-
فواره هاي فرود
چه جاي شکوه اگر زخم آتشین خوردم
که هرچه بود ز مار در آستین خوردم
فقط به خیزش فواره ها نظر کردم
فرود آب ندیدم! فریب از این خوردم
مرا نه دشمن شیطانی ام به خاك افکند
که تیر وسوسه از یار در کمین خوردم
ز من مخواه کنون با یقین کنم توبه
من از بهشت مگر میوه با یقین خوردم !
بخشیدي « اختیار » قفس گشودي ام و
همین که از قفست پر زدم، زمین خوردم
-
سیب سرخ
با هر بهانه و هوسی عاشقت شده ست
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده ست
چیزي ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه اي، نفسی عاشقت شده ست
اي سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده ست
پر می کشی و واي به حال پرنده اي
کز پشت میله قفسی عاشقت شده ست
آیینه اي وآه که هرگز براي تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده ست
-
شعري در خاك
مپرس حال مرا! روزگار یارم نیست
جهنمی شده ام، هیچ کس کنارم نیست
نهال بودم و در حسرت بهار! ولی
درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست
به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
به جز مبارزه با آفریدگار نیست
مرا زعشق مگویید، عشق گمشده اي ست
که هر چه هست ندارم! که هر چه دارم نیست
شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید -
بروید آن گل سرخی که بر مزارم نیست
-
نامه
اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزي
نبینم ات که غریبانه اشک می ریزي !
هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن !
بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزي
خزان کجا، تو کجا تک درخت من! باید
که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزي
درخت، فصل خزان هم درخت می ماند
بهاري نه اینکه پاییزي « پیش فصل » تو
تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزي
خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
و گرنه از دگران کم نداشتی چیزي
-
از سر بی حوصلگی
نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت
که زخم هاي دل خون من علاج نداشت
تو سبز ماندي و من برگ برگ خشکیدم
که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت
منم! خلیفه تنهاي رانده از فردوس
خلیفه اي که از آغاز تخت و تاج نداشت
تفاوت من و اصحاب کهف در این بود
که سکه هاي من از ابتدا رواج نداشت
نخواست شیخ بیاید مرا که یافتنم
چراغ نه! که به گشتن هم احتیاج نداشت
-
ابریشم
راحت بخواب اي شهر! آن دیوانه مرده ست
در پیله ابریشمش پروانه مرده ست
در تنگ، دیگر شور دریا غوطه ور نیست
آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده ست
یک عمر زیر پا، لگد کردند او را
اکنون که می گیرند روي شانه مرده ست
گنجشک ها! از شانه هایم برنخیزید
روزي درختی زیر این ویرانه مرده ست
دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده ست
-
دیواره
بیچاره فروریختنی ست « دل » عشق تا بر
دل اگر کوه! به یکباره فروریختنی ست
خشت بر خشت براي چه به هم بگذارم
من که می دانم دیواره فروریختنی ست
آسمانی شدن از خاك بریدن می خواست
بی سبب نیست که فواره فروریختنی ست
از زلیخاي درونت بگریز اي یوسف
شرم این پیرهن پاره فروریختنی ست
هنر آن است که عکس تو بیفتد در ماه
ماه در آب که همواره فروریختنی ست
-
شاعر
تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست
نگاه من به دل پاك و جان طاهر توست
فقط نه من به هواي تو اشک می ریزم
که هرچه رود در این سرزمین مسافر توست
همان بس است که با سجده دانه برچیند
کسی که چشم تو را دیده است و کافر توست
به وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زد
خوشا کسی که اگر شاعر است، شاعر توست
که گفته است که من شمع محفل غزلم؟ !
به آب و آتش اگر می زنم به خاطر توست
-
دیوانه ها
پس شاخه هاي یاس و مریم فرق دارند؟ !
آري! اگر بسیار اگر کم فرق دارند
شادم تصور می کنی وقتی ندانی
لبخندهاي شادي و غم فرق دارند
بر عکس می گردم طواف خانه ات را
دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند
من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم کشته عشقت نظر کن
پروانه هاي مرده با هم فرق دارند
-
امیدواري بزرگ
کی به آتش می کشی تسبیح یا قدوس را
روح سرگردان این پروانه مأیوس را
کورسوهاي چراغ عقل مردم منکرند
روشنایی هاي آن خورشید نامحسوس را
از صداي موج سرشارند و با ساحل دچار
گوش ماهی ها چه می فهمند اقیانوس را !
نسل در نسل زمین گشتند تا پیدا کنند
سایه پرهاي رنگارنگ آن طاووس را
تلخ و شیرین جهان چیزي به جز یک خواب نیست
مرگ پایان می دهد یک روز این کابوس را