پرسیدم: به موتور که آسیب نرسوندم، رسوندم؟
این فکر نگرانم کرده بود. می ترسیدم دوباره امتحان کنم.حداقل، نه ان موقع.جسور بودن، عاقبتی بدتر از انچه که تصور کرده بودم، داشت.می توانستم تقلب کردن را فراموش کنم.شاید من راهی برای ایجاد توهم پیدا کرده بودم- این موضوع،اهمیت بسیار بیشتری داشت.
جاکوب،رشته ی سریع افکارم را پاره کرد و گفت:نه، تو فقط موتورو خفه کردی. کلاج رو خیلی سریع ول کردی.
سرم را تکان دادم و گفتم: بذار دوباره امتحان کنم.
-مطمئنی؟
-کاملا"
این بار سعی کردم،خودم استارت بزنم. کار پیچیده ای بود. باید کمی به طرف بالا می پریدم تا با نیروی کافی، پایم را روی پدال استارت فشار دهم. هر بار که سعی کردم این کار را بکنم،چیزی نمانده بود از روی موتور بیفتم. دست جاکوب روی میله ی فرمان موتور در حرکت بود،و اماده بود درصورت نیاز، به کمکم بشتابد.
چند بار به خوبی سعی کردم، دفعات بیشتری هم تلاش ناموفق داشتم تا اینکه موتور روشن شد و لرزش ان را در زیر خودم احساس کردم. یادم امد که نارنجک به دست داشتم! گاز موتور را کمی افزایش دادم. با کوچکترین فشاری به دستگیره، غرش موتور بیشتر می شد. حالا من و جاکوب هردو لبخند می زدیم.
او یاداوری کرد:مواظب کلاج باش.
دوباره صدای توی سرم،با لحن تندی گفت: می خوای خودتو به کشتن بدی؟ همه ی کارها برای اینه؟
لبخند خفیفی زدم- پس روش مؤثری بود- و پرسش های ان صدارا نادیده گرفتم. جاکوب انجا بود و به طور حتم نمی گذاشت اتفاق بدی برای من بیفتد.
صدا دستور داد: برو خونه،پیش چارلی.
زیبایی محض صدا،حیرتم را برانگیخت. نمی توانستم به حافظه ام اجازه دهم چنین صدایی را فراموش کند، مهم نبود چه بهایی برای ان می پرداختم.
جاکوب،با لحن دلگرم کننده ای گفت: کلاج رو اهسته رها کن.
گفتم:همین کارو می کنم.
اما وقتی متوجه شدم این پاسخ کوتاه ممکن بود جوابی هم برای جاکوب، و هم برای ان صدا محسوب شود، ناراحت شدم. غرش موتور باعث شد که صدای توی سرم، غرولند کند.
این بار، ذهنم را متمرکز کردم تا به ان صدا اجازه ندهم غافلگیرم کند. فشار دستم را به دور کلاج،ذره ذره کم کردم. ناگهان دنده گرفت و من را به طرف جلو پرت کرد.
و من درحال پرواز بودم!
حالا بادی را احساس می کردم که قبل از حرکت موتور وجود نداشت. باد روی پوست سرم می وزید و موهایم را با چنان نیرویی به طرف عقب تاب می داد که گویی کسی درحال کشیدن ان بود. صبر کردم تا معده ام حال عادی پیدا کند؛آدرنالین در سرتاسر بدنم جریان داشت و رگ هایم را به سوزش انداخته بود. درخت ها با سرعت از کنارم می گذشتند و شبیه به دیوار سبزی بودند.
ام این، تازه دنده ی یک بود. دستگیره ی سمت راست را برای گاز بیشتر کمی پیچاندم و در همان حال پایم به طرف پدال دنده حرکت کرد.
صدای عصبانی که به شیرینی عسل بود، در گوشم گفت: نه، بلا! به کاری که می خوای بکنی، فکر کن!
از افزایش سرعت منصرف شدم و در همان موقع متوجه شدم که جاده با پیچ نرمی به طرف چپ می رود، درحالی که من هنوز مستقیما" به طرف جلو می رفتم...جاکوب به من نگفته بود که چطور باید بپیچم!
زیر لب با خودم گفتم: ترمز، ترمز.
و بی اختیار، همان طور که هنگام رانندگی با اتومبیلم عادت داشتم، پای راستم را محکم به طرف پایین فشار دادم.
ناگهان، تعادل موتور در زیر من بهم خورد.موتور ابتدا به یک طرف لرزش کرد و بعد به طرف دیگر. حالا موتور داشت من را به طرف دیوار سبز درخت ها می کشید و سرعت زیادی هم داشتم. سعی کردم فرمان را به طرف دیگر بپیچانم، اما تغییر ناگهانی مرکز ثقل وزن من، موتور را به طرف زمین فشار داد و موتور با حرکتی چرخشی به طرف درخت ها رفت.
باز هم موتور سیکلت روی من افتاد درحالی که با صدای بلندی می غرید، مرا روی شن های مرطوب کشید تا اینکه به چیز ساکنی برخورد کرد. نمی توانستم ببینم. صورتم میان خزه ها فرو رفته بود. سعی کردم سرم را بلند کنم اما چیزی مانع شد.
گیج و سردرگم بودم. مثل این بود که ناگهان سه چیز باهم به غرش در امده باشند- موتوری که رویم افتاده بود، صدایی که در سرم طنین انداز بود و یک چیز دیگر!...
جاکوب نعره زد: بلا!
بعد شنیدم که صدای غرش موتور قطع شد.
حالا دیگر موتو.رسیکلت من را به زمین ندوخته بود ومی توانستم به پهلو برگردم و نفسی بکشم. همه ی غرش ها فرو نشستند. زیر لب گفتم: عجب!
هیجان زده بودم. خودش بود! دستور ساخت صدای توهم امیز را یافته بودم: آدنالین به اضافه ی کمی خطر به اضافه ی کمی حماقت!!
یا چیزی بسیار شبیه به این.
جاکوب ،با نگرانی روی من خم شده بود. او گفت: بلا! بلا، زنده ای؟
با خوشحالی گفتم: حالم خیلی خوبه.
بازوها و پاهایم را باز و بسته کردم. به نظر می رسید که همه ی انها سالم بودند. گفتم: بیا دوباره امتحان کنیم.
جاکوب که هنوز نگران به نظر می رسید، گفت: بهتره نکنیم! فکر می کنم بهتره اول من تورو به یه بیمارستان برسونم.
-حال من خوبه.
-اوم، بلا، یه شکاف بزرگ روی پیشونیت درست شده و داره ازش خون می اد!
دستم را روی سر و پیشانی ام کشیدم. پیشانی ام مرطوب و چسبنده بود. تنها بویی که مشامم را پر کرده بود، بوی خزه ی خیس بود که نمی گذاشت بوی خون را حس کنم و برای همین بود که هنوز احساس تهوع نداشتم.