فصل 20
قسمت 2
به او گفت: «عزیزم، تو رفتی و آماده شدی و برگشتی، ولی من هنوز دارم صحبت می کنم» بعد به شهریار گفت: «الان می رم به اتاقم و کیفم رو برمی دارم و برمی گردم»
رزا که از حضور شهریار شادی تمام وجودش را در بر گرفته بود باز هم متوجه رفتار سرد و بی توجه او شد. همان جا ایستاد. زیرچشمی به او نگریست که در افکارش غوطه ور شده بود. از این حالت او دچار اندوه بی اندازه ای شد. تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که او هنوز هم از دستش عصبانی است. خودش را ملامت کرد. همین باعث شد بیش از پیش اعتماد به نفسش را از دست بدهد. وقتی بدتر شد که شهریار با قدمهای بلند به طرف در ورودی راه افتاد و از آنجا خارج شد.
پاهایش سست شد و بی اراده اشک در چشمانش حلقه زد. طاقت این رفتار شهریار را نداشت. اینکه به او اهمیت ندهد و با او مثل زباله ای بی ارزش رفتار کند. با خود گفت: ارزش یه نگاهش رو هم نداشتم؟ آیا عکس العمل دیشبش آنی بود؟ بدون هیچ محبتی؟
چقدر منتظر این لحظه بود که شهریار را ببیند و با او تنها باشد، اما حالا با دیدنش کشوری به قلمرو بزرگ غمهایش افزوده شده بود. به خودش دلداری داد. شاید او از مطلب دیگری تا این حد ناراحت بود. سعی کرد ناراحتی اش را فراموش کند و همین که قرار بود مدتی را با هم سر کنند برایش ارزشمند بود.
همان وقت عمه مهرو با کمی تغییر در وضع ظاهرش به طرف او آمد و گفت: «من هم حاضرم»
به اتفاق از آنجا به باغ، که اتومبیل روشن و آماده حرکت بود رفتند و سوار شدند. وقتی از در باغ خارج می شدند مباشر که در را می بست گفت: «قربان به ماشین بنزین زدین؟»
شهریار نگاهی به علامت بنزین انداخت و گفت: «نه ... مثل اینکه زیاد هم بنزین نداره»
«حدس می زدم بنزین نداشته باشه. سر راهتون، سمت راست یه جایگاه بنزین هست. اونجا می تونین باکش رو پر کنین»
شهریار تشکر کرد و راه افتاد. خیلی زود پمپ بنزین را یافتند و خیالشان از این بابت راحت شد. شهریار همان طور که رانندگی می کرد در ظاهر به جاده خیره شده بود، ولی به واقع در افکارش سیر می کرد. عمه مهرو که کنار او نشسته بود متوجه شد حصار سکوت هر لحظه بیشتر و بیشتر وسعت می یابد.
«عمه جون، این رادیو چطور روشن می شه؟ حوصله ام سر رفت»
شهریار آن را روشن کرد.
مهرو خانم گفت: «خودم موجش رو پیدا می کنم ... شما حواست به جلوت باشه»
شهریار اطاعت کرد و مهرو خانم به آرامی موج رادیو را تنظیم کرد. وقتی روی کانال دلخواه تنظیم شد صدای آن را میزان کرد و آرام گرفت. گوینده با صدایی آرام و لطیف، مانند نوایی آسمانی در حال خواندن شعری بود.
کنار خونه دلت
یه آشیونه می تنم
وقتی که بیرون اومدی
اسیر دامت می کنم
واسه مقدم دلت
آب و جارو می کنم
فضای آشیونه رو
پر از ترانه می کنم
بهت می گم اسیر منم
تو که خودت صابخونه ای
نیگا به اشکام می کنی
می گی مگه دیوونه ای
می گی همش حس می کنم
رو یه تیکه ابرم و
تو کنار من مثله
یه دونه فرشته ای
گوینده گفت: این شعری بود با عنوان عشق عنکبوتی که تقدیم حضورتون شد.
رزا در یک لحظه متوجه نگاه شهریار از آینه شد. روی چهره اش دقیق شده بود. وقتی نگاهشان با هم تلاقی کرد، پیش از آنکه بتواند محبتش را از چشمانش منتقل کند، شهریار متوجه جاده شد.
