذن در بیمارستان موافق نسیت فقط تاکنون دو بار خونش را عوض کرده اند ولی نتیجه مثبتی نداشته است. در این مدت کارهای شرکت را اقای ریاحی انجام میدهد و هفته گذشته بدون اطلاع من خانه مسکونی اش را به نام من کرد. وقتی این موضوع را فهمیدم ترجیح دادم منزل را تخلیه کنم و به او گفتم قرار نبود با من معماله کنی ولی همیشه او بود که استدلالش مرا شکست میداد. به من گفت این کمترین کاری است که میتواند برای من انجام دهد. ولی الان میفهمم کاری که من کردم فداکاری نبود بلکه جنایت بود. باید همون موقع به تو میگفتم...
راحله به پهنای صورتش اشک میریخت. حالم دگرگون شده بود. این دختر بی کس و زجر کشیده چه غم عظیمی را تحمل کرده است. اه من باید میمردم. هیچ موقع از خودم این همه متنفر نبودم حتی نمیتوانستم او را دلداری بدهم. ان قدر در مصیبت فرو رفته بودم که قادر به فکر کردن نبودم. ناگهان چیزی در دلم چوشید. فکر کردم من انجا نشسته ام در حالی که دست مرگ او را ارام ارام از من جدا میکند
با شتاب بلند شدم و گفتم:
-من باید برم. ولی کجا؟ او کجاست؟
و به راحله نگاه کردم. راحله بار دیگر دستم را گرفت و گفت:صبر کن تا وضعیت او را شرح بدهم. وقتی سه شنبه هفته پیش برای تعویض خون به بیمارستان مراجعه کرد دکترش گفته باید درمان جدی روی او را اغاز کنند. گذشت هر روز وضعیت را بدتر میکند.سپیده او را راضی کن تا در بیمارستان بستری شود اما نه جوری که به روحیه اش لطمه بخوره. مثل این است که خودش به دنبال مرگ است و هیچ انگزه ای برای زندگی ندارد. تو باید این انگیزه را در او به وجود اوریو او دیوانه وار تو را دوست دارد.
دستم را به سرعت کشیدم و با عجله به طرف در رفتم و با فریادی گفتم:راحله بگو کجا او را میتوانم پیدا کنم.
-الان شرکت است ولی بعدازظهر برای عقد قراردادی به جنوب میرود. زودتر برو به او برسی.
در خیابان دکمه های مانتویم را بستم و به شتاب وارد خیابان شدم و با دیدن نخستین تاکسی گفتم:دربست. سوار شدم . راننده وقتی اضطراب مرا دید پایش را روی پدال گاز فشرئ،ولی تاز مانی که به شرکت برسم فکر میکردم هیچ وقت این راه به پایان نمیرسد. وقتی جلوی شرکت پیاده شدم احساس کردم تمام راه را دویده ام چون نفسم به شماره افتاده بود. نشانی را داشتم ولی تا به حال به انجا نرفته بودم. پیش از داخل شدن به شرکت ایستادم و سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم . راحله از من خواسته بود کاری نکنم تا علی بفهمد من از جزیان بیماری اش خبر دارم. به خود امیدواری میدادم که شاید مسئله به این حادی نباشد و خدا خدا میکردم راحله برای مجاب کردن من موضوع را بزرگ کرده باشد. با قدمهایی لرزان و به ظاهر محکم وارد شضرکت شدم. منشی شرکت با دیدن من سرش را بالا گرفت و گفت:بفرمایید امری داشتید؟
-اتاق اقای رفیعی کجاست؟
طوطی وار گفت:ایشان جلسه دارند شما وقت قبلی گرفته اید؟
خیلی سعی کردم تا با دستگاه منگنه ای که روی میز بود بر سرش نکوبم. در حالی که با خشم نگاهش میکردم گفتم:پرسیدم اتاق ایشان کدام است؟
تلفن را برداشت و من با دست محکم روی ان کوبیدم . از برخورد من به حدی جا خورد که بی اختیار به اتاق مقابل اشاره کرد. با وجود گرمای مطبوع ساختمان احساس لرز میکردم. باشتاب به طرف اتاق رفتم. بدون اینکه حتی در بزنم در راباز کردم. به محض باز شدن ناگهانی در او و یک نفر دیگر که در اتاق مشغول صحبت بودند هر دو سرشان را به سرف در برگردانند و با تعجب به من نگاه کردند. مردی که در اتاق او بود اقای ریاحی معاونش بود.با اینکه خود را اماده کرده بودم اما زا دیدن او جا خویذم. فکر کردم اشتباه میبینم. در این مدت خیلی لاغر شده بود و رنگش کمی پریده به نظر میرسیذ. وقتی وارد اتاق شدم خیره خیره به من نگاه کرد. حدس زدم فکر میکند اشتباه میبیند چون چند بار پلکهایش را به هم زد. کامران ریاحی معاون او با ورود بی موقع من از جا بلند شد . خانم منشی پس از من داخل اتاق شد و شروع کرد به توضیح دادم که ریاحی با دست به او اشاره کرد که بیرون برود و خود در حالی که به طرف در می امد گفت:سلام سپیده خانم. و سریع از اتاق خارج شد.
