خاقانی ازین مختصران دست بدار
در کار شگرف همتی دست برآر
پروانه مشو جان به چراغی مسپار
خورشید پرست باش نیلوفر وار
Printable View
خاقانی ازین مختصران دست بدار
در کار شگرف همتی دست برآر
پروانه مشو جان به چراغی مسپار
خورشید پرست باش نیلوفر وار
ای داده تو را دست سپهر و دل دهر
از بخت تو را تخت و هم از دولت بهر
مهر تو کند به لطف و کین تو به قهر
از شوره گل، از غوره مل، از شکر زه
دانی ز چه یک نام حق آمد غفار
یعنی که به مجرمان عاصی رحم آر
گر جاهلی از جهل نکردی گنهی
پس عفو همیشه مینشستی بیکار
دل کوفتهام چو تخمکان ز آتش قهر
لب شسته به هفت آب ز آلایش دهر
تو بذر قطونا شدی ای شهرهی شهر
بیرون همه تریاک و درون سو همه زهر
خاکی دل من به آتش آگنده مدار
آبم مبر و چو خاکم افکنده مدار
چون کار من از بخت فراهم نکنی
در محنت و غم مرا پراکنده مدار
گفتم به دل ار چو نی ببرندم سر
ننشینم تا نخایم آن شکر تر
پیش شکر از پر مگس ساخت سپر
گفت ار مگسی هم ننشینی به شکر
ای چرخ مهم را ز سفر باز آور
در ره دلش از راه ببر باز آور
حال دل من یک به یک از من بشنو
با او دو به دو بگو خبر باز آور
هرکس که شود به مال دنیا فیروز
در چشم کسان بزرگ باشد شب و روز
گر بخت سعید و حسن طالع داری
از مال جهان گنج سعادت اندوز
دود تو برون شود ز روزن یک روز
مرغ تو بپرد از نشیمن یک روز
گیرم که به کام دوست باشی صد سال
ناکام شوی به کام دشمن یک روز
ای چشم تو فتنهی فلک را قلوز
هجران تو شیر شرزه را گیرد بز
ای زلف تو بر کلاه خوبی قندز
با غارت تو عفی الله از غارت غز