در این تاریخ ،
هیچ روزی تو را نیست
تاریخ جدید خواهم نوشت ...
... هم روزش تو !
Printable View
در این تاریخ ،
هیچ روزی تو را نیست
تاریخ جدید خواهم نوشت ...
... هم روزش تو !
با نگاهت آتش می زنی
با دستت خاموشی
چه کار است ...
... نگاه مکن !
فردا راحت آرمیده است
گر تو بخواهی یا نه ...
... خواهد آمد
تو هم بیارام !!!
هوای تو کرده بود دلم
با ما راه نیامدی ،
بارانی شد !
گر کبریت فروش شوم ،
کتاب هم خواهم فروخت
به پای قصه ها سوختن ،
چه گرما که نمی دهد !!!
سکانس ِ آخر وجودم
بد جور بوی زندگی می دهد
.
.
.
می خواهم بخوابم
صعود نزدیک است
حصاری نیست
دیواری نیست
...
می خواهم
بخوابم
.
.
.
اگرچه
...
ماه با چراغ های خاموش کاری ندارد
بگذار در فاصله ی پوست تو و غربت من
یکبار کلاغ به خانه اش برسد
پیش از آن که قصه به سر شود
شاید!
شعر همین است
که من عاشق تو باشم
و تو!
با هر که میخواهی
میگویم: سلام
کسی جوابم نمیدهد
پس خدانگهدار میگویم!
شاید از سر اتفاق
کسی دستهایش تکان بخورد
پاگیر شدهام
پاگیر مذهبی تازه
که حرمت آفتاب را لکهدار! نه
و عصمت عشق را
بی هیچ کدورتی
در رنجش عصر پنجشنبهها
میبخشد به اولین سلام