انقدر منگ بودم که حتی پاسخ سلامش را ندادم. با بسته شدن در پشت سر ریاحی علی از جا بلند شد و جلو امد و با تعجب گفت:سپیده ... تو اینجا چه مکنی؟
در حالی که سعی میکردم بر رفتارم مسلط باشم گفتم:سلام علی ، من اینجا امده ام... تا برای همیشه پیش تو باشم.
-
در یک لحظه برق خوشحالی را در نگاهش دیدم ولی گذرا بود و زود خاموش شد و به سرعت پشتش را به من کرد و با پوزخند گفت:فهرست عاشقهایت کامل نشده و میخواهی با اشافه کردم نام من ان را تکمیل کنی؟ فراموش کردی من همسر دارم و البته زندگی ام را دوست دارم؟
نمیدانم چه احساس به من دسه داده بود که بدنم شروع به لرزیدن کرد. نمیدانم از عشق بود یا از ترس و با از خم. احساسم را گم کرده بودم. برایم خیلی سنگین بود که مقابلش التماس کنم ولی برای توجه به غرورم وقت مناسبی نبود. باید با او حرف میزدم و نمیگذاشتم که بیمرد. باید هر کاری میکردم حتی شکستن غرورم
دندانهایم را به هم فشار دادم و گفتم:علی سعی نکن با کم محای مرا خرد کنی. اگر میبینی اینجا امدم به دنبال قلبم راه افتادم. ان مستقیم مرا به اینجا هدایت کرد. پس سعی نکن کاری کنی که سرخورده بیرون بروم.
به طرفم برگشت. شعله های خشم را در نگاهش میدیدم. خشم باعث کبودی صورتش بود. او از درون رنج میبرد. با عثبانیت غرید:سپیده اینجا امید که چی؟
بدون مکث گفتم:امدم تا به حق خودم برسم. یعنی اینکه هسرت شوم، من همیشه تو را میخواستم و میخواهم.
با ناراحتی از بین دندان های به هم فشرده اش گفت:فکر راحله را نکردی؟ تو که خیلی کشته مرده داری فقط کافیست لب تر کنی. ولی او غیر من کسی را ندارد. نفس عمیقی کشیدم و با صدای اهسته ای گفتم: من به راحله کاری ندارم. خیلی ها دو همسر دارند تو هم یکی از انان.
مستقیم به چشمانم نگاه کرد و در حالی که چشمانش را میبست که از خشم منفجر نشود نفس عمیقی کشید و با لحنی سرد گفت:سپیده خواهش میکنم برو. من تو را نمیخوام.
پایم را به زمین کوفتم و با عصبانیت گفتم:من از اینجا تکان نمیخورم من تو را میخواهم و باید همین الان با من ازدواج کنی.
از حالتم خنده اش گرفت، جلویم امد و روبرویم ایستاد و با چشمانی خمار نگاهم کرد و گفت:سپیده تو هنوز بزرگ نشدی. این حالت تو را زمانی که کچک بودی و برای داشتن عروسکی با مادرت لج کرده بودی دیده ام. ان روز توانستی ان عروسک را به دستش بیاوری تو هنوز جوانی و فرصت کافی دای پس از تجربه تلخ ازدواج با بهروز میتوانی درست تصمیم بگیری.
