اعتراف
راه بریده ام
آری
سفره ی بی رونق کودکانم را
گوشه نانی شکسته ام
از برادران ناتنی خویش
من سینه ای ندریده ام
من گردنی نشکسته زبانی نبریده ام
گرده ای فقط
که کودکان سال خمپاره
قاتق قحطی کنند
Printable View
اعتراف
راه بریده ام
آری
سفره ی بی رونق کودکانم را
گوشه نانی شکسته ام
از برادران ناتنی خویش
من سینه ای ندریده ام
من گردنی نشکسته زبانی نبریده ام
گرده ای فقط
که کودکان سال خمپاره
قاتق قحطی کنند
کنار نام خودت
بنویس
خاطرات اینده را
و مقدر کن احتمال دیدارمان را
در قیامتی نزدیک
طوری که هیچ یادم نیامده باشد
طوری که هیچ یادت نیامده باشد بنویس
نام کوچکم را بزرگ
درست کنار نام خودت
و در خاطرات اینده
مصور کن
آفتاب بمانی
سمفونی
دمی
می دمی
انسانی می شوم
با ریه هایی کوچک
انباشته از نفس هایت
من بعد
هر واژه ای که می پرد از دهانم
تحریر شکوهمند نتی است
از سمفونی سیال قلبت
سیب
نگاه کن
در لحظه ای بزرگ به ثبت رسیدی
در لحظه ای مایل به خنده که انگار
گفته باشی : سیب
بیست و چهار ساعت کامل
شعر که نه
احتمالا این نوشته
طوماری ست
از نام کسانی
که لحظه های مرا کشته اند
کودکی که دیر زاده می شود
خودم که به هوش نیامده ام هنوز
و مادری که لباس های بچه را نیاورده ست
پرستاری برگه ی ترخیص را
در هوای توفانی محوطه گم کرده ست
در 24 ساعتی که آب می رود
دراز کشیده ام هنوز و کاش به هوش بیایم
صدای آژیر
کنار می زند اضطراب خیابان را
مرا به هر قطاری برسانند می رسم
مرا به هر هواپیمانیی
به کائنات بگو
لطفا کنار
کنار تر
چند لحظه ای که مانده
زمان کمی نیست
شعر
رویای تصرف سبزینه ی کلمه ای است
در ذهنت
و لذت تحریرش
از گلویت
کلمه ای که درخت می شود
و آواز آوند هایش را
پرنده در منقار کوچکش
تقطیع می کند
زاده که می شوم
زاده که می شوم
هر بار گریسته ام از خاطره ای تلخ
دقیق یادم نیست
کدام دفعه ؟ کجا ؟ کی ؟ چرا ؟ چگونه ؟
نفس تنگ شد و
گهواره تنگ تر از گل آلودی گودالی
که دانه نشا می کنند
گاهی با سوراخی در جمجمه و گاهی
از سوزش براده های نفرتی در چشم های دریده
آن قدر گریسته ام که نعره های ضعفم را
پیچانده در پیچ پیچ روده هایم و
تکه های ترد استخوانم را
کنار تراخم چشم هایم
سپرده اند به خام
خدا کند این بار
زاده که می شوم
بوی سقف و کتاب سوخته نیاید
برایند صفر
آغاز می شوی
در انتظاری که گاه به درازا می کشد و
پرتاب می شوی
سر سطر سفری پر مخاطره
و بعد ها به ارث می بری
بر ایند صفر کلماتی را که
دورمان می کنند
نزدیک مان می کنند
تا زمینی که تو روی آن راه می روی
در تعادل بی نظیر خویش بگردد
به دور خورشیدی که
من می پرستم
تا برگردی
تا برگردی
دلخوش از خاطره ی کم رتگ حرارتی از تو
سقوط می کنند
اشیا
در جمود بی مانندشان
پرده ها ایستاده
صندلی ها نشسته
و رخت ها آویخته بر طناب برودت
زندگی : داستانی برای اجرا
داستانی برای اجرا
در مکانهای نامعین و زمان های لایتناهی
کلید می خورد
با پلان جرقه ای در ذهن و
بارقه ای در چشم
و صدای واضح تاپ تاپ
در متن سایه ی روشن آغاز
آغازی آغشته به توأمان شادی و اندوه
تا رقم زدن رؤیاهایت
در زمینه ی آهنگی
در پایان داستانی برای اجرا
در مکان های نامعین
تا زمان های لایتناهی