افغان که ز دل برای سوز آوردم
نه ناوک آه سینه دوز آوردم
بیهوده چو آفتاب و مه زیر سپهر
روزی به شب و شبی به روز آوردم
Printable View
افغان که ز دل برای سوز آوردم
نه ناوک آه سینه دوز آوردم
بیهوده چو آفتاب و مه زیر سپهر
روزی به شب و شبی به روز آوردم
خاقانی را ز آن رخ و زلفین به خم
دل عود بر آتش است و اشک آب بقم
هم زآن رخ و زلف کاب نوشند بهم
چون شمشادش جوان کن ای باغ ارم
آن ماه به کشتی در و من در خطرم
چون کشتی از آب دیده آسیمه سرم
ز آن باد کز او به شادی آرد خبرم
چون آب نشینم و چو کشتی بپرم
آزار کنی و جور فرمائی هم
رحمت نکنی و روی ننمائی هم
بوسه چه طلب کنم چه پیش آری عذر
دانم که نبخشی و نبخشائی هم
تو گلبن و من بلبل عشق آرایم
جز با تو نفس ندهم و دل ننمایم
در فرقت تو بسته زبان میمانم
تا باز نبینمت زبان نگشایم
بر فرق من آتش تو فشانی و دلم
بر رهگذر غم تو نشانی و دلم
از جور تو جان رفت تو مانی و دلم
من ترک تو گفتهام تو دانی و دلم
مهر تو برون آستان اندازم
خاک از ستمت بر آسمان اندازم
بشکافم سینه و برون آرم دل
تا مهر تو در پیش سگان اندازم
سروی است سیاه چرده آن ماه تمام
بر آب دو عارضش خطی آتش فام
شکل خط او به گرد عارض مادام
چون سرخی مغرب است در اول شام
با آنکه به هیچ جرم رای آوردم
صد ره به تو عذر جان فزای آوردم
گر عذر مرا نمیپذیری مپذیر
من بندگی خویش به جای آوردم
من دست به شاخ مه مثالی زدهام
دل دادم و بس صلای مالی زدهام
او خود نپذیرد دل و مالم اما
اختر بهگذشتن است، و فالی زدهام