با صدایی نرم و ارام گفتم:علی ولی من فقط تو رو میخوام. با بهروز ازدواج کردم چون میدانستم تو از او بدت میاید و میخواستم به این وسیله به تو ضربه بزنم. علی ... علی خواهش میکنم با من ازدواج کن.
دستم را جلو بردم و دستش را گرفتم. از برخورد دستم مثل صاعقه زده ها یک قدم به عقب برداشت و در حالی که باز خشمگین شده بود با صدایی نسبتاً بلند گفت:سپیده تو نمیفهمی که این کار شایسته یک دختر نجیب نیست. دختری که من میسناختم این قدر وقیح نبود. خواهش میکنم برو بیرون.
در حالی که پشتش را به من میکرد با دستش به در اشاره کرد. از سرسختی اش گریه ام گرفته بود. از روی بیچارگی گفتم:خیلی دلت خنک میشود مرا هرزه بخوانی این بار اولت نیست که این لقب را به من میدهی. خیلی خوب اگر همسر نمیخواهی پس مرا به عنوان معشوقه ات قبول کن. این را هم بگویم اگر مرا نپذیری وقتی از این رد بیرون بروم ان وقت مفهوم هرزگی را میفهمی ...
هنوز حرفم تمام نشده بود که برگشت و با پشت دست سیلی محکمی به صورتم نواخت. قدرت کشیده اش چنان بود که رد یک لحظه مثل توپ فوتبالی که گوشه اتاق پرت شدم. سرم گیج میرفت ولی ناراحت نبودم. راستش از اینکه هنوز قدرتش را از دست نداده بود خوشحال شدم. این دومین سیلی بود که در تمام عمرم از دست مردی میخوردم. ولی اینبار خوشحال بودم، خواستم بلند شوم ولی حس حرکت نداشتم. در و دیوار به دور سرم میچرخید. اگر در موقعیت دیگر بودم و کسی غیر از علی این سیلی را به من زده بود با چنگ و دندان از خودم دفاع میکردم. ولی او علی من بود، کسی که ذره ذره وجودم او را میطلبید. حتی در ان موقع هم احساس خار نکردم،حتی از غیرتی که نشان داده بود خوشم امد. کم کم تمرکزم را به دست اوردم. دستی به صورتم کشیدم. جای ضربه چنان دردی میکردم که دعا کردم فکم نشکسته باشد.حس کردم صورتم به قدر یک بادکنک باد کرده . به سختی از جا بلند شدم، او را دیدم که مثل مجسمه سنگی وسط اتاق ایستاده و با رنگی پریده مرا نگاه میکند.
با خود گفتم دیگر بس است. هینقدر کافی است. کیفم را از روی زمین بلند کردم و پس از صاف کردن روسری ام به زرف در رفتم. با یک قدم خود را جلوی در کشید و راهم را سد کرد. خواستم او را از جلوی در پس بزنم ولی مچ دستم را گرفت و با لحنی خشمگین گفت:کجا؟ با جسارت نیشخندی زدم و گفتم:یا با من ازدواج میکنی با من ... نگذاشت حرفم را تمام کنم. دستم را پیچاند و گفت:خفه شو،اگر یک بار دیگر جمله ای از دهانت خارج شود. خفه ات میکنم.
از درد به خود میپیچیدم ولی نباید میدان را خالی میکردم. او مرا به سمت یک صندلی هل داد و خودش هم رد صندلی دیگر نشست و سرش را میان دستانش گرفت. فکر کردم توانستم او را متقاعد کنم.هنوز درد ناشی از سیلی او روی صورتم ارام نشده بود و جایش گز گز میکرد. مشغول مالیدم مچ دستم شدم. با اینکه به ظاهر خونسرد روی صندلی نشسته بودم ولی خدا میداند چه اشوبی در دلم برپا بود. با گذشت هر لحظه میترسیدم برای نجات او دیر شود. اگر علی با من ازدواج میکرد با وجود علاقه دو طرف حداکثر تلاشش را برای بهبودی میکرد. اه ای کاش زودتر این اقدام را کرده بودم. ولی من که علم غیب نداشتم.
