ماند به بهشت آن رخ گندم گونش
عشاق چو آدم است پیرامونش
خاقانی را نرفته بر گندم دست
عمدا ز بهشت میکند بیرونش
Printable View
ماند به بهشت آن رخ گندم گونش
عشاق چو آدم است پیرامونش
خاقانی را نرفته بر گندم دست
عمدا ز بهشت میکند بیرونش
خاقانی اگرچه خاک توست ای مهوش
چون آتش و آب و باد باشد سرکش
چندان باد است در سر خاکی او
کان را نبرد آب و نسوزد آتش
خاقانی اسیر توست مازار و مکش
صیدی است فکندهی تو بردار و مکش
مرغی است گرفتهی تو مگذار و مکش
گر بگریزد به بند باز آر و مکش
ای گشته خجل ز آن رخ گلگون گل و شمع
وز رشک تو در سرشک و در خون گل و شمع
من در هوس آن رخ همچون گل و شمع
گردیده چو سرد و گرم همچون گل و شمع
برداشت فلک به خون خاقانی تیغ
تا ماه مرا کرد نهان اندر میغ
دی بوسه زدم بر آن لب نوش آمیغ
امروز که بر خاک زنم وای دریغ
از بخل کسی که میکند وعده دروغ
بگریز ازو که آب دارد در دوغ
آن صبح که خلق کاذبش میخوانند
هرگز نرسد ازو به ایمان فروغ
خاقانی را طعنه مزن زهر آمیغ
کز حکم شما نه ترس دارد نه گریغ
از کشتن و سوختن تنش نیست دریغ
کو آتش و کو درخت و کو زه، کو تیغ
خاقانی را دلی است چون پیکر تیغ
رخ چون حلی و سرشک چون گوهر تیغ
تهدید سر تیغ دهی کو سر تیغ
تا دست حمایل کند اندر بر تیغ
از صحبت همدمان این دور خلاف
گویم سخنی اگر نگیری به گزاف
چون شیشهی ساعت است پیوسته به هم
دلها همه پرغبار و درها همه صاف
در عشق تو شد موی زبانم به گزاف
کان موی میان ز غم دلم کرد معاف
بر هر سر موی من غمت راست مصاف
موئی شدهام به وصف تو موی شکاف