رزا آهی کشید و با خود فکر کرد: آخرش رضایت داد توجهی هم به من بکنه. زور زیادی می زنه. دستش پیش من رو شده. هیچ کس نمی تونه اون طور که اون شب پیش با من رفتار کرد با زنی رفتار کنه و ادعا کنه که دوستش نداره. به زانو درش می آرم. حالا می بینه. اگه منم که همون عنکبوته می شم. آقا شهریار یه تاری واست بتنم که چهار دست و پا توش گیر کنی.
از آن دقیقه به بعد رزا هم مانند شهریار به او بی توجه شد. در واقع او را نادیده گرفت. سرش را با غرور بالا می گرفت و سعی می کرد نکات نغز و ظریفی را در حرف زدن و حرکاتش به کار برد. با متنانت تمام مانند یک خانم واقعی رفتار می کرد. چرا باید خودش را دست کم می گرفت؟ در آن مدت که با شهریار همراه شده بود گوشی دستش آمده بود که شخصیت محکمی باید داشته باشد تا بتواند نظر او را به خود جلب کند. حالا با سیاست آن را در رفتارش اعمال می کرد. باید پیشینه خود را از ذهنش می زدود.
در تمام مدت آشناییشان جریانات به طرز احمقانه ای پیش رفته بود. این درست بود که رزا به دنبال محبت بود، ولی آیا این گناه او بود؟
در تمام مدتی که در حالا انجام کارهایشان بودند همین روال را ادامه داد. هنگام عزیمتشان به خانه به خودش اعتراف کرد اگرچه توانسته کمی نظر او را نسبت به خودش مساعد کند، ولی توفیری در رفتارش حاصل نشد و شهریار همچنان در لاک دفاعی خود فرو رفته بود.
حدود ساعت سه بعدازظهر بود که به خانه رسیدند. از آنجایی که ناهار را بیرون صرف کرده بودند رزا یکسر به اتاقش رفت تا استراحت کند و تا هنگام غروب از اتاق بیرون نیامد.
وقتی حوصله اش سر رفت دوباره نیاز شدیدی به نوشتن پیدا کرد. سراغ دفتر خاطراتش رفت. نگاهی گذرا به آنچه در آن صفحه نوشته شده بود انداخت و شروع به نوشتن کرد.
رعنا آمد. خیلی حرفها داشتم که به او بزنم ولی وقتی داستان غم انگیز زندگیش را برایم تعریف کرد همه شور و نشاطم برای عنوان کردن مکنونات قلبی ام یکباره از بین رفت. چطور می توانستم در میان هق هق گریه های بی امان او از شادی ام سخن بگویم. از اینها که بگذریم هنوز خیلی از سوالات در ذهنم هست که می خواهم جوابش را از دهان رعنا بشنوم. هنوز همه زندگی او را نمی دانم. نمی فهمم چطور سر از این خانه درآورده. آخر آنطوری که او تعریف کرد نباید از لحاظ وضع زندگی مشکلی می داشتند.
شهریار را هم دیدم. وه که چه سرد و بی روح بود. انگار مرا نمی دید. در واقع برایش وجود نداشتم. چرا چنین رفتار کرد؟! نمی دانم آیا در مورد او هم اشتباه کرده ام؟ با این همه می دانم به راستی دوستش دارم. حالا می فهمم حتی خیلی قبل هم این احساس در من بود. شاید خوابی که دیدم ندایی از درونم بود که بفهمم اوست که بیشتر از همه در قلبم لنگر انداخته است. ولی آن وقت نفهمیده بودم. این هم از اقبال من است که او چنین رفتار سردی دارد. گمان می کنم هنوز با خودش در جنگ است. شاید نمی خواهد اسیر جادوی افسونگر عشق شود. شاید هم هنوز از آنچه شب پیش اتفاق افتاده عصبانی است. با این تفاصیل فرقی نمی کند دوستش دارم و وادارش خواهم کرد دوستم داشته باشد.
* * * تا پایان صفحه 259 * * *