پس از گذشتم چند لحظه علی سرش را بلند کرد و گفت:سپیده چرا اذیتم میکنی؟
پاسخ ندادم و او ادامه داد:چرا دست از سر من و زندگی ام برنمیداری؟ من همسر دارم و چند وقت دیگر صاحب فرزند میشوم. از شخصیت تو دوز است که بخواهی اینجور خودت را خوار کنی،پس غرورت کجا رفته؟ هنوز عده ای هستند که در ارزوی رسیدن به تو شب و روز ندارند. طوری که شنیده ام سیاوش چند وقت دیگر باز میگردد و من مطمئنم دلیل بازگشت او شنیدن خبر جدایی توست. این دفعه می اید که پیروز شود. تو را به خدا دست از سر من بردار. من به درد تو نمیخورم. چون ... چون تو را اصلاً دوسن ندارم میفهمی؟
او همچنان حرف میزد و من بدون اینکه نگاهش کنم با لجبازی پاهایم را با ضربه اهسته ای به زمین میزدم و به رد و دیوار نگاه میکردم. میدانستم با این کار اعصاب او را حخرد میکنم. با خود گفتم بگذار انقدر حرف بزند تا از نفس بیفتد. اگر دفعه قبل نصف امروز لجاجت به خرج میدادم و میدان را خالی نمیکردم الان با هم ازدواج کرده بودیم و میتوانست با معجزه عشق سلامتش را به دست بیاورد.سپیده با تو هستم امیدوارم لال نشده باشی.
با اخم نگاهش کردم و گفتم:حرف بزنم که تو خفه ام کنی؟ از لحن بچه گانه ام شروع کرد به خندیدم و من میدانستم این بار خنده اش واقعی است.ولی خنده اش حالت عصبی داشت پس از مدتی احساس کردم اشکی از چشمش فرو چکید قلبم فشرده شد. به سرعت چرخید و پشتش را به من کرد. میدانستم به خود فشار می اورد ولی این را هم میهمیدم که متقاعدش کرده ام. پس از مدتی با صدای ارامی گفت:سپیه من باید حقیقت را به تو میگفتم. البته حالا هم دیر نشده. من نمیتوانم با تو ازدواج کنم چون بیمارم.
از اعترافش بدنم به شدت لرزید. او با همان لحن اران ادامه داد. وقت زیادی برای زندگی ندارم.
دیگر احساس خفگی میکردم. کمی نزدیکتر رفتم. با وجود تلاش زیاد برای مسلط ماندن بر رفتارم ولی صدایم میلرزید. با همان حال گفتم:راحله این را میداند؟ و با این حرفم میخواستم نفهمد راحله به من حرفی زده. نمیبایست پای او به میان می امد. علی با همان ارامش گفت: راحله همسر من نیست. نمیدانستم چه واکنشی نشان بدهم. فقط سکوت کردم و خوشحال بودم که مرا نگاه نمیکرد.او هم احتبجی به یددن واکنش من نداشت. رد ادامه صحبت هایش گفت:این فقط نقشه ای بود که تو بتوانی زندگی ارامی را شروع کنی.ولی افسوس انتخاب درستی نکردی.
جلو رفتم و درست پشت سرش ایستادم و گفتم:علی به من بو... حرفهایی که درباره من زدی حقیقت نداشت.خواهش میکنم بگو.
برگشت . من ان وقت دیدم قطره های زلال اشک روی چهره زیبایش مثل شبنم بهاری لرزان است. چشمانش قرمز شده بود.سرم را پاین اوردم تا اشکهای او را نبینم. با صدای ارامی که یاخته های وجودم به ان احتیاج داشت گفت: بله بله. همه دروغ بود. تو انقدر پاکی که همیهش از لمس کردن دستانت هراس داشتم تا مبادا انها را الوده کنم. سپیده من دوستت داشتم. دسوتت داردم و دسوتت خواهم داشت.
دستم را جلو بردم و دستش را گرفتم و از این کار شرم نکردم. به چشمانش نگاه کردم و گفتم:با من ازدواج میکنی؟
-این یک خواستگاری است؟
با لج دستش را انداختم و گفتم:عجب رویی داری کمی احساس داشته باش . با شیطنت نگاهم کرد و گفت:سپیده باور کن من پیش تو سراپا احساسم.
حالا شده بود همان علی خودم. سرزنده و بانشاط. به حالت قهر سرم را پایین انداختم ولی او جلو امد و دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را به سمت خودش بالا گرفت. سپس با نگاهی غمیگین گفت:سپیده تو حاضری با یک بیمار مردی که ممکن است فردایی نداشته باشد ازدواج کنی؟ در این صورت خیلی زود بیوه میشوی این را میخواهی؟
-علی یادت رفته من الان هم یک بیوه هستم.
اخمی کرد و گفت:این حرف را نزن. من اشتباه بچگاه تو را جز زندگیت نمیدانم.
-علی حرف تو یک درخواست بود یا یک تهدید؟
-کوچولوی شیطون حالا که خودت میخواهی وحاضری خود را بدبخت کنی من حرفی ندارم.
-علی پس خواهش میکنم تقاضای ازدواجت را خیلی قشنگ تکرار کن به طوری که من بپذیرم تا همسرت شوم.
خندید زیرا باعث سرگرمی اش شده بودم. با تمام علاقه ای که این مدت از چشم پنهان کرده بود نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:سپیده زندگی من، ایا حاضری همسر مردی شوی که با تمام وجودش... نه حتی بیشتر از جانش تو را دوست دارد؟ با لبخند گفتم:بله بله بله حاضرم.
خنده بلندی کرد و گفت:چه عجول باید صبر میکردی پس از سه بار تقاضا کردن فقط یک بار بله میگفتی.
-فرقی نمیکند به هر حال پاسخ من مثبت است. حالا زودتر عاقد را خبر کن.
با تعجب گفت:صبر کن چقدر عجله داری.
-چون میترسم پشیمان شوی .میدانی به خاطر به دست اوردن تو خلی سختی کشیدم. حتی به خاطر ان کنک هم خورده ام. و دستم را به طرف صورتم بردم. نگاه شرمگینش را به صورتم دوخت و آهسته دستش را جلو اورد و روی صورتم گذاشت و گفت:متاسفم باور کن نمیخواستم...
از تماس دستش با صورتم قلبم به ضربان افتاد و برای اینکه احساسم غلیان نکند قدمی به عقب برداشتم و صحبتش را قطع کردم و گفتم:این یکبار میبخشمت ولی اگر تکرا شود زود تقاضای طلاق میدهم.
با زحمت خنده اش را مهار کرد و در حالی که به طرف میزش میرفت گفت:وای چه زندگی جالبی خواهم داشت.
از دیدن خوشحالی اش من نیز شاد بودم. به میز نگاه کردم. با دیدن قاب عکس کوچکی به طرف ان رفتم. وقتی ان را برداشتم عکس خودم را در حالی که پیراهن تابستانی بلندی به تن داشتم دیدم. عکس متعلق به خیل وقت پیش بود. یادم افتاد ان زمان تازه پا به شانزده سالگی گذاشته بودم و ان روز برای تولد سارا به منزل خاله سیمین دعوت داشتیم و علی ان عکس را در بالکن منزلشان از من انداخت و بعد گفت که عکس خراب شده است. با دیدن عکس به علی نگاه کردم و گفتم:چقدر بد سلیقه ای، عکس بهتر از این نداشتم که قاب بگیری و مثل اینه دق جلوت بزاری؟
این عکس برایم خاطره است چون همان موقع فهخمیدم عاشقت شده ام و گریزم از تو تاثیری در خاموش شدن اتش عشق در قلبم نداشت.
-پس در این مورد هم من از تو جلوتر بودم چون از وقتی خودم را شناختم دوستت داشتم.
با همان لبخند جدابش با لحن گله مندی گفت:اره معلوم بود چقدر دوستم داشتی هر وقت خواستم محبتم را ابراز کنم به نحوی اذیتم کردی یادت می اید تو جشن فارغ التحصیلی ام مسئول پخش کردن کیک بودی. ان روز به همه کیک تعارف کردی جز من.
از یاد اوری ان خاطره خنده ام گرفت. ان روز از حسادت اینکه علی با دخترهای فامیل گرم گرفته بود به او کیک تعارف نرکده بودم. با لحن شاعرانه ای برایش خواندم:اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی.
به پاسخ من لبخند زد و به فکر فرو رفت. خم شدم و از داخل کیفش که باز بود شناسنامه اش را برداشتم و صفحه مربوط به ازدواج را باز کردم. با اینکه میدانستم چیزی در ان نوشته نشده ولی با دیدن ان نفس عمیقی کشیدم. علی متوجه کارهای من بود، و برای اینکه نخندد لبهایش را به دندان گرفته بود. در این چند وقت او را اینقدر شاد ندیده بودم. به شوخی گفت:یک نگاهی هم به صفحه اخر بینداز ببین یک وقت شناسنامه ام باطل نشده باشد.
از شوخی بیجایش رنجیدم و شناسنامه را در کیف گذاشتم. ناگهان به یاد منزل و مادر افتادم. میدانستم مارد از غیبت ناگهانی من به شدت نگران میشود. نمیدانستم راحله تا بازگشت مادر صبر میکند با پس از رفتن من او نیز رفته.ولی حدس میزدم باید رفته باشد چون دوست نداشت غیر از من کسی از موضوع باخبر شود. با ساعت نگاه کردم حدد سه ساعت بود که با او حرفمیزدم. ولی در این مدت متوجه گذر زمان نشده بودم. بلند شدم و گفتم:خوب من باید بروم.
او هم بلند شد و کتش را از روی صندلی برداشت و گفت:خودم میرسانمت.
-میترسی تنها برم؟
با جدیت گفت:بله میترسم. بیشتر میترسم همه اینها خواب باشد.
از اتاق خارج شدیم . منشی شرکت که موقع ورودم او را انچنان ترسانده بودم با دیدن من زا جا بلند شد و گفت:سلام.
از سلام بی مقوع او خنده ام گرفت و گفتم:سلام و خداحافظ.
ریاحی معاون او با دیدن ما جلو امد و رد حالیکه با علی دست میداد اهسته گفت:تبریک عرض میکنم.
علی هم با لبخند گفت:متشکرم.
وقتی سوار ماشین شدیم گفتم:علی باید به من هم رانندگی یاد بدهی.
سرش را تکان داد و گفت:اینکار را میکنم ولی امیدوارم قصد نداشته باشی با ماشین من تمرین کنی .
خندیدم و گفتم: اتفاقاً همین قصد را هم دارم.
خندید و ماشین را روشن کرد. برخلاف موقع امدن که خیلی طول کشید آنقدر زود به مقصد رسیدیم که فکر کردم پرواز کردیم. سر خیابان رسیدیم در حالی که پیاده میشدم ارام و به شوخی گفتم:علی یادت نرود اگر زیر قولت بزنی این بار شرکت را روی سرت خراب میکنم.
با خنده بلندی گفت:نه نه. مطمئن باش این بار اگر سر برود پیمان نرود. خوب حالا کی بیام خواستگاریت؟
با عجله گفتم:همین امشب.
سرش را تکان داد و گفت»نمیخواهی در مورد من تحقیق کنی؟
-نه پیش از این تحقیقات انجام شده و قلبم مهر تایید بر ان زده. خداحافظ تا امشب.
-خداحافظ هستی من.
-
وقتی به منزل رسیدم مادر خیلی نگرانم بود. با دیدن من با نارحتی گفت:کجا بودی عزیزم. نصف جونم کردی دلم هزار راه رفت.اخر نباید خبری،پیغامی چیزی میگذاشتی؟طفلی پدر به منزل خاله پروین رفته تا بلکه تو را انجا بیابد.
نگاهی به ساعت کردم حدود پنج بعد ازظهر بود ، باید با مادر صحبت میکردم. نمیدانستم چگونه ولی باید خبر خواستگاری امشب را به او میدادم. نمیخواستم خبر را ناگهانی به مادر بدهم. لباسهایم را عوض کردم و تازه ان موقع بود که یادم افتاد ناهار نخورده ام. وقتی به اشپزخانه رفتم مادر مشغول گرم کردن غذایم بود. در حالی که دستش را میگرفتم گفتم:مامان میخواهم با شما صحبت کنم. حاضری به حرفهایم گوش بدهی؟ مادر با تعجب گفت:البته که حاضرم. من همیشه اماده شنیدن حرفهای تو هستم. او را روی صندلی نشاندم و زیر گاز را خاموش کردم و روبرویش یک صندلی گذاشتم. سپس دستانش را در میان دستانم گرفتم. مادر که از کارهای من حیرت کرده بود چیزی نمیگفت. در حالی که سعی میکردم لرزش صدایم را مهار کنم ارام ارام شروع به صحبت کردم.مامان امشب مهمان عزیزی داریم و من میخواهم شما را اماده رویارویی با او کنم.
مادر اهسته گفت:قدمش سر چشم حالا بگو بدانم او کیست.
-علی
-علی؟ جدی میگویی؟ با همسرش می اید؟
-مسئله همین است. همسری در کار نیست.
مادر با تعجب گفت:یعنی چه؟
برای اینکه زودتر حرفم را بزنم گفتم:علی ازدواج نکرده و امشب برای خواستگاری به منزلمان می اید.
مادر متوجه منظورم نشد و فکر کرد با او شوخی میکنم با لحن رنجیده ای گفت:سپیده سر به سرم نگذار.از این شوخی هیچ خوشم نیامد.
-مادر گوش کن، باور کن جدی میگویم . علی به خاطر موضوعی از ازدواج با من صرفنظر کرده بود و برای اینکه من راضی شوم تا از او دل بکنم و راحتتر فراموشش کنم به دروغ موضوع نامزدی اش را عنوان کرده بود.
مادر با اخم گفت:پس راحله این وسط...
بدون اینکه بگذارم حرفش را تمام کند گفتم:راحله دختر پاک و نجیبی است و برای خاطر من و علی حاضر شده فداکاری کند،در واقع علی او را مجبور به این کار کرده تا او نقش بازی کند.
مادر با تفکر گفت:خوب حالا به خاطر چه موضوعی اینقدر جنجال درست شده؟
دلم نمیخواست کسی از موضوع بیماری اش چیزی بفهمد حتی مادر ،چون میدانستم این مسئله از تحملش به دور است. خیلی زود موضوعی به ذهنم رسید و گفتم:چون علی فکر میکرده من به سیاوش علاقه مند هستم و میخواسته به اصطلاح به خاطر سیاوش فداکاری کند. مادر به فکر فرو رفت و من متوجه شدم توانسسته ام او را قانع کنم. پس از مدتی گفت:سپیده حقیقت را میگویی؟
-بله.
ان شب رفتار خاله سیمین و اقای رفیعی و حتی پدر و مادر دیدنی بود. همه عجول و حیران بودند. حرفها قاطی و تو هم شده بود. باورش برای همه خیلی سخت بود به طوری که مجبور شدیم شناسنامه علی را دست به دست بچرخانیم. سارا با وجود کودک چند ماهه اش امده بود و فقط در این بین محسن ارام بود ولی نگاهش خیلی غمگین بود که فکر میکنم از جریان علی با خبر بود. دایی حمید و زن دایی و مادربزرگ و دایی سعید و خاله پروین و مهناز و رضا هم امده بودند.
مهناز هاج و واج گاهی به من و گاهی به علی نگاه میکرد. با وجودی که او را دوست داشتم نمیتوانستم حقیقت را به او بگویم. همه داستان ساختگی مرا باور کرده بودند.خوشحال بودم که علی هم موضوع را مانند من برای خاله سیمین تعریف کرده است.
ان شب علی شادتر از همیشه بود. کت و شلوار کرم رنگی پوشیده بود و با وجودی که در این چند ماه گذشته کلی از وزن بدنش را از دست داده بود ولی هنوز همانطور برازنده و شیک بود.دایی سعید حیران ومتفکر بود ولی لبخند اشنایش را به لب داشت.
ان شب لباس سفید بلندی پوشیده بودم وموهایم را که کمی کوتاه کرده بودم بر روی شانه ام ریخته بودم.وقتی با سینی چای به رسم تمام خواستگاری های ایرانی وارد شدم خاله سیمین قربان صدقه ام میرفت و من انقدر هول بودم که اول از همه به سراغ علی رفتم و با این کار خنده تمام حاضرین را به خود خریدم.
مادر در حالی که سرش را تکان میداد گفت:سپیده ... اول پدر و مادر داماد.
با شرمندگی متوجه کارم شدم و سینی چای را به ردیف در اتاق گرداندم ولی انقدر دستم میلرزید که اکثر استکانهای چای سرخالی شده بود و در سینی کلی چای ریخته بود. وقتی سینی را جلوی دایی سعید گرفتم با دیدن سینی چای در حالی که از شدت خنده تکان میخورد دستش را جلوی دهانش گرفته بود.
-دایی مثل اینکه چای نمیخوری.
در حالی که از خنده اشک از چشمانش سرازیر شده بود گفت:خدا را شکر خواستگار تو علی خودمان است باور کن اگر کس دیگری بود از دیدن سینی چای میرفت و دیگر پشتش را هم نگاه نمیکرد.
نگاهی به سینی چای انداختم و با دیدن ان افتضاح خودم هم خنده ام گرفت و در حالی که میخندیدم باز هم کلی چای توی سینی ریخت با دیدن این صحنه دیگر نمیتوانستم خنده ام را مهار کنم. دیدن صورت دایی سعید که از خنده قرمز شده بود محرک بیشتری برای خندیدن من بود. همه متوجه شده بودند و میخندیدند. اگر مهناز سینی را از دستم نگرفته بود تمام ان را روی زمین میریختم.
مهناز پس از گرفتن سینی در حالی که خودش هم میخندید به طرف اشپزخانه رفت. با زحمت خود را بیرون رساندم و به طرف دستشویی رفتم تا ابی به صورتم بزنم. از بس خندیده بودم تمام دل و روده ام درد میکرد. وقتی به اتاق پذیرایی برگشتم دایی سعید هنوز هم میخندید.
ان شب در میان گفتگوهای بزرگترها به تنها چیزی که اشاره نشد مسئله مهریه و سایر تشریفات بود. قرار شد دو هفته بعد که روز مبارک تولد حضرت علی (ع) بود من و او مراسم عقد و عروسی امان را یکجا برگزار کنیم. با شنیدن دو هفته اعصابم به هم ریخت و نگرانی وجودم را گرفت. دلم میخواست خیلی زود این ازدواج انجام بگیرد تا وقتی از دست نرود. ولی اصرار من در ان لحظه به هیچ وجه درست نبود.
همان شب علی در حضور جمع انگشتری به دست من کرد. من ناخوداگاه به یاد گردنبد افتادم. از روزی که ان را به گوشه اتاق پرت کرده بودم دیگر از ان خبری نداشتم. ناخوداگاه دستم به طرف گردنم رفت. در کمال حیرت متوجه شدم علی دستش را در جیبش کرد و گردنبند را از ان خارج کرد و زنجیر ان را به دور گردنم انداخت و قفل ان را بست.در تعجب بودم که چطور گردنبند به دستش افتاده است. به طرف مادر نگاه کردم با نگاهی پر از عاطفه و چشمانی اشک الود مرا مینگریست.
پس از اینکه نامزدی ما در حضور جمع انجام شد ، به طرف مادر رفتم و جلوی پایش زانو زدم و دستانش را بوسیدم سپس به طرف پدر و خاله سیمین و اقای رفیعی رفتم.سارا و مهناز از خوشحالی گریه میکردند.من نیز در دل میگریستم. البته نه به خاطر ان شب چون به راستی به ارزویم رسیده بودم، بلکه به خاطر اینده نامعلوم علی. در دل ارزو میکردم ای کاش خطری جانش را تهدید نکند.
موقع رفتن مهناز خیلی ارام به من گفت:سپیده هفته دیگر سیاوش به ایران برمیگردد.
به چشمانش نگاه کردم و گفتم:چه روزی؟
-سه شنبه هفته دیگر.
فکری کردم و گفتم:درست یک هفته پیش از عروسی ما.
مهناز سرش را تکان داد و گفت:بله و قرار است دایی حمید از ایران هیچ خبری به او ندهد چون ممکن است از امدن منصرف شود.
اهی کشیدم و گفتم:مطمئنم اگر این را بداند که من با چه کسی ازدواج کردم ناراحت نمیشود.
مهناز سر تکان داد و چیزی نگفت.